نتایج جستجو برای عبارت :

درددل

میون این همه جایی که کار کردم کمتر ... یا بهتره بگم هیچ جا این محیط کار رو تجربه نکردم..
جایی که میتونی با یکسری ادمها حس هم خانواده بودن پیدا کنی 
میتونی درددل کنی و درددل بشنوی 
کمک کنی مشکلات حل بشه.. و حتی اگر حل نشه میتونی همراهی کنی و کمی از درد مشکل رو تو به دوش بکشی!
امشب با یکی از بچه ها صحبت میکردم و هماهنگ میکردم بره سر نمایشگاه وایسه که یهو عصبی گفت الان نمیتونم تصمیم بگیرم تمرکز ندارم..
فکر کردم برای درسهاش هست گفتم خب پس ولش کن خودم می
همه ما به عنوان یک انسان، نیاز داریم راه رو از چاه تشخیص بدیم. همه ما تصمیم‌های اشتباهی تو زندگیمون گرفتیم که بعدا ازش پشیمون شدیم. گاهی با خودمون فکر کردیک کاش اون روز یه نفر بهم می‌گقت که داری اشتباه می‌کنی.
گاهی هم کمک می‌گیریم. مشورت می‌کنیم. درددل می‌کنیم تا از عصبانیتمون کم بشه و تحت تاثیر خشم تصمیم نگیریم. اما خودمونیم! چند بار پیش اومده که همین کمک گرفتن از آدم اشتباه اوضاع رو بدتر کرده؟چند بار شده راز دلمون سینه به سینه چرخیده و کس
امروز بد نبودم. ولی خوب هم نبودم. 
هنوز یه بخشی از روز باقی مونده ولی مینویسم.
خب دوباره روان شروع کرد به حرف زدن از مشکلات، همون فضای غیبتی که گفتم.
به دو دلیل مانعش نشدم.
یکی اینکه خیلی دیگه تکراری بود و واقعا غیبت محسوب نمیشد. :/
یکی هم اینکه داشت درددل میکرد. هنوز نمیتونم بین غیبت و درددل تمایز شرعی ایجاد کنم. نمیدونم کِی باید مانع دردل آدمها بشم.
کلا خودمو تو فضای درددل هم دیگه قرار نمیدم ولی خب این روان فقط منو داره انگار.
به نظرم میشد در تعا
آدم است دیگر! از همان اول برایش حوا آفریدی و دوتایی شدند همدم، شدند همراه، شدند رفیق. اگر با هم گندم خوردند با یکدیگر هم عبادتت کردند. آدم، چه ابوالبشر باشد و چه ما نوه نتیجه‌های آخرالزمانی‌اش، دلش رفیق می‌خواهد. دلش می‌خواهد یکی باشد که دل به دلش بدهد و بی‌واهمه پیش او خودش باشد و دم گوشش نجوا کند. دلش می‌خواهد هرچه غصه دارد را با یک «خب، بگو ببینیم چه خبرِ» رفیقش از دل بیرون کند و بریزدشان روی دایره ی درددل و بعد راحت و بی‌دغدغه لبخند بزن
سلام به همه عزیزان امیدوارم روزتون به خیر و پر ازشادی باشه

من هروقت با خدا درددل می کنم قرآن رو میذارم کنارم و آخر حرفام قرآن رو باز می کنم و حرف خدا رو می خونم؛ حرف هایی که کاملا مربوطه به حال و هوای من در اون لحظه... و در پایان وقتی قرآن رو میبندم اون رو روی قلبم میذارم و کلی انرژی می گیرم...
ادامه مطلب
متین: عمه ها!
من و آرام: جان عمه
متین: میدونم شرایطشو ندارید اما، کاش میشد برای خودتون یه اتاق داشتید، که هروقت خسته میشید یا دلتون میگیره بتونید اونجا راحت باشید
بهت زده شدم
چون به ما فکر کرده بود و  دقیقا اصلی ترین مشکل الانمون، پیدا، و درک کرده بود، گفتم: ممنون که به ما فکر کردی :)
گفت منم یه وقتایی دلم میگیره...میفهمم هروقت دوس داشتین با یکی حرف بزنید و درددل کنید من زنگ بزنید:)
 
زندگی ثابت کرد که همیشه نمی‌تونی رو بقیه حساب کنی و یه وقتایی هست که فقط خودتی و خودت، تنها و بی‌یاور.
یه رفیق می‌خواستم همیشه گوش باشه و حرفام پیشش مثل یه راز بمونه. درددل کنم و سبک بشم و حالم خوب شه.
یه دوست نادیده‌ای تو توییتر گفت اونروز که بازگشت به خونه می‌تونه حس خوبی داشته باشه بعد این‌ همه سال. خونه نیست اما جایی شبیه به‌ش می‌تونه باشه.
#خونه
خواب عجیبی دیدم و بطور وحشتناکی دلم گرفته
اینروزا یکی از همکاران آقا خیلی اذیتم کرده و گروهی به رهبری خانم معاون دفتر ریختن سرم که از دفتر بیرونم کنن اونم فقط بخاطر اینکه من اهل پای کج گذاشتن و رشوه نیستم
دیدن عاقبت کارشون منو ریخته بهم
مدام حلالیت خواستن اون آقا منو تو دوراهی گذاشته
هم دلم شکسته نمیخوام ببخشمش و هم تو مرامم کینه توزی و بی معرفتی نیست این مدل شرایط برام زجرآوره
میدونی وقتی در بدترین شرایط زندگیم گیر می کنم همیشه بیشتر از قب
یه روزی داشتم یه فایل صوتی گوش میدادم ... 
میگفت:" کیو دیدی با درد دل کردن آروم بشه؟ درددل میکنی بدترم میشه! حتی اگه کاملا حق با تو باشه" 
واقعا خیلی بدتر شد و یه چیزیم بدهکار شدم، مظلوم تاریخ منم :-/ ...
پ.ن: بعد یک هفته سوار‌ماشین شدم اینقدر خوشحال شدم(دقیقا حس از زندان آزاد شده ها) که کلا یادم رفته بود خونه منتظرن تا من خرید کنم برگردم! اخرم دست خالی برگشتم :| 
پ.ن: رفته پایه گلدون خریدم ۴ تا گلدون اوردم تو اتاقم -_- الان دیگه خودمم تو اتاق جا ندارم :-/
گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظر
قبل‌ترها وقتی نبودید، مثلا برای چند روز، چند هفته و یا حتی چند ماه. فکر می‌کردم که خوشی‌های واقعی جای دلخوشی‌های کوچک مجازی را برایتان پر کرده است. مثلا اس‌ام‌اس یار جای آن کامنت فلانی که منتظرش بودید، یا حتی استوری یار جای پستی که غیرمستقیم به شما اشاره کرده باشد. قبل‌ترها فکر می‌کردم که اینجا دور هم جمع می‌شویم که سفره عریض و طویل غصه‌هایمان را باز کنیم و هر کس به قدر توان چیزی از سفره بردارد و بارمان را سبک کند. فکر می‌کردم اینجا هرچ
حرف دل حضرت حجت عجل الله فرجه
مولا شکوه دارد که دعایم نمی کنید
اشک یاری و انتظار برایم نمی کنید
آقایی که کار دو عالم به دست اوست 
گوید شیعیان دعا برایم نمی کنید؟
عمریست روز و شب دست شما را گرفته ام‌
یاری بر این لشکر بی یارم نمی کنید؟
چه قرن ها انتظار شما را کشیده ام
یک چله به اخلاص دعایم نمی کنید؟
سرگرم به دنیا غافل از خویش گشته اید
یک ذره ز دنیا فدایم نمی کنید
بارها همراه غمتان غمخوار بوده ام
از غم غیبت چرا جدایم نمی کنید
طوفان بلا را با دعا دو
.رهبرم سلام
نمازت قبول...
چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد
چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری
چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد
 اینها شعار نیست.ماهمه جانمان رابرایت خواهیم داد
سردارم بلند شو........ بلند شو که رهبرم تنهاشد
سردارم بلندشو بااقتدار جلوی اقایمان بایست .....بگذار هنوز هم دلش گرم نگاهت باشد
چه کرده ای سردار !
ملتی را داغدار کرده ای
برخیر و بادستهایت اشک های رهبرم راپاک کن
برخیز که
.رهبرم سلام
نمازت قبول...
چه کردند بادلت که اینگونه اشک هایت میریزد
چه کردند که مابین نمازت مکث میکنی و بغض هایت را میخوری
چه کردند با مولایمان که اینگونه بالای سر علمدارش اشک میریزد
 اینها شعار نیست.ماهمه جانمان رابرایت خواهیم داد
سردارم بلند شو........ بلند شو که رهبرم تنهاشد
سردارم بلندشو بااقتدار جلوی اقایمان بایست .....بگذار هنوز هم دلش گرم نگاهت باشد
چه کرده ای سردار !
ملتی را داغدار کرده ای
برخیر و بادستهایت اشک های رهبرم راپاک کن
برخیز که
هرترم یه استاد پیدا می‌شه که باهم اختلاف نظر داریم و ازهم خوشمون نمیاد قلبا، و من درسشو میخونم که 20 کمتر نشم و می‌نویسم که 20 نوشته باشم ولی نهایتا 14-15 دادن
و اینطوری معدل 19/5من به راحتی میشه18
و مسخره تر اینکه من ریاضیات مهندسی و الکترونیک و مدار و فیزیک های مختلف و فلان و فلان رو از این درس‌های این اساتید نمرات بسیار بالاتر می گرفتم...
 
خب آقای محترم اگر جنبه ی نقد شدن نداری یه سوال اجباری به اسم نقد نذار توی برگه امتحانت
خانم استاد اگر جنبه ی
بسم رب العشق
به وقت یکشنبه 26 آذر 96 
به وقت ساعات انتظار و ذوق و سرگشتگی
به وقت عروسیِ جان دلم ،رفیق شفیق روزهای سخت...سخت... 
از صبح یک شور شیرینی افتاده بود به دلم.نه حتی قبل تر
از بعد آخرین روزهای تابستان که با هم به دلدارمان رسیدیم یا از قبل ترَش که پای درددل هم، دل گرفته مان باز میشد و با خنده به روزهای سختمان دهن کجی میکردیم. چقدر خدا را شکر میکردم که میفهمی ام، که با هم افتادیم به مسیر، که مشکلاتمان چقدر شبیه هم است. چقدر سرت را درد آوردم چقد
این روزا همه دارن از فشار اقتصادی مینالن 
اما من میگم فشار اقتصادی خیلی بهتر از راننده سرویس بدقول و بی نظمه
راننده سرویس بدقول و بی نظم خیلی بهتر از صاحبخونه ی خسیس و حساسه
صاحبخونه ی خسیس و حساس خیلی بهتر از یه همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدسه
همکار کنجکاو و رو اعصاب و خشک مقدس هم خیلی بهتر از نگهبان فضول و بی ادب سر کوچه ست
اینا همه برای من فشار روحی هستن. چیزایی که مستقیم روی روان آدم تاثیر میذاره. فشار اقتصادی رو میشه تحمل و حتی مدیریت
من  فهمیدم مردهایی وجود دارن که مذهبی نیستن ولی با زنهای مذهبی ازدواج میکنن تا خیالشون راحت باشه زنشون با مردی در ارتباط نیست و بعدخودشون…
یع عده مردهای مذهبی هم هستن که با زنهای غیر مذهبی ازدواج میکنن چون میگن میخوان با کسی زندگی کنن که باهاش حال کنن  ولی احترامی برای زنشون قائل نیستن و با زنهای مذهبی دیگران دوست دارن صحبت کنن درددل کنن بهشون کمک کنن
یه سریها هستن هردو طرف مذهبی نیستن یک سریها هم هر دو طرف مذهبی هستن که بهترین نوع ازدواجه
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و ... گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و ......
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز
همسر داشتن خیلی مزیت داره که فقط چندتاشو میتونم بگم:
(الان رفتم بالای منبر...)
1-وقت سرماخوردگی متوجه میشی که فقط مامانت برات سوپ درست میکنه.
2-وقت سرماخوردگی میفهمی که فقط مامانت همش میگه قرصاتو سر وقت بخور.
3-فقط مامانت هست که همیشه حوصله داره حرفاتو بشنوه آخرشم نمیگه اینقد غر نزن!
4-فقط مامانت هست که بعد از 4ساعت درددل،آخرش دلسوزانه ترین راه کار رو میگه.
5-فقط مامانت هست که حرفی که الان میزنه،آیندت،یا 10سال دیگه مد نظرش بوده.
...
بله...الان اومدم پ
هیچ محیط خصوصیی بجز داخل مغز خودش وجود نداره.
توو کشیدن حصار دور خودش به مشکل خورده.
نه اتاق خصوصی نه دفتر خصوصی نه چت خصوصی با کسی و نه حتی کس قابل اعتمادی برای درددل و زدن حرفای بی اساس بدون اینکه مجبور باشه توضیح اضافه تری بده.بدون اینکه مجبور باشه شنونده ی درد دلاشو درباره حق به جانب بودنش یا نبودنش قانع کنه.هیچ شنونده ای وجود نداره،همه یا قاضین یا وکیل... چشم ها همه جا هستن. دست هرکس یکی یه ذره بین هست.همه آماده ی برخوردن...برخورد یه جمله،ی
سلام خانه جان
عجب حس تعلقی ست به تو. خانه ی من. تو تمام مرا از بری
دلم یک دل سیر نوشتن میخواهد برایت
بنویسم و بنویسم و بنویسم برایت
از خواب بدی ک دیشب دیدم. که دخترک در رودخانه ای در حال غرق شدن است و با حال پریشان بیدار شدنم
از چیزهای خوبم هم بگویم . بگویم که امروز دخترک را صدا زدم و در جوابم گفت : " بله قربونت برم الان میام نازگلم" . و من حظ دنیا را بردم
ولی این هم بگویم برایت ک حس گوسفند بودن دارم خانه جانم. قدردان نباشم و ناشکری کنم و نعمت هایم را
قبل‌ترها
وقتی نبودید، مثلا برای چند روز، چند هفته و یا حتی چند ماه. فکر می‌کردم که خوشی‌های
واقعی جای دلخوشی‌های کوچک مجازی را برایتان پر کرده است. مثلا اس‌ام‌اس یار جای
آن کامنت فلانی که منتظرش بودید، یا حتی استوری یار جای پستی که غیرمستقیم به شما
اشاره کرده باشد. قبل‌ترها فکر می‌کردم که اینجا دور هم جمع می‌شویم که سفره عریض و
طویل غصه‌هایمان را باز کنیم و هر کس به قدر توان چیزی از سفره بردارد و بارمان را
سبک کند. فکر می‌کردم اینجا هرچ
میدانی رفیق راستش را بخواهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاق شیروانی خوب نیست!
همه چیز دارد و انگار هیچ چیز ندارد...
درددل دارد و مرهمی ندارد...
بغض دارد ولی اشک هایش خشکیده...
دخترک خسته است زیرا برای سال های زیادی بی وقفه قوی بود...
قوی بود...قوی...
هنوزهم در اجتماع مردم لبخند برلب دارد و در نگاه همیشه کنجکاو فامیل که میگویند پس این پزشکی کی تمام میشود میگوید چیزی نمانده...
هنوز در راهروی نفس گیر بیمارستان رویاهایش قدم برمیدارد...
هیچ سراغی از شیطنت ها و باز
بدون مقدمه بدون شرح مطلب سراغ مطلب اصلی میرم بعد از پست کردن مطلب قبلی دوستم یا شاید .....همکارم از چیزی که فقط درد دل بود ناراحت شد کلا رابطه اش رو با من قطع کرد و گفت دیگه این رابطه ادامه نداشته باشه بهتره و ما فقط همکار باشیم یادمه یکی از دوستان از اینکه رئیسش ادرس وبلاگشو پیدا کرده بود و نمی تونست راحت پست بزاره می افتم فکرشو نمی کردم منم به اینجا برسم که روزی وبلاگم که جای بود برای خالی شدن برام غریبه بشه جای بشه که یه دوستی چند ساله رو بهم ب
+حقیقتا هیچوقت نمیتونستم زندگیِ امروزم رو تصور کنم، هیچوقت فکر نمیکردم بمونم پشت کنکور اون هم این همه مدت.
دروغ چرا، حسودیم میشه به همه اونایی که با پول پزشکی میخونن، میرن خارج از کشور و به رویاشون میرسن.
+حس می کنم افسردگی دارم، برای همه کار بی حسم و انگار نه انگار که کنکور نزدیکه . دوست ندارم هیچکس رو اطرافم ببینم، میخوام تنها باشم فقط:(
از وضع خودم راضیم؟ اصلا.
خودمو دوست دارم؟ خیلی کم.
چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه، چقدر دلم کسی رو میخوا
 
دیروز تو یکی از گروه ها در مورد مزایای تعدد و هم خونگی صحبت شد
دیروز یه نمونه از روزهای تعامل بین من و همتا و نشون دهنده مزایای تعدد موفق بود.
شب قبل بچه کوچکیم  تا دیروقت بیدار بود و نمی خوابید و تو خواب هم خیلی اذیت کرد و من اصلا نتونستم بخوابم. ظهر با خیال راحت خوابیدم . همتا زحمت نگهداری بچه رو کشید و خیالم راحت بود که به همسر و بچه می رسن . بعد هم که بیدار شدم همسر و همتا و دوتا بچه ها رفتن دستجرد گردش ، منم نرفتم علت اصلی این بود که همسر و هم
امروز یکهو چشمم به سن‌ اتاق افتاد‌.
بار قبل که اینقدر از روزهای بودنش گذشته بود چقدر حرف به در و دیوارش چسبانده بودم.
چقدر عوض شده ام.و ساکت.و تودار.آنقدر که دیگر نمیدانم باید خودم را درونگرا بدانم یا برونگرا.
البته نَقل حرف نداشتن نیست.نقل صدا نداشتن است.نشان به آن نشان که من بی شمار‌حرف به دیوار این اتاق چسبانده ام،اما در ذهنم.بی هیچ صدایی.با هزار نفر حرف زدم؛گله کردم،درددل کردم،دعوا کردم،غر زدم،قربان صدقه رفتم،مباحثه کردم،متلک گفتم.اما
من ی دوست و همکار قدیمی دارم این کلی مشکلات تو زندگیش داره
چند بار رفتم پیشش برام درددل کرد
محل کارش ١۵ کیلومتر خارج شهره و انتظار هم داره همونجا بری پابوسش
یعنی قشنگ نصف روزت می‌ره برای زیارتش
القصه ما رو حساب دوستی می‌رفتیم خدمتش
تا حدی پیگیر  هم بودم و پیام می دادم که اوضاع چطوره
ولی حقیقت اینه من خیلی آدم پیگیری نیستم و میگم شاید طرف معذب بشه و دلش بخواد اونم ی سراغی میگیره دیگه
یک روز دیدم به شددددددت شاکی پیام داده که خبر نمی گیری و بی
"پس، بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسان ها باید درک کنند که هیچ کس با کارت های علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباشید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدر تلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آنکه آن چیز دیگر در زندگیتان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه ر
طنز جالب و باحال انواع داداش برای برخی دخترا ، اصولا برخی دخترهای این زمونه هفت – هشت نوع داداش دارند.
 
هر کدوم از داداشاشونو هم واسه یه کاری میخوان.
 داداش شماره یک: بچه پولدار
ماشین داره، رستوران خوب میرن باهم! اینترنت 24 ساعته مجانی هم بعنوان اشانتیون بهشون میده.
 
داداش شماره دو: یه پسر رومانتیک
خوراک درددل بشینن نصفه شبها با هم درد دل کنن و گریه کنن با هم.
 
داداش شماره سه: بچه خلاف و شر چت روم
هر پسری بخواهد تو اینترنت اذیتشون کنه، خان داد
درد دل دختر با مادر 1
 
دختری با مادرش در حین خواب
درددل می کرد با مادرش در رختخواب
 
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
 
بگو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
 
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
 
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
 
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
  
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت : 
 
دخترم بخت تو هم وا می شود
 دل تو از شادی
روز اول که پامونو تو اون مدرسه گذاشتیم غیر دختر عموم هیچ کسی رو نمیشناختم .همه جدید بودن بجز تو...تو که گوشت تلخ ترین فردی بودی که  از قبل می شناختم.
همون روز سلام و علیک کردیم و وقتی صف بستیم و گفتن مامانا برن ، مامانت دستت رو گذاشت تو دستم و گفت هوای دخترم رو داشته باش!
از اون روز نزدیک به هفت ساله که میگذره. تو به من ثابت کردی که در جهان هیچ گوشت تلخی وجود نداره اگر گوشت تلخیش به تو رفته باشه.
بعد از ۷سال دوستی،بعد از هفت سال زندگی کردن،بعد از هف
درد دل دختر با مادر 1
 
دختری با مادرش در حین خواب
درددل می کرد با مادرش در رختخواب
 
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
 
بگو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
 
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
 
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
 
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
  
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت : 
 
دخترم بخت تو هم وا می شود
 دل تو از شادی
یادش بخیر تقریبا سال پیش به این موقع ها بود که یه پست منتشر کردم در این رابطه که چیزی از تابستون نمونده و رفقا با یه برنامه ریزی خوب از وقتتون استفاده کنید 
اما خوب حقیقتا خودم خیلی کار خاصی نکردم... [نه بزار نامرد نباشیم یه کاری کردم] 
حالا شاید بپرسید اون یه کار چی بوده 
یادم میاد ۲۵ شهریور بود که مسابقات بسکتبال ۳ نفره بود ، تو اون مسابقات تیم ما قهرمان شد و منم خودم تو بخش پرتاب پنالتی اول شدم 
کلی ذوق داشتم و اصلا تو پوست خودم نمی گنجیدم 
گف
پسرم شب ها که به خانه می آمد من که خیاطی می کردم برای من حدیث می خواند. عباس شب ها پایگاه چمران می رفت و با هنر خطاطی اش، پلاکارد و خط می نوشت. شب ها دیر به خانه می آمد، می دید که هنوز بیدارم و دارم خیاطی می کنم. من را می بوسید و به من می گفت: «فکر نکن خواندن نماز شب و العفو گفتن فقط عبادت است همین که شما با خیاطی کردن در امور زندگی به پدر کمک می کنید عبادت است. هر دفعه که سوزن چرخت بالا و پایین می رود به نوعی ذکر العفو گفتن است.» مادر شهید عباس زرگری م
بعد از یک سال و هفت ماه زندگی مشترک حالا می‌توانم با دید نسبتا بهتری درباره ازدواج حرف بزنم؛ درباره تمام بالا و پایین‌ها و صبوری‌ها و سازش‌ها و نگرانی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و چالش‌ها و تنش‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و اشک‌ها و لبخندها و آسانی‌ها و سختی‌هایش. اینکه چقدر آدم را بزرگ می‌کند. اینکه انگار هر روز زندگی مشترک، پنج روز حساب می‌شود. اینکه چطور از آن دختر و پسر رها و بیخیال قبل، زن و مردی می‌سازد پر از مسئولیت.
به خودم فکر می‌ک
دیروز صبح داشتم می‌رفتم ایستگاه که داداشم رو از دور دیدم، داشت میومد طرف خونه، از کربلا، با یه چیزی شبیه چمدون که می‌کشید. اتوبوس رو هم دیدم که داشت میومد سمت ایستگاه. اول دویدم سمت داداشم و بدون اینکه توقف کنم، دست دادیم و سلام کردیم و بعد دویدم سمت ایستگاه. گفت مامان آقای هم پشت سرمن. می‌دونستم، چون بابای بره‌ی ناقلا با موتور رفته بود دنبالشون، اما وقت نداشتم صبر کنم، اگه اتوبوس می‌رفت دیر می‌رسیدم. تا وقتی اتوبوس از حوالی خونه دور بشه
به این نتیجه رسیدم که من شنونده ی خوبی به نظر میرسم.میگم به نظر میرسم چون واقعا  اینطوری نیستم. یعنی هستم ولی ماکزیمم تا یه ربع، بیست دقیقه . بیشتر از این طول بکشه خود به خود تمرکزم از دست میره.وقتی یکی شروع میکنه باهام صحبت کنه بهش دقت میکنم، حتما باید به چشمهاش نگاه کنم و با تکان دادن سر یا مثلا گفتن  خب ، اره میدونم  یا مثلا درسته و اینا میذارم خوووب هر چی تو ذهنشه بگه و بدون پریدن وسط حرفش اجازه میدم صحبتشو کامل کنه. این مسئله تو داروخونه
بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم... ولش کنید!
پسرک ا
توی سریال بازی تاج و تخت یه شخصیتی وجود داره به اسم "هودور" (Hodor). هودور، یه معلول ذهنی چاقه که نمیتونه درست حرف بزنه و تنها چیزی که مدام تکرار می کنه این عبارته: "هودور"، "هودور"، "هودور". و به همین خاطره که بهش می گن "هودور"!
کار هودور یه چیزه: حمل اربابش.
توی سریال یه عده ای قصد کشتن ارباب هودورو می کنن. تعقیب و گریز به وجود میاد و هودور در اوج تلاش، اربابشو می رسونه به یه در. هودور، ارباب رو رها می کنه که فرار کنه و خودش محکم پشتِ در میمونه تا دشمنای
گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتیکو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفتشرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شدغنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟
گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره مانددور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشتکاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شدباغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لب های ت
چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل می‌کند، چشم‌هایم را روی همه چیز و همه کس می‌بندم. مهم نیست بازجوها چه می‌خواهند؛ یکی انگیزه‌ها را می‌پرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کرده‌ام.
به جرم قتل آینه و سنگ‌ها، برای تسکین درد زخم‌ها و برای تلخیص استعاره‌ها چپ و راستم می‌کنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرف‌های صاف و ساده‌ام را برای طناب دار نگه داشته‌‌‌ام، برای ارواح شب، برای خاطرات
خواهر که داشته باشی اگه یه دنیا دشمنت باشن خواهرت رفیقته ...
خواهر که داشته باشی یعنی یه پناهگاه همیشگی داری ...
خواهر که داشته باشی شب های دلگیری نداری ...
خواهر که داشته باشی اصلاً غم نداری ...
خواهر که داشته باشی یکی هست که اشک رو از صورتت پاک کنه ...
خواهر که داشته باشی انگاری دنیارو داری ...



خواهر یعنی یه لبخند واقعی گوشه لب؛ برای همیشه
خواهر یعنی : مهربون بودن
خواهر یعنی : درددل خوب گوش دادن
خواهر یعنی : تو هر شرایطی کنارت بودن
 

مینویسم با قشنگ
طنز جالب و باحال انواع داداش برای برخی دخترا ، اصولا برخی دخترهای این زمونه هفت – هشت نوع داداش دارند.
 
هر کدوم از داداشاشونو هم واسه یه کاری میخوان.
 
داداش شماره یک: بچه پولدارماشین داره، رستوران خوب میرن باهم! اینترنت 24 ساعته مجانی هم بعنوان اشانتیون بهشون میده.
 
داداش شماره دو: یه پسر رومانتیکخوراک درددل بشینن نصفه شبها با هم درد دل کنن و گریه کنن با هم.
 
داداش شماره سه: بچه خلاف و شر چت رومهر پسری بخواهد تو اینترنت اذیتشون کنه، خان دادا
و سعی کردم بی پروا به سراغ این صدای تق تق کیبورد بیایم،بی آن که وسواس گونه،بارها و بارها واژه ها را در مغزم بالا و پایین کرده باشم.
این روزها کم مینویسم.کم و کوتاه.نه از سر حرفی نداشتن،که از سر پروا داشتن.و شاید این پروا داشتن هم خاصیت گذر از هجده سالگی باشد.
[آه،که حالا دیگر چه کسی این حرف ها را می فهمد  ... ]
و این پروا داشتن به نوشتن ختم نمیشود.
من دیگر بی پروا به چشم هایشان خیره نمیشوم،بابا صدایشان نمیزنم.
من دیگر بی پروا شمع روشن نمیکنم و اشک ن
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر
سالها، در خانه ی ما، یکی از عادی ترین اتفاقهایی که می افتاد، شنیدن صدای جیغ بنفش (و حتی قرمز، آبی، زرد و صورتی!) من بود و هیچ کس با شنیدن چنین صدایی، حتی سرش را بلند نمی کرد که ببیند چه شده است؛ چون همه می دانستند که مارمولک یا گربه دیده ام یا چیزی از دستم رها شده است یا پایم به جایی خورده است یا... و خلاصه این که چیز خطرناک یا مهمی نیست! 
زمانی که همسر برادر، تازه به جمع ما پیوسته بود، تنها کسی بود که به جیغهای من واکنش می داد و نگران می شد! اما او ه
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه ...《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شوداین‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.۱+۲. حا
❗️❗️ نامه تکان دهنده یک نویسنده و روزنامه نگار زن آمریکایی
با دقت بخوانید ❗️
باید نام تمدن را از غرب پاک کرد و غرب متوحش نامید
نامه «جوانا فرانسیس» نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی به زنان مسلمان 
 هر چیزی که از هالیوود میبینی ، مشتی دروغ است ، تحریف است، نیرنگی ماهرانه استآنها روابط نامشروع را تحت عنوان سرگرمی بی ضرر جلوه میدهند ، برای اینکه هدف آنها انهدام اساس اخلاق جوامع هست .
آنها سعی دارند، با فیلمها و نماهنگهای شهوت انگیز ، به در
روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:
۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه ...《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شوداین‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود...همین》۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.۱+۲. حا
لطیفی از نیروهای خدمات اداره است. چای
می‌ریزد، اتاق‌ها را نظافت می‌کند، ناهار عده‌یی را از سلف می‌گیرد برای‌شان می‌برد
و ... روزهای اول که چشم‌به‌چشم می‌شدیم محل نمی‌داد و یکی‌دوباری هم که سلام‌ش
کردم یا نشنید یا نشنیده گرفت. نتیجه؟ لطیفی در ذهن و دید من، فردی بدخُلق و مغرور
افتاد.

دو هفته‌ی پیش مکرر روزه بودم. روز
اول، خلاف هرروز، ناهار را از سلف به‌صورت بیرون‌بر گرفتم و مستقیم رفتم سمت آب‌دارخانه
تا بپرسم غروب می‌توانم غذایم را
درد دارد، خیلی درد دارد..‌ رفتن بی‌بازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچ‌زمان روی آسایش و سکون را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی.. باید از امید برید.. باید از خویشتن خویش برید.. باید دل به الله سپرد.. باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد... فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود.. نمیتوا
دوباره وقت امتحانا رسیده و من گریه دارم :((((( چقد زود گذشت! ولی اینکه درس میخونم و آخر شب به ساعت مطالعه‌م نگاه میکنم بهم حس خوبی میده. 
اونچیزی که قرار بود برسه رسید :) در واقع دوشنبه رسید. تبلت قلم دار که دیگه میتونم باهاش نقاشی نقاشی بکشم *__* ولی خب برای اینکه کتاب بخونم باهاش خریدمش بیشتر. چون همه‌ی کتابامون پی دی افن، و با لپتاپ خوندن سخت بود. قراره حالا وام دانشگاه رو بگیرم که به مامانم اینا در چند قسط پول تبلتو برگردونم D: ممکنه منو از یتیم
ایکاش کسی واقعا بود.. ایکاش کسی واقعی بود.. ایکاش راهی برای حل این درد بود.. ایکاش حال و وضع اینگونه نبود.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این کابوس بود.. ایکاش پس از این بیداری بود.. ایکاش حرفم را میشنید.. ایکاش این دم‌بستن آغاز آواز بود.. ایکاش این فروبستن آغاز پرواز بود... ایکاش مرا میدید.. ایکاش میدانستم چه باید کرد، چه باید گفت.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این درد چیز کوچکی بود.. ایکاش این هوا فضای کوچکی بود.. ایکاش آنروی سکه خوشی هم لحظه‌ا
با شبکه‌های اجتماعی انس گرفته‌ایم، انس گرفته‌ام. روزها که مشغول کارها و افکارم هستم، یکهو فیلَم یاد هندوستان می‌کند. باید برود و اینجا و اکنون را رها کند و به دوست و مونس همیشگی‌اش سری بزند؛ چاق‌سلامتی و خوش‌وبش، درددل و نوازش. باید  همه‌جوره کنار هم باشیم، تا آرام بگیرم و گاهی، درحالی‌که از او دل‌زده شده‌ام، برگردم سراغ کارهای اصلی‌ام. او جایی نمی‌رود. ثابت، گوشه‌ای کِز می‌کند، تا دوباره من خسته شوم، تا دوباره دلم برایش تنگ شود و
 
 
 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...‌ کرونا خر کیه... واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر کوس مرگ بکوبید... خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب... من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود.. همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه.. آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این
 
 
 در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم...‌ کرونا خر کیه... واقعا این دنیا با این کثافتی که سر تا پاش رو گرفته چه حلوای تن تنانی‌ای هست که اینقدر براش له له میزنید و نگران هستید؟ نمیگم مواظب نباشید و بر کوس مرگ بکوبید... خودتون رو اینقدر دوست دارید؟ آره خب... من هم کسی رو دوست داشتم که نه تنها دوستم نداشت که هیچ ارزشی برام قائل نبود.. همه چیز این دنیا اینقدر بیرحم و بیحساب‌ه.. آره دوستم نداشت، میخوام فریاد بزنم، چون حتی در همین قدر هم خجالت میکشیدم این
به نظرم می‌آید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمین‌های سبز اروپا با خدای خاک‌های لم‌یزرع بیابان‌های آسیا و آفریقا فرق می‌کند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشم‌های آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.
یک خدا داریم که خوشگل و آسان‌گیر و باکلاس و تحصیل‌کرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفش‌هایش، چشم را خیره می‌کند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت می‌برد.
یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا.
به روزهای زندگی در زیرزمین فکر میکنم. مامان می رفت قصابی بین زند و پستلگراف، دویست گرم گوشت چرخ کرده ی شتر می خرید. برای ما بچه ها و خودش کتلت درست می کرد. یادم نیست خواهر کوچکه آنروزها با ما بود یا با بابا. یکبار هم باهم رفتیم. روی شیشه ی قصابی نوشته بود گاو گوسفند شتر حشی. پرسیدم حشی* یعنی چی؟ مامان گفت یعنی شتر جوان. گوشت را ریخت توی پلاستیک و آوردیم خانه. خانه مال دایی بود. بالاخانه اش دست مستاجر بود و زیرزمینش ما بودیم. مستاجر هرروز یک بهانه ا
جا داره بگم woooooow! چقد معرکه بود این کتاب ! باورم نمیشه انقد خوب بوده. 
این اولین کتابی بود از بزرگ علوی می خوندم و امیدوارم بتونم همه ی کتاباشو بخونم. خیلی پخته بود داستانش. هر کشوری هرجای دنیا بود فیلم اینو ساخته بود ( جز ما) ! و تعجب میکنم که چطور این کتاب به انگلیسی ترجمه نشده!! در حق بزرگ علوی خیلی اجحاف شده در این مورد. 
داستان در مورد یه تابلوی نقاشیه، به نام "چشمهایش" اثر نقاش بزرگ اون دوران، که پس از مرگش توجه همه بهش جلب میشه و راوی داستان ب
«بسم
الله الرّحمن الرّحیم»
خانواده از اول بوده است، از همان موقع که چشم باز کرده‌ای و الآن خودت یادت
نیست. پس وقتی نداشته‌ای که بخواهی و برنامه بچینی و تمرین کنی که نمایش بازی کنی.
خود برنامه چیدن و تمرین کردن و نمایش بازی کردن را هم اگر یاد گرفته‌ای، احتمالاً
در همان خانواده یاد گرفته‌ای. اصلاً چون از اول بودنش با بودنت همراه بوده، خیلی
نمی‌توانی از خودت جدایش کنی و چیزی را به او نشان بدهی که خودت نیستی. اغلب مرز
چندانی بین داشته‌هایش و د
1398/12/19
آنه جان سلام...
حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که
کتاب داستان نوجوان چهار جلدی که آخرین جمعه‌ی سال نود و هفت خریده بودم، همان که مثلا برای بره‌ی ناقلا خریده بودم، همان که از جمعه‌بازار کتاب، نصف قیمت خریده بودم، همان که بعد از باز کردن پک و خواندن چند سطر، از خریدش پشیمان شدم، همان که ندادم به بره‌ی ناقلا، چون مناسب سنش نبود، همان را مدتی پیش شروع کردم به خواندن و امشب تمام شد. خیلی دوستش داشتم، خیلی دوستش دارم. بد است، ولی مثل خیلی‌ها، من هم با داستان‌ها زندگی می‌کنم، هر چند تخیلی باشن
سلام
پیله‌برار! تی احوال خوب ایسه؟ از أو بوجر مره دینی؟ مره
شناسی؟ احتمالا أ روزان مره فراموش بوکودی. تره آدرس فدم که مره یاد بئری؟
من او
کوچی‌کُرم کی هر بار تی مجسمه‌ی شهرداری دورون دینه، حوضِ دیوار رو نیشینه و
تره
فندره و تی‌امره گپ زنه. اگر نتنه بیئیسه حداقل تره سلام کنه و شئه. می دیل
هزار
پاره بوبوسته میرزا. تنم تی امره درددل بوکونم؟ البته من نتنم تی مانستن
خوب گیلکی گپ بزنم
چون می پئر و مارِ یاد بوشو کی أمره أمی مادری‌زبانِ یاد فدید
دیروز را برای اینکه موقع تهران رفتن انرژی داشته باشم، مرخصی گرفتم و به مدیر پیام دادم که از صبح زود بیدار هستم و قرار شد اگر کاری بود تماس بگیرند.مدت هاست که حتی اگر خانه باشم و حتی تر روزهای تعطیل، فارغ از ساعت خواب شب، صبح، موقع مدرسه رفتن بیدار میشوم و خوابم نمی برد. اما دیروز بعد از نماز صبح، خواب عجیبی غلبه کرد و تا ساعت ده و نیم خواب بودم.فقط چندبار بیدار شدم و گوشی را چک کردم.بیدار هم که شدم، علی رغم خواب زیاد، انرژی نداشتم.بی حال بود
خب داستان رو تا اونجایی گفته بودم که کیخسرو پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد و رفت...
پادشاهی لهراسب
لهراسب دو پسر داشت؛ گشتاسب و زریر. گشتاسب بسیار مغرور بود و در آرزوی شاهی بود اما لهراسب معتقد بود که هنوز وقت آن نشده که تاج و تخت را به گشتاسب بسپارد. پس گشتاسب به سمت هند رفت و اظهار کرد که یا پادشاهی را به من می دهی یا دیگر برنمی گردم :/ (عجیبه که پادشاهان نیک، پسران حرف گوش کن و سربه راهی نداشتند!) شاه زریر را به دنبالش فرستاد و زریر او را برگردا
امروز مراسم تشییع مادر زن‌دایی‌ام بود چند ماهی بود که مریض بود و افتاده بود رو تخت. آدم خوبی بود, مادر شهید بود,سیدم بود,بچه‌هاشم تنهایی بزرگ کرده بود.خدا بیامرزدش.
اونجا که داشتم بقیه رو میدیدم,حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا,ولی اینکه عزیزانم ناراحت باشند و من نتونم کاری بکنم حس بدیه,اینکه گریه کنند,ناراحت باشند و حالشون خوب نباشه و من ندونم چی بهشون بگم,چی بگم که اروم بشند برای من حس خوبی نیست,دوستش ندارم.
من نرفتم تالار,با پسرخالم اومدم خونه,
سلام
پیله‌برار! تی احوال خوب ایسه؟ از أو بوجر مره دینی؟ مره
شناسی؟ احتمالا أ روزان مره فراموش بوکودی. تره آدرس فدم که مره یاد بئری؟
من او
کوچی‌کُرم کی هر بار تی مجسمه‌ی شهرداری دورون دینه، حوضِ دیوار رو نیشینه و
تره
فندره و تی‌امره گپ زنه. اگر نتنه بیئیسه حداقل تره سلام کنه و شئه. می دیل
هزار
پاره بوبوسته میرزا. تنم تی امره درددل بوکونم؟ البته من نتنم تی مانستن
خوب گیلکی گپ بزنم
چون می پئر و مارِ یاد بوشو کی أمی مادری‌زبانِ أمره یاد فدید
از سه شنبه هفته قبل ، مادرشوهرم علائم سرماخوردگی نشون دادن و ما رو تنها گذاشتن و رفتن منزل خودشون. همسرم بخاطر اینکه بتونه کنار ما باشه و مبادا ناقل بیماری به ما بشه ، به مادرش سر نزده تو این مدت. حس اینکه من و دخترا تبدیل شدیم به موجوداتی که فاصله انداختیم بین مادر و پسر ، وجدانمو آزار میده. خصوصا اینکه تو ایام ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم هستیم... 
دیشب کمی تا قسمتی با همسر جدل داشتیم سر این موضوع. همسر میگفت که استاد اخلاقش فرمودن که شما د
سارا خادم‌الشریعه چندی پیش خداحافظی‌اش از تیم ملی شطرنج را اعلام کرد و پس از آن روزه سکوت گرفت. او حالا پس از مدت‌ها سکوت معتقد است اتفاقات خوبی فدراسیون شطرنج درحال رخ دادن است.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین؛ سارا خادم الشریعه که روزه سکوت گرفته بود سرانجام سکوتش را شکست.او ماه ها حرف به زبان نیاورد تا حاشیه جدیدی برایش ایجاد نشود.وقتی از او درباره بازگشت دوباره به تیم ملی سوال کردیم این واکنش را نشان داد:«آن زمان که آن پست را منتشر کردم خی
رایج‌ترین اشتباهات زن و شوهرها

ارتباط بین یک زن و شوهر، یک باره و ناگهانی به کشمکش و شکست نمی‌رسد بلکه رفتارهای نامناسب، دقت نداشتن روی گفتمان، بی مهارتی و بسیاری موارد دیگر در روابط زوج ها وجود دارد که رفته رفته و در گذر زمان، روی هم تلنبار می‌شود و ممکن است کار را به جاهای باریک بکشاند. در مطلب امروز و در دو بخش جداگانه، به رایج‌ترین اشتباهات مردان و رایج‌ترین اشتباهات زنان در زندگی های مشترک امروزی می‌پردازیم که اعصاب همسران را معمو
از اولین تصاویری که در ذهنم ثبت شده است، تصویر پدرم است. مردی با چشمان میشی‌رنگ و موهای جو گندمی، با کمی ریختگی‌ در دو طرف پیشانی و یک سبیل دسته‌کوتاه! مردی که دست‌های سفید و سنگینی دارد و خیلی کم می‌خندد و خیلی بداخلاق است‌‌.
بزرگ‌تر که شدم دانستم که پدرم ارتشی‌ بوده‌است، اما نه آن ارتشی که بتوانی زیاد از آن صحبت کنی، ارتش پهلوی.
همیشه عجول است و هیچ‌وقت حوصله و صبر و قرار ندارد و اگر در حال دقت روی چیزی باشد و با او حرف بزنیم، داد و فری
مبانی فکری و اعتقادی خط سوم:
گفتار باید واضح و کاربردی باشند.
باید برای هر حرفی سند، منبع و پشتوانه فکری داشت.
باید به سوالات در حد توان و اجازه پاسخ داده شود.
تعصب در همه حال ممنوع است حتی خود من هم شاید اشتباه می کنم.
تفکر کسی را نباید قالب بندی و محدود کرد. تجاوز به استقلال تفکر دیگران مثل کشتن آنهاست.
اهانت به اعتقادات سایرین ممنوع است.
هیچکس نیست که خدا طالب او نباشد. فقط حرکت لازم است.
هر کسی با توبه بخشیده می شود بغیر از کسی که به یک انسان ب
۱. اگر یادتان باشد، در این پست و این پست نوشتم که چه طور مجبور شدم به تدریس مجازی "اجباری" تن بدهم و همه امیدهایم برای قطعی ایتا و... ناامید شد. بالاخره بعد از کمی غرغر، دیدم چاره ای نیست و ضبط را شروع کردم. 
۲. از آنجایی که در تدریس، کمی تا قسمتی دچار اعتماد به سقف هستم، تصمیم گرفتم طوری پیش بروم که هیچ قسمتی را دو بار ضبط نکنم. برای این کار، از نرم افزار ضبط روی گوشی (و نه گزینه ضبط ایتا) استفاده کردم. هر سرفصل یا عنوان را ضبط میکردم، میزدم روی مکث
امروز فر موهام خیلی زیبا شده و من از صبح که بیدار شدم دارم هر یک ربع یک بار یک عکس از خودم می‌گیرم و بعد از خودم می‌پرسم خب چرا؟ و صرفا می‌گم به ده سال دیگه فکر کن که ممکنه دیگه هیچ‌وقت فر موهات قشنگ نباشه! این بیشتر شبیه اینه که نمی‌خوام با این واقعیت مواجه شم که خب آدم‌ها گاهی نیاز دارند دوربین جلوی گوشیشون بیشتر از دوربین پشتش کار کنه و وقتی به هاردشون سر می‌زنن لااقل عکس‌هایی که از خودشون دارن به اندازه یک درصد عکس‌هایی که از در و دیوا
بسم الله الرحمن الرحیم
دلیل پنجم: معنویات
خب رسیدیم به این دلیل سخت برای من. چرا سخت؟ چون خودم توش هنوز اول راهم. فقط پیداش کردم و الا برای درست کردنش کاری نکردم. پس بیاید این دلیل آخر رو با هم بریم جلو. 
راستش یه مدتی من خیلی به فلسفه دین فکر می کردم. اصلا چه نیازی به دین و دستوراتش داریم؟ این همه آدم دارن تو دنیا بی قید زندگی می کنن و هیچ کدوم شاید مشکل عجیبی هم نداشته باشن. به نظر به خاطر همین بی قیدی و آزادی بیشتر هم دارن کیف می کنن از زندگی شون
دقیقا نمیدانم از چه سنی بود، اما به گمانم از همان اوان جوانی بود که حافظ دوست شدم..
نمی خواهم بگویم عمق مفاهیم عارفانه و عاشقانه شعرهایش را  درک میکردم و دقیقا نمیدانم این همه عشق به چه علت بود، اما وقتی  شعرهایش را می خواندم از دنیا جدا میشدم و حس میکردم یکی از نزدیکترین دوستانم دارد با من سخن میگوید. هرازگاهی با او درددل هم میکردم!
آنقدر شعرهایش را میخواندم که بی آنکه بخواهم بسیاری از ابیاتش را  حفظ شده بودم، هنوز هم دوستش دارم و شعرهایش را
عارف نوشته بود: خجالت می‌کشم فردای قیامت با بدن سالم در حضور حسین بن علی(صلوات الله علیه) محشور شوم.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حمید (غلام‌حسین) عارف» به تاریخ ۱ خرداد ۱۳۳۶ شمسی در «داراب» (۲۴۵ کیلومتری «شیراز») متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران، جامه سبز پاسداری بر تن کرد و از فرماندهان سپاه ناحیه داراب شد. «حمید» سرانجام، در تیر ماه سال ۱۳۶۱ شمسی، حینِ «عملیات رمضان» در حالی که فرماندهی یکی از گردان های
یک:
می روی و طوفان است و من ستایش ات می کنم ...
که مغروری!
درخطرها می روی و ...
صدایت در نمی آید ...
دو:
بال می زنم توی قفس و قفس جهان من است ...
جهانی که تو برای من ساخته ای درحدود بال هایم!
سه:
می لرزد رادیو!...
عشق توی دلم...
کم بریز موج...
صدا صدا ...
واژه های تلخ با عسل ...
اشک می ریزم از وسعت فرو ریختن هام ...
 
چهار:
روزم را می فروشم تا شب کنارتو ...
گرمای مطلقی بخرم ... بخوابم ...صفا کنم ...
پنج:
درد بیرون چشم های من ... می غلتید ...
ودرانزجار از نفوذ ...
می خوابیدم ...
با
مادرهایمان از فرمان شب هنگام روزی گلایه کرده اند و ما فقط شنیده ایم، اما تا به حال معلم شبانه روزی نداشتیم! آموزش از گونه دور، رسیده آموزش  شبانه روزی شده؛ معلم بودن  شب هنگام بهره شده  و ما میان روز و شب گم شده ایم!آموزش، شبانه یکروز است، بمنظور همین دیشب زمانه دو و نیم صبح تکالیف علوم را برای معلم علوم فرستادم. فکر کردم  اگر فردا صبح بفرستم، حتماً به عنوان یک روز تأخیر امتیازم را کم می کند. او معلمی شب هنگام یکروز است؛ به ده ها دلیل که خود مع
قرار بود دیروز (سه شنبه) برای یک قرار کاری برم نیشابور. قصد داشتم حوالی 7 صبح راه بیفتم و کارمو سریع انجام بدم و تا ظهر برگردم شرکت (اتفاقی که در هر هفته یکی دوبار تکرار میشه)
آقای همکار گفت منم میام.
گفتم باشه بیا.
برای ساعت 7 صبح جایی رو مقرر کردیم که برش دارم و دوتایی بزنیم به دل جاده.
.
ساعت 5 صبح بیدار شدم! فکر خاص نکنین. در تمام عمرم هیچ علاقه‌ای به سحرخیزی نداشته و ندارم (ساعت کاری عادیم از 10 شروع میشه) این فقط یک عادت قدیمیه که حداقل 2 ساعت قب
دیشب خیلى خسته و له بودم و صاف رفتم خوابیدم و الان مینویسم مشق دیشبمو!
گفته بودم دوستى ندارم دیگه!
دیروز صبح بیدار شدم کارامو کردم ؛ از شب قبلش قرار شده بود برم خونه ى یکى از دوستام که به مدت یه ماهى ایرانه فقط و بعد برمیگرده فرنگ.
لباس مباس پوشیدم و مثل همیشه ى زندگیم توى ست کردن مشکل داشتم چون هزارتا چیز رو باهم میخوام: راحتى لباس، رنگ دلخواهم که بعد باید ست هم بشه، و مشکل بزرگتر اضافه کردن مانتو و شال و کیفش و کفشه که اینا هم باید هم راحت باشن
کپی نکنید تا برایتان بنویسم! 
وقتیکه بچه بودیم از عظمت و اقتدار « ایران زمین » زیاد گفته می‌شد و همچنین در کتابهای مختلف پر بود از ساخت تمدن توسط ایرانیان.
ولی برای من این تصویر ذهنی شکست چرا ؟
چراهای زیادی داره و مطمئنم که برای شما هم این تصور ذهنی درهم شکسته، البته می‌دانم که هرکس در شرایط متفاوتی نسبت دیگری قرار داره و قرار نیست که حالت روحی و ذهنی من یا شما همگانی باشه ولی همسن و سالان من و کسانی که مثل من ایام ماضی را بخوبی ورق زده‌اند و
کپی نکنید تا برایتان بنویسم! 
وقتیکه بچه بودیم از عظمت و اقتدار « ایران زمین » زیاد گفته می‌شد و همچنین در کتابهای مختلف پر بود از ساخت تمدن توسط ایرانیان.
ولی برای من این تصویر ذهنی شکست چرا ؟
چراهای زیادی داره و مطمئنم که برای شما هم این تصور ذهنی درهم شکسته، البته می‌دانم که هرکس در شرایط متفاوتی نسبت دیگری قرار داره و قرار نیست که حالت روحی و ذهنی من یا شما همگانی باشه ولی همسن و سالان من و کسانی که مثل من ایام ماضی را بخوبی ورق زده‌اند و
یک:
وقتی می رفتی آن سوی رفتنت " هیچ " بود ...
درد من رفتن تو نبود ... پیوستنت به " هیچ " بود!
دو:
رنگ پیراهن شما تلخ بود!... می دانستید !
وقتی درست مثل پیراهن مادرم ... مزه می کردم ... فهمیدم!
سه:
توی قوری چای می رقصیدی ... از چشاندان تلخی ...
حیفا!که ما کلوچه ی لاهیجان ... قورت می دادیم با تلخی!
 
 
چهار:
آذر ...
توی ماه های پائیزی غلط کرد!!!
که نه درمیان می گذاشت رازهای مهرانگیز...
که نه درمیان می گذاشت ...درددل های زمستانی ...
فقط معجزه ی نیشابوری ... فیروزه از دلش ...
خبر
یگران، به مجموعه ای گسترده از غیرخودی ها اطلاق شده که شامل هر موجودی می شود: زنده یا غیر زنده، مَرئی یا نامرئی! دیگران، نامی بسیار کلی است و در برگیرنده مصداق های فراوان: انسان هایی که ممکن است از نظر ظاهر یا باطن با ما متفاوت باشند و در جرگه دیگران قرار گیرند: سیاه و سفید و زرد و سرخ پوست، نژادهای مختلف، آسیایی و افریقایی و امریکایی و ... (فیلم های شاخص این موضوع: رقصنده با گرگ، فیلم هایی مربوط به نژادپرستی یا بر ضد آن و ...) یا کسانی که دین و مذهبش
 سلام.  خشک آمدید به خانه ی  به نام خمام ... چی گفتم الان؟...    ببشخی.  من تمرکوزم در رفته الان  از  انتهاش ابتلا میگم. چی؟...  من چرت پرت میگ؟    میدونی من کی ام؟   میدورنی هیچ اینجا کجاست؟  تی چومانه  بازا کون مره بیدین ،  چی؟  چی سده؟   ببخشید دای جان م ن  کمبود اعصاب دارم  دکتر بیشرف  گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم.    چی؟  من دولوغ گفتم؟   جانه  من نه،  تو بمیری اگه  دروغگی زده باشم  .  بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین  

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها