نتایج جستجو برای عبارت :

روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم #

روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم 
بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم
ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید 
به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم
چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی
به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم
روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم
ز جعدِ زلف مُشکینش،  کمندی بر سر اندازم
کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم
چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم
زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را
کنون دل
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
تعمیرات پکیج یکی از کارهای تخصصی است که معمولاً از عهده هر کس برنمیاد و نیازمند آموزش و گذراندن دوره های مختلفی می‌باشد.شرکت اخگر را تقریباً تمام کسانی که در حرفه تعمیر پکیج فعالیت می‌کنند می‌شناسند. این شرکت اولین تولید کننده پکیج در ایران به حساب می‌آید. امروز میخوام در مورد پکیج اخگر صحبت کنیم و همچنین در رابطه با تعمیرکار پکیج اخگر توضیحاتی را بدم خدمتتون.اینکه اکثر تعمیرکاران پکیج از تعمیر پکیج اخگر امتناع میکنند دلیل بر پیچیدگی س
سلام بانو
از چادری که سرم کردی
تا همیشه ممنونم
با اینکه داغدار بودی
با اینکه همه معتقد بودن من لیاقتشو ندارم
اما شما اون چادرو سرم کردی
با اینکه اندازم هم نبود
اما اندازم شد
با اشکایی که از داغ نبودن دخترت ریختم
فاطمه نام
فاطمه نامِ تو، که توی نوجوانی رفته...
مُهر و مِهر و نماز و اون مسجد قدیمی
و اون نمازی که هنوزم نتونستم دوباره مثلشو بخونم
دلم میگه به حرمت اسمم دعام کردی...
دلم راست میگه
میدونم 
 
دانلود سریال مانکن قسمت بیستم با کیفیت عالی20
دانلود قسمت بیستم 20 سریال مانکن
به زودی....

سریال مانکن قسمت بیستم با کیفیت عالی
خلاصه داستان:
در قسمت قبل دید که کاوه همراه با دوست بهرام به خانه اخگر رفتند و گاو صندوق را باز کردند و تمام مدارک را برداشتند و دوست بهرام هم بدونه اینکه کاوه بفهمه فلشی رو که حاوی اطلاعات مهمی از کارهای اخگر بود را برداشت.
و کتی هم بعد از اینکه به کاوه شک کرد او را تعقیب کرد و تا خانه پدرش دنبال کرد و وقتی همگی مشغول صح
بسم الله الرحمن الرحیم
 از دست صیاد روزگار ، آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین ...
 امضا:کسی که با همه ی ریزنقشی اش
در بیکران چشم شما جا نمیشود  
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
 
 
نگاه عاشقانه‌ای به قابلمه‌ی کوچک خالی روی پتویم می‌اندازم و فکر می‌کنم 
چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمه‌ی سوپ ماست 
وکتاب “زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!
گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط
از “آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است...
زبانم را روی لب‌هایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.
نه که خیال کنی آدم جا زدن باشم! نه.من فقط ترسیده ام، نگرانم!دلم گرفته و حس میکنم جای من کاکتوس کوچکی ست کنج خانه، خارج از دید همه... کاکتوسی که خودش می ترسد رنج خارهایش کسی را برنجاند..همیشه اینطور نیست! خیلی وقت ها دست می اندازم زیر بازوی خودم. خودم را بلند میکنم از زمین. گرد غم را از لباسم میتکانم، به چشم هایم لبخند میزنم...میفرستمش پی دیوانگی، پی دلدادگی، پی عاشقیپارچه متر میکنم تا لباسی برای آمدنت بدوزمصندل میخرم برای راه رفتن کنارتکتاب دست
یک زخم نامرئی شده ام..
حتی، گاهی رویش آرام آرام نمک میریزم و عمیقش میکنم؟
هی سکه می اندازم و میگویم روی شیرش شانس من است
هی خط میشود..
خط میشود و عمق میدهد به این زخم..
ت
ن
ه
ا
این کلمه معانی مختلفی دارد که هر کس در زندگی ش انگار میتواند چندین بُعدَش را تنها بفهمد:))
تنها در تنها
هر وقت احساس می کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هایم می اندازم. از دوربین گوشه اتاق به خودم نگاه میکنم و به چیستی خودم فکر میکنم. همین کافیه که خالق خودم رو حاضر ببینم.
انتظار یه بیت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
در مورد تجهیزات گرمایشی چه میدانید ؟
امروز میخوام در مورد لوازم و سیستم های گرمایشی منازل صحبت کنیم و اطلاعات مفیدی را بهتون ارائه بدیم .موتورخانهموتورخانه ها از چندین لوازم تشکیل شده اند دیگ موتورخانه دیگ موتورخانه هم میتونه از جنس چدنی باشه و هم فولادی البته دیگ های چدنی بازدهی حرارتی بیشتری دارندمشعل موتورخانهمشعل موتورخانه چندین نوع میباشندمشعل فن دارمشعل بدون فن و یا بی صدامشعل گازسوزمشعل گازوئیل سوزمشعل های گازوئیل سوز که تقری
دانلود سریال مانکن قسمت بیست و یکم با کیفیت عالی
Download seriyal manqan21 
 
 سریال مانکن قسمت بیست و یکم
خلاصه داستان:
در قسمت قبل همانطور که دیدید کتی با خانواده کاوه بحث زیادی کرد و قرار شد که طلاق نگیرد و کاوه را تحت فشار قرار دهد .اخگر هم همسرش را به بیمارستان برد و همسرش که در کما رفته و احتمال اینکه بر گردد خیلی کم هست و اخگر به خاطر این شرایط فکر میکند که کاوه پای این جریان هست و میخواهد از او انتقام بگیرد .
بهرام هم نیز به زیلا پیشنهاد ازدواج داد
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش بازمی‌گردد
تا من به تو بازگردم...
مادر
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می‌شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش‌ها، ابر
و چگونه برگ‌های پاییز دوباره به شاخه‌ها بازمی‌گردد
تا من به تو بازگردم مادر...
| غاده السمان |
✨✨مرده شور ترکیبت را ببرند ✨
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ 
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشت
بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که از خواب بیدار میشویم
بخاطر تولد دوباره از خدا تشکر میکنیم و با خود میگوییم زندگی را برای خودم و همه انانکه می بینم زیباتر میکنم(فارغ از هر نوع دیانت)
 
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم 
نومیدی ‌واشک و آه را درهم
پیچیده به رخنه قدر گیرم
شعر از ملک الشعرای بهار
بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که از خواب بیدار میشویم
بخاطر تولد دوباره از خدا تشکر میکنیم و با خود میگوییم زندگی را برای خودم و همه انانکه می بینم زیباتر میکنم(فارغ از هر نوع دیانت)
 
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم 
نومیدی ‌واشک و آه را درهم
پیچیده به رخنه قدر گیرم
شعر از ملک الشعرای بهار
با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد،
یه خستگــی عجیبی دارم انگـاری کوه کندم ولی سامونش میدم نمیذارم همچی همینجوری بمونه صد در صد !!
خستگیامو در میکنم آخرش به همین زودی زودم سامونش میدم ...
همین روزاس که دیگه وقت فکر کردن درمورد همه چیز رو ندارم اینجوری ذهن محدود با آدمای محدودتـــر !
آخر هفته هام پر ، سه روز در هفتمم پره پره !
یکم سخته دس به پس اندازم بزنم ولی چاره ای جز این نیست ، دلم نمیخواد برا چیزایی که ارزش نداره کم بیارم تو زندگی و به همین آسونی جا بزنم ...
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
سلام علیکمطبق سنت هرساله امسال هم آمار کنکور سرزمین مادری را منتشر میکنیم. 
زیاد طولانی نیست. به جدول و نمودار هم احتیاجی نیست.
 
در گروه های ریاضی و تجربی و انسانی در بین دانش آموزان دختر و پسر تعداد 3 رتبه زیر سه هزار. 
1 نفر سه رقمی
1نفر بین هزار تا دوهزار
1نفر بین دو تا سه هزار
 
در 10سال اخیر چنین آماری سابقه نداشت. 
 
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجملپ ن: واقعا هیچ اراده ای بر اصلاح سیستم حاضر نمیبینم. بخاطر همین دیگر چندان خود را به زحمت نمی
 
با تو کشف کردم که بهاربرای گرامی داشت تنها یک پرستو می‌آید...پیش از تو، می‌پنداشتم که پرستوسازنده‌ی بهار نیست...با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می‌شودو آب برکه ها‌ی گل‌آلودِ باران در گذرگاه‌هادوباره، به ابر بدل می‌شوند،و جویباران، در نزدیکی مصب خویشپالوده می‌شوند و به سرچشمه‌های خویش باز می‌گردند،و قطره‌ی عطر، خانه‌ی مینایی‌اش را رها می‌کند،تا به گل سرخش، بازگردد،و گل‌های پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،به غنچه‌های کوچک در کشتز
‌‌ اشتباهاتم را دوست دارم..آن ها همان تصمیماتی هستند که خودم گرفته امو نتیجه اش را هر چه باشد می پذیرماشتباهاتم را گردن کسی نمی اندازممی پذیرم که انسانم و اشتباه می کنمنه فرشته ام و نه شیطانو نه انسان کاملتا زنده ام برای انتخاب راه درست فرصت است..وقتی زمین میخورم ،بلند میشوم خود را می تکانم و ادامه می دهماشتباهاتم را دوست دارم….آنها حباب شیشه ای غرورم را می شکنندهر زمان به اشتباهاتم پی بردم بزرگتر شده ام
اشتباهاتم را دوست دارم…..آنها گران
  و جنون می کُشد مرا 
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می
سلام آقای مدیر من پنج ساله که در مدرسه شما فعالیت میکنم از کلاس 2 تا 6
کلاس دوم آقای اخگر و خانم خاتم نژاد تا خانم افراخته و خانم نایبی من از مدرسه شما راضی هستم و اینجارا خیلی دوست دارم.
می خواهم چیزی را به شما بگویم : من دلم میخواهد که شادی مدرسه ما بیشتر باشد امنیت در مدرسه ما بیشتر شود برای مثال : مدت زنگ تفریح ها را بیشتر کنید در ضمن یادم رفته بود که بگویم که من جز شورای دانش آموزی هم هستم. بریم سر اصل مطلب بچه ها را بیشتر به اردوهای تفریحی ببر
یک: سریال مانکن (به کارگردانی حسین سهیلی‌زاده و فیلمنامه‌ بابک کایدان) در سال 1398 در شبکه نمایش خانگی تولید و منتشر شد.
 
دو: کایدان: سریال ما پیام غیراخلاقی ندارد؛ چراکه اگر داشت مطمئن باشید قبل از ارشاد مردم واکنش نشان می‌دادند اما خب به هر حال نزدیک شدن به خط قرمزها لازمه سریال‌سازی است.
 
سه: شاید بتوان نکته‌ی مثبت سریال مانکن توجه به وجود مافیاهایی بود که در برخی ساختارهای اداری دارای نفوذ و نفوذی هستند که البته به تلخ ترین و مخرب ترین
#شعر مهدوی

لعن گویم آن " سه بت " را چون همی -
دین حق از جور ایشان پرپر است
در رهایش از کمند ملحدان
راه اولاد " علی " روشنتر است
خاک ذل این جهان از سر فکند -
آنکه تربت از " حسینش " بر سر است
بهر جهل و بی وفایی زنان
خون دلهای " حسن " , خود مطهر است
زینت دین شد چو " زین العابدین "
چهره او از عبادت , ازهر است
علم و دین در " باقر " آمد برقرار
قلب او از مهر تابان انور است
" صادق " آل محمد ( ص ) صدق را -
بهر امت تا قیامت , رهبر است
مر چشیدن زهر تلخ نصب را
کام " کاظم " جمله حلم
 
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شده‌ام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جمله‌ی «حق گرفتنی‌ست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانی‌هایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمی‌گیرم و به گلویم باد نمی‌اندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمی‌کنم. به نظرسنجی‌های مسخره‌ی اینترنتی بدبین‌تر از همیشه شده‌ام و دیگر انگیزه‌ای برای این‌جور مسخره‌بازی‌ها ندارم. به حرف پدرم برگشته‌ام که می‌گفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ ه
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
           من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
 
 
رکاب ۱۷(خانم)
 
اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.کلید را داخل در می اندازم. می توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه ها هم نیستند، برای عید فطر رفته اند سفر. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام رو
شاعران بزرگ پارسی‌گوی (۱۳)
قرن چهارم و نیمه‌ی اول قرن پنجم هجری
 
غضایری
 
محمد بن علی غضایری رازی از شاعران بزرگ عراق و از مداحان امرای اخیر دیلمی در ری و ستایش‌گر سلطان یمین‌الدوله محمود غزنوی است.
لقب شعری او را غضایری و غضاری هر دو نوشته‌اند و این صورت دوم را فقط منوچهری در شعر خود به کار برده است زیرا منوچهری مردی عربی‌دان بود و می‌دانست که نسبت به غضاره (یعنی گلی که بدان سفال سازند) «غضاری» است نه غضایری؛ اما شاعر خود لقب شعری خود را
به نام حضرت دوست که هرچه دارم از اوست
سلام دوستای نازنین و همراهان همیشگی من براتون صلح و صفا و صمیمیت رو آرزو میکنم. ❣️
ساعت الان 18:49 دقیقه روز شنبه است و من رو به روی تلویزیون نشستم. اهل تلویزیون دیدن نیستم اگه ببینم ترجیح میدم تلتکست بخونم. یه چیزی همیشه منو جذب میکنه اگه گفتین چیه؟ خواااااب. من عاشق خوابیدن هستم از شلوغی روز که خسته بشم هرررررجایی که باشم میخوابم مثال: سر کلاس (البته با چشمای باز و بسته) یعنی چون استاد نفهمه، بهش نگاه میکن
دارم برای خودم دستکش تا به تا میبافم. همه میگویند به شدت شلوغ و زشت و دهاتی و چه و چه میشود! و من در حالی که نظراتشان را میشنوم و تایید میکنم دست چپم را با رنگ مخالف سر می اندازم تا دستکش هایم تا به تا شوند! 
سوم ابتدایی که بودم برای جشن یلدا قرار بود لباس های قشنگمان را بپوشیم. روسری ام بنفش بود، توری و سنتی با پولک های درشت گرد اویزان! بلوزم هم نارنجی سیر بود! با سه ردیف چین ساتن در کمر! مامان مدتها باهام صحبت کرده بود که عکسش برایت میماند، اینها
ندارم ولی. این بار به جای کلمه، بیشتر آرامش دارم و رهایی. فردا شب دیگر بیشتر از همه‌ی فردا شب‌هام، شبیه قبلی‌ها نیستم. دارم دگردیسی می‌کنم، این فردا مرحله‌ی آخر است. فردا پوسته‌ی دوازده ساله‌ام را دور می‌اندازم و باید راه بعدی را روانه شوم؛ تمام تلاش شب و روزم این بود که از آن، پروانه بیرون بیایم، نه هنوز کرم و نه هیچ حشره‌ی دیگری، وقتی آسمان را دوست دارم، حتمن برایش راهی هست. می‌روم تا از لابلای کلمات و قرن‌ها خودم را و آینده‌ام را پید
ندارم ولی. این بار به جای کلمه، بیشتر آرامش دارم و رهایی. فردا شب دیگر بیشتر از همه‌ی فردا شب‌هام، شبیه قبلی‌ها نیستم. دارم دگردیسی می‌کنم، این فردا مرحله‌ی آخر است. فردا پوسته‌ی دوازده ساله‌ام را دور می‌اندازم و باید راه بعدی را روانه شوم؛ تمام تلاش شب و روزم این بود که از آن، پروانه بیرون بیایم، نه هنوز کرم و نه هیچ حشره‌ی دیگری، وقتی آسمان را دوست دارم، حتمن برایش راهی هست. می‌روم تا از لابلای کلمات و قرن‌ها خودم را و آینده‌ام را پید
آخ خدای من! تکرار دل آشوبی های این دخدر تا کی باید سیاهی های این دنیا را سیاه مشق کند؟
خسته از نجوای خود آزارانه "ببین و دهان به تحسین بگشای"، بال های ترکیده از فهم عظمت نقصان بنشسته بر گردنه ی کردارم را بر سر خاکستر باورم گشوده فریاد دردا دردا درمانا مانا ماناگر به گلو می اندازم.
هان! ای دهل‌چی بختِ برگشته‌ی زندگیِ من! کی نوای "بهاران آمدت" دیگر صرف کاست غم عمو نوروز از فراغ ننه سرما نمی شود؟
کی دستم به قلم می رود تا برای رضای خدا و یکبار هم که ش
امروز جمعه هستوحوصله هردوی مان به کلی باخودمان قهر کرده و از پیشمان رفته است ...
تصمیم به کمی تفریح و خوشگذرانی گرفتیم تاشاید کمی از این بارخستگی کل هفته و دلتنگی های چندساله کاسته شود. دست در دست همدیگرپارک هارا متر کردیم،سنگ فرش های خیابان راوجب کردیم موزیک های خاطره انگیز را میکس کردیم،تمام فیلم های سینما را دوباره از اول دوره کردیم و فیلمی انتخاب کردیم مثل همیشه ردیف پنجم صندلی نه و ده را انتخاب کردیم خوراکی های محبوب خودمان را آماده کر
پشت فرمان ماشین هستم، بغل دستم پدر و در عقب نیز، مادر و خواهر کوچکترم. چهار چشمی و بی حرکت مثل روح، جلویم را می پایم که مبادا از خط سفید وسط جاده، کنار بزنم. هر چند لحظه یکبار، نیم نگاهی به کیلومتر شمار می اندازم. در دنده دو، تندی ماشین باید بین بیست تا سی و در دنده سه، تندی ماشین باید بین چهل تا پنجاه کیلومتر در لحظه باشد. پدر، حواسش به من هست و در مواقع لازم و گاه بی موقع! تذکرهایی می دهد مثل: 
- سربالایی بیشتر گاز بده.- وقتی دنده عوض می کنی گاز ند
روزها و شبهای ماه مبارک چقدر عجیب و غریب اند .مدام دوست دارم کارهایی انجام بدهم اما به دلیلی که نمیدانم تنبلی ست یا چیز دیگر به تاخیر می اندازم .کارهایی مثل قرائت قرآن ،خواندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و کارهایی از این قبیل.
در دفتر برنامه ریزی ام این موارد را نوشته ام و موارد دیگری مثل مراقبت روزانه پوست یا کارهای مربوط به نظم خانه اما ...
واقعیت این است که هرچقدر خانه را منظم و مرتب و تمیز کنم دوامش نهایتا ده ساعت باشد واینکه بچه ها خیلی سری
پست قبلی دست های باباست . آن خط  "L" مانند هم یادگار دهه ی شصت و روزهای جنگ است ، یادگاری های زیادی دارد ؛ خیلی زیاد . وقت های ناراحتی و عصبانیت بازوهای بابا را چنگ می اندازم و نیشگون میگیرم اینقدری که داد بابا بلند شود و بگوید اون چنگال های پلنگت رو بردار درد میکنه که البته مشاهده میکنید من یه پلنگ ناخون کوتاه هستم :دی دیشب وقتی بابا ناخون هایم را دید گفت: یا بگیرشون یا سوهانشون بزن ، چیه اینقدر کج و کوله . البته قبلش چیز دیگه ای گفت که فعلا خارج ا
باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.
امشب
دارد چیزی بینمان شکل می‌گیرد. یک بازی جدید. درست روزی که ح بلاکم کرد -شب تولدم- م‌ح آمد و بدنیای تنهاییم پا گذاشت. ۱۸ سال دارد و شیفته‌ی خواندن و دانستن است. دوبرابر او سن دارم و دارد چیزی از جنس هیچ که هر دومان می‌دانیم هیچ است و جز وابستگی و هورمون نیست بینمان شکل می‌گیرد.
همین چند روز پیش فهمیدم ADHD هستم. میدانم بخش زیادی از اتفاقات دوروبرم با مصرف دارم تعدیل می‌شود. می‌دانم همه‌ چیز هیچ بر هیچ است منتها مدتی ست عناد مانع از آن شده تا درست
صورتگر ِ نقّاشم ، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را ، در پیش تو بُگدازم
صد نقش برانگیزم ، با روح درآمیزم
چون نقش ِ تو را بینم ، در آتشش اندازم
جان ریخته شد بر تو ، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان ، جان را هَله بنوازم
هر خون که ز من روید ، با خاک ِ تو می گوید:
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم !
دیوان شمس
خسته ام
از ترس هایم که تمامی ندارند و نفسم را بند آورده اند...
از انتظار که بی پاسخ است...
از فلسفه بافیهایی که ذهنم نشخوار می کند...
از حرف هایی که نیتشان ناخواناست...
از دلتنگی برای تو که بی انتهاست ...
از بهانه هایم برای لحظه ای با تو بودن که ناشیانه و کودکانه ست...
چه طور میان این کلاف پیچ در پیچ دوام بیاورم؟!
خودم را عادت داده ام به خواندن و خواندن و خواندن... تمام دنیا را ردیف می کنم تا خواب تو از سرم بپرد. خودم را گیر می اندازم در مجهولات بی پایان ا
سرم را بوسیده بود در خواب و رفته بود...
نه متوجه محبتش شدم نه متوجه رفتنش...
دو روز قبل را به خاطر اتفاقی خوشایند،اصلا نخوابیده بودم...
تمام بدنم درد میکند...
به زور خودم را از جا بلند میکنم و به یخچال میرسانم و باقی مانده ی پیتزا و سیب زمینی را داخل ماکروفر میگذارم و خودم را به آب میرسانم...
برمیگردم و همانطور سر پا پشت کانتر آشپزخانه پیتزا و سیب زمینی را یک لقمه ی چپ میکنم...
نگاهی به ساعت می اندازم،نگاهی به رخت خواب در هم پیچیده...
اصلا تصمیم دارم ه
سال نو شد و هیچ چیز نو نشد. گل‌ها شکفته نشد، درخت‌ها شکوفه نکرد، زمین سبز نشد. دیگر باران بی باران! به جای آن که زیر باران بروم پشت پنجره فقط سیل نفهمی را می‌بینم که همه را با خود می‌بَرَد.فارغ از هر چیز من به هیچ چیز نرسیدم. من این سال را نیز مانند سال قبل گذراندم مانند هر سال. این صفحات این دفتر چند برگ، همه یکسان است؛ همه سیاه است!زندگی برایم قابل پیشبینی شده است، همه‌اش بدبختی و بلاست، نه چیزی دیگر. دفتر سرنوشت من بی‌برگ است، فقط وجود دارم
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ وآرام میخزند کنج اتاقشان...
وگاهی آنقدر دلتنگ که اگر آدم ها بدانند از نبودن هایشان خجالت میکشند
من هم دلتنگم، دلتنگ کسی که نه آمدنی است و نه رفتنی و نه فراموش شدنی 
و من چه دل بزرگ و سختی دارم که مدت هاست پای نبودن هایش مانده ام ....اما ،اما ،ای کاش بداند که چقدر سخت است ...
غذا که می خورم به یکباره یادش می افتم 
بغض می کنم با همان لقمه ی در دهانم ...
اشک های دانه درشت در چشمانم جمع می شوند ...همه به 
من نگاه میکنند ولی خودم ر
اول صبحی دیدم که یک گوشواره اش نیست.. کجا افتاده؟ دیشب قبل خواب که توی گوشش بود.. حتما یک جایی دور و ور تخت است.. گشتم، نبود.. نکند سوراخ گوشش بسته شده باشد؟ دوماهگی اش را به یاد می آورم و جیغ هایش موقع سوراخ شدن گوش ها.. نه، دلم نمیخواهد دوباره درد بکشد مخصوصا حالا که بزرگتر شده.. یک جفت گوشواره دیگر دارد.. میخواهم بگذارم گوشش ببینم داخل میشود یا نه.. نمی گذارد.. بیخیال میشوم.. بماند وقتی خوابید..
آرام سر پایم خوابیده..
گوشواره داخل نمی رود.. انگار پشت
هرجا نظر اندازم، طرحی­ست ز فیزیکش  هم نوع کوانتیکش هم نوع کلاسیکش
بر سفره ی درویشان، پنهان ز بداَندیشان  پیدا شده بر ایشان، طرحی ز مکانیکش
از میکده واماندم، دانشکده­ شد جایم تقدیر بزد گولم، با شیوه و تکنیکش
از جانب میخانه، رفتم به رصدخانه  با خنده­ ی مستانه، دلشاد ز اُپتیکش
دیدم ز تلسکوپ هم پنهان شده آن مه­ رخ  گفتا بُود این خارج، از قدرت تفکیکش
این شاعر شوریده، زان زلف کوانتیده هرچند جفا دیده، کی آمده دَر جیکش؟!
چشمش شده چون لاله، خیس
کارت را روی چراغ سرخ رنگ گیت می‌گذارم. به سرعت رد می‌شوم. دیر شده. زشت‌ترین اتفاق همین دیر رسیدن به کلاسی ست که استادش رویت حساب می‌کند. هنوز از پله‌ها بالا نرفته‌ام که پیرمردی با لهجه‌ای بامزه می‌پرسد:« آقا می‌خوام برم عبدل‌آباد. چجوری باید برم؟»  برای هفدهمین بار در این پنج دقیقه، به ساعتم نگاهی می‌اندازم و تند تند جواب می‌دهم: دروازه دولت خط چهار رو به سمت ارم سبز سوار میشی، بعد تئاتر شهر پیاده میشی و خط سه رو به سمت آزادگان سوار میش
تا حالا روی یک خط مستقیم راه رفتید؟ تا حالا شده پاتون رو روی سرامیکی بذارید بدون اینکه روی مرزش با سرامیک کناری بره؟ تاحالا به پاهاتون نگاه کردید که هر گام رو چطور برمی‌دارید؟ در این مواقع به چی فکر می‌کنید؟ این درست زمانیست که کلی افکار متفاوت از ذهنتون عبور می‌کنه و اگر یکی بپرسه به چی فکر می‌کردید حتی نمیتونید انتخاب کنید و یکی رو تعریف کنید!
درست همون شب‌هایی که رو دست پدرم خوابم می‌بره یا خودمو تو آغوش مادرم می‌اندازم و در دلِ تاریک
یاهو
وقتی این اضطراب از شعله زیر خاکستر بودن فراتر میره و زبانه میکشه بی تابانه من و به سمت یارانی میکشونه که احساس میکنم هم زبان درد آگاه اند. وقتی از این مساله حرف میزنم قدری از آتشش کاسته میشه اما گاهی هم این امکان نیست یا یار گوش نمیسپاره یا پیشاپیش راهکارهاش رو دسته بندی کرده و میخواد ارائه کنه یا به کلی اعتبارش رو زیر سوال می بره و این منو بیشتر غرق میکنه.
نمیتونم بگم خودخواهانه دارم بار روی دوش کسی می اندازم چون هر کس این چنین دردمند با
روبرویت هستم.
در یکی از پاییزهای زرد و برگ ریز سال هشتاد و چهار همان روزها که از همیشه بیشتر سیگار می کشیدی و قلبت درد می کردتوی بزرگترین پارک شهر.برگ های سرخ و زرد و نارنجی همه زمین را پوشاندهنگاهم را به عادت و شرم پایین می اندازم بلافاصله اسمم را صدا می کنی تا من بگویم جان! و گره دو نگاه و لرزش دل و هنوز جمله به انتها نرسیده نگاهم پایین می افتد و دوباره اسمم را می گویی و دوباره جانِ من وگره نگاه و لرزش دل.و چه کیفی دارد این ضرب آهنگ قشنگ موس
داشتم با دوستم صحبت میکردم و بهش میگفتم با این اوضاع اقتصادی که پیش اومده واقعاً مسافرت رفتن دیگه خیلی سخت شده
دوستم لبخندی بهم زد و گفت همیشه یه راه خوب پیدا میشه حتی تو این اوضاعگفتم مثلاً چه راهی ؟!گفت فقط کافیه بری تو سایت باماگرد و ٦ ماه تو #صندوق سفر ، پس انداز کنیبعد از رسیدن پولت به حد نصاب لازم ، باماگرد یه سفر رایگان متناسب با شرایط دلخواهت و پول پس انداز شُدت ، برات برنامه ریزی میکنه و با امکانات بسیار خوبی که از لحاظ تخفیفی داره تو
بسمه تعالی...
خبر رو که شنیدم کل دنیام تیره و تار شد...انگار جهان یه لحظه وایساد که من بتونم خبر رو درک کنم...
مامانم گریه میکرد...
تموم جهان هم انگار با من شروع به گریه کرد...

عموی چهل ساله م به دلیل سرطان دستگاه گوارشی فوت کرد...
خیییلی درد کشید...از سال تحویل سال 1397 تا الان درد کشید...
شده بود پوست و استخون...
از همه ی ده تا عموی دیگه م بیشتر دوسش داشتم...
توی ذهنم تموم خاطراتم رژه می رفتن...
و این خاطره از همه پر رنگ تر...:
قبل از اینکه عمل کنه و روده شو برد
 
با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:
- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "
شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:
- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."
همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش ر
سه سال سردرد کشیدم و بعد یه روز فهمیدم بستن سر واقعا موثره:)) و الان، هر روز که میگذره شالی که می بندم به سرم سفت تر از قبل میشه چون درد بیشتر میشه. وقتی سرم درد میکنه، ذهنم بهم می ریزه، مثل خون آشامایی میشم که بوی خون می شنون و قاتی میکنن! یا گرگینه ها توی ماه کامل. یعنی نمی تونم تمرکز کنم، فقط درده انقدر که حتی فکمم درد میکنه و دلم میخواد یه چیزی رو محکم فشار بدم با دندونام، قبلا سرمو می کوبیدم به دیوار ولی فایده نداره، الان فقط می تونم به این فک
می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. تحلیل، هم‌دردی، استدلال، اعتراض، گله‌گی، حمله،... پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو می‌اندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل می‌زنم، پیمانه را سر می‌کشم و خالی می‌گذارم روبروی مغزم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر می‌رسد، اعتراض فلانی هم به‌حق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همه‌شان هم‌زمان درستند؟ چرا همه‌چیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چر
 دستمال را بر می دارم، گرد و خاک روی میزها و آینه ها را تمیز می کنم و جایشان دوستت دارم می گذارم. خانه را جارو می کنم و دوستت دارم هایم را می پاشم روی فرش های تمیز. به غذای در حال پخت ِروی گاز سر می زنم و چاشنی دوستت دارم اش را اندازه می کنم. جوراب هایت را بر میدارم و با دوستت دارم هایم کوک می زنم. دمنوش دوستت دارم را دم می گذارم تا بیایی. می آیی و دوستت دارم هایم را می نوشی و شام نخورده، از خستگی خوابت می برد. دوستت دارم هایم را مثل پتویی رویت می اند
قسمت اول را بخوان قسمت 119
نیم ساعتی می گذرد. در اتاق بعد از وارد شدن تقه ای به آن باز می شود و همان خانم ترک زبان وارد می شود.
ـ غصه نخور دختر جون. هر کی بدی کنه جواب کارشو می بینه.
نگاهی به دارویی که در دستش است می اندازم و بعد از گرفتن پاکت سرمی به دستش وصل می کنم.
روی صندلی کنارش می نشینم.
ـ بچه ات چیه؟
ـ پسر.
ـ بزرگ کردن پسر بدون پدر خیلی سخته. ولی همین که بزرگ بشه هیچ وقت نمیزاره یه قطره اشک هم بریزی.
****
اواخر اردیبهشت است و رعد و برق بدون هیچ ترید
خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و  بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم  لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را  را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز  رد انگشت هایم ا
مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.
یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند
قسمت اول را بخوان قسمت 157
لجبازی می کنم. و با صدایی بلند می توپم:
-هیس! ساکت شو. اگه ادامه بدی بلند می شم میرم بیرون.
شاید الهه مرا اینگونه پرورش داده بود که هر خطایی کوچکی که هانیه می کرد برایم عذاب آور بود.
پتو را روی سرش می کشد و با صدایی خفه شده زیر پتو می گوید:
-برو گورتو گم کن.
چشمانم کاسه ی خون می شود
-هانیه خفه می شی یا خودم خفت کنم؟
بلند می شوم و به سمت پذیرایی می روم. خسته روی تخت ولو می شوم و عصبانیتم را با کوفتن مشتم بر روی میز فروکش می کنم
خانه را تکاندم . وسط مشغله ها و مریض احوالی ها و مدارا با افسردگی مزمن ، به تدریج تکاندمش از غبار و چربی و  بی سر و سامانی اشیا و لباس ها از اوایل اسفند تا اکنون . مانده اتاق خودم . الان اینجا هستم ، وسط کوهی از کتاب و لباس و خرده ریزها . رفتم بالای چهارپایه ای از خودم  لرزان تر و حواسم به شکسته گی کهنه ی قوزک پایم بود با گردنی دردناک و دلی گرفته پرده ی پر از حزن و خاک پنجره را  را به سختی باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی .هنوز  رد انگشت هایم ا
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، سیاست یا ورزش. احساس می‌کنم با نوشتن‌ه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفته‌م رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژه‌های متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژه‌ها و از اون جل
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، سیاست یا ورزش. احساس می‌کنم با نوشتن‌ه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفته‌م رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژه‌های متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژه‌ها و از اون جل
همه چیز از آخرهای سال 96 شروع شد. تصمیم گرفتم با مدرسه و گروهی که کار می‌کردیم، به دلایلی دیگه کار نکنم. خیلی تصمیم بزرگ و سختی بود. چرا؟ چون پنج سال در آن مدرسه بودیم و بچه‌ها رو خوب میشناختیم. جا افتاده بودیم. مدرسه، مدرسه بنامی بود. حقوق خیلی خوبی هم می‌گرفتیم. خیلی خوب! اونقدر که باهاش پس‌انداز کنیم، تفریح و سفرمون به‌جا باشه، خودمون هزینه‌های خودمون رو تامین کنیم، برای کمک به دیگران کنار بگذاریم و... خیلی راحت از نظر اقتصادی مستقلِ مست
موضوع: محبوس در چهاردیواری که تنها راهش یک پنجره می‌باشد؛ بیرون آتش سوزی است، و صدای کمک محبوبی می‌آید ...
 
بر نیمکتی سفت و ناراحت، که به دیوار پیچ شده است، نشسته‌ام و پیش رو را می‌نگرم. با هر تکان، صدای جیرجیر الوارهای باریک و کهنه‌ی نیمکت بلند می‌شود و به میان افکارم که حول هیچ می‌گردد، دویده و ذهنم را مشوش می‌نماید. به هر طرف که سر می‌چرخانم، دیوارهای سیمانی و نمور و قطوری، بی‌هیچ درب و روزنه و منفذی در پیکره زمختشان، در میان سیاهی قد
دلنوشته درباره امام رضا علیه السلام
 
وقتی به حرمت می‌روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می‌دوم و خود را به آغوشی می‌اندازم، مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می‌آید، بوی علی، بوی زهرا، بوی حسن و بوی سیب و بوی حبیبم حسین؛ که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد؛ که کوله بار دردهایم را لحظه‌ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم. 
 *****دلنوشته درمورد امام رضا (ع) *****
 
رضا جان از بچگی با کرمت آشنایم.آن زمانیکه پدر مرا بلند می کرد و روی شان
تضادی که باید پررنگ شود
محمدرضا فروتن بازیگرِ نقش اخگر، مردی صاحب قدرت و ثروت است که در عین داشتن صورت و صدایی حاکی از همراهی و مهربانی، به موقع می‌تواند با لبخندی روی لب وارد وادی انتقام و جنایت شود. این شناخت اولیه را می‌شد از دو صحنه‌ای که از او در این قسمت از سریال دیدیم متوجه شد. اما در کل، شمایل دفتر اخگر و بادیگاردهایش ما را یاد فیلم‌های خارجی می‌اندازد که قطعا همگی دیده‌ایم؛ مرموزهای قاتل و ثروتمندانِ خوش‌پوشی که مودبانه صحبت می
سلام
دختری ۲۷ ساله هستم. با تلاش خودم تو بهترین دانشگاه ایران فوق لیسانس گرفتم. دستم رو روی زانوی خودم گذاشتم در حالی که فقط خدا رو داشتم. به سختی کار پیدا کردم. با اندک پس اندازم تهران خونه رهن کردم (آشنا بود و بهم تخفیف حسابی داد). الان مستقل زندگی میکنم. 
مشکلم با مادرم هست. از ۱۹ سالگی میخواست من رو شوهر بده. همکارانش همه ش بهش میگفتن زود باش دیر میشه و از این حرف ها. خیلی اعصابم رو خورد کرد. ۸ سال عمرم تباه شد. چون همه ش فکرم درگیر بود. به خاطر ا
تسلیح پهپادهای ابابیل ارتش و استقرار آنها در جنوب کشور را می‌توان آرایش رزمی جدیدی از پرنده‌های بدون سرنشین ایران در سواحل خلیج فارس برشمرد.
 در جریان بازدید سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی فرمانده کل ارتش از پایگاه هوایی شهید یاسینی بوشهر، نمونه‌ای از پهپادهای ارتقاء یافته نیروی هوایی ارتش به نمایش درآمده که حاکی از تسلیح و عملیاتی شدن نمونه رزمی پهپادهای ابابیل-۳ در نیروی هوایی ارتش و در پایگاه هوایی شهید یاسینی بوشهر بود.پهپاد ابابیل-۳
نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمه‌ی یک زخم خونین روی پوست می‌ماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند می‌زنی به زخمی که خورده‌ای. آدمی با زخم‌هایش زندگی می‌کند. زخم‌ها داستان‌های آدم‌ها هستند. هر چه آدم زخم‌های بیشتری خورده باشد داستان‌های بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستان‌‌تر، پرمعناتر. انسان حیوان قصه‌گو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری
از آدمای جدید خسته ام از تمام مراسمات خسته ام آدم هایی که می نشینند روبه روی یک دیگر نظر می دهند میپرسند و بعد از هر نتیجه منفی همگی در سکوت مینشینن و در نگاهشان پر از حرفست که من از ترجمه تک تکشان بیزارم برای همین سرم را می اندازم پایین و دوباره سعی میکنم خودم باشم بخندم و فراموش کنم خانوادم چه انتظاری ازم دارن .
دفعه اخر چنان خورد شدم که نه حرفی برای گفتن داشتم نه رویی برای نگاه کردن به چشمان تک تکشان دلم نمی خواست خدا را صدا کنم یادم هست فردا
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.س
کتاب جمله هایی که خدا دوست دارد: بیان رابطه ی بین ایمان به خدا و سخنان روزمره
 
کتاب جمله هایی که خدا دوست دارد : غلامرضا حیدری ابهری، نشر بوستان فدک
معرفی:
این کتاب نوشته حجه الاسلام حیدری ابهری است که در آموزش توحید به کودکان آثار متعددی دارد، که مورد استقبال کودکان و خانواده ها قرار گرفته است.این کتاب در ادامه همان آثار نوشته شده که البته رویکرد جدیدی در این زمینه دارد.پس از مطالعه ی این اثر، کودکان در می یابند که بین ایمان به خدا و سخنان رو
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم...یک دختربچه‌ی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم...میگذارم وسط خیابان رقص‌پا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد...میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای لختش میپیچد لذت ببرد و دلهره‌ی شالِ افتاده‌اش را نداشته باشد...میگذارم وقتی بچه‌های کوچکتر را دید،مارمولک‌بازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشه‌ی لب‌های مات‌زده‌
اگر پکیج شما دچار مشکل شده است ، برای تعمیر آن به تعیمیرکاران با تجربه مراجعه کنید، در سایت کرمان پکیج شما میتوانید به لیست تعمیرکاران دسترسی داشته باشید و به راحتی از خدمات تعمیر پکیج در کرمان بهره مند شوید.
 
کرمان پکیج : مرجع تخصصی معرفی خدمات پکیج در کرمان و شهرستان های کرمان
 
تعمیرات پکیج در کرمان : شامل تعمیر و سرویس پکیج دیواری و زمینی
فروشگاه پکیج در کرمان : قیمت مدلها و برندهای مختلف پکیج در کرمان را از فروشنده های مختلف دریافت کنید.
《کم‌کاری خودتو پای دیگران نذار، مسئول کارات باش، کار رو به نحو احسن انجام بده اما اگه ندادی گردن بگیر.》
یاد بگیرید مسئولیت کارتون رو بپذیرید، این چیزیه که همیشه تو حساس‌ترین موقعیتای زندگی از عامری-استاد ریاضی کنکور- یادم می‌افته..هر بار که میام توجیه کنم، عصبانی می‌شم و تقصیر  همه‌چیز رو می‌اندازم رو دوش  بقیه، وقتایی که غرورم اجازه نمی‌ده عذرخواهی کنم و سرمو بالا بگیرم بگم این اشتباه منه و بابتش معذرت می‌خوام و خودم درستش می‌کنم.
میگن آدم وقتی می میره تمام خاطرات زندگیش در یک لحظه جلوی چشماش میاد. دیشب آخرین کشیک رزیدنتی ام بود و چنین حسی را از خاطرات چهار سال گذشته داشتم. باران سیل آسایی می بارید و آب گرفتگی در اغلب خیابانها بود. ساعت ۹ شب رسیدم سر کشیک. از ورودی کارکنان که وارد شدم، هر قدم که می گذاشتم، خاطرات چهار سال جلوی چشمام رژه میرفت از روزی که اولین بار وارد بیمارستان شدیم و هنوز راه پاویون را هم بلد نبودم تا خود امروز . یادمه اولین روز که اومدیم گفتن برنامتونو
چشمه اشک این هفته شب‌کار است. تمام روز به خود می‌پیچم. خفه‌ام و چیزی در گلویم نبض می‌زند. سعی می‌کنم زندگی روزمره را پیش ببرم. صورتم را با نوتروژینا می‌شویم، موهایم را خشک می‌کنم، چتری‌هایم که چتر چشمانم شده‌اند را بالا می‌دهم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم. یکی دو تا کار داوطلبانه اینترنتی‌ام را راه می‌اندازم. بدنم سرد است. کف پاهایم، سر انگشتانم مثل میت سفید می‌شوند. دلم بهم می‌خورد اما نمی‌شود وسط روز بزنم زیر گریه. می‌ترسم آخر و عاق
۱.جای پایم را روی رکاب محکم می‌کنم. افسار را در دست مشت شده ام فشار می‌دهم. دست چپم را روی گردنش میگذارم. چشم هایم را می‌بندم. نفس هایم را با او هماهنگ می‌کنم.
۲.عرق دست راستم را با شلوارم خشک میکنم. جای خودکار را میان انگشتانم تنظیم میکنم. روی دسته ی صندلی قوز می‌کنم. فکرم را جمع می‌کنم. تمام تمرکزم را جمع می‌کنم. حواسم را در یک نقطه متمرکز می‌کنم.
۱-۲.با افسار رام شده میان مشت هایم، ضربه ای بر گردنش می‌زنم. لحظه ی پرواز. چند بار تعادلم را رو
زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین
نمیدونم. شایدم کبک و یا یه گربه سه‌پا و یک‌چشم و دم‌بریده‌ای که دل همه واسش میسوزه. اون سال پر فراز و نشیبم از اون جهتی که انتظارشو داشتم داره خوب پیش میره. راضیم از جایی که هستم و چشم‌اندازم خوبه. ولی «میترسم از اون لحظه که دیوونه نباشی.» دیگه دیوانه نیست. و یکی دیگه رو هم دوست داره. میخوام برم جلوش و داد بزنم که دیدی من بیشتر دوست داشتم. ولی من رهاش کردم. من خیلی وقته دیگه بهش فکر نمیکنم. ولی وقتی میبینم میخنده و بغلش میکنه شاید یکم قلبم مچال
هوا ابری و بارانی است. این روزها نمی دانم چرا اینقدر خسته و بی حال بودم... ماه رمضان هم آمده است. امروز روز دوم ماه رمضان است. یکشنبه... 
کرونا هنوز هست... هنوز بیشتر وقتها در خانه ام... خیلی کم از خانه بیرون می رویم.
دست و دلم به هیچ کاری نمی رود... همین کارهای روزمره را فقط راه می اندازم... نه حوصله خواندن داشته ام و نه نوشتن...
تکه پازل گم شده هنوز پیدا نشده... به گمانم واقعا واقعا باید بی خیالش بشوم... ز گفت جای خالی اش را با پول پر کن... با بورس!
ولی فکر ک
#از­­_میان_نامه_­های_عاشقانه
 
سلام
یادم می­‌آید بچه که بودیم بین بچه‌­­های مدرسه باب بود اگر کسی می ‌رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزو­هایشان را، خواسته­ هایشان را... بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمی‌آوردم و می‌گفتم : «این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی ­دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن
《هیچ وقت خودتون رو با بقیه مقایسه نکنید》 ؛ 《شما چکار به مردم و بقیه دارید؟ آدم نباید خودش رو با کسی مقایسه کنه》 و ...این جملات را در انواع و اقسام موقعیت‌ها ازش شنیده بودم ، در جاهای صحیح و ناصحیح، حتی وقتی طرف مقابلش از موضوعی خجالت می‌کشید و در مقام رفع بر می‌آمد.
حال اما همین او را دیده‌ام در جایگاه مشابه، فلان چیز را بخرم و فلان کار را انجام بدهم که مبادا پیش فلانی زشت بشود، کوچک بشوم و ... ؛ هر بار هم که دیده‌ام کسی در جایگاه قبلی خودش ظا
مطالعهٔ قرآن
"غریب" برایم نوشته است: دیگر، مانند سابق، قرآن را "یکنواخت" نمی‌خوانم؛ بلکه نزد برخی از آیه‌ها می‌ایستم و در آن‌ها تأمل می‌کنم. این شیوه، دلپسندم است. این الهامی است که خدا بر دلم فرستاده. این یک نعمت است و همه نعمت‌ها از خدا است؛ "وَما بِکُم مِن نِعمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ؛ همه نعمت‌هایتان از سوی خدا است." (سوره مبارکه نحل، آیه ۵۳) آیه‌هایی که بیشتر بر آن‌ها توقف می‌کنم و در آن‌ها تأمل می‌کنم، آیه‌های رحمت است. وقتی به آیه‌های
مطالعهٔ قرآن
"غریب" برایم نوشته است: دیگر، مانند سابق، قرآن را "یکنواخت" نمی‌خوانم؛ بلکه نزد برخی از آیه‌ها می‌ایستم و در آن‌ها تأمل می‌کنم. این شیوه، دلپسندم است. این الهامی است که خدا بر دلم فرستاده. این یک نعمت است و همه نعمت‌ها از خدا است؛ "وَما بِکُم مِن نِعمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ؛ همه نعمت‌هایتان از سوی خدا است." (سوره مبارکه نحل، آیه ۵۳) آیه‌هایی که بیشتر بر آن‌ها توقف می‌کنم و در آن‌ها تأمل می‌کنم، آیه‌های رحمت است. وقتی به آیه‌های
با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه محشری در آید و از این جور حرفها... ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد.او باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.وقتی پیرمرد متوجه شد کشاورز نمی ‌تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله را داد و گفت که اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می ‌بخشد.
دختر کشاورز از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت اصلا یک کاری می ‌کنیم، من یک سنگ
از پله های آجری پایین می رویم. نگاهی به قاب آجری روی دیوار خانه می اندازم. دلم نمی خواهد داخلش بنشینم. دلم نمی خواهد دیگر به این روضه ی بابا بیایم. شاید دیگر دلم نمی خواهد دنبالش روضه بروم. با خودم می گویم خدا کند عمو رضا از فردا بیاید و بابا را ببرد روضه. از پله ها که پایین می آییم بابا می فهمد شُل شُل راه می روم. نمی دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می زنم. «دیگه این جا نیا روضه.»
مکث می کند. ابروهاش را درهم می کشد و پلک هاش می افتند روی د
یک شب از خانه بیرون می‌روم و راه می‌افتم به سمت جنگل تاریک. ترس‌هایم را با طناب به درختی تنومد می‌بندم. گلویشان را با چاقو می‌بُرم و پشت به آن‌ها، آرام به طرف خانه برمی‌گردم. در خانه، جعبه سیاه را از توی کمد در می‌آورم. گرد و خاک رویش را می‌گیرم. درش را باز  می‌کنم و تمام افسردگی‌ها را می‌ریزم توی‌ش. درش را می‌بندم و در صحرای پشت خانه، آتشی روشن می‌کنم و جعبه را می اندازم توی آتش تا بسوزد.انگشتم را در خاکستر جعبه فرو می‌کنم و می‌کشم رو
در جنگ اُحُد،طلحه بن عثمان پرچم دار مشرکین ایستاد و گفت:ای یاران محمد،همانا گمان می کنید که خداوند با شمشیر شما ما را به جهنم و با شمشیر ما شما را به بهشت وارد می کند؟چه کسی می خواهد تا با شمشیرم او را به بهشت اندازم؟و یا او مرا به جهنم اندازد؟
علی بن ابی طالب رضی الله عنه ایستاد و گفت:سوگند به الله که جانم در دست اوست یا با شمشیرم تو را به جهنم خواهم انداخت یا تو با شمشیرت مرا به بهشت.
علی ضربتی بر او زده پای وی را قطع کرد و در نتیجه عورتش نمایان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها