نتایج جستجو برای عبارت :

.نمی‌یابم نشانت را!

عزیزم! نمی دانم کیستی و نامت چیست. مهم هم نیست. هر که هستی باش. شاید مثل تو زیاد باشد. آشوبی و این آشوب سردرگمی در دوراهی عشق و عقل است. می دانم چقدر سخت است. من هم همانند تو دوراهی زیادی در زندگی ام داشته ام. در هر زمینه ای که فکرش را بکنی ولی صبر درمان تمام این دودلی ها بود. دوایی قطعی جهت درمان. در این دوراهی که گیر کرده ای خودت را واگذار کن به خدا. ببین دلت را آرام می کند یا نه. ببین می توانی نه بگویی یا نه. ببین زندگی ات در جهت کدام جریان در حرکت اس
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بع
بعد از مدتها ...
خودم را نشاندم گفتم درست است که دلت گرفته آدمها همینند تو میشوی اولویت آخرشان بعد نرسیده به تو حذفت میکنند 
حالا که حذف شدی بیا بنشین یک چیزی نشانت بدهم 
و حالا دلم کمی آرام گرفته 
دیگر یاد گرفتم تنهایی آرامش کنم در میان آشوب بی توجهی ها
اما تو ... یادت بماند این دوران را 
گذر این روزها برایم سخت شد اما فراموش نمیکنمشان 

سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه ...
تو را برای این روزها می‌خواستم که ساغری‌سازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها می‌خواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد می‌خواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان می‌خواستم
 تو به اندازه‌ی سال‌های نوری دور به نظر می‌رسی و من دلتنگی‌ام را پای درختان کولالامپور، لابه‌لای عتیقه‌های اسحاق و کتا
اگه تو تلگرام پروفایل‌تون " last seen a long time ago " شد و من بعد از چند روز خیره شدن به صفحه‌تون، رفتم تو سایت بهشت زهرا اسم‌تون رو سرچ کردم، بدونید که خیلی برام مهم و عزیزید.
+ دور از جون‌تون البته.
+ اسمش تو سایت بهشت زهرا نبود. واقعا دیگه نمی‌دونم کجا میشه پیداش کرد‍♀️
امروز ظهر که در خیابان های اصفهان راه میرفتم احساس کردم که انگشتان آفتاب آسفالت خیابان را نوازش می کند.
اما کرج انگار نور خورشید به کف خیابان نمیرسد. این موضوع نمیتواند ناشی از اختلاف زاویه ی میل خورشید در اصفهان و کرج باشد. قطعا به نوع شهر سازی و نحوه ی معماری شهر مربوط است.
وقتی کرجی به معنای واقعی کلمه درون شهری. شهر تو را احاطه کرده . گویی در بتون و آهن دست و پا میزنی.
اما وقتی اصفهان هستی قدم که میزنی روی شهر سر میخوری. جاده ها زیر پایت کشید
با خودت بگو؛
"گذشته عزیز
بخاطر همه درس ‌هایی که به من دادی متشکرم
و آینده عزیز من آماده‌ ام.
چون...
یک شروع عالی همیشه در نقطه ‌ای اتفاق می ‌افتد که فکر می ‌کردی پایان همه چیز است...
وقتی در تاریکی هستی، دیگران را به داخل راه بده،
شاید نتوانند تو را از دل تاریکی بیرون بیاورند، اما نوری که موقع ورودشان با خود به داخل می ‌آورند، می ‌تواند نشانت دهد که در کجا قرار داری...
قطعا" انسان با دست گرفتن پیش می رود و زندگی با آرامش حاصل از عشق بی نهایت را ت
نقطه‌ی خوشبختی آنجاست که با حال خراب و ابروی به هم پیچیده، توی خیابان قدم‌های تندتند برمی‌داری، چشم از تمام جهان برداشته‌ای و ناگهان مادرت از پشت صدات می‌زند. تند برمی‌گردی و می‌بینی اشاره می‌کند به زمین. یک نقطه‌ی کوچک قرمز را نشانت می‌دهد: «کفشدوزکه»
گره باز می‌کنی، لبخند روی لب می‌نشانی و خم می‌شوی روی زانوها که به نقطه‌ی قرمز کوچکی که چشم‌هایت را به روش بسته بودی سلام بدهی.
این شب ها باید دلبری کردن  را از مجیر یاد بگیریم.
قصه از شب هایی شروع شد که پای حرف های ابوحمزه ثمالی و افتتاح نشست و گفت:
توی اوج بی نیازی هایت دست دوستی را بهم دادی و بهترین رفیقم شد.من هم گناه کردم  و بین تمام خطاهایم باز لیست آرزوها و 
دعاهایم را نشانت دادم و پای غفار الذنوب بودنت را به میان کشیدم.برای مردم گفتم که میدانستید وقتی دری را به رویت باز کن هیچکس
نمی تواند ببندد،بعد ته دلم یک یا ستار العیوب گفتم و بلند گفتم اگر انداختمان وسط اتش ج
شما از چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب را برای یافتن یک ابزار کالیگرافی پیاده گز نکرده اید و همان راه را برای ادامه ی جستجو پیاده برنگشته اید و وقتی پیدا نکرده اید در اینترنت به جستجو نپرداخته اید و بعدش متوجه نشده اید که همان بسته هایی که نشانت می داده اند زیر برچسب توضیحات، دقیقا زیر برچسب چیزی بوده که دنبالش بوده اید. شما قیمت های مختلف آن ابزار را ندیده اید و نمیدانید که ندانستن این که کدام مغازه قیمتش پایین تر بود تا مستقیم بروید همان م
((به نام خداوند مهربان))
 
جاری است هوایت به رگم چون باران
مهر تو چنان رود ، به دل هست روان
 
از روز ازل ، بر لب من نام تو هست
آگاهی و این عشق ، ز تو نیست نهان
 
من شهر به شهر ، در به در رد و نشانت بودم
این در به دری ، جز به لقای تو نیابد پایان!
 
گویند که این راه ، پر از تشویش است!
دانم که پریشان دل من با تو می یابد سامان
 
ای دوست! دلم ، گرچه پر از تاریکی ست...
راز دل من را تو بپوشان و مگو با دگران!
 
گویند خطاپوشی و دریاست دلت ای دلبر!
در عشق خودت غرقم کن! م
من دوست دارم از تو بنویسم. از تو ای برادر کامبوجی.تلویزیون تا گل سوم چهارم نشانت داد. نشان داد که آنجا آمدی با سه پرچم و دو طبل و یک بلندگو. بعد از آن گل‌ها دیگر نشانت نداد ولی لابد هنوز هم همان جا، در استادیوم ایستاده بودی.ایستاده بودی و خرد شدن تیمت را تماشا می‌کردی. اگر اینقدر اهل فوتبال بودی که برای تیمت آمده بودی تا اینجا، تا ورزشگاه آزادی، لابد قبل از بازی هم می‌دانستی که اوضاع چطور است. لابد می‌دانستی که تیمت رده ۱۶۹ رده‌بندی فیفا است
جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بی‌جان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائل‌گشته‌ی من فشار وارد می‌آورد. همه‌چیز ناجوانمردانه تیره‌و‌تار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهره‌ی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد می‌آورد. خوابِ‌شَب این‌گونه سخت به یغما می‌رود و چشمانِ سردم بی‌اراده به خماریِ ابدی فرو می‌رود. مرگ دندانِ تیزش را بی‌اختیار نشانت می‌دهد و جسم بی‌مهابا پوزخند عریان‌شده‌اش را به باد م
یکی از نگرانی های مادرانه ام برای تو این است که چطور یادت بدهم آدم ها را بشناسی! ساعت ها به این فکر میکنم و بین کتاب ها پرسه میزنم و کلمات را بالا و پایین میکنم که ببینم برای شناساندن هر شخصی به تو باید چه تدبیری را به کار ببندم؟ اگر قرار است برایت بگویم، باید دستت را بگیرم و کجا ببرم و بگویم؟ در کدام کافه یا گلزار یا مسجد یا موزه؟ اگر قرار است حرفی نزنم با چه فیلم یا کتابی آن آدم را پیش چشمانت به نمایش بیاورم؟همه ی اینها ساعت ها فکر میبرد و الحق
((به نام خداوند مهربان))
 
جاری است هوایت به رگم چون باران
مهر تو چنان رود ، به دل هست روان
 
از روز ازل ، بر لب من نام تو هست
آگاهی و این عشق ، ز تو نیست نهان
 
من شهر به شهر ، در به در رد و نشانت بودم
این در به دری ، جز به لقای تو نیابد پایان!
 
گویند که این راه ، پر از تشویش است!
دانم که پریشان دل من با تو می یابد سامان
 
ای دوست! دلم ، گرچه پر از تاریکی ست...
راز دل من را تو بپوشان و مگو با دگران!
 
گویند خطاپوشی و دریاست دلت ای دلبر!
در عشق خودت غرقم کن! م
میدان انقلاب...اگر از من بخواهی آرامش بخش ترین نقطه ی تهران را نشانت بدهم تورا میبرم کنار آبمیوه فروشی ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب و بعد آرام دستت را میگیرم و میرویم تا فلسطین پیاده و هر ویترین پر از کتابی که میبینیم چند لحظه ای می ایستیم تا کتاب هایش را یک دل سیر نگاه کنیم و سکوتمان را لا به لای صدای پایان نامه و ترجمه گم کنیم و بعد میبینیم خودمان را هم گم کرده ایم انگار...میدان انقلاب از آن مکان هاییست که میتوانی در آن خودت را پیدا کنی خود همیشگ
در حال گوش دادن به : delam mikhad -ebiاین روز ها با هر کسی به معاشرت بنشینی خنجر غلاف شده ی ترسش را بیرون می آورد و نشانت میدهد . گفت و گوهای هر روزه مان شده تزریق نا امیدی. تمام آدم های دلسوز دورو برمان ، هلمان میدهند توی یک ماراتن ! ماراتن هرکه زودتر رفت . هرکه زودتر خودش را نجات داد!من به نا امیدی فکر نمیکنم ، نه اینکه امیدوار باشم ! شرایطم چاره ای جز بیخیالی به دستم نمیدهد. میدانی ، بیست و چند ساله بودن سن خوبی نیست ، اگر مثل من هنوز دریایت تلاطم داشته ب
در حال گوش دادن به : delam mikhad -ebiاین روز ها با هر کسی به معاشرت بنشینی خنجر غلاف شده ی ترسش را بیرون می آورد و نشانت میدهد . گفت و گوهای هر روزه مان شده تزریق نا امیدی. تمام آدم های دلسوز دورو برمان ، هلمان میدهند توی یک ماراتن ! ماراتن هرکه زودتر رفت . هرکه زودتر خودش را نجات داد!من به نا امیدی فکر نمیکنم ، نه اینکه امیدوار باشم ! شرایطم چاره ای جز بیخیالی به دستم نمیدهد. میدانی ، بیست و چند ساله بودن سن خوبی نیست ، اگر مثل من هنوز دریایت تلاطم داشته ب
و اکنون ابراهیمی و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای. اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ شغلت؟ پولت؟ خانواده ات؟ ماشینت؟ علمت؟ درجه ات؟ خانه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جوانیت؟ زیباییت؟ و.... 
من نمی دانم؟ این را باید خود بدانی و خدایت. من فقط می توانم نشانی هایش را به تو بدهم. آن چه تو را در راه ایمان ضعیف می کند، آن چه تورا در راه مسئولیت به تردید می افکند. آنچه دلبستگی اش نمی گذارد پیام حق را بشنوی و حقیقت را اعتراف کنی.آن چه تو
آدم وقتى وارد فرنگ میشود، براى خودش کوه میسازد از آمال، قداست و برابرى ها. احساس شعف علم میکند از رهایى، آزادگى و آرامش همراه آن. اصلا جورى میپندارد که آنجا گلستان است و هرجایى غیر آن دوزخ. اما این خوشى ها پایا نیست و از همان بدو ورود کم کم آفت سختى ها به جانش افتاده و برگ هایش رو یکى یکى میخشکاند. همین که به فرودگاه قدم میگذارى، پاسپورتى را در دست میگیرى که حکم یک کشور اسلامیست، همه چیز به وضوح رنگ میبازد. از نگاه ها گرفته تا لحن سوالها، از لبخ
دانلود آهنگ جدید ایوان بند دل
Download New Music Evan Band – Del
ایوان بند دل
 
دانلود آهنگ جدید ایوان بند دل با لینک مستقیم
 
متن آهنگ دل از ایوان بند
 
دلم دلبسته شد وابسته شد جانم به جانت نشستم توی طوفان تو عشق بی امانتتمامم را بگیر از من تو اما باورم کن نمیخواهی مرا آتش بزن خاکسترم کنمیخواهمت تو بگو از نامو نشانت بد جوری بند است عزیزم جانم به جانتدل برده از من آن دو ابروی کمانت بند است عزیزم انقدر جانم به جانت
 
+++
ترانه جدید و زیبای دل ایوان بند کامل
پخش
کسب درآمد نامحدود با دعوت دوستان به سایت نشانت برای تمامی اپراتورها
#هردعوت10هزارتومان
 
✅ بدون هزینه و نیاز به لغو 
 
1-ابتدا از طریق لینک زیر وارد سایت بشید. 
 
برای ورود به سایت کلیک کنید
 
2-سپس روی سه تیکه بالایی = صفحه لمس کنید و گزینه عضویت رو بزنید و در صفحه بعد شماره همراه خود ، رمز عبور ( دلخواه ) ، تکرار رمز عبور و در اخر گزینه ثبت نام بزنید و کد ارسال شده به شماره خود رو تایید کنید.
 
3-بعد ادامه ( ویرایش پروفایل )، ایمیل خود و اکانت اینستا
در این پست می خواهیم درباره ما و داستان راه اندازی کسب و کارمان توضیحاتی بدهیم .شاید خلاصه ای از تجربیات کودکی بنیانگذار مهرزمان جالب باشد.در دوران گذراندن تحصیلی دوران راهنمائی و کتاب هنر اول راهنمائی و دل بستن به این کتاب زیبا شروع شد.یکی از بهترین و جذابترین و بهتربگویم دوست داشتنی ترین کتاب من بود.معلم هنر ما مشاغل کاریش در دو نوبت بود و بعدظهرها به مغازه ایی که دایر کرده بود در زمینه مهرسازی و تابلو سازی بود و از انجا که بنده علاقه ایی ز
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،غریب است دوست داشتن.دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!باید آدمش پیدا شود!باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی
✍️ دو نفر مُضْطَر (گرفتار) به مسجد (خانه خدا) آمدند. در درب مسجد خدا گفت: بایستید! برای چه به خانه‌ی من آمده‌اید؟ گفتند: گم کرده‌ای بنام خدا داریم، برای امان و کمک نزدش به پناه آمده‌ایم.  خدای فرمود: هر گم کرده‌ای مشخصاتی دارد، باید مشخصات گم کرده‌ی خود دقیق بگویید تا به گم کرده‌ی خویش برسید.⬅️ خدای متعال رو به نفر اول کرد و گفت: بگو ببینم خدایی که تو گم کرده‌ای چه مشخصاتی دارد؟ مرد گفت: خدای من پاک از هر عیب و نقص است، عادل بوده و بر بنده‌ی
بعد از خستگی، خستگی در حدی که  استخوان‌هایت را محکم بگیری و راه بروی و با هر حواس‌پرتی انگار  آجری از بین دیوار تنت بیرون می‌آید و پخش زمین  می‌شوی.  خوبیش به این است که یک ساختمان در همسایگیت باشد. در واقع یک همسایه‌ی خوب.
این بی‌مزه بازی‌ها چیست دیگر؟ خسته بودم. حال ناهار و شام‌خوردن هم نداشتم. ساعت ده توی رخت و رخت خواب بودم که مامان ظرف میوه‌ی‌پوست‌کنده‌شده برایم آورد و مجبور شدم دوباره به دندان‌هایم سلامی عرض کنم.
مانیا می‌
هوای دلت که میگیرد ، در انتظار دستی مینشینی که بیاید برای به آغوش کشیدنت
غافل ازینکه... این روزها... هر دستی که به سمتت روانه میشود...
برای محکوم کردن توست... برای نشان دادن تنهایی ات به این جهان...
با دستهایشان تورا نشانه میگیرند... و نشانت میدهند که هرآنچه بافته ای، خیالی بیش نیست...
.
انتظار نداشته باش وقتی عصبانیتت داره دفتر احساستو خط خطی میکنه، یه جفت دست... آروم و بی صدا... فقط و فقط برای آروم کردن تو از آسمون برسه...
.
حواست باشد... دلدادگی تاوان دا
کتاب جاناتان مرغ دریایی
ریچارد باخمترجم: مهسا حمدیان
 
کتاب جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ،
حکایتی در قالب رمان کوتاه است.
این کتاب داستانی از زندگی همه‌ی انسان‌ها است؛
همه‌ی انسان‌هایی که به زندگی در اجتماع خودساخته خو کرده‌اند
و هیچ برون رفتی از قوانین و چهارچوب‌های
خودساخته متصور نیستند.
ریچارد باخ کتاب جاناتان مرغ دریایی
(Janathan Livingston Seagull)
را در سال 1970 نوشت، داستان مرغ دریایی‌ای که نمی‌خواهد
مثل بقیه مرغان دریایی زندگی کند،
می
برای تو می نویسم
ای فرشته رویاهای زندگیم
برای تو ای آرزو
برای تو ای حسرت سالهای عمر
برای تو می نویسم
توکیستی که چنین رشته افکارم را به خود مشغول کرده ای
تو کیستی که از میان زنان عالم تنها به تو می اندیشم
شبانگاهان را به صبح و صبح را به شب می رسانم
در خلوت خود با تو ساعتها گفتگو می کنم
به امید پیامی از تو ثانیه ها را می شمارم
تو کیستی که آرزوی دیدار چشمانت
شنیدن صدایت
و بوییدن عطر لطیف زنانه ات
مرا از همه زیبارویان عالم بی نیاز کرده
تو کیستی که در
هی پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم. جوشش احساسات مانع هستند. چه طور منتقل کنم هیاهوی دلم را؟
شما نمی‌فهمید، هیچ کدامتان این درد را نداشته‌اید، بعید است بدانید دردِ بی استادی چه دردی است. وقتی آدم زیر دفتر زندگی‌اش امضاء می‌کند و می‌نویسد اینجانب جزو اجناس وقفی خداوند بوده و حق جدایی یا جابه‌جایی از زیر سایۀ حضرت حق را ندارد و بعد عشق آسان بنماید اول و هوار شوند مشکل‌ها. نمی‌دانم شاید هیچ کدامتان این تجربه را نداشته باشید که بخواهید جان ب
کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوه‌ی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با
همه ما به شانس اعتقاد داریم برای مثال شانس اینکه کیف بزرگ پولی پیدا کنیم که ابنها را بچه پولدارها می اورندو نه ماها .
یا اینکه در بانک برنده شویم که انهم غیر ممکن است .
ما پسرهای بدبخت ایرانی قثط باید به آن امید باشیم که پدر زن پولدار گیرمان بییاید پس اینکه عده ای از پسرها با میلیلردها جنس مخالف دیده می شوند فقط برای تمرین است که روزی پدرزن پولدار گیرشان بیاید پس فکر بد نکنید بگذریم ، یک واقعه است که یک بار فقط در خانه را می زند ولی بد شانسی روز
سالیان دراز جستجو کردمروزها و ماهها و سالها بر من گذشتندبا زنان بسیار سخن گفتمخواستم تا کلید فتح قلب زنان را فاش کنندو راز عشق بر من آشکاردر جستجوی تو از آنان نشانت را گرفتمچون از تو گفتمحسادت کردند و آن هنگام که از تمنای دیدارت گفتم ملامتم کردندچون نزدیک شدند بوی تو را استشمام کردندو چون در چشمانم نگریستندتو را دیدند که در چشمانم منزل کرده بودینشسته بر تخت فرمانرواییچون شهبانویی که همه در خدمت و طاعت او بودندقلبم حریم و منزلگاه تو بودپش
کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوه‌ی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با
دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد، تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد و همیشه تَه ریش دارد، رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند و خوب بودنش به همه ثابت شده است من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ، حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .
 بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی، آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد، هر روز که میگذرد ب
روزی فرشته ای به کنار تخت مردی آمد و او را بیدار کرد و گفت :« با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم» آن مرد فرصت جالبی به دست آورده بود ، آنرا از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند، فرشته او را به تالار بزرگی برد که میزی در وسط آن قرار داشت و روی میز انواع غذاهای لذیذ ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود ؛ اما در انتهای تالار همه ناله می کردند و می گریستند.وقتی به آنها نزدیک شد ،دریافت که همۀ آن افراد بندی بر روی ب
بیست و چهارم بهمن ماهِ سال یک هزار و سیصد و فلان
/ یا هـو /
 
نارگل خانم؛ زیبای جان. عزیزِ من.
حرف زیادی ندارم، فقط خواستم بگویم همه اش بخاطر خودت بود. بخاطر خودت بود که گفتم نرو، کنار منِ بخت برگشته بمان. که شاید بتوانم برایت کاری کنم، نشانت بدهم که وفاداری به حرف نیست. وفاداری جان دارد، زنده است، نفس میکشد، دست های گرمی دارد و تعریف از خودت نباشد اما "گاهی میتواند کاری کند که خستگی هایت را در آغوشش از یاد ببری".
الهی برای نگاه غصه دارت بمیرم، هیچ
نمیدانم
تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازه ی تو !؟
نمیدانم ..
چون تو را دوست دارم نفس میکشم
یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم !؟
نمیدانم ..
زندگیم تکرار دوست داشتن توست،
یا تکرار دوست داشتن تو ، زندگی ام !
تنها میدانم :
که دوست داشتنت
لحظه ، لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره ، ذره ، ذره ی وجودم را !
 
❣️❣️❣️❣️❣️❣️
 
عشق آن نیست
که می آید
دستانت را می گیرد
آرزوهایت را یک به یک در آسمانِ خیال نشانت می دهد
و تو را در آغوش گر
چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود می‌رود کوه. اگر می‌آیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند می‌گذارم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب یک جمله‌ای‌ام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان می‌شنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدم‌های غریبه‌ای بالای سرم بودند که چهره‌ها
دل‌برِ نازم ؛ سلام.الان که دارم این نامه را برایت می‌نویسم، رویِ صندلیِ اتوبوسم و بادِ کولرِ اتوبوس، کلِ فضا را خُنک کرده است. کنارم مردی نشسته‌است که ریش و سبیلش رو به سفیدی رفته. اتوبوس تقریباً پُر است. اما تو نیستی. و این اولین باری‌ست که بعد از عقدمان، تنها تکیه به صندلی‌هایِ این اتوبوس می‌زنم. و اولین باری‌ست که قرار است به مدت طولانی تری ازت دور باشم. و چه بی قرار بودی وقتی چمدانم را در دستم دیدی. اشک‌هایِ پاک و زلالت بی اختیار جاری ب
اولین بار که تو را دیدم ، یازده سالم بود . مرا از آن مدرسه‌ی شلوغ و بی نظم آورده بودند به شاهد نمونه‌ی استان. آن هم اواخر سال . 
آمده بودند دنبالم ، زنگ سوم بود . گفتند می‌رویم جایی . بعد نشانده بودنم وسط آن کلاس قشنگ . چند بچه‌ی مؤدب . معلمی که خوب درس میداد و نمیشد مسخره اش کرد و یک مشاور سمج .
آن سال شروع سرکشی های من بود پسر . از فرار کردن هر روزه از مدرسه بگیر تا داد و بیداد های هرصبح که نمی‌ روم . از دعوا با بچه‌های مدرسه تا اعتراض علنی به اجبا
در بخش دوم «بریده‌هایی از کتاب‌های برگزیده» باهم ده بخش از ده کتاب مختلف و زیبا را مطالعه خواهیم نمود، که اگر خوشمان آمد، کتاب را دانلود یا خریداری کرده و از خواندنش لذت ببریم.
جهت مشاهده بخش اول کلیک کنید.
هیچ‌وقت امیدت را از دست نده، شاید آن زمان که امیدت را از دست می‌دهی دو ثانیه قبل از خوشبختی باشد...اثر؛ کمی قبل از خوشبختینویسنده؛ انیس لودیگنو
نمی‌تواند هنرمند بشود.کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده،کسی که از سرما نلرزیده،کسی که شب تا سحر
اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است. نه به خاطر شکفته شدن گل ها یا باران های بهاری اش یا به این خاطر که فرزند مورد علاقه ی بهار است. اردیبهشت ماه مورد علاقه ی من است به خاطر این که چهارمین روزش پذیرای تولدت بود و چه چیزی زیباتر از تولد تو؟
من از روز اول سال منتظر این روز بوده ام و حال که به این روز رسیده ایم نمی دانم چطور باید بگویم و از چه کلماتی استفاده کنم تا بدانی که چقدر دوستت دارم.
از چهارم اردیبهشت سال گذشته تا امروز ما کمی نزدیک تر شدیم. رازها
محبوبا!
دیشب از فرط هیجان خوابم نمی‌برد.
شنیده‌ای که می‌گویند "تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم؟"
فکر قرار امروزمان، دیداری که بالاخره قرار بود محقق شود، آرزویی که قرار بود به دستم برسد و اشتیاقی که پس از این هجران طولانی می‌رفت که وصال برسد...
سنگین بودم از فکرت و زور خواب نمی‌رسید که مرا ببرد!
اما همزمان پر بودم از تشویش و دلهره و ترس!
دنیا که خالی نشده. که فقط تو بمانی و من. گیر و گورها همچنان کنارمان هستند.
دیروز با مامان و آقای صحبت ک
در بخش دوم «بریده‌هایی از کتاب‌های برگزیده» باهم ده بخش از ده کتاب مختلف و زیبا را مطالعه خواهیم نمود، که اگر خوشمان آمد، کتاب را دانلود یا خریداری کرده و از خواندنش لذت ببریم.
جهت مشاهده بخش اول کلیک کنید.
هیچ‌وقت امیدت را از دست نده، شاید آن زمان که امیدت را از دست می‌دهی دو ثانیه قبل از خوشبختی باشد...اثر؛ کمی قبل از خوشبختینویسنده؛ انیس لودیگنو
نمی‌تواند هنرمند بشود.کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده،کسی که از سرما نلرزیده،کسی که شب تا سحر
(تصویر از: مرتضی شایان)
بسم رب المنتظر ...
سلام عزیزتر از جانم.
امروز می‌خواهم چند دقیقه‌ای با تو از حرف‌های دلم بگویم؛ حرف‌های نگفته‌ای که سال‌ها در انتظار چنین روزی در سینه‌ام نهان کرده‌ام. می‌دانی هر روز و هر لحظه، ثانیه شماری کرده‌ام تا برسیم به اینجا، خلوتی که راحت به تو بگویم: چقدر دلتنگ تو هستم، آهسته در گوش تو زمزمه کنم: دوستت دارم.امروز لحظاتی چشمانت را ببند و دستانت را در دستانم بگذار، با من بیا ... بیا باهم در جاده محبت، چند گا
پول زیادی بخاطر ثبت نام در این دوره ها را داده بودم و حالا مانده بودم چه
کنم. بروم یا نروم؟ شما بودید چه می کردید وقتی :
حسابی با این و آن هماهنگ کردی- حسابی ها - که آیا می‌توانند دوقلوهایت را نگه دارند تا تو
بتوانی بروی سر کلاس، بالاخره بنده خدایی قبول می‌کند، با چه وضعی از آن ها دل می‌کنی
و گریه هایشان را تحمل می‌کنی- مادری دیگر- بسرعت جت، خودت را به ماشین می‌رسانی و
با اندک پولی که داری، راهی موسسه می شوی. می‌خواهی پایت را بگذاری در موسسه،
درخواستی که شیطان از خدا دارد/3
نصیحت کاربردی ابلیس
امیرالمؤمنین (ع) می‌فرماید: ابلیس
شش یا هفت هزار سال از سال‌های دنیا یا غیر دنیا، با ملکوتیان بود و ظرفش از علم
پر شده و علم به توحید، قیامت،و انبیاء داشته است.

 ابلیس برای
موسی بن عمران ظاهر شد و گفت: می‌خواهم ده نصیحتت بکنم. گفت: برو من نصیحت تو را
نمی‌خواهم. خطاب رسید: ردّش نکن، ابلیس به موسی (علیه السلام) گفت: هیچ کجا با زن
نامحرم تنها نشو، ابلیس می‌دانست که اگر مرد جوانی با زن نامحرم جوا
دیروز رفته بودیم دیدن سینا. سینا ۳ روز است که به دنیا آمده. بغلش کرده بودم و آرام بهم نگاه می‌کرد. بچه‌ها در بغلم آرام‌ند. خوب بغلشان می‌کنم. از ۱ سالگی تا ۳ سالگی از من خوششان نمی‌آید. اما بزرگتر که میشوند حرف زدن با من را دوست دارند. سینا بغلم بود و من با خودم فکر می‌کردم که لعنتی یعنی بچه‌ها وقتی به دنیا میآیند ایـــنقدر کوچک‌اند؟ چرا یادم رفته بود؟ پاهایش از انگشت کوچک دست من کوچکتر بودند. بهش نگاه می‌کردم و پی‌دی گفت "نگاه کن! یعنی تو و
دو دلیل برای پایان دادن حسنِ ظنّ:
1
نفر اول لوله‌های گازِ خانۀ مار را کشیده و از محرّم پارسال پولی بهش دادیم که به مهندس گاز بدهد و بیایند کنتوری برای ما وصل کنند. اول می‌گفت که مهندس نمی‌آید تأیید کند، بعد هر بار می‌گفت شنبه و یکشنبه، بعد به حضرت معصومه قسم می‌خورد و می‌گفت پی گیر کار هستم. بعد داستانی داشت که مهندس به عراق رفته و خودش از جیبش پول مهندسِ دیگری داده و بعد از کلی زنگ زدن با این حساب که هر روز میگفت پیگیر کارت هستم یک شب خودش با
ترم اول بودیم به نظرم...
سر کلاس یکی از اساتید نشسته بودم، هشداری رو به ما داد که منِ فراموشکار هنوز واو به واوش رو توی ذهنم دارم... گفت:
من به همه ترم اولی های زیر شاخه "هنر" میگم: سعی کنید تحملتون رو ببرید بالا و بی خیال شدن و سخت نگرفتن رو تمرین کنید... شماها به اقتضاء رشته تون یاد میگیرید ظرایف و زیبایی ها و لطافت هایی رو ببینید که عموم مردم نمی بینن و رفتارشون با اون ظرایف و لطافتها و زیبایی هایی که شما درک میکنید در نظر شما خشن جلوه میکنه و این
گاهی وقت ها خسته ای ، خیلی! روح و جسمت یک نوازش درست و حسابی طلب می کند ، یک حال خوب ، یک هوای پر نسیم ، یک چشم انداز زیبا تا افق ، یک تکیه گاه محکم ، یک چشم امیدوار یک کسی که مثل همه نباشد. همیشه باشد  این موقع ها آدم دلش پر نیست ، عقده ها و حرفای زیادی دیگران اعصابش را بهم نریخته است ، چون دل پر از عقده برای آدم های ضعیف است. این عقده ها ، کینه و نفرت و نفرین می آورد ، این دل را نمیگویم که ب درد زباله می خورد. دل خسته را می گویم که همه ی زار و نزار دن
نگاهی اجمالی و مختصر بر شکل گیری وهابیت

اینجا بقیع و گریه اینجا جرم دارد / با چشم خیس اینجا تماشا جرم دارد
بوی سقیفه می دهد بی حرمتی ها / در شهر حیدر نام زهرا جرم دارد
اینجا هرانکس حرفی از عشق علی زد / اندازه تاریخ دنیا جرم دارد
حق زیارت نامه خواندن هم نداری / اسم مفاتیح الجنان ها جرم دارد
اینجا که یک روزی شبیه کربلا بود / حرف از حرم افسوس حالا جرم دارد
دست از روی دیوار ها بردار زائر / قصدت تبرک هست اما جرم دارد
هرگز مبادا اهت از سینه براید / جز اشک
سورۀ توبه
امیرالمؤمنین علی را رضی‌الله عنه پرسیدند که چرا بر سر این سورت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم ننبشتند؟ گفت: زیرا کلمۀ بسم‌الله زنهاریست و این سورت بی‌زاریست. و بیزاری و زنهاری باهم نباشد.
امّا قصۀ حرب حنین
یک
آن بود که چون رسول صلّی الله علیه وسلّم مکه را فتح کرد خبر به هوازِن بردند که محمد مکه را فتح کرد و دو هزار سوار از مکه به وی پیوست و قصد شما دارد. مهتر ایشان مالک عَوف بود. ایشان را گفت: «یا فوم، ما مانده‌ایم در عرب که زبون محمد نگش
فرزندم:
آگاهی مسئولیت بسیار سنگینی دارد... و عدم اگاهی تباهی و خسران در پی دارد...
بگذار خاطره یکی از رزمندگان عزیز هشت سال دفاع مقدسمان را برایت بگویم... میگفت سه نفر بودند که برای عملیات شناسایی، شبانه وارد منطقه عملیاتی بعثی ها شدند و اطلاعاتی بدست آوردند و از همان راهی که آمده بودند برمی گشتند که ناگهان یکی از آن سه نفر محکم گفت تکان نخورید... وسط میدان مین هستیم... این رزمنده عزیز میگفت من قدمی برداشته بودم اما با شنیدن صدای همرزمم قدمم را رو
حرفهای زیادی را نگفتم 
چون نخواستم کسی را برنجانم، 
چون رویم نشد بگویم، 
چون لازم می دانستم به فرد مقابلم احترام بگذارم، 
چون حوصله بحث نداشتم، 
چون از بی منطقی و تعصب بدم می آمد، 
چون می دانستم درک نمی شوم، 
چون وقتی حق با من بود دلیلی نداشت بحث کنم، 
چون همه چیز مثل روز روشن بود و طرف مقابل باید خودش می فهمید، 
چون گفتنش بی فایده بود، 
چون همدلی نمی کردند و در عوض راه حل می دادند، 
چون قضاوتم می کردند، 
چون سوء برداشت وجود داشت
چون ممکن بود
حرفهای زیادی را نگفتم 
چون نخواستم کسی را برنجانم، 
چون رویم نشد بگویم، 
چون لازم می دانستم به فرد مقابلم احترام بگذارم، 
چون حوصله بحث نداشتم، 
چون از بی منطقی و تعصب بدم می آمد، 
چون می دانستم درک نمی شوم، 
چون وقتی حق با من بود دلیلی نداشت بحث کنم، 
چون همه چیز مثل روز روشن بود و طرف مقابل باید خودش می فهمید، 
چون گفتنش بی فایده بود، 
چون همدلی نمی کردند و در عوض راه حل می دادند، 
چون قضاوتم می کردند، 
چون سوء برداشت وجود داشت
چون ممکن بود
از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ند
نامزدهای انقلابی انصراف ندهید، عدم وحدت اصلاحاتی اصولگرا جنگ زرگری برای حذف نامزدهای نخبه و فرهیخته انقلابی از انتخابات مجلس یازدهم هست.
هماهنگی پنهانی اصولگرا و اصلاحات متصل به دشمن و هر دو ساخت دشمن بازی عدم توافق حداکثری راه انداختند تا نیروهای تازه نفس نخبگان و فرهیختگان اصلح برای دلسوزی و ایجاد وحدت و حیاط خلوت خود در کل کشور مجدد سکان مجلس شورای اسلامی را به دست بگیرند.                                                                           
آقا فدایت! آمدی؟
روایتی از روز ظهور منجی موعود (عج)
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم...
که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.
صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کف
  
علیرضا انگشترهای نقره داخل ویترین را یکی یکی نشان می‌دهد و درباره سنگ‌هایش حرف می‌زند بعد که متوجه می‌شود حرف‌هایش خیلی هم برایم باورپذیر نیست، کتابی را از قفسه بیرون می‌کشد و می‌گوید: «فکر نکنی این‌ها را از خودم درآورده‌ام. همه چیزهایی که گفتم اینجا توی این نوشته؛ «کتاب سنگ درمانی» شوفل برگر که برای تمام حرف‌هایش هم سند آورده.» اینجا در بازار انگشتر شهر ری که بخشی از بازار سنتی همجوار با صحن شاه عبدالعظیم(ع) است، هنوز هم خرید و فر
وقتی زندگی آن روی خودش را نشانت می‌دهد، تازه می‌توانی خود را واضح‌تر از هر زمان ممکن ببینی. می‌بینی که روز به روز در منگنه‌اش فشرده‌تر می‌شوی. تو گویی این فشردگی بسط‌ات می‌دهد. نمی‌دانم شاید الان دارم اینگونه شعار می‌دهم و آن روزها به این مسأله حتی فکر هم نمی‌کردم.
دو ماه گذشته برایم بسیار سخت و جانفرسا بود. تصمیمی گرفته بودم که تا به اینجای عمرم بی‌سابقه بود؛ تصمیم بر ویران کردن تمام پل‌های پشت سر. حالا که از دور نگاه می‌کنم، می‌بی
حسین سیاه‌کلاه از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و وحید هم یک تیر به پشت سرش شلیک کرده بود؛ بعد دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند. این سرنوشت مجید شریف واقفی یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود که بر پذیرفتن مواضع التقاطی برخی رهبران این سازمان ایستادگی کرد.

ساعت حدود چهار بعدازظهر ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ بود. مجید یکی از اعضای برجسته مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در خارج از زندان از طریق لیلا همسرش از قرار مذاکره‌ای با فرستاده سازمان مطلع شده بود، به
چه قدر کم مانده اند از ساداتِ حضرت زهرا سلام اللّٰه علیها...چه آن دختران و زنانی که به تازگی آراسته شُده بودند به عِفَّت چه آنانی که #برقع بر چهره کشیدند..انگار تنها اضافی دِل گرفتگیِ شان همین استکه تا #تقّی_به_توقّی میخوردمظلوم تر از حیا پیدا نکرده اند..خیال ورشان داشته کسی ککش میگزد از این بی حیایی و گناه که قُبحی در سایه ماندهانگار وقتی هوا بهم میزند گناه هم عادیِ روزمره میشودنمیدانم پرستیدن خُدا را چه دانسته اند که وقتی اوضاع باب میلشان نب
از استرس و سرما یخ زده‌ام. دم در کوله را
زمین می‌گذارم و به بهانه درآوردن ظرف قطاب کمی با خودم مهربانی میکنم که:
بیخیال..برو ببین چی میشه!

دم در نوشته‌اند که ایشان را نبوسید!
منطقیست؛ امّا بیش از پیش احساس مزاحم‌بودن می‌کنم.

و بالاخره به سالن نگاه می‌کنم. خدایا...زن
کهن را می‌بینم که با موها و روسری سفید نشسته کنار پنجره روی ویلچر، کبری بغلش می‌کند
و می‌گذاردش روی مبل؛ می‌گوید: آمدن مهمان را از قبل بهشون نمی‌گم وگرنه از هیجان
خوابشان نمی
این نامه، جهت شرکت در یک چالش جذاب است! =)
سلام.
من شارمین هستم. درست مثل خودت. در واقع باید بگویم من خود تو هستم که دارم آینده ات را زندگی می کنم و مخاطب این نامه، همه ی شما «من»هایی هستید که گذشته ی مرا زندگی کرده اید!

به عنوان شروع، می خواهم از اولین کروموزوم باشعورم که چشم بست روی هر چه Y و با یک X مثل خودش ترکیب شد، کمال تشکر را داشته باشم! درست است که آن سالها، همه منتظر تولد یک مسعود کوچولوی دوست داشتنی بودند و دو تا آبجیها، به خاطر تبدیل شدن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها