در این روزهایی که از همیشه عجیبتر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی مینماید. میخواهم این لحظهها را ثبت کنم. اینها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمیخواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط میخواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج میروم اما نمیخواهم معنی این را بدانم. میخواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس میکنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرتزده نیستم،
چند باری خورهی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دستهای خودم عمرم را تلف میکنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی میگردم که مدام توی کوچه پسکوچههایش پرسه میزنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم! نمیتوانم عزیزانم! الان نمیتوانم دربارهی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرصهایم کوتاهی کردهام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک میشود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست
اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...
۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.
۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.
۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما میکنم، نباید آهنگ صدایت را بهیاد بیاورم اما میآورم، نباید لبخندت گاه و بیگاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما میگیرد. چرا اینگونه زندهای در من؟ هر شب فغانم به آسمان میرود از دست خاطراتت. نمیتوانم فراموشت کنم، نمیتوانم دنیا را بدون تو بهیاد بیاورم، نمیتوانم به دستهایت فکر نکنم. دارم دیوانه میشوم بدون تو؛ دارم کم میآورم، دارم هلاک میشوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد
دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
درد دارم، روان که دچار بیدردی میشود تن تلاش میکند جای خالیاش را پر کند.
معدهام درد دارد و من دچار هزیانم
از طرفی تنم عرصه تقابل قهوهها و قرصهاست.
م کاش دوستم میداشت... ۲۱ سالش است و نمیتوانم عاشقش شوم اما مهر میخواهم ...
"متاسفم، شما در دورهی بدی با من مواجه شدهاید."
این خلاصهی تمام حرفهایی هست که باید میزدم و نمیزدم.
متاسفانه تمام آدمهای دور و برم، آنهایی که میخواهم و باید، راه گفتوگو و تخلیهی روحی را به شدت مسدود کردهاند و من هر لحظه بیشتر در باتلاق انزوا فرو میروم.
متاسفانه تمامی دوستان صمیمیام که تا چندی پیش بیشتر وقتشان با من میگذشت و اشک و لبخندشان گوشهی بغل خودم بود، وارد مرحلهای از زندگیشان شدهاند که من دیگر اصلا اولو
من میتوانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچکدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.میتوانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همهشان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم میزند کار و زندگیام را گوشهای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دلهای گرفته از روزگار و بغضهای فروخوردهشان کنم. هرچند میدانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
فاجعه درست از آن لحظهای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر میرسند، نه؟) کسی نیست که بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. همینها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا مینویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمیتوان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور میخواهم بگوی
اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در
زندگی کوتاه تر از ان است که ما در نقطه ای ثابت بمانیم. هر روز فرصتی است برای یک قدم به جلو نباید اجازه بدیم هیچ کار نکردن پشیمانی به بار بیاورد و وقتمان را تلف و انرژی و ارزوهامون رو به تباهی بره.
خیلی از ما زندگی را به تصادف و یا شانس واگذار می کنیم. اجازه می دهیم اتفاقات بیرونی و شرایط بر ما مسلط بشوند و ما را شکست بدهند اما واقعیت اینه که این شرایط زاییده افکار ما هستند. هیچ مانعی مطلق نیست. گاهی اوقات فکر میکنیم برخی موانع همیشگی اند و هرگز نم
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالته
عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو میکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک می شود از دستان من دوری می جوید. می خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمی توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم ... ضمیر جمعی که با وجود نبودن زیبایی
من با آنها چه تفاوت های دارم، زمانی که به یک شکل می گوییم: دوستت دارم. آنها دوستت دارند می گویند تا تو خوشحال شوی اما من می گویم تا قلبم دیگر در انتظار گفتن نباشد. آنها ادعا خواهند کرد با گفتن: دوستت دارم، هر چیزی برایت فراهم کنند. اما من چنین ادعایی نمی کنم. زمانی که می گویم: دوستت دارم، بگویی: بمیر، خواهد مرد. بگویی: اشک بریز، دریا خواهم شد. معیار آنها را در دوست داشتن تو نمی دانم، نمی دانم روزی تغییر خواهد کرد یا نه. اما معیار من قلب من است. تو ان
من عاشق شدم وگرنه این بی قراریم دلیل دیگری ندارد. من عاشق شده ام وگرنه این هوس ناتمام حرف زدن با محدثه چیست؟! من عاشق شدم وگرنه این دلیل خوشحالی، این میل بوسیدن برای چیست؟! من عاشق شدم و دیگر نه می خواهم و نه می توانم باز گردم به تنهایی خویش، محدثه من، این بینوا عاشقت را در تنهایی خود جا می دهی؟! از من دور هستی و خداوند در فکر است که تو را چگونه خلق کرده است که بنده سر به راهش را اینچنین از او غافل کرده ای. باز می گویم: دوستت دارم. با اینکه نوشتنش ه
از روزهای رفته و نیامده چه میخواهی؟
فقط میخواهم خوشحال باشم و بدانی یا نه، خوشحالی من بستهست به نگاه تو. میخواهم بدانی، در هر لحظهای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشتهام که تو از آنچه میکنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگیام تا به حالا بهترینی بودهام که در توان داشتهام. باور کن که هیچوقت تو را فراموش نکردهام. زندگی کردهام که تو در لحظههایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبودهام. مرا ببخش که خوب نبودهام. مرا
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بیصبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! میدانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکلپسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شدهام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمییابد. تمامی آدمها را بررسی میکنم؛ امتیازدهی میکنم و میبینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
Karien Anne یک وبلاگ نویس خلاق هلندی است که دارای یک پایگاه کاملاً چشمگیر از رسانه های اجتماعی و پیروان وبلاگ است. و ما می توانیم دلیل عشق را به وضوح ببینیم - او با یک مینیمالیسم آسان ، پیچیده و لرزه های تعطیل الهام می گیرد.
پالت رنگ ظرافت چیست؟ هنر ماندن درجه یک در عصر رسانه های اجتماعی که همه در آن سعی می کنند با یک نگرش بزرگ و یا به خانه بروند ، به ویژه ظریف است. karienanne پیشنهاد می کند که شما نیازی به لباس ندارید که خود را فریاد بزند و به جای آن با اصط
یک چیزهایی را میخواهید، و یک چیزهایی را میخواهید که بخواهید! برای مثال من میخواهم که سرعت و قدرت مطالبهام باشد، در واقع گمان پیشفرضم این است که در پی اینانام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت میروم، یکجورهایی خواستههای خاموشیاند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شدهاند. هنر را میخواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آنکه نواختن را میخواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگیام جای دیگریست و موسیقی بهسان قلقلکی شیرین، ک
میدانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمیرفت به نوشتن، و هنوز هم نمیرود. ولی هفتهی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کردهام و مینویسم. نوشتهی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا مینویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحتتر است که جوابی ندهم. اینجا خانهی من است، میتوانم حتی سالها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
بسیاری از افراد می خواهند بدانند که چگونه کامپیوترهای ویندوز را سرعت بخشید. بسیاری از کارها وجود دارد که می توانید برای سریعتر کردن رایانه شخصی خود انجام دهید. من در حد امکان اطلاعاتی را برای کمک به شما در ساخت سریعتر رایانه شخصی خود ارائه خواهم کرد.ابتدا می خواهید برنامه های ناخواسته را حذف کنید. گاهی اوقات رایانه شخصی شما با نرم افزاری بارگیری می شود که حتی از آن استفاده نمی کنید. با دنبال کردن سه مرحله ساده می توان این کار را حذف کرد.مرحله
امروز تنها می خواهم از تو بنویسم. تنها ز تو و وجود تو و اخلاق تو. زمانی که می خندی و انگار در دل من کوه های یخ ذوب می شوند و حلقه ها و قطرات اشک مانند الان سعی می کنند راهشان را به سمت صورتم پیدا کنند. به این فکر می کنم که تو چه بویی می دهی و هر چه به آن فکر می کنم به این نتیجه می رسم که بوی تو شیرین تر و خوش بو تر از هر بویی است که تا زمان حال به مشامم خورده است. من عادت کرده ام روز و شب به تو فکر کنم و به آن بیندیشم که روزی تو را در آغوشم بکشم. عادت کرده
گاهی وقت ها اجازه میدم سکوت در بین من و محدثه تخت قدرت را بگیرد. گاهی وقت ها باید سکوت کرد، باور دارم هیچ کلمه ای یا حتی بوسه ای نمی تواند جایگاه عشقبازی سکوت را بگیرد. لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که میگوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچوقت عاشق نمیشدند.» برای من می تواند درست باشد اگر محدثه را ندیده بودم.دیروز محدثه پرسید: به نظرت کنارت خوشبخت میشم؟!گفتم: جوابش پیش خود
گمان مکن دل شبها دو چشم تر دارم/**/شبیه شمعم و در سینه ام شرر دارم
تو میروی و مرا هم نمی بری آری/**/پس از تو همدم چاهم خودم خبر دارم
تنت سبک شده اما غم تو سنگین است/**/چگونه اینهمه غم را به شانه بردارم
چطور داغ تو را روی سینه بگذارم/**/مگر به وسعت هفت آسمان جگر دارم
سحر نیامده از خانه ام سفر کردی/**/تو فکر میکنی اینجا دگر سحر دارم
چقدر مثل توام من خودت تماشا کن/**/اگرچه خیبری ام دست بر کمر دارم
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .
آن مرد
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمینویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمینویسم چون میخواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. میخواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. میخواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش میکنم و چند بیل خون رویش میریزم!
تو نتوانستی!
این واضحترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف میکند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیشتر بلد نبود و من، همهی راههایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشههای معلق در هوا، میتوانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان میکردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خ
نمی توانم حالم را تبدیل به کلمه کنم. دلم خون است برای خون های ریخته شده برای به دست آوردن کمترین حقوق ممکن یک انسان. برای فریادهایی که تنها اسلحه ی مردم بود و در گلو خفه شد... نمی توانم از عمق دردی که دارم بنویسم فقط باید ثبت کنم این حرف ها را برای اینکه یادم بماند ما مردم ایران زمین، روزهای شانزدهم تا هیجدهم آبان 98 خشمگین ترین و امیدوارترین مردم دنیا بودیم...
فقط به چند کلمهی محبتآمیز نیاز داشتند. چند کلمه همدردی. چند کلمه که "نگرانی شما را درک میکنیم". ما سرهایمان را جلو آورده بودیم، و آماده بودیم گرگها برایمان لالایی بخوانند، تا کمی در خواب رویا ببینیم. نشد.
این روزها مرا یاد کمونیسم، یاد استالین، یاد نازیها، یاد تمام کتابها و فیلمهای وحشتآور و خفقانبار آن روزها میاندازد. جملهها توی سرم میچرخند. شاستاکوویچ مدام تکرار میکند نمیتوانم عضو حزبی شوم که آدم میکشد. ارزشها
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه ...، اصلا به شما ربط
باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجش
دو تا سوال پیش میاد:
اولا چه چیزی تعیین کنندهء دوستی و دشمنی آدم ها با ماست؟ تصورات ما دربارهء آنها یا رفتارهای خودشان؟ با در نظر گرفتن اینکه تصورات ما می تونه اشتباه باشه می تونه تحت تاثیر اطلاعات غلط محیط یا بی توجهی خودمون باشه.
ثانیا این رفتاری که با ما کردند مسلمان با مسلمان میکنه؟ من هیچی؛ اگر انسانند لابد وجدان دارند، اگر مسلمانند لابد خدا و دین دارند، آیا وجدان انسانی یا خدای مسلمانها گفته بود حق دارند با مسلمان دیگری نه، با آدم دی
هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم
قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.
واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایشانگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکهامکه میتوانم باشمکه میخواهم باشم؟تا روزها بیثمر نماندساعتها جان یابدلحظهها گرانبار شودهنگامی که میخندمهنگامی که میگریمهن
فصل زیبا و دل انگیز پاییز اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد میگفت خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،با این همه قشنگی باز دوباره ... ...میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،تا زندگی کنم تا نفس بکشم تا خاطراتم زنده شن و من ... اما مدتهاست که هر سال با آمدن پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشماصلا پاییز میاد که منو بکشه ،کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو
یک جای کار میلنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمیدانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه میکند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیشتر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجهی زودهنگام، پنجرههای خیالم را گشودم. وقتی باز آنچه هست کافی نبود و حسرت آنچه باید باشد به جانم افتاد. نمیدانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابونکاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید.
✍️ اضطراب شکاف بین زمان حال و آینده، بین اینجا و آنجاست.
هر وقت که ما واقعیت زمان حال را ترک کرده و دلمشغول آینده می شویم، دچار اضطراب خواهیم شد.
اگر عملکردهایی را در آینده انتظار داشته باشیم مانند امتحانات ،سخنرانی ها، یا جلسات درمان در این صورت ما چیزی جز ترس از صحنه «صحنه هراسی» نیست.
❓آن امتحان را من چگونه خواهم داد؟
❓سخنرانی من چگونه به پایان خواهد رسید؟
ما دربار ه چیزهای شگفت انگیزی که اتفاق خواهند افتاد نیز پیش بینی اضطرابی را تجر
من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذر
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
شروع می کنم به نوشتن
پاک می کنم.
و مجددا از نو می نویسم.
از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.
حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.
کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.
بلاتکلیفی یک وقت هایی مث
بعضی از بزرگوارانی که در زمینۀ مسائل و علوم روان شناسی چیزهایی خوانده اند و ادعای دانشمندی می کنند! (خودم را نمی گویم؛ چون هیچ چیزی بلد نیستم!) همیشه این نصیحت ها را برای ما بیان می فرمایند.
کدام پند و نصیحت ها؟
الان برایتان می گویم. همین که مثلا به جای اینکه بپرسی (چرا؟) بپرس (چگونه!)
من فکر می کنم، بعضی جاها چگونه به جای چرا جواب می دهد؛ اما بعضی جاها نه!
در آن صورت باید به دنبال جوابی بگردیم که با این شرایط، حتما جواب درستی نیست و بیشتر نو
با استاد بهترین بیزنس اسکول آلمان دو بار مصاحبه داشتم...در شرایطی که ت...م از خونه خارج شدن رو نداریم، من امید به خارج وارد شدن دارم. خیلی استادش رو دوست دارم و خب راستشو بگم اگرچه نه به اندازه مقداری که اگه قبول بشم خوشحال میشم ولی در هر صورت اگه قبول نشم، ناراحت میشم.
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و میتوانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفتهام، نمیتوانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمیتوانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمیروم، نمیتوانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمککردن و در
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
دیروز عصروسط کلاس بود و هنوز در حال تدریس بودمدانشجویی نزد من اومد
خانمی که خودش مادر فرزندانی بود
اشک می ریخت
اشک
...
گفت: سرطان دارم
باز هم اشک ریخت
...
خیلی جا خوردم
نمی دونستم چی بگم ولی
به عنوان یه استاد، حس همدردی عجیبی دارم
دلم می خواد هر چه در توانم است براش دعای خیر کنم
یا اگه کاری از دستم بربیاد
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست...
هر روز زیباتر میشود و بزرگتر.
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیابم هم اندازهی اشتیاقم به تو...
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب در همش شکسته
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم میان گیسوانمدلم می خواهد به باران بسپارم خودم رامی خواهم پاک،می خواهم زیبامی خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
حرف باران چیست؟باران می گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را میان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران می گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری..
من،پله های میان مه
چهار ذکر الهی در چهار حالت بحرانیحضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) فرموده است: در شگفتم برای کسی که از چهار چیز بیم دارد، چگونه به چهار کلمه پناه نمی برد!
۱- در شگفتم برای کسی که ترس بر او غلبه کرده، چگونه به ذکر «حسبنا الله و نعم الوکیل» (سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۷۱) پناه نمی برد. در صورتی که خداوند به دنبال ذکر یاد شده فرموده است: پس (آن کسانی که به عزم جهاد خارج گشتند، و تخویف شیاطین در آنها اثر نکرد و به ذکر فوق تمسک جسند) همراه با نعمتی از جان
کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد
اگر بگویم: دوستت دارم، امروزت زیباتر می شود؟ در انتظار گفتنش ثانیه ها انگار سوار قطار سریع السیر شده اند؟اگر بگویم: وقتی نیستی، هر بار ازرائیل را می بینم. ناراحت می شوی؟ به خودت قول می دهی زود زود از من خبر بگیری؟ اگر بگویم: امروز، روز خوبی داشتی؟ انتظار بکشم که بگویی: نه، چون تو را نداشتم.اگر بگویم: آسمانم هوای تو را می دهد. ریه ها با هر بار فکر تو اکسیژن می گیرند. عاشقم می شوی؟اگر بگویم: تو را فراموش می کنم. بخاطرم گریه خواهی کرد؟ از خالقت می پ
به یه دلخوشی از ته دل = اهنگ احتیاج دارم شایع
+این پست رو به این خاطر نوشتم چون به یه اتفاق گنده نیاز دارم تا این زندگی از یک نواختی خارج شه
از این سکون
از این همه صبح بیدارشدنا و تا شب تو خونه بودن
از این همه حس بد
از این همه ...
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمعها باشم.دوست دارم که دوستهایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل اینها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که میدانم رنگم اینجا ناشناختهست.
«من خود را دوست دارم، روی خود کار میکنم و خودسازی میکنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت میکنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که میتوانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهدهدار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگیام، باید مراقبِ سلامت جسم، آ
روزی دانشمندی به همراه پسر بچه ای کنار برکه ی کوچک و پر آبی نشسته بودند. پیرمرد سنگی در آب انداخت و گفت : همیشه دیدن این موج های دایره ای شکل حاصل از نیروی سنگ مرا سرگرم می کند. این موج ها آرامش بخش اند.
پسرک پاسخ داد : ولی من دوست دارم بدانم چگونه می توانم موج های مثلثی یا مربعی بسازم.
پیرمرد او را بسیار تشویق کرد و گفت : تو در آینده دانشمند بزرگی خواهی شد.
کسانی دانشمند واقعی هستند که به جزئیات اطراف خود می نگرند و ترسی برای بیان پرسش ها و سؤال ها
❤️عشق در نگاه متولدین هر ماه چگونه است ؟
عشق در نگاه متولدین فروردین ماه ❤️
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.از عشق داستانی سوزناک می سازد که شعله هایش همیشه در قلبش روشن خواهد ماندعشقی بی ریا و واقعی دارد که حاضر نیست با هیچ چیز دنیا عوضش کند البته تا زمانی کهاین عشق دوطرفه باشد.
عشق در نگاه متولدین اردیبهشت ماه ❤️
عاشقی بی قرار است و کمرو ولی پرشهامت.عشق را در چشمان من بنگرچهره ی بر افروخته ام را ببین و عشق را حس کنبه صدای نفس های من گوش ک
۷ راه ساده برای “نه” گفتناگر شما اطمینان ندارید که چگونه بایستی “نه” بگویید، در زیر ۷ راه ساده برای انجام آن وجود دارد. آنها را در موقعیت های خوب به کار ببندید.۱- “الان خودم اولویت های دیگری دارم، نمی توانم این کار را انجام دهم.”اگر سرتان خیلی شلوغ است که درگیر درخواست یا پیشنهاد او شوید، جمله ی بالا به کارتان می آید. این جمله به دیگران می فهماند که وقت شما هم اکنون پر است، بنابراین او بایستی دست نگه دارد. اگر که می خواهید کارتان آسان تر شود
کتاب نمی توانم بمیرمشاعر: پریا تفنگ ساز
✍
گفتی بهار پنجره روشن شدگفتی نسیم شب به تپش آمدرویای منسر انگشتان تو بود که باد را می نواختکه فصل را می بوییدمن به دنبال معجزه بودمچیزی شبیه به فراموشیشبیه به سکوتگفتی سلامو من کلمه ای برای پایان نیافتم.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید:
http://www.nashreshani.com
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
اتاق را مرتب کردم. همهی کاغذها را دسته کردم و یک گیره زدم بالایش. دارم با خودم جنگا بازی میکنم چونکه مامبزرگ خواب است و نمیشود ساز زد و وقتی برقها رفت بساطش را آوردم و حالا که آمده نمیتوانم کنار بگذارمش بروم دنبال کارم. و چون نمیتوانم درعینحال فقط به یک چیز مشغول باشم، پادکست گوش میکنم و پاسخهای استادم را به این پرسش که ادبیات علم است یا هنر. تا هنوز که قانع نشدهام، اگر به چیزی رسیدیم شما را هم در جریان میگذارم. هیچکس نمی
دلم میخواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میانمان قائل شود. آسمان هم ببارد.
دلم تو را میخواهد و
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
مشت راستش را تا میتوانست فشار میداد و به جای کف دست با هر قدم مشت راستش را به زمین میکوبید.
چند صد متری فاصله گرفته بود و نفسهایش به شماره افتاده بودند. خیالش که کمی راحت تر شد دور و برش را ورانداز کرد و مشتش را به آرامی باز کرد، رد ناخنهاش کف دست راستش را خراش داده بود. حلقه را زیر نور ماه جلوی صورتش گرفت. یک حلقه نقره ای که رویش چیزی را حکاکی کرده بودند، کمی حلقه را چرخاند تا بتواند روی آنرا بخواند. روی حلقه حک شده بود؛ "گرگ تنها"
دوباره آنرا
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم کردو حرم سازیتان را شدنی خواهمکردمن به تنهایی از این جام نخواهمنوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهمکردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهمکردهمهجا از حرم خاکی او خواهمگفتکربلا را و نجف را مدنی خواهمکردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهمکردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینهزنی خواهمکرد
سید محمد رضا موسوی
.................................
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی
50 باور قدرتمند که در شما انگیزه انجام هر کار دشواری را ایجاد میکند!
1- "من توان انجام هر کاری را دارم.
"2- "به این دلایل من میتوانم انجامش دهم که ...
"3- "لیاقت من بسیار بیش از این است!
"4- "هرگز دیر نیست!
"5- "چالش جزئی از زندگی شماست!
"6- "بهترین زمان برای انجام کار وجود ندارد.
"7- "بهترین طرح اجرایی وجود ندارد!
8- "هرکسی از جایی شروع کرده!
"9- "هر لحظه تنها یک قدم کوچک بردارید!
"10- "من میدانم به تدریج کمی بهتر میشود!
"11- "شکست موقتی است!
"12- "اشتباه یعنی، فرصتی ب
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدمها نامه نوشتم، آدمهای دور و نزدیک، آدمهای غریبه و آشنا اما حتی یکبار فکر نکردم میتوانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبهرو شدن با خاکستریهای وجودم میترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همهی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و م
این روزها عجیب دنبال دوستت دارم های زورکی میگردیم.دوستت دارم هایی که روی پله های برقی مترو و پشت تلفن از مخاطب خاص درخواست میکنیم و تا به زور نگوید من هم دوستت دارم
دکمه پایان مکالمه را نمی زنیم.
دوستت دارم هایی که هر چند دقیقه سراغ خط های کنار پیام میرویم تا ببینیم تیک خورده است و در جوابش هم نوشته من هم دوستت
دارم؟..
گدایی عشق؟..گدایی دوستت دارم؟.
چه اشکالی دارد یک عاشق به معشوق یا برعکس معشوق به عاشق بگوید دوستت دارم؟
میدانید
این روزها باید
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا میخواهم گم بشوم. تپههای کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سالها بود آنجا زندگی میکردم.
تابحال چابهار نرفتهام ولی مطمئنم نسبت به آنجاهم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچوقت ندیدمش تنگ شده.
امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ میزدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافهام را اینجوری میگ
بشکن چینی نازک تنهایی من را...
اگر بتوانم تو را در یک کلمه توصیف کنم، بی تأمل خواهم گفت: «عشق»!آری، ای عشق هر بار در قنوت نمازهایم می خوانم: «ربنا آتنا فی دنیا لیلا و فی الآخرة لیلا و قنا عذاب دوری لیلا»باور کن، از اینکه عاشق توام احساس غرور میکنم.هر وقت یادِ تو میاُفتم؛ در ذهنم مهربانی خطور میکند. چگونه میتوانم تو را تصور کنم و حسرتی غریب بند بندِ بدنم را نلرزاند؟!خودت بهتر میدانی که لحظات انتظار چقدر سنگین میگذرند. اگر گذرت به این ح
در این بخشکاندوم داخلیکاندوم داخلی چقدر مؤثر است؟چگونه می توانم از کاندوم داخلی استفاده کنم؟چگونه می توانم کاندوم داخلی بخرم؟مزایای کاندوم داخلی چیست؟مضرات استفاده از کاندوم داخلی چیست؟کاندوم داخلی (که کاندوم های زنانه نیز نامیده می شوند) با کمی تمرین قابل استفاده هستند. در اینجا اصول اولیه چگونگی درج ، استفاده و حذف کاندوم داخلی وجود دارد.
چگونه می توانم از کاندوم داخلی استفاده کنم؟کاندوم داخلی بزرگتر از کاندوم معمولی است ، اما نگران
پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفتهام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفتهست. در سه هفتهی اخیر با دو نفر مکالمه داشتهام. منظورم از مکالمه اینست که لااقل یکربع بنشینید و با یک نفر خبچهخبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفتوگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمیزدم.
آخرین بار که در زمینهی ارتباطاتم چنین احساسی داشتهام به سه سال پیش برمیگردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیکترین دوستان آن زمان
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی!
انجامش می ده
نمی خواهم مقایسه ای غیر واقعی بکنم.نمی خواهم دغدغه ها را مقایسه کنم .
نمی خواهم توانمندی مان را مقایسه کنم.
اما قبول کنید علی (ع) هم با آن عظمت اش، شب هایی را سر در چاه می کرد.
علی هم جایی داشت که در آنجا فقط خودش بود و خدایش.
این ک چه می گفت و چگونه می گفت بماند، مفصل تر ز این حرفاست بحث اش، بحثم درباره ی چاه است. چاهی که واصل علی و خدایش بود؛چاهی ک از زمین به عمق آسمان می رفت؛ چاهی ک قطرات اشک علی زنده نگه داشته بودش.
زود یا دیر چاه زندگی ام را بای
⁉️چگونه میتوانم مغز خود را ورزش دهم؟
. . . کتاب بخوانید و خلاصهی آن را برای خود بنویسید:
خواندن و نوشتن نیز دو روش برای تحریک مغز هستند که منطقهای در مغز به نام هیپوکامپ را که محل ذخیرهی خاطرات و مسئول یادگیری مهارتهای جدید است، فعال میکنند. هرچه هیپوکامپ فعالتر شود، یادگیری بیشتری رخ میدهد و ضریب هوشی نیز بالاتر میرود. البته پیشنهاد میشود به منظور اثرگذاری بیشتر، افراد سعی کنند کتابهای متنوع و متفاوتی بخوانند و تلاش ک
این که چرا این جا و در این وبلاگ می نویسم دلایل خودش را دارد. درست است که اگر یک کانال روزانه نویس در تلگرام بسازم افراد بیشتری این مطالب را مشاهده می کنند اما می خواهم این خاطرات و دلنوشته ها را برای خودم جمع کنم. هر موقع لازم بود آن ها را تماشا کنم و از این که امروز را بهتر یا بدتر گذراندم خوشحال یا ناراحت شوم.
در درون خود احساس پوچی می کنم. نه این که زندگی برایم بی معنا باشد؛ اینطور نیست، بر عکس اهداف زیادی برای این زندگی دارم و مشکل اصلی من هم
من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مط
من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گریه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه می کنی؟ به جای موهایم، چه را نوازش می کنی؟ به جای دست هایم، چه چیز را می گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه...
بعضی روزها نمیتوانم تمرکز کنم. نمیتوانم گوشی را کنار بگذارم. نمیتوانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمیگیرم. نمیدانم عقل و حواسم به کجا پر میکشند اما خوب میدانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمیدانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمیآمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
میدانی دنبال کردن یک داستان یا سریال یا هرچی دبنال کردنی هست از جمله تفریحات بشر است .
مثلا دنبال کردن جریان رود یا پرواز هواپیما یا پرنده هرچند تکراری اما لذت بخش یا مثلا دنبال کردن سریال مخصوصا اگه بلک لیست باشه (فصل جدیدش از هفته بعد میاد )یا هرچیز دیگه قبول دارید دیگه نه؟
اما به قول بابای من واقعیت رو باید دنبال کرد
از اونجایی که من خیلی به فکر شمام هرشب وقت اگه اجازه بده یه قسمتی از زندگی و خواسته ها برنامه ها وشکست و پیروزی ها رو می نویس
میدانی دنبال کردن یک داستان یا سریال یا هرچی دبنال کردنی هست از جمله تفریحات بشر است .
مثلا دنبال کردن جریان رود یا پرواز هواپیما یا پرنده هرچند تکراری اما لذت بخش یا مثلا دنبال کردن سریال مخصوصا اگه بلک لیست باشه (فصل جدیدش از هفته بعد میاد )یا هرچیز دیگه قبول دارید دیگه نه؟
اما به قول بابای من واقعیت رو باید دنبال کرد
از اونجایی که من خیلی به فکر شمام هرشب وقت اگه اجازه بده یه قسمتی از زندگی و خواسته ها برنامه ها وشکست و پیروزی ها رو می نویس
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
من راههای خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه میبرم به حمام. حمام کمد کودکیهای من است. گوشهاش چمباتمه میزنم در خودم و به صدای بغضم و آبها فکر میکنم. گاهی دراز میکشم کفش. میگذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر میکنم. سعی میکنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگتری را جای درد خودم مینشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگتری وجود ندارد. برای م
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آ
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و لختی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گو
بیدار شدهام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف، عشق و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون میزدم. احساس میکنم پاهایم را زنجیر کردهاند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کنندهای در من باقی مانده است. همه آن لحظههای سعادت دلم میخواست زمان را نگه دارم، اما میگذشت و به این واقف بودم که چیزی از این لحظهها جز خاطرهای موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم میفشردم و میخواستم که از هم بشکافم. میخوا
هفته هاست که دیگر مثل سابق وقتی دست به قلم می شوم کلمات مانند آبشار راه خودشان را بر روی صفحه پیدا نمی کنند. هفته هاست که در فصل ششم مانده ام و با اینکه می دانم قرار است چه شود اما نمی دانم چطور بنویسم و «چطور نوشتن» هیچ وقت برایم سخت نبوده. حالا دیگر کلمات را احساس نمی کنم. حالا دیگر فقط کلماتند نه چیزی بیشتر. فقط کلمات و کلمات. خسته کننده اند. حالا فقط کتاب می خوانم و از نوشتن فراری ام. این قضیه هم است که چیزی برای نوشتن وجود ندارد، اما من از هما
یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نمیتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمیتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمیشود و باید به حال ای
الف.
سلام.
نمیتوانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به امروزم را برای منِ پارسالم تعریف میکردید چه واکنشی نشان میداد. راستش به غایت غریبست. و زندهگی مگر هماین تجربه کردنها نیست؟ هماین که نمیتوانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجانانگیزش نمیکند؟ راستش قضیه اینجاست که من نمیدانم چه میخواهم بکنم. درگیر این بیهدفیِ مزمن شدهام. خسته شدهام. از کار دوّم هم درآمدهام. بیپول. بیهدفِ درست و م
به چشمانت خیره میشوم.میخواهم بفهمم درونت چه میگذرد.میگویند چشمها دریچهای به روح آدمیاند.اما هرچه بیشتر زمان میگذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و میدانم این یعنی خیلی دور شدهایم.آنقدر دور که دیگر نمیتوانم بفهمم درونت چه میگذرد.همه درها و پنجرههایی که به درونت راه دارند را بستهای.
دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه میگذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبودهایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی
آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود میدانستم. به
همین خاطر همیشه خداوند را شکر میکردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج
میکنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر
شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را میدیدم،
تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که میتوانم نظر او را
تامین کنم.
از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواستهای دارد بیدرنگ گفتم:
- فرنوشجان! من با جان و دل حاضر
پروردگارا خود را تقدیم تو می دارم . با من کن و از من ساز آنچه خود اراده کنی . از اسارت نفس رهایم کن تا انجام اراده ات را بهتر توانم . مشکلاتم را بگیر تا پیروزی بر آنها شاهدی باشد برای کسانی که با قدرت تو ؛ عشق تو ؛و در راه تو یاریشان خواهم داد . باشد که همیشه بر اراده ات گردن نهم .
آفریدگارا من اکنون آماده ام که تمام خوب و بد وجودم را به توسپارم تمنا دارم یک یک نقص های درونم را که سد راه خدمت بقه تو و همنوعان من است را برطرف کنی و قدرتی عطا فرمایی تا ا
من، به کمک نیاز دارم.
و میدانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسانهای نیکی پیدا میشوند که هرگز نمیتوان لطفهایشان را فراموش کرد، ولی نمیتوانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.
چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن میمانی، در حرف زدن.
دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:«شیطون بودی.نه که ا
مرا دعوت کرده اند تا بخشیده شوم، مرا احضار کرده اند تا از بی راه ها استقلال یابم، مرا جلب کرده اند تا از پیچش بیرون بیایم و واقف شعاع شوم و روز را حساسیت کنم. ولی هنوز گویی بخشی از من در پیچش مانده است. هنوز گویی نمی توانم خود را از بندهای مرموز به خشکی امدن دست و پایم آزاد کنم. هنوز گویی نمی توانم چشمانم را قائم و تمام به سو روز باز کنم. می خواهم از این در باخبر منحوس و داخل را صدا بزنم. می خواهم از این در متوجه شوم و نور را ببینم. می خواهم... داخل هم
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
کمکم حس میکنم که دارم دیوانه میشوم. بند بند وجودم درد میکند. تا به حال در زندگیام اینطور کلافه و مستاصل نبودهام. نمیدانم باید چهکار کنم. نمیدانم با این همه خشم و نفرت چهکار کنم. حس میکنم که میتوانم خرخرهی آدمها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمیدانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمیدانم چه کنم. نمیدانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمیکند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
درباره این سایت