نتایج جستجو برای عبارت :

خودِ آگاهم داره فکر می‌کنه

همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسرده‌ات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روان‌شناست کنترل کن و با او حرف‌های مثبت بزن. مشاور و روان‌شناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بی‌اعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفی‌اش را با گوش کردن به حرف‌های خودِ قوی‌ات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازه‌ی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبان‌باز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین این خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
لذت بخش ترین و غرور افرین ترین اتفاق زندگی هرکسی سفر به ماه، فتح اورست، یه اختراع خفن یا کشف یه چیز شگفت انگیز "نیست"، بی نظیر ترین لحظه زندگی اون لحظه ایه که به قدرت خودت ایمان میاری. به خودت... خودِ خودِ خسته و داغون و لهِ لهت، دقیقا اون لحظه که از خوشحالی ضجه می زنی! اون لحظه که هیچکی نیست، هیچکیو نداری و با اشک شوق دستتو حلقه میکنی دور خودت و سفت بغل میکنی خودتو، به جای همه ی ادمای راستکی و الکی، به جای همه ادمایی که باید میبودن و نبودن، نباید
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز....
یک قطعه از بهشت...
یک قطعه کم است ... اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت...
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر...
 +رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و... من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه... دلبرانه... شروعش با پیاده روی اربعین... پایانش با زیارت پرچم ارباب... خدایا شکرت.
شده گاهی که دلت تنگ شود؟!
یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :) 
دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :) 
امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اینکه این همه توانمندم تحسین برانگی
می‌دونی در این وانفسای بی‌اینترنتی و اعصاب‌خوردی و خماریش، چی بیشتر از همه می‌چسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهده‌ی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشه‌هاش هم دلت برای عده‌ای که یهو بی‌خبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...
هر چیز که در جستن آنم، آنم
بله درست می‌گوید، من خودِ دردم، خود خواستن و نرسیدن، خودِ بیهودگی، دوستی امروز می‌گفت تمایل به پرفکت بودن باگ خلقته، راست می‌گفت چرا تا به حال توجه نکرده بودم که هرچه می‌کشم از این میل به پرفکت بودن است؟ چرا تا به حال هیچ قدمی برای تعادل در خودم بر نداشتم؟ چرا باید همه‌ی زندگی برای این باگ خلقت که کمال‌طلبی‌ست در رنج باشم؟ بس نیست ۳۵ سال که لااقل ۳۰ سالش را در این وضع گذراندم؟
بس است
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنمبه خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزامخودی که تنهایی تحمل میکنهتنهایی می ایستهتنهایی میجنگهتنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنهخودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنهخودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش...اما بازم میره جلو،اما بازم میجنگه!خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب س
از صبحه این گوشی دستمه، به مغز نصفه نیمه‌م فشار میارم که یه حرفی بده بیرون، هیچی نمیاد. الان یادداشت گوشی رو باز کردم و گفتم یکیو برمی‌دارم و پست می‌کنم، یعنی گفتم بی یادداشت بری بیرون نرفتیااا! قابل‌پست‌ترینشون این بود. چمدونم از این تستاییه که اینور اونور تو اینترنت دادم، این جوابشه. گمونم تست "ویژگی پنهان یا سرکوب‌شده" بود. یادم نیست به چه صورت بود، ولی جوری که یادمه سوال‌ها اصلا در بحر این نتیجه نبود. مثل اینکه از یکی بپرسن چه رنگی دو
بسم الله الرحمن الرحیم
قَالَ یَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ ۖ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ
فرمود: ای آدم، ملائکه را به اسماء این حقایق آگاه ساز. چون آگاه ساخت، خدا فرمود: آیا شما را نگفتم که من بر غیب آسمانها و زمین دانا و بر آنچه آشکار و پنهان دارید آگاهم؟
وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَةِ ا
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
برای ایجاد محیطی شاداب تر ، دلپذیرتر ، امن تر و دوست داشتنی تر در مدارس چه کارهایی باید انجام داد؟
من در کرمانشاه زندگی می کنم و نسبت به مدارسی از شهر کرمانشاه که در آن ها تحصیل کرده ام آگاهم.
مدارسی از یک منطقه فقیر نشین و همچنین مدارسی از یک منطقه نستا گران تر.
با توجه به موارد بالا در مطالب بعدی  به سوال رئیس جمهور پاسخ می دهم.
برای ایجاد محیطی شاداب تر ، دلپذیرتر ، امن تر و دوست داشتنی تر در مدارس چه کارهایی باید انجام داد؟
من در کرمانشاه زندگی می کنم و نسبت به مدارسی از شهر کرمانشاه که در آن ها تحصیل کرده ام آگاهم.
مدارسی از یک منطقه فقیر نشین و همچنین مدارسی از یک منطقه نسبتا گران.
با توجه به موارد بالا در مطالب بعدی  به سوال رئیس جمهور پاسخ می دهم.
خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از این به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو و
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزز بتاج کبریایی، بتو رسد مُلک خدایی.
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی. 
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
سلام
تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه می‌نویسی، بنابراین اگه باور نمی‌کنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات می‌نویسه، خیلی خنگی :|
این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه می‌خواستی درباره‌شون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو می‌گرفته. نمی‌دونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست می‌نویسی و بعدش هی خودخوری می‌کنی :)
از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط ب
میل شدیدی به سرزنش خودم دارم. دوست دارم خودم رو "هی، فلانی!" صداکنم.
ولی نه!
مائده، عزیزم!
زندگی مجموعه ای از تجربه هاست. تو باید اشتباه کنی تا یادبگیری. تو باید آسیب ببینی تا از خودت مراقبت کنی. تو انسانی و اشتباه کردن بخشی از توست. پس نیازی به سرزنش نیست. اما یک چیز خیلی اهمیت داره، درسی که میگیری...! و باید بدونی که محکم تر شدی. آره عزیزم. من تموم غم ها و رنج هات رو از برم. من از شکستگی هات باخبرم. من از بی کرخت و بی حس شدنت. از قلب مردگیت. از احساس ته
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم 
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم...بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم، ب
سلامو خسته نباشید به گروه درجه 1 تونمن دانشجوی فیزیک ام و از درد برجام و بلایی که سر صنعت هسته ای و علل خصوص هوافضای کشور اومده کاملا آگاهم  و واقعا دمتون گرم که حواستون به صنعت هسته ای کشور   بوده.تو تئاترتون حقایق این صنعت رو گفتید. مشکلات. محدودیت ها. اساتیدو.....این در صورتیکه کشور ما پیشرفت نمیکنه تا زمانی که بتونه در علوم پایه مثل فیزیک و ریاضی و... پیشرفت کنه.
ادامه مطلب
موقع گوش دادن فایل صوتی انگیزیشی مربوط به موسسه ،گوینده از ایمان و باور حرف زد .ایمان و باوری که شاه کلید هر مسیر و موضوعی میشه .
ایمان و باوری که منم بهش معتقدم.
درادامه صحبت هاش ،مثالی زد که خیلی به دلم نشست .
گوینده فایل انگیزشی گفت :اگه به ما بگن شب تا صبح باید داخل اتاقی باشیم  که یه جسد وجود داره، غالب افراد از ترس و دلهره شب تا صبح پلک نمیزنن و ترس  اذیتشون میکنه ، درحالی که همه ما این علم‌ را داریم که جسد هیچ خطر و آسیبی نمیزنه اما موضوع 
سقراط وارد جمعی شد از مردان آتنی که گروهی نامتجانس از سوفیست ها و خطیبان و مردان سیاست تا دوستداران فلسفه در میانشان بود.
با صدای بلند خطاب به حاضرین گفت : « من از همه شما داناترم »
همه نگاه ها به سوی سقراط خیره شد و عده ای که او را نمی شناختند با خود گفتند عجب پیرمرد زشترو و گزافه گویی است !
بودند در آن میان عده ای هم که اورا می شناختند و می دانستند در پس این اظهار فضل ناشیانه حکمتی نهفته است.
پس از اندکی سقراط دوباره گفت :
    «  براستی که من دانا
سریال Anne with an e که به تازگی! تموم شده، مخاطب و طرفدارای خاص خودش رو جذب کرده ومحبوبیت داره. انصافاً هم سریال قشنگ و جذابیه، داستانه زندگیه دختره خیال پرداز و مو قرمزی که هممون اسمشو می دونیم، آن شرلی!. اما سریال Anne with an e تفاوت ها و کاراکترهای متفاوتی نسبت به سریال های قبلی و داستان مونتگومری داره. شاخ و برگ های زیاد و اتفاقات دیگه ای که خارج از تصور قبلیه من بود.
شاید این تغییرات برای طرفدارا(؟!)ی رویای سبز و... زیاد دوستداشتنی نباشه. اما اینا دلی
اگر احساس می‌کنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شده‌ای که خودت برای خودت ساخته‌ای، و فکر می‌کنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و «خودِ گمشده‌ات» را و معنی خودت را بیابی؛ 
آن‌گاه شاید بتوانی تا حدی به « خودِ اصیل‌ات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینه‌ی او، خود را بیابی.
وقتی به فکر یافتن خودت باشی می‌توانی خودت را بیابی...
مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هرکس «خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است.
پس ما می‌توانیم از ر
مثل همه ی روزای دیگه نبود 
ساعتم زنگ نخورد ، خودم اگه میخواستم شاید تا ۱۱ می خوابیدم ولی بوی نم که از لا به لای درز پنجره میومد نشونی بارون ناخونده بود که دلم می خواست برم ببینم به قول سارا از اون بارونایی نبود که خوش حالت کنه ، تنها بودن توی خونه حس آرامشو  دو چندان می کرد هر چند شب قبلش کابوس ناخود آگاهم بوی آرامش نمی داد ولی وقتی با اون قیافه ی نا آشنا توی آینه بر خوردم و یه آب به سر و صورتم پاشیدم و زیر شیر جوشو روشن کردم تا تنها و تنها خوش حا
(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 
دوباره صداها تو سرم چرخید... 
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان از‌خود
بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصه‌ی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره‌ پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به شاهکارـای انگلیسی. به قول خودِ تامی کلمه‌هایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده می‌گم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنش‌ها:
مامان: از تابستون داری زبان می‌خونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دو‌هزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمی‌تونی از پسِ یه تعیین‌ سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دل‌گرم‌کننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمی‌دونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس می‌کرد که بهش برسونم. م
خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از این به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو و
از دلت، از درونت، از روزهایت. روزهایی که گذشت اما ندانستی چگونه گذشت. چقد دارم چرت و پرت میگم :/خب؛ از روزیکه یوگا رفتم با اینکه فقط یه جلسه گذشته! حس میکنم رو کمرم بیشتر آگاهم که صاف نگهش دارم! خوبه
واسه درس خوندن امسالمم باید یه روش جدید به کار ببندم.
کتاب 4اثر از فلورانس رو خوندم، یعنی فایل صوتیش رو دارم گوش میدم و تقریبا آخراشم.
برای آینده گذشته باید پاک شه و دور ریخته شه. یاید از یه راه و یه شیوه جدید استفاده کنم.
و اینکه باید به یه نیروی فرات
معادله ی نامجهول
من با دست های خالی
دو کوچه پایین تر می روم
تا از بقالی مهربانش
چند کارتن دعا بخرم.‌
****
تسبیحم را به پیرزن همسایه می دهم.
و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.
تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 
گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌
و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!
****
من از قانونِ درخت ها آگاهم
و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 
فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح
از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم
و آن را به توانِ هزار
آیا من آدمی هستم که دوستی‌ها رو برنتابم؟ واقعا فکر نمی‌کنم همچین آدمی باشم. یا حداقل نمیخوام باشم. شاید دلیل، همون اطمینان نداشتن باشه یا فرست ایمپرشن وحشتناک. که اون روز برام واضح و قابل درکه. ولی میتونم به برخوردهای درست‌تر فکر کنم. خود را در موقعیت فراموش شده قرار ندادن. حال بد جسمی خود را به دیگران گفتن. پذیرفتن اینکه بالا آوردن عیب نیست. فراموش شدنی هم در کار نیست. ولی واقعیت ،با تمام صداقت اینه که هرگز "نفرت" در من نسبت به رفاقت ها وجود
«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو این چنین
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تق‌تقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بی‌رحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمه‌ها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همه‌چیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیه‌ام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
این فیلم مال حدود 16 سال پیشه ولی با این حال و با وجود گذشت این همه سال، یکی از اون هندی های خوبه بخصوص برای اونایی که فیلم هندی عاشقانه دوست دارن. اینجا عشق مثلثی برعکسه! فیلم راجع به سه تا دوسته که تو کودکی از هم جدا می شن و پسرِ داستان با پدرو مادرش میره یه شهر دیگه و به تینا می گه که برای هم ایمیل بفرستن اما تینا اهل این کارا نیست پس پوجا که راج رو دوست داره به جای تینا و با امضای تینا برای راج ایمیل می فرسته... سالها می گذره و این دوستی عمیق تر ش
نه روز روزگارش مثل روزه
نه شبهاش رنگ و بوی ماه داره
حواس روزگارش پرت انگار
همیشه توی سینه اش آه داره
 
به روی دلخوشی ها چشم بسته
برا غصه دلی آگاه داره
به هر دشت و دمن خونده فراغی
به لب هاش غزلی جانکاه داره 
 
گمونم دل زلیخایی کشیده 
که دائم سر میون چاه داره
نگارش دیگه بی نام و نشونه
که یکسر حوس بیراه داره
 
به دنبالش جلو چشم رقیبون
سر جنگ با قشون شاه داره
دوچشمونش به راه قاصدک هاست
هوای دلبر دلخواه داره
 
 
متن آهنگ مگه واسه تو فرقی داره مهدی جهانیدلخوشی من توبودی که رفتی خواب میبینم هی به خونه برگشتیبد جا ولم کردی تو این همه سختی کی از حال من خبر دارهدنیا شده تیره انگار دیگه دیره تصمیم تو گرفتی که خبری نی دیگهخیلی وقته دلم از زندگی سیره کی از حال من خبر دارهکی از حال من خبر داره کی از حال من خبر داره مگه واسه تو فرقیم داره
ادامه مطلب
استاد راهنمای ارشدم بهم گفت: «آینده ت رو روشن میبینم»
معلم فیزیک سوم دبیرستانم که یه خانوم خیلی مهربونی هم بود گفت:«اگه یه نفر یه کار بد در حقت کنه، فراموش نمیکنی و نمی تونی ببخشیش.»
منا تو دوران دبیرستان بهم گفت:«آدم حسودی هستی.»
پیمان از کانادا بهم گفت: «به طرز وحشتناکی باهوشی.»
 
اگرچه دوست دارم اولی و آخری واقعا درست باشن ولی تا حدی  باهاشون مخالفم و احساس میکنم نظرشون اغراق شده واقعیت هست ولی خب یاداوری شون امید میده بهم و یه جورایی دوست
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
بعضی آدم‌ها برای من همیشه عجیب میمونن...همون‌هایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگی‌شون،خودِ واقعی‌شون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و‌ بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ‌ زندگی‌شون خوش و‌ پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونی‌ها،ذوق‌ کردن‌هاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهن‌شون و یک وقت‌ه
آقا من فاز اینایی رو که میان داستان زندگیشون رو تو تلگرام و اینستا منتشر میکنند و تا خصوصی ترین لحظاتشون رو با خلق الله شِیر میکنن درک نمی کنم
حالا بعضی داستانا ی نیمچه جذابیتی داره و اتفاقای خاصی تو زندگی افتاده که قابلیت رمان یا حتی فیلم شدن رو داره
ولی بعضیا واقعا ی زندگی یکنواخت و معمولی رو به اشتراک میزارن و از طریقش فالوور جذب میکنن و درآمد دارن
خودِ همین من یکی از اینا رو دنبال میکردم
اوایلش واقعا بد نبود
مخصوصا این که این خانوم وقتی ا
یه  پرنده دوست دارهآسمون  آبی باشهروزای خوب خداصاف و آفتابی باشه
 یه  پرنده دوست دارهخوب و مهربون  باشهشب پیش ستاره هاروز تو آسمون  باشه
یه  پرنده دوست دارهتو دلا غم نباشهلبا پرخنده باشهدرد و ماتم نباشه
 یه  پرنده دوست دارهرو  زمین جنگ نباشههمه دل ها شاد باشنهیچ دلی تنگ نباشه
یه  پرنده دوست دارهقفسش باز بمونهاز قفس فرار کنهراحت آواز بخونه
دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن...
بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو... تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا...
عصری یک‌شنبه بود که از خواب بیدار شدم و ناگهان، نوشتن چهار صفحه ابتدایی را آغاز کردم. صبح روز بعد، الباقی را پایان زدم. نخستین داستان کوتاهی را که نوشتم (دریافت)، تجربه‌ای آگاهی‌بخش را برایم ارمغان بود. از هفت نفری که زحمت مطالعه آن را پذیرا بودند، سه نفر مطلقاً «هیچ» نفهمیده بودند. یک نفر 30 درصد، دیگری 60 درصد، آن دیگری 70 درصد و در نهایت فقط یک نفر کاملاً متوجّه داستان شده بود. نمی‌دانستم چرا!
آیا به طرز فجیعی ناخوشایند می‌نویسم؟ چرا بای
هیچ چیز نمی‌توانست اندازه‌ی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور می‌شدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همه‌ی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دید
برای صد و شصت و پنجمین بار ، پیشامد ها رو تصور میکنم و رفتارام رو مرور میکنم
فرشته تو از این اتفاق خیلی خوشحالی ...نذار خوشحالی با چهارتا کلمه ی رو هوا خراب بشه ...
از ته دلت چندوقت بخاطرش ذوق و شوق و شور و شعف!! داری ...
احتمالا از دونفر یکم حرف بی ربط و زخم زبون میشنوی و M و m باز با مثل این چندوقت یکم زیاد نگاهت میکنن که فاز هیچ کدومشونو درک نمیکنی ....تو تا آخر ، خیلی مودب و باوقار و محترم با همه رفتار کن... 
روحیتو شاد نگه دار و بیشتر پیش بچه ها (R , MS,K) ب
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقت‌ها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.
من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر می‌ایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی و
دارم میترسم ... 
داره میترسونتم ... این زندگی ... ادماش ... رابطه هاش .. عشق و نفرتاش ... 
این بی اعتمادیاش داره میترسونتم ... 
سرد شدنایه یهوییش داره میترسونتم
دل بستنا و دل کندناش ... نادیده گرفتنا و نادیده گرفته شدناش داره میترسونتم 
دارم میترسم ...
میترسمو ...
هییییییییس یادت نره تو حق اعتراض نداری
«اللّهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الی اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.»
«خدایا آگاهم کن در آن برای برکات سحرهایش و روشن کن در آن دلم را به پرتو انوارش و بکار به همه اعضایم به پیروی آثارش، به نور خودت، ای روشنی بخش دل‌های حق شناسان.»
 آیت‌الله مجتهدی تهرانی در شرح فراز «اللّهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ» می‌گوید: خدایا متوجه کن من را تا ا
یک ماه دووم آوردم. آفرین به من.
فضای خالی دلتنگی داره؟ انگار داره.
خوشحالم و زندگی با وجود تمام به‌گایی‌ها روی خوشش رو داره نشون میده. امتحان و کوییز و تکلیف داره از روم رد میشه ولی خوبم. خوبم. واقعا. درکم از زندگی تغییر کرده یه ذره. رنگا رو سردتر می‌بینم. بوهای خوش به جای لذت‌بخش بودن بینی‌ام رو میسوزونن. در کل حس میکنم که همه دارن ادا درمیارن و کسی خود واقعیش نیست.
می‌رود توی پارک، سوار تاب می‌شود، فکر می‌کند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشی‌اش اما خسته، خودش بی‌هنر و تنش کوفته است. سرش را به بچه‌بازی‌های خودش تکان می‌دهد و با مهربانی زمزمه می‌کند: «برو به درک بابا.»
گوشی را پرت می‌کند توی سوراخ کیفش، جفت دست‌ها را می‌چسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز می‌کند و لنگ در هوا می‌رود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه! 
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه! 
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
عشق دلم تو ♪ شدی تمومه قلبم ماله خودم میشی آروم آرومو ♪ کم کم … !! ♬♫ وقتی تویی کنارم حاله خوبی ♪ دارم وای به دله بیقرارم آروم آرومو ♪ آسه این دل داره میره واسه تو دله تنهام انگار یه عشقه ♪ خیلی خاصه انگار تو آسمونم اینه حاله ♪ دله دیوونه م فقط ♪ خودم میتونم حرفِ تو چشاتو ♪ بخونم … !! ♬♫ عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ماله اونکه ♪ زندگیشی عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ♪ ماله اونکه زندگیشی
زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمی‌برد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جمله‌‌ای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظه‌ی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خود
بسم الله
دعای روزهیجدهم
اَللّهُمَّ نَبِّهْنى فیهِ لِبَرَکاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فیهِ قَلْبى بِضیاَّءِ اَنْوارِهِ وَخُذْ بِکُلِّ اَعْضاَّئى اِلىَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعارِفینَخدایا آگاهم ساز در این ماه از برکات سحرهاى آن و نورانى کن در آن دلم را به پرتو انوار آن و بگمار تمام اعضاء و جوارحم را به پیروى کردن آثارش به نور خود اى روشنى دهنده دلهاى عارفان
ادامه مطلب
دانلود اهنگ دور هم بودن چه حالی داره / ریمیکس شاد
دور ♪ هم … بودن چه حالی داره … !! ♪♪دوتا ♪ چشمات … عجب جادویی داره … !! ♪♪دلم ♪ امشب حال … خوبیو داره … !! ♪♪مگه ♪ دنیا … بهتر ما آخه داره … !! ♪♪توی♪ این … دورهمیا دلم با توئه … !! ♪♪با ♪ دلم راه بیای … من دلم میدوئه … !! ♪♪اگه ♪ این … خوابه نذاری که بیدار بشم … !! ♪♪کم ♪ کم ممکنه … از عشق تو بیمار بشم … !! ♪♪تو ♪ بخوای حاظرم … حتی واسه تو یار بشم … !! ♪♪امشب ♪ شب … مهتابه چشا بی خوابه …
یک سریال جدید به نام Öğretmen (به معنیِ معلّم) شروع شده و موضوع جالب و متفاوتی داره. البتّه از اونجایی که فقط ۱۰۲ روز و ۲۱ ساعت و ۱۰ دقیقه تا کنکور سراسری ۹۹ باقی مونده، فرصتی نیست که این سریال رو تماشا کنم و فقط چند سکانسش رو شاهد بودم؛ امّا تعریف و وقایعش رو از خواهرم می‌شنوم. 
حالا چی شده که بحث این سریال رو پیش کشیدم؟ 
راستش یه صحنه‌ای بود که öğretmen یا همون معلّم، از سر ناامیدی اشک می‌ریزه و با لحنی پر از خواهش و تمنّا رو به دانش‌آموزانِ خطاکا
خیلی وقت‌ها، خیلی حرف‌ها آنقدر تکرار می‌شوند که انگار ذهن در برابرشان سر می‌شود. شبیه وقتی که می‌روی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ می‌کشد! حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است. تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بی‌حدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دل‌شکستن شدیم. تو بی‌تاب اوج‌گرفتنمان بودی و ما هی ندبه‌های طوطی‌وار را با بلندترین صدای اکو‌خورده ی آخرین مدل‌ بلندگوهایمان فریاد می‌زدیم و بعد در غرو
یک توپ بسکتبال توى دست من تقریبا ۱۹ دلار می ارزه اما توى دست مایکل جردن تقریبا ۳۳ میلیون دلار!بستگی داره توپ توى دست کی باشه!یک عصا توى دست من می تونه سگ ها رو دور کنه اما توى دست موسی(ع) دریای بزرگ رو می شکافه!بستگی داره عصا توى دست کی باشه!دو تا ماهی و یه تکه نان توى دست من یه ساندویچ می شه اما توى دست حضرت عیسی(ع) هزاران نفر رو سیر می کنه!بستگى داره روزى شما دست کى باشه!همانطور که می بینید ، بستگی داره هرچیزى ، توى دست کی باشه!پس ، دلواپسی هایت ،
سلام دنیا انیمه ای سینمایی با ژانر علمی_تخیلی و عاشقانه است به کارگردانی توموهیکو ایتو که از همکاری های قبلیش میشه به هنر شمشیر زنی آنلاین(دو فصل اول) و شهری که تنها در‌ آن گم شده ام، اشاره کرد.
در شروع ما با نائومی کاتاگاکی آشنا میشیم. پسر نوجوان و عشق کتابی که در کیوتو زندگی میکنه؛ سال۲۰۲۷. نائومی میشه گفت کمی گوشه گیره و تو روابط اجتماعیش مشکل داره. خجالتیه، نمی تونه نه بگه و اصلا از اون دسته آدما نیست که برای گرفتن حقش پا پیش بزاره. در کنار
بسم الله

دعای روزهیجدهم
اَللّهُمَّ نَبِّهْنى فیهِ لِبَرَکاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فیهِ قَلْبى بِضیاَّءِ اَنْوارِهِ وَخُذْ بِکُلِّ اَعْضاَّئى اِلىَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعارِفینَخدایا آگاهم ساز در این ماه از برکات سحرهاى آن و نورانى کن در آن دلم را به پرتو انوار آن و بگمار تمام اعضاء و جوارحم را به پیروى کردن آثارش به نور خود اى روشنى دهنده دلهاى عارفانمنبع: مفاتیح الجنان
ادامه مطلب
******************************* .
 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق
اخه اینکه جلبک قرمز فیکوبیلین داره یا کربوهیدرات ذخیره ای فلوریدین داره یا حتی دیواره گالاکتان سولفاته و ترکیبات موسیلاژی داره و اینکه cyanidium به سنگ می چسبه به هیچ دردی نمی خوره و در میتونم بگم اگه اشتباه گفتم خونم مباحتون که در هیچ یک از لحضات زندگیم اینا به درد نمی خوره 
اینجا داره برف می باره؛ از اون برف های رویایی و انیمیشنی :)انگار کن فرشته ها اون بالا داشتن با بالشتا بازی می کردن و رو سر و تن همدیگه می کوبوندن و حالا ترکیده و داره رو سرمون پَـــر می باره ^_^
پــَر...پـــَــــر... پــَــــــــــــــــــر می باره... :)
+ محض تصور دونه های خیلی درشت برف.
داستان توی یک مرکز آموزشی می گذره. یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه که نظم و قاعده های خودش رو داره و همه باید به اون پایبند باشن تا اینکه معلم جدیدی به جای معلم ادبیات انگلیسی قبلی میاد و خیلی چیزها تغییر می کنه...
اسم این کتاب باعث می شد که من مدام خوندش رو عقب بندازم و برای خوندنش به شدت مقاومت می کردم. نمی دونم چرا! به جای جاذبه دافعه داشت! با این حال هم به نظرم کوتاه بود و هم کتاب خوبی بود! بعضی قسمت ها که کیتینگ سعی می کرد با تصویر سازی و یه جور ت
بچه‌ها، می‌بینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات به‌سزایی داشته =))
پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همه‌تون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشی‌ام کار می‌کنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!
١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی می‌خوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم. 
۲. امروز به این ف
حس الانم  شبیه آخرین دکتر فعال روی زمینه . دکترای دیگه ام هستن که اتفاقا خیلی هم ماهر ترن ، اما کرونا واسشون اهمیتی نداره و تو قرنطینه ی خونگی به سر می‌برن . دکتر خودش مریضه اما داره از آخرین مریضای کرونایی مواظبت می‌کنه . دلخوشیش اون لحظه ایه که مریض هاش سالم و سلامت ازش تشکر مس‌کنن و می‌رن . تا اینکه آخرین مریض مرخص میشه ، خودش می‌مونه و خودش . یه چند دقیقه بعد آخرین زانو می‌زنه و حالش بد می‌شه . و در حالی که داره داره نفس نفش می‌زنه و هنوز
شخص آشنای نزدیکی تقریبا دو سال پیش حدود 30 ملیون تومن توی یونیک فاینانس سرمایه گذاری کرد. همون موقع من هم از این کارش خبردار شدم و زیر و بالای یونیک فاینانس رو در آوردم.
چند وقت بعد توی یک تماس یک ساعت و نیمه، کل ماجرای یونیک فاینانس رو برای من از صفر تا صد توضیح داد که البته اکثرش رو می دونستم. مقصودش این بود که بیا و تو هم توی یونیک فاینانس سرمایه گذاری کن و بشو زیرشاخه من. خودِ شخص طی این دو سال حدود 500 میلیون تومن سود کرده است.
یک نکته برام خ
"و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد"
امروز یه امتحان مهم دارم
خدایا من درسمو خوندم...میدونم یه کم کاریهایی داشتم اما سعیمو کردم خوب بخونم‌.‌‌..
بقیش رو به تو می سپارم...
امروز میتونه لحظه های خوبی داشته باشه و از اون روزای آفتابیِ بارونی باشه
بارونایی که فقط حس شدنین و دیده نمیشن..
خدایا آفتابِ امروزم رو بارونی کن..‌.آمین‌♡
+هم اکنون یه دختر گلِ در راه دانشگاه هستم که درسشو خونده،لباساشو اتو کرده،موهاشو بافته،استرس داره و ضربان قلبش ت
دیشب خواب دیدم دارم با مریم ت صحبت می کنم و میگه با ملعون قرار داره و....
یه جوری احساس کردم آنچه بر سر من اومدده داره بر سر اون هم میاد ولی اون با زیرکی داره ملعون رو دست به سر می کنه...
خیلی دلم می خواست تو خواب بهش هشدا بد و بگم بی خیال بشه ولی دیگه بیدار شدم...
از اونجا که سر نرگسی هم خوابم درست بود و خواب دیدم خونه ملعونه و نهایتا هم همین شد پس!احتمال میدم که خبری در راه باشه...
مردک هوسباز کثیف..........
خدایا چرا نابودش نمی کنی.؟؟فقط روز به روز داره پ
الفرد ی پسر دبیرستانی مغروره که القصه خجالتی هم هست در بعضی مواقع موهای فر و مشکی داره و اصلا برای همینه که بهش میگن الفرد (؟) ، پوست برنزه ای داره و رنگ چشم هاش هم تقریبا قهوه ای هستن اما از دور احتمالا شما سیاه تشخیصشون بدین ، لبش به نسبت صورتش بزرگه اما نه اونقد که توی ذوق بزنه !
یه عینک میزنه که غالباً کثیفه ، کثیف که چه عرض کنم ، چرک از سر و روش می‌باره و از اونجا که الفرد کوسه هست با این که دیگه کف کرده اما هنور ریش نداره و اون هایی هم که داره
بسم الله مهربون :)
دلم میخواد استاد پاتولوژی کنارم باشه، بگیرم بکشمش رو آسفالت بلکه کمی دلم خنک شه. آخه بی انصاف مگه زبان اصلی درس میدی که زبان اصلی امتحان میگیری؟ خب من زبانم خیلی قوی نیست، بلدم ولی نمیتونم جواب بدم ~_~
یه کیسی داده بود گفته بود یه خانوم جوونه که سابقه درمان با کورتون داره، حالا مفصلش ورم کرده، قرمز شده، درد داره، در همه ی جهات حرکتش محدوده، نمیتونه تکونش بده، تب هم داره! تشخیص و اقدامتون چیه؟
اولش فکر کردم نقرس داره، بعد فکر
خیالِ راحت چه صدایی دارد؟ اگر بخواهی به کسی بگویی «من خیالم راحت است» چه می‌گویی؟ از چه واژه‌هایی کمک می‌گیری؟
من می‌گویم خیالِ راحت کلمه ندارد؛ اما صدا دارد. صدای پیانو می‌دهد. کمی بعد از نتِ دوِ میانی، حال و هوای خیال‌ْراحتی شروع می‌شود. امتحان کردنش مجانی‌ست!
من اگر خوشحال باشم می‌روم سراغ آکاردئون. آکاردئون انگار خوب می‌فهمد خوشحالی چیست. تا بهش دست می‌زنی صدای «خوشحالی» می‌دهد. فکر می‌کنم آکاردئون زبان آدمیزاد را می‌فهمد. خوب
روایت دختری رو می نویسم  که بشدت از بعضی احساسات و افکار که خیلی هم براش شیرینن دوری میکنه اما این چندوقت ، باهاشون محاصره شده. . . با خودش قرار گذاشته بود به این مسئله فکرنکنه ولی چندروزه قرارشو زیرپا گذاشته . . .مشکل اینجاست که از لحاظ منطقی ، غیرممکنه و شاید هیچ وقت اتفاق نیفته یا اگر هم بشه ، حداقل ۴،۵ سال دیگه میشه بشه!. . . خیلی دوست داره ازش بنویسه اما از قوی شدن و پروبال پیداکردنش میترسه. . ‌.
از دست خودش کلافه ست و خیلی زیاد دلش میخواد مشهد
متن ترانه حمید علائی به نام دوست داره

 
دوست دارهوقتی نیستی دل من از غصه داغونهوقتی هستی و میخندی میشم دیوونهتو خودت خوب میدونی جونم به تو بستسداره باورم میشه دل به تو وابستسدوست داره میدونی این قلب دیوونههمین قلبی که بدون تو نمیتونهدوست دارهدوست دارهوقتی دوری ازم دنیا یه زندونهغصه ها میان سراغ من دیوونهمیدونم اگه نباشی کار دل زارهبعد تو چشمای من از غصه می باره.
 
منبع : سایت نکست وان موزیک
 
 
وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم بِآخِذِیهِ إِلَّا أَن تُغْمِضُوا فِیهِ و براى انفاق، به سراغ بى ارزش آن نروید در حالى که خودِ شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید.(بقره/267)قرابت آنچه برخود می پسندی برای دیگران نیز بپسند(نامه ۳۱ نهج البلاغه)
در تقسم‌بندی اوقات شبانه‌روز این وقت‌ها که آفتاب داره غروب می‌کنه و مثل یه زندانی باید از پشت پنجره و شاید هم دو لایه پرده رفتن نور رو ببینی بدترین‌ه. دل‌تنگ هزار و یک تا خاطره و حس‌ِ خوب گذشته می‌شی. نه حوصله‌ی درس خوندن داری نه هیچ کارِ دیگه‌ای. فقط باید منتظر بشینی که این فاصله‌ی بین بودن و نبودنِ آفتاب بگذره. که خودِ نور هم مطمئن نیست که هست یا نیست. که هست ولی نیست. یا شایدم نیست ولی هست. یا شایدم هست و نمیخواد که باشه. یا برعکس. در هر
شاعر میگه ...
بازم درد و دوتا چشمی که داره میگه برگرد و...
بازم درد و ...دلم کم کم داره یخ میزنه تو روزای سرد و...
بازم برف و ...
دلی که قد دنیا بات داره حرفو ...
بازم برف و...تو نیستی و یه مشت خاطره مونده زیر این برف و...
بازم برف...
؟؟؟
....
خدایی؟؟؟
سوز سردی میاد...انگار واقعا قراره دوباره برف بیاد...
 به وقت ۴۲ ام اسفند!
 
معتقدم که کلمات و الفاظ و اسامی قدرت دارن و از خودشون انرژی و امواج ساطع میکنن... این اعتقاد حاصل تجربه هست و مطلقا برخاسته از تاثیر کتابهای نسبتا زرد «قانون جذب» ، «قانون راز» ، «بخواهید تا بشود!» ، «بنویسید تا بشود!» ، «تجسم / تصور کنید تا بشود!» نیست.
من همیشه علاقهی زیادی به استفاده از الفاظ حاوی بار منفی داشتم و شاید هنوز هم دارم. نکتهای که این بین برام جالب بود اینه که به مرور زمان اون صفت و لفظ منفی جزئی از شخصیت و رفتارم شد! الان که از چن
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبه‌ی بی‌نور داری. فهمیدم که بعضی وقت‌ها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنش
جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم، 
مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن...جانانِ من...
 
 
یک- یه نَفَر یه نقل قولی کرد از یه نَفَر دیگه و شب عیدی دل ما شکست.البته هیچکدوم قصد و غرض نداشتن ولی نکته ای تو این ماجرا بود بسی ناراحت کننده و دل شکننده.ماجرا رو هی نوشتم هی پاک کردم و هی نوشتم و هی پاک کردم و دست اخر تصمیم گرفتم که بذارم بمونه توی همین دل شکسته .
 
دو- وقتی همیشه از یه نَفَر سراغ میگیری و پیگیر احوالشی و سوْال پیچش میکنی و میخوای از حالش باخبر باشی،یعنی دوستش داری.یعنی برات مهمه.یعنی دلت براش میتپه.ولی وقتی یه روزی یه جایی ح
دانلود آهنگ داره میریزه
هم اکنون به مناسبت تولد امام رضا (ع) ♫ دانلود مداحی داره میریزه گله که از آسمون با نوای مداح اهل بیت کربلایی جواد مقدم به همراه تکست و بهترین کیفیت آماده کرده ایم ♫
Download Old Nohe BY : Javad Moghdam | Dare Mirize With Text And 2 Quality 320 And 128 On

متن نوحه داره میریزه جواد مقدم
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
داره میریزه؛ گُله که از آسمون، داره میریزه رو سرِ زمین و زمون●♪♫
داره میریزه… میریزه…●♪♫
داره میریزه از آسمون؛ ستاره ملک●♪♫
میریزه باز خدا رو
براش گفتم ما یک کاری تو کلاس‌هامون انجام میدیم که خیلی به بچه‌ها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال می‌خواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگه‌هاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف می‌زنیم. خودِ نه ماه پیشش‌شان و سه ماه پیش و اکنون‌شان از جلوی چشمشان رد می‌شود. کم
میگفت مادرم کودک شو میدید که مجری از مادرای تو استودیو پرسید بچه تون کیو بیشتر از همه دوست داره ؟همون لحظه مادرم رو کرد به بابام گفت نرگس کیو دوس داره 
بابا گفت نرگس فقط گوشی دوست داره مامان گفت آ دخترتو نشناختی اون فقط خانم .... دوس داره هیچکدوم ما رو دوست نداره :(
----- 
دیشب یک کامنت از یک فرد روسی آمده بود که بعد از ترجمه متوجه شدم اونم منو دوس داره  و ابراز علاقه کرده
++++++
خواستم بگم عشق و محبتم داره تو دنیا پخش میشه ... شاید نفر بعدی تو باشی ...
                    
درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه...
تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب
                    
درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه...
تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.
یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.
شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.
البته اصلاح کنم
 
اول باید یه دفتر بسازید میتونید یه دسته کاغذ رو با روبان با کنف به هم وصل کنید یا یکی از دفترهای بی استفاده تون رو بردارید و توش عکسِ تمام جاهایی که رفتید رو بچسبونید در موردش توضیح بدید ،، از هرچی نخ و روبان و برچسب و تکه های کاغذ و چسبای رنگی هم دارید میتونید استفاده کنید .. از آرزوهاتون بنویسید.. لیستِ فیلما و کتابایی که میخواید بخونید ..میتونید هر صفحه ش رو به موضوعِ خاصی اختصاص بدید ..تقویم بکشید توش ..برنامه ریزی کنید .. نقاشی کنید ..شعر یا
. زندگی پستی و بلندی داره، ناراحتی داره شادی داره گریه و خنده داره همه‌چیز داره واسه همینم “زندگی” شده اسمش نمیتونم من این کلمه رو بدون همه‌ی چیزایی که گفتم تصور کنم غصه‌ها و ناراحتیا و شکستا هستن که ما رو قوی میکنن به ما درس میدن و کاری میکنن که قدر لحظه‌های شادمون رو بدونیم همین شادیا هستن که باعث میشن بتونیم با همه‌ی اون غصه‌ها و چیزای منفی کنار بیاییم... با همه‌ی این مکافات و مصیبتا من زندگی رو هنوزم دوس دارم... این حس باعث میشه که نارا
یه ذره دیگه زید داره میاد خونه ما و من از سمینار اومدم و یه جورایی بهترین حالتی بود که میشد واسه این روزا تصور کرد ولی عدم حضور در لحظه من رو داره میکشه. یعنی چی؟
یعنی هیچکدوم از این اتفاقا برای من نمیفته و انگار که من خواب باشم یا تو رویا که این یه اسم چسان فسان داره تو علم روانشناسی.
خیلی مزمن شده این داستان. داره مغزم خرده میشه. فکر میکردم موقته ولی میدونی چند وقته همین حالم؟
فکر میکنم یکی از علتهایی که هست اینه که یه مدت هست زندگی داره روی خو
 
هر کی میبینه تو رو میشه عاشقت ♪
قلبم احساس عجیبی داره بهت ♪
کم کم خودمو جا میکنم تو دلت ♪
اصلا بگو نیاد کسی دور و برت ♪
اصلا بگو نیاد کسی دور و برت ♪
نگم برات قلبم داره بوم بوم میزنه برات ♪
نگم برات این ، دل داره پر پر میزنه برات ♪
نگم برات قلبم داره بوم بوم میزنه برات ♪
نگم برات این ، دل داره پر پر میزنه برات ♪
نگم برات این ، دل داره پر پر میزنه برات ♪
دلم برات پر میزنه به سیم آخر میزنه  ♪
 
 
 دانلود آهنگ نگم برات
دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی ه
این روزها آدم ها به خاطر گوشه گیری هایشان سرزنش می شوند
...
بابت کم حرف بودن هایشان کنایه می شنوند و برای متفکر
بودنشان بی محلی می بینند ...

پس باید به تمام آدمها گفت :
 
میدانم سفر های دسته جمعی دل نشین اند ، میدانم خندیدن ها و
شوخی کردن های بین راه  حسابی می چسبند ، میدانم
اسم فامیل بازی کردن ها بسیار لذت بخش اند

من خودم هم این کارها را دوست
دارم ولی نه به اندازه ی تنهایی سفر کردن ...
 نه به اندازه ی تنهایی
آش دوغ محلی خوردن  آن هم در راه گیلان ،
ن
دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس داده‌ن به اسم کارگاهِ نرم‌افزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که می‌شه سایت) رو در اختیارمون نذاشته‌ن! می‌دونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون این‌که کامپیوتری وجود داشته باشه!!
یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته می‌نویسم.] «خب بچه‌ها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی می‌نویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب
پسرک: از آقایونی که رو چونه‌شون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونه‌شون ریش دارن. بابا هم رو چونه‌ش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی ‌که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونه‌شون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونه‌ت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کرده‌م!
من: :/

وااااقعا تا حالا هیچ‌وقت اینطور قانع نشده بودم :))
کوچکتر که بودم، خیال می‌کردم شبیه به داستا‌ن‌های توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، یک روز پاره‌ای از اتفاقات ورق را برمی‌گرداند، قلب آدم‌ها را از نو به تپش می‌اندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربه‌های مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یک‌به‌یک غم‌ها. یک‌به‌یک سیاهی‌ها. پذیرش آنکه برخی غم‌ها، حل‌ شدنی نیستند؛ حمل شد
کوچکتر که بودم، خیال می‌کردم شبیه به داستا‌ن‌های توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، یک روز پاره‌ای از اتفاقات ورق را برمی‌گرداند، قلب آدم‌ها را از نو به تپش می‌اندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربه‌های مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یک‌به‌یکِ غم‌ها. یک‌به‌یک سیاهی‌ها. پذیرش آنکه برخی غم‌ها، حل‌ شدنی نیستند؛ حمل ش
بسم‌الله...
سلام!
+

زائرِ رند حاجت‌ش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچه‌های هیئت گرفتم در نمازخانه‌ی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا به‌مان لطف می‌کند و اجازه می‌دهد که هر از گاهی از این مراسم‌ها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
میدونین چیه من میدونم ک دوسم داره اما دیگ حرفای عاشقونش خوشحالم ننیکنع زیاد فقط ی درد میذاره رد بقیع دردا 
ی درد خیلی عمیق 
نمیدونم چرا اما عجیب دلم چن وقت نبودن میخاد 
نباشم ببینم همه اینا راسته واقعا؟ یا اونی ک من فک میکنم درسته . حقیقتی ک دلم نمیخاد هیچوقت باورش کنم اما
میخاستم اینجا از عشق و عاشقیمون بگم میدونم اما اینا هم جزوشه 
علشقی فقط خنده و خوشحالی نیس 
درد داره خیلیم درد داره اما فک کنم مال من بیشترم هس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها