و انصاف نیست.
انصاف نیست که من امشب به جای خوندن سهمیه قرآنم، به جای خوندن دعا و به جای دعاهام، بشینم نماز قضاهای این چند وقت رو بخونم.
انصاف نیست، ولی تقصیر خودمه، حقمه اصلا!
+ التماس دعای شدید :)
پ. ن. داره تموم میشه. یه هفته مونده...
ابلیس مغرور و متکبر ایستاده بود. خدا زل زده بود داخل چشمانش. ملائکه محو سجده ی خود بودند. ابلیس گفت: من هرگز به گِلی لجن مال سجده نخواهم کرد. خدا رو برگرداند. ابلیس جلو آمد. گفت: مرا بیرون میرانی اما زنده ام بدار تا قیامت. خدا دور میشد از او. گفت: مهلت میدهم اما تا وقتی که خودم می دانم.
ابلیس رفت سراغ ابزار کارش. زینت ها را دانه دانه جمع می کرد و در خورجین خود می ریخت.
ابلیس وارد زمین شد.
+برگرفته از آیات 26 تا 39 حجر
پ.ن: قرآنم دارد تبدیل به یکی از دفت
بسم الله الرحمن الرحیم
حالم گرفته بود شاید به خاطر تگرگ و خسارات بی شمارش به کشاورزا شاید به خاطر روزهای پایانی ماه عزیز شاید به خاطر بندهایی که هنوز در این ماه نتونستم خودم رو ازشون نجات بدم شاید به خاطر نگرانی هایی که دارم شاید بخاطر گذر عمر مثل برق ...
نمیدونم نمیدونم بلاخره الان دلم گرفته و باید با مسکنی هرچند موقتی حالم رو خوب کنم تا دوباره با انرژی به رمضان برگردم و روزهای پایانی این ماه رو به بطالت نگذرونم
که تقریبا غیر قابل جبران هست.
چندتا "حمید" درونم زندگی میکنه.
یک "حمید" شاد و پر انرژی که میتونه کل خیابونای شهر رو متر کنه و از ثانیه ثانیه زندگیش لذت ببره.
یک "حمید" بگو بخند و با روابط اجتماعی بالا که سریع میتونه با آدم های غریبه و بعضا آشنا سریع گرم بگیره و مورد اعتمادشون واقع شه.
یک "حمید" بداخلاق که اصلا حوصله حرف زدن با هیچکی رو نداره.چه برسه ارتباط برقرار کردن.
یک "حمید" کم رو و خجالتی با توانایی ارتباط برقرار کردن ضعیف.
یک "حمید" ناراحت و غمگین که سخت ترین کار دنیا براش خ
بارداری میتواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمیکند
چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده
باشد.
درست از لحظهای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که
ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت مینویسد همین الان برو
آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه
پذیرش بیمارستان مینویسد، ابرهای تیره پشت پنجرههای کوچک هواپیما تجمع میکنند.
صدای خلبان
بارداری میتواند شبیه یک سفر هوایی باشد. فرقی هم نمیکند
چه مقدار از مسیر را گذرانده باشی. و آسمان شهر مبدأ چقدر آفتابی و بدون ابر بوده
باشد.
درست از لحظهای که دکترت در آخرین ویزیت با کمی اضطراب که
ناشیانه سعی در مخفی کردن آن دارد، یک آزمایش برایت مینویسد همین الان برو
آزمایشگاه و بگو اورژانسی و جواب را سریع به من بگو، و بعد روی کاغذ دیگری برگه
پذیرش بیمارستان مینویسد، ابرهای تیره پشت پنجرههای کوچک هواپیما تجمع میکنند.
صدای خلبان
ذکر لبم علی علی / تو زندگی تاب و تبم علی علی
دلم همیشه با توئه / نوکری تو منصبم علی علی
میبالم، شیعه هستم آقا
دل به عشق تو بستم آقا
دل از تو، برنمیدارم من
به پایِ، تو نشستم آقا
حب تو، پایهی ایمانم
عشق تو، آیهی قرآنم
با همه، باورم یا مولا
تا ابد، پای تو میمانم
نور علی، شور علی / ذکر لبم تا به دم گور علی
شادی من، حبِّ توئه / دلم ز عشقِت شده مسرور علی
ادامه مطلب
سلام دوستای مهربونم
ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون....
امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان.... ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم....
یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ها بودم....بعد اون یهو تصمیم گرفتم دوستانم رو که اون سال ها تع
ذکر لبم علی علی / تو زندگی تاب و تبم علی علی
دلم همیشه با توئه / نوکری تو منصبم علی علی
میبالم، شیعه هستم آقا
دل به عشق تو بستم آقا
دل از تو، برنمیدارم من
به پایِ، تو نشستم آقا
حب تو، پایهی ایمانم
عشق تو، آیهی قرآنم
با همه، باورم یا مولا
تا ابد، پای تو میمانم
نور علی، شور علی / ذکر لبم تا به دم گور علی
شادی من، حبِّ توئه / دلم ز عشقِت شده مسرور علی
ادامه مطلب
با دردهای تازهای سر در گریبانماما پر از عطر امید و بوی بارانمهربار غمها بیشتر سویم هجوم آورددیدم درخشانتر شده آیینۀ جانمآیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندماین روزها سرتابهپا، آیینهبندانمدر من درخشیده شکوهی تازه از ایمان«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانمهر کوچهای اینجا چراغانی شده با عشقمن زندهام از عشق، از این عشق تابانمتابندهتر شد خاک من با گوهر ایثاراین خاکِ گوهربار ایران است، ایرانمدر دست دارم خاتم سرخ شهادت رابا این نگین،
دراز کشیده ام توی رختخواب و همینطور که چشم هایم می سوزد از خواب الودگی،دلم نمیاید پلک هایم را هم بگذارم به خواب بروم.امروز را نرفتم سرکار.بعد از هفته ای که سخت کار کردم و خستگی زیاد جسمی و البته بیشتر روحی که دوباره دنبالش خستگی جسمی مضاعف دارد، دیروز بعد از ظهر که دیگر مهمان های تهرانی هم برگشته بودند و جلسه را هم شرکت کرده بودم و طرح درس ها را هم از زینب و اقای شیرازیان گرفته بودم، برگه ی مرخصی امروز را پر کردم و دادم جناب مدیر امضا کرد.خانه
(جداول ختم قرآن گروهی تکمیل و بسته شدن....مرسی از همراهیتون)
سلام دوستای مهربونم
ده روزی از ماه شعبان گذشته و من بخاطر مشغله هام نتونستم زودتر از این بیام برای دعوت آسمانی مون....
امسال هم توفیق شد و برای دهمین سال متوالی شروع به اسم نویسی شما همراه های همیشگی کردم برای ختم قرآن ماه رمضان.... ماهی که همه مون دست به دعا هستیم شاید از برکاتش کمی بیشتر نصیب ببریم....
یادمه سال های خیلی دور( اولین سال وبلاگ نویسیم) برای ختم جمعی مهمان یکی از وبلاگستان ه
قبول کردن این کار* برام سخت بود
یکی از سخت ترین های عالم
برچسبی که کنارم میخوره منو میترسونه
اما
معتقدم
قرآن خودش مثل خورشید می درخشه
و من هر چقدر آلوده باشم، نمیتونم از نورش کم کنم
و روزی
میرسه که
نورش قلب من رو هم پر کنه
پ.ن: یکی از جلسات صحبت کردن پشت میکروفن گذشت. اولش غیرقابل کنترل ولی آخرش به خوبی و خوشی گذشت
وقتی صدای خودمو میشنوم کلا میترسم
میگن از هر چیزی که میترسی واردش بشو. فرصت خوبیه تا ترس صحبت با میکروفن
بسم الله الرحمن الرحیم .
از روز قبل نخود و لوبیا خیسانده بودم و چند بار آبشان را عوض کرده بودم. حوالی ظهر گذاشتمشان بپزد. جزء قرآنم را خواندم بعد هم نماز و کم کم آماده شدیم برویم نمایشگاه بین المللی قرآن .
هوا به شدت گرم بود. ساعت دو ظهر روز جمعه از خانه زدیم بیرون. حوالی ساعت سه همینطور که از زیر یکی از پل های روگذر رد میشدیم چشمم به بنر تبلیغاتی نمایشگاه خورد ! نوشته بود از ساعت ۱۷ تا ۲۴ !!!!
زود آمده بودیم دو ساعتی وقت داشتیم . رفتیم تجریش ! بازار
صبح رفته بود مدرسه ، من رفته بودم دستی به سر و روی اتاقش بکشم. چشمم افتاد به رمانی با جلد بنفش روی میز صورتی اش .برداشتم تا کمی ورق بزنمش که متوجه یک عددسنجاق قفلی عظیم الجثه بالای یکی از صفحه هایش شدم . دلم می خواست شاخ در بیاورم ! از سنجاق قفلی به عنوان بوک مارک استفاده کرده بود ! خیلی طبیعی سوزن آن را از صفحه رد کرده بود و بسته بودش تا وقتی برمی گردد بداند تا کجا خوانده بوده . غروب وقتی خسته ، رنجور و خیس از بارانی سیل آسا برگشتم خانه با هم نیمرو
ماجرا از اون جایی شروع شد که یکی از دوستام پشت سر هم هی اتفاقای بد واسش میوفتاد و سر هر کدوم از اطرافیانش یه بلایی میومد،اولش که نامزدیش با پسر عمش بهم خورد(پسره نرمال نبود) بعد کل روابط عمه و عمو و مامان بزرگش اینا باهاشون خورد تو هم...بعد یه ماه نگذشته متوجه پسری شد که نزدیک سه ساله دوسش داره ولی تا حالا بهش نگفته بود، خلاصه اینا رفتن تو فاز عاشقانه و قرار برای ازدواج و خانواده هاشونم در جریان بودن که میزنه پسره تصادف میکنه:( و بعد از دو ما
سلام مامان!چطوری؟
دلم کلی برات تنگ شده عزیزم .
منم خوبم الحمدلله مشغول کارهای خونه وحفظ قرآن و برنامه های دیگرم هستم.با برنامهریزی خوب به همه کارهام میرسم. امروزصبح برای این که خوابم نبره تو خونه رفتم جامعه القرآن تا برنامهریزی حفظ قرآنم رواونجام بدهم واگرشد با یکی از دوستام مباحثه کنم که به نظرم اصل اساسی حفظ قرآن بعدازتکرارمباحثه است.هرموقع که خوب تونستم مباحثه کنم بیشترتوذهنم مونده.دوست دارم توهم حافظ قرآن بشی تاقرآن همیشه همراه
یک رفیق تازه پیدا کردهام،
شب!
میگویم رفیق تازه، چون آدم به کسی که پیش از این از او بسیار
رنجیده رفیق نمیگوید.
به کسی که از صبح میدانسته بالاخره میرسد، اما منتظر آمدنش
نبوده. به کسی که ماندنش آنقدر طولانی شده که نفسش را بند آورده، کابوس بیداریاش
شده و گمان میکرده که او چقدر با همگان مهربان و نوازشگر است و با او غیرمنصفانه
رفتار کرده است.
امشب تصمیم گرفتم با او رفیق شوم.
مثل آدمی که بالاخره تصمیم میگیرد یک قوری کوچک دمنوش
نعنا
تو قرآن دلنشینی که خدا بهمون هدیه داده یه «محبت» میبینیم و یه «مودّت». از دوره حفظ قرآنم یادم میاد که استاد میگفتن محبت برای قلبه و مودت برای قالب. بعد میگفتن که پیامبر برای اجر خودشون از ما مودت نسبت به اهلبیتشونو خواستن. میگفتن مودت یعنی ابراز عملی محبت قلبی. یعنی محبتمونو تو دلمون نگه نداریم. بریم راه ابرازشو یاد بگیریم و ابرازش کنیم. میگفتن ابراز محبت یعنی مراعات کردن حق محبوب. هر محبوبی حقی بر گردن ما داره که باید رعایت بشه. درباره اهلبی
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شا
اینروزا دوباره کرونا اوج گرفته و ترس توی وجودمون بیشتر و بیشتر شده....
شهرستان مامان اینا جزو مناطق سفید اعلام شده..... مامان میگن شاید برای سالگرد آقاجونم بریم یه سر شهرستان سر خاک...البته که مراسمی نمیگیرن و قراره هزینه ش رو به فقرا بدن......ولی خودمون که حداقل میتونیم بریم سر خاک..... چقدر دلتنگ آقاجونم شدم و این روزا کمک هاش توی زندگیم واقعا ثابت کرده که هست..... با تمام عشق پدربزرگ نوه ای که داشت.....با همه ی مهرش.... انگار که دعاهاش دارن یکی یکی در حق
درباره این سایت