میای بر حسب حال برنامه ریزی میکنی بعد میبینی هرچی که نقشه ریخته بودی اشتباه از آب در میاد! حدسیاتت اشتباه بوده! بعد نمیدونی چیکار کنی! دوباره برنامه ریزی کنی! یا به روش بدون برنامه ریزی زندگی کنم!واقعا نمیدونم! دوباره تلاش خودمو میکنم ببینم چجوریاس!
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
دلم برای نوشتن، خواندن و خوانده شدن تنگ شده انگار!
پ.ن.۱ دلم برگشتن و از نو شروع کردن می خواد، ولی چون منتظر شروعی متفاوت هستم؛ این امر کماکان به پشت ِ گوش ِ مبارک انداخته میشه، جوری که شاید هیچ وقت برگشتنی در کار نباشه!
پ.ن.۲ امتحان پست قبل که اونطور مسرورانه در موردش نوشته بودم؟ یک سوال داشت، اون رو هم اشتباه جواب دادم!! :/ :))
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چهجوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو میخوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق میخواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن میخواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمیبینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم میخواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ...
چقدر دلم میخواد یکی بود میتونستم باهاش درد و دل میکردم
چقدر دلم میخواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقهای آروم میشدم
چقدر دلم میخواد راحت تصمیمم رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم میخواد میتونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغهی بقیه رو داشتن...
سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی... کلی حرف دارم... حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی... اگه تو بودی میشد برای تو گفت... چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی
شونههای کوچیکم خستهس.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن میخواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونههای کوچیکم خستهس.
دلم میخواد زار بزنم...
دلم یک گریهی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها میخواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونههای کوچیکم خستهس...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
ح خیلی بزرگتر از سن خودش هست. یه آدم فهمیده و بالغ و جا افتاده. امروز ازم خواست تا دو هفته ازش دور بشم. نمیدونم چیکار کنم. کاش... فقط کاش پشیمون بشه ....
عین چند روز دیگه میاد اما من اصلا آمادگیش رو ندارم و دلم ح رو میخواد.
صادقانه نگاه میکنم اونم هیچی برام نداره جز هورمون. لعنت به من که اینقدر ذلیل هورمون شدم. دلم میخواد پشیمون شه و بگه بدون تو نمیتونم. دلم میخواد دوسم داشته باشه. لعنتی خیلی بزرگتر و جاافتادهتر از این حرفهاست. م هم که
بازم هوای خونمون عطر نفس هاتو میخوادصد تا سبد ترانه و قصه شبهاتو میخواد
اشکای دونه دونتون گوشه چشماتون رٙوونخونه هنوز تو رو میخواد مادربزرگ مهربون
چادر نماز گُل گُلی سر بُکنی توی حیاطواسه تموم بچهها کلوچه رو کنی بساط
سماورت تموم روز خنده کنون قل میزنهعطر چاییت به دلهامون یواشکی پل میزنه
بازم صلوة ظهر شده تسبیح و مُهرتو بیارتٙهِ نمازت واسه ما کمی دعا بزار کنار
شنگول و منگول تو رو هنوز به یادم میارمشب هنوزم با قصتون سر روی بالش م
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند....
چنین موقعیت نیمایی، بارها در زندگی من، و مطمئنا خیلی های دیگه پیش اومده. وقتی برای چیزی زحمت میکشی و اونطور که باید و شاید اصطلاحاً گل نمیکنه و به ثمر نمیشینه یا اونطور که شایسته اش هست دیده نمیشه، درک نمیشه یا پاداش شایسته اش رو دریافت نمیکنه...
و تازه این خوبه. گاهی وقتها دقیقاً برعکس میشه و فهمیده نمیشه و بد فهمیده میشه و نابود میشه و باهاش مقابله میشه و در هم می
وایسادم کنار در فست فودی و وانمود کردم دارم با گوشی کار می کنم.- یه تیکه مرغ بندازیم واسه اش؟+ خَری ها! آخه کی به گربه غذا می ده؟! گربه باید آشغال بخوره! باید سرش رو بکنه توی جوب و هرچی گیرش اومد بکنه توی شکمش!از جاش بلند شد و یه خورده مرغ گرفت توی دست چپش تا در رو باز کنه و بندازه بیرون. رفیقش لباسش رو کشید و گفت: نمی خواد حالا حامی حیوانات باشی. من و تو باید غذا بخوریم که هر روز مثل سگ داریم کار می کنیم.- گشنگی انسان و حیوون نمی شناسه! گشنه که باشی، ا
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه...
با سلام و عرض ادب .
امروز رفته بودم برای جمع کردن توت تا بعدا خشک بکنم اونا رو . توت خشک با چایی خیلی می چسبه .
متاسفانه صحنه ای دیدم که خیلی ناراحتم کرد . چند تا موجود ( دلم نمی خواد بهشون بگم انسان) برای خوردن چند تا توت بیشتر با شاخه مادر مرده کاری کرده بودن که گونه ی ما رو مقابل حیوانات شرمنده می کرد .
اونجا بود که فهمیدم افت ، ما انسان ها هستیم و ملخ ادامون رو در میاره .
عکس : پارک خورشید شهر مشهد
خوب دیدید میگن کسی که روزست جلوش چیزی نخورید. دلش می خواد. اها قضبه همینه. جوونای مجردم تشنن جلوشون قر و فر نیاید که دلشون می خواد بعد از اونجایی که مجردن صد در صد به گناه میاقتن پس نکنید.
پ ن: انگاری برا مهد کودک نوشتم
پ ن2 با زوج های جون هم هستم انقدر با هم عشق بازی نکنید وسط خیابون عه.
خوب از اونجایی که همی متاهل ها یه روزی مجرد بودن مطلب رو خوب می گیرن.
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم میخواد تلاش کنم. دلم میخواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار میشم. صبحانه میخورم. ورزش میکنم. شرح نهایه رو میخونم. به بچهها رسیدگی میکنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف میکنم وقتی میبینمش. عشقم به مامان رو دوبرابر میکنم. ناهار درست می
ای دل بیقرارم. ای دل بیقرارم. بیتو ....
میدونی.... دلم میخواد که یه آهنگ برات بنوازم..... شاید اگه جامون عوض میشد من... از این که یه نفر حتی میخواد یه آهنگ برات بسراید، توی آسمونها میپرید و از خوشی.... پرواااااااااز میکرد............
تو هم اسمم رو سرچ میکنی تا عکسم بیاد و بفهمی Online ام یا نه؟
ای عششششق.. ای دل تو خریداری نداری. عاشق شدی و یاری نداری
دل ای دل
دل ای دل
دل ای دل
دل ای دل
آهاااااااا هاها اااااا ی
یکی از علت هایی که دلم میخواد به خاطرش زودتر برم سر خونه زندگیم اینه که قفسه های کتاب خونه م دیگه جا نداره و داره ازش کتاب نشتی میکنه!
فکر کنم در حقیقت دلم میخواد برم سرِ کتابخونه و زندگیم! :)
پ.ن: نه کتاب نه هیچ چیز دیگه ای به مثابه هوو نیست! ☺
دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریم....قیمت دوتاش تقریبا برابره....اما افسوس
یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشه....اصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه
ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره
این آرزو را نو
آیا شما به قانون جذب و کائنات اعتقاد دارید ؟
جوابتون مثبت یا منفیه با ذکر دلیل شرح بدید
راجع به خودم بخوام بگم که بله اعتقاد دارم،هرچند نمیتونم ازش اونطور که شایسته ست بهره ببرم
اما فعلا نمیخوام عقاید خودم رو مطرح کنم و بیشتر میخوام با عقاید شما آشنا بشم
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی,
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد که غذا آورد، من نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
امروز بعد از کلی سر درد و حال بد و خواب طولانی الان خوبم. میشه گفت خیلی خوبم، از اون حالها که کمتر بهم پا میده. ح هم داره فراموشم میکنه، قشنگ از لایک ها و توییتاش پیداست و مشغول دختر جدید تو زندگیشه. منم در حال لاسهایی با این و اون و وقت گذرونی.
دلم میخواد همیشه اینجور خوب باشم. همیشه ذهنم از چالش رها باشه. خستهام از بس جنگیدم و هیچی نشد. دلم میخواد زندگیم آروم و بدون جنگ باشه.
یکی پیشنهاد داد کتاب ظلمت آشکار رو بخونم. برم دانلود کنم و ب
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.
مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.
وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.
تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.
امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا
میگم درنهایت چه اتفاقی میخواد بیوفته؟جوابم نمیدونم شده.
باید برم و این بیست و چند روز باقی مونده رو به قدر کفایت بدوام شاید مطمئنتر جواب ِ”درنهایت چه اتفاقی میخواد بیوفته”ی خودم رو تونستم بدم.
+کلاف سردرگم نیستم،حداقل از امروز به بعد.
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمیدونم چرا نمیتونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر میکنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم میدونم چراشو! ولی کاش میشد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی نمیشه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک میزنه بیا منو پر کن :D
خلا
دیشب عروسی بودیم ✨ یهویی یکی از دوستای قدیمی مو دیدم یعنی اولش اون منو دید. چقده دیدن یهویی دوستای قدیمی جذابه یه کوچولو با هم رقصیدیم
نمیدونم این دختره که آهنگ میذاشت چرا با من لج بود هر چی میومدم برقصم تو میکروفن اعلام می کرد داماد اومده هی لباس پوشیدم هی گفتن نه نیومده هی لباس در آوردم
چقد ضدحاله ادم تا می خواد یخورده قر بریزه بگن داماد اومد
امروز پدرشوهرم واسه ناهار مهمونم بود. چقد خوبه ادم بتونه با پدرشوهرش شوخی کنه
بچه
دارم برمیگردم به زندگی و همهاش از آنجایی شروع شد که ح گفت تو دلت میخواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیکبازی رو واسه این میخوای. دلم ریخت. نمیتونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی میخواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم میرسم و دستانم خالی و وسعت پیشرو تنگ و من دلم جوونی میخواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی میخواد.
یادته خانوم ط
این روزا زندگی خیلی جالب شده برام . البته خود زندگی نه ، بلکه رفتارای آدما ، عکس العملاشون ، یا به قول نا معروف لایف استایل آدما و نحوه بر خورداشون با مشکلات.از بس جالبه که به طرز مسخره ای دلم می خواد بزنم زیر گریه. خیلی دلم می خواد برم ازونی که همیشه فاز مثبت اندیشی داشت و ادعا می کرد زندگی خیلی خوبه و می گفت همیشه باید شاد بود و از حال لذت برد ، بپرسم :چطوری ایرانی؟! :)البته شاید کرونا گرفته ; مرده :)زمان : یازده و پنجاه و نه دقیقه قبل از ظهرمکان : م
عید و نوروز هم تموم شد... همه ی روزها در خانه ماندیم... آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است... هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم ... دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه... همش صدای تلوزیون ... همش پختن و شستن و خوردن... همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه ... خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشک
گاهی اوقات در زندگی مسائلی پیش میاد که آدم نمیدونه چه چاره ای براش بی اندیشه
شما با مسائلی که براتون پیش میاد چطور رو به رو میشین؟
به نظرم بهترین روشی که آدم میتونه انجام بده اینه که بپذیره اون مسئله رو و تلاش کنه برای مدیریت اون مسئله بخصوص مدیریت روحیه خود تا از اصل خود دور نشه ، چون اگر شخصی بخواد تمام وقت ، فکرش رو بزاره رو یک مسئله از زندگی خود دور میشه.
و در ادامه اگر انسان به این درک برسه که از بدو تولد کسی براش فرش مخمل پهن نکرده و همه چ
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
اگر مستضعفی دیدی ،
ولی از نان امروزت
به او چیزی نبخشیدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر چادر به سر داری ،
ولی از زیر آن چادر
به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن!
اگر قاری قرآنی ،
ولی در درکِ آیاتش
دچارِ شک و تردیدی ،
به انسان بودنت شک کن!
اگر گفتی خدا ترسی ،
ولی از ترس اموالت
تمام شب نخوابیدی ،
دخترم، وقتی که مخصوصِ نمازه رو صرفِ هر کاری غیر از نماز خوندن کنی بی برکت میشه. غذات بی برکت میشه، ظرف شستنت بی برکت میشه، تلفنت با دوستت بی برکت میشه، اگه خرید کنی یا جنست برات اونطور که باید کار نخواهد کارد، یا فروشنده بهت گرون میده ، یا یدفه خنگ میشی یچیزی میخری که اصلِ خریدش اسرافه.
کلا اینو به عنوان یه قاعده کلی بدون. برکت خیلی مهمه مامان جان!
امروز روز خیلی بود
اتفاق خیلی خوبی افتاد
همسر به قولی از اول ماجرای تعدد می گفت من ۹۹ درصد بخاطر رضای خدا و یک درصد به خاطر نفس تعدد رو می پذیرم.
در عمل گاهی این یک درصد بیشتر نمود پیدا می کرد یا بهتر بگم مخرب بود و در اون ۹۹ درصد اثر مخرب داشت.
امروز داشت زندگی و مشکلی که براش پیش اومده بود رو مورد بررسی قرار می داد . خیلی باهاش صحبت کردم در مورد اخلاص در عمل و ...
پسرم وسط بحث ما اومد بالا
گفت بابا می شه برم بقالی
_چی می خوای
_تیرکمون
_باشه بزار
امشب ناخود آگاه دلم حج خواست
دلم می خواد برای یه بار هم شده سفر حج برم
خانه حق را طواف کنم...
دور خانه خدا بچرخم...
ای جانم اگه بشه...
آرزوی دومم عین همیشه شهادته
این برای اولین باره که دارم این آرزومو بیان می کنم...
وآرزو سومم یه همسر هم کف خودم... یکی که یه زندگی آروم وعاشقانه بتونیم داشته باشیم... زندگی پر برکت و نگاه حق
پ. ن:امروز سالگرد شهادت حاج حسین خرازیه
شاید به همین دلیل دلم حج می خواد... داشتم فکر می کردم که واقعا ایشون حج رفته یا لفظا
سلام
امشب دومین شب از شب های قدره
ماه رمضون امسال برای من خیلی سریع گذشت ، شاید امسال توفیقم اینقدر کم شده که نتونستم اونطور که باید از این ماه استفاده کنم.
وبلاگ جدید رو برای نوشتن انتخاب کردم اما مهمه نوشتن برای خودم یا همه اونهایی که میبینن.
ویژگی های اینجا امنیت و پایداریشه.
باید برم ، برای نوشتن بر میگردم
۵ خرداد ۹۸ ساعت ۲۲:۱۶
حمید
دیشب به ح گفتم دیگه پیام نده و کل چتمون رو پاک کردم. خسته شده بودم از این سردرگمی و انفعال.
امروز منابع پایاننامه رو آماده میکنم و میفرستم و دیگه جدا کارم تمومه امیدوارم استادم گیر نده و همه چی بخوبی و زود تموم شه بره.
یه جور بیحالی و بیکاری دارم. دلم میخواد همه چیز رو نظم بود و من اینهمه اشتباه نداشتم که الان پشت خرواری از اشتبااه کمرم خم باشه. دلم نمیخواد آدم مبتذلی باشم یه آدم میانمایه و باید برای اینجور نبودن تلاش کنم به یقی
خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...
ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...
خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها
زندگی اونطور که تصورشو داشتی هیچوقت پیش نمیره.تصویر سازی هایی که تو رویاهات انجام میدی فقط وهمی هست که میخاد بهت القا کنه که تو انتهای زندگی هستی انتهایی که هیچ چیز دیگه ای از زندگی نمیخای چون بهشون دست پیدا کردی.چشماتو باز میکنی و میفهمی که همشون دروغ بود و دوباره شروع میکنی همون زندگی تکراری...راستی یک سوال خودکشی مرگ طبیعی هست یا غیر طبیعی؟(نظر بزارید میخونم جوابی در خور خودتون میدم)
چرا انسان ها تمایل به اعتراف دارند؟
چرا انسان ها نمی توانند چیزی در دورن شان نگه دارند؟
چرا من باید بگویم که درون من چه می گذرد و در نهایت چرا انسان ها پیوسته به دنبال یارِ غار و سنگ صبور می گردند؟
چرا انسان ها از نگه داشتن حرفی در درون و فکری در درون ابا و ترس دارند ؟
توی ماشین یه آشنا نشستی و در طول مسیر،
راننده یه جایی کار داره و جای پارک هم نیست. مجبوره دوبل واسته و ازت می
خواد که بشینی پشت فرمون تا اگه افسر اومد جریمه نکنه؛ در حالیکه تو کل
عمرت فقط یه بار سه چرخه ی بچه ی همسایه تون رو دور حوض خونه سوار شدی!
خانمت
داره کیک درست می کنه و ازت می خواد با همزن برقی، چند دقیقه خمیر کیک رو
هم بزنی؛ در حالی که فرق بین نون و کیک و بیسکوئیت رو هم نمی دونی!
با
رفیقت می ری کوه و برای پختن کباب کوبیده، چند تا شاخه ی خشک
گاهی اوقات در زندگی مسائلی پیش میاد که آدم نمیدونه چه چاره ای براش بی اندیشه
شما با مسائلی که براتون پیش میاد چطور رو به رو میشین؟
به نظرم بهترین روشی که آدم میتونه انجام بده اینه که بپذیره اون مسئله رو و تلاش کنه برای مدیریت اون مسئله بخصوص مدیریت روحیه خود تا از اصل خود دور نشه ، چون اگر شخصی بخواد تمام وقت ، فکرش رو بزاره رو یک مسئله از زندگی خود دور میشه.
و در ادامه اگر انسان به این درک برسه که از بدو تولد کسی براش فرش مخمل پهن نکرده و همه چ
کلا موی بلند به من نمیاد بابای خیلی از دخترا تعصب دارن رو مو های دخترشون و دوست دارن موهاشون بلند باشه ولی به نظر من این که دخترشونو مجبور میکنن اونطور که دل خودشون میخواد باشه در حقش ظلم کردن ، حالا اینا رو گفتم که بگم بابای خودمو عشقه که هر جور باشم بازم دوستم داره .
ریا نباشه ولی وقتی موهای کوتاهمو دید از اون خنده مهربوناش کرد و گفت چه خوشگل شدی :))
خلاصه منم دخترم و دلم به همین قوت قلب دادنای بابام خوشه و کلی ذوق میکنم از این مهربونییاش
دوست
دلم تغییر میخواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم میخواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید میخواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح میداد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمیکنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن میترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.
بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفتانگیز بودنش اگه یک جا بمونه میگنده. دلم میخواد مثل
نیاز به یک کلمه دارم
کلمه ای که مرا از روی زمین بردارد.
من مثلِ ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت تانکی ست که بر زمین فکرهایم می چرخدو
علامت می گذارد
از روی همین علامت ها دکتر
نقشه ی جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
ــ چه چاله های عمیقی!
خندیدن در خانه ای که می سوخت ـ شهرام شیدایی
...
پ.ن: فکر ک
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ادامه مطلب
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و...
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن میخواد، قالب می
.
انسان هر حقیقت و جوهری که دارد عبارتست از وجودی که آگاه و آزاد و آفریننده است.پس دشمنان انسان خیلی مشخص هستند: آنها عواملی میباشند که انسان را از توجه به این سه بعد اساسی خودش فارغ میکنند و به چیزی دیگر مشغول مینمایند.
علی شریعتی، نیازهای انسان امروز
انسان هر حقیقت و جوهری که دارد عبارتست از وجودی که آگاه و آزاد و آفریننده است.پس دشمنان انسان خیلی مشخص هستند: آنها عواملی میباشند که انسان را از توجه به این سه بعد اساسی خودش فارغ میکنند و به چیزی دیگر مشغول مینمایند.
علی شریعتی، نیازهای انسان امروز
از بینام و نشون بودنِ اینجا خوشم میآد؛ از اینکه بی هیچ قرار و قولی دلم میخواد این چند روز هی بنویسم. میدونی، بعضی وقتها واقعا میترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی سادهست، نمیدونم؛ اما اینکه همزمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اونها رو هم حفظ کنم، من رو میترسونه که نکنه نتونم. میخوام واسم مهم باشه که چی گوش میدم، با کی صحبت میکنم، چه فیلمی میبینم، کجا میرم، چی میپوشم. میخوام همهشون
باید آدم خلیفه الله بشه تا نزاع های بیخودی تمام بشه.
زن اینطور و زن اونطور و...
چه همه مسأله رو باید به اثبات برسونیم تا جامعه از راه دیگری غیر از خلیفه الله شدن و مومن شدن به آیات خدا، قانع بشه که بعضی از رفتارهایی که با زن می کنه غلطه.
بعضی اتفاقایی که داره می افته درباره ی زن و خانواده، از روی غلط اندیشیدن و غلط بودن شخصیت های آدم هاست...
فکرشو بکن...
کسانی که اونقدر جوهره ی انصاف و عبدالله بودن ندارن رو با چه استدلال فلسفی و منطقی و علمی ای می خ
سلام دنیا انیمه ای سینمایی با ژانر علمی_تخیلی و عاشقانه است به کارگردانی توموهیکو ایتو که از همکاری های قبلیش میشه به هنر شمشیر زنی آنلاین(دو فصل اول) و شهری که تنها در آن گم شده ام، اشاره کرد.
در شروع ما با نائومی کاتاگاکی آشنا میشیم. پسر نوجوان و عشق کتابی که در کیوتو زندگی میکنه؛ سال۲۰۲۷. نائومی میشه گفت کمی گوشه گیره و تو روابط اجتماعیش مشکل داره. خجالتیه، نمی تونه نه بگه و اصلا از اون دسته آدما نیست که برای گرفتن حقش پا پیش بزاره. در کنار
به نظرم جهان روح داره... و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند ... همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند ... حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه... روح ها میان بهمون سر می زنند ... باهامون حرف می زنند ... بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم...
یه روح چند روزه باهام حرف می زنه... نگرانمه... شایدم چیزی می خواد... می خواد منو متوجه چیزی بکنه ...
یکی نیست بگه که بشر، بگیر بخواب، مگه مجبوری پست میذاری؟!
منم بهش میگم که مغزم اضافه بار داره، باید درستش کنم...
____
دلم یه کیسه بوکس میخواد! نه، حسش نیس. دلم اصلا چیزی نمیخواد، غلط کرده اصلا چیزی بخواد...
____
بزرگترین لذت این روزا که از پروژههای درسیم آزاد شدم، خوردن آب یخه... در این حد والا و متعالی.
____
شنبه همین هفته برای اولین بار توی چهار سال دانشگاه، به یکی از دخترهای دانشگاه سلام دادم. اعتراف میکنم که تو عمل انجام شده قرار گرفتم.
____
یکی از مشکلاتی که کسب و کارها عمدتاً با اون درگیرند، تداخل مسئولیت ها و در واقع روشن نبودن مسئولیت هر واحد، شخص و ... است؛ که ما هم متاسفانه خیلی باهاش درگیر هستیم و بودیم و احتمالاً خواهیم بود.
اونطور که در نگاه اول به نظر میرسه، دلایل مختلفی رو میشه براش پیدا کرد که هر کدوم سهم های مختلفی دارند:
ادامه مطلب
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان میخوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت میخواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمیدونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معش
هوالرئوف الرحیم
امشب با رضا پولهای کادوئی دخترک و رضوان رو تبدیل به طلا کردیم.
امشب که شب سالگرد ازدواجمون هست، خیلی چشم گردوندنم گوش تیز کردم ببینم حواسش هست یا نه. که نبود.
طلا نمی خوام ازش. فقط دلم می خواد یادش باشه. دلم می خواد این روز رو گرامی بداره. مطمئنم که اصلا یادش نیست. چون وقتی شنید یه هفته دیگه روز معلمه، شکه شد و گفت" ا چه زود رسید". وگرنه یه اشاره ای هم به این مناسبت می کرد.
حالا منم باید ببینم تا صبح چند هزار بار بیدار میشم و می تو
دیروز برای دومین بار رفتم باغ کتاب ^^
از اولین باری که رفتم بیشتر وقت کم آوردم!! اینقدر محو فروشگاه هنری و قسمت کتابهای زباناش شدیم که به خودمون اومدیم دیدیم وقت نداریم و اونطرفش هم نرفتیم هنوز خلاصه که من بدو بدو دوستمو کشوندم اونطرف و با بعضی مجسمه هاش عکس انداختیم *------* البته بخش عمده وقتمونو تو کافه رستوران جلوش بودیم و من دومین پیتزای افتضاح عمرمو خوردم واقعا بد بود ازش روغن می چکید و دستامون چرب شده بود و تا چند ساعت مزه چربی رو حس میکرد
برای انسان از حیث روابط چند گونه ساحت وجود دارد :
1-رابطه انسان با خودش
2-رابطه انسان با خدا
3-رابطه انسان با جهان
البته ماتریالیست ها (ماده گراها )از آنجایی که به خدا اعتقاد و باور ندارند خدا و جهان را یکی می دانند و از آن به طبیعت یاد می کنند.
هر از گاهی آدم به تنهایی نیاز داره.وقتی آدم یه جای خالی توی خودش احساس می کنه،یه خلاء،با تنهایی پر میشه.اجتماعی ترین آدم ها هم که یه لحظه یه جا بند نمیشن،گاهی به تنهایی نیاز دارن.در واقع همه گاهی به تنهایی نیاز دارن.چه خوب میشه وقتی به همچین موردی برخورد می کنیم،خودمون طرف رو تنها بذاریم.همیشه بودن یه آدم کنارت،نمی تونه حالت رو اونطور که باید خوب کنه.آدم گاهی خودش باید خوب بشه.مانع این نیاز و این باید مهم نشیم.لطفا.
دلم می خواد
دلم می خواد
تهیه کننده و کارگردان: بهمن فرمان آرا
داستان فیلم
بهرام فرزانه نویسندهای است که مدتهاست نمیتواند داستان بنویسد. ناگهان بر اثر یک تصادف اتومبیل، آهنگی در ذهنش تکرار میشود که او را به رقص میآورد. همین اتفاق شوق نوشتن را در او برمیانگیزد...
1) دانلود با کیفیت 480
2) دانلود با کیفیت 720
3) دانلود با کیفیت 1080
4) دانلود با کیفیت HQ-1080
گویش ها متفاوت , اما زبان ها یکی است هنگام اظهار عشق هنگام رد عشق و ما از نظر جسمی انسان های یکسانی هستیم ولی در واقع متفاوت خیلی ها در کالبد انسانی حیوانند انسان های دیگر را می درند و در واقع انسانیت را هر حیوانی جوری اجلی دارد آهو - شیر , خرگوش - روباه , مورچه - مرغ و انسان خودش ...!!! #الهام_ملک_محمدی
بهم اشاره کرد که: زندگی زناشویی گله. یه گل حساس. خیلی خیلی حساس. یه گل آب میخواد. نور می خواد. کود می خواد. یه گل ناز و نوازش می خواد. هم صحبت می خواد. خونه آروم، دل خوش می خواد. می گفت گلا هم مثل ما آدما اگه تو جنگ و دعوا، تو بحث و درگیری بیفتن، زود می پوسن.
من فقط گوش می دادم و به خودمان فکر می کردم. به همه ی زوج های هرکجا. به اینکه اوایل، وقتی ازدواج می کنیم، حوصله داریم، وقت داریم، انرژی و علاقه داریم و هی گلمان را آب می دهیم. انرژی می گذاریم. قربان
هر از گاهی آدم به تنهایی نیاز داره.وقتی آدم یه جای خالی توی خودش احساس می کنه،یه خلاء،با تنهایی پر میشه.اجتماعی ترین آدم ها هم که یه لحظه یه جا بند نمیشن،گاهی به تنهایی نیاز دارن.در واقع همه گاهی به تنهایی نیاز دارن.چه خوب میشه وقتی به همچین موردی برخورد می کنیم،خودمون طرف رو تنها بذاریم.همیشه بودن یه آدم کنارت،نمی تونه حالت رو اونطور که باید خوب کنه.آدم گاهی خودش باید خوب بشه.مانع این نیاز و این باید مهم نشیم.لطفا.
بیماری های مشترک انسان و اسب
به تدریج که انسان با ابیماریهای باکتریایی، ویروسی و انگلی آشنا و به کشف عامل آنها دست یافت عوامل بیماری زا را در انسان و حیوانات مورد بررسی قرار داد و در همین ارتباط بیماریهای اسب به خصوص بیماریهای مشترک بین اسب و انسان نیز مورد توجه قرار گرفت.
مشاوره و آموزش درمان بیماری های دام
خوشبختانه تعداد بیماریهای مشترک بین انسان و اسب زیاد نیست و ما در اینجا بر حسب اهمیت و به طور مختصر به آنها اشاره می نماییم:
1_۱۶ روزه یه وعده غذایی کامل نخوردم. یا یه ملاقه سوپ بود یا یه تیکه نون و پنیر
سلامتی بهترین نعمت. چند وقت پیش وقتی بعد خوردن غذا حالت تهوع می گرفتم متوجه شدم
معدم تحمل غذای چرب و سنگین رو نداره.برای همین سعی کردم این چن وقت سبک بخورم تا یه مقداری حالم بهتر بشه.امروز می خواستم برم دکتر، یکم بهتر بودم غذا با حجم کم، ولی دو بار هم بین روز غذا خوردم.مدام شکم قار و قور می کنه:( تلافی این چند روز سبک خوردن رو می خواد جبران کنه
2_دلم می خواد برم یه جا و
برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.
گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام «این ساندویچ مایونز ندارد»
میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمیخواد از آدمهایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننههایی بودیم که دلمون نمیخواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته میش
کتاب صوتی انسان روح است نه جسد جلد اول و دوم + pdf فقط جلد اول پی دی اف موجود می باشد
دانلود فایل
فایل کتاب صوتی انسان روح است نه جسد جلد اول و دوم + pdf | afternoon | 3314. سلام و عرض ادب فراوان خدمت شما پژوهشگر عزیز و دوستدار علم. جزئیات محتویات بسته ...
دریافت بسته جامع کتاب صوتی انسان روح است نه جسد جلد اول ...containing.dambook.ir › containing › htmlدریافت بسته جامع کتاب صوتی انسان روح است نه جسد جلد اول و دوم + pdf | containing | 3314. سلام و عرض ادب فراوان خدمت
زیر برف موندم در ماشین باز نمی شه و حتی نمی تونم دیگه پاهامو تکون بدم دلم می خواد بخوابم ولی باید بیدار نگهش دارم گرسنه است دست هاش رو می مکه تموم لباسم رو دورش پیچوندم تا سردش نشه حالا تن خود هیچی نیست معلوم نیست چند ساعت دوام اوردیم دلم نمی یاد بزنمش باید بیدار بمونه گریه می کنه
چی شد که زیر یه خروار برفیم یادم نمی یاد الان فقط نفسم گرفته چرا می گن نباید بخوابی هیچی کاری از دستم بر نمی یاد بچه گرسنشه و من هم یه زن نیستم بهش شیر بدم هیچی توی
«ریچارد سوم اجرا نمیشود» اثر ماتئی ویسنییک.
مایرهولد کارگردانیه که تصمیم میگیره تئاتر ریچارد سوم شکسپیر رو بر روی صحنه ببره و تلاش میکنه به کمک این تئاتر، به ظلم نظام کمونیستیای که در اون زندگی میکنه اشاره کنه و طعنه بزنه ولی حتی با مقاومت اعضای خانوادهش روبهرو میشه و متوجه میشه ایدئولوژی حکومت کمونیستیای که در اون زندگی میکنه، حتی به درون اعضای خانوادهاش هم نفوذ کرده و از همه جهت تحت فشاره.
یه نمایشنامهی فوقالعادهی دی
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنندیکی زندگی می کند یکی تحمّل!انسان ها شبیه هم تحمّل نمی کنندیکی تاب می آوردیکی می شکند!
انسان ها شبیه هم نمی شکنندیکی از وسط دو نیم می شوددیگری تکه تکه!تکه ها شبیه هم نیستندتکه ای یک قرن عمر میکندتکه اییک روز...!!
نه به هر کسی یا گروهی که ،
مردم ایران رو خشمگین تر و پر نفرت تر می خواد
اگر اون ور آبی ها رو یه قطب و داخلی های چند آتیشه قطب دیگه باشن ، هر دوشون مردم ایران رو خشمگین و نفرت زده و هیجان زده و تکانشی و ... میخوان
نه به همشون
نه به همتون که برای منافعتون و یارکشی هاتون از احساس مردم سواستفاده می کنین. جایی که به نفعتون باشه نفت میریزین رو احساس مردم. جایی که به نفعتون نباشه تحقیرشون می کنین برای احساسشون
ما نیازی نداریم به کسی که ما رو سنگین و آسی
من هنوز حالم خوبه. روی ابرام. چنانِ زندگی و جوونیای تو وجودم رفته که آروم نمیگیرم. تپش قلبم کندتر نمیشه. فقط دلم میخواد بدوم و آواز بخونم.
تو بارون میدویدیم و از گشت فرار میکردیم و با پیانو ویگن میزدیم و میرقصیدیم و جیغ میکشیدیم و سر اینکه دخترا حق دارن تو دستشویی آرایش کنن یا باید برن بیرون دعوا میکردیم و با هم لاس میزدیم و همو مسخره میکردیم و عکس میگرفتیم.
منشی اونجا وایسادهبود یه گوشه، هی میگفت جوونین. هرکاری کن
دل می دی به کار... وقتی که گروهی باشه، بقیه ای هم هستن اون وسط که باید در نظر بگیری. پس سختیش بیشتر از اینه که فقط خودتو در نظر بگیری. مثلا اگه یکی صادق نباشه، یا کلی تر اینکه هر چی آدما بیشتر به نفس خودشون وصل باشن، سخت تر می شه.
و باید حواست به اصرارهای گول زننده بقیه هم باشه، جهت دهی های اشتباه... در واقع حواست بیشتر به خودت باید باشه. که گول ابعاد نفسانیت رو نخوری و کماکان کار درست انجام بدی... هر کسی از یه وری می کشه. انگار ما ها رو نفس هامون می ک
دلم میخواد برم خارج که درگیر فامیلبازی و رسم و رسومها و
نمیتونم بنویسم.
خودم رو مجبور میکنم.
با کی دارم حرف میزنم؟
دلم میخواد
دلم میخواست
نمیدونم چه چیزی دلم میخواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم میخواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بیعاطفهای هستم. یه وقتهایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج میکن
امروز دلم بیهوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم میخواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی میکنن و من بفهمم حوصلهاش سر رفته و دلش میخواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی میشدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردنهای پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشتهام بیشتر به هم میریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی میکنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون میده، بیا دیگه.
به شکل ترسناکی برام آشنا بود. شخصیت اصلی، مردی که همیشه در رویا بود، حساشو می شناختم. اینطور نبود که دقیقا بتونم وارد بطن کتاب بشم. توانایی اینکارا رو ندارم، مطالعه ی بیشتر و حساب شده تری می خواد. فقط همونقدر فهمیدم که یه رویابین غرق در حقیقت می تونست بفهمه.
ما در عین درماندگی، شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می کنیم. احساس انسان نابود نمی شود، پرعیارتر می شود.
ز بهشت که بیرون آمد، داراییاش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود.و مکافات این وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کردهام...زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جادهای که تو را دوباره به بهشت میرساند، از زمین م
حس اون لحظهای که دلت میخواد تموم شعرای دنیا رو بگی. دوست داری هر چی قصهی قشنگ هست رو جلد روی جلد بنویسی. فکر میکنی همهی حرفای خوبت پشت لبت صف کشیدن که رهاشون کنی. یه وقتایی حسابی به زندگی نزدیکی اما این زندگیه که از تو دوره...
داشتم فکر میکردم نصف و یا حتی بیشتر از نصف درگیریهای ذهنی من، ناراحتیهام و ضدحالهایی که خوردم، به خاطر چیزهایی بوده که نباید میدیدم و دیدم. یا نباید میشنیدم و شنیدم یا نباید میدونستم و فهمیدم.
یکیش همین چهارشنبهای که گذشت. به ظاهر روز خیلی خوبی بود. واقعا هم تا یه جایی روز خیلی خوبی بود. در واقع از حدود ۹ تا ۴ و نیم بعدازظهر روز خیلی خوبی بود، اما ۴و نیم بعدازظهر من چیزی رو دیدم که نباید میدیدم. چیزی که نمیتونم از ذهنم بیرونش کن
این فکر که ممکنه یه سری موجود فضایی اون بالا هستن که دارن این سیاره و موجوداتش رو کنترل میکنن باعث سه تا اتفاق در من میشه: ۱.نتونم دنیا رو جدی بگیرم ۲.هرموقع که رو به آسمون آرزو کنم حس احمق بودن بهم دست بده ۳.حس کنم حمال یه سری موجود هستم که به اهدافشون برسونمشون.
مورد سوم بدون وجود فرازمینی ها هم صدق میکنه. ما همواره حمال انساس های قدرتمند هستیم. و خودمون خیلی وقتا یا نمیفهمیم و یا یادمون میره. و چه آرزوها که در راستای حمالیتمون میسازیم
یکجایی هست که انسان از حیوان بیشتر میفهمد، و آن این است: تشخیص راه درست از غلط...اما یکجای مهمتر هست که حیوان از انسان بیشتر میفهمد، و آن اینکه حیوان راه اشتباه را دوباره تکرار نمیکند، اما انسان دچار تکرار اشتباه میشود.برای همین است که حیوانات تاریخ ندارند، اما انسانها با تکرار اشتباهاتشان تاریخ را میسازند..
به راستی حرف زیبایی است چرا این قدر بعضی از انسان ها به خود می بالند اما هیچ فهم ندارند که بعضی از جانوران قابل خور
خب تو مصاحبه کاری که رفته بودم این سوال ازم پرسیده شد: هدف و برنامت برای آینده چیه؟
و من چی گفتم؟ گفتم چون روانشناسی میخونم هدفم این بود که روانشناس میشم ولی الانم دارم میگردم و کارای مختلفو امتحان میکنم تا ببینم چی میشه.
همینقدر معمولی و ساده. من کیم؟ من بایو اکانت ویرگولمم که نوشته: "یک انسان معمولی که سعی میکنه خودشو و دنیا رو بشناسه"
راستش از معمولی بودن متنفرم و اینطوری رفتار کردن احتمالا مکانیسم دفاعی منه. مکانیسم واکنش وار
امروز در خلال صحبت با دوستان بلاگرم توی رادیو، یه موضوع جالبی فکرمو درگیر خودش کرده بود. ما معمولاً برای حرفزدن دربارهٔ آدما از افعال متفاوتی بهره میبریم: میبینمش، میشناسمش، میشنوم صداشو، درکش میکنم، میفهممش و از این قبیل. اما ما بلاگرا یه فعلِ خیلی ویژه مخصوص خودمون داریم که جای دیگهای مشابهش پیدا نمیشه: «میخونمش». ممکنه براتون و برامون عادی شده باشه. مدام میگیم فلانی رو نمیخونم. فلانی رو خاموش میخونم. تا حالا فلانی ر
ناراحتکننده میشه اگر یه روزی متوجه بشم چیزی که من موفقیت میدیدمش توهم بوده بیشتر،یهوقتایی دلم میخواد اتفاقات آینده و اونچیزی که قراره تجربه کنم رو از همین حالا بدونم و یهوقتایی دلم نمیخواد چون حس میکنم مقدار زیادی استرس با خودش به همراه داره،ولی پوینت مثبت باخبر بودن از آینده میتونه این باشه که خب من که میدونم فردا قراره این بشه پس اینکارو انجام ندم،نمیدونم شاید هم بیشتر منفی باشه و همهچیز یکنواخت و مسخره پیش بره
امروز دلم بیهوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم میخواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی میکنن و من بفهمم حوصلهاش سر رفته و دلش میخواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی میشدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردنهای پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشتهام بیشتر به هم میریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی میکنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون میده، بیا دیگه.
از اول تعطیلاتم یه کتاب تموم کردمدومی رو در حال خوندنم
گواهینامه گرفتم
هر روز ساز تمرین میکنم
یه نیمچه مسافرت رفتم
هر روز همه مجازی جات رو شخم میزنم
و کلی با دوستام زر میزنم
چند روز رو مشغول طراحی و اجرای سقف اتاق بالا بودم :دی
امروزم رفتم رنگ درست کردم و سقفه رو رنگ کردم
فردا میرم یه دست دیگه م رنگش میکنم
بعد میریم تو کار آشپز خونه
دو روزم هست که زبان کار میکنم
ولی هنوووز
احساس میکنم اونطور که باید از تابستونم استفاده نمیکنم
داره هدر میره☹️
1. الکذب یردی.(دروغ انسان را به هلاکت می کشاند)
2.الکذب خیانة.(دروغ خیانت است)
3.العلم ینجد.(علم انسان را یاری می کند )
4.العبادة فوز.(عبادت رستگاری است)
5. العلم کنز.(علم گنج است)
6.العیش یمُرُ.(زندگی می گذرد)
7.الصدق فضیلة.(راستگویی فضیلت است)
8.اللجاج شؤم.(لجاجت کردن مایه بدبختی فرد است)
9.الطاعة تنجی.(اطاعت «از خدا» مایه نجات انسان می شود)
10.المعصیة تردی.(معصیت وگناه انسان را هلاک می کند)
دلم سکوت و آرامش میخواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و...
حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها میخوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!
آیا این بار از دوام میآورم؟
بعید میدونم.
درد دلتنگی توی قلبم از الان مچاله شده و مثل رگه های خورشید تو نقاشی بجه ها از قلبم به جاهای مختلف قفسه ی سینم ترکش میزنه.
بغض داره گلوم رو خفه میکنه. و من هیچ توانی برای مقابله باهاش ندارم.
غمگینم. عمیقا غمگینم و مدام خودم رو سرزنش میکنم. چرا؟ چرا این طور شد؟ چرا دوست داشته نشدم؟ هیچ وقت؟ چرا از کودکی تا به حال این حال از من جدا نمیشه. آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟
رامین میگفت تو قمار با
درد کلمه ایست که همیشه ناپسند به نظر میرسد و با شنیدنش حس ناخوشایندی به ذهن متبادر می شود. البته بحق هم باید چنین باشد اما دردها همیشه بد نیستند و گاهی نتایج خوبی میتوانند داشته باشند. بعضی دردها آثاری از خود بر انسان برجا میگذارند که بعدها میفهمیم که آنقدر هم بد نبودهاند. به طوری که انسان درد کشیده در جامعه امروز بشر انسان متعالیتری به نظر می آید. انسانی که بیتفاوت از کنار دردهای دیگران نمیگذرد، انسانی که سعی میکند بر دیگر
جمع بندی میکنم.
نه تنها در مسئله حفظ جسم در سرما و گرما بلکه در ارتباط افراد با یکدیگر انسان ها نیاز به پوشش دارند چرا که هر انسان بر انسان های اطراف خود اثر میگذارد و اثر میپذیرد. این اثرات هم در حوزه حفظ حریم شخصیتی و هم بحث حریم جنسی است. در مباحث قبل اثبات کردیم که به چه علت روابط بدون قاعده در حوزه جنسیت مشکل ساز است. حفظ حرمت و شخصیت را هم هر انسان ذاتا درک میکند حال من سوالی دارم آیا در این موارد شکی موجود است؟پس چرا عمل نمیکنیم؟؟
چه هدفى در شناخت انسان نهفته است؟
شناخت انسان، راهى است به شناخت خدا، و در حقیقت راه خداشناسى از انسان شناسى عبور مى کند و در این مورد به برخى از نصوص اسلامى اشاره مى کنیم.قرآن مجید پیوند انسان را با مقام ربوبى آنچنان محکم و استوار مى اندیشد که غفلت از خدا را مایه غفلت از خود انسان مى داند و براى نخستین بار قرآن از این مطلب پرده برداشته است.
ادامه مطلب
سلام خدا جونم
دلم گرفته.به کمکتون خیلی نیاز دارم.خدای مهربونم،دلم می خواد باهاتون صحبت کنم.در مورد همه چیز.در مورد هر چیز که به فکرم برسه.خدا جونم،دلم بارون می خواد.احساس می کنم که بارون می تونه شادم کنه.مثل همیشه که وقتی بارون می باره می دوم پشت پنجره یا به طرف در حیاط تا بارون رو تماشا کنم.یا می شینم روی پله های ورودی اتاقم تا صدای برخورد دونه های بارون به نورگیر رو بشنوم و در خیالاتم غرق بشم.
خدایا،هنوز هم دلم اون راهی رو که اطرافش پر از درخ
سلام خدا جونم
دلم گرفته.به کمکتون خیلی نیاز دارم.خدای مهربونم،دلم می خواد باهاتون صحبت کنم.در مورد همه چیز.در مورد هر چیز که به فکرم برسه.خدا جونم،دلم بارون می خواد.احساس می کنم که بارون می تونه شادم کنه.مثل همیشه که وقتی بارون می باره می دوم پشت پنجره یا به طرف در حیاط تا بارون رو تماشا کنم.یا می شینم روی پله های ورودی اتاقم تا صدای برخورد دونه های بارون به نورگیر رو بشنوم و در خیالاتم غرق بشم.
خدایا،هنوز هم دلم اون راهی رو که اطرافش پر از درخ
تو می خواستی بهترین باشی! بعله قبول دارم که واقعا خواستی اونی باشی که می خوای ولی نتونستی.تو به خودت سخت گرفتی. هرشب قبل از خواب به خودت قول دادی، کلی برنامه ریزی کردی و امیدوار بودی، ولی هرروز همین آش و همین کاسه بود و تو بابت شکستت از خودت متنفر شدی، به خودت توهین کردی و ناراحت شدی و حسرت خوردی.تو روزهای زیادی مثل آدم های افسرده زندگی کردی چون زندگیت اونطور که توی فیلم ها نشون میده و مثل زندگی بقیه آدمهای موفق تو دنیای واقعی میبینی، نبوده. تو
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظهای که به غذا خوردن نیازمند میشوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا میکنی.یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمهها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو میزنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار میبینی که از تو دفع میشود. مثل دسته مویی که میریزد. مثل رشته موهایی که سرخ میشوند، زرد میشوند، سفید میشوند. مثل بدنی که بو م
حالا شاید به نظر برسه که روی آرمان حساس شدم، ولی اینجوری نیست. شایدم هست... :)۱) عاطفه، دختریه که یه زمانی به شدت دوستم داشته و یهو به طرز عجیبی نظرش برمیگرده. با هم تا حالا حضوری حرف نزدیم. کاری به کار هم نداشتیم. من اصن نمیشناختمش. دوستش اینا رو بهم گفته... نه علتِ علاقهشو فهمیدم، نه علتِ عدم علاقهشو.۲) به دوست عاطفه، گفتم با توجه به شخصیت عاطفه، بهش پیشنهاد میکنم بره سراغ یه سری پسرای خاص. این واضحه که ما دوتا به هم نمیخوریم. و به عنوا
نوع انسان با این همه بزرگی خود هنوز آنقدر انسان نشده است که بتواند فقط از عقل انسانی خود دستور بگیرد.
این است که می بینید افسانه ای که از قول یک قورباغه یا سوسک بال دار نقل شده است،بیش از کلمات حکما در مغز مردم نفوذ می کند.
انسان تاکنون بزرگ ترین تجربه ها و معارف خود را از حیوانات ناچیزتر از خود یادگرفته است.
چراغی روشن نمیکنم. امروز دهمین روزیه که خونهم، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. میخونم که آدمها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از اینکه چقدر از سبک زندگی قبلیشون دور شدن. کسی نمیدونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی میکنم. بعضی وقتها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمیرفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته میموندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا میرفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خو
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه.
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم.
فردا کنکور داره. دخترعمه.
اصلا نمیدونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمیدونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دلپیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت میشورن.
شاید امسال بالاخره ی
دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریم....قیمت دوتاش تقریبا برابره....اما افسوس
یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشه....اصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه
ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره
این آرزو را نو
درباره این سایت