نتایج جستجو برای عبارت :

سفر به دور اتاقم (۱)

دلم برای تخت خوابم  برای صدای بادی که به پنجره اتاقم میخورد و من را یاد آلمان می انداخت، تنگ شده است. دلم برای پنجره اتاقم که میتوانستم نور چراغ های دور دست را از آنجا ببینم و به یاد شبهای آرام اروپا بیوفتم  تنگ شده است. برای تمام کتابهای کتابخانه ام و برای تمام آن لحظاتی که میتوانستم در تنهایی های خودم در مورد آینده ام رویاپردازی کنم و تصمیمات بزرگ بگیرم، دلتنگم.
برای تمام آن روزها دلتنگم. .. 
چند شب پیش مثل هر شب در اتاقم را بستم و بخاری را روشن کردم. خیلی زود و راحت در تنهایی و سکوتِ اتاقم به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم اما مثل همیشه نبود! صبحی بود که قرار بود من چشمانم برای همیشه باز نشود.صبحی با طعم بُهت و حیرت! صبحی که چشمانم با خیره شدن به لولۀ در آمده از پُشتِ بخاری باز شد!
شب هنگام مرگ در اتاقم قدم زده بود. و شاید هم در گوشه‌ای از اتاقم ایستاده و خیره شده به منی که غَرقِ در خواب بودم. او فقط دستی به من کشیده و از دریچۀ کولری که بالا
عامر با یه دوربین در سطح بابازنبوری بیا وارد اتاقم شو، ببین وقتی دارم از اتاقم میگم، بتونی تصور کنی. دوستام بهم میگن، تو چرا اینقدر کم میای بیرون؟ حال و انرژی این یه تیکه از جهان رو اینقدر دوس دارم که از خدا می‌خوام هرجا میرم، با خودم ببرمش. یه دوره خریدم هنوز گوش ندادم. نمی‌دونم چرا به سمتش کشش پیدا نمی‌کنم؟ خب الآن یاد می‌گیریم بعدا ایشالا به کارمون میاد‌‌. آخ گفتی مثل گواهی‌نامه، دردم تازه شد. گواهی‌نامه دارم اما ماشین نه، تازه‌شم من
زیر پنجره‌ی اتاقم یک کافه است. با صندلی‌های چوبی که داخل پیاده‌رو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشسته‌اند. 
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش معکوس جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم می‌اورند که زندگی در جریان است، مردم می‌آیند و میروند و روی فنجان‌ها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک
زیر پنجره‌ی اتاقم یک کافه است. با صندلی‌های چوبی که داخل پیاده‌رو چیده شده و همیشه خدا جمعی دور میزش نشسته‌اند. 
هر چند شب یکبار از اتاقم شمارش معکوس جمعی را میشنوم که با هیجان از ده تا یک میخوانند و بعد با صداهای شادشان فریاد میزنند "تولدت مبارک" من شمعی را تصور میکنم که فوت و آرزوهای مگویی که در دل خوانده میشود.
کافه و آدمهایش روز و شب به یادم می‌اورند که زندگی در جریان است، مردم می‌آیند و میروند و روی فنجان‌ها رد ماتیک قرمز مینشیند و پاک
دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))
راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***
سلام دوستان خوبمامروز خیلی خسته شده بودم از زندگی  حوصلم سر رفته بود و هیچ کاری به زهنم نمی رسید 
اصلا خیلی ناجور بود یه چی میگم یه چی میشنوید تا اینکه پاشدم یه وضو گرفته تا حالم جابیاد 
اتاقم خیلی بهم ریخته بود اصلا میخوایتم منفجر کنم اتاقم رو نمیدونید چه وضعی بود 
تا اینکه به کمک مادرم تونستم اتاقم رو جمع بکنم و یه تغیر بدم از اون موقع تاحالا حالم خیلی بهتر شده گاهی وقت ها تغیر باعث میشه تا حالات خوب بشه یادش بخیر کلاس ششم معلم راهنمایی داش
تنها بودم، در اتاقم وا بود خب قطعا.خبر مرگم دو دقه خوابیدم، یه لحظه پا شدم دیدم در اتاقم بسته ست، باز خوابم برد، بیدار که شدم در اتاق باز بود ولی هنوز هیشکی نیومده بود و تنها بودم :)))))
گزینه۱. خاک عالم بر سرم، جنی شدی.
گزینه۲. بسم الله الرحمن الرحیم.
گزینه۳. سنجاق بذار بالا سرت.
گزینه۴. حالا شی ژدی؟
با این که امروز حالم بهتر بود اما هیچ جوره دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت! من به شدت به انرژی مثبت و منفی اعتقاد دارم و متاسفانه انرژی های منفی این چند روز بیماری توی اتاقم گیر کرده بودن و نا خودآگاه خودم اجازه نمی دادم که بیرون برن!
یه ساعت پیش یه نگاه به خودم و اتاقم انداختم و حالم بهم خورد!چقدر عوض شدم! یه بسم الله گفتم و بلند شدم! تمام دستمال کاغذی ها و کاغذ پاره های کف اتاقم رو جمع کردم ! ملافه مو انداختم تو سبد لباسشویی و پتو هام رو تا کردم گذا
سلام 
یه سوالی که چند وقته فکرم رو مشغول کرده اینه که پسرها از اتاق خواب دختری که رفتن خواستگاریش چی میفهمن؟، آخه اتاق خواب من خیلی کوچیک و ساده ست و فقط یک تخت دارم و یک میز کامپیوتر و دیگر هیچ... 
نه گل و گلدونی دارم نه آنچنان چیزهای تزئینی و لوکس. معمولا هر کی میاد خواستگاریم میریم تو اتاق خودم تا با هم صحبت کنیم. حالا چون من اتاقم خیلی ساده ست ممکنه آقا پسر به این فکر بکنه که من آدم خسیسی هستم که چیز خاصی تو اتاقم ندارم، یا افسرده و دل مرده ام
ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که بهم هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیشتر
نشسته بودم توی اتاقم. مامان اومد توی اتاق که مثلا منو چک کنه و یه سری بهم بزنه.
یهویی تفم پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
مامان  یه دفعه ای چشماش تا ته باز شد و سریع در اتاقم رو تا نصفه بست و بعد درحالی که یه دستش روی دستگیره بود تا در صورت لزوم سریعا منو توی اتاق حبس (شما بخونین قرطینه) کنه، پرسش گرانه از پشت در نیمه باز با چشمای نیمه بسته بهم زل زد که یعنی:
کرونا که نداری؟ اگه داری حبست کنم! ( درحالی که من 5 روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتم)
مواقعی
که استرس دارم یا ناراحتم یکی از کارهایی که میتونه آرومم کنه مرتب کردن
اتاقمه.دیروز صبح که بیدار شدم پدر گفت شب مهمون داریم و خوب این یک هفته
اخیر که عقد و مهمونی بودم فقط نیمه شب میرسیدم خونه و باز صبح میرفتم
بیرون.انگار توی اتاقم روده ی گاو پاره شده بود.هرچی لباس بود وسط اتاق
ریخته بود.
دیروز صبح زود که بیدار شدم استرس داشتم استرس خدافظی با
خاله.استرس مهمونی شب..افتادم به جون اتاقم ولی دست و دلم نمیرفت عمیق
بشینم و کمدهامو مرتب کنم.
این موقع‌های سال که هوا سرد می‌شود و چسبیدن به شوفاژ و پتوپیچ شدن و مخصوصا خواب در این موقعیت از لذت‌های زندگی محسوب می‌شود، من برای "نخوابیدن" حق انتخاب دارم و می‌توانم بین دو گزینه انتخاب کنم.
یا در اتاقم (به عبارتی یخچالم) از شدت سرما "نخوابم"، یا در هال از شدت سر و صدا "نخوابم".
تکلیف اتاقم که معلوم است. شوفاژ به خاطر دور بودن از پکیج تقریبا گرم نمی‌شود. دو تا از دیوارهای اتاق هم پشت‌شان خالی است و حتی پوشیدن ژاکت و جوراب موقع خواب هم دردی
صدای شستن بارون و ضربه های آبکی اش روی شیشه و دیوار اتاقم
صدای تیک تاک ساعت دیواری 
صدای شعله های گرم بخاری 
صدای بهم خوردن شاخه درخت زردآلو به شیشه اتاقم
صدای خور و پف پدرم 
صدای نفس کشیدنم توی سکوت اتاق 
صدای موتور کامیون در خیابانی ۱۰۰ متر بالاتر از خانه ی ما
صدای شر شر آب از ناودان خانه ....
شب قشنگیه.مامان می گه سرده ولی به نظر من خنکه.ماه توی آسمون می درخشه و نور نقره ای رنگ خودش رو روی هرچیزی می اندازه.گل های لاله عباسی خونه مون هنوز کوچیکن.منتظرم تا مثل سال پیش دوباره گل های خوش رنگشون رو بدن و دوباره بوی خوششون فضای حیاط رو در بر بگیره.درخت انگوری که نمی دونم چند سال پیش کاشتیم،برای اولین بار پنج تا خوشه ی انگور داده. :)
پنجره ی اتاقم رو باز گذاشتم تا هوای خنک بهاری وارد اتاقم بشه.چه قدر من فصل بهار رو دوست دارم.از چند ماه پیش من
این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم می‌کردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم می‌کنم.
دستم را روی دیوار سرد اتاقم می‌کشم و دنبال برجستگی کلید برق می‌گردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبه‌رویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم. 
احساس میکنم سوت استارت بیماری آلزایمر را درون مغزم
شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر م
توی اتاقم نشسته بودم و درحالی که پرده ها ضخیم و بنفش رنگ اتاق رو از قصد کنار نزده بودم تا حال و هوای شبانه رو برام تداعی کنه، داشتم درس میخوندم و توی آفیس ورد، جواب سوالای فضایی استادمون رو تایپ میکردم.
مامان که داشت از کنار در اتاقم رد میشد، به این نتیجه رسید که این اتاق زیادی تاریکه. به خاطر همینم گفت:
پاشو پرده ها رو کنار بزن یه کم نور بیاد توی اتاق. چیه اینطوری، دل آدم میگیره.
گفتم:
محیط مصنوعی برای فراهم کردن شرایط مناسب خلق ایده درست کردم.
عاقا دیروز تو سالن پذیراییمون داشتم درس میخوندم ( اسمش سالن پذیراییه وگرنه ما همه کار اونجا انجام میدیم ) ساعت هشت ونیم پدر تلویزیون روشن کرد وچون گوشاش مشکل داره صدارو تا ته زیاد کرد ...... از یه طرف حوصله نداشتم برم توی  اتاقم چون باید تمیزش میکردم تا بتونم جایی واسه درس خوندن پیدا کنم از یه طرفم با صدایه تلویزیون نمی تونستم بفهمم تویه کتابم چی نوشته... از اخرم اون دلم که میگفت " اتاق "بر اون یکی دیگه پیروز شدو با حالی زار مجبور شدم اتاقمو تمیز ک
در راستای درآوردن شورِ نژادپرستی و تعریف از آذری ها لازمه این دو نفر رو هم معرفی کنم که خیلییییییی دوسشون دارم.
دوتا از کمدین های آذربایجان هستن که یکشنبه ها منو به مدت 3 ساعت از اتاقم میکشن بیرون و میشینم پای تلویزیون و تئاترشون رو نگاه میکنم یعنی خانواده به جون اینا دعا میکنن که باعث میشن من از اتاقم میام بیرون و منو میبینن که زنده ام
توی اینستاگرام و یوتیوب اسم تئاترشون که توی عنوان نوشتم رو سرچ کنید فیلم هاشون هست اگه آذری متوجه میشید که
حالا رسیدیم به فصلی که قبل از ظهرش نور کمرنگی از پنجره ی اتاق کم نورم میاد داخل و من پاهام رو میذارم روی میز تا نور قلقلکم بده...امروز سر مبحث constipation بودم و همزمان حمام آفتاب میگرفتم که چشمم افتاد به درخت روبه روی پنجره ی اتاقم،دوتا پرنده ی قشنگ که فکر میکنم شاید بلبل بوده باشن نشستن روی یک شاخه جیک تو جیک هم...چند دقیقه ی طولانی نگاهشون کردم...هر کدوم به نوبت بالهاش رو باز میکرد و اون یکی به زیر بالهاش نوک میزد...نمیدونم شاید این هم معاشقه ای به س
من خیلی حساس و مرتب بودم...
حساس تر و مرتب تر شده بودم درین سالها...
اتاقم رو هر شب جارو میکردم...
تو تمام این سالها یه بار فقط سوسک خیلی ریز دیدم توی اتاقم و باهاش مدارا کردم چون هیچ وقت از زیر تخت در نیومد....
 
حالا...من ۱۲ روز خونه به خونه با یه مشت خارجی جابجا شدم و روی تخت جدید خوابیدم و کل زندگیم تو یه چمدون بوده...
حالام که برگشتم هر شب یه جام...
یه شب دانشگاه میخوابم...
یه شب مهمونم خونه دوستام...
یه شب اتاق دوستم که رفته مسافرت...
امشب اتاق همون دوس
گفته بود اگر به فکر من نیستی به فکر  گلدان های خانه مان باش. به فکر شمعدانی های اتاقم. خیال می کرد پس از رفتن من دیگر اکسیژنی به گلبرگ گلدان هایش نمی رسد.و حالا یک عکس به دستم رسیده از گل های زرد و پژمرده و پلاسیده. شمعدانی های خشک و یخ زده.
الان یهو دلم خواست تو رو با موهای سفید واون لبخندی که همیشه به لب داشتی میدیدم حیف وصد حیف که نمیشه اما شاید بعده ها فیس اپ رو نصب کردم ویه عکس از پیرشدنت رو به دیوار اتاقم بزنم و فکر کنم که هستی ...
پ ن:برای مهدی
دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت 
چیزی که الان دلم میخواد, قدم زدن توی خیابون هست. هوا همین اندازه ای که الان سرد هست سرد باشه. باد نیاد ولی. اسمون ابر داشته باشه ولی ستاره هاش پیدا باشن... من هی پیاده روی کنم هی پیاده روی کنم هی پیاده روی کنم... هی گوش کنم... هی گوش کنم... هی گوش کنم.. به همین صدای مردم کوچه و بازار... همین صداهای واقعی... هی ببینم هی ببینم چشام رو پر کنم از ادما.. از ساختنمونا... از درختا... خیابونش خیلی شلوغ نباشه. از این خیابونا باشه که دو بَرش ساختمون و دکه و اینا هست... ا
اتاق من safe zone امه ... توش راحتم ... توش خودمم ... هر وقت بخوام درس میخونم، هر وقت بخوام با صدای بلند آهنگای جویی رو میخونم، هر وقت بخوام میخوابم! کلا my room is my kingdom
امشب یکم با بکی تو اینستا صحبت کردم... ناراحت بود! نگران بود ... خب البته این حال همه مونه. اما اون حالش بدتر بود. انگار یکی از دوستاشو تو اعتراضات گرفته بودن. حرفمون ک تموم شد از غارم (چون تایم زیادی رو تو اتاقم میگذرونم خانواده میگن تو مثل خوناشاما که میخوان در معرض نور نباشن رفتی یه غار پیدا
با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه محشری در آید و از این جور حرفها... ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و
باید بلند شم. فرم پر کنم برای ملت. ریکام بنویسم برای ملت. هدفنم رو شارژ کنم. اتاقم رو جمع کنم. غذا بخورم. خودم رو مجبور کنم فردا دیگه برم سر کار. گار کنم. قبض برق ساختمومو بپردازم. برم بیرون با دوستم. دعا کنم. لباسا رو بریزم توی ماشین. مشق کنم درسمو. زبان بخونم. ایمیل بزنم. 
 
 
طرحام مونده...
ناهار نخوردم...
تا یک ساعت دیگه نور میره...
اتاقم نور نداره و عملا چهار دیواری بی پنجره اس
از وقتی رسیدم مهمون اومده،باید صبر کنم تا برن و ناها بخورم و کارمو شروع کنم
وقت کمه... با این سرعتی که روزگار داره خیلی وقت کم میارم...
یک وقت هایی با تو حرف می زنم توی اتاقم توی پارک توی خیابان اما نمی دانم چرا وقتی با تو حرف می زنم مردم طوری که انگار دیوانه دیده اند به من نگاه می کنند ... آی مردم : کسی که با خودش حرف می زند دیوانه نیست او کسی را همراهش دارد که با چشم دیده نمی شود ... #الهام_ملک_محمدی
یک سال قبل من و دوستم ف و خواهرم روی تختم نشسته بودیم با این که از این کار متنفرم اما چاره ای نبودخلاصه! قلمبه اومد خودش رو پرت کرد روی تخت
لازم به ذکره که قلمبه دو سه کیلو از صدکیلو شدن کم داره :| 
و بله! تختم شکست :||
بعدش هم که رفتم دانشگاه و دیگه خونه نبودم که نیازی به تخت داشته باشم
حالا برای دو ماه پیش رو که خونه ام تختم رو عوض کردم و یه تخت جدید گذاشتم
به علاوه ی اضافه کردن تماااام عروسک های بچگیم و حتی نمیدونم چرا.چون سالها بود عروسکها توی گو
نیمچه خاطره :
عاقا دیروز تو سالن پذیراییمون داشتم درس میخوندم ( اسمش سالن پذیراییه وگرنه ما همه کار اونجا انجام میدیم ) ساعت هشت ونیم پدر تلویزیون روشن کرد وچون گوشاش مشکل داره صدارو تا ته زیاد کرد ...... از یه طرف حوصله نداشتم برم توی  اتاقم چون باید تمیزش میکردم تا بتونم جایی واسه درس خوندن پیدا کنم از یه طرفم با صدایه تلویزیون نمی تونستم بفهمم تویه کتابم چی نوشته... از اخرم اون دلم که میگفت " اتاق "بر اون یکی دیگه پیروز شدو با حالی زار مجبور شدم
کنسرهای دهانی وحشتناک‌ن و خوندن درس هاش دو جون از جون هام کم می‌کنه. هر بار به پسرعمه‌م فکر می‌کنم و زجر بی‌پایانِ مادرش. که فیلم های عروسی‌ش رو میذاره و زار می‌زنه. به سیگار. به الکل. به دود. به مشکی پوشیدن‌ها، به حلوا و خرما. لعنت به مرگ سی سالگی.
 
+ لیلا می‌گه خودتو خیلی محکم بغل بگیر. خودتو بیش از حد دوست داشته باش. جای همه. باشه. بغل. دوستت دارم.
++ کاش زودتر شروع شه دیگه دانشگاه. خسته و کوفته و منتظر. صبح ها پباده رفتن و تند تند گام برداشتن
و من آن عاشق نانوشته ی تاریخم...
از اتاقم عطر یاس می آید...
بهشت من...طلا در طلا...نور در نور...
فردوس برینم...اوج تمنای وجودم...خنکای دلم...
بیا دست هایت را به من بده...بگذار به تلافی همه ی دنیا به کام ما نگشتن ها،دور هم بگردیم...
بیا همه ی این خاکستری ها را دور بریزیم...بیا لحظه ای فقط من و تو باشیم...فارغ از دغدغه های رنگارنگمان...
بگذار دنیا فقط دو روز برای ما باشد...فقط دو روز...
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود...
...
روی یه نوت صورتی ک به دیوار اتاقم چسبوندم ...دو ماه پیش...نوشتم :آنها که از تنهایی نمیهراسند ؛باهم بودن هایشان عجیب اصالت دارد...!هر روز میخونمش...هر روز جلوی چشممه...هر روز و هر ثانیه و هر لحظه باورش دارم...اما امروز ...
نه!
به همین سادگی...!
....
شعر اول پست از حامد ابراهیم پور
اومدم، تو اتاقم مستقر شدم ، کلاس گذروندم، تفریح نکردم خیلی ولی درس هم نخوندم و خیلی سریع ده روز گذشت! چرا اینقدر زود آخه؟
هنوز کلاسا به جلسه چهارم نرسیده من پنج شیش جلسه عقبم چه وضعشه خب؟ شب ها هم طولانی شده، تایمی که تنهام بیشتره و چرا از این تایم واسه دپ شدم استفاده نکنیم؟ 
به دفعاتی پیش آمده که ذهنم درگیر اتفاقات گذشته میشود...
کلماتی را درد میکشم.
شایدم هم طراحی...و شاید هم زندگی
ثانیه ها میگذرند و دقیقه ها و پشت سرشان ساعت ها ...
وشب میشود...
و ای وای از شب...
تمام صفحات زندگیم را در سقف تاریک اتاقم ورق میزنم ...
و چه جدال ناجوانمردانه ای بین من و ...زندگی
مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...
این روزا روحیم حسابی پایینه...
بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....
خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...
اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...
آمده اند می‌گویند: اتاق برتر شده اید و فلان ساعت مسئولین می آیند بازدید اتاقتان و اهدای جوایز. 
هیچ وقت فکر نمیکردم کسانی را که در گوشی ام شمر و یزید سیو کرده ام، به اتاقم بیایند، میزبانشان باشم و با ایشان در یک کادر قرار بگیرم. لبخند بزنند و کادو بدهند، مجبور باشم لبخند بزنم و سنگینی فضا را تحمل کنم. می‌گفت: انتقادی دارید، بگویید. با چشمانم میگفتم: من اگر بخواهم شما را نقد کنم، فاتحه تان را می‌خوانم و خودم هم باید قید تحصیل را بزنم. بهتر است
وقتی رفتم پیشش که یکم غیرمستقیم بگم این چند روزی که می‌خوای بری تهران احتمالا دلم برات تنگ می‌شه و گفت خیلی خب می‌خوای حرف نزنی؟آخه دارم درس می‌خونم :)) یاد خودم افتادم توی همه‌ی وقتایی که میومد یه چیزی بگه و داشتم درس می‌خوندم و قبل از این‌که حرف‌شو بزنه با تشر از اتاقم بیرونش می‌کردم.
۱۰ چیز که خوشحالم میکنه:
نقاشی کردن و هر انچه به نقاشی مربوط باشه! مخصوصا مدادرنگی
آهنگ گوش دادن
کتابا و فیلمای خوب
کره جنوبی
اتاقم
عروسک‌های پشمالو و بغل کردنی
گوش دادن به قصه های بابا
بارون
وقت گذروندن و حرف زدن با آدمای مورد علاقه ی زندگیم که شامل وبلاگم هم میشه
سکوت شب و زل زدن به ستاره ها اونم وقتی حس کنی مثله میلیون ها زنگ کوچولو میخندن
 
۵ چیز که براشون شکر گذارم:
آرامش و سلامتی
خانودم
دوستای صمیمیم، چه مجازی چه واقعی
انتخاب رشته علوم
امروز صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم و کمی تغییرش بدهم.کاری که قرار بود پنجشنبه بعد از امتحانم انجام بدهم. در عرض دوساعت اتاقم به بهترین حالت ممکن تمیز شد. یاد این جمله افتادم که "به عمل کار برآید به سخندانی نیست" واقعا انسان چیست؟  این موجود دوپا، تا وقتی بخواهد یک کاری را بکند زمین و زمان را بهم میزند تا به هدفش برسد ولی امان، امان از روزی که آدمی نخواهد کاری را بکند.
در این قرنطینه خانگی سریال هایی را دانلود کر
ولی من یه روز زنگ میزنم به پلیس گزارش میدم پسرعموی نه چندان محترم من هرچند وقت یه بار مهمونی شبانه میگیره و واسه منی که اتاقم با هالشون دیوار به دیواره مزاحمت ایجاد میکنه ! >_< 
اصلا چرا خونه ی کل خاندان ما تو این محل جمع شده ! 
خدایا ناموسن امشب بریزن اینارو ببرن سرم رفتتتتتتتتتتتتت ! البته فایده ای نداره ! :| دو روز دیگه باز کار خودشو میکنه ... پووووووف -_-
از آخرین باری که مطلبی توی وبلاگم نوشتم حدود یک ماه می گذره.آخ که چه قدر دلتنگ نوشتن هستم.نوشتن درباره این که چه قدر دلم برای گرین گیبلز عزیزم تنگ شده.دلم برای خونه ی رویاهایم که تموم کودکیم رو در اون گذروندم تنگ شده.دلم برای رفتن و چیدن نعناع تازه از باغچه تنگ شده.دلم برای تخیلاتم در زمان چیدن نعناع ها و بوییدن عطر تیزشون تنگ شده.تا به حال گل های نعناع رو دیدید؟رنگ بنفش زیبا و بوی دل انگیزی دارند و هر چند که کوچک اند ولی جلوه و زیبایی خاصی رو
 
 
دلنوشته: عطر تن تو
قلم: مبینا شامی
 
تو اتاقم نشستع بودم...
یهو یع عطر آشنا رو حس کردم!!
با خودم گفتم ینی اومدع؟!!
اطرافمو نگا کردم!!
ندیدمش....
بلندشدم تموم اتاقارو گشتم
ولی....
نبود
مامانم وختی دید گیجم از اشپزخونع اومد بیرون گف...
دنبال چی میگردی؟
رفتم تو فکر
واقعن دنبال چی میگشتم؟!!!
اون خودش گف دیگع دوسم ندارع
مگع میشع برگردع....!!!
یهو بع خودم اومدم دیدم مامانم دارع صدام میزنع
گفتم جونم مامان
گف میگم داری دنبال چی میگردی؟
گفتم هیچی
رفتم تو اتاق.
 
۱
سفر به دور اتاق سفر است ولی نیاز به پول، فراغت چند روزه یا ویزا ندارد. سفری مجانی، بی‌تحرک و بدون ویزاست برای بی‌پول‌ها، خستگان و دارندگان پاسپورت کشوری از جهان سوم. سفریست که هم‌سفرت با توست، همین‌جا کنارت خوابیده و با هم هستید، ولی اگر سر انتخاب بین دبی‌مال و رویال آلبرت هال به توافق نرسیدید، می‌توانید همینطور در آغوش یکدیگر در صلح و آرامش هر کدام به مقصد خود بروید. سفر به دور اتاق چیز زیادی نیاز ندارد و کمتر بهانه‌ای برای سفر
دیشب روتختم تو اتاقم خوابیدم، صبح که گوشیم زنگ خورد و از خواب پا شدم، دیدم جلوی بخاری توی هال افتادم، بدون بالش و پتو. حالا هرچی فکر می کنم نمیدونم چه طوری جابجا شدم.
این ضدحال باعث شد از سرویس جا بمونم، اسنپ هم گیرم نیومد، با ماشین خودمون رفتم.
+ می خوام برم باشگاه.
++ امروز راجع به آینده خیلی فکر کردم، به جمع بندی هایی هم رسیدم.
14تیر 98
چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.
گف:تو از کجا خبر داری؟ بهار بهت گفت؟
گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟
گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن
متاسفانه تواناییه اینکه ساعت ها بشینم رو صندلیه کنار پنجره اتاقم 
و آسمونه آبی و حرکت اَبرای کوچولوش رو تماشا کنم و لذذذذذت ببرم، رو دارم.
البته داشتنه یه عالمه درس واسه خوندن هم تو داشتنه این تواناییم بی تاثیر نیست
_________________________________________________
کاش آسمون میدونست که رنگش چقد تو حال اون روزه من تاثیر دره
رنگش خیلی نازه لامصب
فقط اَبراش دارن یکم وحشی میشن
__________________________
ملخ ها هم قشنگیه خودشونو دارن
یکیش پنج روزه کف تراس بدونه حرکت نشسته زل زده
متاسفانه تواناییه اینکه ساعت ها بشینم رو صندلیه کنار پنجره اتاقم 
و آسمونه آبی و حرکت اَبرای کوچولوش رو تماشا کنم و لذذذذذت ببرم، رو دارم.
البته داشتنه یه عالمه درس واسه خوندن هم تو داشتنه این تواناییم بی تاثیر نیست
_________________________________________________
کاش آسمون میدونست که رنگش چقد تو حال اون روزه من تاثیر دره
رنگش خیلی نازه لامصب
فقط اَبراش دارن یکم وحشی میشن
__________________________
ملخ ها هم قشنگیه خودشونو دارن
یکیش پنج روزه کف تراس بدونه حرکت نشسته زل زده
حصار شیشه ای کوچکی که دری از اتاقم را به جهان بیرون می گشود. دنیایی به مراتب شگفت انگیز تر از سرزمین عجایبی که آلیس تجربه می کرد. دریچه ای رو به جهان فراموش شده ی پشت خانه. تصویری حیرت آور از درختی بزرگ با شاخه های تنومند که در حصار زنجیره وار پیچک ها پنهان شده بود. توده عظیمی که به جای برگهای خودش هر روز گلهای ارغوانی پیچک را با شکوهی هرچه تمام تر به نمایش می گذاشت. اصلا دلم نمی خواست با کمی بیشتر خوابیدن منظره صبح این باغ را از پشت پنجره اتاقم ا
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
یک ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻨ ﻣﻪ :
ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ ﺴ ﺭﻭ ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﻨ ، ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻫ ﺑﺪﻩ 
ﻭﻟ ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ ﻋﻤﺮ ﺳﺮﺵ ﻨ ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻫ ﺮ ﺎﺩ ﺑﺪﻩ ...
ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺮﺍﻧ ﻣﻪ :
اﻪ ﻣ ﺧﻮﺍ ﺴ ﺭﻭ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﻨ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺯﺩ ﺎﺩ ﺑﺪﻩ 
ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ هفت جد و آبادشو ﺳﺮ ﻨ، ﺑﻬﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ
.........
فرهنگ لغت مامانم : 
این آشغالا که میمالی به خودت = لوازم آرایش.
 این آشغال که شب و روز دستته = گوشیم . 
 این آشغال که همش سرت توشه = لب تاپ.
 این آشغالا که میخوری = قره قر
یه حال خوبی دارم. 
هنوز تیم‌مون تکمیل نشده، هنوز درگیر مصاحبه‌های خسته‌کننده و وقت‌گیریم و کلی هنوزهای دیگه. ولی حال‌مون خوبه. می‌دونم باید چی کار کنم، شرکت آرومه، هوا خوبه، اتاقم نورگیره، یه هم‌اتاقی خوب دارم، صدای آب میاد، گلام سبز و خوشحالن و یه شنبه‌ی قشنگ رو شروع کردیم. خیلی قشنگ..
#کارنوشت
خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 
من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و
دیروز رفتم از توی اتاقم دستگیره بیاورم وقتی برگشتم دیدم قابلمه برگشته و روی تمام سه تا گاز کنار هم ، ماهی ریخته رد تکه های ماهی را دنبال کردم و از روی دیوار رد شدم به سقف که رسیدم تکه های ماهی دایره وار پراکنده شده بودند دیگر از لکه های روغن نگویم !
آن لحظه نه به چگونگی تمیز کردن این فاجعه گسترده فکر میکردم و نه به حجم انفجار رخ داده فقط فقط احساس گرسنگی مزمنم به خاطرم می آمد
رسیدم خونه دیدم رفتند دسته جمعی یعنی آبجی خانم سمیه و شوهر ش و مامان خانم رفتند حجامت برگشتنی پیتزا متری خریده بودن من یه چند تیکه شو بیشتر نتونستم بخورم حالم بد شد اون نشسته بودن سر سفره و من روی مبل قشنگ روبروم به سر روی خونه !!! احساس تهوع بهم دست داد . اومدم توی اتاقم پای لب تاپ سرخودم گرم کنم . تا حالام بد نشه
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
ی شوکی بهم وارد میشه
شروع می کنم باهاش دستاویز شدن، کلنجار رفتن و به چالش کشیدن خودم. 
انرژیم تموم میشه. 
میفتم رو زمین. 
هی فکر میکنم.
اتاقم شلوغ میشه
غذاههای پرکالری میخورم.
کارام همه  وای میسته. 
دوستامو می بینم. 
میفتم 
سرم درد میگیره 
بلند میشم 
اتاقمو جمع می کنم.
ی چیزی مینویسم 
ذهنم جمع میشه
دوباره شروع میکنم.
از ابتدای سال جدید چند قرار کوچک با خودم گذاشتم. آنقدر اینور و آنور خواندم که پایبند بودن به بعضی کارها در زندگی بسیار تاثیرگذار است، گفتم خب حتما یک چیزی هست که اینقدر همه جا می‌نویسند و می‌گویند. امتحان کردنش ضرر ندارد. من هم چند تا کار برای زندگی‌ام مشخص کردم که به‌شان پایبند باشم؛ کارهای حساب‌شده!
یکی‌شان را می‌گویم. مثلا هر شب قبل از خواب حتماِ حتما اتاقم را مرتب و منظم کرده باشم. کتاب‌ها در قفسه رفته باشند. لباس‌ها آویزان شده باشن
امروز صبح رفتم پیش استاد منو جلو آقای ملکی شست گذاشت هر چی تو دهنش بود بهم گفت :|
هی میگفت من اینقد مقاله اتو تصحیح کردم تاحالا than رو اونجا گذاشتم ؟!! 
بعد از ظهر نشسته بودم دیدم استاد اس ام اس داد گفت ساعت سه بیا اتاقم 
نگو استاد فک کرده بود صبح به اندازه کافی فوش نداده بهم گفته بود برم باز منو بشوره  دوباره یه دورم ساعت سه منو شست پهن کرد... فردا زنگ نزنه بگه بیا فوشت بدم صلوات 
+ یه زمانی زندگی ما هم اینجوری بود ولی الان رابطه مون بر اساس احترام
باران این روزها دقیقا از وقتی شروع شد که من لباس های زمستانی ام را جمع کردم و شوفاژ اتاقم را هم خاموش کردم.هیچی دیگه الان یخ کردم،مامانم هم هی میگه برو لباسات را بپوش و من میگم تا من از ته کشو بیارمشون بیرون هوا میشه آفتابی و گرم،در نتیجه بگذار اون ته بمونند و هوا بارانی باشه و لذت ببریم
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسور‌های محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز،‌ نمی‌دانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زده‌ام. رسیده‌ام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفته‌ی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کرده‌ام. امتحانش را افتضاح داده‌ام و تهوع گرفته‌ام. اما سه ساعت بعد وقتی
فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :
بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش...
 
 
 
حالا... بهار است. ولی ...از بهاران خبرم نیست ... 
 
 
 
 
پی‌نوشت : 
دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو
اولین بار که باهاش تلفنی صحبت کردم رو یادمه
در اتاق رو قفل کردم که کسی با اومدنش به اتاقم استرسم رو صد برابر نکنه
قلبم رسما توی دهنم بود
رفتم گوشه‌ی اتاق رو زمین نشستم 
بهش پیام دادم که " زنگ بزن "
زنگ زد، اینقدر سختم بود جواب بدم :)
الو ...
قلبم رو دیگه سر جاش حس نمیکردم 
چقدر صداش آرامش داشت...
چقدر صدات آرامش داشت!
چند روز گذشته از اون روزا... نمیدونم که
درباره ی اینکه گفته میشه "who I want to be" از "Who I was " مهم تره...
راستش برای من"who I want to be" بر اساس "Who I was " ـه!
من اهداف بلندی داشتم. روحی داشتم که مجبور شدم مدتی روش سرپوش بذارم.
افکارم، اهدافم، من، همه در خودم خفه شدن. حتی هر چی که بهش فکر میکردم و
نمادش بود رو از در و دیوار اتاقم کندم و انداختم دور یا مخفی کردم...  چند بار، در چند مقطع...
ادامه مطلب
معلوم نیست این ترم چی بشه، دقیقا بین زمین و آسمون گیر کردیم، نمیدونیم بخونیم، نخونیم، چی بخونیم، و... 
ولی اصلا دوست ندارم حذف ترم کنم و یه ترم عقب بیافتم:(
پیام معاون آموزشی رو که خوندم گفته بود تابستون کلاس داریم. خب اینم از این. تابستون پر... 
بگذریم
فعلا سعی می کنم زندگی را زندگی کنم. 
صدای جیک جیک گنجشک ها از پشت پنجره میاد تو اتاقم. همراه با صدای باد. اونقدر به این صداها عادت کرده بودم که هیچ وقت نمی شنیدمشون. عادت چه می کنه با آدم. 
مردک عوضی
واضحه که اینجا رو میخونی.
ولی اصلا مهم نیست برام  افکار و نظریاتت.
اره اگه خدا بخواد عشقمو پیدا میکنم..
به تو ریطی نداره بهر حال.
بنظرم خودتک به یه روانپزشک چیزی نشون بده تا گند نزدی تو زندگیت.
 
بچه ها من شبها استعداد نقاشیم بیرون میزنه.
 
وقتی زیادی برا یه پسر دلتنگ میشم میفهمم باید به خودم بیشتر توجه کنم
چند تا استیک درست کردم برا اتاقم این یکی شون هست که براتون سعی کردم عکس بگیرم.
 
‌عشق من، این‌روزها حال بی‌جاذبه‌ بودن دارم، حسِ معلق بودنی حاصلِ تعلق. و این غمگین یا متنفرم نمی‌کند، در درکِ معنایش این‌که این بی‌قراری بی‌ایمانی نیست. قرار، هر روز، مثل ماهی از دستم سُر می‌خورَد. انگار با من بازی داشته باشد هروقت شانه عریانش را پشت دیوار اتاقم می‌بینم، لحظه‌ای بعد غیب شده است. می‌دانم آن روز که چشمانم، دیگر، در جست‌و‌جویش دودو نخواهد زد، پیدایش خواهد شد، قرار. شاید آن‌روز هم را ببینیم و ای‌کاش آن روز چشمان تو هم
فصل 1-از گور برخواسته 
خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم 
مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/
خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم 
ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم 
همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم 
قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه،
همین لحظه بغضم گرفت...
حتی اشکامم ریخت...........................
خیلی تنهام... خیلی..
مخصوصا وقتایی که ناراحتم...
الان میبینم شانس منه... تقدیر منه...
مشکل از اون نیست...
مشکله منه که هیچوقت کسی حالمو نمیفهمه...
خوشبحال ف.ه... خوشبحاش... :)
تو عمرم هم فکر نمیکردم با گریه پست بنویسم...
فکر نمیکردم پست دومم برا خودم اینهمه غمگین میشه...
پ.ن: حالا کسی بیاد اتاقم فکر میکنه شکست عشقی اینا خوردم... مخصوصا با اهنگی که باز کردم... 
‌عشق من، این‌روزها حال بی‌جاذبه‌ بودن دارم، حسِ معلق بودنی حاصلِ تعلق. و این غمگین یا متنفرم نمی‌کند، در درکِ معنایش این‌که این بی‌قراری بی‌ایمانی نیست. قرار، هر روز، مثل ماهی از دستم سُر می‌خورَد. انگار با من بازی داشته باشد هروقت شانه عریانش را پشت دیوار اتاقم می‌بینم، لحظه‌ای بعد غیب شده است. می‌دانم آن روز که چشمانم، دیگر، در جست‌و‌جویش دودو نخواهد زد، پیدایش خواهد شد، قرار. شاید آن‌روز هم را ببینیم و ای‌کاش آن روز چشمان تو هم
روزها در حال دویدن هستن و من رو محکم به دنبال خودشون می کِشَن ...
خیلی هفته گذشته رو خوب شروع کردم بر عکس این هفته،کلاً این هفته انگیزه هام نابود شدن و خاکسترشون رو تو فضای اتاقم می بینم،خاکستر شدن اتفاق خوبای آینده رو هم ...
کاش سر عقل بیام و اون گذشته رو همون جا،جا بذارم و تو حال زندگی کنم ...
این 5شنبه مهمونی دعوتیم و تهِ دلم یه خوشیِ کوچولو دارم و نمی دونم چرا؟!!!
عجیب ترین اتفاق تو این یه سال گذشته رو از سرگذروندم و هنوزم زنده ام ...
چیه این انسان
چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!
در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیا
بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگه‌میداشتم...قوطیِ شیشه‌ایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و ته‌مونده‌هایی از بوهایِ آرامش‌بخش،کف‌ش مونده بود!قابِ طلاییِ موبایلی‌ که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم می‌انداخت و لبه‌ش کمی شکسته بود!ساعت مچیِ سفیدم که عقربه‌های شب‌نما و فسفری‌ش شب‌ها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!پلیورِ صورتی
فکر می‌کنم فضایی که در اون زندگی می‌کنم هم در این قضیه بی تاثیر نباشه.
اتاق من همچنان یک فضای تمام کنکوری داره!
قفسه کتابهام پر کتاب تسته. هر کشو یا کمدی رو باز می‌کنم ازش جزوه و دفترچه آزمون میزنه بیرون!
دیوار های اتاقم هم همچنان پر یادداشت و خلاصه ست.
دو شب پیش وقتی فاصله ی مهد کودک تا اتاقم در خانه ی جدید را طی میکردم با خودم فکر میکردم اگر آدم ها به جای اینکه در موقعیت های بد به معبودشان ، رفیقشان ، یا حالا هر کس که میتوانند در هر موقعیتی به او پناه ببرند ، در شرایط خوب پناه میبردند ، چقدر اختلاف شرایط این دنیا با بهشت کمتر میشد . مثلا یکهو یکنفر زنگ میزد روی خطمان و میگفت فلانی من در بهترین شرایط زندگی ام به فکرت افتادم ، دلم خواست تو هم باشی ، دوستت دارم . خداحافظ . همین .
همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.
منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.
سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.
سخت بود. سخت بود...
من چجوری دووم آوردم؟
کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.
برای پنجره اتاقم پرده حصیری سفارش داده بودم و الان پستچی آوردش
موندم چطوری ضدعفونیش کنم
البته حصیر نیست و از نی ساخته شده
امیدوارم که خوب خوب باشه
چقدر جالب نمیدونستم بسته های با حجم بالا هم پست ارسال میکنه. و این خیلی خوبه!
دور پرده ها رو پلاستیک پیچیدن و الان تو راه پله منتظر منن ^_^
 
*هنوز ازش متنفرم.... -_-
سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد
پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟
وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم...
..
.
.
.
.
.
.
.

یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...
.............
یه بار تا ۳ظهر خوابیده بودم بابام اومد گفت بلندشو دیگه خرس گنده عصر شد، از جام پاشدم بش گفتم؛ 
اگر بی هدف از خواب بیدار شدید بهتر است بخوابید... استیو جابز.
با دستاش یقمو گرفت از پنجره اتاقم منو انداخت پایین گفت؛ 
آدم های بی ارزش را نابود کنید.... هیتلر. 
به تو که فکر می کنم
انگار در درونم هزاران پرنده مهاجر شروع به پرواز می کنند کرمِ شب تابی بی تاب می شوم و شروع می کنم در روز تابیدن
سقف اتاقم انگار بلند تر می شود و انگار که آسمان شده و هزار غروب در من به یک باره طلوع می کند
به تو که فکر می کنم دخترکی در من گویی ایستاده و قطعه ای گوش نواز از موسیقی صدایت را با پیانو می نوازد صدایم کرده ای نه؟
صدایم کرده ای...
من خیلی چیزها داشتم که به خاطرش خدا را شاکر بودم،اما خیلی چیزها هم نداشتم.من خیلی دیر به حرف افتادم و زبان حرف زدن نداشتم،من خیلی منزوی بودم و در مدرسه، دوست زیادی نداشتم،من زود به زود  عاشق می شدم و جرات اعتراف نداشتم،من خیلی دلم برای خیلی ها می سوخت ولی جرات انجام کاری برایشان  نداشتم،من از خیلی ها می رنجیدم اما جرات پاسخگویی نداشتم،و مهم تر از همه، من خیلی خیال پردازی میکردم اما جرات عمل نداشتم !...پدرم در آغاز جوانی، در فرانسه سینما خوان
عصر های نبودنت چای برمیدارم و میروم جلوی پنجره ی اتاقم ، این روزها دلگیر استتک و توک آدمی می‌گذرد یا ماشینی عبور می‌کند.خلوتی و تنهایی من را به یاد سه سال پیشتر می اندازد آن وقت ها که پشت کنکوری بودم.سخت ترین برهه ی زندگی ام را آن وقت ها تجربه کرده ام و فکر میکنم تا همیشه همان سختی از بقیه جلو باشد.من شخصیتم در نوزده سالگی شکل گرفت ، در انزوا و تاریکی اتاقم. نود روز در تنهایی آن اتاق اشک ریختن و تمام راه ها را در ذهن رفتن آسان نبود .جسارت به خرج
روز ها روشن تر شدن 
صدا ها بلند تر 
انگار پری خوشحالی(به قول moonlight) اومده توی اتاقم خونه کرده ،
البته که با اومدن کایلو(خرگوش با گوش آویزون ) شبا کم میخوابم چون مثل اینکه خرگوش ها خواب ندارن:)))
"هنر همیشه کنترل کردن نیست گاهی باید رها کنی"
پرفکت بودن تا چی باشه...
دنیا رو گذاشتم گوشه ی بالشم ماه هم به دور من می چرخه
خورشید در قلبم می درخشه 
قرار شده بال های مجسمه ی بی بالم رو بسازم 
قرار شده تکه های شکسته جارو بشن 
با رژ لب قرمزم فعلا یه لبخند روی لب
من چقدر دور استعداد ها داشتم 
تو این قرنطینه هر کاری بگید کردم.اشپزی قنادی ژیمناستیک
اینقدر تو کامپیوتر و گوشی و اینا حرفه ای شدم که خودم باورم نمیشه 
تو این مدت هر کاری کردم غیر تمیز کردن اتاقم اصلا شتر با بارش گم میشه 
شب ها یه کوه وسیله رو از رو تخت می ریزم پایین میخوابم 
صبح دوباره همشو می زارم رو تخت میام بیرون 

شما چ میکنید؟
دوباره قطرات ریز باران می‌خورد بر رویِ کانال کولر رویِ پشتِ بام و صدایِ زیبایش از دریچۀ کولر می‌ریزد درون اتاقم! هوایِ آسمان جذاب است و ابری. اما می‌دانی باران اردیبهشت چه مزه‌ای می‌دهد؟ مزۀ رفتن!     با‌ هر بار آمدنش مدام می‌گویی: «نکند دیگر تا پاییز ازش خبری نشود! نکند دیگر هیچ وقت پیدایش نشود!!»
سوار قطار...
در حال ترک شهری قدیمی و عجییییببببب در ایتالیا به سمت روم...
نمیتونم وصف کنم که چه حسی داشت اولین بار دیدن این شهر که دور تا دورش دیوار داره و اطرافش شهر جدیدو ساختن...
دقیقا همون میدون کارتون بچه های آلپ و هایدی...
حس میکردم تو دل تاریخ رها شدم و میترسیدم حتی...
مردم خوشحالاال...
حتی مردهای متلک گو...
سیاه پوستهای مهاجر...
گداهای سیاه پوست...
بی خانه های خوشگل و بلوند...
کارگرهای بور و زیبا و خوش تیپ...
دلم خیلی تنگه...
برای امنی و آرومی اتاقم
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
بدانید و آگاه باشید که قراره بیشتر از این ها با این دیواره آشنا بشوید.
یه جوریه که مامانم که خوشش نمی اومد من یه چیزایی بچسبونم به در و دیوار،
اتاقم الان عاشق این دیواره شده و خلاصه و اینا دیگه...
بعد این هر بار که یه چیزی بش اضافه کردم یه عکس ازش اپ میکنم که ببینین.
روی اون کاغذا و رو اون برگه نوتا جملات انرژی+ نوشتم،
(اگه کنجکاوین بدونین چه خبره:>).
وبلاخره اینجا هم اولین برفش بارید ...
اتفاقی 10دقیقه پیش با مامان رفتیم بهارخواب تا مادرم  رخت های خشک شده رو جمع کنه و هوا پره پر بود که دیدم شروع کرد به باریدن ...
عاشق برفم ... هیچ چیز مثل باریدن برف و هواش نمیتونه خوشحالم کنه ....
زیر برف ایستاده بودم که تند شد .... 
واقعا زیباست .
هواش عالیه .... هوای بوی تمیزی میده .... همه جا قشنگ تره ....
کاش همیشه برف بیاد ....
 
+ پرده ی اتاقم رو زدم کنارو نگاش میکنم ...
میتونم بگم فوق العادست!
امیدوارم که زیاد بباره انشا
هیچ وقت خودمو اینجوری نمیدیدم که هیتر پیدا کنم. الانم که هیتر دارم نمیدونم چرا. نمیدونم برای چی. بعدش انگار یه سدی شکسته باشه بقیه هم شروع کردن و گفتن. بد گفتن راجع به کسی که بقیه هم راجع بهش بد میگن راحتتره. پر از حس بد شدم. یکی دو روز هیچی نمیفهمیدم. از همشون بریدم، گوشیمو خاموش کردم. گلدوزی کردم و اسم بی تو بی رو دوختم وسطش. زدمش دیوار. براش خوشحال شدم. فکر کردم اماده ام که برگردم ولی حتی دیدن اسمشون هم حرفاشون رو یادم مینداخت، لحناشون که مثل ل
کتاب دویی همین الان تموم شد و از همون ابتدا عاشق گربه ها شدم. هرچند که این کتاب چیزی بیشتر از اون بود. داستان شهر اسپنسر بهم امید رو یاداوری کرد. و اخر کتاب بهم نشون داد از چیزایی که دارم راضی باشم و عشق از همه چی مهم تره البته. این کتاب جذاب، دوست داشتنی، بانمک و اموزنده بود. عاشق دویی هم هستم.
 
*امروز اتاقم رو هم درست کردم و عکس پستای اون هفته رو اماده. یه سری کار از هفته پیش مونده که باید تحویل بگیرم از فریلنسرا و تحویل بدم. همین. خدایا شکرت :) اه
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال
ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که به من هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیش
کولر اتاقم را خاموش کرده ام. پنجره را باز کرده ام.چه قدر گرم شده هوا ! دلم می خواست زمستان می بود. هفت و پنجاه و هفت دقیقه ی زمستان، حتما شب می بود. دلم می خواست یکی از آن شب های استخوان سوز زمستان می بود. از همان هایی که من در خانه هم که هستم، کاپشن می پوشم و کلاه بافت سرم می گذارم. دلم می خواست شب استخوان سوزی می بود.  تابستان ها همیشه هوس ِ زمستان سراغم می آید. نه این که زمستان را بیشتر دوست داشته باشم. نه ... زمستان اما انگار به ذات آدم نزدیک تر است
دچار شدم شدید همه اس دلم میخاد فیلم و سریال ببینم و از اتاقم نیام بیرون:/خیلییییی بده:/ بعد یه سندرم دیگه هم دارم سه چار قسمت اخر سریالارو نمیبینم و ولشون میکنم :/ترجیح میدم به سبک اصغر فرهادی سریال ببینم:/اون کتاب مارینا ک گفتم رو دوست داشتم،یه کتاب دیگه هم خریدم دختری ک رهایش کردی دیدم همه میخونن به به چه چه میکنن همون اقای فروشنده گفتش ک خوب نیس این کتاب الان ک دارم میخونمش اصلن دوسش ندارم:/حس میکنم پولمو اصراف کردم:/
گاه تمام دل‌خوشی ام می‌شود سجاده ی گوشه ی اتاقم. نه به سبب نماز هایی که رویش خوانده ام‌. که هر چه رویش خوانده ام، مایه ی شرمساری ست ... بلکه به سبب نماز هایی که رفقایی امثال ِ ساناز، روی سجاده ام خوانده اند. گاه، خدا را قسم می‌دهم به پاکیِ آن ها که روی سجاده ام قنوت گرفته اند. که روی سجاده ام سجده رفته اند. گاه تمام دل‌خوشی ام می‌شود اینکه سجاده ام متبرک است به آدم های درست و حسابی ِ دم و دستگاه خدا.
برای همین دلم رضا نمی‌دهد به کنار گذاشتنش. به
الان دقیقا وسط اتاقم نشستم و همه وسایل جمع شده توی کارتون و کاور و جعبه و امروز خبر دار شدم تاریخ اثاث کشی تغییر کرده و ده روز دیگه هم باید همین وضعیت رو تحمل کنم ،حقیقتا حسابی کلافه ام از اول اردیبهشته هی تاریخ تغییر میکنه و من واقعا نمیدونم با این حجم از کارتون و وسیله تو اتاق چیکار کنم ،حتی فرش هم لوله شده و روی موکت زندگی به طرز عجیبی مسخره شده ،از جمع کردن هول هولکی تخت ها هم که نگم، گردنم و کتفم همچنان درد میکنه ؛برای پیدا کردن وسیله مورد
دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟
چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 
فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم
وقتی کربلا میری همه چیز شیرینه. همه سختی ها آسونه حتی اگه طاقت آدم رو طاق کنه. ممکنه غر بزنی اما ناامید نمیشی...افسرده نمیشی دوباره بلند میشی و حرکت میکنی. سریع خنده به لب هات برمیگرده. خیلی کارها و عباداتی که در حالت عادی توان نداشتی رو میتونی انجام بدی. الان که برگشتم با خودم میگم اون شرایط بد اسکان رو چطور تاب میوردم؟که الان در راحتی و گرمای اتاقم نمیشود..حکایت زندگی ما با یا بدون امام اینست.یک دنیا حرف نگفته هست که جز برای خودم مفهومی ندارد.
وقتی بعضی شهرای کشور سیل اومده‌بود، بیشترین کسایی که بهشون فکر می‌کردم، کنکوریا بودن. کنکوریا آدمای خاصی هستن. یعنی آدمای معمولی‌ای هستن که یه‌دوره‌ای از زندگیشون رو خاص هستن و خاص زندگی می‌کنن. و از نظر من، آدمای خاص، دارن روش زندگی کنکوریشون رو ادامه میدن. 
آدمایی که صبح، از همه زودتر بلند میشن و شب، از همه دیرتر می‌خوابن و تلاش می‌کنن و پشت حرف و رویاشون وایمیسن تا به خودشون و بقیه ثابت کنن که اونا فقط حرف یا رویا نیستن. آدمای خاصی هس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید لوازم آرایشی،خرید عطر،خرید لوازم آرایشی اصل در تهران