نتایج جستجو برای عبارت :

تشرفات #ملاقات_با_امام_زمان_عج

#حکایت_وصل_مهدی_عج یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.  روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسی
✅ داستان تشرف ✅

#داستان_تشرف
#بشارت_نزدیکی_ظهور 

امام زمان (عج) وارد مرحله قیام شده است.
 
♦️ میرزا ابوالفضل قهوه چی به ظاهر پیرمردی عامی و ساده اما در واقع یکی از شیفتگان و شرف یافتگان آستان مقدس امام زمان روحی فداه بود آن جناب نسبت به مسجد جمکران علاقه فراوان نشان می داد و چه بسا تشرفات مکرر و توفیقات بی مثالش را از رهگذر انس با آن مسجد شریف به دست آورده بود .
از آن جناب نقل شده است که در یکی از تشرفاتم
ادامه مطلب
{حکایات و تشرّفات - شماره 36}
 
چشم بصیرت
 
مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام ‌زمان (علیه السلام) فرستاد، حضرت مال را برگرداند.
حضرت پیغام داد: که حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن. مزرعه‌ای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آن‌ها را نمی‌پرداخت. چون حساب کرد، دید که طلب آن‌ها همان چهارصد درهم می‌شود.
پس از پرداختن آن، باقی‌مانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد.
[اصول کافی، مرحوم کلینی، ج۱ ص۵۱۷]
 
عکس ن
{حکایات و تشرّفات - شماره 29}
 
چه خوش است صوت قرآن...
 
عالم ربّانی، ملّا زین العابدین سلماسی، می گوید: «روزی جناب علاّمه بحرالعلوم وارد حرم امیرالمؤمنین شد و این بیت را می خواند:
« چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن »
از علاّمه در مورد خواندن این بیت سؤال کردم. ایشان فرمود: «وقتی وارد حرم امیرالمؤمنین شدم، دیدم حضرت مهدی را که با صدای بلند در بالای سر، قرآن تلاوت میفرمود وقتی صدای آن بزرگوار را شنیدم، آن بیت را خواندم. وقتی وارد حرم شدم، آن حضر
{معرفی کتب مهدوی - شماره 34}
 
کتاب "میر مهر"
 
حجت الاسلام سید مسعود پورسیدآقایی ، نویسنده ی کتاب، عضو شورای واحد پژوهش و نگارش فیلم نامه در مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما و از مسئولین بنیاد حضرت مهدی میباشند.
در مقدمه ی کتاب اینگونه آمده: امام عصر (عج) تجلی رحمت واسعه‏ ی حق است. باید نمودها و جلوه‏ های محبت و مهر او را به همه‏ ی انسان‏ها، به ویژه دوستداران آن امام نشان داد. بررسی این نمونه‏ ها، در شرایط امروز و برای انسان خسته‏ ی معاصر، از اه
{حکایات و تشرّفات - شماره 34}
 
خاصیت عطسه از زبان امام زمان(عج)
 
نسیم، خدمتکار امام حسن عسکری(ع) میگوید: یک شب پس از ولادت حضرت صاحب الزمان، بر ایشان وارد شدم؛ و هنگامی که در خدمتشان بودم عطسه ای کردم. بلافاصله حضرت فرمودند: یرحَمُکَ الله (خداوند تو را رحمت فرماید)
از این موضوع خوشحال شدم. سپس حضرت فرمودند: آیا میخواهی تو را درباره عطسه بشارت دهم؟
عرض کردم: بفرمایید. فرمودند: عطسه، تا سه روز امان از مرگ است.
[کمال الدین و تمام النعمة، باب۴۲]
به این
 
علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.
{حکایات و تشرّفات - شماره 40}
 
یا صاحب الزمان ادرکنی
 
شبی با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقی‌ها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهید شدم، مجبور شدند بدون من برگردند. خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشه‌ای امن روی زمین گذاشت.
من
{معرفی کتب مهدوی - شماره 38}
 
 
کتاب "رویای نیمه شب"
 
بی شک داستان تشرفات و ملاقات با حضرت مهدی در عصر غیبت، یکی از عوامل دلگرمی شیعیان و تقویت اعتقاد آنان به حضور حضرت است.
لحظاتی که در اوج گرفتاری و اضطرار، از او یاری میخواهی و منجی حقیقی عالم، نجاتت میدهد؛ شیرین و به یاد ماندنیست.
رمان "رویای نیمه شب" به قلم مظفر سالاری؛ ماجرای پسری سنی است که سودای عشقِ دختری شیعه را در سَر می پروراند. عشقی که او را به اعتقاد به باورهای آن دختر میرساند.
نویسند
{حکایات و تشرّفات - شماره 39}
 
مردِ ارزنی
 
سید مرتضی نجفی نقل کرده: روزی با گروهی در مسجد کوفه بودیم و یکی از علمای معروف در میان ما بود. وقت نماز شد. در وسط مسجد کوفه، اندک آبى از قناتی وجود داشت و راه رسیدن به آن بسیار تنگ بود و گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
به آن جا رفتم که وضو بگیرم. دیدم شخص جلیلى با لباس اعراب بر لب آب نشسته و در نهایت طمأنینه و وقار وضو میگیرد. اندکی صبر کردم. چون صدای اقامه‌ی نماز بلند شد، گفتم: انگار نمیخواهی با شیخ نماز بخ
{حکایات و تشرّفات - شماره 37}
 
مرد صابونی
 
در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سِدر و کافور به دکان من وارد شدند. متوجه شدم اهل بصره و مردم عادی نیستند. با پرسش و اصرار متوجه شدم از ملازمان حضرت حجت هستند. با تضرع و زاری از آنها خواستم مرا به ملاقات حضرت ببرند. در نهایت پذیرفتند و به راه افتادیم.
در راه باران گرفت. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم به یاد
{حکایات و تشرّفات - شماره 30}
 
سینی های پر از پول امام زمان
 
اوضاع و احوال مالی آیت الله کوه کمره ای مناسب نبود، برای تدریس روزی از خانه اش خارج میشد که همسرش به او گفت: چیزی در خانه نداریم. آیت الله گفت: درست میشود، رفت و برگشت دید هیچ چیز در خانه نیست.
دو رکعت نماز خواند و شروع کرد به امام زمان گلایه ی عاشقانه کردن، که آقای من، ارباب من، اینطور نیست ما را همینطور رها کنی، در همین حال درد و دل کردن بود که در زدند، آقایی سینی گذاشت مقابل درب و گفت:
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
{حکایات و تشرّفات - شماره 28}
 
ملاقات امام زمان با دلاک
 
سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسج
{حکایات و تشرّفات - شماره 38}
 
آیا دینم به سلامت خواهد بود؟
 
در شهری حوالیِ مراغه، پیرمردی زندگی می‌کرد که صد و هفده سال داشت. نام او قاسم بن علا بود. او به ملاقات امام هادی و امام حسن عسکری رسیده بود، و در زمان غیبت صغرا همیشه نامه‌هایی از ناحیه مقدّس حضرت اباصالح المهدی دریافت می‌کرد. حدود دو ماه بود که هیچ ارتباطی با حضرت نداشت و از این بابت بسیار غمگین بود. تا اینکه پیکی از جانب حضرت رسید و نامه‌ای آورد.
قاسم که نابینا بود، نامه را به کاتب
{حکایات و تشرّفات - شماره 35}
 
درمسیر کربلا بودم که ...
 
علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که
 
سردرد ملکه شدید شده بود وهر چه از شب می گذشت بر شدتش افزون می گشت. ملکه آن شب را بادرد و نج سپری کرد و ناله زد واشک ریخت. بالاخره صبح سه شنبه،اشعه خورشید تاریکی شب را دریدو صفحه زمین را روشن ساخت امابانو هر دو چشمش را از دست داد وبر اثر یک بیماری مرموز بکلی نابیناشد. بانو سخت متاثر گردید، دیگرهیچ چیز را نمی دید. از غم کوری،سردرد را فراموش کرد . نمی دانست آیا دیدگانش قابل معالجه هست ودرمان می پذیرد یا خیر؟
سید محمد سعید افندی که خوداز استادان و
{حکایات و تشرفات - شماره 27}
 
استغاثه ی مردی سنّی
 
شیخ علی رشتی نقل میکرد: از راه آب فرات به سمت نجف می رفتم. در کِشتی جماعتی را دیدم اهل حلّه که مشغول لهو و لعب بودند. جز یک نفر که آثار سکینه و وقار از او ظاهر بود و آن جماعت مذهب او را مورد تمسخر قرار داده و بر او عیب می گرفتند. با آن شخص هم صحبت و دلیل را جویا شدم.
گفت: آن جماعت خویشان من هستند و از اهل سنت. پدرم نیز از ایشان بود و مادرم از اهل ایمان و من نیز به برکت حضرت صاحب الزمان شیعه شدم. از کیفیت
{حکایات و تشرّفات - شماره 31}
 
ماجرای تعمیر اتوبوس حامل مسافر
 
صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و به راننده گفت: نگه دار نمازمان را بخوانیم. راننده با بی تفاوتی جواب داد: الان که نمیشود، هروقت رسیدیم میخوانی. جوان با لحن جدی گفت: میگویم نگه دار... سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست...
پرسیدم چه دلیلی داره که اینقدر برات نماز اول وقت مهمه؟ گفت: آخر من به امام زمان تعهد
 
علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
در مبحث مربوط به تشرفات رمزها و اسراری نهفته است که فرد سالک با خواندن آن پی به آن خواهد برد که مهمترین آن اینست که انسان به مرحله ای برسد که حضرت به دیدار او تشریف بیاورند و یا اور به محضر خود بطلبند و این میسر نمی شود جزء با کنار زدن پرده های ظلمانی و ترک محرمات و انجام واجبات و...
حکایت اول :
وهمچنین از جناب شیخ باقر مذکور از سید جعفر، پسر سید گرانقدر، سید باقر قزوینى صاحب کرامات آشکار نقل کرد وگفت: با پدرم به مسجد سهله مى رفتیم، وقتى نزدیک مسج

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها