نتایج جستجو برای عبارت :

ببین که نمی‌ترسم.

گفت من اشتباهی چشمک زدم. گفتم مثل همین هواپیما که اشتباهی بهش موشک زدن؟ گفت به خدا کار و زندگی دارم، برو عشق و عاشقی رو بزار کنار. گفتم مگه من کار و زندگی ندارم؟! گفت هنوز هم از تاریکی می ترسی؟ گفتم آره، هم از تاریکی می ترسم هم از تنهایی. از آمپول هم می ترسم. از سکوت می ترسم. از صدای پر زدن ملخ می ترسم.‌ از صعود و سقوط می ترسم. از شادی و غم و خنده می ترسم. از ژلوفن و دیفین هیدرامین می ترسم.‌ از متانول و اتانول و دی متیل اتر می ترسم. از اینکه یه روز یکی
به دستت که زدی زیر چونه‌ات و حالت دهنت خیره شدم. به زاویه‌ی پایین به بالای دوربین که حالت روحی‌تو نشون میده‌. به ته‌ریشی که بهش عادت ندارم. به تی‌شرت محبوبم. به موهای نرم و خوش‌حالتت. به دیوار پشت سرت. به سکوتی که ازش می‌ترسی. منم می‌ترسم. می‌ترسم به چشمات نگاه کنم. می‌ترسم صدام کنن و من نتونم جوابشونو بدم. پادشاه تنهایی، من از چشمات می‌ترسم.
من می ترسم.
من از زلزله می ترسم.
نه از زلزله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.
می ترسم از زلزله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او
"اذا زلزلت الازض زلزالها
و اخرجت الارض اثقالها..."
می ترسم از رازها که نهفته بود در دل
"یوم تبلی السرائر..."
و آن زمان من تو را نخواهم داشت
"یوم
می ترسم
فرو بریزد این بام
که بر آن ایستاده ام
و ترا آواز می دهم....
کاش !!
برودت ِ تردید
بر شاخسار ِ خیالت
لانه نسازد
تا تو ، هَزار آوایم را
در باغ کوچه های برفئ عصر بشنوی....
یک نگاه
سنگ خورده پرنده ی در مرا
قفسگیر ِ دل ِ تنگت کن
که از شاخه ی برودت زده
 از بام ِ قندیل به هِرّه بسته 
- می ترسم.....!!!!.....
گویا_فیروزکوهی 
نقد فیلم من می ترسم؛
بهنام بهزادی را قبل‌تر با فیلم روان و بی‌ادعای «قاعده تصادف» می‌شناختیم که در زمان خودش گامی رو به جلو در سینمای ایران بود. «وارونگی» هم، علی رغم تلاش فراوانش برای روشنفکر جلوه کردن، اثری ساده و متوسط بود که یکی دو حرف مهم را با ژستی متفرعنانه بیان می‌کرد.
اکنون اما، پس از چهار سال، «من می‌ترسم» به وضوح نشان می‌دهد که بهزادی در یک سراشیبی خطرناک افتاده و ایده‌هایی را شخم می‌زند که کفه ترازو را به سمت منتقدان تندرو ک
من می‌ترسم، خیلی خیلی می‌ترسم
من از دنیای آدم بزرگ‌ها می‌ترسم
دنیایی خاکستری، بی‌رحم، خطرناک و پر از دروغ
دلم نمی‌خواهد جزئی از این‌جا باشم، دلم می‌خواهد فرار کنم به سرزمینی دور و رنگی
من دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم و جزئی از آن‌ها باشم
کاش می‌دانستند چقدر وحشتناک ‌‌‌‌اند
من می‌ترسم، خیلی خیلی می‌ترسم
من از دنیای آدم بزرگ‌ها می‌ترسم
دنیایی خاکستری، بی‌رحم، خطرناک و پر از دروغ
دلم نمی‌خواهد جزئی از این‌جا باشم، دلم می‌خواهد فرار کنم به سرزمینی دور و رنگی
من دلم نمی‌خواهد بزرگ شوم و جزئی از آن‌ها باشم
دوست دارم با کسی از این ترس و نگرانی صحبت کنم 
اما
همه شما آدم بزرگ‌ها احمقانه می‌پندارید و زاییده خیالات
بی‌خبر از این که این آدم‌ها چقدر موجودات وحشت‌ناکی شده‌اند
چادرت، بهترین پناه من
پناهی بهتر از این ندارم
 
 
چرا می ترسم ..
از دور شدن از مادرم می ترسم ..
نفس های کم و بیش که به من زندگی دوباره می دن، از مادرم زهراست ..
از اینکه لحظه ای دستم از گوشه چادرش جدا بشه می ترسم
هنوزم، محکم نچسبیدم .. گاهی می رم پِیِ بازیچه ها .. مشغول میشم
 
وقتی که دیدی هر کاری که می کنی، دنیایی یا آخرتی، بازم یادش بودی، و از یادت نبرد مادرت رو 
بدون این مادر داره نگاهت می کنه ..
چه لحظه های شیرینی ..
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زنده‌موندن اطمینان داریم که حرف‌هامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟ 
می‌خواستم بگم هرشب کابوس می‌بینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناک‌تری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد می‌بینم. خواب‌هایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگی‌م رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم می‌بینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همه‌ی عزیزانتون. من می‌ترسم. ص
یا مُنتهَی الرَّجایا
 
می ترسم از روزهایی که خودم را یادم میرود، یادم میرود چه هستم؟ که هستم و دارم چه کار می کنم وسط این هیاهوی زمان؟!
می ترسم از روزهایی که تو را نمی بینم.
می ترسم از روزهایی که ایستادن در پیشگاه تو برایم عادت می شود
می ترسم از نماز هایی از روی عادت خوانده می شوند
ادامه مطلب
مگه میشه 6 سال هروز یه کاری را انجام بدی بعدم یادت بره؟
بله میشه بعد 6 سال صبح وقتی از خواب پاشدم نتونستم پین کد گوشیما وارد کنم وسوخت تا الانم یادم نیمده چه عددی بود!!
خوبه هر زمانی میام با ترسم بجنگم ومخفیش کنم یه اتفاق تازه ای می افته که بیشتر می ترسم
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟!     سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
سلام یوکا؛
 
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا می‌روم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسی‌هایم داشتند در مورد هدفشان حرف می‌زدند. من نمی‌دانم چه هدفی دارم. فقط دلم می‌خواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی می‌ترسم.
 
یابلو.
فیلم سینمایی «من می ترسم» ساخته بهنام بهزادی در بخش سودای سیمرغ سی و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر حضور دارد.
فیلم سینمایی «من می ترسم» ساخته بهنام بهزادی در بخش سودای سیمرغ سی و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر حضور دارد.بازیگران اصلی این فیلم النازشاکردوست، پوریا رحیمی‌سام، امیرجعفری، ستاره پسیانی، مهران احمدی، پیام یزدانی، مجید جعفری و یگانه رفتاری هستند.در «من می‌ترسم» بازیگران هر کدام در نقش‌های متفاوتی جلوی دوربین رفته‌اند .
ادامه م
سلام هیک عزیزم
حالت چه‌طور است؟
اوضاع بر وفق مراد می‌گذرد؟
من خوبم، خدا را شکر. سفر هم خوب است، بد نمی‌گذرد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما. 
الان از چند خیابان آن‌طرف‌تر از حرم امام رضا برایت می‌نویسم. اولین سفری‌ست که با میل خودم پا شده‌ام و رفته‌ام حرم. دیشب می‌خواستیم بمانیم، اجازه ندادند. من که می‌دانم امشب هم نمی‌مانیم، همه‌ش وعده‌های الکی. مثل وعده‌های قبل از انتخابات ریاست جمهوری. 
خیلی دعا کردم هیک. راستش نمی‌دانم واقعا دعا ک
مغزم با سرعت وحشتناکی کار میکنه
باید خیییلی بنویسم این روزها خیلی خیلی اما نمیشه تا میام بنویسم پریده یا اینقدر میگذره که یادم میره نوشتن و موضوع...
الان که در یه وضعیت عجیبی نسبت به مصطفی قرار گرفتم قشنگ حس میکنم ترسم رو از نزدیک شدن آدمها بهم، از اینکه تو چشمشون بزرگ دیده بشم آدم مهم پرثمر اثرگذار خفن ال و بل
ترسم از کم آوردن تو دوستی
بهارنام دیگر توست!زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاریو دستانش از جنس درختان سپید توت!چگونه به عشق من می خندی؟تو عاشق نبودی که ببینی چگونهمیان یاس های زردبه سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرشتا پایان عمرم،در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی!آنکه ورد سخنش بارانو نقاشی هایش هم‌آغوشی باغ است و جوی‌های پر از شراب انگوراو،بهارک معشوقه من است!زنی که یکشب بهاری قرار بودنرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
به جستجویش،
ه
می دونی چرا عاشق داستانم چون دقیقا باید یه کاری بکنی باید یه هدفی داشته باشی باید تغییر کنی وگرنه داستان نگفتی 
با حاله مگه نه 
بعد از چند ماه دوباره داستان در من زنده شد احساس می کنم هدفم از زندگی فقط داستانه 
ولی نمی دونم چرا تنبلی می کنم اه می ترسم لعنتی 
مگه چند روز زنده می مونم که می ترسم سه ساله که شمع فوت می کنم به خودم می گم امسال کتابت رو می نویسی 

اتاق من همیشه سرد بوده. آخر وقتی احساس سرما می‌کنم، هیچ‌وقت لباس گرم‌تری نمی‌پوشم یا بخاری را بیشتر نمی‌کنم. فقط صبر می‌کنم. صبر می‌کنم تا به سرما عادت کنم.وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند می‌کنم و دستم شروع به سوختن می‌کند، آن را رها نمی‌کنم. صبر می‌کنم، درد را تحمل می‌کنم و منتظر می‌مانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که می‌توانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدم‌زنان پیموده‌ام. گاهی یک مس
توی جمعی با دوستان داشتیم درباره ی مرگ صحبت می کردیم. چی شد به این بحث رسیدیم؟ یادم نیست. یکی گفت: من از تصادف می ترسم، مطمئنم یه روزی از تصادف رانندگی میمیرم. یکی گفت: بعد از سرطان مادر بزرگ و خاله م من از سرطان میترسم. احتمالا اینجوری بمیرم. یکی دیگه با شوخی گفت: من رو گروگان میگیرن، از اونجایی که هیشکی حاضر نمیشه در ازای آزادیم پول بده، کله خراب ترین گروگان‌گیر یه گلوله توی سرم خالی میکنه. من خیلی جدی گفتم: من از غرق شدن توی باتلاق می ترسم. خدا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پاره‌ای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده می‌شود چیزی در این نوشته‌ها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز «ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمی‌دانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کرده‌ا
شاید دنیا دیده نیستم...
خسته ام از حجم اینهمه غصه و فشاری که هر سال زمستون رو دوش ایرانی جماعت وارد میشه ...انگار آدمی جرات نداره غصه بخوره چون با یه غصه دیگه میخوان غم قبلی رو فراموش کنی....
راستش برای کشته شدن سردار هیچ واکنشی نداشتم نه خوشحال نه ناراحت 
برای اونایی هم که کرمان فوت شدن باز هم ناراحت نشدم...
ولی برای اون افرادی که تو هواپیما بودن قلبم دردناکه زخمی ام ...به اندازه ی پلاسکو ...به اندازه فوت شدگان در سانحه هوایی یاسوج ، به اندازه زلزله
+ در میانه راه بودم که ایستادم.- در میانه؟!+ آری، در جای که هیچکس نمی ایستد و فقط میروند تا برسند.- به کجا؟!+نمی دانم.انسان ها برای هر کاری بهانه ای دارند و حتی دروغ می گویند.- دروغ؟!+ آره، مثلا دختری را می بوسند که علاقه ای بهش ندارند!- پس چرا می بوسند؟!+ چون فکر می کنند باید انجام دهند. نمی دانند دختر دیر یا زود متوجه می شود و آنگاه جرمی مرتکب شده اند که خداوند را هم شرمنده می کند.
- محمد گفتی در میانه راه هستی. کجا می روی؟+ کجا؟! نمی دانم. هر جا که او با
مجموعه داستان حسن محمودی داستان محکوم به اعدام تبرئه شده ای است که بارها تا پای چوبه دار رفت و سر آخر بخت با او یار بود که زنده بماند اما همچنان نگران چهارده سالگی دختران دیگر است. سومین مجموعه داستان حسن محمودی با عنوان «از چهارده سالگی می ترسم» که داستان های آن را در فاصله سال های 81 به این سو نوشته شده است از سوی نشر چشمه منتشر شد.

مجموعه داستان «از چهارده سالگی می ترسم» شامل داستان های با نام های «قول و قرار»، «صبر ایوب»، «ناخن ها و آوازها»
مجموعه داستان حسن محمودی داستان محکوم به اعدام تبرئه شده ای است که بارها تا پای چوبه دار رفت و سر آخر بخت با او یار بود که زنده بماند اما همچنان نگران چهارده سالگی دختران دیگر است. سومین مجموعه داستان حسن محمودی با عنوان «از چهارده سالگی می ترسم» که داستان های آن را در فاصله سال های 81 به این سو نوشته شده است از سوی نشر چشمه منتشر شد.

مجموعه داستان «از چهارده سالگی می ترسم» شامل داستان های با نام های «قول و قرار»، «صبر ایوب»، «ناخن ها و آوازها»
میترسم. از قوی بودن می‌ترسم. از اینکه بدونم تهِ این ماجرا چیه می‌ترسم. می‌گن «حرفای خوب بزن یارو. الکی خودتو درگیر تیرگی و سیاهی نکن.» ولی نمی‌گنجه‌. این حرفا توو زبونم نمی‌گنجه. من خیلی وقته از یادم رفته چجوری باید حرفِ خوب زد. هرچند از حرفِ خوب زدن هم می‌ترسم. می‌ترسم فکر کنن حالم خوبه و کمک‌م نکنن. من به کمکشون نیاز دارم آخه. به کمکِ همه‌شون. من یه وابسته‌ی کارنابلدِ الکی خوش بودم که نمی‌تونستم بگم بهشون نیاز دارم. اونام هیچوقت نبودن.
بعضی وقتا مثل همین الان، حس می‌کنم همه‌ی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که می‌شناسم می‌ترسم. در واقع می‌ترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن. 
بعد فکر می‌کنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.
 
 
کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیال‌پردازی می‌کنه و از قضاوت شدن می‌ترسه. این چیزا نباید م
وقتی دلشوره میگیرم معمولا چند تا دلیل با هم رو سر دلم آوار میشن
الان خیلییییییییییییی زیاد نگران بنیامین هستم تو این شرایط میاد ایران ، اعتراف می کنم من بهش جو دادم بیاد و گفتم دیگه بسه دوری
ولی وقتی اوضاع به این شدت داغون شد راضی به اومدنش نبودم هر چند بی نهایت خوشحالم ولی بی نهایت می ترسم
از جنگ می ترسم
از اینکه اتفاقی براش بیفته و تو فرودگاه بهش گیر بدن ...
کلا تا وقتی من بخوام کاری انجام بدم دنیا علیه من وای میسته متنفرم از این اوضاعی که پ
توی جمعی با دوستان داشتیم درباره ی مرگ صحبت می کردیم. چی شد به این بحث رسیدیم؟ یادم نیست. یکی گفت: من از تصادف می ترسم، مطمئنم یه روزی از تصادف رانندگی میمیرم. یکی گفت: بعد از سرطان مادر بزرگ و خاله م من از سرطان میترسم. احتمالا اینجوری بمیرم. یکی دیگه با شوخی گفت: من رو گروگان میگیرن، از اونجایی که هیشکی حاضر نمیشه در ازای آزادیم پول بده، کله خراب ترین گروگان‌گیر یه گلوله توی سرم خالی میکنه. من خیلی جدی گفتم: من از غرق شدن توی باتلاق می ترسم. خدا
حالا که از نزدیک شدن‌ها می‌ترسم و هرنوع صمیمیتی را پس می‌زنم؛ حالا که از ترس ضربه کمرم گُر می‌گیرد و شب‌ها با ترس از دست دادن عزیزانِ خانواده‌ام (که نمی‌دانم این ترس از کجا سر و کله‌اش پیدا شده) با چشم‌های نم‌دار می‌خوابم، می‌نویسم. از نشناختن انسان‌ها، از روی مخفی شده‌ی آن‌ها می‌ترسم. از قیافه گرفتن‌های آدم‌های ناامن که مدام باید کشفشان کنی حالا چه مرگشان است که اخم‌هایشان را درهم کرده‌اند و اگر حرفی بزنی واکنششان قابل پیش‌بی
باید اعتراف کنم که با این سنم از شب بیرون بودن می ترسم و این ترسم داره خیلی چیزا رو خراب میکنه. کاش ترس یه قرصی شربتی چیزی داشت که باعث میشد نترسیم. واقعا یک کیلومتر پیاده روی بعد تاریکی هوا اونم توی خیابون شلوغ تهران ترسناکه؟! که به خاطرش قبل تاریکی برمیگردم خوابگاه و دیگه جایی بره درس خوندن پیدا نمیکنم :/ .وقت سوزی تا این حد.
بعد هم کلاسی های من الان توی فرنگ باید زندگی خودشونو بچرخونن.
واقعا شرمم اومد، حتی از نوشتنش. ولی نوشتم که نوشته باشم؛
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذا
خاطراتم را در کوچه های زمستان جا گذاشتم
در نم باران
در..
خودم را به بی خیالی میزنم ولی.‌
تمام نمی شود
خسته ام
خسته...
شاید باید خستگیم را
روی برگ های سفید دفترم بنویسم...
یا در گوشه ای از دیوار های اتاقم جا بگذارم
یا پشت آن پنجره خیس بنشینم و به قطره ای باران که در آسمان میریزد نگاه کنم
باز یاد تو افتادم در این بارانی که دارد سیل می شود
می ترسم مرا با خود ببرد
می ترسم
دیگر تو را نبینم...
شاید حرف آخر باشد
نمی دانم کجای کاش این سیل مرا به تو برساند
کارم همیشه جرم و خطا بوده از قدیم
کارت همیشه لطف و عطا بوده از قدیم
مغلوب نفس گشته ام و خورده ام زمین
تنها سلاحم اشک و دعا بوده از قدیم
می ترسم از عذاب و امیدم به فضل توست
راهِ نجات، خوف و رجا بوده از قدیم
قلاده ام ببند، بمانم کنار تو
بیچاره آن کسی که رها بوده از قدیم
شغل گدایی اش به دوعالم نمی دهد
هر کس گدای آل عبا بوده از قدیم
می ترسم از فشارِ شبِ دفن خود ولی
دلگرمی ام امام زمان بوده از قدیم
من عاشق تمام ائمه شدم ولی
در سینه جای دوست سوا بوده از ق
من از تاریکی می‌ترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر می‌ترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر می‌کند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشسته‌ام و فکر می‌کنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تله‌های شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمی‌خواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشسته‌ام و سرما را عمیق‌تر حس می‌کنم و دلم می‌خواهد حرف بزنم ب
من از تاریکی می‌ترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر می‌ترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر می‌کند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشسته‌ام و فکر می‌کنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تله‌های شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمی‌خواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشسته‌ام و سرما را عمیق‌تر حس می‌کنم و دلم می‌خواهد حرف بزنم ب
اگه بیام و اعتراف کنم که تو رو دوست دارم 
چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
اما نه می ترسم 
می ترسم غروری رو که داری باعث بشه منم نبینی 
نه تا آخر دنیا هم که شده اعتراف نمی کنم که تو رو دوست دارم
تو
خودت گفتی که اگه یه عمر که تنها موندی و داری با رویات زندگی می کنی ،
فقط به خاطر زیبایت ، درست مثل من که یه عمر تنهام و نمیتونم هیچ شخصی رو
بپذیرم ، به خدا ملاکم زیبایی نیست 
اما بگم منم کم زیبا نیستم !
خودت اومدی گفتی قدر منو می دونی 
وقتی گفتم از من خوشت میاد 
گفتی نه
پرسید چرا می ترسی؟ جوابم هر چه بود ، جوابی برای توجیه یا رد حرفهایم نبود. جوابی بود برای جواب ندادن به سوال و از روی دیوار بلندش پریدن. من نمی خواستم با پاسخ به این سوال «وجود» ترس را تایید کنم. اگر جواب می دادم یعنی می ترسم و من در خیال خودم رستم دستانی هستم که از هیچ چیز نمی ترسم، یا لااقل خودم خیال می کنم نمی ترسم. 
اما جواب به این سوال یعنی جواب به یک سوال اساسی در زندگی. یا اینطور بگویم که جوابیست برای پیدا کردن هزار دلیل که برایشان و به خاطر
گفتم که یه همکار کمک اومد و بهم یه مورد رو معرفی کرد اما تماسی برقرار نشد 
دو هفته ای فکر کنم گذشت شاید بیشتر یا کمتر 
امروز بهش یک کاری رو گفتم که نکرد و رفت 
مسئول شیفت اونجا بود 
بعد رئیس اومد 
از اونجایی که دلم از همه کمک ها پر بود و از این هم چندین باری بی اعتنایی دیده بودم درجا گذاشتم کف دست رئیس 
دو دقیقه بعد تو اتاقش داشت اون خانم رو دعوا می کرد و من در حالیکه سمت رختکن برا تعویض لباس می رفتم شنیدم 
وقتی برگشتم دیدمش که با کمک آقا داره صح
و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خ
 
 
رهایم نکن خدا! بدون تو دنیا عجیب جای ترسناکی‌ست،چقدر می‌ترسم بدون تو از شب، از تاریکی، از سکوت...چقدر نگرانم، چقدر نفس کم می‌آورم...چقدر دلم برای لمس حضور تو تنگ شده این‌روزهاریشه‌هایم از دل خاک بیرون زده و معلق مانده‌ام میان زمین و هوای تو،منی که خودم را، منی که عزیزانم را، منی که همه چیز جهانم را؛ به تو سپرده‌بودم! حواست کجای جهان پرت شده این روزها؟!دارم می‌ترسم از دنیا، از زمین، از آدم‌هاریشه‌های بیرون زده‌ام درد می‌کند...حواست ک
کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم.. خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند... نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم... 
 همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده
انحصارطلبی! قلدربازی!
دلم گرفته... سنگین گرفته...
چرا این قدر همه جا این دو تا دیده می‌شن؟ :(
المپیاد رو ببین! کنکور رو ببین! هیات علمی دانشگاه رو ببین! تشکّل‌های دانشگاه رو ببین! اصلن چرا این قدر سطح پایین؟! قلدربازی کشورهای پیشرفته رو ببین!
نمی‌گم خودم پیامبرم یا معصومم... ولی واقعن... چی می‌شه که یه آدم به خودش حتّی اجازه میده که قلدربازی دراره؟ :( بابا آخه هیچچچچی نیستی! دست بالا رو بگیریم ماکسیمم یه قرن می‌خوای عمر کنی، بعد دغدغه‌ت اینه ثاب
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
تمام این هفته میخواستم بنویسم. درباره اینکه هوا واقعا خوبه اما من رو غمگین میکنه. درباره اینکه دوست دارم ۱۴ساله باشم. دوست دارم شبیه ۱۴سالگیم از رمان های نودوهشتیا طور لذت می‌بردم. دوست دارم ریاضی میخوندم. نجوم میخوندم. خدایا، نجوم‌ میخوندم. درباره اینکه خیلی استرس دارم. و‌ خیلی می‌ترسم. درباره اینکه برعکس همیشه هیچ لیست ارزویی برای امسال نساختم. اینکه از ارزوهام می‌ترسم. اینکه نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم، تمام مدت سردمه و میدون
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
این روزها چقدر از امیدواری می ترسم ،می ترسم
زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشی هایم بخندد.می
ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفه های از راه نرسیده باغچه خانه مان.می ترسم
از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخه های دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار
که دست هایمان به دست هایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها  نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در
کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا می افتم آن وقت ها که دست و دلم
همیشه و در همه حال خودتون باشین. اگه احساسی رو بروز میدین، همون احساسی باشه که واقعا دارین. اینطوری بعدش هرچی بشه، مجبور نیستین پای احساسی وایسین که مال خودتون نیست. مجبور نیستین بابت پیامد های احساسی که واقعا نداشتین جواب پس بدین. و شب تو رختخواب پهلو به پهلو نمیشین که «یعنی اگه واقعا خودم بودم هم باز اینطوری میشد؟»
برای همینه که من الان میام و بهتون میگم خوب نیستم. نگرانم. از خودم نامطمئنم. تنهام. و می ترسم. خیلی می ترسم. میام و بهتون میگم، ب
زنگ ورزش راهنمایی که فوتبال بازی می کردیم، دفاع راست وایمیستادم و از همون زمین خودمون سانتر میکردم واسه فرواردها، اون ها هم با سر گلش می کردن. قدرت شوت زنی بالایی داشتم. گزارشگری این جواد خیابانی در حد همون بازی های زنگ ورزش بچه مدرسه ای هاست نه لیگ قهرمانان اروپا.
آخرین باری که فوتبال کردم رو یادم نیست.
یکی از بچه های شرکت می گفت چرا سیگار نمی کشی؟ گفتم چون از بابام می ترسم. واقعا می ترسم یه روزی بابام ازم عصبانی بشه. ناراحتی مادر رو میشه با ع
برای معماری معاصر، باید هشتاد صفحه از کتاب آسیا در برابر غرب مرحوم داریوش شایگان رو بخونیم و امتحان بدیم. خب، تا این جا مسئله‌ای نیست. مسئله اینه که من دیروز به بعضی از دوستام گفتم که بعد از کلاس، من و مهدی و مسیح حاضریم یه قسمت از کتاب رو توضیح بدیم. ولی از این می‌ترسم که نتونم خوب توضیح بدم، چون پر از اشاره به اسامی فلاسفه مختلف و نظریاتشونه. یعنی اگه کسی تاریخ فلسفه بلد نباشه، بعید می‌دونم یه کلمه هم از این کتاب بتونه بفهمه...
به این دلیل م
سوال اینجاست داستایفسکی واقعا چجوری تونسته که این همه رو اینجوری بنویسه. زندگی خلق کرده ها. ادم کف میکنه.
کتاب برادران کارامازوف ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان ، نشر مرکز
از رنج نمی‌ترسم ، حتی اگر بی کران باشد. حالا از آن نمی ترسم؛ قبلا می‌ترسیدم. ... به نظر می آید حالا به قدری قدرت در من هست که می توانم بر هر چیزی غلبه کنم ، بر همهٔ رنج ها فقط برای این که‌بگویم و هر لحظه به خود بگویم : من هستم! در میان هزار عذاب ــ من هستم؛پیچ
اسمورودینکا، عزیزم
 مدتیه که مثل سگ ترسیده‌ام. از فردا و فرداتَر. از مسیر نامطمئن رو‌به‌رو. اینکه همه چیز روی هواست. هیچ اطمینانی به نتیجه نیست. هیچ اطمینانی به من نیست. اینکه من مال این حرف‌ها هستم یا نه. اینکه به فرض بودن اهل این حرف‌ها، این مسیر درست هست یا نه. اسمورودینکا، من همیشه بیرون رینگ لش بودم و فقط حرف می‌زدم. حالا اما یه سری هیولا و غول وسط رینگ می‌بینم که تو راند بعدی منتظر من‌اند.
اسمورودینکا، می‌ترسم... تو که می‌دونی، من قب
آدم ها عجیب و ترسناک و پیچیده اند. نگرانم. از شهریور امسال و ماجرای آن، چه بگویم؟ ماجرای آن آقا؟ آن پسرکِ بیچاره؟ نمی دانم، از آن روزها، می ترسم خودم باشم. می ترسم با خودم بودن، آن باشم که از جام در من هست. تعدادشان این جا زیاد است، خیلی خیلی زیاد، و می ترسم پیام اشتباه بفرستم. «کلمات در هوا دگرگون می شدند و وقتی به گوش او می ریختند، چیز دیگری بودند.» شده که لبخند زنان، یا با دهانِ باز، در فکر بوده ام، و بعد که به من نگاه کرده و دست تکان داده و لبخ
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشداوبانا فالاچیترجمه: رعنا فخراییامشب پی بُردم که وجود داری: بسان قطره‌ای از زندگی که از هیچ جاری باشد. با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه‌ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته‌ام. سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ری‌استارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ری‌استارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
بچه که بودم عاشق سیب بودم. هر چی می خوردم سیر نمی شدم. یادمه یه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم که چشمم افتاد به آخرین سیب توی ظرف میوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم یکی دیگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نیاوردم!
 
چندوقت پیش دلم می خواست کنسرت خواننده ی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سایت فقط یه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش کنم یکی پیش دستی کرد. منم اصلا به روی خودم نیاوردم!
حالا اگه می بینی من عجله دارم، اگه می بینی من هولم، اگه می
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
صبح‌های یکشنبه‌ هفته‌نامه منتشر می‌شه؛ ولی من جرئت نمی‌کنم برم درست‌‌وحسابی ببینمش. این فقط درباره‌ی اینجا نیست؛ کلاً وقتی کاری که ویرایش کردم، منتشر می‌شه، این حالت رو دارم؛ می‌ترسم ضمیری اشتباه خورده باشه، اشتباه تایپی به چشمم بخوره یا غلط املایی از زیر دستم در رفته باشه. الان هم حرفم این نیست که از طرف مجموعه توبیخ می‌شم یا برخورد تندی می‌بینم یا هرچی، نه؛ از خودم می‌ترسم که اون لحظه دمای بدنم بالا می‌ره و کامم تلخ می‌شه، که
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
می‌ترسم که گلایه‌ کنم از خرافه‌گویی دیگران، چرا که به من ثابت شده است که وقتی گلایه می‌کنم، حس می‌کنم که خودم از آن مبرا شده‌ام. تو گویی که در مذمت پرخوری چه حرف‌ها که نمی‌زنیم، اما شکم‌های خودمان گواه میزان اعتقادمان به حرف‌هایمان هست. عجیب هم نیست، هر  وقت می‌خواهیم غیبت کنیم، باید با جمله‌ی «حالا می‌ترسم غیبت باشه ولی» شروع می‌کنیم. اگر بخواهیم  فضولی کنیم باید حتما اول آن را با «ما که فضول کار مردم نیستیم»، شروع کنیم. عجب مردمی
در تاریک ترین ساعت های نیمه شب آن هنگام ک دستی نامرئی رنگ تیره ای می پاشد روی افکار، و احساسات همگی غمناک شده است. بعد از پهلو به پهلو شدن های بسیار، می فهمم ک گیر افتاده ام و سایه ها در خود من را حل می کنند. و در خلسه فرو می روم و می بینم آن چیز هایی را ک دگر از یاد نمی رود. مثلِ لکه ی غلیظ و سیاهی ک روی مغز چکیده باشد و دگر پاک نمی شود. توی خلسه ام، تجسم ترسناکی هویدا می شود ک از چشم گشودن از آن می ترسم. چرا ک می ترسم تاریکیِ خیالاتم به تاریکی اتاق کش
چهره‌های لیگ برتر در فصلی که گذشت چه کسانی بودند؟ هر روز داستان یکی از آنها را مرور می‌کنیم.
بروس‌لی در یکی از جملات معروفش گفته است:
«من از کسی نمی ترسم که ده‌هزار ضربه را یک بار تمرین کرده است، از کسی می
ترسم که یک ضربه را ده‌هزار مرتبه تمرین کرده باشد.» به همین دلیل است که
مدافعان و دروازه‌بانان لیگ برتر حسابی از کی‌روش استنلی می‌ترسیدند.
بازیکنی که شاید فقط یک مهارت داشت و فوتبال را که بازی با پاست بیشتر با
سر بازی می‌کرد اما همان ی
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حس‌های مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون
بدنبال روزنه‌ای ام. هرچقدر که می‌خواهد کوچک باشد. از آفتاب آموخته‌ام که چگونه باید از ریزترین روزنه‌ها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموخته‌ام. از کسی که هیچوقت نمی‌تواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، می‌آید و روی پاهایت می‌نشیند. و تو می‌گذاری‌اش. تو می‌گذاری‌اش اما مرا نه!؟
بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ب
سلام 
صحبتم بیشتر رنگ و بوی درد دل داره؛
ترسم از اینه که با بدون همدم دوران جوانیم تموم بشه، بعد از اون هم برام مهم نیست کسی بیاد یا نه، جوونی مگه بر می گرده؟، یه پسر با این سن و سال که حتی یک دوست دختر نداشته را شاید بگین خوبه. اما اون روی قضیه را نمی بینید که شاید ناتوان بوده از انجام این کار. خستگی روحی را نمی بینید. نیازهای سرکوب شده را نمی بینید. توان نداشتن برای ادامه هم نمی بینید. 
درد دل می کنم چون چاره ی دیگری نیست. زندگی بدون عشق برای من ی
 همه‌ی ما یه پل چوبی داریم، یه مکان قدیمی که از در و دیوارش خاطره‌ی آدما می‌ریزه.یه جایی که می‌ترسی از کنارش رد بشی و مسیرت رو عوض می‌کنی.چون دیگه نمی‌تونی با آدمای جدید برگردی به همون روزای قبل.ما نمی‌تونیم با ورژن امروزِ خودمون برگردیم به دیروز. هنوز نمی‌دونم این خوبه یا نه. هنوز نمی‌دونم این به اصالت ما ضربه می‌زنه یا نه.
 من حقیقتا از پل چوبی می‌ترسم، از آدمایی که باعث می‌شن به خود جدیدمون شک کنیم. امثال دایی ناصر و نازلی. من از پل چ
گوشی ساده دویست تومنه 
یه سیمکارت هم ۱۸۰ تومنه 
زورم اومد گرونه آخه :/ 


دعا می کنید برام؟ کمر دردم واقعا مزخرفه 
این تهوع بی سروته گاه گاهی هم نمی دونم چیه شایدم چون گاباپنتین خواب آور رو خوردم و باید بخولبم و مسلما این وقت روز خوابم نمیبره حالم بده 
خدا نکنه کمرم تیر بکشه دو خم میشم عین پیرزن پیرمردها! عین مادر بزرگ ۸۰ ساله ام 
تیر می کشه و فلجم می کنه 
آه خدا 
تو گروه تلگرامی خواهران خواهرم از این گفت که یه دوستش مهریه تعیین نکرده و عوضش حق
چند روزه بخاطر شغلم دارم تو بیمارستان ها رفت و آمد می کنم امروز تو یکی از بیمارستان ها رفتیم بخش بیماران حاد تنفسی و ICU ویژه کرونا، راستش تا حالا از نزدیک تو این محیط نبودم، خیلی براشون سخت شده شرایط، ما که یه نیم ساعت رقتیم چنتا عکس و فیلم گرفتیم و اومدیم بیرون اما خداییش فشار کارشون خیلی زیاده، داشتیم با سرپرستار بخش صحبت می کردیم یه دفه بغض گلوشو گرفت و گفت من نمیتونم دختر سه سالم رو ببوسم، چون می ترسم! می ترسم از من بگیره! گفت الان 56 روزه که
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونه‌هام نشسته و پام ُ سنگین می‌کنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان می‌گن خلاف نظر اون غول روی کول‌تون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود. 
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان می‌گشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحه‌ی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایب‌ش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیده‌بودم، گریه می‌کرد و می‌گفت سرطان‌‌ش برگشته، امسال دیدم که یک‌سال گذشته ا
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.....سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم....
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذارد....حتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهد....سه سال...سه سال جان کندم...سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم...مهره ها را می ریخ
کاش میدانستی این روزها خسته‌ترم، ولی بیشتر کار می‌کنم...
با دوستانم قطع ارتباط کرده ام. می‌توانم همه چیز را فراموش کنم. دلم که تنگ میشود میخوابم. چیزی نمی‌بینم. چیزی نمی‌شنوم. چیزی نمی‌خواهم. اشتها ندارم. زیاد حرف نمیزنم.
از اتاقم بیرون آمده‌ام. همه‌ی دنیا گوشه‌ی اتاق من است. با دری که روی خودم قفل کرده ام. با پنجره‌ای که گاهی از آن برای عابران دست تکان میدهم...
حوصله‌ی کتاب خواندن ندارم. شعر‌های عاشقانه احمقانه به نظر می‌رسند. می‌‌خندم
دیروز اتفاقی افتاد که به شدت مرا ترساند. دلم میخواهد ساده سازی کنم و بگویم این ترسم بابت این است که ذاتا ادم ترسویی هستم. توهین بدی بهم شد و البته کمی هم رگ غیرتم بالا زده. با این همه، واهمه دارم از خانه خارج شوم و به خودم حق میدهم. 
دوباره در خانه تنها هستم. میخواهم بروم برای خودم عطر بخرم و سامان اصرار دارد همان مسیر دیروز را برویم تا برایم عادی شود و ترسم بریزد. البته این که از بین چهارتا عطرفروشی که سراغ گرفته ام این یکی به لحاظ کیفیت بهترین
امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف
از وقتی یادم میاد از هر گونه جک و جونِوَری میترسم. به جز مورچه کوچولو و پشه. از مگس هم نمی ترسم ولی گاهی که یه مستندی ببینم از اینکه فلان و بهمون بیماری از مگس منتقل میشه از اونم وحشت میکنم. نمی دونم این ترس لعنتی از کجا نشات گرفته. مثلا حتی از جوجه کوچولو ها هم میترسم‌ حتی تو روز عروسی که میخواستیم برای کلیپ کبوتر آزاد کنیم من دست نگرفتم و مستر که یه کبوتر دست گرفت من به صورت نمادین و (الکی پلکی) دستم رو گرفتم رو دست مستر   یا مثلا هانا که جوجه رن
متن ترانه مفرح به نام خواب

می خوابم و خوابم توییمیخیزم از خوابم توییهر روز و هرشب هرکجامن هرچه می یابم توییرویا و کابوسم توییهمواره افسوسم توییدر اوج تاریکی سردنوری و فانوسم توییای رفته از منظر ولی در دل نهفته تا ابدمی ترسم این دلدادگی رسوا تر از اینم کنداز عمق دل از عمق جانآتش درونم شعله ورققنوس بودم یک زمانحالا چنین بی بال و پرروحم پریشان بی تو وجان در عذابی بی سکونرفتی چقدر آسوده بوداین مرگ شوم و بدشگونای رفته از منظر ولی در دل نهفته تا
 
 
گاهی که مالیخولیایی می شوم مادر!
می ترسم از بوی تن پیراهن مرده
هرجای دنیا مورچه دیدم له اش کردم
... شاید همان باشد که دست و پات را خورده
پیراهنت را در کمد جا داده ام مادر!
پیراهنی که وقت مرگت بر تنت بوده
هرشب صدای گریه ی یک بچه می آید
شاید کمد آبستن پیراهنت بوده
از گریه ی توی کمد بدجور می ترسم
احساس به یک بچه قدر نطفه در من نیست
می ترسم از روزی که یک مادر شوم مادر!
میدانم این احساس من احساس یک زن نیست
هرچند مقیاس بدی عریانیم باشد
نا شعرهایم را بد
قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری... هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، همممممممه رو درز گرفتم. محکم بستم... سخت بود، سخته... یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من
امروز برای اولین بار با یه بیمار اعصاب و روان ارتباط گرفتم و در واقع اولین مصاحبه روانم رو انجام دادم. تجربه خیلی متفاوتی بود. تا روز قبلش به هیچ وجه دوست نداشتم بهشون نزدیک شم و واقعا ازشون میترسیدم، رد مشت روی در یکی از اتاقهای بیمارا هم قطعا یکی از دلایل ترسم بود، و داستانهایی که همیشه از بیماران روان شنیدیم.
ولی به حرف استاد اعتماد کردم و با وجود لرزش دست و ترس رفتم جلو و با آقای میانسالی به اسم حبیب ارتباط گرفتم. آقا حبیب افسردگی داشت و خو
 
 
روزهای کرونایی روزهای خوبی نیستند، حداقل برای من و کسانی که در حرفه ی من فعالیت می کنند، اما من از روزهای بعد از کرونا بیشتر می ترسم. این روزها همه ی دنیا با هم همدرد هستند، این بار ما تنها نیستیم. سال گذشته مدام تنها بودیم، از سیل فروردین تنها بودیم تا اتفاقات آبان تا ماجرای هواپیما. سال قبل ترش توی بالا رفتن مدام دلار و کاسته شدن از ارزش ریال، در تمام لحظه های دور شدن از آرزوهایمان تنها بودیم. این بار درد سخت تر است اما تنها نیستیم. اینکه
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﻪ ﺑﺮ ﻋﺲ ﻨ ﻣﺸﻮﺩ...ﻗﺸﺎﻉ:ﺩﻫﺨﺪﺍ ﺭﺍ ﻪ ﻣﺸﻨﺎﺳﺪ؟!...ﻟﻐﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺮﺩﻡ  ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:ﻗﺸﺎﻉ ﻌﻨ...ﺩﺭﺩ ﻪ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﺎﻮﺱ ﻣﻨﺪ....!!!....ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪ                     ﻣﺜﻞ ﺯﻟﺨﺎ ﺳﻤﺞ ﺑﺎﺵ               ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﺎﺯ ﺩﺭﺑﺎﻭﺭ      ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﺎ ﺩﺭ ﻣﺎﻧ ﻨﺪ....ﺩﺮﻭﺯ ﻨﻮﻮ ﺁﺩﻡ ﺷﺪ...   ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻨﻮﻮ!...   ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭ ﻣ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﺮ ﻓﺮﺩﺍ  ﺷﻨﻞ ﻗﺮﻣﺰ ﺮ
به احترام آقای کیارستمی که از قلمش هم واقعیت و صمیمیت می چکد . . .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبیزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، از روزگذر از خیر، از شراز نیک و بدگذر از سکوتاز هیاهواز نفرتاز خشماز عشقاز عشقدر لغت نامه ی زندگی من،معنی عشق همواره متغیر بود.
 
 
سخت می کوشم ،بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،از آفتابی ترین روز،به
واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.
دوست ندارم اینو. 
درد و رنج ها که زیاد میشه، دیگه تحلیل های عقلی و استدلال و دو دو تا کردن گره گشایی نمی کنه ..
پای رنج که میاد وسط
تنها میشه از احساسها و ادراک های به بلوغ رسیده، پله ساخت 
و دستت رو بذاری توی دست خدا
و سر بذاری توی بغل او، 
و آروم دل بدی به زندگی ..
تا گره از کارت باز بشه
از روزهایی در هم کوبنده و خرد کننده می ترسم ..
 
این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و ا
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
در میان این ستون‌ها بود یک عمری
ربنا ارزقنا شهادت آرزویم شد...
و ما مدعیان صف اول را چه به شهادت؟!
نگاهت که می‌کنم بغضی فروخفته گلویم را می‌فشارد... انگار خون شهید آدم را آرام نمی‌گذارد!
دیروز سالگردت بود و حس می‌کنم اگر از تو ننویسم دلم می‌میرد...
خودمان را کشتیم تا بفهمانیم گرایش سیاسی که فقط حزب چپ و راست اصولگرا و اصلاح طلب نیست!
خودمان را کشتیم تا بفهمانیم حرف‌های قشنگ خیلی‌ها همان داستان مجاهدین خلق است. اینها همان‌هایند.
رفتیم و آمدی
ساده ، روان و بسیار دقیق . . نگاه عباس کیارستمی به زندگی و زیستن . .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبیزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، از روزگذر از خیر، از شراز نیک و بدگذر از سکوتاز هیاهواز نفرتاز خشماز عشقاز عشقدر لغت نامه ی زندگی من،معنی عشق همواره متغیر بود.
 
 
سخت می کوشم ،بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،از آفتابی ترین روز،ب
سلام.تو رو خدا بچه ها کمکم کنیدپسری 25 ساله ام و بیشتر شرایط ازدواج از قبیل: تحصیلات، کار آبرومند، فرهنگ بالا، روابط اجتماعی خوب، تیپ و قیافه خوب، و به قول دوستام با کلاس هم هستم!! اما شرایط مالی خوبی نداریم و در منطقه متوسط شهر مستاجریم! اما کاملا با آبرو با فرهنگ...2 ساله با دختری در محل کام آشنا شدم که روابطمون فقط یک خورده از یک همکار بیشتره در حد دوستیهای زمان دانشگاه! به ایشون علاقه دارم اما اون وضع مالی خونواده اش از ما بهتره (خیلی ثروتمند
نمیدونم کمال گرایی نمیدونم سرخوردگی نمیدونم افسردگی نمیدونم حس چی !!!هر چی هست دلم میخواد بدوئم طرف خدا و بگم خدا من غلط کردم !
اصلا نخواستم این مدل زندگی رو ...
برم گردون !هرچی دلت خواست عذابم بده !!!!خستممممم!!!
 
اما یه حس دیگه ای تو وجودم میگه:
برن بمیرن بابا !
 ...انقددددد راه واسه خوشبخت بودن هست که توش نیازی نیست ریخت نحس کسی رو دید که آدم حسابت نمیکنه  !!!
....
اینکه یه انسان 50 ساله عشق کنه از اینکه یه بچه 20 ساله رو زیر پای خودش له کنه! چه لذتی داره
 
محو جمال یارم ومحتاج یک نگاهجز عشق وی به دلم نیست هیچگاهترسم عنایتی نکند از کرم به منبر من که بنده ام به درش صبح وشامگاهیا از دمش بمیرم ویا زنده از می اشوآنگه به ره درآیم از این در به خانقاهکردم خطا وجرم فزون وامید هستیکجا ببخشدم زکرم زین همه گناهلعل لبش که دید ونشد مست جام وییعنی که ناظمی نکند هیچ اشتباه
گاهی اوقات کسایی که زیاد درس می‌خونن برام عجیب می‌شن‌. یعنی اینقد آدمای خفنی‌ان که درگیری‌های ذهنیشونو می‌تونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درس‌خوندن دارن؟:)از اینکه بگم اونا کار درستی می‌کنن می‌ترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی می‌کنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچ‌وقت زندگی‌رو اینقدر ساده نمی‌بینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من می‌ترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زند
دیشب مامان ازم پاسپورتمو می خواست، هر چی ازش پرسیدم برای چی نگفت...اونقد استرس گرفتم که داشتم میمردم...تا الان که با بابا حرف زدم و بدتر شدم:((
بهش گفتم مامان پاسپورتمو گرفته.گفتم میدونم قرار بود 23 ام بپرسید ولی میشه از همین الان بگم که می خوام برگردم.باشه بابا؟ می خوام برگردم.
گفت سارا الان مشکل چیه؟ قرار گذاشتیم سر قرارمم هستم نگران چی هستی؟
گفتم هیچی ولی من حوصله ام واقعا سر رفته دیگه ..جز چند ساعت دوچرخه سواری کاری نمی تونم بکنم اینجا..همش تو
خیلی خیلی خیلی زیاد. سردرگمم و ناراحت و تنها. 
بعد یه آدم بی‌ریشه خنگ باید بیاد توو این وضعیت برای من دل بسوزونه. منم حالم بد باشه. واقعا الان از این می‌ترسم که آهم بگیردشون. :(
برای یکیشون اینو می‌خوام، برای یکی دیگه نه. و این عادلانه نیست.
 
خیلی ناراحتم.
بالا بلند عشوه گر نقش باز من 
کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علمبا من چه کرد دیده ی معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ایمان که می برد 
محراب ابروی تو حضور نماز من 
 مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من 
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن 
گردد شمامه کرمش کار ساز من 
بر خود چو شمع خنده کنان گریه می کنم 
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من
حافظ رحمه الله
سقراط: آری، تو قدر خود را می شناسی و آماده نیستی دانش خود
را به دیگران بیاموزی ولی من می‌ترسم نوع‌دوستی مرا بر این حمل کنند چرا که هر چه می‌دانم بی‌دریغ به همه می‌آموزم بی‌آنکه مزدی بخواهم و حتی مردم فکر می‌کنند که اگر کسی به
سخن من گوش فرادهد چیزی هم به او می‌دهم.
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل می‌کنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی می‌شنوم که عمیقا ناراحتم می‌کنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالی‌که هنوز ناراحتی‌شو حس می‌کنم. مغزم گزینشی عمل می‌کنه و من می‌ترسم. می‌ترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمی‌خواستن منو یا من نمی‌خواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع ش
روز های خوبی نیستند. از خوابیدن می ترسم و از بیدار شدن بیزارم. احساس میکنم زمان با بیشترین سرعتی که می توانم تصور کنم در حال گذر است. قبل از اینکه به خودم تکانی بدهم روز ها و هفته ها گذشته است. برای برقراری یک تماس برنامه ریزی می کنم و وقتی به خودم میایم چند روز از موعد آن گذشته است.
من برای پروژه‌م خیلی می‌ترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کم‌تر براش وقت دارم. خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از این‌که بلد نباشم باید چی‌کار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمی‌دونم استاد ازم چی می‌خواد! خودش هم درست جوابمو نمی‌ده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور می‌داد و همه‌ش می‌گفت یادم رفت! تو دانشکده ه
فکر نکن که تنها موندی ، فکر نکن بی کسی اومده سراغت
فکر نکن رفتم پی زندگی عاشقونم
فکر نکن بی هدف شدی
فکر نکن تنهایی دلت تنگ میشه
رفتم کمی دراز بکشم آروم بشم ک چند ثانیه چشم هام بسته شد
 بعد چند دقیقه چنان از خواب پریدم که ترسم گرفت دستمو گزاشتم رو قلبم ....
غوغایی بود، تنگ شده بود برات، هنوز ساعتی نگذشته که به این حال دچار شده
حس میکردم دستت تو دستمه
کاش به جای چند ثانیه ساعت ها میگذشت...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها