نتایج جستجو برای عبارت :

من در خطرم بی عشق.

سپیده سحرم، زنده ای دوباره منم
عصاره خطرم ، رهروئی هماره منم
رفیق ره خبر از غربت دلم دارد
شراره از دل آتش ، چو یک ستاره منم
اگر نگفته ام هرگز ، یقین بگوید دوست
که بوده ام و که هستم ؟کنون چکاره منم؟
تصوّرم نتوان کرد آن که همدم نیست
پیاده از خودم امّا بخود سواره منم
کنون که نیمه شب است و ترانه می گویم
از عمق جان بنویسم که چون شراره منم
لهیب آتش سوزان نفس خود شده ام
چو شعله سرکشم و مانده در کناره منم .
هندزفری در گوش سرم رو به شیشه تکیه داده بودم که صدام زد: من واسه هدیه روز مادر ازت تشکر نکردم، کردم؟  
سرم رو بلند کردم. دکمه میوت رو زدم و لبخند زدم. 
صورتم رو بوسید: همون یه جلسه رو فقط تو حساب کن، پول جلسات بعدی رو باید بگیری ازم.
-برای بار هزارم عمراااا اگه بگیرم. قابلتو نداره. دیدی هی می گفتی نمیام و دوست ندارم و منو چه به ماساژ؟ دیدی چقدرررر خوب بود؟ 
دستم رو گرفت و گفت: آخه تو با این دستات کار کنی خرج کنی واسه من؟ 
-اووووه مگه چیکار کردم حالا
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از
دو روز دیگر یازده فرودین تولد یار هست و من هنوز هیچ کار نکردم و نخواهم کرد از چند ماه پیش می‌گفتم برای تولدش کافی شاپ هماهنگ می‌کنم، بعد با خودم می‌نشستم هی به این فکر می‌کردم شوگر پاتوق همیشگیمان را بگیرم که نزدیک خانه‌یمان هست، یا حسپرسو را بگیرم که یار خیلی از فضایش خوشش میاد، یا.. بعد گفتم برایش می‌روم با وسواس ی کادویی میخرم...اما الان دقیقا الان من نه می‌توانم برایش کافی شاپ هماهنگ کنم نه می‌توانم بروم بیرون برایش کادو بخرم، از ط
هر موجود زنده ای، یه سری ساین های خطر پیش از مرگ و یا بیماری داره،
خرگوش مثلا یه سری علائم داره قبل از مرگش یا بیماری شدیدش،
 
که اگه اونها رو ببینی بلافاصله باید ببریش دکتر.
 
برای من،
 
فارغ از این جراحی ای که باید حتما انجام بدم،
علائم خطر اینه که توی کانادا هستم. کلا هر روزی که اینجا هستم به اندازه یه هفته از عمر من کم میشه.
 
هیچ چیز بدی اینجا نیست. چه بسا زندگی توی کشور خودمون خیلی سخت تر باشه.
ولی وقتی ته تهش رو میبینم، که مردم چقدر بدبختن،
1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:
زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش
2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(
واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها