نتایج جستجو برای عبارت :

تو تاریکی نمی‌بینی من نشونت میدم

بیائید سحرها خیلی گریه کنیم آخ که ما یتیمیم...اگر یتیم نبودیم بیست ملیون خواهر و برادرمان را جلوی چشممان گرسنه مرگ نمی کردند که ما آه بکشیم و تماشا کنیم
اگه یتیم نبودیم بارون رحمت خدا این طور واینمیساد روی هستی و زندگیمون که ما اشک بریزیم و تماشا کنیم که ریشه مون داره توی آب می پوسه
یتیمی خواری دوران یتیمی
اگر توی خواری دوران غوطه ور نبودیم این طور سرویسمان نمی کردند که یکسال گذشته کرده اند...حالا کم کم ناو هم می آورند توی خلیج فارس و ما هیچ نم
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هو
متن آهنگ رضا صادقی بنام به تو مدیونم
واسه این که از تو دورم ، به تو مدیونمواسه کشتن غرورم ، به تو مدیونمتو که حرمتو شکستی ، پای عهدت ننشستیگرچه بازم تو نیازم ، لحظه هامو بد می بازم ، به تو مدیونم

واسه ی چشای خیسم ، به تو مدیونماین که از غم می نویسم ، به تو مدیونماین که بی جونم و سردم ، این که بی روحم و زردمپی آرامشی که بردی و من پیش می گردم ، به تو مدیونمبه تو مدیونم ، به تو مدیونم

به تو مدیونم ، غرورمو شکستی عین شیشهبه تو مدیونم که کشتی دلمو واسه
تقویم شیعه
هشتم شوال
مرگ عبد الملک بن مروان
در سال ۸۶ هجری قمری عبد الملک بن مروان سفاک بخیل، در دمشق به هلاکت رسید، و بعضی ۱۵ شوال را ذکر کرده‌اند. این در حالی بود که ۲۱ سال و ۶ ماه خلافت را غصب کرده بود. او پیش از سلطنت پیوسته ملازمت مسجد را داشت و تلاوت قرآن می‌نمود و او را حمامة المسجد (کبوتر مسجد) میگفتند! وقتی خبر سلطنت به او رسید قرآن را بر هم نهاد و گفت: اسلام علیک هذا فراق بینی و بینک: «خداحافظ، این آغاز جدایی بین من و توست»!!
بیماری او که
متن آهنگ رضا صادقی به تو مدیونم


متن آهنگ رضا صادقی بنام به تو مدیونم

واسه این که از تو دورم ، به تو مدیونمواسه کشتن غرورم ، به تو مدیونمتو که حرمتو شکستی ، پای عهدت ننشستیگرچه بازم تو نیازم ، لحظه هامو بد می بازم ، به تو مدیونم

واسه ی چشای خیسم ، به تو مدیونماین که از غم می نویسم ، به تو مدیونماین که بی جونم و سردم ، این که بی روحم و زردمپی آرامشی که بردی و من پیش می گردم ، به تو مدیونمبه تو مدیونم ، به تو مدیونم

به تو مدیونم ، غرورمو شکستی عین ش
دیشب از اون شبایی بود که فک میکردم دنیا بعدش ادامه نداره...ینی فک میکردم دیگه نمیکشم اما میدونی که زندگی ادامه پیدا میکنه و عادت میکنیم و همین حرفا..
اومدن اینو نشونت بدم با این وقتی گوشی نداشتم آهنگ گوش میدادم توش پر آهنگای قدیمیه:)تصمیم گرفتم چند وقتی به جای اسپاتیفای ازش استفاده کنم شاید موسیقی از اعتیاد تبدیل به یه چیز خوب بشه...
سلام
این چند ماهه ورزش درست حسابی ای نکردم، و خب رژیمی هم نداشتم، چطور میشه برنج و آش و کله گنجشکی و ... دوست داشته باشی و بتونی رژیم بگیری؟
خب میشه 
بدین صورت که یک روز میری روی ترازو و میبینی که وزنت به 73 کیلو و خورده ای رسیده، همونجا از ترس یک سکته میزنی و به خودت قول میدی که وزنت رو بیاری پایین، توی این حین یه آشنا که یه رژیم خوب هم داره به کمکت میاد و نتیجه میشه اینکه امروز صبح ترازو عدد 67.700 رو نشونت میده، اونم طی دو هفته و نیم. و تو مصممی که ای
یکی دو سال پیش یه سری نوزادی از یه تولیدی خریده بودیم. یه تجربه ی بازاری هم عرض کنم که بعضی وقتا که می ری مغازه، فروشنده یه فاکتور خرید نشونت می ده و می گه فلانی نگاه کن، این جنسی که تو داری به این قیمت می خری من اصلا سودی روش نکشیدم این هم فاکتورش. تو هم فاکتور رو می بینی و خوش خوشینات می شه و امّا غافل از این که بعضی از تولیدی ها با هماهنگی فروشنده قیمت ها رو بیشتر می زنن امّا توی دفتر معین یا نرم افزارشون، تخفیف قائل می شن که کلّی از اون قیمت کم
و قسم به خواب ...
که راهی است برای زدودن آلودگی ها
و قسم به صافی صبح ...
که یادت میاره با آغوش باز و چشم بسته از گذشته ، منتظر شروع توعه
قسم به لیست To do...
قسم به تیک هایی که جلو کارها میخوره و مسرورت میکنه ...
که نشونت میده هنوز قدرت زندگیت تو دستای خودته 
SO ,LET'S START
+گفتم خواب و زدودن آلودگی؟! میدونستین از لحاظ پزشکی،بدن بخشی از مکانسیم ها و مواد دفعی اش رو به وسیله خواب از بین میبره؟!
مرحله اول گذشت..
حدیث کسا گذاشتم با صدای بلند توی خونه پخش بشه. تا شیطون رو بیرون کنم. ملائک بیان خونه مون. خداروشکر جواب داد..
از معجزه ی حدیث کسا تو گرفتاری های زندگی غافل نشید..
و اما..
حس میکنم وارد یه چالش بزرگ شدیم!
از اون هایی که پای مرگ و زندگی درمیونه..
البته.. تجربه ثابت کرده اتفاقات قبلی هم برام در حد همین چالش بزرگ و سخت بوده.. اما گذشته :)
و زندگی در کل صحنه ی مبارزه ست!
باید برای نگه داشتن خوبی ها و از بین بردن بدی ها با خودت و بقیه بجنگی!
هم
جمعه‌ی پیش رفته بودیم بیرون، خییییلی سرسبز بود همه‌جا. امسال فوق‌العاده شده، علف‌ها تا گردنمون بود، توشون گم می‌شدیم :) همه با گوشی من کلی عکس گرفتن، عکس‌های بسی زیبا که حتی من بدعکس هم ذوق داشتم واسشون. عکسام تو مموری ذخیره میشه. مموری 32 رو یکی دو ماهی میشه خریدم، حدود صد تومن. چند روز پیش که بقیه عکساشونو ازم می‌خواستن، نگاه کردم دیدم اصلا خبری از عکس‌ها نیست! مموریم به دلیل نامعلومی بالا نمیاد. انقد ناراحت شدن که عکساشون پاک شده، کلی غ
زمان در گذره.
با سرعتی بیشتر از حدِّ تصورِ تو ..
گذشته هیچوقت،هرگز... برنگشته.
حسرتِ حرف های گفته و نگفته..کارهایی که باید انجام میدادی و ندادی،کاش گفتن و فکر کردن و آه کشیدن،جز خراش دادنِ روحت ثمری نداره..
نیلوفر! تو در لحظه,توى لحظات خاصی.. تصمیماتِ مهمِ درستی گرفتی....اگر هم حالا،وقت مرورِ وقایع گذشته، میبینی یه جایی رو درست نرفتی،تقصیری نداری.تو فقط اون زمان تجربه ى الان رو نداشتی . 
تک تک اون اتفاق ها و اون ادمها فقط باعث تغییر بینشت و افزایش
عاقا من گفتم زیاد حرف نزنم... فهمیدم وقتی زیاد با کسی حرف می‌زنم بعدش حالم بد میشه، فهمیدم و به خودم گوشزد کردم باز جدی نگرفتم..
الان میخام بگم به خودم، خیلی جدی..
که با هیشکی زیاد حرف نزن خب؟
حتا با اونی که خیلی برات عزیزه
حتا اونیکه حس میکنی خیلی میفهمتت
با هیشکی با هیشکی با هیشکیییی زیاد حرف نزن
اصن تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی
خیلی عجیبه خیلی.. نمیدونم چرا اینطور میشم یا شایدم میدونم ولی نمیدونم چطوری بگم..
فقط میدونم این فاصله‌ی یکی دو هفته‌
یا رئوف
قد کشیدم و سن زیاد کردماما هنوز، یه وقتایی که یکم به خودم و حال و روز و کارام نگاه میکنم؛ میشم اون بچه ی کوچیکی که میدونه حسابی کارا رو خراب کرده، ترسیده، ته دلش خالی شده، غصه ش شده از کوچیکی و نفهمی هاش ، سردرگمه ، نمیدونه چیکار کنه و از خجالت گوله شده زیر یه میزی یه گوشه ی خلوت خونه یا توی طبقه ی کوچیک کمد، بین یه عالمه لباس.تو اما تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده، آروم در کمد رو باز کنه، دستش رو بگیره و بیاردش بیرون و آروم بشوندش روی پ
 روزی که برای پذیرش خادمی اومده بود، ما شرایطی رو برای خادمی بیان کردیم. محسن همه اون‌ها رو دارا بود.
در اونجا محسن دو درخواست داشت. اول گفت: «حاجی منو پشت هیئت بذارید که توی دید نباشم!» مورد دوم این بود: هر چی کار سخته ، بدید به من.  
محسن نمی‌خواست بین ۸۰۰ نفر در هیئت دیده بشه، خدا هم گفت حالا که نمی‌خوای دیده بشی، من به کل عالم نشونت می‌دم. 
راوی: حجت‌الاسلام‌ لقمانی
@modafeanharam77
یکی از عادت‌های ما ایرانیا اینه که دوست داریم نظرات خودمونو توی مخ، چشم‌ و چار، حلق و بینی و هر جای دیگه‌ای از بدن طرف مقابل فروکنیم. به طور مثال شما می‌گی من کله‌پاچه دوست ندارم. اصلا کهیر می‌زنم وقتی بوی کله‌پاچه می‌خوره بهم.
 
همونجا یه ایرانی اصیل بهت می‌گه که کله پاچه خوب نخوردی هنوز. پاچه‌های منو بخوری عاشقش می‌شی. یه جوری می‌خوابونمش توی آب‌لیمو و ادویه که انگار داری شیشلیک می‌خوری. بعد برای اینکه عملی ثابت کنه بهت، می‌بردت یه
همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر
احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق
مسخره و حال بهم بزن...
اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده
ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابه..واقعا هنگ میکنم وقتی یککک
زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه 
روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو... بچرخه
واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟
دوست دارم قیافه این،م
یه روزی میاد برمیگردی به عقب نگاه میکنی و یه لبخند به روی خودت میزنی
بابت همه سختیایی که کشیدی
بابت انتخابایی که به خاطرشون تغییر کردی از خودت تشکر میکنی.
چند سال دیگه وقتی برگردی به شبایی که تا خود صبح گریه کردی و قلبت از درد مچاله شد نگاه کنی تعجب میکنی ازینکه هر بار گفتی میمیرم و یه بار دیگه دووم آوردی...
گفتی خدایا سخته نمیتونم،اما باز هم پیروز شدی...
دیدی آدما اومدن و رفتن؟دیدی موندنیا موندن؟بی منت؟
و بین این روزای سختی که گذروندی یکی دو ن
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبه‌ی بی‌نور داری. فهمیدم که بعضی وقت‌ها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنش
انگار دیگه منو نمی‌بینی. انگار دیگه صدام رو نمی‌شنوی. انگار با خورده‌شیشه‌های رابطه‌مون تنهام گذاشتی تا بمیرم. من هنوز دارم با دستای زخمی جمعشون می‌کنم و تو دیگه نیستی که نشونت بدم. باد میاد. سردمه. تو لباسم جمع میشم و لبم رو‌ گاز می‌گیرم و می‌جوم. به پشت می‌افتم رو زمین و به تصویر مات ستاره‌ها خیره می‌شم. سایه کارهایی که برای دانشگاه باید می‌کردم رو افکارم افتاده و سنگینشون کرده ولی تمرکز کافی برای رسیدگی بهشون رو ندارم. گیجم و‌ نمی
 
حال زندگی وقتی خوب میشه که اول از همه
خودت هوای دلتو داشته باشی
امشب مینویسم واسه دل خودم
دلی که تو هجوم درد ، درمانش باهاش بیگانست...
هیچ شده دلتنگ باشی
و چاره ای جز اشک ریختن نداشته باشی؟!
نمیدونم چطوره که این حس اینقدر قدرت داره
و من ب این چاره بیچاره دچارم هر شب....!!
چی میشد اگه یکی بود که تو آغوشش هیاهوی جهان رو
سرکوب میکردم و آروم میگرفتم....
ی دوست از جنس احساس ....
همدل و همراه ، پا ب پام تو تموم پیچ و خم
و بازیهای روزگار
یکی مثل خودم ؛ رفیق را
امروز از ساعت هشت در حال تقلا کردن برای بیدار شدن بودم. اما مگه میشد حتی نمیتونستم چشمامو باز کنم. مهام مثل همیشه سعی داشت بلندم کنه اما نتونستم تا همین نیم ساعت پیش. به نظرت اگه همیشه اینجوری باشم اتفاق خجسته ای برام میفته :/ هیچی نمیشم. اما واقعا کنترلی نداشتم نمیدونم باورم میکنی یا نه من میدونم عقبم میدونم باید کلی کار کنم میدونم همرو میدونم که برای فلسفه باید روی همه چیم کار کنم و کار زیاد دارمو فقط یکی دو تا نیست اما بازم میگم من نمیخواستم
امروز بالاخره ساعت سه بیدار شدم اما مها رو زمین خوابیده بود نه رو تختش فکر کنم میخواست راحت تر بیدار شه. نمیشد بشینم سر جام و نشستم رو تختو همانا که خوابم بر تا هفت نیم یا هشت اینطورا بعدش شروع کردم به کار کردنو بیشترشو انجام دادم فقط مونده خوندن مقاله و ۵۰۴. که اونم تا شب انجام میدمو میخونم. یه خورده مقاله سخت اما من موضوعشو دوست دارم شاید چون خود بارت رو دوست دارم. اینقدر دلم تنگ شده برای عکاسی البته تو خونه عکاسی میکنم کاش می شد نشونت میدادم.
کسب کار با فروش محصولات دانلودی امروزه درآمد زیادی داره و خیلی از کاربران با فروش محصولات دانلودی رتبه خوبی در گوگل پیدا کرده اند راه یابی به بازار اینترنت راحت است به طوری که نحوه استفاده از آن را بلد باشیم سیستم همکاری در فروش فایل با عضویت درآن یک فروشگاه اینترنتی فایل رایگان برای شما ایجاد میشود که هزاران فایل برای فروش درآن است خب شما در این مرحله شروع به تبلیغات و تولید محتوا میکنید تا محصول وفایل شما قایل رویت از دید گوگل و کاربران ب
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) می‌نویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این می‌تونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونه‌ی بی‌دردی نیست. 
من می‌دونم. خیلی چیزا رو می‌دونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز می‌فهمی چه خبره. بالاخره یه‌چیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من می‌دونم به گند کشیده شدن زندگی‌های مردم، زندگی‌های جوون یعنی چی. من می‌دونم «هزینه یه زندگی سا
میدونی شاید من قبلا هم همینجوری بودم هرچند که علتش رو نمیدونستم. همیشه فکر میکردم مشکل دارم که خب واقعا داشتم اما اون موقع ها کاری ازم بر نمیومد. شاید الانم جز خوردن قرصها کاری ازم برنیاد. الان امیدوارم که همه چیز درست بشه اون موقع ها حتی نمیدونستم که میشه درست بشه. این روزا واقعا انگار روز به روز دارم بدتر میشم. خودم میدونم اما نمیدونم اشکال کارم کجاست. نمیدونم چجوری باید درستش کنم. وقتی میگم صبح زود بیدار میشم اما حتی برای لحظه ای هم از خواب
رفتن به نمایشگاه های گل و گیاه میتونه خیلی خوب باشه .وقتی به عنوان یه کشاورز  یا باغبون بین مردم دیگه میری نمایشگاه گل و گیاه، احساس غرور و سرمستی میکنی!مثلا وقتی یه خونواده دارن نهال میخرن و تو انتخاب نهال مردد هستن، تو اونجا وایمیسی و منتظر میشی ازت سوال کنن! چون تو رو نمیشناسن سوال نمیکنن و پس خود میپری وسط میگی این نهالش بهتره! (: یا حس اون نقاشی داری که تو نمایشگاه تابلو هاش داره بین مردم ناشناخته قدم میزنه ! یه خانومی گل میفروخت ، از گل ها
حالم بهتره شاید واسه این که هرجوری شد کتابو گرفتم دستم یا شایدم برای دیدن روندی که تو آبان ماه داشتم از خودم راضیم البته به جز چند روزی که بد بود. اما نگاه که کردم بیشتر روزامو کار کردم. اینقدرم بیهوده نبود زندگی این چند وقت و نشستم برای آذر ماه هم برنامه چیدم که عملیش کنم. کاش یروز میشد دفترمو نشونت بدم. 
بگذریم میخوام استپ بدم به کتابم تا فردا با تمرکز بیشتر بشینم پاش. الان شاید نگاهی به عکسهارو از اول باید شروع کنم درآمدشو بخونم. اره فکر میک
همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.
خاطره‌ی آخرین‌روزی
کد تشخیص اول بودن یک عدد با پایتون
 
احتمال زیاد بار ها شده که به عددی بر می خورید
و به دنبال اول بودن آن عدد یا نبودن آن هستید !
عدد اول ، عددی است که فقط بر خودش و یک بخش پذیر باشه ؛
خب حالا بنده با پایتون یه کد ساده نوشتم
که شاید بهینه نباشه ولی جواب میده !
 
تازه ، اگه اول نباشه هم مقسوم علیه هاشو نشونت میده !
 
کد در ادامه مطلب ...
 
# تشخیص اول بودن یک عدد
# تعریف متغیر ها
aray = []
# گرفتن عدد از کاربر
x = int(input(">>> Adad Ra Vared Konid : "))
# پیدا کردن تعداد مقس
قلعه وحشت کیشاز همون اولیه که وارد میشید یه دلشوره باحالی می گیرید و اون نیز به خاطر بدون نور بودن محیط است و اتفاقاتی که به صورت ناگهانی براتون پیش میاد و سبب ساز هیجانتون میشه بخصوص اون موقعیکه طرف با اره برقی تعقیبان میکنه خیلی هم اکنون میده . اگه فراروگریز کنین ممکنه اون موقع از واهمه و هیجان رویکرد رو نادرست برین و از مسیر گم راه بشین و تو ظلمات مطلق به دیوار بخورین و زخمی بشین که بعدش کلی به تکان خودتون میخندین . اگه ف
سه تا خونواده در اینستاگرام هرازگاهی دنبال میکردم که هر سه خیلی عجیب مهاجرت کردند ترکیه !
مهاجرت قضیه پیچیده هست و چند بعدی.
مسلما اونی که مهاجرت میکنه حتما وضع مالیش توپ نیست که رفته ،چه بسا ادمایی دیدم که حاضرن در شهرهای خیلی خیلی کوچیک کشورای اروپایی تو خونه هاق ۳۰ متری زندگی کنند ولی فقط اسمش اینه که رفتند 
همینجا هم‌ادمایی داریم که خیلی خیلی پولدارن ولی حاضر نیستن حتی دقیقه ای در چنین شرایطی در اروپا یا آمریکا و...زندگی کنند.
اینو‌نمی
امروز بیشتر وقتم صرف عکسام شد. اخرش که خسته شدم به این فکر کردم این همه تلاش برای چی مگه کسی عکسای منو میبینه. خب فقط دلم میخواد انجامش بدم. عکاسی خیلی وقت بخش جدا نشدنی از زندگیم. یه خورده شبیه شعار میدونم. درسته همیشه دوربین دستم نیست. درسته بعضی وقتها دستم بهش نمیره اما همیشه چیزای دیگه ای هست که من به خاطر عکاسی انجام میدم. من از عکاسی با استادم آشنا شدمو زندگیم تغییر کرد.و خیلی چیزای دیگه. برنامه های روزانم مدتهاست بخشی ازش شامل چیزایی در
*بعد از مدت ها بی حالی و بی حوصلگی و کلا اعصاب و روان داغون، هوس کرده بودم این روزا یه چیزی درست کنم، از چند وقت پیش هم این کیک های رنگی رفته بود رو مخم و هی میگفتم مگه میشه؟! تا اینکه امروز هم همچنان با همان بی حالی و اینا، بسم ا... شروع کردم ببینم چی میشه، حتی دیروز به همکارم فاطمه هم گفتم اگه خوب دربیاد عکسشو میارم نشونت میدم اما اگه خراب بشه و عکسی بهت نشون ندادم دیگه پیگیری نکن که درست کردم یا نه؛ بدون گند زدم توش و اعصابم داغونه... خلاصه کنم که
تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکت‌های مدرسه به صندلی‌های دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع می‌کنن و مدعی‌ان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانه‌ای به «مدرک» و خط‌کش غلطی برای سنجش قوارهٔ «شعور» آدماست؟
حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره ح
۱. اینجا توی نیویورک داشتن لباسشویی قدغنه توی خونه...همه باید از لاندری استفاده کنن....
۲. اینجا کسی شماره خودش رو تو هیچ سایتی نمیذاره...چون سایتا از شماره برای تبلیغات و .. استفاده میکنن...بنابراین همه از گوگل یه شماره میگیرن که اون همه شمارهای مشکوک رو براشون بلاک میکنه یا بهشون میگه اینی که زنگ زده مشکوکه یا نه...
۳. اینجا همه روشهای هوش مصنوعی دارن امتحان میشن و استفاده میشن...خیلی از کسایی که زنگ میزنن در واقع ماشینن با صدای ادم...تازه اگه بهشو
بسم الله
الرحمن الرحیم
پیشی و پروانه
جشن سال نو
برگزار شده بود،حیوانات خودشون را با هر مکتب و عقیده ای که داشتند معرفی کردند.
شیر گفت:فاشیسم
هستم سلطان جنگل،شورش گر را با این تبر گردن میزنم.
بعد از شیر
پلنگ و گرگ و سگ به ترتیب عقیده هاشون رو که نماد شخصیت اونها بود معرفی کردند،نوبت
به خرگوش که رسید،گفت:من بی طرفم آزاد آزاد،هیچ عقیده ای ندارم.حرف خرگوش واسه شیر
گرون تموم نشد،خرگوش عددی نبود واسه اون،شیر هم واکنشی نشان نداد.
پروانه نگاه
مهربون
توی دنیا چقدر دروغ های قشنگ وجود داره که حتی متفکرترین انسان ها رو هم به اشتباه می اندازه چه برسه به کسانی که هیچوقت زحمت فکر کردن رو به خودشون ندادند.
نمیخوام بگم من فهمیدم این دروغ ها چی ان چون بزرگترین ادعای قرن رو کردم! اما میدونم که همچین دروغ هایی که ظاهرشون شاید زیباترین مفاهیم دنیا باشه وجود دارن. و خیلی هامون هم باورشون کردیم و شدن سرلوحه زندگیمون حتی.
اما اگر همچین مفاهیم زیبایی سرلوحه آدم هاست (طبق ادعای خودشون) چطور هنوز احساس خوب
وااااای خدا 
این بار دعوا در کمتر از دو دقیقه از ورودم به خونه اتفاق افتاد! 
عجب خ ر ی هستی مامان 
اَح 
میگم این رنگ قشنگه؟ و گوشه لباس را از داخل پلاستیک نشون میدم 
میگه هوممم چی هست؟ 
در میارم 
یه شلوارک که مدل دامن شلواریه و تنگ نیست روشم پر از منگوله است 
میگم فقط در مورد قشنگیش الان نظر بده 
میگه اره قشنگه 
نه قشنگ نیست چیه این 
اینو نمیشه پوشید 
میگم نگران نباش مامان برای این خونه نیست و آروم میگم اینقدر عقلم میکشه این خونه جای این لباسه
۱. یه شب تو ایتالیا داشتیم میرفتیم خونه...دیدم دو تا پسره خیلی دارن به هم ابراز محبت میکنن...اینقدر ترسیدم که دست دختره چینی رو محکم گرفتم تو دستم...
امروز سرم پایین بود...دیدم یه اقایی با لباس شیک و شلوار ماکسی قرمز براق داره خیلی لطیف سگش رو میبره بیرون...در همین حین یه مرد دیگه از راه رسید و بعد صدای یه بوس محکم در فضا پیچید...من از ترس داشتم میفتادم تو جوب...
من میدونم این بحث خیلی مناقشه بر انگیزی هست و نمیخوام نظر بدم...فقط خواستم بگم برام عادی نم
خب می دونم قرار بود دیگه غر نزنم قرار بود خوبی هارم ببینم ولی آخه....چی بگم آخه؟ 
میذاره مگه؟ 
اون از ماجرای دیشبش اینم از امروز صبح که معلوم نیست باز چه نقشه ای داره؟
آره...میگه یه سفر سه روزه ی سه نفره ولی معلوم نیست آخرش قراره چی از آب در بیاد...
مثل دیشب که اولش گفت هستی بریم یه جایی رو نشونت بدم که باورت نشه و کیف کنی از دیدنش؟ 
ولی بعدش منو جلوی مدرسه پیاده کرد به زور فرستادم پارتی آخر سال تحصیلیشون...
تا دم درم هیچی بهم نگفته بود:/...وقتی فهمیدم
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن ه
سانسور شده های رمان هاجر       که بلطف نویسنده اش یعنی جناب ششهروز براری صیقلانی تخلص شین براری به بنده  سپرده شد . و برای اولین بار قسمت های حاشیه ساز این اثر رمان جذاب را برایتان  به اشتراک میگذارم.       آیدا آغداشلو    گوتنبرگ  سوئد   
 
 
 
 قسمت های ممیزی سانسور شده ی اثر هاجر نوشته شهروز براری صیقلانی انتشارات پوررستگار گیلان. صفحه 372پاراگراف اول .__ این مطالب بعنوان محتوای ایروتیک و سکسی تشخیص داده شد و حذف گردید. .      
_________________________
}{¦
ظرف پنیر روزانه رو که الان پر شده بود از شیرینی به دستش داد. در آبیش رو باز کرد و با ذوق به شیرینی های خشک و کیک کاکائویی که به زور کنارشون جا شده بود، نگاه کرد.
-مناسبتش چیه؟
+روز پرستار! 
-نکنه نرس های کلینیک شیرینی خریدن، تو هم برداشتی آوردی واس من که بخورم و چاق شم؟
+ نه خیرم. از خونه آوردم. در ضمن همین الانش هم تو چاقی!
ظرف به دست درب ماشین رو باز کرد: پیاده شو تا جبار رو نشونت بدم. 
به دنبالش رفت و به آسمون خیره شد. ستاره ها سوسو میزدن. 
+ یه بار
همسرم ازم خواست که از انبار براش یه روسری ببرم ، من هم در ابتدا تصمیم گرفتم که یه طرح رو انتخاب کنم و براش ببرم امّا باز به خودم گفتم نه تو که چند روز دیگه بر می گردی یه بسته از روسری رو ببر که بر اساس سلیقه خودش انتخاب کنه و هر چی که اضاف اومد رو برگردون . به لطف خدا به نسبت اطرافیانی که دیدم خیلی قانع هست اصلا همین که من رو انتخاب کرده یعنی قناعت ..
لازم بود اسم قناعت رو بیارم چون برای درک مطلب خیلی کمک کنندس که در ادامه عرض می کنم .
کسی که مطمئن بو
اواخر آذر ماه که شوهرعمه ام فوت شد، توی اون گیرودار و وسط مجلس ختم، یکی از اقوام تماس گرفته بود و از مامانم خواهش کرده بود که من به جای دخترش فاینال کانون زبان رو شرکت کنم. مامان که مثل من نمیدونست فاینال ها آنلاین شدن، گفته بود ما توی چنین وضعی هستیم و الان تهران نیستیم. اون قوم هم توضیح داده بود که نیازی به حضورتون نیست و این هم کد ملی، باتشکر، خداحافظ. :| من؟ قطعا نمیتونستم و نمیخواستم روی مامانم رو زمین بندازم و به شرکت توی فاینال اجبارا و ا
تو این مدرسه جدیده اصلا چیزی به اسم امتحان میانترم ندارن.به جاش در طول سال هر دو هفته یکبار چهارشنبه ها یه آزمون جامع برای همه پایه ها برگزار میشه از دروس اون دو هفته.
خیلی هم برای همه امتحانه حیاتیه...یعنی مثلا در حد امتحان ترم واسشون مهمه و خودشونو میکشن واسش.نتیجه آزمونم شنبه ها تو سایت اعلام میشه.
حالا دیروز آزمون بود و من خواب موندم برای اولین بار تو این مدرسه, یعنی آزمون که ساعت هشت و نیم بود من ده رسیدم مدرسه، دقیقا نیمساعت آخر امتحان.وق
استاد لطفا یه کتاب بهم معرفی می‌کنید؟ چرا معرفی کنم؟ چون چند وقتیه هیچ کتابی سیرم نمی‌کنه، ولع عجیبی دارم، همینطور می‌خوام ببلعم کتاب‌ها رو اما همین که یه ذره جلو می‌رم کنارش می‌ذارم و میرم سراغ یه کتاب دیگه.  چرا فکر می‌کنی باید کتاب بخونی؟ میدونم این از درد نفهمیدنه... این نفهمیدن و نادانی داره دیوونم می‌کنه استاد.  چجوری به چنین کشفی رسیدی پروفسور؟ :)  خب استاد ... نمیدونم... اما همش احساس می‌کنم باید یه دوره فقط بخونم و بخونم که یه سری
استاد لطفا یه کتاب بهم معرفی می‌کنید؟ چرا معرفی کنم؟ چون چند وقتیه هیچ کتابی سیرم نمی‌کنه، ولع عجیبی دارم، همینطور می‌خوام ببلعم کتاب‌ها رو اما همین که یه ذره جلو می‌رم کنارش می‌ذارم و میرم سراغ یه کتاب دیگه.  چرا فکر می‌کنی باید کتاب بخونی؟ میدونم این از درد نفهمیدنه... این نفهمیدن و نادانی داره دیوونم می‌کنه استاد. 
چجوری به چنین کشفی رسیدی پروفسور؟ :)  خب استاد ... نمیدونم... اما همش احساس می‌کنم باید یه دوره فقط بخونم و بخونم که یه سری
پشت میز
کوچک آشپزخانه ­شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می­ خورد که چشمش به پنجرۀ
روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:

-می­دونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری
بود. بارون نم نم می­زد.

دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو
را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش  نرسد. ماهی ­تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.
-همیشه همینقدر بی­ سلیقه است ها ...ولش کنم حتی
از تو قاب
جمعه اومدم خوابگاه، ( فرجه‌ رو خونمون بودم )، بعد دیدم نعنا گفت بیا اینا رو نشونت بدم. دیدم ظرفا رو مرتب کرده شسته، بعد یه کاغذ هم چسبونده رو دیوار نوشته ظرف‌های هرشب همان شب شسته شود، روی میز ظرف کثیف گذاشته نشود، برای جلوگیری از فاجعه در دوران امتحانات D: 
حالا دوستانی که در جریان ماجرا بودن، خواستم بگم موفقیت اتفاقی نیست :))))) بعد از شیش ترم به این مرحله رسیدیم! منم امشب با ذوق رفتم ظرفامو شستم ، تا به قوانین مشروعیت بدهم و تشکر خود را از قوه
یا من هو قادرٌ علی کل شیء
 
سلااااااام :)
آخ که چقدر دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود.
5 روزه ننوشتم فقط ها. اما کلی مطلب هست که میخوام بگم!
 
اول
امروز رفتیم " منطقه پرواز ممنوع" رو دیدیم.
اعتراف میکنم که با دیدن تیزر تبلیغاتیش فکر میکردم ازش خوشم نمیاد. ولی فوق العاده بود.
واقعا برای ساخت تیزرش کوتاهی کردن! اون چیه واقعا :/
فیلم خیلی دوست داشتنی، امیدبخش و قشنگی بود. چقد حس خوبی داشتم به محمد مهدی و نصیر و روح الله
و به آقا حامد و آقا مصطفی همچنین!
امروز یکشنبه بود ,پایان مهلتی که خواسته بودم .... صبح زنگ زد و حرف زد ,برخلاف همیشه اشتباهاتش رو پذیرفته بود و  بهانه هایم برای اتمام رابطه رو ,از بین میبرد... اما میخواستم برم و تمومش کنم... این نتیجه این یک ماه فکر کردنم بود ,هر چی که میگفت از نظرم قابل قبول بود اما میترسیدم ,میترسیدم از اینکه بعدا برای بار سوم رهام کنه و با شرایط بدتر تنهام بگذاره....اما میگفت من هیچ وقت رهات نمیکنم خودت هم دیدی هر بار بحث کردیم و گفتیم کات! دوباره برگشتم و بهتر از
یک زن ایرانی‌ام.
وقتی کشورم به دستاور غرور آفرینی میرسه و ماهواره به فضا پرتاب میکنه؛ وقتی مهندسای کشور مرزهای علم رو جابه جا میکنن، وقتی پزشکای کشورم گرونترین داروها رو بومی سازی میکنن و توی اهدافشون درمان بیماری‌هایی که دنیا هیچ حرفی براش نداره گذاشتن، من یک زن ایرانی‌ام.
اونجا که کشورم در انتخابات سال‌های دور آبستن فتنه‌ها شد و ماه‌ها اموال عمومی و امنیت خیابونا طعمه آتش شد تا همین سالهای نزدیک که انتخاب دوستانم کسی جز آقای روحانی
#تلنگر

دیدید در بعضی آگهی ها میگن

#کافیست_فقط_یکبار_امتحان_کنید

#قرآن_کتاب_آسمانی

این مورد رو بیش از یک آگهی جدی بگیرید و
واقعا کافیست یکبار امتحان کنید و
قران رو با ترجمه بخونید و جواب یک عمر سوالات زندگیتون رو از خدا پاسخ بگیرید

با عمل به توصیه های خود خدا عاقبت بخیر دنیا و اخرت میشید
کاستی ها و مشکلات دنیا اذیتتون نمیکنه و
 عبادت هاتون رو با عشق به خدا انجام میدین نه اینکه رفع تکلیف بکنید
 هم برا زندگی مادی و دنیاتون نسخه داره هم برا دنی
از دفتر کارشناس گروه که اومدیم بیرون پگاه گفت یه دقیقه بیا بریم طبقه بالا. گفتم بالا بریم چیکار؟ گفت بیا می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم. یه لبخند خیلی درخشنده هم تو کل صورتش پخش شده بود. رفتیم بالا و من هم‌چنان که منتظر بودم ببینم پگاه می‌خواد چیکار کنه، دیدم پگاه با همون لبخندش یه نگاه به دور تا دور سالن انداخت و بعد به من نگاه کرد و خندید! یه جوری که حس کردم منتظر دیدن یه نفره. ازش پرسیدم چی شده؟ چی رو می‌خواستی نشونم بدی؟ با خنده گفت بعداً به
از دفتر کارشناس گروه که اومدیم بیرون پگاه گفت یه دقیقه بیا بریم طبقه بالا. گفتم بالا بریم چیکار؟ گفت بیا می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم. یه لبخند خیلی درخشنده هم تو کل صورتش پخش شده بود. رفتیم بالا و من هم‌چنان که منتظر بودم ببینم پگاه می‌خواد چیکار کنه، دیدم پگاه با همون لبخندش یه نگاه به دور تا دور سالن انداخت و بعد به من نگاه کرد و خندید! یه جوری که حس کردم منتظر دیدن یه نفره. ازش پرسیدم چی شده؟ چی رو می‌خواستی نشونم بدی؟ با خنده گفت بعداً به
از دفتر کارشناس گروه که اومدیم بیرون پگاه گفت یه دقیقه بیا بریم طبقه بالا. گفتم بالا بریم چیکار؟ گفت بیا می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم. یه لبخند خیلی درخشنده هم تو کل صورتش پخش شده بود. رفتیم بالا و من هم‌چنان که منتظر بودم ببینم پگاه می‌خواد چیکار کنه، دیدم پگاه با همون لبخندش یه نگاه به دور تا دور سالن انداخت و بعد به من نگاه کرد و خندید! یه جوری که حس کردم منتظر دیدن یه نفره. ازش پرسیدم چی شده؟ چی رو می‌خواستی نشونم بدی؟ با خنده گفت بعداً به
امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه ای بنبست که به منزل پدری ختم می شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام  که نفسش بند بیابد .
طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است  هیچی دیگه من هم اجازه می خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم
Blank Spaceحجم: 5.47 مگابایتتوضیحات: برای نمایش و یا دانلود روی لینک کلیک کنید
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

Nice to meet you از دیدنت خوشحالم
?Where you been تا حالا کجا بودی ؟!
I could show you incredible things من میتونم چیزای باور نکردنی ای نشونت بدم
Magic, madn
شارلوتِ عزیز‌تر از فیزیکم!
تازگی‌ها با خودم فکر می‌کنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچ‌وقت - به عنوان یک‌ دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمی‌دادم؛ اما این روزها متوجه می‌شم که چه‌قدر مهم هستن. چه‌قدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چه‌قدر مهمه که بدونی به ازای یک‌سری x و yها چه‌چیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیه‌ای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. می‌دونی؟ تو ممکنه هیچ‌وقت حتی به دنیا ن
- عسل ...عسل ... پاشو دیگه ... دیرت شده .
اصلا حال از جا بلند شدن رو نداشتم . خسته بودم ؛ خیلی خسته . دیشب تقریبا تا خود صبح داشتم به پیامک مزخرف یارو فکر میکردم . پیامکی که منو خیلی ترسونده بود . اما مونده بودم چطور دوباره همه چی میخواد به هم بریزه . چشمامو با دست مالیدم و گفتم : صبح بخیر .
بابام در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه با یه لحن خیلی جدی گفت : سلام پاشو صبحونتو بخور برو سر کارت ؛ از ساعت 7 دارم صدات میکنم .
سابقه نداشت بابا اونطوری باهام حرف بزنه
بیدار که شدم ساعت 8 بود ؛ صبحونه من رو آورده بودن و من بیدار نشده بودم ؛ ساناز هم که مثل خرس خوابیده بود . نگران آبروم بودم ؛ نگران بابا ؛ صدرا ؛ نگران پولها ؛ نگران اس ام اسی که خوندم . 
- حالا که سر قرار نیومدی اشکال نداره ؛ فقط بدون من نیاز مادی نداشتم میخواستم بدونم که آبروت واست مهم هست یا نه ؟ تا شب جمعه بهت وقت میدم 40 میلیون جور کنی ؛ وگرنه عکسات رو میفرستم واسه بابا جونت بعدشم آبروت رو تو اینترنت میبرم . 
 فاجعه ای بود ؛ منی که 3 میلیون قرض کر
سلام
این پسته ازون برگ ها زرین وبلاگه. نمیدونم این چند وقت چرا انقدر وبلاگم اینجوری شده. اینم پیش نویسش میکنم بزودی. 
کمربند هاتون رو بشدت محکم ببندید و محض احتیاط یه سطل کنار دستتون باشه بالا نیارید اگه با این چیزا مشکل دارید و یه تیکه پارچه هم تو دهنتون بزارید جیغ نزنید و بسه دیگه لوس شد :))..
بزارید با سیستم نولان اول، آخر قضیه رو بگم
۱۰ دقیقه پیش فهمیدم ۴ ۵ روزه تو رابطه با یه نفر همجنس خودم بودم :)))))))
نه که مشکلی داشته باشم با این موضوعاتا، د
صدای آن طرف گوشی گفت: بنفشه‌خانم... هی بنفشه‌خانم...
بنفشه تکانی خورد و گفت: ها... بله ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.
=: کجاهایی که با ما نیستی؟
و چشمکی دوستانه زد. بنفشه با تردید نگاهش کرد. ریزنقش ولی خوش‌قیافه بود. موهایی به رنگ خاک داشت. نه به ظاهرش ایرادی وارد بود و نه به رفتار شاد و پرانرژیش. بنفشه نفسی عمیق کشید و گفت: همینجا.
=: نمی‌خوای اون شالتو برداری من موهای خوشگلتو ببینم؟
+: هنوز نه. خواهش می‌کنم.
=: چرا هیچوقت از اتفاقای دور و برت چیزی
استقامت
عصر جمعه بود،زوج
خوشبخت ما می خواستند یه حال و هوایی عوض کنند،رفتند باغ
محبوبه:محسن حالم
زیاد خوب نیست،بی خیال شو
محسن: تو هیچ وقت
حالت خوب نیست،باید به فکر یه زن دیگه باشم تو بدرد نمی خوری،نظرت با نیلوفر دختر
همسایتون چیه؟ از وقتی دیدمش بدجوری دلم رو برده.
محبوبه:الان وقت شوخی
کردن نیست،فکر می کنم دفعه قبل مراعات نکردی و...
محسن:حتی اسمشم نیار
که طاقتشو ندارم
محبوبه:خواهرم اولای
بارداریش اینطوری میشد،فکر کنم ...
محسن حسابی عصبانی
شد
گزارش پایگاه خبری مجمع خادمین شهدای جهان اسلام:گفتگو با همسربزرگوار شهید مدافع حرم مهدی حسینی.‌‌
 
 
*شهیدقدس: بسم رب الشهدا و الصدیقین بسم رب الشهدا و الصدیقین ما شیعه حیدریم و سرافرازیمدل به عشق آل فاطمه میبازیمفرمانده لشکری ما عباس استدر ارتش او تا به ابد سربازیمتا کور شود هر آنکه نتواند دیدما به بارگاه اهلبیت می نازیماز صحن رقیه تا حریم زینببین الحرمین دیگری میسازیم
امشب در خدمت همسرشهید مدافع حرم مهدی حسینی هستیم تا اگر لایق باشیم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها