نتایج جستجو برای عبارت :

فریدا هستم و اومدم کمی راجب این روزها بگم

سلام رفقا من بعد مدت ها دلم هوای وبلاگ نویسی کرد و اومدم دیدم اینجا هنوز وبلاگم فعاله از این به بعد اینجا با هم  هستیم سعی میکنم هر روز پست بزارم.....
حتما بهم حرفاتون رو بفرستید دوست دارید تو وبلاگ چی بنویسیم منتظر نظراتتون هستم....
من هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکسم مربوط نی
حالت تحو هستم که هستم به تو چه مربوط
دلم میخواد رابطه یسریا رو به گ.ا بدم بازم به تو چه مربوط
الان مثلا اون عطستون شاه کار کرده تونسته اینجا رو پیدا کنه؟؟؟؟؟؟ فکر میکنین میترسم؟؟؟
من اینجا هستم نظراتم بازه که ثابت کنم همچین پخی هم نیستین ازتون بترسم
بی تی اسم ارزونی خودتون
خیلی خوبه که بدونی به یه جایی تعلق داری و دلت پر بزنه برا برگشتن بهش
من اومدم که بمونم تا وقتی که هستم
تا وقتی حس تعلقم به اینجا باقی بمونه
از روزی که وبلاگو ساختم 577 روز میگذره اما هیچی نوشتم و به هیچکس سر نزدم
اومدم بمونم
هستم اما تا اواسط تیر ماه کمتر بخاطر کنکور جان که ببینیم چی میخواد برام داشته باشه با خودش خوشی یا ناراحتی ...
به هر حال مینویسم که یادم نره من به نوشتن زنده ام
همه ی ماها همینطوریم
نوشتن و نوشتن ...
من اهورا پردل هستم مخلص تک تکتون هستم من اومدم برای کسانی که میخان کنسولی جدید داشته باشن از جمله خودم  که بنظرم کنسولی بهتر از ایکس باکس نیست خدمتتون هستم تا ببینید چرا و چگونه ایکس باکس از نظرم بهترین
کنسوله ممنون از وقتی که برای خوندن این بخش گذاشتین 
 
 
ارادتمند شما اهورا پردل 
 
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغض‌های دوران کودکی رو تجربه می‌کنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنی‌بودن و فهمیده‌نشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم می‌کرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدم‌های جوون سابق. بغض گلوم رو فشار می‌ده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
مامانا چرا اینقدر خوبن؟! 
 
 
مهمونامون دارن بر می‌گردننننننننن
فقط من یکم بی حوصله‌ام:) 
 
کلیپی دیدم و اشکمو در آورد.
 
محیا یه روز اگه حوصله داشتم، میام یه چیزی راجب پست "سرگرمی ۲" می‌گذارم تا بفهمی چرا این سری قصد کشتنت رو داشتم:) 
ماجراشو همون روز نوشتم  اما تا اومدم ذخیره کنم یه اتفاقی افتاد که پاکش کردم:/
قول میدم بنویسمش:))
سلام
من فکر می کنم راهم را پیدا کردم. الان در مرحله حساسی از زندگی هستم که تکلیفم با خودم روشن شده.
 
دیگه میدونم دنبال چی هستم و میدونم میخوام چکار کنم.
 
کتاب "جادوی هدف دار کردن زندگی" از برایان تریسی خیلی روم تاثیر گذاشت تا بالاخره از بلاتکلیفی در اومدم.
 
من فکر می کنم اینکه آدم بدونه دنبال چی هست  و چی میخواد، خودش مساله خیلی مهمیه. خیلی مهم. شاید مهمترین مساله زندگی.
 
این روزها سعی می کنم هدفدار برم جلو. از کارهای غیر ضروری اجتناب می کنم.
ک
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
بسم الله الرحمن الرحیم
شب جمعه بود شبی که نام ارباب بهش گره خورده شبی که  مادرزائر مزار حسینشه
از فرط خستگی خیلی زود خوابیدم ...
خواب دیدم زائر حرم قره عین المرتضی زینب کبری خواهر ارباب  هستم
تنها نبودم دونفر دیگه همراهم بودن یه نفرشون خیلی کوچولو بود اسمش حسین بود تو بغلم آروم خوابیده بود انگار من مادرش بودم...
از 15 سالگی چشم هایم حرم بانو را ندیده بود که الحمدلله در خواب حاصل شد
 
 
این روزها برای من غارتنهایی خیلی لذت بخش شده
این روزها همش د
دمای بدنم، این روزها بالاست، لبانم
خشک و انگشتانم بی رمق شده اند، صدایم بالا نمی رود، خوابهای ناز بهاری
برایم ملال آور شده است، اما هیچ کدام مانع بندگی من نمی شوند.من این
روزها ، در مهمانی معبود به سر می برم، چه روزهای زیبایی است. عده ای می
گویند روزه نگیر تو نحیفی ولی من می گویم نگو نحیف، من حنیف هستم و در راه
مستقیم.همه ی سختی های ظاهری و مادی ماه رمضان، برای پرورش انسانهایی
بااراده و متقی است زیرا این ماه عزیز با نخوردن و نیاشامیدن به ما
تا ساعت ۱ مطب بودم ، استاد با ذوق و شوق اومد گفت تولدمه ! 
کلی بهش تبریک گفتیم با همکارم ...
یه دقیقه رفتیم بیرون مطب ؛ به خدمه پول دادیم ، گفتیم برو شیرینی و یه شاخه گل بخر ؛ 
خلاصه استادم کلی سورپرایز شد از کارمون و منم حالم از دادن شیرینی و گل و دیدن خوشحالیش خیلیییی خوب شد ... 
بعد از مطب رفتم پاویون وسائلام رو جمع کردم که بیارم خونه که از شنبه باید برم یه شهر مجاور ... 
اومدم وسائلم رو گذاشتم خونه با مامان نهار خوردیم ؛ دوباره ساکم رو جمع کردم و
آقا تا حالا شده تویه مکانی یا شرایطی قرار بگیری که  باورت نشه 
الان من دقیقا همین حال را دارم 
اومدم خونه ای پدرم ،اومدم حرم امام رضا ... وای انگار گیجم .. من کجا اینجا کجا .... من اصلا تا هفته پیش فکرشا نمی کردم  اینجا  باشم 
خوب حالا چی بهشون بگم ...
نشستم رو به رو حرم ... می خوام حرف بزنم ... یکی تو دلم میگه بگوو دیگه 
بگو چی می خوای.... مگه منتظر این شرایط نبودی 
احساس می کردم تو آغوش پدرم هستم و تموم درد ها و ناراحتیام رفته
تمام وجود  شده بود شکر شکر ش
خدایا شکرت که مسیر را برام روشن میکنی، خدایا شکرت که پیشاپیش من قدم بر می داری و موانع را از سر راهم بر می داری. تو که هستی نقشه راه برام مشخصه، من قوی هستم، من باهوش هستم، من تحصیلکرده هستم، من دارای روابط رویایی هستم، من دارای شغل ایده آلی هستم، من سالم و سرحال هستم، من داری زیبایی ظاهر و باطن هستم، من راستگو هستم، من درستکار هستم، من بسیار مهربان و صبور هستم...
دیروز ازصبح استرس داشتم اخه قراربود با مدیرازمایشگاه برای گذراندن دوره کاراموزی صحبت کنم . نزدیکای ساعت1ظهربا داداش از خونه بیرون زدیم و وقتی هم به ازمایشگاه رسیدیم با خانوم دکتر صحبت کردم امابرای اواخر مردادماه برام نویت زد که خیلی دیره ،وقتی ازازامیشکاه بیرون اومدم تمام ازمایشگاههای دوتاخیابون بالاتر وپایین تر رو سرزدیم و فرم پرمیکردم،تویکی از مجتمعهای پزشکی که رفتیم از بس بامردم بد رفتاری میکردن و بیماران با حالت بدی نشسته بودن،ازا
خیلی خوبه که بدونی به یه جایی تعلق داری و دلت پر بزنه برا برگشتن بهش
من اومدم که بمونم تا وقتی که هستم
تا وقتی حس تعلقم به اینجا باقی بمونه
از روزی که وبلاگو ساختم 577 روز میگذره اما هیچی نوشتم و به هیچکس سر نزدم
اومدم بمونم
و مینویسم که یادم نره من به نوشتن زنده ام
همه ی ماها همینطوریم
نوشتن و نوشتن ...
درود ...
 
می خوام تو این مطلب راجع به اینکه من چجوری شبکه رو شروع کردم بنویسم :)
 
من تا قبل از ورودم به دانشگاه کلا با مبحثی به عنوان شبکه هیچ اشنایی نداشتم. کلا یه دید کور نسبت به اینکه چی هست این قسمت از کامپیوتر.
تابستون 97 یه دوره تکنسین فنی شرکت کردم ، بحث اصلی دوره راجب عیب یابی کلی کامپیوتر و به میزان خیلی کمی شبکه. تو طول دوره کم کم به
قسمت های فنی و بحث های مزتبط با شبکه علاقه مند شدم ، تا اینکه تابستون سال بعد یعنی سال 98 تو یه شرکت کامپیوتر
من غرق دریای شما هستم
محو تماشای شما هستم 
هرکس‌ در این دنیا پیِ چیزیست
من در تمنای شما هستم
در سر خیال خام می سازم
مبهوت رویای شما هستم
آینده ای با عشق می خواهم
در فکر فردای شما هستم
اما ، اگر، شاید، نمیدانم...!
درگیر ‌حاشای شما هستم
سجاد نوبختی
****
پیونشت : 
یک روز اگر بی عشق سر کردم
دل‌ را فقط درمانده تر کردم
دیروز ازصبح استرس داشتم اخه قراربود با مدیرازمایشگاه برای گذراندن دوره کاراموزی صحبت کنم . نزدیکای ساعت1ظهربا داداش از خونه بیرون زدیم و وقتی هم به ازمایشگاه رسیدیم با خانوم دکتر صحبت کردم امابرای اواخر مردادماه برام نویت زد که خیلی دیره ،وقتی ازازامیشکاه بیرون اومدم تمام ازمایشگاههای دوتاخیابون بالاتر وپایین تر رو سرزدیم و فرم پرمیکردم،تویکی از مجتمعهای پزشکی که رفتیم از بس بامردم بد رفتاری میکردن و بیماران با حالت بدی نشسته بودن،ازا
سلام به همه دوستای گلم و همه کسایی که دوستم نیستن و قراره که بشنبچه ها هدف من از ساختن این وبلاگ فقط و فقط به اشتراک گذاشتن کارام با شماست.نه آدم حرفه ای هستم نه کارای عالیی دارم ولی دوست دارم باهاتون درارتباط باشم نظراتونو راجب کارام بدونم .فلورا دوستون داره
اگه دنبال رشد فردی هستین میتونن از متمم  ( میاد راجب خیلی چیزهای بهتون یه سری چیزها یاد میده مطمنم بعد از یه مدت تغییرات رو تو خودتون حس میکنید استفاده کنید )خانه توانگری  ( دکتر شیری میاد راجب افزایش مهارت فردی و روانشناسی و ... صحبت میکنه که گوش دادنشون خالی از لطف نیس )
#لینک
بعد از مدت ها اومدم بیان! حدود دو سال بود که میخواستم یه فضایی برای ثبت این روزهای زندگی داشته باشم و انتخابم همین جا بود اما هی نمیشد. وبلاگ خوانی من فک کنم از سال ۹۳ شروع شد نمیدونم چرا این کار تو اون دوره واسم شدیدا جذابیت داشت، از وبلاگ کنکوری ها (چون کنکوری بودم! یه دوره کنکوری پرحاشیه) بگیر تا وبلاگ دکترا و دندونپزشکا (یادمه دنبال انگیزه بودم واسه ادامه!:)) ) تا وبلاگ پاسخ به سوالات شرعی:)) و برو تا انتها. اتفاقات زیادی افتاد که حالا میخوام ق
تمام مدتی که اینترنت نبود، خودم را غرق دنیای دهه چهل تا شصت کرده بودم؛ از موسیقی و ادبیات گرفته تا عکس‌‌های آن دوران و خاطرات افراد
فکر می‌کردم خاکستری این روزها به آن دوران شباهت پیدا کرده اما چیزی از امید و شکوفایی آن دهه‌ها نیست
‌بیش از هر زمان دیگری، شیفته این سهدهه هستم، دهه‌های رشد و شگفتی
تمام قهرمان‌های من، تمام علاقه من به ادبیات و هنر ایرانی مدرن وصل می‌شود به آن دوران، آدم‌ها و قصه‌هایِ حالا برایم بی‌معنی شده‌اند
هر روز ق
سلام
من تا چند هفته نیستم
شایدم چند ماه ، نمی دونم چون امتحانای میان ترمم شروع شده و یکی دو هفته دیگشم امتحانای ترمم شروع میشه 0-0
ولی اگه هروقت اومدم حتما پست می ذاااارم ، شما هم نظر بذارید و من هم اگه بیام حتما حتما براتون نظر می ذارم درخواستی ها و پیشنهاداتون رو بگید تا اومدم بیان بلاگ بذارمشون ^-^ ( خیلی خوشحال می شم ^-^)
و وقتم هم خیلی کمه پس هر هفته یه دونه یا دو تا پست می ذارم و تو یه وب دیگه هم نویسنده هستم اصلا وقت ندارم
ممنون که همیشه همراهم
بعد از چند ماه، بالاخره اومدم و یه چرخی توی وبلاگا زدمخیلیا رفته بودن خیلیا بودن خیلیا هم در حال تصمیم گیری برای رفتن بودنخیلیا هم زیر اب بودن و به ظاهر خبری ازشون نبود دوست داشتم یه پست بنویسم و منتشر کنم، رفتم دیدم یه پست نیمه تموم توی پیش نویسام دارم اومدم کاملش کنم که دیدیم حالشو ندارم احتماا فردا منتشرش کنم تاریخ نوشتنش 27 فروردینه :|
این روزها که از بحران اولیه مورد خیانت قرار گرفتن گذر کرده ام، در حال بازیابی پیوندهای از دست رفته ام با دنیای اطرافم هستم. در حال دوباره دیدن هستم و هیچ چیز همان شکلی نیست که قبل از این بود.
هنوز زود است که بخواهم نتیجه بگیرم که ایا این درد و این رنج برای من باعث رشد خواهد شد یا نه، اما تمام چیزی که میدانم این است که من از این بحران، عبور خواهم کرد.
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
خوب این روزها منتظر دو واقعه مهم هستم.یکی نیروگاه اتمی که باید طی یکی دو ماه آینده کسانی که در مرحله کتبی و مرحله روانشناسی قبول شدن رو برای مصاحبه عقیدتی دعوت کنه.من هم منتظر تماس و دعوتشون هستم ...
نیروگاه سیکل ترکیبی قشم هم که دو سه روز پیش آزمون دادم و حدود ۱۲ روز دیگه نتیجه کتبیش میاد و نفرات برتر رو دعوت به مصاحبه می کنند که در مورد این قضیه هم خیلی بدبین نیستم و امکانش هست که جز نفرات قبول شده کتبی باشم.
اما یه نکته مهم.وقتی سر کار بودم آرز
داریوش این طور گفته: "دنیای این روزای من، هم قد تنپوشم شده، ..."
 
ولی واقعیت برای من جور دیگری است. دنیای این روزهای من خیلی بزرگ تر از تنپوشم است. حتی با وجود این حجم از ابهام و تاریکی.
 
چند سال قبل کل وبلاگ عزیزی رو که سال ها در اون نوشته بود رو خوندم، الان به یاد دنیای اون روزهای اون هستم، روزهایی مربوط به حدود 15 سال قبل، از دور پیگیر دنیای این روزهای ایشون هم هستم.
 
امیدوارم چند سال بعد که به یاد این روزها افتادم به این فکر کنم که "پسر عجب مسیر
خواهرم 17 سالشه 
بشدت علاقه داره راه مزخرف منو دنبال کنه و شبانه روز خودشو حبس کنه یه جا و فقط درس بخونه
یه مشکلی هست اون چشماش از بچگی ضعیف بوده و لرزش چشم داره بعد از چند بار عمل کردن دکترش گفت که حتی اگه ادامه بدن فکر نمیکنه که از این بهتر بشه 
البته پزشک حاذقیه ولی بابا میگه حاضره زندگیشو بفروشه اگه بدونه میتونه خوب بشه...
همیشه دوست داشتم ازش بپرسم که چطوری میبینه 
با اینکه خودم عینکی ام 
ولی فقط یک ثانیه به این فکر کنین که چشماتون دائما در
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


سالیان سال  بود که زمین به ما التماس می کرد کمی بیشتر اهمیت بدیم به طبیعت،دیگران، خودمون و اکنون طبیعت در ارامشی عمیق است و خبری از ماشین هایی‌ که  هوا را آلوده میکردن ن
سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونه‌ی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمون‌طور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب می‌کنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ م
باسلام به وبلاگ من خوش اومدین این اولین پستی هست که من درحال چاپ کردن اون هستم موضوع این وبلاگ در مورد هرچیزی هست که مربوط به بازی و گیم و استریم از اینجور صحبت هاست لطفا با نظر های خودتون بگین بیشتر راجب چه نوع بازی هایی ملطب منتشر کنیم و چه نوع بازی هایی رو بیشتر استریم کنیم از همین شروع و استارت کار تا آخر باما باشین و از مطالب ما لذت ببرین
به نام خدا 
 
اقتصاد مروزه دنیا وارد مرحله ای جدید شده به نام کرونا و اقتصاد امروز تبدیل شده به اقتصاد کرونایی
مطلب قبل صحبت کردیم راجب به تولید ماسک و لوازم بهداشتی در راستای ثروتمند شدن 
امروز میخواهیم صحبت کنیم راجب ماسک لاکچری با برند مخصوص تولید شده 
برندهای محبوب دنیا اقدام به ساخت ماسک های لاکچری کرده اند...
این روزها اکثر کسب و کارها در راستای ثروت بیشتر از هیچ کاری دریغ نکرده و فقط به ثروت بیشتر می اندیشند.
اوضاع گروه های دارویی و وا
با دخترهای دوران ارشد توی کافه دور هم جمع شده بودیم. وسط خبر گرفتن از حال و روز آدم‌های آن‌روزها، صحبت از الف شد و ز به شنیدن قصه‌اش مشتاق. به زور ماجرای آن‌روزها و خط و ربط اتفاقاتش را به یاد آوردم و به شوخی و خنده برایش تعریف کردم. به آخرهای قصه که رسیده بودیم، آن‌قدر خندیده بودیم که چشم‌هایمان خیس اشک بود. فکر کردم زمان چه مرهم خوبی‌ست. الف را برده و گذاشته آن‌سر دنیا و کابوس آن‌روزها را به اسباب خنده و تفریح این‌روزها بدل کرده. چه خوب ک
خب، به نام خدا.
امروز اومدم سرکار.
و ان شالله شنبه به طور رسمی اولین روز کاریم حساب میشه.
اگرچه همه چی برام تقریبا مبهم گونه ست و هنوز توی شوک هستم.
مسئله سربازی به لطف خدا تموم شد.
مسئله کار هم حل شد.
دیگه کم کم با توکل و لطف خدا باید بگردیم دنبال نیمه گم شده.
 
خدایا مرسی...
خب، به نام خدا.
امروز اومدم سرکار.
و ان شالله شنبه به طور رسمی اولین روز کاریم حساب میشه.
اگرچه همه چی برام تقریبا مبهم گونه ست و هنوز توی شوک هستم.
مسئله سربازی به لطف خدا تموم شد.
مسئله کار هم حل شد.
دیگه کم کم با توکل و لطف خدا باید بگردیم دنبال نیمه گم شده.
 
خدایا مرسی...
اومدم توی اتاق حسابدار خانم فاطمه جیم که نامه اشتغال به کار بگیرم برای بانک برم برای دسته چک!!!! و دقیق نمیدونم دارم چی کار میکنم؟ اون از دیشب که تا ساعت ۲ داغون و پر از درد و استرس بودم و هی از خواب مپریدم و الان بی هدف دنبال نامه هستم
به نام خدا 
 
اقتصاد مروزه دنیا وارد مرحله ای جدید شده به نام کرونا و اقتصاد امروز تبدیل شده به اقتصاد کرونایی
مطلب قبل صحبت کردیم راجب به تولید ماسک و لوازم بهداشتی در راستای ثروتمند شدن 
امروز میخواهیم صحبت کنیم راجب ماسک لاکچری با برند مخصوص تولید شده 
برندهای محبوب دنیا اقدام به ساخت ماسک های لاکچری کرده اند...
این روزها اکثر کسب و کارها در راستای ثروت بیشتر از هیچ کاری دریغ نکرده و فقط به ثروت بیشتر می اندیشند.
اوضاع گروه های دارویی و وا
این روزها که باید آشوب باشم آرامم به بودنت 
آرامم به وعده هاى خدا
آرامم به اینکه او همه چیز است و دیگران هیچ 
آرامم که فقط محتاج اویم و از غیر بى نیاز 
این روزها دلم گرم است به سلام هاى صبحت و شب بخیر هاى شبانه ات 
این روزها سر خوشم از اینکه سراغم را راس ساعت هاى جفت مى گیرى 
این روزها حالم معمولى است دلم روشن است و چشمانم امیدوار به روزنه اى که از 
دور دست ها سو سو مى زند
این روزها مى گذرد اما ...
چیزى که باقى مى ماند مهربانى توست به مهربانویت 
چی
Alec Benjamin – if we have each other

[Summary]

if we have each otherاگه همدیگه رو داشته باشیماین
آهنگ سه داستان جدا را روایت میکند که اولی راجب مادری تنها است که مجبور
است با سختی های زندگی اش کنار بیاید. دومی راجب زوج پیر عاشقی هست که با
وجود پیر بودن اما هنوز عاشق یکدیگرند و داستان اخر راجب یه پسره 23 ساله
است که اولا یکم راجب خودش میگه و بعد درباره خواهرش میخونه و ازش تشکر
میکنه.به نظرم اگه موزیک ویدیو رو ببینید بهتر متوجه میشین.

برای مشاهده موزیک ویدیو کلیک کنید!
وقتی به دنیا اومدم توی بیمارستان زردی داشتم و خونم عوض شد و تا سال ها عوارض مثل جوش های عفونی ... همون موقع تولد شکل جمجمه ای سرم بود که توی شش ماهگی عمل کرده ام و هنوز جایی عمل جراحی روی سرم هست و بهمین خاطر سر درد دارم زیاد ... توی همون ماه اول مشخص شد که عفونتی توی سر غضروف لگن های هر دو تا پام هست با درمان یکی ش خوب شد اما اون یکی نه خوب نشد ...  از سال 84 تا 89 هفت بار عمل کرده ام روی پای چپم اما بهتر نشد بلکه بدتر هم شد و زانوی چپ م ایراد پیدا کرد !!!! و
سلام   حدود یک سال و خورده ای میشه که دیگه مطلبی ننوشته ام، تو طول این مدت چندین بار به وبلاگ سرزدم و قصد نوشتن کردم، اما دستِ دلم به هیچ وجه به نوشتن نمی رفت. تو همین ماه فروردینی چندین بار با خودم کلنجار رفتم که شروع کنم به نوشتن ... اما باز هی بهانه ی اتمام کارهای عقب افتاده، توی ذهنم باعث پس  زدن این هدف می شد. خلاصه امروز صبح، صبح هفتمین روز ماه رمضون خیلی اتفاقی نشستم پشت میز و میخوام شروع کنم به نوشتن.
شاید خیلی با من آشنا نباشین و ندونین م
خب فکر کنم روز یکشنبه بود... آخرین امتحان نوبتمو که ریاضیم بود رو دادم و بعد یه استراحت کوچیک و نهار و اینا اومدم راجب یه جانداری تحقیق کنم تا دبیرمون دست از سر کچلم برداره... بعد سایتای خارجی اومدم یه جستجوی ایرانی هم زدم بلکه شاید یچیزی از اینجا هم واسم جالب اومد...که خب همین دبیرمون باعث شد با اینجا آشنا بشم... یه وب از بیان بلاگ اومد بالا... باور میکنین اصلا یادم نمیاد چه وبی بود فقط شکل و قیافه وب بنظرم خیلی جالب اومد از توی پیوند ها و نظرات به
از وضعیت تباهه دیشب چشام انقدر ریز شده که انگار آدما به زور توش جا میشن، هم فیزیکی و هم غیرفیزیکی. انقدری عصبی هستم که وقتی حراست دانشگاه کارت میخواد بتونم تمام پرروعیتم و بریزم تو چشام و بهش چشم غره برم. انقدری بی حوصله هستم که کلاس استاتیک و نرم و انقدری نیاز به تنهایی دارم که اومدم یه  گوشه‌ی دانشگاه نشیتم که راحت بتونم به بی‌قراری ها و غصه‌های این چند وقت که حتی نصف بیشترش برای خودم نیست فکر کنم و آهنگ گوش بدم و اگه شد گریه کنم که چشام دی
میخوام حرف بزنم،راجب آدمایی که اومدن تو زندگیم،بعضیاشون موندن،بعضیاشون رفتن،بعضیاشون با دروغ منو شکستن،به هرحال...حالا میخوام حرف بزنم
میخوام بگم که چقدر از تعداد آدمایی که برام مهم بودم کاسته شده،آدمی که عاشقش بودم و اولین عشق واقعی زندگیمو باهاش تجربه کردم،و حالا اثری ازش تو زندگیم نیست...شاید حتی خودم خواستم که نباشه...اینجوری بهتره،انتظار آدما رو پیر میکنه...میخوام بگم یاد گرفتم دیگه بهش فکر نکنم...یاد گرفتم هروقت لازم باشه فراموش کنم
از وضعیت تباهه دیشب چشام انقدر ریز شده که انگار آدما به زور توش جا میشن، هم فیزیکی و هم غیرفیزیکی. انقدری عصبی هستم که وقتی حراست دانشگاه کارت میخواد بتونم تمام پرروعیتم و بریزم تو چشام و بهش چشم غره برم. انقدری بی حوصله هستم که کلاس استاتیک و نرم و انقدری نیاز به تنهایی دارم که اومدم یه گوشه‌ی دانشگاه نشیتم که راحت بتونم به بی‌قراری ها و غصه‌های این چند وقت که حتی نصف بیشترش برای خودم نیست فکر کنم و آهنگ گوش بدم و اگه شد گریه کنم که چشام دیگ
خب دوستان هیچ خبر جدیدی هم راجب بازی نیست فعلا راکستار روزه سکوت گرفته و هیچ تغییر یا خبری راجب اینده بازی نداده سخت مشغول فیکس کردن باگ های pc هستش هر هفته بانتی لجند جدید میاد اونم چون تو سرور فیکس شده و دیتاش تو بازی هست لباس و اسب و وسایل جدید هم چیزی نیومده به محض انتشار خبری یا شایعه ای حتما داخل کانال میزارم چون ادمین نداریم برای پست گذاشتن های بازی مجبوریم فعلا با همین دیلی چلنج ها و یا اگه خبری بود کانال رو فعال نگه داریم خیلی ممنون که
دیشب با فیروزه راجب اینکه همخونه بشیم حرف زدم و اون موافق بود و نتیجه نهایی رو سپرد به من:(
همیشه تصمیم گیری تو هر زمینه ای سخت ترین کاره برام.حتی انتخاب غذا تو یه رستوران! همش حس میکنم بعد هر تصمیمی پشیمون میشم و باید خودمو بازخواست کنم!!و نمیدونم چرا این حسو دارم!
راجب داشتن همخونه هم همین طورم و البته اینجا بیشتر میترسم که پشیمون بشم:( و خب طبیعتا باید بعدش حداقل یک سال تحمل کنم شرایطو!
از یه طرف عادت کردم به تنها موندن و از یه طرف هم تنها بودن
این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در
یه جمله جادویی وجود داره
هروقت از دست کسی ناراحتم که دیگه چرا به یادم نیست با خودم میگم من به دنیا نیامدم که فکر و ذکرم این باشه خودمو به یاد دوستانم بندازم به دنیا اومدم که به همه کمک کنم عشق بورزم و محبت کنم
وقتی ناراحت میشم که چرا کسی از من قدردانی نمیکنه میگم به دنیا اومدم که عشق بورزم و کمک کنم به همه حتی اگر قدردانی درکار نباشه
وقتی کسی دلم را میشکنه با خودم میگم به دنیا اومدم دل همه رو ترمیم کنم نه اینکه منتظر عشق باشم
با این جمله واقعا آ
دیشب همین موقع ها بود که "غرور و تعصب"رو شروع کردم،اطلاعات زیادی راجب این کتاب نداشتم و ندارم این مدت خیلی همه چی بهم ریخته تر از قبل شده به شکلی که وقت نکردم بیام بنویسم که کتاب رو خوندم و تموم شد،ولی حس میکنم خیلی از حجم کتاب کم کرده بودن!توی مهمونی خوندمش کتاب ملایمی بود.کتاب خوندن توی اون فضای مزخرف بهترین کار بود.وقتی رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم،امروز عصر هم با م.ش رفتیم بیرون قبلش هم به سر قرارم با همون دوستش رفتم و واقعا
یکی از عادت های نهادینه شده در وجودم که این روزها متوجه اش شدم، رویاپردازی هست!
قبلا هم میدونستم آدمِ رویایی هستم و اگر به موضوعی فکر کنم، به طور نان استاپ تمامِ احتمالاتِ ممکن رو تصور میکنم!
این روزها دست رویابافم رو کوتاه کردم از ذهنم!سعی میکنم بیشتر در حال و واقعیت زندگی کنم تا در رویا!
کمی سخت هست راه رفتن روی زمینِ سفت بجای راه رفتن روی ابرها، رخ به رخ مواجهه شدن با واقعیت بجای همزیستی مسالمت آمیز با رویا، اما فکر میکنم یکی از ویژگی های م
من قرار بود از یک تیر یعنی فردا برم کارآموزی
برای همین حتی یک ساعتم ازین یک هفته و نیم تعطیلی رو برای امر خطیر(اگه املاش درست باشه) خوشگذرونی حروم نکردم
دیشب کارفرمام زنگ زد گفت کارآموزی یک روز و یک ساعت دیر تر برگزار میشه آقا منم این یه روز بیشترو دریابیدم و در غیر منتظره ترین حالت ممکن اینقدر ساده و راحت جور شد و فردا میریم با آنه و صبا بیرون(اینقدر راحت اتفاق افتاد که من خودم شوکه ام هنوز)
حالا ازونجایی که نامبرده پنج روز متوالی زیر آفتاب جن
گاهی روزها و ساعتها رو با خودت کلنجار میری و به خدا قول میدی دیگه گرفتار اون خشم کذایی نشی اما بازم با یه اتفاق روزمره می‌ریزی بهم و چه حییییف که قولت یادت میره! امان از دست نفس سرکش...
 
خدایا فقط خودت زیر و بم دلمو میدونی همونطور ک باطن این کم صبری رو برام آشکار کردی خودت هم کمکم کن تا شکستش بدم و میدونم که باهامی....
 
پ. ن. جالبه ها هر سال یه بار بروز میکنم اونم توو آبان! امسال یه کم با تاخیر آذر ماه اومدم :) 
سلام
این روزها خیلی احساس خستگی میکنم با اینکه شب ها زود میخوابم. 
قرص آهن، ویتامین ب، کلسیم و .. فایده نداره.
مدام احساس خستگی میکنم.
امروز تا این لحظه فقط یه مقاله خوندم. البته مقاله مهمی بود.
دمنوش های مختلف میخورم.
تا الان که فایده نداشته از صبح که اومدم سرکار خوابم میاد. 
تا شب که بخوابم وضع همینه
اومدم اینجا چون امنیت ندارم 
کانالمو میخونه 
نمی‌خوام چیزی ازم بدونه ،من هندونه سربسته ام‌،هندونه در بسته‌ام 
بیرون این سبز قشنگ یه درون قرمز و سفید و زرده .پر از تخم 
نمیخوام کسی تخم هامو ببینه،بشمره،قرمزی‌ها و سفیدی ‌هامو ببینه 
حتی شوهرم ،مخصوصا شوهرم 
کانالم‌ خوند اومدم اینجا.وبلاگ قبلی رو شاید بدونه ،وبلاگ قبلی قبلی رو نمی دونه مطمئنم 
باید ایمیل جدید بسازم ،بازم بازم ،بازم 
اینطوری دوستی‌هام دووم ندارن 
ولی کسی نباید منو بلد
ببینید، اگر شما راجب ارتباط بوزینه‌ی شاخ‌دار با جدِ جدِ پدر جدِ یکی از بومیان آفریقایی از من سوالی بپرسید، من دو ثانیه مکث می‌کنم، بعد میگم که نمیدونم!
یا اگر از من اطلاعات عمومی راجب کهکشان راه‌شیری بخواید، من میتونم یک چیزهایی رو به هم ربط بدم و بلاخره یک جمله تراوش کنم.
ولی اگر از من بپرسید عدد ۶۸ رو از ۷۲ کم کن، هیچ، مطلقا هیچ، واکنشی نشون نخواهم داد.
کلا ذهن من رو یه میدون خاکستری تصور کن که افکارم در قالب یک آدم کوچولو دارن توش رفت و آم
در حال گردگیری عکس‌های قدیمی هستم و به این فکر می‌کنم که اگر در 16 سالگی صاحب صفحه‌ای در شبکه‌های اجتماعی بودم قطعا دیگران را با فیگورها و دیوانه بازی‌هایم تحت تاثیر قرار می‌دادم! و البته غصه‌ی موهای پرپشتی را می‌خورم که این روزها حسابی می‌ریزند...
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرآن کریم3. پادزهر .صدقه و خیرات4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾✾•┈┈
 
این روزها مثل همیشه ارزومه برام دعا کنی تا خوب بشم هنوز یادم هست هر وقت دعا میکردی چقد زود جواب میداد و زود براورده میشد
لطفا هرجا رفتی دعا و یا هر وقت دلت شکست برام دعا کن
اما در باره روز تولدت من خیلییییی میخوابم بعضی وقت ها دو روز پشت سر هم برای همین کلا تاریخ رو گم کردم از اونجایی که همش خونه هستم و جایی تمیرم روز های هفته رو هم گم کردم خدایش نیازی هم ندارم بدونم چندم هست یا چند شنبه، حتی رفتم شهر شکلات از این ویپ ها بخرم اومدم تاریخ بزنم پرس
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.
ادامه مطلب
|• سلام دوستان اولین پست کانال زپ گیم راجب بازی پرطرفدار براول استارزه، بازی که شرکت سوپرسل سازنده بازی های محبوبی مثل کلش آف کلنز و کلش رویال اون رو ساخته|• این بازی در امسال به طور عجیب ازش استقبال شد که در این بازی شرکت سازنده سعی کرده از ایده های مردمی استفاده کنه برای مثال ( مپ ، اسکین )|• در ادامه مطلب به طـور کامل راجب این بازی صحـبت میکنیم.
ادامه مطلب
من اکثر اوقات یه حالت یکنواخت دارم تو رفتارم یعنی نه خشمگینم نه خیلی خوشحال و شاد.بعضی ها مثل دخترخاله م رو که می بینم مثلا بعضی روزها شاد هستن بعضی روزها خیلی انگار سرحال نیستن اینجوری آدم می دونه فلانی الان خوشحاله یا ناراحت ولی من اینجوری نیستم یعنی می شه گفت همیشه یه جور هستم.یه بار یکی از دوستام گغت نمی دونم تو الان خوشحالی یا ناراحت.
شما کدوم رو ترجیح می دین؟یکی که اکثر اوقات یه جوره یا یکی که نمی تونه مثلا یه روز باهاش صحبت کنی ولی یه رو
نگاه میکنم
به روزها
به لحظه ها
به زندگی ها
به تک تک اشیا اتاق
به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است
به صدای پرنده از دوردست
نگاه میکنم
به جای خالی ات
اما جایت خالی نیست...
گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام
پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی
تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود
اتاقم را روشن کرده ام
من
این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم
اما دلم خوش ن
اضطرابی که این روزها تجربه می‌کنم، چیزی فراتر از آنچه است که قبلا تجربه کرده‌ام. تپش قلب ناگهانی و فروریختن دنیا و نشستن عرق سرد بر دست‌هایم چیزهایی است که نه مکررا اما گاه و بیگاه تجربه‌اش می‌کنم. خودم را از شرایطی که باعث تشدید این وضعیت می‌شود دور نگه داشته‌ام. تا شاید کنترل بیشتری روی اوضاع خودم داشته باشم. هفته‌ی پیش که تولدم بود در خیابان‌های شهر جدید راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. روی تختم رها شده بودم و گریه می‌کردم. چشم‌هایم داغ
سلام دوستان.
صبح آخر هفته تون بخیر.
اومدم بگم من حالم خوبه نگران نباشین.مهمونی یکشنبه و اومدن غزاله هم به خوبی برگزار شد.
امروز میخواستم بنویسم اما از دیشب یکساعت و نیم خوابیدم فقط.
سرم درد میکنه و چشمام باز نمیمونه اصلا...ببخشید.
فقط اومدم خبر بدم که نگران نمونین.انشاالله شنبه یه پست طولانی از انچه که گذشت این هفته مینویسم.
اومدم اصفهان.
دلم برا شهرم تنگ شده بود. مخصوصا آدماش .
البته اینبار با اوتوبوس اومدم و نه با ماشین خودم.
دومین باری بود که با خانومم با اتوبوس سفر میکردم.
اولین بار تقریبا اوایل دوران عقدمون بود.
یادمه اوندفعه هم مثل اینبار صندلیش خراب بود و کمرش درد گرفت. شرایط هم طوری بود که نشد صندلیمون رو با هم عوض کنیم.
ماشین خودمون درسته که کوچیکه و توی سربالاییها کم میاره و کولر نداره و سر و صدا خیلی داره و صندلیهاش راحت نیست و مدام خراب میشه و .... ولی با ه
 
 
سلااام .اووومدم ، اومدم بعد مدت ها . درست شش ساعت مونده ب تحویل سال نو . سال ۹۹
همین شش ساعتم زیاده و همگی دوس داریم شر این روزها تموم شه .... 
کرونا لعنتی ، حس مزخرف این روزها ...
نزدیک بودن دوران ماهیانم ، کرونا و همچنان بد غذایی ترنم باعث شده 
خیلی فشار و‌سنگینی و استرس این روزها واسم غیر قابل تحمل  باشه 
ولی خب ب قول دکتر چاوشی ک میگه یاد بگیرین با درد و‌رنجی ک میکشید بزرگ شییید .هیچ چیز مثل شرایط سخت و طاقت فرسا ظرفیت روانی ادم هارو بالا نم
دفعه قبل راجب تنهایی نوشتم. الانم باز میخام دوباره راجب تنهایی بنویسم. شاید بتونه کمکی کنه به ادمایی که دنبال بدست اوردنش هستن
چند وقت پیش بود که داشتم با خودم فکر میکردم به خودم گفتم تو که انقد خوب بلدی هرکس اومد پیشت گفت فلان مشکل رو دارم بهش هرجوری هست یه راه حلی بدی چرا به خودت بلد نیستی راه حل بدی موقع مشکلاتت
اینجوری بود که این ایده به ذهنم رسید که چرا نباید ۲ تا علی رو تصور کنم تو دنیا
تا بتونم هر زمان که مشکلی داشتم یا ناراحت بودم یا حتی
گنجشک با خدا قهر بود . روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد ...
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه ب
امروز آخرین روز 98 هست و خب فکرکنم اکثرمون دل و دماغ وارد شدن 
به سال جدیدو نداریم اما بیایم راجب سال98 چطور گذشت حرف بزنیم
تواین سال روزای سختی رو پشت سر گذروندم با تمام خوبی و بدی هاش
گذشتت...
بیایم اصلا راجب اتفاقای ناگوار و بد حرف نزنیم و ازروزای خوبمون بگیم
قرارنیست همیشه از اتفاقاتی که باعث صدممون شده بیایم بگیم..بیایم با صحبت
راجب اتفاقای خوب و مثبت حالمون خوب و خوب تر کنیم تا سالجدید رو باخلق و خوی و حال خوب بگذرونیم
اگه بخوام از دید مثبت
خب من فقظ اومدم سریع بگم که چه کتابایی خوندم. اولیش درک یک پایان بود. که خیلی چیزای فلسفی داشت و خوشم اومد از این. اما داستاتش بد نبود. اگه بخوام بگم چی یاد گرفتم فکر کنم فقط قضاوت نکردن رو البته به اضافه اینکه اون چیزای فلسفی قشنگ بپد همونطور که گفنم.  
دیگه الان النور و پارک رو دارم مبخونم. با گوشی سونی اومدم الان. دیگع سخته تایپ باهاش :دی.  
سلام
میخوام تجربه خودم رو درباره یه موضوعی که این روزها خیلی میان دختر پسرها (بیشتر پسرها) اتفاق میافته تعریف کنم و شاید درس عبرتی برای یکی بشه و به عواقبش گرفتار نشه. 
وقتی 19 ساله بودم به یه عروسی از طرف یکی از فامیل ها دعوت شده بودیم تو یه شهر دیگه و چون خانواده نمیتونستن برن منو به نمایندگی فرستادن برم عروسی، خلاصه رفتم عروسی و بعد از ظهر بود که داخل کوچه همه داشتن میرقصیدن، یهو چشمم به یه دختر که لای در ایستاده بود و عروسی رو نگاه میکرد افت
اگه بخوام یه جمله بنویسم که در عین این که خودش درسته، بتونه وضعیت این روزها رو هم خیلی دقیق شرح بده، کاندیدای اول، این جمله‌س:
" به خودم اومدم و دیدم توی رکعتِ سومِ نمازِ صبحم."
+ تو زندگیم هر دفعه یه بار سنگین رو گذاشتم زمین، بعدش تا مدتی همین‌جوری سرخوش شدم!
۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست
 
۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهدا
به خودم میگم رو چه حسابی من صرف این که به این دنیا اومدم باید تصور کنم از نظر علمی تو بدنی باهوش، تاثیرگذار و استثنایی قرار گرفتم؟ چه لزومی داره حضورم در این دنیا حتما در چنین موقعیتی اتفاق افتاده باشه؟ میفهمید؟ چه لزومی داره فکر کنم حالا که هستم لابد اتفاق خاصیه برای دنیا و باید کار مهمی انجام بدم؟
بچه ها
درسته که من تو مقام و جایگاهی نیستم که امر و نهی کنم
و کلا هیچ کسی نیست
ولی دوست داشتم اینو بهتون بگم
قدر هم رو بدونیم.
آدمایی که کنارتون هستن
یه روزی ممکنه که نباشن
فکر نکنین که همیشه وقت هست
نه.
من یه اخلاقی دارم اونم اینکه حتی شده گاهی کوچیک بشم، ولی سعی میکنم از آدمها سراغ بگیرم. بهم احساس خوبی میده.
الان که اومدم بیرون ازینجا
من صابخونه اولم، 
یه آدم تنها و یه خانم مجرد بود که همون طور که گفتم هرگز با کسی وارد هیچ گونه ارتباطی نشده بو
اومدم به روی خودم نیارم که چی شده،اومدم هیچی نگم و عادی برخورد کنم اما نشد؛
نمیشه ادم دلش تنگ نشه،نمیشه ادم خاطره هارو فاکتور بگیره،نمیشه.
میخوام بدونی دلم برات کلی تنگ شده.
کل زندگیم شده دلتنگی هرگوشه ش نگاه کنی میبینی یه نفر هست که از صمیم قلبت هوس کردی باهاش وقت بگذرونی اما نمیشه.
دیدین چیزای نشدنی چطور میچسبن به مغز ادم و هی حسرت شون میره به خوردمون؟.
گریه که کردم یادم افتاد یه سُرم زده بودم به صورتم که با اشکا رفت پایین.
سلام 
بله منم کنکوریم! خسته اید از سوالای کنکوری؟ از اتاق فرمان آقای نجفی اشاره میکنن دشمن خسته است، انگار من اشتباه کردم !
بهتره بریم سر اصل مطلب ...
قضیه از اون جایی شروع میشه که من صاحب آرزوها و رویاهای خیلی بزرگی از بچگی بودم و هستم، وقتی میگم از بچگی یعنی قدمت شون اونقدری هست که نشه فراموش شون کرد. همه ماها آرزو داریم،  من رتبه کنکور و رشته خوب و دانشگاه خوب و ...
شمایی که این متن رو میخونید، شاید خرید خونه یا ارتقا پیدا کردن شغل، شایدم ازد
این روزها را هیچ وقت به فراموشی نخواهم سپرداز سخت ترین دوران های زندگی ستاین قدر که حتی از شرح وقایع اش هم عاجزممحل کار یک جور و منزل طوری دیگرتنها امیدم این روزها به آیات الهی خداست که وعده داده به مجازات سخت تهمت زنندگانتنها امیدم به خداست که وعده داده به تمام شدن این دورانثبت می کنم برای یک عمر در این تاریخ23/06/1398 
گاهی می ایستم و به زندگیم نگاه می کنم. به چیزهای که دارم اول فکر می کنم و بعد به نداشته های که دوست دارم داشته باشم. آیا مسیری که الان هستم مرا به آنها خواهد رساند؟ اگر نبود به این فکر می کنم کجای کارم می لنگد. آنگاه که می یابمش شروع به برطرف کردنش می کنم. داخل رابطه با دیگران سعی می کنم چیزی که نیستم، نگویم. حتی اگر انسانی خوبی باشم. نمی گویم: هستم و می گویم: سعی می کنم آدمی خوبی باشم. چند وقت پیش با مادر محدثه حرف می زدم و می گفت؛ بنظرم آدم خوبی هست
آم، سلام!
واقعا نمی‌دونم تا آخر این پست دقیقا قراره چی بنویسم، صرفا دوست دارم این روزها ثبت شن. درواقع دوست دارم هر روز گزیده‌ای از روزم رو اینجا بذارم ولی خب زیاد فرصت نمیشه.
خب، این روزها مجموعه ای هستم از آرامش و بی خیالی و اضطراب و تلاطم. الان که دارم این نوشته رو می‌نویسم وزنه اضطراب و تلاطم سنگین‌تره. یک وقت‌ها باورم به خودم خیلی قویه و یک وقت‌ها اعتمادم کم میشه و الان دومی قوی تره. چندوقت پیش شایا تو پستش نوشته بود که ماها معمولا وقتی
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
 
 
روزها معمولن خسته و کلافه ام دنبال یه گوشه ای هستم که بخوابم، شبا اما خونه سهم منه مدام به بابا سر می زنم و قایمکی از راه برانولش بهش ویتامین تزریق می کنم و شنفتنی گوش می دم و مثل قدیما دور خودم می چرخم و به تمام خونه سر می کشم و معمولن تو سکوت خونه همیشه چند تا خیا شور رو خرت خرت می خورم و آخرش رو یه مبل می خوابم ( قابلیت خوابیدن رو کاناپه و مبل دو نفره و حتی یه نفره رو دارم) تا صبح بشه و آفتاب نزده بیدارم بار و بندیلمو که می بندم و از کنارش که ر
روزها مظلوم نیستند؟ به نظر من چرا. بیشترشان فراموش می‌شوند. چند روز
تکراری و عین هم باید بگذرد تا یکی در این میان، بشود روزی که درش دانشگاه
قبول شدی، عاشق شدی یا عزادار شدی؟ اصلا در مجموع، چند روز از یک زندگیِ
شصت‌ساله یاد آدم می‌ماند؟ هرچند اگر عمر به شصت برسد سال‌ها و دهه‌ها هم
احتمالا گم می‌شوند. من فعلا دلم به حال روزهایم می‌سوزد که چطور تلف
می‌شوند و از یادم می‌روند. از طرفی هم خوش به حال ما، که هر فکر کوتاه و
هر خواب ناخوشی را
تصورات اشتباه راجب بازاریابی شبکه ای
بازاریابی شبکه ای یک روش مناسب برای یک شغل پاره وقت است و اولین قدم برای موفقیت در آن تشخیص حقیقت از تصورات نادرست در آن است.این جمله تعریف سایت ibazaryabi از بازاریابی شبکه ای است.
در ادامه به بررسی برخی تصورات اشتباه راجب نتورک مارکتینگ می پردازیم.
اولین و یکی از اشتباه ترین تصورات افراد راجب بازاریابی شبکه ای این است که فقط افرادی که در راس هرم هستند پول بدست می آورند. راجب این تصور باید گفت، در شرکت ها
   این روزها برای من هنگامه ی ناآشناییست. همیشه بوده است که اتفاقات ناگوار بیفتد، اما این روزها تنها ناگوار نیست. عجیب است. گویی یک مشت اندوه قرار است پشت سر هم ردیف شوند. انگار در یک فیلم تاریخی زندگی می کنم. بازیگر سیاهی لشکر یک فیلم دردناک هستم، البته اگر چنین ژانری داشته باشیم.
ادامه مطلب
سلام
حال و روز این روزها خوب است، برای خود سرخوش هستند و برای من سرمست. غروب‌های زمستان را دوست دارم، نمی دانم چه تعلق خاطری به آن دارم، ولی همین قدر می دانم روزهای بچگی را برایم زنده می کند. باور کن بی راه نگفتم.
وقتی آسمان رنگ می بازد دوست دارم در آن لحظه در اوج آسمان پرواز کنم و خورشید را بدرقه کنم، ولی چه کنم که بی بال هستم.
راستی، کی نوبت من می شود؟، خیلی وقت است منتظر هستم. هر بار که پرسیدم جوابم را با سکوت دادی. بنظرت وقت آن نشده که تمامش کن
یا مهربان ❤️سلام عزیزان❤️❤️این روزها حال دلتان چطور است ؟این روزها خیلی ها تراز امیدشان یک طرفی شده است .این روزها دروغ زیاد می شنویم .دروغ تلویزیونی ،دروغ تلگرامی اینستا گرامی ،دروغ های کوچه بازاری و..ذهن باید راست باشد تا دروغ در آن اثر نکند .اگر ذهن ما کاغذی و سبک باشد در گردباد دروغ به فنا می رود و حتی بدتر این که خودش اعتیاد پیدا می کند به شنیدن دروغ های بیشتر .گمشده همه ما یک کلمه است و آن" ایمان" است .در این فرصت مغتنم ماه رمضان به حبل
این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند...
اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است...
 
 
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است...
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
سال‌ها دلم آرامش می‌خواست. یعنی دلم می‌‌خواست جایی باشم که الان هستم. 
اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آماده‌م که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم. 
این متن توی پیش‌ نویس‌هام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همون
الان که وسط اتاق شیش نفره ی خوابگاه تنها زیر پنکه نشستم و دارم مقاله ای که استاد به من داده رو ترجمه میکنم ، یهو به این فکر میکنم که چقدر زمان داره زود میگذره ....چه وقتای زیادی بوده که بجای محبت کردن و عشق ورزیدن ، خشن بودم و بیخیال ! حتی که چقدر از ترم یکی که اومدم اینجا زود گذشته :) از مهر نود و شیش تا تیر نود و هشت ! چقدر زود ترم چهارمم هم تموم شد و زندگی خوابگاهی از من چه آدمی ساخت ... قوی تر ، محکم تر ولی متاسفانه گوشه گیر تر ... ولی یه مدت باز برم خو
سلام 
بعد مدتها اومدم به این وبلاگ، من حدودا یه ۸ ماهیه تو یه جای خوب تو بخش امور مالی مشغول به کار هستم، این رو بگم که تو زندگیم خیلی محرومیت کشیدم، شاید تنها نقطه امیدم فقط همین شغلم باشه و میدونم که میتونم توش پیشرفت کنم خیلی زیاد.
۳۲ سالمه و دختر هستم، خیلی بی بی فیس هستم شاید تو نگاه اول یه دختر دبیرستانی به نظر بیام این شغل رو هم با هزار تا امتحان و مدرک بدست آوردم. من همکارم با هم استخدام شدیم از همون روز اول با هم خیلی خوب بودیم و از کار ک
مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در می
انگار هرسال که میگذره، سرعت گذر روزها بیشتر میشه!!
یادمه بچه که بودم خیلی روزها بیشتر طول می کشید، ماهها زمانشون بیشتر بود و وقتی باید مثلا به جای ۱۳۷٠ می نوشتم ۱۳۷۱ خیلی طول می کشید تا عادت کنم. باور اینکه یکسال گذشته برام سخت و دور از ذهن بود. اما حالا... اصلا احساس نمیکنم عمرم داره میگذره.
همین دیروز استرس شعبان داشتم. نگرانی ازینکه نتونم آماده بشم برای بهره بردن از ماه رمضان و امشب اولین شب قدره ظاهرا...
میتونم ازین ماجرا یه نظریه استخراج کن
شب خوابیده بودم احساس کردم یچیزی داره رو صورتم کشیده میشه دستمو پرت کردم سمتش که اگر پشه مشه بود بپره اما دستم به یه چیزی خورد که تو عالم خواب گیر کردم
گوشه چشامو وا کردم دیدم دسته :/
تو فاصله باز کردن چشمام فکر میکردم مامانم جوگیر شده و ...
اما نه، چشامو که وا کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم، کوبیدم تو صورت خودم ،بیدار بودم، خندید، باورم نمیشد ،بغلش کردم ،بعداز این همه مدت لذت بخش ترین و خستگی در کن ترین کار دنیا بود
گفتم تو کجا اینجا کجا کی ا
یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگ‌با توله‌ش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدم‌که یکی دو روز بعدش بازم‌رفتم‌بهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع
کنار اومدم؟ کنار اومدم. 
هیچ چیز مثل خیال و توهم زیبا نیست و هیچ چیز مثل واقعیت و عقلانیت ضرورت نداره. یعنی در هر جهان ممکنی از خیالاتت هم واقع بشی باز هم امکان درد و رنج و اشتباه هست و تمسک به عقلانیت در اون جهان ممکن خیالت تنها ضرورتیه که نباید فراموش بشه.
درسته که هنوز بچه‌ام اما نیازه که عاقل و بالغ شم پس دست بکش و بچسب به واقعیت. یک سال و نیمه بدجور داری با زندگیت بازی می‌کنی و همه از م شروع شد و بعد ح و حالا مح اما دیگه بسه باید تمومش کنی ای
اومدم بعد مدت ها اینجا که بگم حالم خوبه از اتفاقات این اخرهفته.
تئاتر با امین و صدرا و بعدش لمیز و کیک شکلاتی که خریدی و قدم زدن و قدم زدن.
چقدر خوشحال ترم که گاهی ماشین نمیبریم و قدم میزنیم کنار هم...
دور دور با کالجی و شام طرقی و خاطرات  اون روز.
گرفتن سوغاتی و کیت کت و قشششنگ ترین اسکارف دنیا که برای من شده.
گل های نرگسی که اخرشب خریدی و عاشقش هستم.
جمعه صبحی که به زور پاشدم برای دیدن مهلا!
پارک نیاوران رو جمعه صبح ها دوست دارم.مثل پارسال مهر ماه
اومدم پست قبلی رو خوندمپشیمون نیستم. یعنی مطمئن مطمئن مطمئنم که اون روزی که داشتم تصمیم میگرفتم همه ی جوانب رو بررسی کردم.بهترین کار رو کردم و خوشحالترین هم بودم
و همونطور که نوشتم انتخابم 100% مزایایی که همون روزها میخواستم رو داره.الان هم داره
فقط یک مشکل هست
اونم اینه که یه مدته بخاطر اتفاقاتی که برام افتاده روحیه ام ضعیف شده.و تحمل سختی و اتفاقات جدید رو ندارم.همین
به خودم حق میدم در این نقطه باشم کاملا.و امید که با گذر زمان درست شه. :)
راستی
آقا این روزها هر جا میرم صحبت از نجفی و میترا استاد است. جامعه عوام زده و نیازمند هیجان و سوژه برای کنجکاوی دقیقا به خواسته اش رسیده و خبر داغ همین است: قتل یکی توسط اون یکی.
چه خبرها و رویدادهای مهمی که در پس این خبر داغ سوختند. در همین روزها چند کولبر در غرب کشور کشته شدند، سیل در چند نقطه کشور خسارت به بار آورد و ...
مین استریم لزوما حقیقت را نمی گوید
Main Streem
این روزها دوباره ذهنم مشغوله به دغدغه های دوران18سالگیم
هدف خلقت!!!
دنبال هدف خلقتمم ،خدا من و برای چی خلق کرده؟؟؟؟
هرکسی برای رسالتی به این دنیا اومده
رسالت من چیه؟؟؟
قطعا رسالتم خوردن و خوابیدن و گشتن نیست که این کارو حیوانات بهتر از من انجام میدن!!!
این روزها که مشکل خانوادگی حسابی من و بهم ریخته بود و یک آن به خودم اومدم
به خودم آوردنم انگار که ببین چقدر ضعیفی!!!
چقدر زندگی و جدی گرفتی!!!!
همسرت همه هستی نیست!!!اون فقط یه انسانِ یکی از جنس مخالف

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها