نتایج جستجو برای عبارت :

مامان بزرگ عاشق بود

همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر".مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
سر درد منو میکشه یه روز!
....
باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه ...تو قبرستون!همه با چترای مشکی ...تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز ...که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره...انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود...و رفتنش ...زمین سفیدو سیاه کرده بود...
خیلی بد بود...بد
کاش میشد اشک ریخت...
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد ...
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
سخت ترین کار دنیا ؟
کار در معدن؟
آتش نشانی ؟
کوره ذوب آهن؟
نه خیر ...
دیدن فیلم کره ای با مامان بزرگ ...به خصوص قدیمیاش ...
مثلا یه شخصیت مبارز رو گرفتن و دارن شکنجه میدن ...و دستاش رو بستن مثلا تو زندونه ...شروع میکنه گریه ...میگم گریه نکن مامان بزرگ ...میگه ببین دختر مردمو چطور انداختن زندون...!میگم دختر نیس مامان بزرگ ..پسره ...
میگه وا؟پس چرا موهاش بلنده ...میگم قدیما این شکلی بوده ...!دوباره گریه میکنه ...میگم چی شد باز ؟میگه لعنتیا نگا چطور اماما رو زندا
عروس های کوچیک فامیل پدری ...تقریبا همشون ...یکی یه دونه خواهر همسن من دارن ...
که به ترتیب حروف الفبا .... هفته قبل از شنبه تا ۳ شنبه جشن عقداشون بود.‌‌‌‌‌‌...
مامان بزرگ از اون روز دیگه رو پاااا بند نیس ...
استرس عجیبی واسه من گرفته ...
امشب سر شام گفت ...خواهر نگار چن سالش بود؟مامان گفت ۲۱!
گفت خب پس ...مامان پرسید برا چی؟مامان بزرگ گفت یه لحظه فک کردم همسن فاطی بود...
مامان گفت خب همسنن دیگه...
گفت اشتباه میکنی....فاطمه که ۱۶ سالش بیشتر نیس !والا خونه
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
 من یک دخترم...
لوس پدر، عشق مامان و همبازی برادر.همیشه قبل از خواب، خیالبافی می کنم.همیشه هنگام خرید، بهانه ی عروسکی دیگر را می گیرم.هر شب، در آغوش پدرم می خوابم؛و صبح ها با بوسه ی مادرم از خواب بیدار می شوم.عاشق رنگ بنفش و صورتی ام.عاشق چشمان آبی و موهای خرمایی ام.عاشق خانه ای هزار طبقه کنار قصر سفیدبرفی ام.ولی با اینکه هیچ کدام از اینها را ندارم، خوشحالم.چون می دانم بهترین مخلوق خداوند هستم؛مهربان تر ازسفید برفی، زیباتر از سیندرلا،بازیگوش
دوست دارن برگردی؟مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.
چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می ز
این دخترک ما اعتقاد عجیب و شدیدی به تناسخ داره.
مثلا قراره بزرگ که شد ماهی بشه یا کبوتر 
حتی مورد داشتیم میخواست بزرگ که شد عینک بشه ((((((((((((((: 
یا مثلا میگه میشه من بزرگ شدم، بابا شدم، براتون خرید کنم؟ 
اصلا اعتقاداتش منو کشته 
خیلی وقتا دیشب میریم خونه فامیل. همش میگه مامان میشه دیشب بریم خونه دایی؟
منم میگم اره مامان، حتی میتونیم دیروز بریم خونه دایی ((((((((((((((((((:
 
دوروزه دارم میگم پیتزا پیتزا، می دونن من عاشق پیتزام
گفتم شما هم میخورید؟ داداشم گفت پیتزا میخوای سفارش بدی؟ نوچ نوچ نوچ
مامان بابا گفتن مگه میشه پیتزا خورد؟؟
امشب قبل سفارش گفتم دوتا بزرگ بگیرم؟من یه پیتزا کامل میخوامااا
بابا:نه زیاده بابا
مامان: منکه معدم درد میکنه نمیخوام
داداش: من پیتزا خوشم نمیاد کباب میخوام
محض احتیاط یه کامل و یه مینی سفارش دادم آوردن
همه نشست سر سفره بابا یکی دوتا برش از مینی خورد بقیشو مامان خورد
داداش نشست سر پی
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه دراورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه ی پر ملات بسازن، رفتن...  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می میرن. باید قصه بشیم. قصه ی شبای بلندِ بچه ها. قصه ی شبای نگذشتنی ِ آدم بزرگای ِ درمونده. باید اون قصه ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. لذت ببرن و همزمان آروم بغض کنن. بچه ها ولی بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چرا بابا بزرگ، مامان بزرگ شون توی اون داستان
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.
تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 
ماما
مامان بزرگ یه شبکه رادیویی پیدا کرده رادیو محرم ...
صبح که از خواب بیدار میشه ...تلویزیونو میذاره رو حالت رادیو ...
کسی دست به کنترل بزنه با تیر میزنش ...
از صبح تا شب روضه میخونه ...و مامان بزرگ گریه ...مامان گریه ...
من دیگه مهاجرت کردم طبقه بالامون ...
نمیخوام روضه بشنوم خو ...
قصی القلب میکنه ادمو روضه زیادی ...علاوه بر اینکه صدای گریه مردها رو مخمه ....بدجووووور ...۲۴ ساعته روضه بخونه یکی!!! آدم دیوونه میشه خب !
خلاصه اینکه گفتم سرجدتون بیاین اول محرمی یه
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین بازگشت پول)
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین ...efileforosh.ir › 2019/12/12 › کتاب-چگونه-هر-شخصی-را-عاشق-خود-کن...۲۱ آذر ۱۳۹۸ - کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین بازگشت پول) ... بعضی افراد به سایت شاهین زند با نام نوین بینش پیام ارسال می کنند و ...
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین ...tesar.loxblog.com › post › کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم (...کتاب چ
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
من عاشق وبلاگ نویسی ام-من عاشق کتابم-من عاشق عکاسیم-من عاشق نویسندگیم-من عاشق هوای بارونی ام-من عاشق صدای بارونم-من عاشق لوازم تحریری ام-من عاشق آشپزی ام-من عاشق شعرم-من عاشق گل طبیعی و گلدونم-من عاشق هوای ابری ام-من عاشق لباسای زمستونی ام-من عاشق لبو و انبه ام-من عاشق شلوغی ام-من عاشق پارچه چهارخونه و گل گلی ام-من عاشق ادکلن های خنکم-من عاشق کتونی ام مخصوصا آل استار-من عاشق آش رشته ام-من عاشق کرانچی و لواشک و ترشیجاتم-من عاشق دوچرخه سواری ام-م
تو اطرافیان مون یه پسر بچه ی سه ساله داریم،گاهی یه کارایی می کنه که مامانش ناراحت میشه،می ره به باباش می گه: بابا، مامان ناراحت شده...
گاهی هم یه کاری می کنه که باباش ناراحت میشه،می ره به مامانش می گه: مامان، بابا ناراحت شده...
وقتی موقع ناراحتی باباش می ره پیش مامانش،این مامان میشهحلقه ی اتصال بین بچه و بابا...دست بچه رو می گیره می ذاره تو دست پدرش...
«این السبب المتصل بین الارض و السماء»
زمینبخواد به آسمون وصل بشه، حلقه اتصال میخواد...کسی رو می خ
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
سه روز از شروع  قشنگترین ماه سال گذشت!
مامان میگه من عاشق این ماهم ،لبخند میزنم میگم میفهم حست رو  مامان چون منم عاشق این ماهم.
تمام سی روز این ماه همیشه برای من حس عجیب و قشنگی تکرار میشه ،همون حس و حال سال های کمی دور.
اون موقع ها که درک درستی از روزه  بودن ،سفره سحر و افطار نداشتم اما با صدای  اللهم .... که از رادیو پخش میشد ، دعای قشنگی که بعدا متوجه شدم دعای ابوحمزه اس می فهمیدم ماما بابا بیدار شدن واسه سحری خوردن،باچشمهای خوابالو و موهای
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
مامان بزرگ میگه ...
خسته که باشی ...بالشت سنگ و لحافت آسمون و جُل زیرت آسفالت ...راحت ترین خواب دنیا رو داری...
خسته که نباشی ...عرق که نریخته باشی ‌..تو رخت خواب پر قوت هم انگار پر شده سنگ سُخال ...
....
*سنگِ سُخال:تیکه کلام مامان بزرگه ...سخال به معنی پست و فرومایه و به درد نخور...
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
میگویند انسان،عاشق تصوراتش میشود!اما من،تصوراتم عاشقم شد!در کلبه‌ای که در فکرم ساختم،خندیدم و خندیدی،گریستم و گریستی،گفتم و شنیدم،عاشق شدم وعاشق شدی!اما نه!تو هرگز عاشق نشده‌ای!این تصویرت بودکه عاشقم بود!آری این تصویرت بودکه با من میخندید،میگفت و می‌شنیدماما تو هرگز نمیگوییو من میشنوم!صدایت را میگویم،در فکرم!
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
چرا به میم بسنده نمی‌کنم؟ چرا می‌خوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباخته‌ام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من می‌گه همش هورمونه و به خودش می‌رسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که می‌خوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟  ح هم حق داره وقتی می‌بینه تو کسی رو داری که می‌بوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگ
روزی دختر کوچولویی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه_و_نهم
.
حسم می گفت خودش هم می دونه من ناراضی ام ولی نمی خواست قبول کنه 
چند ثانیه نگذشته بود که با مامان شروع کردن در مورد سفرهای آینده و کار و پول و سرمایه گذاری حرف بزنند 
اصلا مامان بابا عاشق شده اند یا اون ها هم به اجبار خانواده ها با هم بوده اند
ادامه مطلب
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخ
امروز شاهد عقد دو کبوتر عاشق بودم
دخترخاله ی ما چند سالی بود دل در گرو آقایی داده بود و عاشق شده بود.این آقا هم عاشق دخترخاله ی ما
بعد از چند سال بالاخره به هم رسیدن و امروز اسمشون رفت تو شناسنامه ی هم
ان شالله همه ی دختر پسرهای سایت خانواده برتر ازدواج کنن و همه ی کبوترهای عاشق به هم برسن.الهی آمین.
 
زن ها که عاشق می شوند 
موهایِ بلندشان را
هر روز طورِ جدیدتری میپیچند 
و رژلب های خوش رنگ تری
به لب های خندان ترشان میزنند... 
مردها که عاشق می شوند
شب ها به سختی خوابشان می برد 
اما صبح ها را با لبخند شروع میکنند...
عطرهایِ خوش بوتری میخرند
و خودشان را بیشتر دوست دارند
عاشق شدن اصلا
حالِ زمین را بهتر میکند...
عاشقتم
 
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
بعضی وقت ها نمیشه آدمارو عاشق خودت کنی،اینجور مواقع فقط باید دوسشون داشته باشی،حتی اگر اونا هیچ وقت به تو علاقه مند نشن،حداقلش اینه که تو همیشه اونا رو همونقدر دوست داشتی.پس سعی کنیم همیشه عاشق معشوق خودمون باشیم،حتی اگر معشوقمون،عاشق ما نباشه.
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من
 
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
با مامان زولبیا و بامیه درست کردیم! بخاطر کم خونی و ضعیف بودنم، هربار که بلند میشدم زمین از زیر دست و پام میرفتت و فرو میرفتم توی یک تاریکی موقتی:) اولین بار که این دنیای تاریک موقتیو تجربه کردم شش سالم بود، با ترس به مامان گفتم +مامااان یه لحظه چشمام همه جارو سیاه دیدد 
#درست میشه:) 
رفیقم که نامزد کرده آهنگهای عاشقانه زیاد میزاره توی استاتوس واتس آپ. از یک آهنگ خوشم اومد ولی خوب از نظر من زیادی عاشقانه‌ست-_- به درد من یکی نمیخوره*_* 
در پی چشمت
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
عاشق تاب و سرسره و گل و پرنده و میو میو و بیرونی، به قول خودت«مامان بیون دوست دارم» امروز کللی سرسره بازی کردی و تاب. و من پابه پات همراهت بودم.
دختر خوبم، امیدوارم این روزها مشغول رسیدگی به طفولیت یکی از اولیای خدا بوده باشم...
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
طرف پشت شیشه ی ماشینش نوشته «عشق من رضا»
چند حالت متصوره:
۱) ماشین مال یه خانمه و خب عشقش اسمش رضاست.
۲) راننده مرد هست و‌خب عشقش یه مرد دیگه هست.
۳) راننده اسم بچه اش رضاست و خب عاشق بچه اش هست نه مامان یا بابای بچه اش؛)
بنظرتون احتمال کدوم بیشتره؟:))
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
این موزیک کره‌ایه. من عاشقشم. عاشق اینم که چطور آروم شروع می‌شه و با سروصدا تموم می‌شه. عاشق اسمشم. عاشق دودودورودادای وسطشم. عاشق اینم که منو یاد دخترای موکوتاه با دامن های تا وسط ساق پا میندازه. منو یاد رژ قرمز میندازه و ادمای تو فکرم باهاش میرقصن. برای همین میذارمش اینجا.
BtoB - Blue Moon
انسان آنچنان موجودی است که نمی‌تواند عاشق امر «محدود» و «فانی» باشد، یعنی عاشق شیئی باشد که به زمان و مکان محدود است. انسان عاشق کمال مطلق است و عاشق هیچ چیز دیگری نیست، یعنی عاشق ذات حق است، عاشق خداست. همان کسی که منکر خداست، عاشق خداست. حتی منکرین خدا نمی‌دانند که در عمق فطرت خود عاشق کمال مطلق‌اند ولی راه را گم کرده‌اند، معشوق را گم کرده‌اند. محیی‌الدین عربی می‌گوید پیغمبران نیامده‌اند که عشق و عبادت خدا را به بندگان یاد بدهند، بلکه
 
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه درآورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه‌ی پر ملات بسازن، رفتن...  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می‌میرن. باید قصه بشیم. قصه‌ی شبای بلند ِ بچه‌های ِ بعد از خودمون. باید اون قصه‌ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. مامان‌بزرگ بابابزرگا از تعریف کردنش آروم بغض کنن و بچه ها بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چی شد بابابزرگ، مامان‌بزرگ شون توی اون داستان
چند روز پیش با، باباجون رفتم رانندگی
اونم تو دل طبیعت من عاشق رانندگی
و عاشق طبیعت به به چه شود
عجیب حال دل آدم خوب میشهه
حال دلم عالی بود ،، درختای بلندی
که دو طرف جاده بودن ،،،زیبایی خاصی
رو به جاده میبخشیدن ❤
داشتم حرکت با دنده عقب رو تمرین
میکردم یه ماشین مدل بالا اومد
بابا گفت حواست باشه نزنی به این
بدبخت میشیم مدل بالاعه ماشینش
به بابا گفتم بابا فعلا هیچی نگو بذار تو
سکوت رانندگی کنم یه سوال ازش پرسیدم
جواب نداد میگم بابا چرا جواب نمید
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
تا حالا به لحظه تحویل سال1478 فکر کردید!!! ؟؟ 
همه بلند میشن، روی همدیگر رو می بوسن ، و فرا رسیدن سال نو رو بهم تبریک میگن و ...
 اون وسط یک مهربون از جمع جدا میشه و  قاب عکسی را می بوسه و روش دست می کشه و میگه روحت شاد مامان بزرگ، روحت شاد پدر بزرگ !!!  
میدونید اون عکس کیه ؟
ادامه مطلب
صدای بارون قلقلکم میده برای بلند شدن، فکر کردن و لذت بردن. دم دست ترینها رو انتخاب میکنم؛ کلاه پدر، روسری خواهر بعنوان شال گردن و کت مامان بله همینقدر بی ملاحظه، میپوشمشون و خودم رو میرسونم به حیاط، دستها و صورتم رو به سمت آسمون میگیرم، آسمون سیاهتر و تاریکتر از همیشه است، ستاره ها خودشون رو از ما دزدیدن. تو دل تاریکی فقط خودمم و خودم، حتی خبری از سایه ام هم نیست، لبخند میزنم، چقدر خودم رو دوست دارم؟! من عاشق خودمم، وقتی میخوام بگم عاشق خودم
۱. برنامه ریزی برای سال جدید
۲. یه دعوت به چالش داشتم:دی
۳. سوپ رشته خوشمزه 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هشت تا لبخند ۹۸ ایه من*
- مامان شدن دوس جونم خیلی خوشحالم کرد و دل تو دلم نیس که نی نی شو ببینم ♥ + مامان شدن جاری کوچیکه با اون نی نی مماخ گندش + مامان شدن دختر خاله جان .. با اینکه هنو نی نی شو ندیدم از نزدیک ولی عاشق لپای تپلشم + مامان شدن ارکیده مهربون با اون نی نی شو خط ریشش:دی ♥
- پسر شیرازی نیروانای مهربون و عز
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
مینی سریال صدای قلب تو /the sound of your heartیک مینی سریال کمدی بامزه که مطمئنم عاشقش میشید (مخصوصا مامان باباش)اگه یه روز پر استرس/غم/بی حوصلگی رو گذروندین میتونید ببینیدش و بخندین کلا 5 قسمته ^^ که این سریال از رو یه وبتون ساخته شده و داستان یه پسرس که وبتون میکشه جز اون هنر دیگه ای نداره و کمی هم بدشانسه من خودم عاشق مامان باباهه هستم عالین یعنی امیدوارم شما هم لذت ببرید ازش راستی یکی دیگه هم ساخته شده به اسم the sound if your heart reboot که بازیگراش فرق دارن و
روابط عاشقانه شکننده
مجله زیبا - خیلی از جوانان فکر می کنند عاشق شدن و عاشق بودن به همین سادگی است . در حالی که اینطور نیست و عاشق شدن و عاشق ماندن نیاز به مهارت و نیت پاک دارد. در ادامه با عشق های شکننده آشنا می شوید
به ادامه بروید
ادامه مطلب
برای داشتن یک زندگی آرامو پر از عشق؛اول عاشق خودت شو،خودت را تماشا کن،برای خودت شعر بنویس،خودت را ستایش کن ...عاشق خودت که شدی؛یاد می گیری آدمِ درستی را برای عاشقی انتخاب کنی،عاشق خودت که باشی دیگر عاشق کسی که فقط عذابت میدهد نمیشوی،عاشق خودت که باشی آنی را انتخاب میکنی که آغوشش امنیت و لبخندش آرامش است،دوستت دارد و به تو احترام می گذارد ...اگر از زندگی عشق میخواهی،اگر از آدم زندگی ات عشق میخواهی،اول باید عاشق خودت بشویتا به جهان بگویی؛این
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود ...
و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم...
که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من...!و اینطوری زل زد بهم
از اول قصه اخرشو بخون...که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟
گفتم جان؟؟؟
گفت جانت بی بلا...تو دختر کی ای؟
گفتم واسه چی؟
گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری ...
گفتم ببخشید...!
۲۱ سالمه...دختر فلانیم...!
گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده...ولی!
منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه...
و رفتم نشست
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن
نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری پیدا می‌کنی! غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم. چرا هزار سال است ت
و من چه بی رحمانه
خود را فدای لحظه­هایی می­کنم که می­دانم چه باشند و چه نباشند من همینم.
و من چه با افسوس در
حسرت لحظه هایی هستم که با دستان خویش به قتل رساندمشان؛
لحظه­هایی کوچک ولی مملو از خوشی، خوشی هایی ناچیز ولی سرشار از شادی.
و ای من؛ خودت را
دریاب؛
خودی که ستایش عاشقانه­ات را می­طلبد؛ خودت را دریاب.
عاشقانه خود را بپرست چرا که تو آفریده شده­ای که عاشق خود باشی؛ عاشق دنیا باشی؛
عاشق هرآنچه خلق شده تا زیبایی­اش را بستایی.
عاشق خودت باش؛
ع
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
یه روز بابا با خانواده دوستش می‌خواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به  مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس می‌خونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم می‌خورد. 
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
داری به سرعت بزرگ میشی و زندگی سرشاره از عطر و بوی تو ولی شامه ی ما کر شده، باید تو را دید، هوای با تو بودن را نفس کشید، باید تو را به شدت دوست داشت، دوست داشتنی در خور قلبی زلال به عشقی ودیعه نهاده شده از طرف خدا...
زبان شیرین تو شیرینی زندگی را بس، اگر دل دل باشد...
دیشب گفتی مامان من چرا حواسم نبود شیر خوردم که پاهام خاروندیده شده؟ یک ساعت بعد موقع خواب گفتی مامان به من شربت میدی؟ چون شیر پاهامو خاروندیده میکنه...
دلم برات تنگ میشه
در چالش‌های م
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
زمانی که مهدی تازه زبان باز کرده بود از اولین کلمه هایی که گفت این بود: شهیدم کن... .
خیلی برایم عجیب بود. بزرگ تر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود.
بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش کج! من هم به خدا می
گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه می خواهد هر چی می خواهد به او بده.
می دانستم دنبال شهادت بود. هیچ گاه هم زیر بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.
شب های
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
آخرش منو می کشه این تعبیرهای سنگین این عاشق 6ساله
- بذار این گوشه یه خورشید بذارم
+براچی خورشید؟
- آخه باباجونم خورشید زندگی منه
و من دربهت نگاهش میکنم...
جزوه رو برداشته پر از قلب و ستاره کرده.
در جواب نگاه سئوالیمون میگه:
مامان جونم ستاره عشق منه!
من و همسر تو هپروتیم امروز:)))
- من عاشق قارچم!
+ تاحالا قارچ آب پز خوردی...؟!
- نه...نخوردم!
+ پس انقدر سـاده نگو عاشقِ قارچم...
اگه عاشق قارچ بودی همه جورشو امتحان میکردی،
و در آخر میگفتی با همه مزه هاش، بازم عاشق قارچم!
نه اینکه فقط توی پیتزاس یا بین یه عالمه پَنیره امتحانش کنی و بگی عاشقشم...
تو عاشق نیستی
خیلیا عاشق نیستن
فقط گشنه ان!
+کپی شده از یه کانال 
++دلتون میاد جوون مملکتو رگباری آنفالو کنید؟:))
میدونم چرت و پرتن اکثر پستام ولی مهم دله، منه بخ بخ زیاد نمیتونم وقت بذارم وگ
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
من عاشق شدم وگرنه این بی قراریم دلیل دیگری ندارد. من عاشق شده ام وگرنه این هوس ناتمام حرف زدن با محدثه چیست؟! من عاشق شدم وگرنه این دلیل خوشحالی، این میل بوسیدن برای چیست؟! من عاشق شدم و دیگر نه می خواهم و نه می توانم باز گردم به تنهایی خویش، محدثه من، این بینوا عاشقت را در تنهایی خود جا می دهی؟! از من دور هستی و خداوند در فکر است که تو را چگونه خلق کرده است که بنده سر به راهش را اینچنین از او غافل کرده ای. باز می گویم: دوستت دارم. با اینکه نوشتنش ه
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
متن اهنگ عاشق شدم رفت میثم ابراهیمی
دانلود آهنگ عاشق شدم رفت
دانلود اهنگ عاشق شدم رفت حامد همایون
عاشق شدم رفت 320

آهنگ حامد همایون عاشق شدم رفت
آهنگ عاشق شدم رفت حامد همایون
چیکه چیکه نم نمک رو گونه هات
قطره قطره داره بارون میزنه
خلقِ عشق مسئله‌ای نیست، حفظِ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نیست، عاشق ماندن مهم است. سست‌عهدی‌های عشاق باعث شده که بسیاری از داستان‌های عاشقانه مبتذل، در جایی تمام شود که عاشق به معشوق می‌رسد؛ حال آنکه مهم، از این لحظه به بعد است.مهم، پنجاه سالِ بعد است:دوام عشق... دوام زیبایی و شکوه عشق...
 
می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.
بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 
عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
اگه عکس پروفایل هم‌کلاسی‌های دهه‌ی هشتادیم رو بذارم براتون فکر کنم همتون افسردگی بگیرید، یکیش روی پروفایلش نوشته "بهم بگو وصال چه حسی داره؟"! اون یکی نوشته تنهایی خیلی سخته! یکی دیگه‌اش نوشته جات رو به سایه‌ات هم نمیدم چه برسه به بقیه! و ... :|
واکنش من به همشون اینه (-_-) 
خدایا این دهه‌ی هشتادی‌ها کی انقدر بزرگ شدن؟ کی وقت کردن عاشق بشن؟ عاشق هم هیچی، کی وقت کردن شکست عشقی بخورن اخه؟:|
+حس افسردگی و پیری دارم، بیاین دلداریم بدین :(
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
بنظرشما آسمان هم عاشق میشه ؟ 
 
 
من شنیدم اشک آدم های عاشق گرمه ... 
دوشب پیش بارون اومد ... 
حس کردم قطره های بارون داغن ...  
به خدا قسم که جدی می گم .
شاید هم بخاطر گرمای هوا بود ... 
اما من دلم میخواست آسمون عاشق باشه ... 
حقش نیست با این همه ستاره ای که تو دلش خونه دارن ، اشک هاش رنگ عشق نداشته باشن *
من
هنوز نمیدونم عاشقی خوبه یا بد ؟  
هنوز نمیدونم  چه حسی داره ؟  
من نمیدونم هیچی نمیدونم ... 
فقط حس میکنم عاشقی یه تکامله ... یه صعود ...
"حق آسمان نیست
بابای بابام رو خیلی دوست داشتم... یه زمانی باهم تویه خونه زندگی میکردیم اونا طبقه بالا ما پایین... یه مغازه خیلی کوچیک داشت،هرروز عصر برگشتنی منو صدا میکرد یه ابمیوه ای ادامسی بهم میداد گاها که خسته بود و به زور تا خونه میومد بهم پول میداد :) فوق العاده دوسش داشتم، عاشق رییس جمهور اذربایجان بود همیشه میگفت بیا بزن الهام اوف رو ببینم:))) مامان بزرگم فیلمای ترکیه ای میدید بعدا که بخاطر سرطان فوت کرد بابا بزرگم همیشه بعد اینکه اونی که خودش دوس داشت
در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم اثر برایان تریسی ...www.30book.com › Book › چگونه-دیگران-را-شیفته-خود-کنیم-برا...خرید اینترنتی و آنلاین کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم نوشته برایان تریسی و ترجمه رضا عرب از نشر دانشگاهیان، در فروشگاه آنلاین کتاب ۳۰ بوک. کتاب ...
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم Pdf | OpenStreetMapwww.openstreetmap.org › user › کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کن...کتاب چگونه دیگرا
هرصبح که با چشمان نیمه‌باز روی علامت پاورِ یک قاچِ سبزرنگ کیوی کلیک می‌کنم و بعد، زنبورهای کوچک به پرواز در می‌آیند و علامت پرچم استرالیا یا اوکراین و برزیل و آرژانتین در گوشه‌ی سمت چپ صفحه‌ام می‌افتد و وارد دنیای تلگرام می‌شوم، از مامان چندتا پیام پشت‌سر هم برایم می‌آید. مامان هرروز برایم از کانال‌های پزشکی ای که دارد، آخرین تحقیقات و یافته‌های دانشمندان در مورد "صبحانه نخوردن" را می‌فرستد. مثلا اینکه صبحانه نخوردن باعث ضعف و خست
♪♬♬♪چه شود دوست شوی دست در این دست کنی حبیب من♪♬♬♪
♪♬♬♪چه شود نیم نگاهی به این عاشق سرمست کنی مرا مست کنی♪♬♬♪
♪♬♬♪دل به دلت داده منم منم پای تو افتاده منم منم دلبر دل برده تویی تویی عاشق دیوانه منم منم♪♬♬♪
♪♬♬♪دل من افسار ندارد درگیر تو است دیدم آن چشم تورا چشمانم مست شد است♪♬♬♪
♪♬♬♪دل به دلت داده منم منم پای تو افتاده منم منم دلبر دل برده تویی تویی عاشق دیوانه منم منم♪♬♬♪
♪♬♬♪دل من مست کن و دست در این دست کن و زیر و رو
+ چن وقتیه سعی میکنم عاشق شم ولی تا الان این اتفاق برام نیوفتاده :(
- اینجوری که آدم عاشق نمیشه :|
+ پس چجوری یسری عاشق میشن؟! اصن عشق یعنی چی؟! یه تعریف از عشق بگو ببینم!
- عشق یعنی اینکه یه نفر برات مهم بشه! یعنی وقتی باهاشی اون تیکه آخر کبابی رو که گذاشتی با لذت بخوری بدی به اون :)
+ آهان پس فعلا کاری نمیشه کرد :|
من به شدت عاشق هنرم
عاشق چسب وکاغذ وقیچی
 عاشق چوب ورنگ ونقاشی
اما زیست میخونم اونم از نوع سلولی ومولکولی
توهنر نیمچه استعدادیم دارم که همه تعریف میکنن
اما درسموهم خیییییییییییلی دوست دارم ولی تنبلی میکنم و نمیخونم
دلم میخواد از راه درسم پیشرفت کنم نه هنر!
شدیدا بلاتکلیفم
نمیدونم میفهمی یانه
اصلا نمیدونم کسی اینجارو میخونه عایا؟!
اگه بخوام فک کنم و ببینم 20 سال دیگه چی میشم، احتمالا به این دوتا نتیجه میرسم:
1.موفق نشم مامان بابامو راضی کنم که برای آیدل شدن برم کره و نویسنده شدم، اومم احتمالا با همه کتابام و آهنگام و عروسکام(نخندین من 14 سالمه و عاشق عروسکمXD تنها ویژگی دخترونه که توی من مونده همینه) توی یه خونه بزرگ توی تهران زندگی میکنم و داستانامو مینویسم،
تا اون موقع حتما یه دور کره و ژاپن رفتمو کلی عروسک و وسیله و بند و بساط از کی پاپ و انیمه گرفتم، و هنوزم مطمئنم تو او
به نام عاشق ترین خالق
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برای
به نام عاشق ترین خالق
 
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها