نتایج جستجو برای عبارت :

روزش

سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.
روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.
روزهای بعدتر اما هر روزش یک ج
دو روز در سال روزه گرفتن حرامه یه روزش دهم محرم و یه روزش هم عید فطر .در وصف ثواب روزه در ماه رمضان که به کرّات حدیث و نقل قولهای مختلف شنیدیم  که با پوست و‌ خون مردم عجین شده .حالا تصور کنید که این همه اعتقاد و شعار و ثوابی که طی قرنها و علی الخصوص طی این چند دهه اخیر به خورد مردم دادن و مردم اینقدر معتقد شدن خیلی راحت توسط اونهایی که ایجادش کردن از بین میره و استثنا و مصلحت جاشو با حقیقت عوض میکنه .و به گفته دکتر شریعتی ،مصلحت یعنی ذبح شرعی حقیق
دو روز در سال روزه گرفتن حرامه یه روزش عیدقربان  و یه روزش هم عید فطر .در وصف ثواب روزه در ماه رمضان که به کرّات حدیث و نقل قولهای مختلف شنیدیم  که با پوست و‌ خون مردم عجین شده .حالا تصور کنید که این همه اعتقاد و شعار و ثوابی که طی قرنها و علی الخصوص طی این چند دهه اخیر به خورد مردم دادن و مردم اینقدر معتقد شدن خیلی راحت توسط اونهایی که ایجادش کردن از بین میره و استثنا و مصلحت جاشو با حقیقت عوض میکنه .و به گفته دکتر شریعتی ،مصلحت یعنی ذبح شرعی حق
دلم یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهد. یک اتفاقی که این اواخر سال بیفتد و من غرق شادی شوم. یک اتفاق به یاد ماندنی که ساعت و روزش یادم بماند. یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهم. می خواهم یک چیزی رخ بدهد و وقتی سال ها بعد از من درباره ی سال 98 می پرسند به آن اتفاق فکر کنم، لبخند بزنم و بی تردید بگویم بهترین سال عمرم بود...
۹ روز با زید رفتیم مسافرت که البته یه جاهاییش رو استرس داشتم چون از مامانم قایم کرده بودم و گفته بودم ۳ روز مسافرتم :)))
و یه روزش رو از سر کار پیچوندم
بسیار پر انرژی برگشتم سر خونه و زندگیم و برو که بریم ببینم میخوای چیکار کنی.
+ سخیف و سطحی شدم. فعلا فلسفه نداریم. ریاضی نداریم. علوم اجتماعی داریم و ورزش.
کمتر از 40 روز دیگه از سال 98 باقی مونده و تصمیم گرفتم این روز های باقی مونده رو هم صرف تکمیل روند تمیزکاریی که از اول سال 98 شروع کرده بودم بکنم و چون این خوان آخر سخت ترینشه با خودم فکر کردم بهتره مثل یه چالش باهاش برخورد کنم و ثبت بشه تا اینجوری حواسم باشه که عملیش کنم و دیگه به عقب برنگردم.
امروز اولین روزش بود.
همیشه فکر میکردم انتخابات پرشور فقط ریاست جمهوریستولی این انتخابات رسما همه معادلات ذهنیم را بهم زد...از تمام هیاهوی قبلش، خود روزش و بعدش‌...ما حافظه تازیخیمان ضعیف است ولی کاش هیچ کدام از درس‌های این انتخابات را یادمان نرود...کاش مثل صدا و سیما که یکهو یادش می‌آید ماه رمصانی هست، با انتخابات به صورت پدیده ناگهانی برخورد نکنیم...کاش فرزندانمان، انقدر قوی باشند که با هیال راحت مملکت را دستشان بسپاریم...
چرا بعضی خانم ها یا دخترا با اینکه میدونن طرف زن داره باز با اون شخص ازدواج میکنن؟برای من واقعا سواله؟آیا احساس اون زن رو درک نمیکنن؟اصلا فکر نمیکنن یه روزی هم همین بلا سر خودشون بیاد؟احساس و عاطفش کجا رفته؟آیا به بچه های و همسر اون فرد فکر میکنه که ممکنه چه به روزش بیاد؟
سارا:چقدر خوب بودید شمااااا،من سرگروه نوجوانان حلقه ی صالحینم دیگه به ته خط رسیده بودم و استعفامو نوشته بودم روزش دوستم زنگ زد میای بریم تئاترگفتم اره ....اومدم ،دیدمتون،اشک ریختم خندیدم ....اما بخاطر شهید جابر موندم ،تا اخرین نفس میمونم و مدیونتونم دعام کنید ....ان شاالله که شافعمون باشن.
ادامه مطلب
دارم به این فکر میکنم که اگر خواستم یه روز ازدواج کنم مطمئن بشم طرف مقابلم پر خواب نیست !!! 
وگرنه قطعا جدا میشم !
از صبح تا الان تو اتاق خوابیده ! 
گفت برا نماز بیدارش کنم ساعت ۶ عصر و بیدارم نشد ! 
هر روزشم همینه ها ! 
تو این ۶ سال عین هر روزش همینه ...
بعد میگه نه من زیاد نمیخوابم ! 
میخوام کله اش رو بکوبونم به دیوار :)) 
یعنی اگر هم خونه ام بود یا تا الآن کشته بودمش ، یا به احتمال ۹۹ درصد خودم رو کشتم ... 
از نیمه بهمن با سرسبز شدن منطقه و معتدل شدن هوا حس و حال بهار رو داشتم و امروز نیمه ی فروردین ۹۹ گرمی هوا حس تابستونه رو زنده کرد.
بهار منطقه ما دو ماه بود که یک ماه و نیمش تو زمستون بود و ۱۵ روزش تو بهار .
از الان تا ۱۵ مهر هم تابستون هست یعنی ۶ ماه.
البته پارسال به خاطر بارش های بهاره اوضاع متفاوت بود باید دید امسال هم بارش داریم و بهار ادامه خواهد داشت یا نه
یادتونه گفتم اگه به اندازه کافی نخوابم نمیتونم درس بخونم؟
دروغ گفتم مث چی
از رو شکم سیری حرف زدم
الان که مجبورما چوب میکنم تو چشمم که خوابم نبره این درسا رو به یه جایی برسونم
واسه غدد و سر و گردن که تو دو روزش کلا سه چهار ساعت خوابیدم
دیروز و امروزم حدودا روزی پنج ساعت
الانم خمااااار هی چشام میخواد بره
ولی سرعت خوندن رو می برم بالا که مغزم گوزپیچ شه خواب یادش بره تا بفهمه رئیس کیه
✨﷽✨
مرده‌ای که بوی گلاب می‌داد 

یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
 وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشی
این روزها مثل همیشه ارزومه برام دعا کنی تا خوب بشم هنوز یادم هست هر وقت دعا میکردی چقد زود جواب میداد و زود براورده میشد
لطفا هرجا رفتی دعا و یا هر وقت دلت شکست برام دعا کن
اما در باره روز تولدت من خیلییییی میخوابم بعضی وقت ها دو روز پشت سر هم برای همین کلا تاریخ رو گم کردم از اونجایی که همش خونه هستم و جایی تمیرم روز های هفته رو هم گم کردم خدایش نیازی هم ندارم بدونم چندم هست یا چند شنبه، حتی رفتم شهر شکلات از این ویپ ها بخرم اومدم تاریخ بزنم پرس
 علی بن حسین صلوات الله علهما میفرمود من دوست دارم  که بر پروردگارم وارد شوم در حالیکه. عملم برابر باشد هر روزش از روز پیش کمتر نباشد  حدیث 6امام صادق ع فرمود مبادا عملی رابر خود واجب گردانی و تا 12 ماه از ان دست بر داری  شرح مقصود ایسنکه انجامعملی را پیش خود تصمیم گیری وبدان ملتزم شوی نه انکه از راه نذر وعهد ویمبن  بر خود واجبوگردانی  زیرا شکستن و برهم زدن این امور جایز نیست وهر یک کفاره مخصوصی دارد
اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخری
سر صبحی،یه سؤالی ذهنمو بد درگیر کرده! چرا من هر خردادی می بینیم فعالیتش در چند زمینه ست! آیا شما هم خردادی ها رو اینجوری می بینید؟استاد من خردادی ِ،روانشناسی خونده،تافلشو گرفته،هنر رو در زمینه های طراحی ،پرتره، بوم،ویترای، آبرنگ، گواش و و و .....ادامه داده!پدرِ زنداداشم،معلم،شاعر، قاری، مداح !آرایشگرم! دقیقا 27خرداد روزش هم بامن یکی ِِ، رشته دانشگاهیش یه چیز دیگه،تافلشو گرفته ولی آرایشگر معروفِ شهر ِِ!!!!خودم!خودمم یکی از این خردادی هام!اصلا
روز روزش که برابرم بودی و به چشم می‌دیدمت، دلم برایت تنگ می‌شد. حالا را چگونه تاب آورده‌ام نمی‌دانم. اما دلم برایت تنگ شده، شاید بیشتر از همیشه. حرف باد هواست عزیزکم. دوری پیشانی‌نوشت دوتایمان بود، فرقی نمی‌کند که برای من تلخ، برای تو شیرین. باری سخت مراقبت کن، جانت ضعیف است. کم‌جانی. گفته بودمت که باری خواب مرگت را دیده‌ام اما نگفته بودمت با اشک از خواب پریدنم را. من تاب نمی‌آورم. 
سلام دوستای گلم..نماز و روزه هاتون قبول..
دیگه چیزی نمونده دو روزش ک گذشت طاقت بیارین
همه ی ماه رمضان ی طرف و دعای سحر و ربناش ی طرف..
ولی کاش در کنار یار بودیم..
البته اینکه الان با کل خونه دعوام شده هم بی تاثیر نیس
ینی ی جورایی همه با من قهرن..
تقصیر خودمم هستا حالا دعا کنین ک آرامش برگرده..!
این چن روز استرس کنکور یک طرف و دعواها و جر و بحثا یک طرف!
گردنم درد گرفته اینقد اسنرس داشتم
اول ک با همسر الان هم با خانواده..ینی شایدم مشکل از منه
راستی برام د
شمع اندر شب بسوزد، عمر خود سازد تباه،
می دمد صبح سفید و میشود روزش سیاه.
گرچه شمع اندر سرش باشد کلاهی همچو زر،
بامرام آخر سرش را م یخورد این زرکلاه.
خانه را روشن نماید شمع از سوزش، ولی
گشته است او قاتل پروانه های بی پناه.
هر قدر این عالم فانی شود روشن ز نور،
سبز گردد هر کجایی سایه ها در روی راه.
سعی کمتر کن برای شهد، که از شهد خود
خانه ویران است زنبور عسل هر سال و ماه.
حقتلاشی خلق را چون حلقه در حلقش شود،
از صوابی گر سخن گویی، شود آخر گناه.
من : الیف شافاک میگه که جهان را باید مثل کتابی ببینی، مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است، هر روزش را باید جداگانه خواند. نه روی گذشته باید تمرکز کنی، نه روی آینده. اصل این لحظه است. باید صفحه به صفحه پیش بروی...
وی: این یعنی بهانه جدید برای درس نخوندن ؟ :| 
من : دقیقا :))))
وی: خب ؛ این و بقیه کتابا هم که هنوز پیشته , میاری برام, اصلا نمیفهمم یکی که کنکور داره چرا روزی سه ساعت کتاب غیر درسی میخونه؟ :/
من: الان که بیشتر فکر میکنم منظورش اینه هر روز یه ص
من در دوران نوجوانی فقط دو تا برنامه تلویزیونی رو تنها نگاه میکردم 
اولیش سخنرانی دکتر قمشه ای بود از شبکه 4 ساعت 10 شب پخش میشد که روزش یادم نمیاد دومیش اما سریال دوران کهن بود که روزای جمعه ساعت 7 از شبکه چهار پخش میشد همیشه در عجب بودم چرا این سریال فوق العاده از شبکه چهار پخش میشه؟ چون 90 درصد مردم شایدم بیشتر شبکه چهار و نمیدیدن ... الان دلم میخواد باز ببینمش نمیدونم بازم همون حسو دارم نسبت بهش یا نه ... ولی خیلی نوستالژی هست :)
خب آبان هم تموم شد! توی آبان چالش ۳۰ روز ۳۰ ساعت کتابخونی رو داشتم. ۷ روزش رو کتاب نخوندم. در کل ۱۰ تا کتابو تموم کردم. و بعد از به مدتی که از کتاب دور افتاده بودم چالش خوبی بود برام. 
اما بریم سراغ چالش آذر : 
برای این ماه قصدم اینه هرروز حداقل دو ساعت درس بخونم. و اگه مجموع ساعات مطالعه‌ی درسیم در پایان ماه به ۱۲۰ ساعت برسه ( یعنی دو برابر چالش) ، یه جایزه به خودم میدم. هنوز تصمیم نگرفتم چه جایزه‌ای. راستش نمیدونم چه چیزی میتونه خوشحالم کنه. یکم پ
می‌توانستیم همان نیم ساعت پیش تکالیف را تحویل بدهیم و بعد از یک شبانه روز نخوابیدن رفت خوابگاه و خوابید.... اما کله‌ی ما تاب دارد. پنجاه دقیقه مانده به خواب؟ یا پنجاه دقیقه مانده به دیدن میم؟ راستی وقتی آمد دانشکده چطور می‌خواهد مرا پیدا کند؟ این همه ما دنبال تو گشتیم، تو هم یکبار به دنبال ما بگرد...
پی‌نوشت: مثلا نماینده شدیم که تکلیف‌های عزیزان فسیل را بدست دستیار آموزشی برسانیم، و برای نوشتن تکلیف دیشب را نخوابیدیم، اما جای نگرانی نیست،
به روزرسانی را که فقط برای انواع بازی ها، نرم افزارها و برنامه های کامپیوتری نگذاشته اند گاهی هم آدم ، باید افکارش را به روز کند!طرز فکرش را ارتقا بدهدحال و هوایش را تازه کند مثلا دور بریزد تمام خاطراتی را که تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه  نداردرها کند بعضی وابستگی ها را که حال و روزش را به هم میریزند افسوس ها را غصه ها را نگرانی ها را و تمام تلخی هایی که بوی کهنگی گرفته اندگاهی باید یک گوشه ی دنج نشستزندگی را نو کرد و یک "من" تازه ساختبا با
از روزی که چتر خریدم!
دیگه بارون نیومد ...
درسته من از بارون خاطره خوبی ندارم و فقط مریضی واسم آورده...
اما دلیل نمیشه دوستش نداشته باشم ...و عشق نکنم با صدای دلبرونه اش!
خدایا لطفا بارون بفرست...!
قول میدم همونطوری زیر بارون خیس بشم...بدون چتر!
با آغوش باز و دستایی رو به آسمونت که میخواااد جلو همه مردم شهر ...بغلت کنه...!
قول میدم ...
نه شکایت میکنم...نه پرت و چرت میگم...
قول قول قول...یه قول دخترونه سفت و سخت!
بارون پلیز ...
.....
عاشقت میشم دوباره...
عاشق اونی
دیشب امین اومد ...
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده ...
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود ... تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم ...
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون ... شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه ...
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش
اون‌جایی که فرهاد می‌خونه: من دلم سخت گرفتههه‌ست از این میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کُشِ روزش تاریک. حالم الان مطابقت داره با مکث‌های بین ادای کلمه‌ به کلمه‌ی این آهنگ. برف رو پلی می‌کنم و خوابی که نمیاد رو آغاز می‌کنم. دلشوره، رفیق ناباب همیشگی اگه دست از سرِ قلبم برداره. دریغا که آدمی برای تخلیه‌ی خودش تو چه سوراخ‌سمبه‌هایی باید فرو بره.
این بیت الان به ذهنم اومد. امیدوارم کامل بشه همین‌جا بذارم.
«داره شعرام از سرم می‌پره
تو رو جونِ خودت
داشتم عکسهای سفرهای قبلی رو نگاه می کردم که رسیدم به یسری عکس که از غروب آفتاب گرفته بودم...
عکس برای پارسال ، سفر ما به چابکسر بود...
تا حالا از غروب عکس گرفتین؟ خیلی حس خوبیه...من هربار بریم سفر سعی میکنم یک روزش رو حتما جایی باشم بتونم از غروب عکس بگیرم:)))
یه جاهایی هست که شده پاتوق پیرمردهای غیور، بعضی از پاتوق ها چند نفرس و بعضی هم یه نفره! وقتی چند نفر از پیران عزیز رو می بینی که دارن با هم می گن و می خندن با وجود این که دلت می گیره امّا صدای قهقهه شون دلگرمت می کنه که سرگرم هستن و وقتشون بهتر می گذره. امّا بعضی جاها نه می بینی یه پیرمرد تک و تنها نشسته روی صندلی و در سکوت کامل، تک تک افراد و ماشین هایی که از جلوش عبور می کنن رو زیر و بالا می کنه تا اوقاتش بگذره و روزش شب بشه. دو جا می شناسم که هر وق
به اولین نفر تا آخرین نفری که توی کانتکت‌هام وجود داشت، به هرررر کسی که می‌شناختمش و امروز روزش بود، تبریک گفتم. چقدر بعضی‌هاشون ذوق کردن چون اصلا احتمال نمی‌دادن که بخوان از جانب من تبریک دریافت کنن! بعضی‌هاشون رو هم شب می‌بینم ولی تبریک اینطوری و یهویی باحال‌تره، نه؟! :)) بی‌اغراق واقعا خودم هم حس خوبی دارم الان… وقتی خوشحالی مردم، حتی برای چند ثانیه، به ۴ خط تبریک روزشون بنده چرا ازشون دریغ کنیم؟! :))) این که می‌گن اگه از خودت انرژی
سلام،
صبح همه شما خوانندگان محترم بخیر.
نمی‌دانم آیا این وبلاگ هم به وضعیت سایر تصمیماتی دچار می‌شود که پر شور و حرارت شروع‌شان می‌کنم و بعد از مدتی که تَبَش درونم خوابید، رها می‌کنم یا که این‌بار جور دیگری است. مثالش وبلاگ قبلی‌ام است،  درحالیکه یک سال است به‌روزش نکرداه‌ام هر روز صبح فقط بازش می‌کنم و می‌بندم و می‌روم تا فردا صبح.
شاید این‌بار فرق کند. شاید همین ناشناس بودن کمک کند تا این شور و حرارت بماند. شاید همین ناشناس بودن بزن
Slytherin Pride Day 
امروز 21 مارس، روز افتخار اسلیترینی‌هاست. نکته‌ی قشنگی که وجود داره، اینه که با روز جهانی بیشه‌ها و جنگل‌ها همراه شده. 
اگر دوست اسلیترینی دارید، بهش روزش رو تبریک بگید یا شروع کنید باهاش کل انداختن، خوش میگذره. ;)
 و برگشتم خونه
امتحانات تموم شد
امتحانایی که هر روزش یه خبر بد می شنیدی و هر روز بیشتر از دیروز نمیتونستی تمرکز کنی و درس بخونی!

الانم تو اوج خستگی بر گشت باید جلسات باقی مونده اموزش رانندگی رو برم و وسط هفته هم امتحان کتاب  آیین نامه رو..
خیلی خیلی خوابم میاد .خسته تر از اونم که بخوام این کتابو بخونم و امتحان بدم :|

شما چطورین چه خبر؟
فکرکن 6روز و 5 تا شب از خانوادت دور باشی ، دلت براشون تنگ بشه
جز دو روزش که کتلت های مامان پز خوردی بقیشو همش نون پنیر سق زدی بلا استثنا!
هشتاد ساعت کشیک ! 
لعنتی هشتاااااااااااااد ساعت کارکردم!
خیلی خوابیده باشم شبا پنج ساعت بوده.
با ذوق و شوق بیای خونه بگی آخجون غذا ، خواب ، فیلم و مامان
بعد بهت بگن عه اومدی؟؟ 
خوبه فردا میخوام ملحفه و پرده هارو عوض کنم و بدوزم هستی کمک!
بهم بگن پیاده برو شلمچه و برگرد ولی نگن بیا کمک تو دوخت ودوز!
صبح خروس خون ب
 
چرا حرف‌های مشترکم با آدمها ، با دوست صمیمی‌ام حتی ته کشیده و عادت کردیم به یکسری شوخی‌های بی سر و ته؟ چرا به هیچ چیزی مشتاق نیستم و شوقم رو برای همه چیز از دست دادم؟ چرا دائما خسته‌م و توی یک هفته حداقل چهار روزش رو سردرد دارم ؟ چرا دیگه دلم نمیخواد چیزی رو برای کسی تعریف کنم ؟ چرا طوری زندگی میکنم که انگار دوهفته‌ی بعد میمیرم ، و همه چیز رو رها کردم که فقط بگذره؟ چرا خودم رو فراموش کردم و دیگه جوش‌های صورتم و ریزش موهام برام اهمیتی ندار
امام آخرین مولای شیعه است/فراق اوشب یلدای شیعه است/به ما گفتند مولا خواهد آمد/امید مومنین آقای شیعه است/تفال زن به قرآن با توسل/که روزش زمزم زیبای شیعه است/بیامولاجهان مملوزمشکل/ز جور دشمنان غوغای شیعه است/بوددربعدهرشب صبح وخورشید/ولی الله دین دنیای شیعه است/در این یلدای طولانی وضوکن/توسلهای ما آوای شیعه است/زچشمان قطره اشکی راروان کن/وصال حضرتش سودای شیعه است/به کویش با بصیرت پاگذاریم/ولایت گوهر رعنای شیعه است/نگارستان رحمان حضرت اوست/ام
از هر طرف، به حال جوانان نگاه کن
پر می شوم ز درد ، ز هر سو بخوانی ام
وقتی به حال و روز خودم، فکر می کنم
دارد حرام می شود اینجا جوانی ام
مدرک، هنر، جوانی و سر زندگی، ولی
این ها ملاک سنجش کشور نبوده است
این حجم اختلاس، برای خدای ما
باور بکن که قابل باور نبوده است
من شرم می کنم ز غمِ مرد، سفره اش
گرچه درست، در گذر راه نفت بود...
اما چنان به فقر، دچار و اسیر بود
روزش دقیق، شکل همان چاه نفت بود
من شرم می کنم ز خجل بودن پدر
چون در وجود خسته ی او نان نمانده ا
میگن مربیا رو نریزین تو معلما :))) شهید مطهری حتی یک روز هم باشگاه نرفته بود :))) "استخرو نمیدونم رفته بود یا نه"
والا ما مربیا خودمونم گیج شدیم دیگه کی باید پذیرای تبریک باشیم روز معلم یا روز مربی یا هر روز؟
ولی اوناییم که معلم ورزشن میگن مدرسه کلا مارو حساب نمیکنه :/
هی هی هی اکه بدونید که ذهن سالم در بدن سالمه بیشتر مربی جماعت و تحویل میگیرین
من خودم به معلم رقص سالها پیشم تبریک میگم هر سال روز معلمو و بعدش یهو این جمله میاد تو مغزم که " معلمی شغل
۱۸-۳۰ سالگی عجیب‌ترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمی‌دانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته می‌شوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان می‌توانم بگویم:
حال افسردگی گاه‌گاهی
تنهایی‌کرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده ‌‌‌سالی که آدم را می‌کشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و
میگم : " اه، چقدر گرمه "
میرم در اتاق رو باز می کنم.
سی ثانیه از نشستنم روی صندلی میگذره که حس می کنم دارم می لرزم.
میگم: " چه هوای سردیه "
و میرم در رو باز میذارم.
همکارم خیره خیره نگاهم می کنه.
کلید " ک " رو روی کیبورد پیدا نمی کنم. پنج بار میگردم اما پیداش نمی کنم. فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم...
خدا کنه آلزایمر بگیرم...
یه فیلمی دیده بودم که داستان زنی بود که کم کم آلزایمر گرفت، همه چی رو فراموش کرد... عاشق خانواده ش بود، اما وقتی آلزایمر گرفت دیگه نمی ش
امروز 25 تیرماه سال 1398 است سه ماه از ارتباط دوباره من و حمید میگذرد ولی انگار این بار با تمامی دفعه های قبل متفاوت است . قبلها فقط در حد سلامی و حال و احوالی ولی حالا  بعد 17 سال حرفهای من و حمید بوی عشق میدهد. بوی نزدیکی بوی اغوش گرم با هم بودن . چقدر این حس و بودن در کنارش را میخواهم . منی که انتهای خط زندگی رسیده بودم حالا با بودن و نفس های حمید زندگی میکنم . حالا با این امید از خواب برمیخیزم که با او باشم برای او باشم مال او باشم . و امروز بلاخره بع
همیشه منو متعجب میکنه. از بابت قلب بزرگ و عشقی که داره. من گاهی وقتا به شدت بد خلق میشم. مثلا اینکه کاملا روی رفتارم آگاهی دارم اما کنترل درست و حسابی نه. بهتره بگم روی افکارم کنترل درست و حسابی ندارم. و این باعث میشه موقع عصبانیت به شدت بپیچم به حال و روزش. یعنی حرف‌هایی رو بزنم که یا عمیقا بهشون باور ندارم یا هم اینکه نشات گرفته از دسته افکار دیگه‌یی هستش که باعث بدفهمی حرف اصلیم میشه.خلاصه نزدیک به 3 ساله با این اخلاق من داره کنار میاد و هر با
 
نیمه شبی از گوشه چادر صداهایی شنیدم، خوب که دقت کردم، دیدم دو سه تا از بچه ها، از جمله سعید پور کریم، در خواب ذکر می گویند. خواب خواب بودند؛ اما صدای «یا علی» و «یا مهدی» و ... از لبانشان شنیده می شد. فرق زندگی شهری که با فیلم سینمایی و تلویزیون به شب می رسد و زندگی در جبهه که شب و روزش با سوره واقعه و دعای کمیل و نماز شب و توسل پیوند خورده، همین است.
 راوی: محسن گودرزی
 
منبع: دسته یک، ص 41 و 42
 
    و ما جعله  الله الا بشری و لتطمئن  به قلوبکم  و ما النصر الا من عندالله ان الله عزیز حکیم
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
1. نماز شب اول: دو رکعت نماز که بعد ازحمد 11 بار توحید را بخواند و روزش را روزه بدارد
 
2.نماز روز اول: دو رکعت نماز و بعد سه بار بگوید: اللهم انت الا له القدیم و هذه سنة جدیدة فاسئلک
فیها العصمة من الشیطان و القوة علی هذه النفس الامارة بالسوء
 
3. نماز شب دهم: چهار رکعت که در هر رکعت بعد از حمد 50 بار توحید و بعد ازنماز هفتاد بار بگ
اهمیت تربیت فرزند بر اساس دین اسلام 
رسول خدا (ص) می فرمودند: «قرآن روز قیامت مرد رنگ پریده ای را می آورد و به پروردگارش می گوید: این شخص، کسی است که من روزش را با تشنگی و شبش را به بیداری گرفته بودم و طمع او را به رحمت تو قوی تر کرده بودم و آروزهایش را به مغفرت تو گسترده بودم، پس بر اساس گمان من درباره اش عمل کن، خدا می فرماید: مُلک را به دست راستش و جاودانگی را به دست چپش دهید... پدر و مادرش را زیوری دهید که تمام دنیا با آنچه در آن است به ارزش آن نبا
روزگاری  سالکی خانه به دوش روزگارش را در دوره گردی می گذراند و از ان شهر به ان شهر سفر می کرد تا لقمه نانی دراورد . 
سرگردانی و اوارگی امانش را بریده بود و گرسنگی و تشنگی سخت او را می ازرد .
در راه به جنگلی بزرگ و سرسبز که رودی روان در ان جاری بود برخورد می کند . در ورودی جنگل به درختی پیر و کهنسال وارد می شود و از درخت تقاضای ماندن در جنگل را دارد تا باقی عمرش را در جنگل بگذراند  او اجازه زندگی در جنگل را می گیرد . و درخت پیر درخواستش را قبول می
 
بیست و پنجم ذی القعده، هم زمان با دحوالارض یعنی گسترش یافتن زمین است. از امیرالمومنین ـ علیه السلام ـ روایت شده است که فرمودند:
«نخستین رحمتی که از آسمان به زمین نازل شد، در بیست وپنج ذی القعده بود. کسی که در این روز روزه بگیرد و شبش را به عبادت بایستد، عبادت صد سال را که روزش را روزه و شبش را عبادت کرده است خواهد داشت.»
همچنین در برخی از روایات این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود(عج) معرفی شده و خاتم المحدثین، شیخ عباس قمی (ره) روز د
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
در حال حاضر در یک خستگی عمیق روحی و جسمی به سر میبرم
به شدت به یک هفته مرخصی نیاز دارم و البته که به هیچ عنوان دسترسی بهش رو ندارم و احتمالا تا عید هم دسترسی نداشته باشم
امیدوارم توی عید فرصت فراهم بشه 2-3 روز استراحت اینجوری داشته باشم
البته شاید بتوونم دو هفته دیگه یه تعطیلی 4 روزه واسه خودم دست و پا کنم
ببینم چطور میشه
به هر حال در وضعیت فعلی کاراییم به شدت کاهش پیدا کرده
وقتی این مدلی میشم ، در ظاهر زمان زیادی رو استراحت میکنم (یا بهتره بگم تل
دقت کردین تو وبلاگ
نه کسی رو میبینید 
نه صدای کسی رو میشنوید 
و نه ...
بلکه کسی رو میخونید 
خط به خط !
در همین پروسه
تو کسی رو دنبال نمیکنی که اونم دنبالت کنه ( یکی از نقطه ضعف های بزرگ اینستا که عده کثیری تو پیجشون میزنن "فالو = بک" و امثالهم و به نظرم این اتفاق به شدت از کیفیت میکاهه و خودشو غرق میکنه تو اون عدد و رقمه چون یه بعضیا واقعا اون دنبال کردنه براشون اهمیت نداره اون عدده مهمه که برسه به k و چه بسا m )  بلکه تو وبلاگ دنبال میکنی که طرف رو بخو
دهم اردیبهشت / ساعت هشت و نیم غروب
 
بیمارستان قدس اراک /
چهل روز از بهار میرفت...........................
زنی آبستن درد است و حامل یک جهان در شکم
و منتظر.....
برای ارتقا به مقام مادری.
اندکی بعد...
 زن آرام شد و صدای کودکی ضعیف حرمت سکوت را به بازی گرفت
یاد ندارم گریه اش از سر حسرت حضور بود یا شوق طلوع
اما امروز چهل سال پس از آن حادثه!
که عده ای از روی وظیفه و اندکی از روی محبت تهنیتش می گویند....
می بیند که خورشیدِ هر روزش از غرب به شرق غروب می کند.
بهتر شدن دنیای
پیش از این فکر می کردم که از همه ی چیزهای یادآور رفتنت متنفر خواهم شد. از سالی که در آن می روی. از روزش. حتی از قرآنی که لابد پس از رفتنت پخش می شود... واقعا نگران بودم. از اینکه از سوره ی یاسین و الرحمن و حشر و واقعه و مومنون که همه شان یادآور تو بودند بدم بیاید.. پیش از این خیلی فکرها می کردم.. اما خیلی هاشان آن طور نشد که گمان من بود. 
شبی که رفتی، پنجشنبه بود. نزدیک های سحر جمعه. من بعد از نفس آخرت رسیدم بالای سرت. دستت در دست خودم سرد شد.. اما من از ش
امسال هم مثل سال قبل حتی یک ساعت هم فیزیک برای تدریس بهم ندادن.
به این بهانه که ما معلم با تجربه در زمینه جغرافیا نداریم!
البته ناگفته نماند از نظر من هم تدریس جغرافیا خیلی راحت تر از تدریس فیزیک هست.(بالاخره باید نکات مثبت را هم دید....)
از طرفی ....
به خاطر مشکلات مالی میخواستم چند ساعتی اضافه کار بگیرم.
ازقضا......
یکی از همکرا به خاطر مشکلاتی مجبور شد از این مدرسه بره و معلمایی که به جاش اومدن یکی از روزای کاریش را نمیتونستن پر کنن. و اون همکارم هم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بودسرشو کنار گوشم اوردم و گفت-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟-نه-چرا؟با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم-واقعا نمیدونی چرا؟سرشو تکون داد و گفت-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهاربایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصریاشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواه
بسم‌الله الرحمن الرحیم
خارج از بحث مذهبی،یک انسان خردمند کرداری انجام میدهدکه بر درستی آن اطمینان کامل داشته باشد.
برای یک شیعه عمل کردن به آنچه بر درستی آن یقین دارد واجب است،
واین عمل باعث میشود شخص باواقعیات زندگی کند و به قواعد حقیقی طبیعت آشنا شود.در مداری قرار میگیرد که ثانیه به ثانیه بر رشدش می افزاید.
دیگر دو روزش مانندهم نیست که اهل زیان باشد.ومرگش مفید
 
اگرانسان به این قاعده عمل نکند کم کم از خردمندی او کاسته شده آنچنان غرق در تو
وقتی نگاهش کنی،حالش را دگرگون سازی،نگاه که نکنی،شب و روزش را بهم گره زنی! سلامش دهی،به عرش اش رسانی !
دختر محترم! اگر دیدی پسری سوار بر ماشینی است،حتما فکر نکنی برای خودش هست! اگر دیدی تیپی بروز و ظاهری مثبت دارد،فکر نکنی پول دار است!
وقتی میبینی همکلاسی ات هست و دانشجو!گمان مبر که سربازی ندارد!
طاقت دوری و سربازی اش را نداری! لبخندت را حرام کن!
از وضع مادی اش خبر نداری! حیله چشمانت را بکار نبر!
وقتی پسرک را خجل و دستپاچه دیدی! بر آتش شرمش ،هیزم ن
بنام هستی بخش مهربان و رئوف
باسلام.
احتمالا برای شما هم پیش امده که قصد داشته باشید،پیچ را محکم کنید،ولی پیچ گوشتی زمانی که قصد دارید پیچ ها را سفت کنید،لیز میخورد و کار برای شما مشکل میشود! برای اینکه بهتره بتوانید پیچ ها را محکم کنید،بهتر از است،مقدار  کمی روزنامه معمولی را بریده و به دور پیچ گوشتی تاب دهید،سپس اقدام به محکم کردن پیچ خود کنید.. اینطور ، پیچ گوشتی کمتر در حین سفت کردن در دستان شما لیز خواهد خورد و پیچ ها محکم تر خواهند شد.

{سبک زندگی مهدوی - شماره 30}
 
اهمیت حضور در مجالس علمی
 
یکی از برنامه های انسان منتظر که دغدغه رشد و تکامل دارد، شرکت در محافل و جلسات علمی می باشد. او به دنبال آن است که روز به روز، معرفتش نسبت به خدا و ولی او افزوده شود و یکی از راه های معرفت افزایی که محبوب خدا و رسولش میباشد، شرکت در محافل علمی است.
رسول خدا فرمودند: «ای اباذر! ساعتی در جلسات گفتگوی علمی نشستن، نزد خدا محبوب تر است از عبادت هزار شب که هر شب هزار رکعت نماز گزارده شود و فرمود: ای
مامان بابام خیلی مذهبی بودن، هنوزم هستن. منتها مذهبشون جوری یود که ۹۰درصد سخت گیریشون رو دخترشون بود. باورتون میشه آرزومه یک بار با دوستام شام برم بیرون؟؟
دوم ابتدایی بودم. زیر سن فاکینگ تکلیف. مامانم بهم گفت تو هیکلت نسبت به دوستات خیلی درشته، هرکی تو رو ببینه فکر میکنه دانشجویی( حالا اصلا این طور نبودا). یه مانتو برام خرید تا مچ پام. گشاد گشاد گشاد. آموزشگاه زبان میرفتم اون موقع. نگم براتون چقدر دوستام مسخره ام کردن. تا خود خونه گریه کردم. فک
بعضی وقتها به خودم میگم اگه از بین 365 روز سال حالا سی روزش هم پای تلویزیون باشه فکر نکنم به کسی بر بخوره.
مثه این دو روز که من حال ندار ترین بودم و تلویزیون نیروی کمکی من محسوب میشد.
البته که عذاب وجدانش هست همراه هر مادری اما دست تنهایی تو  چهار دیواری بزرگ کردن کار شاقی محسوب میشود که گاهی ممکن است آدمی در منصب مادری کم بیاورد.
کوه و دشت و دمنم آرزوست که پسرکم رها باشد و آزاد و من بی عذاب وجدان.
یک_ 
یک روز  از اواسط خرداد_ساعت حدودا 10 صبح
میخواسته برای روز گرم نوشیدنی جگر خنک کن بسازد،از نوع غیر معمولش. با اسپرسو، لیمو و آب گازدار. قهوه رقیق میشود، کف میکند، یخ‌ها داخل کف کِرِم رنگ میرقصند. او مینشید روی صندلی داخل بالکن، آفتاب هم روی پوستش...
اولین جرعه... خنک، جالب، کمی تند...
دو_
یک روز از اوایل بهار_ساعت حدودا 10 صبح
کافه‌ای در مرکز شهر تازه باز شده، به عنوان اولین مشتری‌ها حق انتخاب بیشمار میز را دارند و ته ته سالن، کنار کتابخانه‌
فردا ماه رمضون شروع میشه و من میخوام همه اش رو بگیرم، اما چون ما خانوم ها تو بعضی روزها عذر داریم، نمیتونیم بگیریم.
خب دوستان شما راه حلی دارین که تو این ماه پریود نشم؟ خواهش میکنم کمک کنید. من انقدر این ماه رو دوست دارم که نمیخوام حتی یه روزش رو هم از دست بدم.
ممنونم از همه شما
مرتبط:
لکه بینی بعد از پریود روزه را باطل میکند ؟
برای جلوگیری از پریود قرص خوردم ولی ...
استفاده از قرص جلوگیری برای پریود نشدن در ماه رمضان
شب بیست وپنجم: شب دحو الارض است، یعنى پهن شدن زمین از زیر کعبه به روى آب، و از شبهاى بسیار شریف است که رحمت خدا در آن نازل میشود، و قیام به عبادت د رآن اجر بسیار دارد، و از حسن بن على وشّاء روایت شده که گفته: من کودک بودم که با پدرم در شب بیست وپنجم ماه ذو القعده، در خدمت حضرت رضا علیه السّلام شام خوردیم، حضرت فرمود امشب حضرت ابراهیم و حضرت عیسى علیهما السلام متولّد شده اند، و زمین از زیر کعبه پهن شده، پس هرکه روزش را روزه بدارد، چنان است که شصت م
امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم ت
چهارشنبه بود که بعد از کلاس ضمنخدمت تصمیم گرفتم تنهایی تا کافهای قدم بزنم. با اینکه کفشم مناسب نبود، لباس فرم پوشیده بودم و بارون هم میبارید. وقتی به کافه رسیدم دوتا از همکلاسیهای قدیمم رو دیدم که هر دوتا پرستار بودن. یکی شون همکلاسی راهنمایی و یکی هم همکلاسی دبیرستانم بود. در واقع باهم همکار بودن، سالها بود ندیده بودمشون و حالا که میدیدمشون از من پیج شاد اینستاگرام و درس خون بودن دوران دبیرستانم رو به خاطر داشتن. درحالی که من خودِ  بیست و ش
چند روز که پیش که با همسر  رفته بودیم فروشگاه یکی از نیروهاشون که یه پسر جوونی هم بود داشت قفسه ها رو مرتب میکرد  دیدم دختری که تازه شده ارشدشون اومد و یه تذکری بهش داد و پسره گوش نداد.. رد شدیم و دوباره که از همین طرف برگشتیم دیدیم دختره با یه چیز خط کش مانند فلزی داره میزنه به پسره جدی نگرفتیم و بعد از یه مدت که مشغول بودیم دیدیم واقعا داره پسره رو میزنه .. من فقط نگاه میکردم باورم نمیشد بعد هم از سرو صدای اونا مدیرشون اومد و به پسره با تندی گفت
همه ی آنهایی که آدم رفتن نبودند، رفتند
پشت سرشان را نگاه نکردند که یک نفر گوشه ای از دنیا روی ماندنشان حساب بازکرده بود
رویا بافته بود...
خانه ای ساخته بود...
و در هرنفسش زندگی دمیده بود...
حتی نیم نگاهی به ساخته های ویران او که مانده بود نکردند که بعد از آن خرابی ها حال و روزش چطور خواهدبود؟
رفتنی ها اما روزی بازمیگردند...
درمانده از تمام دنیا...
در جستجویتان ویرانه ها را کنار می زنند تا شما را از زیر آوار نبودن هایشان بیرون بیاورند
اما خیلی دیرا
این مثل بشنو که شب، دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید
 
نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود
 
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟!
 
خیر باشد نیم‌شب چه می‌کنی
تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی
 
در چه کاری گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل
 
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره‌ی یا حسرتا! وا ویلتا!
 
آن دروغست و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
 
بعضی کارها واقعا همین‌طور است، امروز انجام می‌شود اما فردا
 لب‌های امیر همیشه می‌خندید. از همان بچگی همین‌طور بود. گاهی که به رفتارش دقیق می‌شدم، متوجه می‌شدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آن‌قدر خالصانه و بی‌دریغ بود که دل آدم را قرص می‌کرد. مودب بود. هیچ‌وقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت.
 
 
سیزده سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، می‌شه یه جانماز به من بدی که
آقا ما یه هفته (درواقع 8 روز) بهمون گذشت، هر روزش از روزهای قبل گردن کلفت‌تر و طولانی‌تر و پربارتر!
این 8 روز از جمعه شروع میشه که یه تحلیل فیلم خفن Joker داشت توش.... واقعا حرفای وحید حرف نداره 3>
شنبه‌ش که جلسه‌ی چند ساعته‌ی منابع انسانی شرکت سایه رو داشتیم... کلی بحث و تبادل اطلاعات با مدیر مجموعه و بچه‌هاشون... جلسه‌ی DeArc تو کافه گراف هم که به جای خود پربار و خفن :))
1شنبه که بارون زد و هوا بس ناجوان‌مردانه خوب شد و پیاده روی از دانشگاه تا پارک م
پزشکی از بستگان ما، حدود بیست و یک سال قبل، سفری به قم آمده بود. ایام عاشورا بود. این دسته و عَلَم و کُتلی را که در قم راه می انداختند دید. به خانه ما آمد. دیدم خیلی ناراحت است. گفت فلانی، آخر اینجا را حوزه علمیه، عاصمه تشیع می گویند؟ اینها چیست که در حضور علما و در پایگاه مراجع دینی درست کرده اند؟! گفتم راست می گویی؛ علتش این است که اینها وظیفه خودشان را درست انجام نمی دهند؛ روشنگری نمی کنند. اما در عین حال، به تو بگویم که برانداختن این کارهای نا
در عجبم از تو که این همه سوخته ای و این همه ساخته ای 
در عجبم از تو که در سوختن اسباب کاملا سوختن برایت فراهم بوده و در ساختن هم خودت هیچ کم از کمال کار نگذاشته ای
در عجبم از تو و آن خیزابهایی که در تو سر بر می آرد چه سهمگین اند! باز اگر بی رگ بودی .....
در عجبم از تو و این منظومه کاملا بغرنجی که تو را ستاره آن کرده اند....سیاره هایی که گرد تو می گردند هر یک خورشیدی را کله پا می کنند.
در عجبم از تو...پیش نیامده بود در این سی وشش سال زندگی کسی این همه اعجاب
دیروز که شیرینی به دست رفتم دانشکده پزشکی، حس می‌کردم دارم رو ابرا راه میرم. وقتی از اتاق دانشجوها مُهر پیدا کردم، تو آزمایشگاه سجاده پهن کردم و نماز شکر خوندم، انگار داشتم خواب می‌دیدم. وقتی از دکتر ع. با لحن شیطنت‌آمیزی پرسیدم "حالا از کی بیایم سر کلاس؟" جمله‌ای رو تکرار کردم که قبل از این هزار بار تو ذهنم تکرار شده بود. بهش گفتم کمکم کردین به آرزوم برسم، خدا بهتون خیر و طول عمر با عزت بده. همه خوشحال شدن از اینکه دانشجوشون شدم. همه یعنی دک
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
روزها به شکل عجیبی رفته رو دور تند! یعنی واقعا یکهو می‌بینم شب شده و باز صبح میشه، باز ظهر میشه و بعد یهو آخر اسفند میشه، بعدترش یکهو میشه آخر فروردین! راستش دوست ندارم سریع بگذره(و این نشون میده چقدر انسان خواسته‌های بی‌ثباتی داره! تا چندماه قبل میخواستم هرچه سریعتر بگذره!) ،این‌طوری همش فکر می‌کنم کاملا از روزم استفاده نمی‌کنم که برام کش نمیاد! آخه میگن: زمان برای کسایی که ازش استفاده میکنن طولانی‌تره!
و اینکه هیچ‌جوره باورم نمیشه ۶ما
سلام خواهر و برادرهای گلم
امیدوارم حال همه تون خوب باشه. بچه ها بیاین با هم دعا کنیم از یکشنبه چله ی ذکر بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم رو بگیرم، کرونا از کل دنیا از بین بره، نه تنها ایران بلکه کل جهان.
من هر شب حدیث کسا میخونم و نماز شب، این چله ی بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم هم قرار بود برای این که ازدواجم با نامزدم خیر باشه و خونواده ها مون هم در مورد همه چیز کنار بیان بگیرم ولی ...
حالا که قشنگ فکر میکنم
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
به این امر معتقدم هر وقت احساس کردم که استاد صبر شدم در چندقدمی لبریز شدن کاسه‌اش هستم، و بله... تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.
دلم می‌خواد همه‌چی رو ول کنم و زندگی یک‌ساله تو روستای آباء و اجدادی‌ام رو شروع کنم؛ البته سال اول آزمایشیه. 
یعنی یه جوری خودم رو با کار خفه کردم که می‌ترسم از هرچی کتاب و متنه زده بشم؛ بدی‌اش اینجاست که هیچ اجباری درکار نیست، صرفاً انتخاب خودمه. بدی‌اش اینجاست که زندگی‌ام داره تک‌بعدی می‌شه.
با اینکه
گاهی در آماج تیرهای زهرآگین روزگار قرار میگیری و ناگهان دخل خودت و بابای بابای بابای جدت در میاد .
اوهوم ...
اما در مورد من کلا این کلمه" گاهی " جای خودش را به  "اکثریت مواقع تا حدودی همواره "داده !
یعنی اوضاع من قمر در عقرب اعلام شده از لحظه ی بسته شدن نطفه ی بسیار تصادفی ام در زهدان مادر بسیار تصادفی ترم که خیلی اتفاقی سر سفره ی عقد شوهرش و بابای خیلی تصادفی ام نشست ...
یعنی این قوز بالاقوز بودن روزگارم فابیرک توی دی ان ای من بوده !
کور خوندی اگر فک
امروز صبح توی اینستا پست رو لایک و بعدش آمــده بود کلی چیزای خوب برام نوشته بود منم بی احترامی نکـردم و مقابلش با یه احترام تواستی جواب دادم !
بعد من ظهر مشغول ناهار خوردن بودم گویا زنگ زده بود به گوشی من و من سایلنت کرده بودم از دیشب و بعدش من رفتم اینستا رو چک کردم و پست یکی از دوستان مشترکمـون رو لایک کردم ایشون میبینه و فوری پیام داد میدونستم ازم ناراحت شده بود ولی بازم سکوت کردم و با چند تا نفس عمیق و فکـر کردن بهش پیام دادم گفتم عزیزم کسی
فکر سختی روز های پیش رو رعشه به تنم میندازه و باعث میشه هی از خودم بپرسم که آیا تواناییش رو دارم یا نه؟ آیا حاضرم این همه دردو سختی رو به جون بخرم یا نه؟ اصلا آیا برای این کار ساخته شدم یا نه ؟! یا اصلا آیا راه رو دارم درست میرم یا دارم دور خودم میچرخم ؟آیا یقین دارم خوشحالی من تو اینه ؟!نمیدونم سالها بعد انتخابم رو احمقانه مینامم یا از خودم تشکر میکنم بابتش. اما دوست دارم همیشه یادم باشه این انتخاب بهترین انتخاب این زمان زندگیم بودو این هدف تنه
بسم الله الرحمن الرحیم
1. نماز های ماه رجب:جنگ با کافران در این ماه حرام است و رجب نام نهری در بهشت است که از
 
شیرسفید تر و از عسل شیرین تر است وهرکه در این ماه روزه بگیرد از آن نهر بنوشد
 
2.هرشب دو رکعت شامل حمد وسه بار کافرون ویک توحید بخواند و بعد بگوید: لا اله الا الله و حده لا
شریک له و له الملک و له الحمد یحیی و یمیت و هو حی لا یموت بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر
والیه مصیر ولا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم و لا حول ولا قوة الا بالله اللهم
- در چه تاریخی به جبهه‌های مقاومت اعزام شدید و انگیزه‌تان جهت حضور چه بود؟ سال 93 که جنگ شروع شده بود خیلی از دوستانم را می‌دیدم که به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند، من هم خیلی دوست داشتم بروم. در ماه محرم می‌گفتم یا لیتنا کنا معک: ‌ای کاش ما هم روز عاشورا با حضرت بودیم. حالا روزش رسیده که ما لبیک بگوییم. دوستی داشتم خدا ایشان را خیر دهد مرتب می‌رفت و می‌آمد؛ من هم به ایشان اصرار زیادی می‌کردم که می‌خواهم بروم عراق. گفت: خوب باشد سعی خودم را م
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
یه انتقادِ کوچیک!
۱۶ آذری که فقط اسمش روز دانشجوست!
یک سال چرخید و مجددا رسیدیم به ۱۶ آذر! روزی که فقط اسمش روز دانشجوست! 
این را میگویم چون هر جا که باید پشت دانشجو بود، مقابلش قرار میگیرند! هر جا که دانشجو ایده داده، ایده اش را منهدم کردند! هر جا خواسته همکاری کند، دستش را قطع کردند! هر بار خواسته پا بگیرد، زمین گیرش کردند! جامعه ی فعال یعنی جامعه ای که دانشجو در آن فعال باشد و قلب تپنده اش باشد! سال قبل خیلی درگیر فعالیت های دانشجویی نبودم، ول
رمان دلتنگ
دانلود رمان دلتنگ اثر پرنیا اسد با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
قصه این رمان می‌تواند ادامه‌ ی عشقی ستایش شده باشد ، عشقی که با استوار بودنش حتی دیواری را مخروب می‌سازد.اینجا ، این عشق وصف نشدنی با شعله‌ های سوزان از عشق و محبت ادامه می‌یابد ، این عشق مبدا تمام دلتنگی ‌های گذشته است ، دلتنگی که هرچه ریشه ‌اش قوی ‌تر شود عشق را بیشتر می‌کند ، دلتنگی که علاوه بر تنگ تر کردن قلب ، برای عشق بیشت
شاید باورتون نشه، اما سنتز کردن همین کاتالیست دو هفته زمان گرفت. حالا هنوز داستان تموم نشده، فردا صبح باید ببرم یه تست ازش بگیرن که اگه اوکی بود برم سراغ انجام آزمایشم، و خب انجام دادن اون تست هم بین ۷ تا ۱۰ روز وقت می گیره و این یعنی ۱۰ روز دیگه هم دستم توی پوست گردو باید باشه..این ها رو گفتم تا به اون هایی که می گن رفتی تهران خوش می گذرونی بگم اینطوری ها هم نیست، که اگه بود من امروز تا لنگ ظهر می خوابیدم و ناهار توی یه فست فودی پیتزا می زدم به بد
 

‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌ آموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گی
نماز غفیله به دو رکعت نمازی گفته می‌شود که با آیات و قنوت خاص بعد از نماز مغرب خوانده می‌شود. این نماز به نام‌های «غفیله»، «دو رکعتِ غفلت» و «دو رکعتِ زمانِ غفلت» مشهور شده است.
علت این نام‌گذاری این است که نماز غفیله بین نماز مغرب و عشاء که به آن، زمان غفلت گفته می‌شود خوانده می‌شود. همان‌گونه که از امام باقر(ع) نقل شده که فرمودند:
«از زمان غروب خورشید تا زمان از بین رفتن شفق (سرخی مغرب)، ابلیس لشکریان شبانه‌اش را به کار گمارده و می‌گسترا
وقتی متوجه شدم منظورش برپا کردن چالش نبوده، ازش خواستم برا اینکه پیشنهادش تبدیل به پست شه باید کمکم کنه. شروع کرد به نوشتن: به نام خدا.. یکی بود بقیه هم بودند، ولی برای من اول خدا بود.. بعد همون یه نفر. گذشتیم و اومدیم به زمان حال، خدا هست، اون یه نفر هست، منم هستم، بقیه هم هستن.. ولی در نظر من بقیه نیستن. تازه یه فرشته مهربونم هست، پس جای نگرانی نیست و ...
کسی که پیشنهاد این پست رو داده هر روزش با دغدغه سلامتی آدمها شب میشه. چقدر برام جذاب بود تفاوت
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم...؟؟؟دکتر گفت: برو بالاتر...!بالای مچ را نشان دادم...دکتر گفت برو بالاتر...!بالای زانو را نشان دادم... دکتر گفت برو بالاتر...!تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر!!!ع
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفو
 
روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد. 
یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و
نماز صبح امروزو دوباره با همسر رفتیم مسجد. این بار با سلام و صلوات بردنمون صف اول. حس بدی داشت. به همسر گفتم مثل اینکه مسجدمونو دیگه باید عوض کنیم. گفتن اون آقایی که اون روز ارست کرده بود زنده ست و توی CCU یکی از بیمارستانای نزدیک خونه مون بستریه. امشب کشیکم ، ولی قرار شد فردا با همسر یه سر بهشون بزنیم.
و حالا من دارم کارامو میکنم که زودتر از هر روز برم بیمارستان. اونقدری جلوی اتندها بُرش دارم که واسه این سه روز بتونم مورنینگو هوا کنم و  سر راند هو
چقد عالیه... این روزا هر روزش یه جوری خوبه! 
+ از اونجایی که سلولام رفتن بالا و قابل قبول هستن برا جناب دکتر و از اونجا که اسکن ها و سونو نشون دهنده بهترین حالت ممکن و بهترین جواب ممکن به شیمی و پرتو بودن، بودن،.... بگم؟؟ دکتر جان فکر کنم مرخصم کنن. اول جواب بیوپسی ها رو بهونه کرد. گفتم "برو بابا" :))دیگه قول داد (ایشالا عمل کنه به قولش) که فردا پرتو رو انجام بدم. و پسفردا اگه باز همه چی اکی بود برم به خاااااااانههههه
+ ایمونو میخونم امروز. کلی انرژی و
بخش اول
بند یکم
روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعت‌ها زنگ ساعت سیزده را می‌نواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بی‌پیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشه‌ای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ‌نمای کهنه می‌داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. ب
منتظرم که تایم دارویی که رو سرمه تموم شه تا برم بشورمش 
تو این فاصله خاطرات این ۴ سال تو ذهنم مرور میشه ...۴ سال پیش روز ۵ مهر سال ۹۵ اولین روز دانشجوییم بود و حالا امروز احتمالا آخرین روزش بود به حول و قوه ی الهی ...
روزای اول دانشگاه پر از شور و هیجان بودم ... دوست داشتم این چهار سال زودتر بگذره طعم فارغ التحصیلی رو بچشم ...دقیقا سال ۹۵ همچین روزهایی ورودی های ۹۱ آخرین  روز کارشناسیشون بود و طبقه ی همکف دانشکده باهم عکس میگرفتن تو دلم چقد غبطه میخ
طبقه سوم ساختمان پزشکان، توی مطبش، پشت پنجره ایستاده است. آخرین بیمارش همین چند لحظه پیش رفت. امروز کمی زودتر مطب را ترک می کند تا به دیدن ننه یوسف برود. کمی خسته است شاید هم کلافه! روسریش عقب رفته، دسته ای از موهاش روی پیشانی اش ریخته اما دستانش پی مرتب کردنشان نمی رود. هر وقت می خواهد به دیدن ننه یوسف برود حال و روزش همین است. ناآرام می شود و دل آشوبه می گیرد؛ اما دلتنگی مجالی به پیشروی این تشویش نمی دهد. نگاه همیشه گله مندش را به آسمان می اندا
نی دیر جای ما شد نی کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
...
یادم آمد در رهت ذوق ز سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم، پهلو شدم
....
دست و پا گم کرده ی شوق تماشای تو ام
افکند یارب سر افتاده در پای تو ام
اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی 
انجمن پرداز خالی کردن جای تو ام...
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد
مطلب نایاب خویشم بسکه جویای تو ام
کیست گردد مانع مطلق عنانی* های من
موجِ
زوج
ماعددهای زوجیم                     پایین نیستیم تو اوجیم
صفر اولین ماهاست                   که نمره ی تنبل هاست
دو ، عدد بعدیه                           واسه خودش مردیه
قد بلند و رشید                          خیلی وقتها مفید
کنار صفر تا میاد                       لبخند رو لب ها میاد
عدد بعدی چهاره                       که خیلی حرف ها داره
چهار ، فصل های ساله                شکل های زیبا داره
 تابستون و بهاره                       زمست
تو خونه‌مون دارن جشن عروسی می‌گیرن، منم شاکی از این که مامان این چه وضعشه؟ میگه: -اشکالی نداره، پسرعموته. میگم: -آخه اینا کی خیرشون به ما رسیده که همچین لطفی در حقشون کنیم؟ یقه‌ی پسرعموم که دوسال ازم بزرگتره رو می‌گیرم و می‌خوام پرتش کنم از خونه بیرون، با التماس مادرم و بزرگترها کمی آروم میشم و احساس می‌کنم به طرز مشکوکی دیگران معصوم شدن و انگار هرجور که من می‌خوام، میشن. منتظر می‌مونیم تا عروس و شام رو بیارن، انگار از شام خبری نیست و وقت
فارابى را در فصوص سخنى بدین مضمون است که:
همانگونه که دستگاه گوارش انسان به بیمارى بولیموس مبتلا مى‏شود و مزاج احساس گرسنگى نمى‏کند و غذا نمى‏خواهد و اعضا و جوارح همه تحلیل مى‏روند، و باید شخص مبتلاى به بیمارى بولیموس خودش را به پزشک معالج برساند تا درمان شود و در نتیجه دستگاه گوارش غذا بخواهد و اعضاء و جوارح غذاء بگیرند؛ همینگونه بیمارى روانى دنیازدگى به انسان روى مى‏آورد که مى‏گوید همین‏قدر که دانسته‏ام مرا بس است؛ این بیمار باید خ
آتش تنور هر لحظه سوزنده تر می شد، چهره به آتش نزدیک کرد، فرمود: ای علی بچش طعم آتش را ! این جزای کسی است که از وضع یتیمان و بیوه زنان بی خبر باشد. 
آری این همان کسی است که کوفیان دیگر تاب عدالتش را نداشتند. 
شب بیست و یکم رمضان است و دیگر کوچه های کوفه گامهای آرام و پرصلابتش را در سکوت وهم انگیز شب نمی شنوند، او که نخلستانهای کوفه حدیث استقامتش بودند و چاههای آن مامن اسرار مگویش. 

علی، قرآن ناطق، 25 سال سکوت و خانه نشینی!! 
او علی مرتضی است؛ اولین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها