نتایج جستجو برای عبارت :

کی انقدر بزرگ شدی

هیچوقت هیچکس و تو ذهنتون بزرگ نکنید
و تمام محبتتون و پای کسی نریزید
و فکر نکنید اون بهترینِ!
چون وقتی که توقعش و نداری گند میزنه به تمام باورهات... 
پس وسط همه دوست داشتن هات توقع یه رفتار غیرباور هم ازش داشته باش
اینجوری نه اون ادم انقدر برات بزرگ میشه نه خودت انقدر زجر میکشی
اینجور موقع ها یاد ایه قران میفتم... 
خدا تو یه سینه دوتا قلب قرار نداده
این دل فقط حریم خداست.... 
ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع
هرکس هم اومد نباید زیاد دوسش داشته باشم
چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که  هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟
این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :) 
چرا انقدر داری بازی درمیاریچرا انقدر بدم میاد ازت :)
ینی قشنگ به حرف سارا رسیدم که میگفت من بدم میاد ازش 
و تو چه دانی این بد امدن چیست
و حیف که حذف و اضافه تموم شد صد حیف :(((
+ چرا من انقدر باید به خاطر یه همچین چیز مسخره ای حرص بخورم :|
+ واه واه 
+ فقط دارم به این فکر میکنم که دیگه تا اخرین روزی که تو این دانشکده ام باهات کلاس ندارم 
وااااااااااای 
چقد این ترم چغر بود :|
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!
بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز می
انگار دارم عادت میکنم به شنیدن توهین و تحقیر شدن از طرف مدیر گروه. حالا دیگه وقتی تو حرفاش بهم توهین میکنه بغض نمیکنم و بعدش گریه م نمیگیره. تا قبل از امروز ازش متنفر بودم اما از الان به بعد دیگه ازش متنفر نیستم. فقط دلم براش میسوزه که انقدر کوچیک و حقیره. حتی با وجود محیط خوب و پرورش دهنده ای که اطرافش داره باز هم در مرداب حقارت خودش دست و پا میزنه.
دکتر طاهره اسماعیل پور، دنیای تو انقدر کوچیکه که باعث شده خودت رو خیلی بزرگ ببینی. به امید روزی
پسر عمه بزرگ مامانم فوت کرده . من که ندیدمش
ولی خب شرایطی پیش اومد که باید مامانم و من میرسوندمش . بی غلو یک ساعت
تو ستارخان چرخیدیم . آدرس و غلط داده بودن . غلط نه نصفه . هیچ کدوم از
خواهراش نبودن . قهر بودن و اختلاف داشتن . ینی خواهر ختم برادر نرفته .
چقدر عجیب . چقدر بد . عجب دنیاییه ! کاش میومدن ... به قول مامانم بی
عاطفه ان !
مهران مدیری رو آورده بودن خندوانه ‌‌‌ . حرف قشنگی زد .
گفت این دنیا دیگه جای خوبی نیست .راست گفت دنیا جای خوبی نیست ‌. همه
از در میاد تو دستشو مشت کرده میگه چشماتو ببند دستتو بده بهم درست وقتی که منتظری سوسک پلاستیکی تو دستش باشه یه دستبند خوشگل میذاره کف دستت و میگه برات از جشنواره کسب و کار مدرسه خریدم، این اولین باره که تنهایی خرید کرده برام با پولی که میتونست کلی خوراکی خوشمزه بخره... کی انقدر بزرگ شدی لعنتی؟ چجوری میشه عاشقت نبود چجوری میشه با اینکه نمیذاری محکم بغلت نکرد؟ چجوری میشه برق خوشحالی تو چشماتو دید و گریه نکرد؟ چجوری میشه نمرد برات وقتی میگی دیدم
 مبارزه چه معنی‌ای دارد؟ 
حاضرم آسیب ببینم چون فکر میکنم من درست میگویم؟ یا حداقل من درست‌تر میگویم...
چرا چیزی که آدم باور دارد انقدر مهم است؟ 
چرا آنها که باور دارند اسلام درست است و من که حتم دارم کسشر است انقدر باورهایمان برایمان اهمیت دارد؟ 
چرا مردم برای باورهایشان میجنگند؟ اگر ماندلا نمیجنگید، با سیاهپوستا هنوز مثل سگ رفتار میشد و اگر هیتلر نمیجنگید هزاران یهودی زنده بودند.
چرا باورها انقدر برایمان مهم است؟
هی می‌نویسم هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم هی منتشر نمی‌کنم. 
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمی‌بردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین  انقدر یونجه می‌خوردم که در ثانیه می‌توپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع می‌کردم که جونم دربیاد. 
 
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
هی روزمه پر و پیمونش رو نگاه میکنم و هی تصویرش تو اتاق معاینه میاد جلو چشمم ... چه طور ممکنه یعنی؟  با اون همه عنوان و کارگاه و سمت و کهنه کاری،  چطور میشه که یه ویزیت رو انقدر مبتدیانه و غیر حرفه ای انجام بدی ؟
انقدر سرد شدم دیگه دستم به خوندن نمیره ...

+کامنتهای پست قبل رو جواب میدم ... فعلا ولی خالی شده ام! 
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 
من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.
می دونی چرا؟ 
چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!
انقدر خوبه، که بعضی وقتها
عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد
بچه انقدر ..نمک
موزیسین
خواننده
یا بسم ا...
پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم
پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده
پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه
پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
جدیدا به این نتیجه رسیدم که بخاطر کم کاری تیروییدم ، دچار یک عدد بیماری روانی خیلی معروف هستم که احتمالا میشناسیدش و اسمش دوقطبی هست
یه لحظه بی دلیل شاد و سرزنده و یه لحظه ای دیگر غمگین و افسرده
مرلین مونرو هم به این بیماری دچار بود و حدس زده میشه که خودکشیش توی اوج شهرت و ثروت و زیبایی بخاطر همین بود
فقط دلم پیخواد بگم خداااااایااااااا مرسی که اون ۳ ماهی که منتظرش بودم انقدر زود واسم اوردیش و زمان رو انقدر زود میگذرونی عااااشقتم خداجونم عشش
من احمقم که بی دلیل انقدررر برات میمیرم !
من احمقم که با اینکه امتحانام رو سرم خراب شده .... هر لحظه برای خوندن قانونا و کتابای کلفت غنیمت نیست برام!
من احمقم که فکر تو شده استراحت روح و روانم ...
من احمقم ...
احمقم که این گوشه رو پیدا کردم واسه از تو نوشتن ..‌.دور از همه آدمایی که منو میشناسن ...برای اینکه فقط تو باشی و تو !
من احمقم که با اینکه میدونم محالی ...بازم نمیخوام از تصورات آینده ام خطت بزنم!
من احمقم...دیوونه ترین کسی که ممکنه توی این دنیا دیده
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
زمانی که من میخوام به اساتید گرامی در فضاهای مجازی پیام بدم .
آخه چرا آدم باید انقدر مودب صحبت کنه .
درست آنها معلم هستند و ما شاگرد اما دیگ خوب انقدر هم مودب بودم فک نمیکنم لازم باشه !!؟!!
آی خدا نه این که بلد نباشم هاا نه یه جوری میشم.
البته تاسف برانگیز میدونم!
موقت
شاید تعداد خاطره های خوبمون هر فصل یکی باشه...
شاید کم باشه...
ولی انقدر خوبن ک با دیدن عکس هاش اشک شوق میریزم من...
انقدر خوبن ک تک تک ثانیه هاش یادمه...
با همون شوق و ذوق و با همون لذت...
 
***
 
از میان همین روزها و شب ها پیداش شد؛مثل هزار چیز دیگر که پیدا شد و هیچکس نمیداند...
 
_ دیونگی 
_ درگیر و سردرگمی
_ نفرت از خود
_ غم‌و افسردگی
_ فاز برداشتن
احساساتمون شبیه به همه .
شاید بخاطره همینه که انقدر به هم نزدیکیم.
وقتی راجب خودمون پنج‌نفر دقت کردم،دیدم همه‌مون یه درد مشترک داریم
فکر کنم اون درد مارو انقدر به هم نزدیک کرده..
خدا ادمایی که کناره هم میزاره که به هم نیاز دارند.
شاید حالا بفهمم چرا با وجود این همه دل‌شکستگی و انتقاد از هم. هیچوقت از هم جدا نمی‌شیم‌
وقتی یکی ازمون می‌پرسه چرا انقدر باهم رفیق‌اید؟ نمیدونیم
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
سلام داداش جابرم سلام روضه ی مجسممبعد از چند بار که هی خواستم‌بیام به دیدنت و نشد داشتم فکر میکردم شاید لیاقت ندارم شاید لایق‌ دیدن روی ماهت نیستمشاید انقدر بدم که نمیخوای بیام به دیدنتولی بعد مدتی که بالاخره این سعادت نصیبم کرد و اومدم‌به دیدنت آروم شدم چه آروم شدنی........وقتی اسم خواهرتو که هم اسم خودم بود شنیدم تنم لرزید نمیدونستم اسم خواهرت زینبهتا اون لحظه که گفتی زینب جان تو هم اسم حضرت زینبی..من از تو توقع دیگه ای دارم...به خودم اومدمم
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
مدتها پیش، فیلمی دیدم که در پایان داستان، به مخاطب می‌گفت تمام اتفاقاتی که شاهدشان بودیم، صرفا ساخته و پرداختۀ ذهن یک پسربچۀ 8 ساله بودند.
امروز به این فکر می‌کردم که در روزهای اخیر، انقدر مسائل احمقانه با راه حل‌های احمقانه‌تر مطرح شده‌اند که آدم شک می‌کند که نکند من هم دارم در ذهن یک بچه زندگی می‌کنم؟ یک بچۀ لوس که وقتی که نمی‌تواند رضایت اطرافیانش را به دست بیاورد، لج می‌کند و سعی می‌کند یک چیزی که برایشان مهم است را از آنها بگیرد ت
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
فقط همش خوابم می اد
کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت میخوابم
چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن
فضای مجازی پر شده از این تیتر: فرزند رامبد جوان و نگار جواهریان به دنیا آمد
بعدشم ریز زیرش نوشت که اسمش گذاشتن نوردخت
از هر ده تا کامنتم یکی گفته چه اسم قشنگی نه تای دیگه به الفاظ مختلف گاهی محترمانه و اغلب با توهین هر چی فحش و نارواست حواله رامبد و نگار کردند
واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟ نه واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟
مامان بابای نگار کانادا هستند، موقعیت به دنیا آوردن بچه اش توی کشوری بهتر از ایران رو داشتند. بعدا که بچه بزرگ بشه همین( کانادا ب
زمستان بود.
حس می‌کردم قلبم دارد بزرگ می‌شود.
انکارش می‌کردم و بقیه بیشتر اصرار می‌کردند. با دست نشانم می‌دادند و می‌گفتند ببینید قلبش بزرگ شده... بیشتر می‌تپد...
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست می‌گویند...قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود... انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازه‌ش نبود و زد بیرون... 
کم‌کم اما اذیت می‌کرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقی
اینو باید توی اولین پست بعد از تابستونم میگفتم
خوب واقعیت اینه که من بزرگ شدم، از نظر عقلی به خصوص، خوب توی سال گذشته من نمیدونم چرا انقدر اونطوری شده بودم که با خیلی هاتون دعوا کردم و خیلی زود بهم برمیخورد و اصن یه عجوبه ای بودم برا خودم، نمی دونم چجوری تحمل میکردین:/ واقعا ببخشید ، اگه کسی رو ناراحت کردم اگه ازم رنجیدید متاسفم، اصلا چند وقته من همش در حال عذر خواهی کردنم واسه رفتار های دوران جهالتم:/ خبر خوب اینکه الان خیلی عوض شدم، ولی خیلی
دقیقا یک سال گذشت از اخرین مطلبی که گذاشتم
تو این یک سال حتی یادم نمیومد وبلاگی به این اسم دارم
مطالبشو که خوندم برام عجیب اومدم. من که زندگیم خیلی ساده بود، چرا انقدر افسرده بودم؟ من که زندگیم خوب بود چرا انقدر حالم بد بود؟
زندگی همینه. یه اتفاق ساده‌ی بد میتونه کاری کنه باور کنیم که بدبختیم، که کوهی از مشکلات رو سرمونه و داره خوردمون میکنه درحالی که این کوه عادی نیست، کوهه یخه، هنوز مشکلات اصلی توراهه
انقدر زندگی رو برای خودت سخت نگیر، از
یک بار گفت مخالفم با حضور زنان در ورزشگاه وهنوز هم کنایه های وطنی و غیر وطنی به سمتش روانه میشه.میخوام بگم،با قدرت بگم سحرخانوم هنوز انقدر زن هستی که منقلب بشی و این حس رو بفهمی،اما زنهایی هستند که انقدر زیاد منقلب شدن که دیگه یادشون رفته این منقلب شدن چه حسیِ و به تمسخر میگیرن.میگن مرد اگر تحریک نشه مرد نیست،شنیدین؟زن اگر منقلب نشه زن نیست.
رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛ 
وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار...
گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.
میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
میخوام‌ طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم
مرتیکه بی شرف
گوه تو روح آدم طرح دزد بی ناموس
آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود
نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه
رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش
خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت
حیف من که به تو گفتم همکار
خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم
چقدر ادم حریص
چقدر ادم پست
یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم
کینه‌های من شتریه، تا تلافی
وقتی بعد از سه سال منو با اسمم صدا زدی انگار واسه اولین بار شده باشم یکتا، یکتای تو ... خودم رو از بیرون می‌دیدم که لُپ‌هام گل انداخته و چشم‌هام برق میزنه و یه شوقی دویده تو وجودم که آروم و قرار رو ازم گرفته. همیشه ادعا داشتم بلد واژه هام ولی تو با نگاهت با کلماتت با مدل دوست داشتنت، یه جوری منو زیر و زبر میکنی که لال ترین میشم. اصلا تو که باشی، یادت که باشه، خیالت که جا خوش کنه من هول‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین معشوقه عالم میشم. باش... انقدر باش
بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد
این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشماز وی الگو نگیرید
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
نمیدونم چه اتفاقی میفته که آدما انقدر سطحی میشن و دیگه چیزی نیست که براشون جذاب باشه!رفاقت، محبت، صمیمیت! ما عمیقا بهشون نیاز داریم.اما انقدر سطحی از همه چیز، آدما‌ و احساسات میگذریم که یادمون میره، شاید اینا آخرین بار باشه.شاید هرگز تکرار نشه...میدونی، نمیشه دلگرم‌ بود به بودن کسی این‌روزا... عجیبه.خیلی عجیب‌...
هوالرئوف الرحیم
گفتم حالا که نهم هست و چهارشنبه هم هست برم گوشش رو سوراخ کنم.
دختر سی ساله ای که وقتی دیده هام رو تو خونه تعریف کردم، مامان گفت احتمالا خودکشی کرده بوده، تو CPR بود و انقدر جو متشنج بود که منصرف شدم و گذاشتم سر فرصت با آرامش.
رفتیم خونه مامان جون مهربون. اونجا هم اون بنده ی خدا می خواست بیاد و باز انقدر جو اون طرف هم متشنج بود که زود جمع کردیم و اومدیم.

پی نوشت:
به رضا میگم، اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن تو سی سالگی که تازه می خوای ثمر
 دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر  و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه  من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
اقایون محترم یا نسبتا محترم یا هر چی اصلا...انقدر به یه خانم نگید بانو.زندگیم.عشق.نفس.زیبا.گلی. ...یا هرکوفت دیگه ای...بابا یه چیزیم نگه دارین شاید یه روز عاشق شدین با یکی خواستین برای تمام عمر زندگی کنید به اون بگید...بله ما خانما میدونیم نه زندگیتونیم نه عشق نه بانو نه هر کوفت دیگه ای ولی متاسفانه وقتی پریود باشیم انقدر این هرمونای کوفتی بالا میره که باور میکنیم...اونوقت عاشق میشیم...بعد خر بیار باقالی بار کن...نگو برادر من...نگو پسر من...اسمش چه ای
گفته بودم یکی از همکلاسی‌هام شبیه دختر بوشهری موردعلاقمه و از اول ترم همه‌ش دلم می‌خواست باهاش دوست بشم؟ امروز ناهار رو با هم خوردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم تو دانشگاه، تا یه مسیری رو قدم زدیم. دانشگاه ما خیلی بزرگ و جنگلیه. خیلی قشنگه. ولی خب این گشت زدنا و کشف کردنا رفیق می‌خواد. من بلد نیستم این شکلی تنهایی خوش بگذرونم. راستش اصلا بهم خوش نمی‌گذره! الان مثلا مدت‌هاست خودم تنها میرم سلف صبحانه و ناهار می‌خورم و زندگیم لنگ داشتن دو
پره از نداشته هاش
پره از تجربه هایی که باید جلوشو میگرفت
اون پره از هم اتاقی ای که پیشنهاد میده 
پره از دوستی که پشتشو خالی کرده 
پره از دویدن و نرسیدن به ارامشی که مدتها دنبالش گشته
اون پر شده از حساسیت هایی که هربار سعی کرد بهش اهمیت نده بدتر شد 
دخترک پره از حس تنهایی تو جمع
پره از مسخره شدن
پره از درک نشدن فهمیده نشدن
اون یه بغض بزرگ داره خفش میکنه 
دخترک خستست از نقش بازی کردن 
گاهی دلش میخواد نقش قوی هارو بازی نکنه 
بی تفاوت از کنار گرگا
یه حس بد تمام وجودمو گرفته
مث ی بختک روی قفسه سینه م
چرا مهدی مثل یه کوه آتش فشان یهو منفجر شد امشب؟
چرا انقدر تو دلش از خانواده من کینه س
چرا انقدر دیر و سخت فراموش میکنه؟
الان طرف منه اگر یه روز نظر من مخالفش باشه چی؟ اون موقع از منم کینه میگیره؟
چرا وقتی عصبانی بود هیچکدوم از حرفای من حالشو عوض نکرد؟
چرا جملات محبت آمیزمو ندیده گرفت؟
چرا براش مهم نبود که بهش گفتم منو چجوری صدا کنه؟
چرا برداشتن اینهمه مرز براش مهم نبود؟
دارم اشتباه میکنم؟
ان
نشستیم توی اورژانس بیمارستان و با دو از پرستارا که اونام تازه عروسن حرف میزنیم ...هر دو دهه هفتادین و انقدر چیزایی که میگن با من فرق داره که نمیدونم من عجیبم یا اونا
من مهریم ۱۴ سکه است...برای نامزدیم خودم ارایش کردم...یه لباسای قدیمیم که نپوشیده بودمش رو پوشیدم...خرید نداشتم...کیک نداشتم...برای عقد خیلی سریع و به اصرار دندون موشی خرید کردم...سرویس عروسیم ۲۰ تومنه و دومین سرویسی که دیدم رو خریدم...حلقه عروسیم ۹ تومنه...برای عقدم ارایشگاه نمیخوام بر
 
 
آخرین باری که انقدر به کارام فکر نکرده بودم یادم نمیاد! یعنی یه آدم میتونه انقدر تنزل کنه! همینقدر احمقانه!
یاد حرفای استاد می افتم که داشت اصول کار یاد میداد، میگفت چقد این گزینه مهمه!
*خودشیرین
مخلوطی از تنفر و ترس و حس ناپاکی و رانده شدن 
 
یاد رفقای قدیم افتادم...
من بی معرفتم، شما دیگه چرا؟
یادش بخیر یه زمانی گفتگوها داشتیم! من انقد بهت سر میزدم، تو نباید یه بار بگی برم ببینم چه مرگشه؟ دستشو بگیرم؟ قدیما بامعرفت تر بودی... میدونی الان چق
انقدر مخالفت شنیدم و رفتار های سرکوب کننده دیدم موقع ابراز خواسته ها و گفتن تصمیم هام و انقدر بهم القا شده که سرتا پا اشتباهم که حالا هم میترسیدم به مشاورم پیام بدم باهاش حرف بزنم تا منو به چالش بکشه و ازش راهنمایی بگیرم! چرا؟ چون میترسیدم از اینکه نکنه اضطرابم سر باز کنه و من  نتونم از حرفم دفاع کنم و اونم مثل بقیه جای اینکه دردمو بفهمه قضاوتم کنه.
عذابی که میکشم از بلایی که رفتار ها سر روح و روانم آورده باعث میشه هرروز آدم مسببش رو مورد عنای
دید اول: نگارنده دیگر توان حرف زدن ندارد انگار، حرف‌هایش هم دیگر توان به آوا تبدیل شدن ندارند انگار. هرازگاهی کمی در جای خودشان توی سرش می‌لرزند و بعد آرام می‌شوند انگار.
دید دوم: نگارنده زنگ می‌زند به دوستش تا حرف بزنند، حرف هم می‌زند؛ ولی احساس می‌کند که نمی‌زند.
دید سوم: نگارنده حدوداً پنج پست وبلاگی را در ذهنش سروسامان می‌دهد و به حال خودشان رها می‌کند بی‌جان‌مانده‌ها را.
دید چهارم: نگارنده انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌های
توی اثبات های ریاضی دوتا اشتباه دارم که خیلی تکرار می‌شن.
۱. رابطه ای که باید اثبات بشه رو نقض می‌کنم. این واقعا عجیبه که انقدر این اتفاق تکرار می‌شه. یک جورهایی نشانگر اینه که خیلی زیاد مخالفت می‌کنم و همیشه میخوام دنبال اشکال در هر فرضیه ای باشم و تمام راه های نقضش رو در پیش بگیرم.
۲. توجیه های عجیب! بعنوان تمثیل، ممکنه من ۲+۲ رو به صورت کاملا سهل انگارانه ۵ بنویسم؛ چون ۵، راه حلی که مدنظرم هست رو به نتیجه می‌رسونه. این نشانگر ارورهای وحشتن
حتی خودمم نمیدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار میکنم ...انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام ...تنها چیزی که دارم میبینم اینه ک دارم دیوانه وار خرید میکنم ...من شدم ادمی که نباید ...سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن ... سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم میام ...نمیزارم اینجور بمونه از همین امروز تلاش میکنم و دوباره اونی میشم که باید ...
آقای فتوره‌چی یه اصطلاح معروف داره تو توییت‌هاش با عنوان «ضرورت خوانش فروید در کنار مارکس» جهت تحلیل اوضاع اجتماعی_فرهنگی مملکت.و من تا وقتی تو محیط واقعی کار قرار نگرفته بودم فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر عریان و انقدر چندشناک در جریان باشه...

پ.ن: منظورم از چندشناک، عمق فساد نیست؛ شدت بلاهت‌آمیز، بچه‌گانه و ابتدایی بودن عقده‌هاست...
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که اگر عزم و اراده ی نوزادها و بچه های کوچیک مثل اکثر آدم بزرگا بود چی می شد ؟ آیا واقعا می تونستن راه برن ؟ یا حتی صحبت کنن ؟
وقتی انقدر تلاش و جنب و جوش بچه ها رو می بینم بهشون غبطه می خورم .. از این که نسبت به حرف دیگران بی اهمیت هستن ، برای خواسته هاشون هرجور شده تلاش می کنن حتی شده با سر و صدا و گریه به هدفشون می رسن ! قبل از این که قدرت راه رفتن رو بدست بیارن انقدر با پشت می خورن زمین اما باز می جنگن و تلاش می کنن !
حال
به طرز عجیب غریبی عوض شدم
واقعا
همه میگن انقدر ساکت شدم که منو دیگه نمیشناسن
تلاش میکنید که به هدفتون برسید؟
تو کدوم مرحله هستید؟
......
استاد دوره کارشناسیم بهم پیام داده و میگه یادمه چقدر فعال و با انگیزه بودی چی میکنی؟ منم گفتم درس میخونم و اینا
همزمان چیپس میخوردم
یادم افتاد بیست ساله ک بودم چقدر جوون. با انگیزه و کم عقل بودم...
چجوریه ک زمان انقدر روی ذهن آدم تاثیر میزاره؟ غیر از اینکه هر ساعتش و هر لحظه اش داره بهمون درس و تجربه میده؟
رویایی مرا ربود!
نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،
ربود..
انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم
گرمی و سردی زمینش را حس میکردند
انقدر قلبم دوستش میداشت
که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست
خوابی بیش نبوده..!
شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!
وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..
وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،
تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز
راه پیداکند...:)
✍الف_ع
خدا اگه بخواد آدما رو از هر گوشه جهان و در هر قید و بندی که باشن بر می‌داره و بهم می‌رسونه. چرا مثال بزنم از ملیکاخاتون و امام حسن (ع) که بگیم این بخاطر شرایط ویژه شونه  ؟ مگه یلدا و آووکادو ی بلاگ قصه شون کم عجیبه؟
ولی کاش خدایی که آدما رو انقدر عجیب بهم وصل میکنه، همینجوری هم کنار هم نگهشون داره. ما آدما خیلی کار خراب کنیم‌. انقدر که بعد چندتا سختی همه معجزه های جلوی چشممون رو انکار کنیم و با خودمون بگیم : "ما آدمِ هم نبودیم، این اشتباهی بود که
جواب سومین و آخرین آزمایش هم بلاخره چند روز پیش رسید و تمام احتمالات رو به یقین تبدیل کرد.سخت تر از بار سنگین روحی که برای اینجانب داشته، واکنش ها و بازخورد های دریافتی از سمت بقیه بوده و هست.
-سرطان ریه؟ حتما معتاد بودی-شوخی نکن احمق، کی میخوای بزرگ بشی-دیر میمیری! اکسیژن بیشتر والا-جدی؟ خیلی شوکه کنندس، مطمئنی جواب آزمایش اومده؟-یه حیوون خونگی داشتیم سرطان گرفت مرد-امیدوارم بهتر بشی همجوره همراهت هستم، مواظب خودت باش-اینجانب نگران نباش هم
واقعا فقط تو مملکت ماست که واسه لقب آدم ها انقدر ارزش قائلن یا کشور های دیگه هم انقدر در بند القاب و عناوین هستن؟
من نباید تسلیم بشم نباید کم بیارم نباید بذارم کسی با حرف هاش تحقیرم کنه من یه آدمم هرجوری که هستم و درصورتی که از من به کسی آسیبی نرسیده نباید اجازه بدم آدم ها منو زیر سوال ببرن شادی هام تفریح هام کارهام و روال زندگیم رو. من نباید کم بیارم  بلکه باید اون آدم های سادیسمی رو از رو ببرم و وادارشون کنم منو هرجوری که هستم قبول کنن. 
واقعا فقط تو مملکت ماست که واسه لقب آدم ها انقدر ارزش قائلن یا کشور های دیگه هم انقدر در بند القاب و عناوین هستن؟
من نباید تسلیم بشم نباید کم بیارم نباید بذارم کسی با حرف هاش تحقیرم کنه من یه آدمم هرجوری که هستم و درصورتی که از من به کسی آسیبی نرسیده نباید اجازه بدم آدم ها منو زیر سوال ببرن شادی هام تفریح هام کارهام و روال زندگیم رو. من نباید کم بیارم  بلکه باید اون آدم های سادیسمی رو از رو ببرم و وادارشون کنم منو هرجوری که هستم قبول کنن. 
شب بود و از بالای مُبل چشمم افتاد به برادرم که غرق دنیای خودش توی موبایلش سیر میکرد...ویرم گرفت که تمام قلقلک هاش رو جبران کنم و فورا دست بردم زیر گلوش...از جا پرید و خواست به شوخی جبران کنه و انقدر قلقلکم داد تا گریه کردم...
میدونه چقدر این کار برام دردناکه و بارها بهش گفتم به بدن من دست نزنه و بارها بهم گفته تو آدم سرد و بی احساسی...دیشب ناخواسته اشکهام ریختن و بُهت زده بهم نگاه کرد.بغلم کرد و بوسیدم و عذر خواهی کرد و انقدر نگاهم کرد تا مطمئن بشه ن
+سرماخوردم و این حس ارامش توی سرماخوردگی رو دوست دارم ..
+عصر که خواب و بیدار بودم ازش معذرت خواهی کردم که یهو انقدر یاغی شدم ..داشتم به این فکر میکردم که چرا دارم برای چیزهای گذرا انقدر دست و پا میزنم ؟فقط میدونم چیزهایی رو برای ادمهای اطرافم توی این گذر زمان به جا میذارم و بهتره چیزهای خوبی هدیه بدم بهشون .. بعضی وقتا این یاغی بودنه تواضعو کامل از زندگیم حذف کرده و تبدیلم کرده به یه ادم نسبتا خودخواه
+ میدونی چیه ؟ بهترین گزینه رو تیک زدن توی بد
سلام وقت همگی بخیر
چند تا سؤال داشتم ممنون میشم اگلا جواب بدین این سؤالات در مورد دختران و پسران و شرایط امروزی هستش .
١- به نظرتون چرا مسابقه سر اینه که کی بدبخت تره، بین دختران و پسران انقدر رایج شده؟!
٢- چرا انقدر همدیگه رو میکوبن؟!
مثلا به عده از دختران میگن پسرهای امروزی ... !!!
یه عده از پسرها هم میگن دخترای امروزی ... !!!
٣- چرا ماها همدل نیستیم؟! چرا انقدر به هم میپریم؟!
ادامه مطلب
قبلا وقتی خانوم ابریشمی، خیلی کوچیک بود، من نگا که میکردم، اصا ذوق عالم میومد سرریز میشد تو قلب من، بعدم میشد یه آبشار که محل فرودش تو صورت من بود، و گل لبخند منو، همین عشق آبیاری میکرد
اونوقتا فکر میکردم، اگر بمیرم هم حتما از فرمانروا اجازه میگیرم برای یه شبم که شده منو برگردونه توی دنیا، وسط مجلس عروسیه، دخترم خانوم ابریشمی ...
انقدر علاقه...انقدر آرزو....اون همه امید...
فکر نمیکردم روزی بیاد که نقشه بکشم برا چند سال آینده، برای شب عروسیه هم خ
همیشه برام سوال بود که چرا بعضی تو اون روز بخصوص یهو غرق در افکارشون میشن و بعد که رشته افکارشون پاره میشه، یه لبخند مصنوعی تحویل جمع میدن و دوباره زیرپوستی میرن تو فکر....
سالها از پی هم گذشتند و این دومین سالی است که من هم غرق در افکار می شوم..به گذشته و به آینده و همه جا فکر میکنم و وقتی ازم می پرسن به چی فکر میکنی مثل همه میگم هیچ چیز.واقعیتش هم همون هیچ چیزه.. چون وقتی بخوای توضیحش بدی انقدر درهم و برهمه که نمیتونی چیزی جز هیچ چیز بگی.. با این ه
من دلم میخواهد الان کنار شما می‌بودم.
این آهنگ داغون دوران دبستانمان را بگذاریم و آنقدر برقصیم تا جانمان در بیاید. من پیرهن مردانه ام را بپوشم و ادای ادی عطار را در بیاورم و شما از خنده غش کنید.
بنشینیم دور هم انقدر چرت و پرت ببافتیم که مغزمان چرت و پرت کم بیاورد.
آنقدر فلسفه از خودمان در بیاوریم که دنیای فلاسفه آرزوی مرگمان را کند.
آنقدر به هیچ و پوچ بخندیم که زمین را گاز بزنیم.
هر چیزی که در یخچال است را بیاوریم بگذرایم روی سفره ی ترکیده ما
دو روزه مامانم خونه نیست.
روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد
امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 
و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم
اونم مسکن های قوی.
یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 
اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزی
پیش نوشت: آخرین روز از 5 روز تنهایی در کلاردشت...
------------------------
 
این چند روزهی خودمو خالی کردم،هی پر شدخالی کردمپر شدخالی کردمو باز پر شدانقدر ادامه دادم تا به قدری خالی شدم که یه روز متوجه شدم ۱۲۴ دقیقه‌ست دارم مراقبه می‌کنم!انقدر ادامه دادم تا یه روز متوجه شدم بیش از ۱.۵ ساعته که دارم سنتور می‌زنم! بداهه!!
 
این چند روزبه قدر کافی خالی شدم...انقدر که ذهنم این خالی رو با توهم پر می‌کرد!صدای مبینا رو به وضوح از پشت تکستش می‌شنیدم!
 
حالا وقت ای
 دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ.ن : پست تکرایی فقط می خواستم بگم تا ۳۵ روز دیگه نیستم  شرمنده که بهتون سر نمیزنم ! نظرات نمی تونم تایید کنم نگران نباشید :)پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر  و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه  من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
 
چرا گاهی انقدر میخوایم خودمونو ، رفتارامونو ، عقایدمونو ، حتی قیافمونو به دیگران " توضیح " بدیم ؟!
چرا انقدر جایی بزرگ شدیم که فکر و حرف و ادای دیگران باید مهم باشه؟!
چرا باید انقدر مهم باشه که یکی پشت سرمون بد بگه؟! یا خوب بگه؟!
واقعا این عمره ؟!
که میگذره؟!
که این منم که فقط یه بار زندگی میکنم ! که فقط یه بار میتونم خودمو دوست داشته باشم !
چقدر از "من" بخاطر دیگران شده "من"؟!
چقدر از من ریاست؟!
چقدر از من صداقت؟!
و چه موجود ترسناک و عجیبیه آدم !
میت
دستامو روی گوشام میزارم تا صداشون رو نشنوم ولی بطور ناخودآگاهی همه ی صداها واضح تر میشن و صداهای اضافی پنکه و یخچال متکه مکانیکی بیرون حذف میشن،صدای بحث کردنشون بلند میشه واضح میشه و میپیچه تو گوشم میپیچه توی مغزم می خوره به همه ی جمجمه ام...سرم گیج میره دنیا شروع میکنه به تپیدن انضباض و انبساط همه ی رنگا انقدر قاطی میشن تا همه جا رو پر میکنن همه جا داره تاریک و روشن میشه-فضای ضربان دارِ سیاه و سفید-سرم سنگین میشه انگار که خوبم میاد ، دلم میخا
میدونستی من ذوق میکنم با برف؟میدونستی برف برام پُرِ حالِ خوبه؟تو خیابونِ پر از درختای زرد و نیمه افتاده، دونه های سفیدِ رو سرم آروم آروم آب میشن.قدمامو کندتر میکنم.
چشمامو میبندم. صدای خندتو میشنوم و ردِ لبخندی روی صورتم میمونه.پارسال، بعد کریسمس برف اومد،
بعدِ ذوق کردنم برای‌ اولین برف، خندیدی،
انقدر شیرین، انقدر آروم که من برای اولین بار میخواستم برای خنده ی کسی بمیرم...
ینی میشه باز صدای خندتو بشنوم ؟
اگه عکس پروفایل هم‌کلاسی‌های دهه‌ی هشتادیم رو بذارم براتون فکر کنم همتون افسردگی بگیرید، یکیش روی پروفایلش نوشته "بهم بگو وصال چه حسی داره؟"! اون یکی نوشته تنهایی خیلی سخته! یکی دیگه‌اش نوشته جات رو به سایه‌ات هم نمیدم چه برسه به بقیه! و ... :|
واکنش من به همشون اینه (-_-) 
خدایا این دهه‌ی هشتادی‌ها کی انقدر بزرگ شدن؟ کی وقت کردن عاشق بشن؟ عاشق هم هیچی، کی وقت کردن شکست عشقی بخورن اخه؟:|
+حس افسردگی و پیری دارم، بیاین دلداریم بدین :(
بنام خدا
سلام به تمام خواننده های محترم وبلاگ ❤️عاشق خدا❤️
خوب هستید؟ امیدوارم هرجا هستید در پناه حق باشید و بمونید و روح و جانتان سالم باشه
اول از همهء خواننده های وبلاگ تشکر میکنم که انقدر با دقت مطالب رو دنبال میکنن و نظر میفرستن که واسه من خیلی با ارزشه... دوم میخوام یک هدیه مجازی بهتون بدم که ارزش مادی نداره ولی 
ادامه مطلب
بزرگ شد...
حُرمت گذاشت هر که به زهرا(س) بزرگ شداندازه‌ی تمام دو دنیا بزرگ شد
در وادی حسین هرآن که قدم گذاشتقطره ولی به وسعت دریا بزرگ شد
مجنون خلوص داشت اگر ماندگار ماندمجنون بزرگ شد که لیلا بزرگ شد
اینجا ادب مسیر رسیدن به قُلّه هاستسَر خَم نمود حضرتِ  حُر  تا بزرگ شد
او سجده کرد و قبله‌ خود را عوض نمودتیره نماند و چون شب یلدا بزرگ شد
آغوش وا نمود و پذیرفت توبه رادر پیش خلق بیشتر آقا بزرگ شدحُرّ پیر وادی همه‌ اهل توبه استبر اهل توبه مُرشد و با
 
 
از شب تا سحر حرف زدیم، مثل شش هفت ماه پیش، آن موقع از اواخر شب تا خود صبح حرف زدیم...
فرقش این بود که حالا او داشت حرف میزد و من می شنیدم. داشت از تغییراتش حرف میزد، که از حرفهایی که همان شب برایش گفتم شروع شد و با اتفاقات دیگر تقویت شد و ادامه پیدا کرد، که حالا بعد از شش هفت ماه، طی یک بحران ببینم که تغییر کرده، بزرگ شده، آرام تر شده، بیشتر درک میکند، مهربان تر شده، حتی احترام توی رفتارش آمده! دست از توجیه اشتباهات برداشته و این چند روز به جای
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
لازم دارم یه مدت همه‌ی انسان ها رو از خودم دور نگه دارم، یا خودم رو از همه انسانها دور نگه دارم، یا هر چی. یه مدت غایب باشم‌، و زمان این غیبت به حدی طولانی باشه که بعد از ظهور دوباره‌م همه مجاب شن با آدم دیگه‌ای رو به رو هستن. یا انقدر طولانی شه که دیگه همه یادشون بره منِ الانو. یه منِ دیگه. همیشه آرزو داشتم یه روزی برسه که درباره‌م بگن اصن انگار یه آدم دیگه شده. منتظر یه اتفاقم. یه اتفاق بزرگ، یه نقطه‌ی عطف با شکوه، که از این رو به اون روم کنه.
تا حالا با قلب خالی گریه کردی؟انقدر گریه میکنی که چشمات از کاسه بزنه بیرون
انقدر بی دلیل و انقدر زجر آور گریه میکنی که حتی خودتم دلت واسه خودت میسوزه..
بعد از اونهمه تلاشی که واسه دوست نداشتنش کردم، دیدنِ عشقش و حال خوبش و اینکه ازم توقع داشت همه ی عاشقانه هاشو بشنوم کم کم کم کم همه ی توانم و گرفت..
زنگ زدم بهش، فقط گریه کردم 
گفت برو بخواب گفتم نمیبره 
گفت انقد گریه کن تا خوابت ببره
گفت بیا باهم بخوابیم
گفتم نیستی که
گفت فقط گوشی رو قطع نکن
فقط
اگه به ژانر عاشقانه- کمدی و فانتزی علاقه دارید که برید لذتشو ببرید و کیف کنید و در کنارش یک داستان جنایی رو هم دنبال کنید :)
و اما داستانش: بونگ سون دختریه با یک قدرت ماورایی! مثلا یکی رو می زنه طرف پنجاه متر اون طرف تر میفته :دی  از این ور مین یانگ که رئیس یک شرکت بزرگ تولید بازیه با دیدنش اونو به عنوان بادیگاردش استخدام می کنه! از طرف دیگه تازگی ها تو محله بونگ سون چند تا دختر ربوده شدن و پلیس با مجرمی باهوش طرفه...
خیلی دوستش داشتم و از دیدنش بسی
یه نکته اساسی رو باید آویزه گوشمون کنیم جمله طلایی :" به من چه و به تو چه"
یعنی حالم داره بهم میخوره از این حجم از فضولی
آخه یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره ک پروپوزالمو تصویب کردم یا نه! یا دوستم میگه میام دفاعت! یکی نیست بگه کلوچه من صدبار بهت گفتم بیا پیشم بعد ناز و گوز میکنی میگی بابام نمیزاره الان میگی میخوام بیام دفاعت؟! بیلاخ باووو 
عصابم شدیدا ریخته بهم
از اون طرف در دهن فامیلارو گل میگیری ک انقدر نپرسن چرا ازدواج نمیکنی از این طرف دوستای
شبایی که حالم بده زود میخوابم که به چیزی فکر نکنم
شبایی که حالم بده زود میرم تو رخت خواب ولی تا صبح بیدارم
شبایی که حالم بده خوشحال و خندون شب بخیر میگم و میرم تو اتاق چراغو خاموش میکنم در رو میبندم و تا صبح گریه میکنم ...
.
.
.
داشتم به این فکر میکردم که وقتی برم خونه خودم دیگه انقدر نمیتونم تو حال خودم باشم و ... باید خوشحال شب بخیر بگم و بخوابم بدون اینکه اشکی از گوشه چشمم بالشتم رو خیس کنه ... باید انقدر غم هامو بریزم تو دلم تا غمباد بشن ، باید غص
واقعا نیازی نیست خودتو به بقیه اثبات کنی!
گاهی گذر زمان، باعث میشه بهتر همدیگه رو بشناسیم...
گاهی این شناخت طولانی میشه...
میشه سردرگمی...میشه سوتفاهم... میشه اختلاف... میشه...
نمیشه!!
نمیشه تظاهر کنیم به نفهمیدن!!
و همینطور نمیشه تظاهر کنیم به فهمیدن...
میشه چند سالی باهم بخندیم و گریه کنیم و از یه جایی به بعد... یه چیزی به اسم غرور بیاد وسط!!
چون ما باهم بزرگ شدیم؟!؟ یا برای هم بزرگ شدیم که مسائلمون بزرگ جلوه میکنه؟!؟
یا جفتش!! ک خب این سخت تره ک من با تو
بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!
امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 
خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه...
 
خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خی
نمی‌دونم شما هم بچه بودید Rise of Nations بازی می‌کردید یا نه؟
و نمی‌دونم آیا شما هم از خوندن کتاب‌های داستانی و روایت‌های انقلاب ۵۷ مثل من لذت بردید یا نه؟ یا از دیدنِ صحنه‌های به خیابان آمدن مردم در بهمن ۵۷؟ دیدن شادیِ چهره‌‌های ساده مردم؟ دیدن پیروزی؟
احساس می‌کنم دوباره انقلاب شده. ولی این‌بار ایران و تمام متحدانش انقلاب کردند. 
انقدر این شادی و شعفی که توی چهره مردم می‌بینم قشنگه، انقدر همه چیز باعث افتخارمونه، انقدر دل دل می‌کنم که ز
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
 
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و  GRE و اینجور داستان‌ها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
 
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی م
نقاشی. ویلون. زبان جدید.
چیزاییکه باید ادامشون بدم.
دلم میخواد تو نقاشی انقدر خوب شم که به راحتی بتونم یه چهره رو طراحی کنم و آبرنگ رو هم یاد بگیرم.
و ساز ویلون سازیه که همیشه خودم رو در حال نواختنش تجسم کردم و دوست دارم یروز بلاخره یادش بگیرم.
باید زبان جدید یاد بگیرم و منی که انقدر عاشق بزرگی دنیام خودم و مغزم رو همگام با اون بزرگ کنم.
دارم میبینم. دارم اونروز رو میبینم. روزیکه دانشجو شدم جلوی چشمامه.
من آنه دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ته
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تل
جای خنجری که توی قلبم فرو کردن دیگه درد نمیکنه اما رد اسکارش هنوز هست...آدمهای ده ساله ی زندگیم یک روز از خواب بیدار شدن و تصمیم گرفتن آزارم بدن و تونستن...
اما من نتونستم فراموششون کنم،کنارشون بذارم...رد اشک هایی که ریختم هنوز هم توی آرشیو اینجا هست اما لعنت به من که انقدر ضعیفم که هنوز هم موقع دلتنگی هام دستم به گرفتن شماره ی همون آدمها میره...من امروز آدم ضعیف و ترحم برانگیزی بودم...شخصیتی که دلم نمیخواد از خودم ببینم و انگار تحت کنترل خودم نیس
مادر همسر من ویژگی های مثبت زیاد دارن خداروشکر اما یکی نکات مثبتشون که اول از همه چشمم رو گرفت این بود که ایشون "مادرِ گوش دادنِ فعال در ایران" هستن! یعنی چی؟ یعنی انقدرررر خوب به حرفت گوش میدن و ابراز واکنش می‌کنن که دلت میخواد فقط حرف بزنی.
مثلا یه چیزی می‌گیم که یه مقدار تعجب آمیزه، خیلی با هیجان می‌پرسن: واقعاااا؟؟؟ الکی میگی؟؟؟ خداااییش؟؟؟ جدی؟؟؟ یعنی یه طور قشنگی ابراز تعجب در لحن و تن صدا و حالت صورتشون معلوم میشه که آدم خودش از حرفی
تاریخ‌ها برای من خیلی مهمند... مثلا میشمارم که یه هفته گذشته از آن‌روز... یا سال پیش، امروز کجا بوده‌ام و این چیزها!
حتی لازم نیست اتفاق خیلی خاصی هم آن‌روزها افتاده باشد مثلا آن شبی که باهم راه می‌رفتیم و وسط صحبت‌هایش گفتم عههههه ماه رو ببین چقدر خوشگله و با ماه سلفی گرفتیم هم جزو خاطرات خوب زندگیم شد که هنوز هم هروقت ماه را می‌بینم که به خوشگلیِ همان شب است، یادش میفتم...
یا مثلا همین چندروز پیش که محمد آمد و بلوار کشاورز را باهم قدم زدیم
من اصلا قرار نبود بنویسم این اواخر دیگه کم کم یه سری برنامه برای وبلاگ داشتم گفتم بیام همشون رو بریزم اینجا بعدش برم . 
تصویر زیر رو چند رو پیش تو یه کانال دیدم دلم نیومد چیزی ازش ننویسم چون همین عکس رو من چند سال پیش تو خیلی جا ها دیدم.


این همونی زنی بود که چند سال پیش عکسش رو دیدم که داشت به این بچه کوچولو آب میداد فقط همین تصویر تو ذهنم ازش مونده بود . من نمیدونستم این خانوم انقدر مرام داشته که همون بچه که اون روز عکسش پیشش بخش شد قرار به سرپر
بهت زنگ زده بودم. گفته بودم بیا میدون درکه منو بردار. یه ربعم طول نکشید که رسیدی. منو که دیدی ترسیدی.  از خز ِ کلاه ِ کاپشنم آب می چکید. گفتی از کی بیرونی ؟ گفتم از چهار. ساعتت رو نگاه کردی. گفتی هفت و نیمه. گفتم خب هفت و نیم باشه. گفتی زیر این بارون بودی کل این سه ساعت و نیم رو ؟ گفتم زیر این بارون بودم کل این سه ساعت و نیم رو. گفتی کجا بودی ؟ گفتم دانشگاه. گفتی پس چرا سر از اینجا در اوردی ؟ گفتم نمی دونم. تاکسی سوار شدم، یه جایی که نمی دونم کجا بود گ
امسال روز تولدم خیلی متفاوت بود...
تبریک تولدام انقدر زیاده و تماس تلفنی ها انقدر زیاد که نشده تاحالا ناهار بخورم....عجیب ترینش فرزانه بود....زنگ زد پرسید خونه ای؟
منم متعجب گفتم آره...گفت ده دقیقه دیگه اونجام!و من شوکه که چی شده!رفتم پایین ،از ماشین که پیاده شد شوکه شدم،با وجود تمام مشغله هاش وقت کرده بود برام هدیه بخره و اینکه میدونی بین شلوغی های ذهن کسی،گم نمیشی چقددددر ذوق زده میشی!

ادامه مطلب
می‌دونید، دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار شم ببینم پرت شدم تو جامعه‌ای که توش خانواده نقش مهمی داره تو روند ازدواج بچه‌ها و بدون اطلاع و همفکری و حمایت اون‌ها نمی‌شه یه زندگی رو شروع کرد، ولی در عین حال خانواده انقدر مفهوم گسترده‌ای نداره که واسه جشن شروع یه زندگی، لازم باشه پسردایی مامانت و بچهٔ پسرعموی بابات رو هم دعوت کنی. جامعه‌ای که بشه توش یه کافه رو واسه چند ساعت رزرو کنی، با نزدیک‌ترین حلقه دوستا و فامیلا، یه غذای سبک و یه دسر ر
اصلا دیگه حال هیچ کاری ندارم :(
خسته خسته !
#خسته تر  از دیروز ! 
+خیلی دلم گرفته همه من به بهونه درس و کنکورمن تو  خونه  ول کردن منم فقط دارم برای بابا جی (بابا بزرگ )گریه میکنم  قثط !
+ خدایا چرا گریه هام تمومی نداره 
+3 روز هر کی زنگ میزنه تسلیت میگه میزنم زیر گریه تلفن قطع میکنم :(
+انقدر گریه کردم نمی دونم الان دارم چی مینویسم اصلا بابت غلط املایی شرمنده
امروز یاد چندین مطلبی که توی وبلاگ ارسال کرده بودم افتادم ، چقدر دردناک بود مطالبی که ماه ها ازشون می گذره ، مطالبی که بعنوان یه تذکر و تلنگر بزرگ برای خودم نوشته شده بود امّا چندان بهش عمل نکردم .
هر طور حساب می کنم خیلی از رفتارهای اشتباه تهش بر می گرده به هوای نفْس ، الان می فهمم چرا آقای پناهیان توی سخنرانی تنها مسیر انقدر روی نفْس مانور می ده . بعد از شنیدن این سخنرانی هر گناه و کار اشتباهی که می کنی قشنگ متوجه می شی که تهش بر می گرده به همی
هی از گذاشتن پست خودداری کردم به این امید که نتم بالاخره وصل شه برم تو کانالم بنویسم، هی بازم وصل نشد و معلوم هم نیست کی قراره وصل بشه. دیشب دیگه انقدر اعصابم خرد شده بود که به پاکان گفتم مودم مغازه‌ت رو بیاره من فقط گروه دانشگاه رو چک کنم ببینم استادا چیزی گفتن یا نه. وقتی هم که مودم به دستم رسید اولین کاری که کردم این بود که صفحه‌ی گوگل رو باز کردم. خنده‌دار نیست؟ انقدر این هشت نُه روز، به طرزی وسواس‌گونه، هی صفحه‌ی گوگل رو زده بودم که ببی
- خوشحالم که بعد از ویار و حالت تهوه و ترش خوری ها که کمی به آدم حس و حال بارداری میداد ، حالا باز دوباره همون حال اومده سراغم اما با شکم کمی برآمده و تکون های ریزی شبیه ترکیدن خباب های بازی بچه ها و ذوق برای سونوگرافی این هفته که جنسیتش معلوم میشه .
- ناراحتم از اینکه  نتونستم باهاش درست حسابی صحبت کنم . کمی براش لالایی میخونم و قرآن و صدای اذان و بلند میکنم یا به علی میگم اقامه بگه که بشنوه. دلم میخواد خیلی کارهای بیشتر کنم. خیلی بیشتر برسم به خو
دیگه چجوری بهش بفهمونم دوسش دارم؟چرا هی ی بهونه ای برای دلخوری پیدا میشههه؟چرا امروز انقدر روز ***بود قلبم داره میترکه از درد...از اینکه ناخواسته زخم میزنه به قلبم...چقدر بهش بفهمونم؟تا کجا زار بزنم تا بفهمه هیچکس تو زندگیم مثل اون نیست؟چقدر زار بزنم تا بفهمه به خاطر اون بود اون سرم لعنتی رو نکندم...پست اولم تو این وبلاگ رو برید ببینید...اون روز  رو تخت ک بودم...وقتی پرستاره بهم گفت دستتو تکون نده فقط به این فکر کردم انقدر تکون بدم تمام رگام پاره
انقدر زندگی رو بهمون سخت کردن که به مرگ مون راضی هستیم، مستاجریم، ماهی ۶۰۰ هزار اجاره خونه، آب و برق و گاز و تلفن میشه ۱ میلیون در ماه، قسط بانک و بدهی هم ۸۰۰ میره براش، دو تا بچه مدرسه ای هم داریم.
حالا درآمد همسرم چقدره؟، دو نیم در ماه
چرا ذره ای به فکر گروه آسیب پذیر جامعه نیستن؟، چرا انقدر گرونی بیداد میکنه؟، ما ماه به ماه رنگ گوشت و مرغ و ماهی نمی بینیم، این ها که چیزی نیست، حتی جدیدا گوجه و پیاز هم آرزوها پیوسته، دندون های خودم و همسرم
مادرت نیستم
اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته....
تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟
انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟
اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟
اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟
اما ممنونم
ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه
ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم
ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی
ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی
ک هنوز میتون
هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم پس آخرش استخاره گرفتم که دلم محکم بشه و برای امسال بد اومد!
حالا مهدی نگران نی نی داشتن شده:/
هی میگه یکی دو سال!
باید باهاش جدی حرف بزنم!! واقعا دو سال دیگه از من بچه میخواد؟
پس آینده درسی من چی؟
خودمم بچه دوست دارم اما حوصله مراقبت ازش رو ندارم خب
از طرفی میخوام درسمو ادامه بدم ولی آخه با بچه؟!
کلا رویاهام با واقعیتم نمیخونه....
با اینکه خیلی ناراحت شدم ولی آرامش گرفتم شدیدا... چون دیگه با اطمینان کامل نمیخونم
+ یکی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها