نتایج جستجو برای عبارت :

می‌شه اسمش رو گذاشت مِن‌مِن کردن

کسی دست انداخت و بیرونم کشید از چیزی که اسمش را گذاشته بودم زندگی و چقدر هم که این اسم به این اوضاع نمی آمد. دست هایش را باید روی چشم گذاشت.
اهل ریا باشی یا نباشی، ته دلت می خواهد همه بدانند که تویی! تویی که مهربانی، تویی که این همه دوستش داری، تویی که دلت این همه برای کسی تنگ است و تنگ بوده و اصلا باران هم برای همین چیزهاست که می بارد، برای تو و دلت. آخ از دلم ...
دلم می خواهد بدانی. حالا همه دنیا هم نفهمیدند، تو بدان. باشد؟
میگن هیچی غیر ممکن نیست؛حتی بارون وسط مرداد
نمیدونم واقعا چرا اینقدر داره چراغ های امیدم دونه دونه خاموش میشه.شاید بشه اسمش رو قسمت گذاشت ولی قطعا نمیشه اسمش رو گذاشت انصاف:)
میدونی دیگه واقعا از این که اینقدر قوی شدم توی مشکلات دارم به خودم میبالم.شاید اگه به موقعیت الأنم میخواستم که قبلا فکر کنم گریم میگرفت و نمیدونستم که چی کار کنم.اما حالا دارم سعی میکنم توی أوج هوشمندی قضیه رو هندل کنم.
میدونی گاهی وقتا فکر میکنم اگه خدایی هست نباید این
یکی از بچه هامون هست که اسمش قابلیت فامیلی شدن داره(مثلا مثل حسن که میتونه حسنی شه) و همینطور اسم و فامیلش برای من یکی یکم گیج کنندسمثلا وقتی اسمشو میشنوم اول فکر میکنم خب این اسمش بود یا فامیلیش
خلاصه اینکه وقتی گاها بهش پیام میدم صدبار پیام رو میخونم که وقت خدایی نکرده به اسمش "ی" اضاف نکرده باشم و صداش نزده باشم اونجوری
سلام دوستان
سعی میکنم تا دو سه هفته دیگه رمان "عشق ابدی ولیعهد" رو تموم کنم
و اینکه میخوام یک رمان جدید بنویسم که ماجرایی باشه ولی ربط داشته باشه به رفاقت و اینا(میخوام تقدیم کنم به رفیقم)ولی نمیدونم اسمش چی باشه.نظرشما چیه؟
اسم های پیشنهادی خودم:
"عشق در تاریکی" اسمش جور شه رمانش میاد تو ذهنم چی باشه
"عشق نا تمام" یه طوری نیست از نظرتون؟
"دو دقیقه تا مرگ"خودمم میترسم از اسمش
خب دیگه نظر شما چیه؟
سلام دوستان
سعی میکنم تا دو سه هفته دیگه رمان "عشق ابدی ولیعهد" رو تموم کنم
و اینکه میخوام یک رمان جدید بنویسم که ماجرایی باشه ولی ربط داشته باشه به رفاقت و اینا(میخوام تقدیم کنم به رفیقم)ولی نمیدونم اسمش چی باشه.نظرشما چیه؟
اسم های پیشنهادی خودم:
"عشق در تاریکی" اسمش جور شه رمانش میاد تو ذهنم چی باشه
"عشق نا تمام" یه طوری نیست از نظرتون؟
"دو دقیقه تا مرگ"خودمم میترسم از اسمش
خب دیگه نظر شما چیه؟
هیچ‌وقت ندیدمش. ده سال پیش بود، نتایج المپیاد آزمایشی فیزیک اومده بود. رتبه‌اش چند نفر بعد از من بود. اسمش توی ذهنم موند. آلما. گاه و بیگاه سرچش میکردم. نمیدونم چرا. اسم و فامیلیش خاص بود برام. 
امروز بعد ده سال، دوباره اسمش رو دیدم. از کشته‌شدگان سانحه سقوط هواپیمای اوکراین. 
آلما. اسم قشنگی داشت. روحش شاد. 
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
ما داغدار بوسه وصلیم...
گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت
این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت
دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت
گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن
ما غرق شدیم درون سرابی که هرگز کسی به آن نرسیده بود....
ما در دنیایی که یک روز کامل نمیتواند تو را شاد نگه دارد . نمیتواند یک روز کامل تو را نگران نکند زندگی میکنیم!
نمدانم اسمش را میتوان زندگی گذاشت ؟! ایا درون این زندگی اینده ای وجود خواهد داشت که بتوانیم گذشته مان را گویای حقیقت کنیم؟!
و میدانم همه مان خسته اسم ، خسته از تلاش های بدون ثمر ، خسته از خودمان از این همه بی توجهی به خالق از این همه ناسپاسی ما... از این همه دروغ و کثافت و نمی دانم سرانج
نام کتاب: #چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم | نویسنده: #زویا_پیرزاد | #نشر_مرکز | ۲۹۳ صفحه.این کتاب سال ۸۰ برنده ی جوایز #مهرگان_ادب ، #هوشنگ_گلشیری ، #جایزه_ادبی_یلدا و #بیستمین_دوره‌ی_کتاب_سال شد..راوی داستان زنی به نام کلاریس است و مکان کتاب در آبادان می گذرد. #کتاب زندگیِ روتین آدم ها را می گوید، در و همسایه و فرزندان و هرچیزی که بشود اسمش را گذاشت "زندگی".این زنِ تنها که درگیر گره های کور زندگی خود گشته است، گمان می کند مرد همسایه اش فرشته است و اگر به
کسی که می نویسد باید عاشق زندگی باشد، حتا اگر زندگی در کام ِ خودش چون «شرنگ» است. این حکم ازلی وابدی ست. می شود هزار بهانه ی دیگر برایش پیدا کرد، می شود از آن پل ساخت، می شود با آن خانه ساخت. می شود از راهش به هم آغوشی رسید. می شود همه ی اینها را ریخت در یک ظرف و اسمش را گذاشت زندگی. و هر کس که این چیزهای درون ِ ظرف را نخواهد می شود اسمش را گذاشت زنده؟؟ نویسنده بودن پیشکش ِ او.
این جور نوشتن هیچ همراهی و همپایی با تنِ لَش و خواب و مردگی ندارد. اگر چی
زهرا گفته اسمش رو بیاری تو دهنت فلفل می ریزم...خنده م گرفت.
گفتم بدون فلفل هم دیگه اسمش رو ازم نمیشنوی؛ خودمم دیگه از خودم نمیشنوم مطمئن باش. انقدر بامزه و خنده دار تلخی ها رو تحلیل میکنه که فکر میکنم ده سال پیش که زهرا در زندگیم نبود با چه فیلتری تلخی ها رو میشکافتم.زهرا یه حالِ شیرین و با دوام هست برای من...
گفتم: خب. حالا اسمش چی بود؟
گفت: اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟
- ماراجینما... آره... ماراجینماس.
گفتم: یعنی چه؟
- یعنی مردی که سوار بر مادیان گریسته‌اش می‌گذرد و از سال‌های گریستنش با مادیان گریسته‌اش دور می‌شود.
«یک سرخپوست در آستارا»
کتاب «دوباره از آن خیابان‌ها» نوشتۀ «بیژن نجدی»
بیست‌وچهارم آبان زادروز بیژن نجدی است. 
سلام :)
بالاخره دست به قلم شدم.درسته که داستانی که نوشتم به پای داستان های آرتور کانن دویل یا نویسنده های اپیزود های فیلم جدید شرلوک هلمز نمی رسه ولی خب شما دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. :) البته اسمش رو داستان که نمی شه گذاشت.متن نوشته است. :)
برای خوندن این متن نوشته به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. :)

ادامه مطلب
مشغول وب‌گردی بودم که رسیدم به اصطلاح passive aggression، به صورت تحت الفظی یعنی خشونت غیرفعال. این همون حالتیه که با این که تمام عمرم ازش رنج بردم ولی اسمش رو بلد نبودم و به نظرم فرساینده‌ترین نوع خشونته. مشکلات رو باید با حرف زدن حل نه، حداقل به اشتراک گذاشت وگرنه فرق ادم با کاکتوس چیه؟ کاکتوس هم وقتی بهش زیاد اب میدی میمیره و چیزی نمیگه، فقط با اون تیغ‌هاش نگاهت میکنه، پس نتیجه میگیریم دوستی که وقتی ناراحته شروع میکنه به کم محلی و اذیت کردن طرف م
داشتم از باشگاه برمی گشتم خونه، شاید چهار قطره بارون بارید. نمی دونم شاید همون چهار قطره هم نباریده و صرفا توهم زدم. :/ اگه واقعا هم بارون بوده باشه، اسمش که بارون نیست، هست؟
البته از خنک شدن واضح هوا مشخصه که بارون بوده. *_* بالاخره بعد از سال ها بدون هیچ آرزویی زیر بارون راه رفتم. :)) 
ولی یه تریلی آرزوی برآورده نشده که هرگز برآورده نخواهند شد، روی دلم موند آقای قاضی. :(
گلی که این هفته از جاده خریده بود را خدا از مخمل دوخته بود، مخملِ سرخ، خودش گفت برایت از این گل خنگ ها خریدم ، خنگ در ادبیاتِ ما یعنی بامزه، گوگولی. مامان می‌گفت اسمش گلِ تاج خروسی است یا همچین چیزی اما به نظر من اسمش گلِ خنگِ مخملی است.کنارشان یک شاخه گل داوودی پلاسیده هم  بود، برش داشتم و گفتم این را برای که گرفتی؟ گفت: هیچ کس! گل‌فروش گفت فلان تومن کم است تا بقیه پول ت درست شود، به جایش یک شاخه از این ها بردار!
من هم گشتم پلاسیده ترینش را بردا
داشتم وب فاطمه رو می خوندم؛ پستش راجع به کم رویی و اینا بود. بعد یاد یه خاطره ای افتادم. من علاوه بر کم رویی یه مشکل دیگه هم دارم؛ نمی دونم می شه اسمش رو گذاشت مشکل یا نه ولی عموما کم برام سوال پیش میاد و  تو دوران دانشگاه اگر هم پیش میومد، بیشتر سعی می کردم خودم برم دنبالش و دیگه اگه خیلی برام مهم می شد مجبور می شدم که از اساتید بپرسم :/ یه بار برای اینکه به خودم  ثابت کنم نه اینجوریام نیست که دلیل نپرسیدن سوالام (البته اگه سوالی موجود می شد :دی) ف
گفته بودم بهتون؟ من پنجاه روز پیش بیست و پنج ساله شدم
و درسته که بیست و پنج سالگی تا حالا گند پیش رفته، ولی انصافا شروع فوق العاده ای داشت، آخه میدونین، من بیست و پنج سالگیمو از دست یار تحویل گرفتم
من یه روز فوق‌العاده داشتم، مردی داشتم که حواسش بود گل قرمز دوست دارم، حواسش بود کادوی کاغذ پیش شده دوست دارم و گذاشت نیم ساعتی هدیه باز کنم، حواسش به چیزهای ریزی که دوست داشتم بود و گذاشت من دونه دونه کادو باز کنم و بغض کنم از ذوق، بهم ناهار سوپر ل
Conglomerate, my beloved queen!
Don't you worry 'bout a thing, I' ve got your back now, and I will never let go till the day I die. And even then, I will always be here with you, I will always be by your side. You know that, right? 
My love, don't let them make you small, they will never be able to bring you down. You are way stronger than any of them will ever be. 
Conglomerate, don't ever think that they are better than you, 'cause they're not. You are full of love, full of joy and anger and sorrow. You have everything anyone's ever felt throughout the history all to yourself; in your heart. You know better than anyone what it means to truely LIVE.
I know the stories you're keeping in your heart, I know the pain they are causing you. All those stories from the past and from the future.
دو طرف راضی ب طلاق هستن ولی زن از چیزای ک از طرف مرد هست گذشته ولی چیزای ک پدرش بنامش کرده نمیگذره این اسمش توافقیه؟

سوالتون واضح نیست.در حالت کلی طلاق توافقی چنانچه از اسمش هم پیداست با توافق طرفین بر شروط تعیین شده از طرف مقابل هست.
درطلاق توافقی زن وشوهر باید درخصوص مهریه نفقه حضانت وملاقات اطفال باهم توافق کنند

منبع:سایت وکالت دادراه
گاهی وقتا هست که آدم دلش میخواد توی زمان و مکان حال حاضرش نباشه، بستگی به شدت عامل ناراحت کننده داره، ممکنه این عامل روی ذهن آدم تا حدی اثر بذاره که حتی طرف آرزوی مرگ بکنه...
همه ی آدمهای دنیا توی زندگیشون ای کاشهایی رو داشتن و دارن و قطعا خواهند داشت، اما این که ای کاش‌ها و افسوس‌های زندگی من دراین حد باورنکردنی زیاد هستند یه کم آزاردهنده‌ست، قصدم نوشتن متن غمگین نیست، میشه اسمش رو گذاشت نوشتن برای رهایی از «غمباد»، اما گاهی سختی‌های زن
همه امون چیزایی رو در مورد بقیه میدونیم که نباید به روی خودمون بیاریم،چیزایی ک خودشونم میدونن ما میدونیم.موضوع فقط اینکه باید هردومون تظاهر کنیم به ندونستن.شاید اسمش رازه ، رازی ک همه میدونن ولی اینم میدونن ک نباید به زبون بیارنشپ.نون:بی ربط به متن:دیروز ک دواشتم با ف.پ حرف میزدم ک چقد خوب کره ای بلده و اینا از خودم بدم اومد دلیلشم رفتار غلیظم بود نباید ادما رو بینشر از جنبه اشون تحویل گرفت و نباید با ادمایی ک همیشه نادیدشون میگرفتی گرم تر ا
این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیه..چند روز دیگه 25ساله میشم
یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی
یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم
هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و..
ولی من همه ت
مثل ستاره‌هایی که در گنبد آسمان پخش‌اند و از هم دور، تنها شده‌ایم. اما انگار‌ کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستاره‌ها را می‌بینی؟ آنها که «کنار هم‌اند» و بالایشان آن یکی ستاره‌ی کم‌نورتر هست اسمش.. نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشه‌خوشه به هم وصل شده‌ایم و از دید آن یکی زمینی‌ها، خیلی نزدیکیم.
لابد نور ما اگر تا زمین می‌رسد تا ستاره‌های دیگر هم می‌تواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا د
اینکه داره میره تو چهار سال که از عرفان خبری نیست ، داره بیش از حد ازارم میده ، عرفان کیه ؟ 
عرفان همونیه که اسمش پایین همه ی قالب های بیانه ...
همونی‌ که تمام این قالب های خفن و طراحی کرده و هنوز که هنوزه اسمش برامون‌ مونده ... عرفانی که هنوز اسمش تو قلب خیلی از ماهایی که از چهار پنج سال پیش مینوشتیم و باهاش هم کلام بودیم مونده ، عرفانی که کاش خبر میداد ، کاش خبر میداد ... یکی اومدو گفت ، تو این دوره ی نبود‌ اینترنت خیلی از قدیمیا برگشتن ...
یهو ب
تکان تکانمان می دهند و با بلا اضلاعمان را در هم می پیچند...غربالمان می کنند با مرگ و  انقباض و دردی  است که با برچیدن بساط تشییع و ترحیم به روحمان وارد می کنند
آمپول فشار به روحمان زده اند و تا صبح باید توی اتاق درد راه برویم و ورزش کنیم
سحر این روح پابماه نوزادی در بغل  خواهد داشت
اسمش را چه بگذاریم؟
 فردا که درد زابمان تمام شد آیا لذت  و مسئولیت مادری خواهیم داشت؟
 اسمش را چه بگذاریم؟
دنیای جدید بر ما طالع شده است .بیدار شده ایم آیا....بین الطل
کوچکتر که بودیم
لای دفتر و کتاب هایمان اسم کسی که دوستش داشتیم را رمزی می نوشتیم با یک قلب درشت دورش!
ننوشته هم پاکش می کردیم که مبادا بزرگترها ببینند و دست دلمان رو شود!
خودش هم شاید هیچ وقت نمی فهمید که ته دلمان برایش قند آب می شود... بزرگتر که شدیم به روزتر هم شدیم! علایقمان واضح تر شد، فهمیدیم نوشتن اسمش دردی از ما دوا نمی کند! ارتباطات گسترده تر شد، پای این موبایل لعنتی به میان آمد که تمام آتش ها از گور این نیم وجبی بلند می شود!
آنقدر پیش رفتی
وقتی عینک می گذاشت، درون افراد را می شنید! عینک را به روی چشم گذاشت:- معیارهای شما برای ازدواج چیه؟
+آیفون X، عینک دودی و 206! هر سه تا با هم!
به طرز عجیبی این دیالوگ در موردهایی که اقدام کرده بود تکرار می شد. چرا قدیم ها این جور نبود؟ عینک را برداشت. برای اطمینان:
-می شه مصداقی تر بفرمایید؟!
-بله. منظورم اینه که آرامش خونه رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نکنه. همیشه صادق بودن مهمه، حتی اگه باعث دلخوری طرف بشه...
وایییی 
همین الان شبکه نمایش داشت یه فیلم سینمایی نشون میداد اسمش *تصویر ذهنی* بود
فقط یه کلام بخوام توصیفش کنم: وحشتناککککککک جذاب و خفن
اصلا اینقد محوش شده بودم که فقط مونده بود تلویزیونو با چشام بخورم...
اصلا دو تا چشم واسه دیدنش کم بود با پوست و خون و رگ و قلب و مغز و ذهنم نگاهش کردم، حسش کردم
یعنی هنوز تو کفش موندم! اخه چقد یه فیلم میتونه خفن باشه
عاشق دختره که اسمش انا بود شده بودم اوایل فیلم! چقد این بشر خوب بازی میکرد لامصب باورم شده بود
همیشه برام سوال بود چرا اسم اون باتلاقِ گاو خونیه؟ مرض دارن اسم ترسناک میذارن؟ همیشه توی خیالات بچگیم از اسمش می‌ترسیدم هم از اون کلمه‌ی باتلاق! امروز بعد از چندین سال از گوگل جان فهمیدم که اونجا نه تنها شبیه باتلاق‌های توی فیلم‌ها نیست بلکه خیلی هم جای منحصر بفردیه و این که اسمش گاو خونی نیست بلکه گاوخانی هست! به معنی آبگیر بزرگ.‌. 
+به نظرم انگلیسی رو حذف نکنن. جغرافیا حذف شه با این ترسی که چندین سال انداخته بود به دل من. بعد از مکانیک سیا
وقتی بچه بودم طوری بودم که بچه های همسایه گاهی اذیتم میکردن اما دوستای خوب هم داشتم .
حدود هفت سال تو ساختمونی که بودیم همه همکارای بابام بودم و بچه ها با هم دوست بودن. یکی از صمیمی ترین دوستام اسمش ارشیا (یا عرشیا؟ همیشه خدا قاطی میکنم ) بود که یا من خونه اونا بودم یا اون خونه ما بود. 
من یک سال ازش بزرگتر بودم و همیشه کلییییی باهم بازی میکردیم اصلا اخبار جوانه ها رو که قبل از عمو پورنگ پخش میکرد رو اون به من معرفی کرد. از اون دوران چند تا خاطره د
در حال حاضر یک گرفتاری دیگر هم برای خود ما وجود دارد ، و آن اینست که چون باید آن مفاهیم را به اصطلاح قدیمی برگردانیم ، روشنفکر یا نیمه روشنفکر که گمان میکند میخواهیم همان حرفهای قدیمی را بخوردش بدهیم ، فرار میکند ، بنابراین مجبوریم اسمش را عوض کنیم. مقالات شمس را میخواندم و دیدم که شمس در جایی میگوید :" و راه حق آن بود، که ایشان بدنامش کردند و به کفرش آلودند‌. (راه عدالت و برابری را می‌گوید و گویا میخواهد از مزدک صحبت کند) و این است که نمیتوان ا
پیرمرد عاشق امام حسین ع و کربلا بود اواخر اگر پولی به دستش میرسید کنار می گذاشت و به اطرافیانش می گفت انشاالله می رویم کربلا. سه روز بعد از عاشورا از دنیا رفت بالای سرش که رفتند دستانش را به حالت اخترام روی سینه اش گذاشته بود. چندی بعد خواب دیدند که لحظه مرگش دو نفر زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند تا به احترام کسی که به دیدنش آمده بود ایستاده باشد او هم دستانش را روی سینه گذاشت تا به امام معصوم ع سلام کند. 
دانلود آهنگ رضا شیری فرصت نداد
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * فرصت نداد * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , رضا شیری باشید.
دانلود آهنگ رضا شیری به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Reza Shiri called Forsat Nadad With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه رضا شیری به نام فرصت نداد
هنوز دوسش دارم شبیه قبلناش یعنی کی میمیره برای خنده هاشهنوز دلم میخواد جونم بشه فداش کاش باز بشه یه روز بازم کنم نگاشاین
 
اینک که به یاری مزدا تاج شاهی بر سر گذاشته‌ام اعلام میکنم که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد دین وآیین و رسوم ملت هایی که من پادشاه آنها هستم را محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من، رسوم ملت هایی که من پادشاه‌شان هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده‌ام تا روزی که زنده هستم هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر مل
چند تا نصیحت مهم و خوشمزه
تو زندگیت مثه قیمه نذری باش که دیگران برای بدست آوردنت از جون و دل مایه بذارن
تو زندگیت مثه فسنجون باش که هر کسی وسعش نرسه بخورتت
تو زندگیت مثه نیمرو باش نه املت که واسه خودت دوست داشته باشن نه گوجت
تو زندگیت مثه پیاز باش که حتی در حال خورد شدنم اونقدر قویه که اشک همرو در میاره
تو زندگیت مثه خیار باش هر وقت خوبی کردی یه تلخیم بکن که پرو نشن
تو زندگیت مثه آبگوشت باش که با سیلی صورتش سرخ نگه داشته همش نخود و لوبیاس ولی اس
 
+تغییر باید چی باشم که بشه اسمش رو گذاشت تغییر ؟
+مثلا همین احساس پختگی آخرای دهه بیست زندگی که این روزا احساسش میکنم و خوندن پست های سال پیش و پیش ترش ثابت کرد یه الهام متفاوت بودم تا الهام امروز ... دغدغه ها، احساسات،درگیری های ذهنی یه روز یه چیز دیگه بوده و حالا یه چیز دیگه 
+ یه روز با ذوق از حرف زدن تک کلمه ای آنا اینجا مینوشتم اما حالا اونقدر خانم شده که میره به مهد و با افتخار از دستاوردهای جدیدش تو زندگیش تعریف میکنه :)) و من هرروز برای ب
+ امروز خیلی اتفاقی پستی راجع به یه فیلم ترسناک تو وبی خوندم. برام خیلی آشنا بود. حس کردم همون فیلمیه که سال ها پیش دیدم در حالی که اسمش رو هیچ وقت نفهمیدم؛ یادمه اسمش رو پوشه و خودش نوشته نشده بود! فیلم ترسناکی که مدت ها اون حس ترس و وحشتی که تو فیلم بود رو بهم القا می کرد با اینکه به شدت انکار می کردم که ترسناک نیست!! یادمه موقع دیدنش مدام خودمو جای شخصیت ها میذاشتم شاید حس ترسی که ازش گرفتم به خاطر همین بود؛ حتی الان هم تقریبا اکثر جزئیاتش و اتف
 رفتن... نبودن... نباید زیاد طول بکشد... نباید عادت شود... نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند... یادش بگیرد و با آن کنار بیاید.... آدم نباید آن‌قدر برود ... و دور شود ... که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند ... خارج شود.... بگذارید در گوش‌تان بگویم... آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد ... و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد. آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد... ‌‌‌‎‌‌
دکتر صلواتی‌زاده می‌گه "چنان با فراغ بال می‌نویسی که من فکر می‌کردم هیچ مشکلی توو زندگیت نداری" بهش می‌گم "مگه می‌شه آدم مشکل نداشته باشه؟!".ولی ما یه همسایه‌ای داریم که هیچ مشکلی نداره، به‌خصوص با ادبیات.این رو امشب فهمیدم و مثال نقض حرف‌هام پیدا شد. به جای "کثافت" نوشته بود "کسافت" و وقتی که بهش گفتم "املای "کثافت" رو اشتباه نوشتی"، گفت "بی‌خیال! واقعا چه فرقی می‌کنه بنویسیم کثافت یا کسافت؟!".البته شاید بشه اسمش رو گذاشت دغدغه نه مشکل. مثل
همیشه فکر می‌کردم اگر یک گلدانی داشته باشم که حس کنم متعلق به خود خودم است، اسمش یک چیزی مثل نازگل و گلبهار و ماه‌بانو و این چیزها باشد. 
وقتی از کنار دیوار قشنگه رد شدم، یک لحظه چشمم چرخید و دیدم وقتی حواسم نبوده در گوش بچه‌ی مورد علاقه‌ام اذان و اقامه گفته‌اند و اسمش را هم زمزمه کرده‌اند و حتی سندش را چسبانده‌اند روی پیشانی‌اش. 
چند روزی است که هرصبح حین عبور، با آقا قاسم، پسر گلم چند دقیقه‌ای معاشرت می‌کنیم. 

پ.ن: پست‌هایی که برچسب «
رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند... شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 
آه مادر... کاش
دروغ گاهی اوقات یک جمله یا حرف نیست. دروغ ممکن است فعالیتی باشد که ما خودمان را مشغولش می کنیم تا برای مدتی از درد و رنج زندگی فرار کنیم. اما این فرار چیزی از حقیقت درد کشیدن ما تغییر نمی دهد، اگر آن فعالیت را حذف کنیم دوباره با حقیقت وجودی مان رو به رو می شویم ما از هر چه هم فرار کنیم از "خود" راه گریزی نخواهیم داشت.
راه حل چیست
راه حل فقط یک چیز است، جستجو کردن درون مان، برای یافتن خودمان. اگر خود حقیقی مان را پیدا نکنیم، در سرگشتگی و حیرت با پای
دسر سیب کاراملی با عسل و وانیل
درست کردن سیب کاراملی آنقدر راحت است که نمی شود اسمش را دسر گذاشت. بیایید به سیب هایمان شکلی زیبا بدهیم و آنها را به صورت کاراملی میل کنیم.ادامه مطلب دسر سیب کاراملی با عسل و وانیل ادامه مطلب ...
دارم فکر میکنم بزرگترین هنر یک زن چی میتونه باشه و بنظرم جوابش :عاشق بودن!
یک زن باید بلد باشه اونقدر عاشق باشه که بتونه طرفش عاشق خودش کنه عاشق باشه و این عشق توی زندگی و وجودش بچه هاش پرورش بده...
این یک هنر بزرگه... هنری که من ندارم و هیچ بویی ازش نبردم!
به خودم که نگاه میکنم میبینم شبیه یک زن ۴۰ و خرده ای ساله ام که مفهوم زندگی براش شده پخت و پز ،نطافت خونه، رسیدگی به امور بچه ها و... و چیزی از عشق و محبت نمیددونه...هیجی از جذابیت نمیدونه...
شاید بش
 
 
خوبه یاد بگیریم که:دخالت در زندگی دیگران "کنجکاوی" نیست "فضولیه"
تندگویی و قضاوت در مورد دیگران "انتقاد" نیست ،"توهینه"
هر کار یا حرفی که در آخرشبگی "شوخی کردم" شوخی نیست ؛حمله به شخصیت اون فرد هست 
بازی با احساسات مردم و سرکار گذاشتنشون "زرنگی"نیست اسمش "بی وجدانیه"
خراب کردن یه نفر توی جمع       "جوک" نیست اسمش "کمبوده".. ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
 
 
+خیلی از این متن خوشم اومد.
اگه دوست داشتن هامون همراه با احترام نباشه هیییچ ارزشی نداره.
اگه دوست داشتنمون احساس صرف باشه و همراه با آگاهی و شناخت نباشه هیچ ارزشی نداره.
اگه دوست داشتنمون با در نظر گرفتن سلایق و علایق و احساسات طرف مقابلمون نباشه هیچ ارزشی نداره.
اگه دوست داشتنمون رو نتونیم کنترل کنیم و به وابستگی تبدیل بشه هیچ ارزشی نداره.
اگه دوست داشتنمون این طوری باشه دیگه اسمش دوست داشتن نیست.
اسمش خودخواهیه.
حواسمون به واژه هایی که به کار میبریم باشه.
قداست واژه
هرموقع توی خوندن یه متن علمی می‌بینم که یه فاصله‌ای با یکای AU (واحد نجومی یا Astronomical Unit، که برابره با فاصلۀ زمین تا خورشید) نوشته شده، یاد مرحوم شاه هنری اول انگلستان می‌افتم... خدابیامرز یه روز از خوابِ ناز پا شد و در حالی که داشت به بدن‌ش کش و قوس می‌داد، نه گذاشت و نه برداشت و فاصلۀ بین دماغ و نوک انگشت شست مبارک رو گذاشت یه یارد!
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای دکمه ی پخش، دکمه ی ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود.
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود. و ح
دیشب که موقع خواب، امید یک ساعت بیشتر خوابیدن را داشتید، گمان می کردید امشب نور علی نور شود و برای همیشه خوابیده باشید؟ بعد از این همه هواخوری در اهواز، نوبتی هم که باشه، نوبت زمین خوردنتان بود؛ اما بیماری خوزستان کم آبی بود نه کم خونی، چه کسی به شما گفت به زمین خون بدهید؟ نمی دانید این خاک فرق لاله و لوله را نمی داند؟آن انقلابی که بر سر تفنگ های پر، گل می گذاشت، این چنین بر سر مردمش کلاه گذاشت، گفت احترام به همه ی اقوام، اما نگفت منظورش از اق
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید یا برای تحت ‌تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید، هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد. ممکن است مردم داستان‌های شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را می‌شناسند اما هیچوقت نمی‌توانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند

ادامه مطلب
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
پیرمرد صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده
امروز یکی از صمیمی‌ترین دوستای دوران دبیرستانم اومده بود دانشگاه بهم سربزنه. کلی باهم حرف زدیم از گذشته از الان...
بعد چند دقیقه یه سیگار از جیبش بیرون آورد و گذاشت لای لباش روشنش کرد و دستاشو گذاشت تو جیبش 
خیلی صحنه بدی بود واسم... صمیمی‌ترین دوستم از سرما لباش میلرزید و سیگارو پک میزد، چشمای سرخش به زور باز بود و خیره بودیم به چشمای هم،چرا اون همه شادی و انرژی تو چشماش جاشو داده به بی‌تفاوتی و سردی؟
دلم واسه اون روزایی تنگ شده که باهم میرف
همه خوابند، فقط چند نفر بیدارندچند تن جای همه دلهره و غم دارندداغ سنگین که شود، پیر شدن هم داردخانه بی فاطمه، دلگیر شدن هم داردهر که یک گوشه از این خانه عزادار شده استجای جایِ حرم فاطمه گلدار شده استخانه از بوی گل یاس معطر ماندهروی دستاس رد پنجه ی مادر ماندهسرخ شد پلک علی بس که جراحت می دیدآسمان سوخت دلش وقت غروب خورشیدآب می ریخت ولی آب دگرگون می شدنه فقط آب، دو تا چشم علی خون می شدداغ صدیقه به اندازه ی کافی سخت استوای بر بازوی او رد غلافی سخت
رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که می‌دانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمی‌تواند دست‌پر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آن‌طرفشان بود. یک‌کاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسه‌ی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک می‌شد. برق به تکرار هرر
بچه‌ باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازه‌ای پر از اسباب‌بازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کم‌کم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب «درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه است..خب پس گفتی «دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازه‌ای باید باشد.
بچه باشی و مغازه‌ی نبش خیابان صاحب چاقالوی گران‌فروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر
 
مثل قدیم هام که هنوز با وبلاگ نویسی آشنا نشده بودم مثل همون قدیم قدیم ها 
جدیدا تو دفترم (سررسیدم)خاطرات و خوشی ها و ناخوشی ها رو مینویسم امیدوارم اونقدر بهش عادت کنم
که دیگه دوباره نوشتن حرفام و خاطرات خوب و بدم رو لازم نباشه اینجا هم بگم !
نمیدونم دوست دارم یکمدتی اونجا بشه دفترچه خاطراتم .
شاید باید اسمش رو گذاشت خود سانسوری !! نمیدونم ! 
اونجا حداقل هر چیزی رو میشه نوشت و منتظر موند که خدا از راه برسه و حالتو خوب کنه!
اونقدر خوب که دیگه جا
بسم الله قاصم الجبارین
 
نمی دانم از کجا شروع شد،
شاید از همان لحظه ای که خداوند گِلِ وجود ذرات را تدبیر می کرد،
شاید از همان لحظه ای که حضرت پدر رخ حضرت مادر را در روز الست دید و عاشقش شد
شاید هم قبل تر از این قضایا و به وجود آمدن آدمیان...کسی چه می داند؟
شاید قبل تر از آفرینش همه ی جهان و هرآنچه در آن هست
کسی چه می داند؟
فقط این را می دانم که اگر درخت ممنوعه ای نبود، چگونه می توانستیم حسینِ فاطمه(س) را بجوییم؟چگونه دیوانه وار بر گردش جمع میشدیم؟چ
نمی‌دونم این تغییر چیه که آدمی همش دنبال تغییر ه. حتی کسانی که بیشترین تمایل به ثبات رو دارن هم از تغییر بدشون نمیاد.البته تغییر لزوماً کوبیدن و‌ از اول ساختن نیست؛ میشه اسمش رو گذاشت «آپدیت». که یعنی به‌روز شیم. که اگه باگی هست، برطرف کنیم. که امکانات اضافه کنیم. به خودمون، به زندگی‌مون، به دنیا، به هرچی.اینجاست که تغییر مثبت یا منفی اهمیت پیدا می‌کنه. که این آپدیت، بهتر کرده کار رو یا بدتر. که باگ به باگِ قبلی اضافه کرده یا سیستم رو بهبود
دو روز از حال و هوام نگفتم که این پست با عدد رُند را بذارم برای دیشب( بله خرافاتی بودن را به حد اعلا رسوندم) و با تمام مثبت اندیشی هایی که از قضا برام خیلی سخت شده و امیدواری هایی که به خودم دادم و...
دیشب اونی که مدنظرم بود نشد و از طرفی واکنش نامحسوس و سکوت خانواده بیشتر کلافه ام کرده.. خدایا خب چرا منو نمی بینی؟؟؟ دقیقا این مورد مثل دو سال پیش رخ داده که همه چیزش تقریبا اکی بود بغیر...
یعنی اگه اینو رد کنم، ممکنه دو سال دیگه همچین موردی پیش بیاد؟؟
روزی و روزگاری، مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پاییز انارهایش را در سینی نقره ای ، بیرون اقامتش می گذاشت و بر روی سینی ها این نوشته را می گذاشت(یکی بردارید، نوش جان)
اما مردم می گذشتند و هیچ کس از میوه بر نمی داشت.
بعد مرد فکری کرد و یک سال، هنگام پاییز دیگر در سینی های نقره ای انار نگذاشت، اما بر آنها نوشته هایی گذاشت که می گفت(اینجا بهترین انارهای کشور را داریم، اما بهایشان گرانتر از انار های دیگر است.)
و همه مردان و زنان از
مدتی است که شغل جدیدی برای بسیاری از هموطنان ایجاد شده. قبل ها از ترس
گربه نمیشد آشغال گذاشت بیرون و آمدند برای اینکه گربه ها آشغالها را پاره
نکنند محفظه های سیمی درست کردند. الان از دست جستجوگران گنج داخل آشغالها
نمیشه آشغال گذاشت. تعدادشان هم آنقدر زیاد است که برای هر کوچه چند نفر
همیشه در حال کمین هستند. وقتی آشغال را می بریم که بذاریم، حتی اجازه نمی
دهند آشغال به سطل برسد و از دست آدم گرفته و پاره پاره اش میکنند.
بهرحال این هم از سهم آنه
وایییی 
همین الان شبکه نمایش داشت یه فیلم سینمایی نشون میداد اسمش *تصویر ذهنی* بود
فقط یه کلام بخوام توصیفش کنم: وحشتناککککککک جذاب و خفن
اصلا اینقد محوش شده بودم که فقط مونده بود تلویزیونو با چشام بخورم...
اصلا دو تا چشم واسه دیدنش کم بود با پوست و خون و رگ و قلب و مغز و ذهنم نگاهش کردم، حسش کردم
یعنی هنوز تو کفش موندم! اخه چقد یه فیلم میتونه خفن باشه
عاشق دختره که اسمش انا بود شده بودم اوایل فیلم! چقد این بشر خوب بازی میکرد لامصب باورم شده بود
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود
توی واژه‌نامه جای جنگ،
خب راستش من اصلا بهارنارنج نخوردم تا حالا :دی
نمیدونم چه طعم و خاصیتی داره ، ولی وقتی داشتم فکر میکردم اسم اینجارو چی بزارم که حس حال این دوره از منُ خوب منتقل کنه ، این اسم به ذهنم رسید . ما تو شهر بهارنارنج زندگی میکنیم . اولین شهری که زندگی مشترکمون ُ توش شروع کردیم ، من عاشق بهارم و همیشه هم دوست داشتم یه دختر داشته باشم اسمش بهار باشه :)) خب پس همه اینا دلایلی شد که بهارنارنج تمام حس من رو برسونه،به نظر من که بهارنارنج رنگ صورتی و نارنجی ملای
یه انتقادِ کوچیک!
۱۶ آذری که فقط اسمش روز دانشجوست!
یک سال چرخید و مجددا رسیدیم به ۱۶ آذر! روزی که فقط اسمش روز دانشجوست! 
این را میگویم چون هر جا که باید پشت دانشجو بود، مقابلش قرار میگیرند! هر جا که دانشجو ایده داده، ایده اش را منهدم کردند! هر جا خواسته همکاری کند، دستش را قطع کردند! هر بار خواسته پا بگیرد، زمین گیرش کردند! جامعه ی فعال یعنی جامعه ای که دانشجو در آن فعال باشد و قلب تپنده اش باشد! سال قبل خیلی درگیر فعالیت های دانشجویی نبودم، ول
تا وقتی که بهش فکر میکنی هیچ جا نشونه ای ازش نیست، حتی کسی هم اسمش هم نیست، اما درست از لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی... آخ از اون لحظه ای که تصمیم میگیری فراموش کنی، همه چیز هجوم میاره سمتت!
توی تاکسی آهنگ مورد علاقه ش پخش میشه، مادرت غذایی رو میپزه که اون دوست داشت، بوی عطرش دنیا رو میگیره ، رد قدماش توی تک تک خیابون ها پیدا میشه، تمام آدمای دنیا هم اسمش میشن... 
ولی خب حقیقتی که عوض نمیشه اینه که هیچکس اون نمیشه!
و تو تنها کاری که میتونی کن
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی فاطمیه دوم ۹۸
همه خوابند، فقط چند نفر بیدارندچند تن جای همه دلهره و غم دارندداغ سنگین که شود، پیر شدن هم داردخانه بی فاطمه، دلگیر شدن هم داردهر که یک گوشه از این خانه عزادار شده استجای جایِ حرم فاطمه گلدار شده استخانه از بوی گل یاس معطر ماندهروی دستاس رد پنجه ی مادر ماندهسرخ شد پلک علی بس که جراحت می دیدآسمان سوخت دلش وقت غروب خورشیدآب می ریخت ولی آب دگرگون می شدنه فقط آب، دو تا چشم علی خون می شدداغ صد
قدیما کشورای استعمارگر مثل انگلیس و آمریکا و... برای استعمار یه کشور باید خیلی هزینه های مادی و نظامی رو متحمل میشدن تا با زور و استکبار بتونن نفت و مال و ناموس اون کشور رو به تاراج ببرن. ولی این راه برا مدت طولانی جوابگو نبود چون مردم روز به روز آگاه تر میشدن  و عرصه رو برای استعمارگرا تنگ میکردن به همین دلیل باید  روش‌های جدیدی بوجود میومدن تا بتونن مدت طولانی تری به استعمارگری ادامه بدن و از تمام منابع مالی و انسانی یه ملت استفاده کنن.ساله
امام صادق ع فرمود رسول خدا ص یک شب پنجشنبه برای افطار در مسجد قبا بود و فرمود رسول آیا آشامیدنی هست لوس بن خوئی انصاری قدمی از شیر  مکه بر گرفته با عسل آمیخته خدمتش آورد چون بدهان گذاشت و چشید بد  هان  گذاشت چشید کنارش زد و فرمود  دو نو شابه ایست که با یکی از آنها از دیگری بی نیازی حاصل میشود من اینرا نمیاشامم و تحریم  هم نمیکنم ولی برای خدا تواضع میکنم زیرا هر که برای خدا تواضع کند خدایش بلند گرداند و هرکه تکبر کند خدایش  پست کند و هرکه در زند
بچه هام اگه دختر شدند، مادرشون اسمشو انتخاب میکنه، اما اگر پسر شد اسمش علیه.بچه بعدیم هم اگه پسر بود، باز هم علی، هزار تا پسر هم بیارم اسم همه شون علیه. اصن میخوام اسم زندگیمو بزارم علی. فقط علی، فقط علی.شمع شب های دژم ماه غریبستان علی، جان عالم به فدای تو علی*
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی
 
 
روزی، مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند.خیلی او را صدا زد... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! بناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین انداخت. تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برداشت و توی جیبش گذاشت و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش شد. بار دوم مهندس ۵۰ دلار فرستاد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش گذاشت...بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین ا
بی چراغ بودن تراکتور یک کشته و دو مصدوم در زرند بر جای گذاشت 
طبق اعلام کارشناس فوریت های پزشکی: حوالی ساعت 20:30 شب گذشته یک سواری سمند که از مسیر فتح آباد به زرند در حال حرکت بوده که با تراکتور بی چراغ برخورد نموده و یک کشته و دو مصدم بر جای گذاشت. 
حسن زاده کارشناس فوریت های پزشکی در گفتگو با خبرنگار ندای زرند افزود : علت اصلی این حادثه بدون چراغ بودن تراکتور در شب بوده که متاسفانه راننده نوجوان این تراکتور ابتدا توسط اورژانس ۱۱۵ به بیمارستان
کوچ؟ملک شاهی؟
داداش مهدی هم هست؟
به سمانه متوسل شم؟
به مهدی؟
به مامانت؟
به علی و دل آرا؟
جار بزنم که من تو زندگیش یه غریبه شدم و بس؟
دلت اومد اینطوری تا کنی با من آخه؟
بگردم ببینم کجا می تونم پیدات کنم واسه یه فیکس کردن قرار مشاوره ی آخر هفته که به خاطرش میخوام بیام تهران؟
یکی از دخترهای دبیرستان چهار روز بود غذا نخورده بود. از اسنپ فود پیتزا گرفتم و به خنده و شوخی بازی بازی بهش دادم خورد. آخرش گفت من همیشه خوشحال بودم که تک فرزندم اما امسال که با شما اشنا شدم فکر میکنم اگر یه خواهر داشتم حتما با من مثل شما مهربون بود و همیشه میشد روی کمک و حمایتش حساب کنم. بعد گفت خانوم میشه بعد کنکور با من دوست بمونید؟ اگر نباشید خیلی تو زندگیم جاتون خالیه...اشک از چشماش سُر خورد و سرش رو گذاشت رو شونه ام. زنگ تفریح بعد باز تو راه
در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.
دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.
البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه .. اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!
ما که نمی دانیم، دقیقا چه کسی با چه کسی کار ندارد و کار دارد؟ هر کس ساز خود را می زند. ای کاش یک ساز بود، اگر یک ساز بود و سیستم قدرت استبدادی
اسمش با رسمش می خواند، دردمان خوردنی بود، ولی اینها بقول خودشان در جهان تک هستند، نمونه ی اینگونه مدیریت واقعا یگانه هست، اسکل اون کسی که بیاد بزرگی خودش رو به پای شما بزاره... چه امید های نابجا
کامران دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارمدر جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شمبعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بودالان تو ماه 4 بارداری بودمکامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاشواسه اینکه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم-کامران؟-جونم؟-میای بریم سونو؟-الان؟خندیدم و گفتم-الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم ف
وقتی مینویسن شب های بلند پاییز چه کتابی بخونیم فکر میکنم مگه شبا بلندن بعد می فهمم آره اگر غرق زندگی نباشز بلندن مثل همون شبایی که کنار مادربزرگم مینشستیم از همه جا حرف میزد از قدیم و جدید و من غرق شادی و کودکی بودم شب هایی که قلاب را به دستم میداد و میگفت بباف لیف بافتم تلاش میکردم شال ببافم و هیچوقت به شال نرسید همیشه یک جای کار درست نبود آن شب ها بلند بود ولی این شب ها غرقم غرق خودم و خانوادم پام رو گذاشتم تهران گفتم خودت در اولویتی در اولوی
مسیح کرستان: از ولادت تا شهادت/چرا شهید بروجردی مسیح کردستان نامیده شد؟
اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا می‌زد و مردم او را مسیح کردستان نامیدند. او در سال ۱۳۳۳ در روستای دره‌گرگ به دنیا آمد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود و هم پدر.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا می‌زد و مردم او را مسیح کردستان نامیدند. او در سال 1333 در روستای دره‌گرگ به دنیا آمد.
 
طرف پشت شیشه ی ماشینش نوشته «عشق من رضا»
چند حالت متصوره:
۱) ماشین مال یه خانمه و خب عشقش اسمش رضاست.
۲) راننده مرد هست و‌خب عشقش یه مرد دیگه هست.
۳) راننده اسم بچه اش رضاست و خب عاشق بچه اش هست نه مامان یا بابای بچه اش؛)
بنظرتون احتمال کدوم بیشتره؟:))
املت اسپانیایی همان طور که از اسمش پیداست یک صبحانه اسپانیایی است که مواد تشکیل دهنده آن معمولا سبزیجات است. اما در مکان های مختلف و شهر های مختلف مواد دیگری غیر از سبزیجات نیز به آن اضافه می شود که این باز بسته به ذائقه افراد دارد. املت همان طور که از اسمش پیداست غذایی است که با تخم مرغ تهیه می شود اما امروزه املت انواع مختلفی پیدا کرده است و شما با هر موادی که دوست داشته باشید می توانید آن را تهیه کنید فقط توجه داشته باشید که تنها چیزی که در ه
در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام ق
بزرگ شد...
حُرمت گذاشت هر که به زهرا(س) بزرگ شداندازه‌ی تمام دو دنیا بزرگ شد
در وادی حسین هرآن که قدم گذاشتقطره ولی به وسعت دریا بزرگ شد
مجنون خلوص داشت اگر ماندگار ماندمجنون بزرگ شد که لیلا بزرگ شد
اینجا ادب مسیر رسیدن به قُلّه هاستسَر خَم نمود حضرتِ  حُر  تا بزرگ شد
او سجده کرد و قبله‌ خود را عوض نمودتیره نماند و چون شب یلدا بزرگ شد
آغوش وا نمود و پذیرفت توبه رادر پیش خلق بیشتر آقا بزرگ شدحُرّ پیر وادی همه‌ اهل توبه استبر اهل توبه مُرشد و با
این آدمیزاد هم تغییرات عجیب‌غریبی داره‌ها؛ مثلاً خود من مدتیه دیگه دوست ندارم کسی بهم کتاب پیشنهاد یا هدیه بده؛ چون یه‌جورهایی تمرکزم پایین می‌آد و هی به خودم می‌گم ببینی فلانی وقت خوندن این جمله چی گفته، چی فکر کرده، برداشتش چی بوده و به چی ربطش داده. یه زمانی این حرف‌ها خیلی برام جذاب بود؛ الان احساس می‌کنم روی استقلال فکری‌ام اثر می‌ذاره. حالا اگه قرار باشه بعد از خوندن کتاب با کسی درباره‌اش حرف بزنم همه‌چی خوبه‌ها. این قضیه توی
دارم تمام سعی‌م رو میکنم که حتی اسمش رو هم سرچ نکنم و افسار افکار و احساسات‌م رو ندم دستش. به هرحال همیشه باید برای بدترین چیزها آماده بود.انتظارِ کشنده‌ای‌یه رو دارم تجربه میکنم.میدونم آخرش هم چیزی میشه که تو میخوای اما کمکم کن. خیلی.
از این سریالهای شبانه تلویزیون کدومش رو می بینید؟ الان شبکه ۳ گاندو داره. شبکه ۲ دکتر ماهان و شبکه ۱ عروس تاریکی یا بوی باران. به نظرم شبکه ۱ از همه بهتره. هان؟ فقط این دختره ستایش که اسمش تو این فیلم ترانه است دیگه شورشو در اورده از بس فوضولی می کنه :))
رئیس اورژانس کرمان خبر داد:
برخورد دو خودرو در زرند 5 مصدوم بر جای گذاشت  
رییس اورژانس کرمان از وقوع یک تصادف در شهر زرند خبر داد و گفت: امروز 7 تیرماه در ساعت 12 و 41 دقیقه یک دستگاه پیکان با یک دستگاه پژو 206 با یکدیگر برخورد کردند.
وی محل این حادثه را چهارراه شهید باهنر زرند اعلام کرد و افزود: در این حادثه 5 نفر در رده سنی 10 ماهه الی 25 ساله که 2 خانم و 3 آقا بودند ، مصدوم شدند.
وی خاطر نشان کرد : یکی از دو خودرو به علت نشت گاز در معرض انفجار قرار داشت ک
[این یک متن علمی نیست! =))) ]
مغز 12 زوج عصب داره که حس و حرکت اجزای سر رو تامین می‌کنن. مثلا بویایی، شنوایی، لامسه، چشایی، حس عمومی، عضله های جونده و غیره. زوج 8 عصب وستیبولوکوکلئاره. که یه بخشیش برای شنوایی‌ه و یه بخشیش برای تعادل.
یه سری تست وجود داره که صحت هر کدوم از این زوج اعصاب رو بررسی کنیم. یکی از تست هایی که بخش تعادلی زوج 8 رو بررسی می‌کنه اسمش تست کالریک‌ه. این شکلیه که مریض رو میخوابونی، زاویه‌ی 30 درجه میدی به سرش بعد تو گوشش چند قطره
اتاق کاملا سفید
با رنگ رگ هایم ست
روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد
و یادم میرود
و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد
و یادم میرود
و صبح دوباره....
در میان تمام سفیدی ها
یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند
اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!
این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم
چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند
من که باور ندارم
اما سر میکشم
تمامش را
یک جا و یک نفس
باز
و بالاخره باید گفت :برای کسی که نوشتن،در زندگی او یک "استثنا" ست،حتما رعایت "قاعده" ضروری است.
ولی برای کسی که که نوشتن،قاعده زندگی اوست،اندیشیدن به هیچ قاعده ای جز زندگی ضروری نیست.
پنج پرسش بی پاسخ-قیصر امین پور 
قبلا جایی خوانده بودم که درون گرا ها با نوشتن راحت تر هستند تا گفتن،خودم هم کاملا این قضیه را درک کرده بودم،ولی فقط زمانی ضرورت نوشتن را درک کردم که،چند روزی این کار را رها کردم.برای من ،نوشتن "مثل" نفس کشیدن نیست،یک جورهایی نوشتن ب
خیلی وقته که چیزی ننوشتمحقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمهیه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و ...بعد کلی تلاش رفتیم متل قو۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشتبرگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار...چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بوددیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گر
سلام عزیزان
چطورید؟ خوبید ان شالله؟
 
میخوام با روشی آشناتون کنم که شاید خودتونم قبلاً تو فکرش بودید ولی چون عملیش نکردید یا بهش کم توجه کردید (که کار شیطان ملعونه) نتونستید اهمیت زیادش رو متوجه بشید.
 
این روش اسمش چیه؟
ادامه مطلب
الان می‌خواهم دوباره درباره سرمای هوا غر بزنم، آماده‌اید؟ :)
بله :) می‌فرمایند که اینجا سال به دو فصل تقسیم میشه، یه فصل سرد و یه فصل خیلی سرد :)))) حتی روایت شده که قراره شنبه یکشنبه برف بیاد :-| 
به همین سوی چراغ! برف وسط اردیبهشت آخه؟ 
صابر میگه برای ما تو ایران اسمش اردیبهشته که تصورمان هوای معتدل و سبز است، اینا بندگان خدا بهشت‌شان با برف هویت پیدا می‌کنه :)
من کلا همیشه همه غذاهارو دوس دارم و میخورم ولی از دست روزگار یه غذایی هس که دوس ندارم و مامانم عاشقشههههه :/ امروزم همون غذاس مامانم کلی ذوق داره برا این غذا ولی من به ناامیدترین حالت یه گوشه نشستم براتون پست میزارم :) 
این غذای سنتی شهرمون و اسمش هم گوشت ولوبیاست و شبیه آش شله قلمکار.
خاطره بد آموزی کتاب
خاطره بد آموزی کتاب
 
خاطره بد آموزی کتابنخوانده بودمش…فقط از یک فرد فهیم تعریفش را شنیده بودم.کتاب را به چند نفر دادم که بخوانند…یک نفر که کتاب را پس آورد و گفت این چه کتابی است؟ بدآموزی دارد!آنقدر ترسیدم که همان روز شروع کردم به خواندن کتاب…به هرجای کتاب که می رسیدم باخودم می گفتم: عه عه عه این جایش بدآموزی دارد.اما جلوتر که می رفتم می دیدم آنکه مسئله ی خاصی نبود…کلی موقع خواندن کتاب با خودم حرف می زدم:اینجا؟
خب اینجا
سلام؛
نکته:
اگر پسری میخواد:
1-تنبیه بشه.
2-تنبیه بکنه.
3-یا خانواده ای پسرشو تنبیه کنه.
اسمش+شماره مورد(از موارد بالا)+سنش+استانش+یه راه ارتباطی رو در«نظرات»بنویسه؛
ان شاءالله باهاش صحبت میکنم.
مهارت خوبی دارم به من اعتماد کنید.
یک سری مثال برایتان شرح خواهم داد...
انقدر کار دارم که ترجیح میدم بخوابم
خب ملحفه م رو نشورم و نبرم چی میشه؟ 
شلوارامم همین طور، با اون یکی دو تای دیگه سر می کنم دیگه
چمدونمم صبح می بندم
جزوه ها رو هم فردا قبله رفتن چاپ می کنم
حمومم یهو میذارم وقتی رسیدم خوابگاه می رم دیگه چه کاریه تو اتوبوس باز بوی راه بگیرم
هان؟

پی نوشت:از درسامم نگم براتون که اسمش بیاد جیغ می کشم‍♀️
حسِ غریبِ روز تولدت
همونی که ته دلته
چیه اسمش؟
همونی که نه اسم داره
نه میشه با حرف بیانش کرد
نه با کلمات نوشتش!
همونی که نه میشه به مادر گفت
نه به بهترین دوست
نه حتی به خودت
فقط میشینی با خودت و 
میذاری که افکارش بیان و بگذرن
که حلاجی بشن خودشون
و اولین روز از عمر جدیدت رو رقم بزنن 
بهم میگه اسم پسرم رو میزارم امیر حسین به نظرت خوبه میگم اره قشنگه میگه یکی رو دوست داشتم اسمش امیرحسین بود اومدن خواستگاری پدرم بهم نگفت یک سال بعد فهمیدم که خیلی دیر شده بود یکبار دیگه دیدمش ختم پدربزرگم اومده بود خیلی تغییر کرده بود خیلی گذشته ولی هنوز توی نگاهش چیزی بود که چندسال پیش بود توی نگاه منم همون بودولی سرم رو انداختم پایین نخواستم بعد این همه سال وقتی همه چیز از بین رفته دوباره جون بدم به یه گل پژمرده گذاشتم .
میدونی هفت سال گذشت
هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن زنان شده بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده بود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها