نتایج جستجو برای عبارت :

29 ام تولدته

فردا تولدته. من چیکار کنم اینجا تنها؟ کسی نیست باهاش تولدتو جشن بگیرم. نه خودت هستی نه دوستامون. حتی حس میکنم خودمم نیستم.کاش پیشت بودم. کاش مرده بودم.
میخوام بگم بدون تو سخت نیست، بگم دلم تنگ نمیشه، حالم از همه چی بهم نمیخوره. نمیتونم.
شمع‌ها روشنن و کسی برای فوت کردنشون نیست.
《تولد هر کس که بود مبارک》قربونش برم...شفیعه نقاشی کرده و زیرش اینو نوشته و چسبونده به دیوار!!معمولا تو تولدا نقاشی میکشه و زیرش مینویسه مثلا: تولد پدر مبارک، تولد مادر مبارک، و به دیوار میزنه.بابا! میدانیم تولدته یه کم صبر... کم حواس شدیم نه دیگه اینقدر خخخخ 
بااااران و دناااا استادای کیپاپ من❤
یاسی و لیندا ملکه و پادشاه هارتم
مهیاسی بهترین حامی من با نظرای خوشگلت
ریحون نمکی لپ گردالی من، آبجی کوچیکه
ملوودی خواهر مهربون نانازم
روشنا و نورا و نیکا رفیقای باحال با معرفتم
ویستا معشوقه ی من و رامتین پسر بی تربیت دوست داشتنی
Z رفیق دیوونه ی با مرام خودم
ددی بزرگواااااااااارممممممم❤
هستیییی جونم که ۲۸ ام تولدته، تولدت مبااااارک
نیلوی مهربووونم دوست حامی من
پریسای ناناز خوشملم
بهااااار بی همتای نف
امروز من تا اینجاش مفید بوده. یکم کتیا یاد گرفتم. یکم گوشیمو مرتب کردم. الانم روانه‌ی آشپزخانه میشم که کتلت درست کنم. عصر هم برنامه دارم که کتابای مناسبتی رو شروع کنم بخونم انشاالله. بعدشم بریم تولد بگیریم تو پارک واسه عارفه. برای نگارم می‌خواستیم بگیریم که هر چی اصرار کردیم گفت نمیام. از تمام ترفندهای موجود استفاده کردیم. اول من بهش غر زدم. بعد گفتم بعد از رفتن مهدی حالم بده بیا جمعم کن. بعد ماجده گفت تولد صباعه بیا. بعد من گفتم بچه‌ها میفهم
♡Happy Birthday♡
اونی~~آمممم..نوشته های من بهم فهموندن که امروز تولدته♡
خوب الانم گیجمو دقیق نمیدونم امروزه یانه مطمینم امروزه...
خیلی دوست دارم امروزو و فردارو شاد بمونی اونی امروز روزیه که تو بدنیا اومدی...خوب این روز روز الکی الکی نیست...لطفا مریض نشو و همیشه غذای خوب بخور دقیقا همون چیزی که بنگتن به ارمیا میگن♡
یادمه اولین بار که باهات دوست شدم...فکر کنم وب جیسوگ بود اره...هم استرس داشتم که ایا دوست خوبی میشیم یا نه..هم خوشحال بودم که دارم با یکی ا
29 ام این ماه تولدشه و من بدون شک دلم واقعا براش تنگ شده ...
حتی نمیدونم که منو یادشه یامه ولی اینو مطمئنم که لاقل روز تولدم منو یادش میاد ...
دوست دارم بهش تبریک بگم ولی من ۴سال پیش تو روز تولدش برای همیشه باهاش خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت هیچ پیامی بهم ندادیم با وجود وابستگی وحشتناکی که بینمون بود ...
مطمئنم اونم هنوز منتظره ...
دلم برای وقتایی که با فحش نصیحتم میکرد تنگ شده ...
اون از من کوچیک ترین خبری نداره ولی من به هر طریقی بدون اینکه بفهمه ازش
سلام
الان من در بهترین حالت ممکنم
بالاخره یه دل سیر باهاش حرف زدم
(دلم خیلیییی تنگت بود بهترین دوست مجازیه من) 
دلم واسه حرف زدنا وتعریف کردناش یه ذره شده بود
واسه خنده هاش...
یه ماه وچهارروز دیگه تولدته دوس داشتنیه من :)
کاش همیشه بودی...
صبحی که با برف و صدای گنجشک ها آغاز شد و زمزمه "ما که دیگه دادیم رفت تورو"...
خواب دلپذیر شب و کابوس کاملا واقعیه الان.
و زندگی مجموعه ای از پارادوکس هاست. 
تقریبا دیگه به یقین رسیدم و تلخ و دردناکه، اما میتونم با تلخیش کنار بیام.
قلبم مچاله شده. اما...اما...آرومم. و همه چیز رو مثل همیشه به زمان می سپرم. رها میکنم. اما اما اما چطور میتونم این حس رو انکار کنم؟
این درد یک روز بالاخره تسکین پیدا میکنه. شایدم هیچوقت. باهاش نمیجنگم. در آغوش میگیرمش و میذار
همه جا حرف از رفاقت و دوست داشتنه،گاها پسری رو به زندگیمون راه میدیم که عاشقانه دوسش داریم،ولی من خودم مث نخود پریدم وسط زندگی یه پسر که رفاقتانه بدجوووور دوسش دارم و هواشو دارم،مهم نیس کی چی میگه ولی خوش صدا ترین رفیقِ جانِ منه،تو سختیا...شادیا...خنده ها...گریه ها...جدایی هاااا تو همشون پیشم بوده و به راحتی میگم از همون درجه یک های روزگاره،پسر طوسیمون که عادت به قهوه ای کردن ملت داره،اسکل پلشت دوست دارم دیوونهههههشب تولدته و حقیقتا فاصله دست
منو بی خوابیام همین الان یوهویی ساعت ۴:۳۰:D 
داشتم اینستا میچرخیدم یهو دینگ ذهنم زنگ زد:
+بله ؟
-میگم تو یه پیج پابلیک یکماه پیش نزده بودی!؟
+هوم؟اوهوووومم آره آره
-چی شد؟!
+چه بدونم:/ نومودونم ،یادم نمیاد:| وایسا یه دقه چک کنم  ببینم هست یانیست
.
.
‌.
نیستش:/ شاید پاکش کردم یادم نمیاد:) 
-اسمش چی بود؟
سرچش کن...
+اوهوووم آفرین عجب مخی هستیا;) ولی اسم دقیقش یادم نمیاد:/ الان میگردم ببینم پیداش میکنم
.
‌.
.
آهاااا یافتمش:D 
-خوبه...خب حالا واردشو
+هان؟؟!اسم
قربونت برم که انقدر ماهی فداتشم...
تولدت مبارک بهترین آبجی دنیا...
خیلی خیلی دوستت دآرم قشنگم..
تولده تو،تولد منه عشقم..وقتی تو به دنیا اومدی انگار منم متولد شدم..
توبهترین داراییه زندگیه منی...
مرسی که بابودنت دل من رو شاد میکنی و حالم رو خوب
مرسی که همیشه توهرشرایطی کنارمی و هوامو داری بهترینم...
خیلی عاشقتم...19/11/79 تولدته و من تو پوست خودم نمیگنجم ازاینکه خدا همچین فرشته ای رو آفریده...
بهترینم..مهربونم...خیلی ازت ممنونم که تو این دوسال کنارم بودی
این روزها کارم اینه که هی به عکس پنج نفرمون نگاه کنم. زوم کنم روی تک تکشون و قربون صدقه شون برم. انقدر این عکس رو دوست دارم که  می خوام برم بدم با فوتوشاپ شاخی که برادرجان روی سرم گذاشته رو بردارن و چاپش کنن روی شاسی تا بزنم توی اتاقم. 
نکته ای که توی این عکس بارزه اینه که من درست مثل یه نقطه اتصال وسط بقیه هستم، چون به تک تکشون شباهت دارم. والدین گرامم دو طرفم نشستن و خواهر و برادرم بالای سرمون ایستادن. برادرم به پدرم شبیهه و خواهرم به مادرجان
یا مُمَکِّن
ای قدرت دهنده
 
 
سلااااام :)
 
+پریروز کتاب " آغازی بر یک پایان " سید شهیدان اهلِ قلم ( : قلب) رو تموم کردم.
دیروز پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت رو شروع کردم.
 
 
اول بگم که کتاب شهید آوینی عالی بود.
خصوصا برای کسایی که یه آشنایی کوچیک با منطق، فلسفه و قوانین اصولی داشته باشند و معنای کلمات جامعه شناسی رو تا حدودی بدونن
البته آخری رو با سرچ هم میتونین به دست بیارین. اما پیدا کردن اون سه تای اولی با تحقیق یکم سخت تر میشه.
 
من عاشق
اون روز مریم ق. اومده بود دانشگاه‌مون. فکر کنم ۵ ساعتی پیش هم بودیم. آخرش رفتیم نماز بخونیم، تو مسجد، کتابامو ریختم بیرون و ذوق هر کدومشون رو کردم. کتاب ترجمه‌شده‌ی "جبر مجرد" توی کیفم بود، به‌ترجمه‌ی علی‌اکبر عالم‌زاده. مریم گفت عه! این. گفتم از کجا می‌شناسیش؟ گفت این استاد اکبری‌نیا بوده. یادت نیست اول کتاباش، اونا بهش تقدیم کرده بود؟ یه چیزای محوی یادم اومد. گفتم: آره آره. امشب اون کتاب رو برداشتم ببینم یه چیزی رو توش، رفتم اسم استاد رو
مامانم این روزا دل و دماغ روز مادر نداره...چون اولین روز مادریه که مامانش نیس...!و این حال همه رو گرفته...
امااااااااااااا
ماتی لباس خوشگلاشو میپوشه ‌...یه ماتیک مات میزنه ...میشینه رو مبل ...
منتظر میشینه بریم به دستبوسیش ...روز مادره دیگه بالاخره...
انقدددد ماشاالله ازمون انتظار داره که قربونش برم...
پارسال همه رو دعوت کرد ...رفتم کادوشو بدم گفت قربونت فاطمه جان بذار بعد از شام با همه بده...اینطوری بیشتر مزه میده ...منم به این شکلگفتم ok!
امسالم دعوت ک
- بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!- نه دختر خوشکلم! یادمه!- با مامان میریم برات کیک می‌گیریم!- مرسی عشقِ بابا!- زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کا
1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:
زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش
2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(
واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها