نتایج جستجو برای عبارت :

سختش نکن.!

هفته پیش یه شماره بهش دادم و تاکید کردم که دوستم خیلی سفارش این یکی رو کرده. حتما زنگ بزن.
گفت که حالا باشه بعدا و دارم الان میرم شهرستان و نمیشه زنگ بزنی، کلی بحث کردم که خب چه ربطی داره یه زنگ بزن بگو ببینم چی میگن اصلا.
اول بهونه میکنه که خب این شماره معلوم نیست مال کیه! میگم خب زنگ میزنی میپرسی میفهمی! چرا سختش میکنی؟!
بعد بهونه میکنه که میخوام برم شهرستان و نمیشه! میگم آخه چه ربطی داره؟!
بعد بهونه میکنه که اگر زنگ زدم و گفت همین فردا قرار بزار
مشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهباحال ترش اونجاست که میگه تو حالت بدهحال بد یعنی چی؟حال بد برای بچگیه! روزای سخت و روزای دل خوش کننده داریمتوی روزای سخت هم میشه خوب بود میشه خندید میشه حال کردمشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهمشکل اونجاست که کی پاس میشه کی میفته+ کاش قبول کنیم به بعضیا سخت تر از بقیه میشه کمک کرد. اصلا کمک نکنیم به اون بعضیا. شاید اونا به یه حضور ساده دلگرم باشن چرا غم می افزاییم برای
به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم
زندگی سخت نیست
خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم
خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم
اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم
این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم
باران همیشه یک جور میبارد
اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود
یک روز روحت تازه میشود
آری تق
اولین جلسه کارورزی خیلی خوب بود. از چیزی که انتظار داشتم صبر و تحملم بیشتر بود و بچه هام اونقدر لوس و شیطون نبودند فقط قسمت سختش یادگرفتن اسم های ناآشنای بچه ها بود ولی خب مزیتش این بود که از بین اسماشون برای پسرم اسم پیداکردم:دی
 
 اسفند
 هر چه سرد، هرچه سخت اما در پی اش بهاری هست
 درست مثل زندگی که روزهای سختش هرچه طاقت فرسا اما در گذر است..
. آدم ها می آیند با خودشان شوق می آورند، 
امید و رشته های نازک دلبستگی رشته ها که طنابی ضخیم شد
 از ترس به دام افتادن میروند از آنها کوله باری می ماند پر خاطره
 و دلبستگانی که در خاطره ها جا می مانند...
 فراموشی گره کوری ست که به دست زمان باز میشود
 اسفندِ رابطه ات در گذر است
 خاطره ها را دَرس کن و بهار را با حال دیگری آغاز کن
 #پریسا_زا
شاعر که شدم، 
آسمان را دوست دارم.
 زمین را عاشقم. 
ماه را می ستایم.
 برگ های درخت را می بوسم. 
عطر گل ها را نفس می کشم. 
سنگ را دلسوزم بر ماهیت سختش. 
از پروانه نشدن پیله ای دلگیر می شوم.
 از خشکیدن غنچه ی نشکفته ، می میرم. 
نامم چیست؟!
 شاعر؟! 
عاشق؟!
 دیوانه؟! 
فقط می دانم مثل شماها دانشمند نیستم. 
معروف نیستم. 
فقط یک آدم معمولیه با احساس!
 #فاطمه_جلائی_زاده 
@sorna_paradise
http://t.me/sorna_paradise
یه کلیپه هست داره با حاج قاسم صحبت می کنه، میگه حاج آقا تموم شد؟
میگه نه هنوز اولشه، یه مرحله سختش تموم شد، تازه اولشه...
+ هنوز اولشه، خون حاج قاسم می جوشه و زنده می کنه همون طوری که خون اباعبدلله می جوشد و زنده می کند.
++ لا یوم ک یومک یا ابا عبدالله...
وقتی راجع به نیچه میخونی، با خودت فکر میکنی، خب، این حرفش که رده، این یکی رو هم میشه رد کرد. چطور انقدر منفی به همه چی نگاه کرده؟ اوکی این و این هم مشکل داره. 
اون وقت میرسی به توصیف ابرمرد و برخلاف همه پیش زمینه هایی که داره بهت میگه که عقاید نیچه قابل اتکا نیست، درست نیست و کلی نقد میشه بهشون وارد کرد و نباید تاییدشون کرد و اینجور چیزها، علی رغم نفرتت از نیچه که باعث شده خاطرات سختش رو عقایدش تاثیر بذاره، میبینی که عه، چقد این ابرمرد ویژگی‌ه
از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود.. از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی
زندگی ما شاید سخت باشه و عذاب از جهات مختلف بکشیم
ولی همونطورکه میبینید غم سختش میکنه
دلمون بعضی وقتا میگیره و تنگ میشه و یا موقعی که عشقمون میره
ولی همونطور که میبنید انتظار تنگش میکنه
جوانی که عاشق میشه برا این میشه که عشقش و خانومش باهاش بمونه و عشق زیباست
ولی همونطور که میبنید دروغ زشت و ناپسندش میکنه
دلا بعضی وقتا خوبن بعضی وقتا بد...!و بعضی وقتا آروم
ولی همونطور که میبینید روزگار سنگش میکنه
*عرفان ترانه
قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:
طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟
طبیعت خُرده نون جا میذاره.
قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاست. چون اینها سرِ نَخ
فقط میخوام بدونم کجایی:)فقط...میخوام بدونم تو این هوای سرد بهار کجایی...میخوام بدونم سال نوتو کجا بودی...آخه...واقعا دلت میاد؟...مامانت...انقد گریه کرده بود صداش میلرزید...اونا که هم سن تو نیستن درکت کنن...انقد دوسش داشتی که به خاطرش همچین کاری کنی؟فکر نکنم...و جای سختش همینجاست...کی داره آزارت میده...کی مجبورت کرده....اینا میگن....:)برگرد خونه...توروخدا برگرد...انقد حماقت نکن...زندگیتو خراب نکن...هرچی هست این راهش نیست...یه اسم بهم دادن...گفتن پیش اونی...انقد
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین ؛ وینگر راست ایرانی سرانجام برای برایتون از ابتدا بازی کرد و خیلی زود هم موفق شد گل بزند. جهانبخش بعد از گلزنی به خاطر فشاری که در این ماهها رویش وجود داشت ایستاد و اشک ریخت. او دقیقا به سمت جایگاهی رفت که پدر و مادرش در آنجا نشسته بودند. آنها به خاطر علیرضا راهی انگلیس شده‌اند و مدتی در کنار علیرضا خواهند بود و شنبه شب هم تماشاگر ویژه بازی برایتون و بورتموث بودند. 

252 251
علیرضا جهانبخش شنبه شب وقتی موفق شد
امروز از اون روزای پر چالش خیلی باحال بود که لذت خستگیش خیلی زیاده
از اون جایی که کلاس امروز تو طبیعت برگزار شد انرژی خوب طبیعت رو گرفتیم و با قدرت بیشتر تصمیم گرفتیم هدف هامون رو دنبال کنیم
کوه رفتن به شخصه برای من درس عبرتای زیادی داشت امروز چون مجبور بودم تنها به چشم تفریح نگاش نکنم
وقتی داشتم از سربالایی بالا میرفتم فهمیدم تو زندگیم چقدر سربالایی داشتم ولی اگه به جای غر زدن از مسیر لذت میبردم اونجوری بیشتر برد میکردم 
چون هم به مسیرم میر
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
 
اسفند هر چه سرد،هرچه سخت اما در پی اش بهاری هستدرست مثل زندگی کهروزهای سختش هرچه طاقت فرسااما در گذر است!آدم ها می آیند با خودشان شوقمی آورند،امید و رشته های نازک دلبستگیرشته ها که طنابی ضخیم شداز ترس به دام افتادن میرونداز آنها کوله باری می ماندپر خاطره و دلبستگانی که در خاطره ها جا می مانند...فراموشی گره کوری ست که به دست زمان باز میشوداسفندِ رابطه ات در گذر استخاطره ها را درست کن،و بهار را با حال دیگری آغاز کن!
پنج سالشه! شهریور ۹۳ عروسی مهرنوش و بابک (مامان و بابای مارال) بود که خاله م برامون از یزد اوردش
یه پیشی کوچولوی پشمالو و نباتی
داییم گفت ماده ست و ما اسمشو گذاشتیم «ملیحه»
کمی که گذشت فهمیدیم نره ولی اسمش چیزی نبود که بتونیم عوضش کنیم پس دیگه جای ملیحه خانوم، آقا ملیحه بود
من اون سال کنکور داده بودم و تا بهمن پیشش بودم
بعد رفتم دانشگاه و ملیحه موند تو خونه
دلم براش تنگ میشد 
علی ازش برام میگفت همیشه
علی هم که از دو سال پیش دیگه تو خونه نبود و م
قضیه اینه که من همه چیزو بیش از اندازه سخت می گیرم.
توی آزمایشگاه آب، وقتی مشغول یادگیری بودم، یه جوری کارو جدی گرفته بودم که دختری که بهم یاد می داد از این همه پافشاری و تب و تابم برای یادگیری اون آزمایش های نسبتا ساده، به تعجب افتاده بود.
 
رفته بودم عکس دندادن پزشکی بگیرم. عکس بردار گفت اینو محکم با دندونات فشار بده. بعد نمی دونم چه حالتی تو چهره م دید و گفت سختش نکن چیزی نیست!
 
یکشنبه وقتی رفتم دانشگاه اونم وقتی قبلش 10 تا صلوات فرستادم از ا
اینکه دنیا صفر و یک نیست٬ سیاه و سفید نیست سختش می کنه. اگه سیاه و سفید بود یا آدما رو سفت می چسبیدی و نگهشون می داشتی یا می نداختی دور و فرار می کردی. 
اینکه هر چیزی خاکستریه باعث میشه یه وقتایی سیاهیاش رو ببینی و یه وقتایی سفیدیاش... باعث میشه یه دقیقه ببخشیش و دقیقه ی بعد نبخشیش. باعث میشه یک لحظه دوستش داشته باشی و یاد چیز خوبی ازش بیفتی٬ اما دقیقه ی بعد با خودت هزار بار تکرار کنی که چرا نباید هیچ چیزی رو ادامه داد...
آدما خاکستری ن و دوست دارن
راست راستش اینه هنوزم دلم میخواد با اون خوشحال باشم و همه ی اتفاقای قشنگ زندگیم با اون بیافته با اون بخندم با اون حتی گریه کنم کنار اون نفس بکشم و با اون دیوونه بازی در بیارم جیغ بزنم دعوا کنم بترسم  با اون تولد بگیرم و برم پیش مامان بابای اون کنار اون باشم تو همه ی لحظه های سختش و سختم
راستش من ادم درون گرایی هستم یعنی نه خیلی یعنی یه چیزی بین درون گرا و برونگرام...گاهی کم حرفم ولی اکثرا متناسب حرف میزنم نه معز کسی رو میخورم نه که خیلیم سا کت  و
یکشنبه
یکشنبه
یکشنبه
همیشه از یکشنبه ها متنفر بودم.هرنوع اتفاق ناگواری برای من در یکشنبه افتاده. باورم نمیشه ۱۸۰ لغو شد. ینی این همه ارزو و فکرهای گسترده برای بعد روز پنجشنبه ام به فنا رفت.پنجشنبه ای که قرار بود اتاقمو مرتب کنم. اتاقمو رنگ کنم و از اون حالو هوای چهار و نیم سال قبلم بیام بیرون.
نمیدونم چرا اینطوری شد
نمیدونم خدا میخاد چه چیزی به ما بفهمونه
نمیدونم چرا به ارزوهام نمیرسم
نمیدونم چرا به هرچی فکر میکنم برعکسش رخ میده
اخه مگه نمیگف
امروز کلاس زبان مثل باقی روزها بود. بعد از خرید کردن حدودهای ساعت سه نیم چهار خونه بودیمو نهار تخم مرغ خوردیم ://// بی هیچ میلی البته من خوردم چون فقط گشنم بود. از اون موقع هم نشستم دارم کتاب میخونم. ما عکس را از جنبه ی زیبایی شناسی مصرف میکنیم نه جنبه ی سیاسی... یسری جاهاش خب فهمیدنش هنوز سخته یعنی سوال بر انگیزه که منظورش چیه. البته که متن ساده است فقط از همون سادگی شاید سختش میکنه. البته زیادم ساده نیست. نمیدونم. بگذریم شاید چرت گفتم. خلاصه که ی
البته اینکه زندگی زیباست باعث نمی‌شود گاهی آه نکشید و از ته دل‌تان نگویید وای ‌که چقدر زندگی سخت است. درک اینکه سختی می‌تواند زیبا باشد هنوز هم برای خودم سخت است! یک نفر را برای قدم زدن و رها حرف زدن می‌خواهم، چیزهای کافی برای اشک ریختن و رفع بغض، یک روز الی بی‌نهایت زمان برای هرکاری می‌خواهد دل تنگت بکن و نهایتا احساس آرامش. البته آن قبلی‌ها هم برای این آخری بود.   نریانی باید، تند و تیز و قوی، سر و دُم گیر، قهوه‌ای تیره با یال‌های بلند
سوگند به نام دلربایشنور است وجود و ابتدایشبا خَلقِ حسن کرد مباهاتدر روز ازل، ذاتِ خدایشآنان که نوشتند کریمشما را بنویسند گدایشبخشید "سه بار" هرچه را داشتجانِ همه ی خلق فدایشحقاً که پسندِ قلب زهراستشد هرکه عزیزِ مجتبایشهستند تمام انبیا هممحتاج عطای دست هایشهم او شده راضی از خدا هم...حق بوده رضایش به رضایشچشمان حسین بر لب اوستوقتی حسن است مقدایشدر معرکه ی جمل که آمددیدند به شکل مرتضایشآن قدر رئوف است که می خورد...در پیشِ جذامیان غذایشآن مرد
سلام دوستان 
دختری 19 ساله هستم. بنده سال 98 برای دومین بار کنکور دادم و دبیری زیست قبول شدم. من از بچگی به پزشکی علاقه داشتم اما سال اول کنکورم تصمیم گرفتم پزشکی رو به دلیل زمان تحصیل طولانی و اینکه دلم میخواست از سال های جوونی به خوبی استفاده کنم، کنار گذاشتم و به امید رشته داروسازی کنکور دادم. 
من به زیست و شیمی علاقه زیادی دارم و دبیری رو هم قلبا دوست دارم. اما سال اول دارو قبول نشدم و سال دوم هم با توجه به اولویتم دبیری زیست قبول شدم و توی کا
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی _ روز بیست و هشتم صفر ۹۸
سوگند به نام دلربایشنور است وجود و ابتدایشبا خَلقِ حسن کرد مباهاتدر روز ازل، ذاتِ خدایشآنان که نوشتند کریمشما را بنویسند گدایشبخشید "سه بار" هرچه را داشتجانِ همه ی خلق فدایشحقاً که پسندِ قلب زهراستشد هرکه عزیزِ مجتبایشهستند تمام انبیا هممحتاج عطای دست هایشهم او شده راضی از خدا هم...حق بوده رضایش به رضایشچشمان حسین بر لب اوستوقتی حسن است مقدایشدر معرکه ی جمل که آمددیدند به شک
بابا لنگ دراز یک کتاب از سرگذشت یک دانش آموزی هست که با تمام توانش برای رسیدن به اهدافش تلاش کرد و روزهای سختش باعث نشد امیدش رو از دست بده یا از اهدافش دست بکشه. این کتاب تماما نامه های جودی به فرد خیری هست که اون رو به کالج فرستاده و جودی هم بابا لنگ دراز صدا میکنه.
جودی در خیلی از بخش ها میتونه الگوی خوبی برای زندگی دانش آموزان باشه، اینجا ۵ جمله از این کتاب رو گذاشتیم که کمک تون میکنه دید مثبت تری به دنیا داشته باشید.

ادامه مطلب
پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...
------------------------------
 
بغلش کردم
گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت
با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...
با خنده گفتم "می‌بینیم همو دوباره "
گفتمش "مث همیشه‌ت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...
حرفای زیادی زدیم...
ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......
نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعه‌ی بعدی که ببینمش.. ببینمشون
نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون می‌گیره
نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همین‌جا بمونن....
 
بغلش کردم
دم گ
من تا شروع دبیرستان به طرز دیوانه واری به مادرم وابسته بودم. مادر من وقتی خونه رو ترک میکرد اگه یکم رفتنش طولانی میشد من شروع میکردم به زار زدن و تصور کنید که یه نوجوون ۱۴ ساله بودم! خواهر برادر کوچیک تر من باید از من مراقبت میکردن نه من از اونا!
من در کل دوران تحصیلم با درسای حفظی مشکل داشتم. من تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مادرم میخوندم! ولی در تحلیل و ریاضیات اینطور نبود. با اینکه به دلیل معلمای بد از ریاضی رونده شده بودم اما همیشه قوی بو
ِسلام 
من و نامزدم در دانشگاه با هم آشنا شدیم، و بخاطر اخلاقیاتی که داشت ازش خوشم اومد، اصلا اهل دوستی با کسی نبود، مودبانه و خوش برخورد با دیگران رفتار میکرد، ساده اما تمیز لباس می پوشید، این رفتار هاش برای مخ زدن نبود، بی حاشیه بود و توی ۴ سال حضور در دانشگاه، از هر نظر پیشرفت میکرد. 
حتی اوایل مسخره هم میشد، ولی همیشه آروم برخورد میکرد تا الان که استاد ها وقتی میاد براش از صندلی بلند میشن، چند بار هم که نظراتش رو درباره موضوعاتی که مطرح م
کفسازی صنعتی :
کفپوش پایه سیمانی یک لایه سخت در قالب کفسازی  صنعتی است که از ترکیب سیمان با درجه غلظت بالا و سنگ دانه‌های معدنی جهت کفسازی ساخته شده است و به عنوان آخرین لایه و به صورت ملات روی بتن تازه اجرا می شود و به دلیل ترکیب سختش و مقاومتی که در برابر سایش و فشار دارد و مقاوم در برابر عوامل مخرب مثل ضد یخ و اسید می باشد غیر قابل اشتغال است و لغزنده هم نیست.
کفسازی صنعتی که امروزه در کشور انجام می شود باید بهترین و با کیفیت ترین کفسازی ها ب
کفسازی صنعتی :
کفپوش پایه سیمانی یک لایه سخت در قالب کفسازی  صنعتی است که از ترکیب سیمان با درجه غلظت بالا و سنگ دانه‌های معدنی جهت کفسازی ساخته شده است و به عنوان آخرین لایه و به صورت ملات روی بتن تازه اجرا می شود و به دلیل ترکیب سختش و مقاومتی که در برابر سایش و فشار دارد و مقاوم در برابر عوامل مخرب مثل ضد یخ و اسید می باشد غیر قابل اشتغال است و لغزنده هم نیست.
کفسازی صنعتی که امروزه در کشور انجام می شود باید بهترین و با کیفیت ترین کفسازی ها ب
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال  بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم ت
به آریا پیام زدم که ببینم قیمت چاپ عکس چنده بعد سه سال. خب میدونستم گرون شده ولی نه اینقدر. ۱۰ در ۱۵ شده ۱۸۰۰ تومن. اون موقع ۵۰۰ تومن بود. ۱۳ در ۱۸ هم شده ۲۸۰۰ تومن اون موقع ۸۰۰ تومن بود. خواستم بگم اگه الان دانشجوی عکاسی بودم احتمالا مجبور بودم انصراف بدم! شایدم دارم اغراق میکنم. اما خب گرون شده دیگه. داشتم میدیدم که برم عکسامو چاپ کنم حالا باید تعداد عکسای بیشتری رو حذف کنم تا بتونم چاپشون کنم. الانم خب مرحله ایه که واقعا سخت دیگه تو لپ تاپ تشخی
امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست ک
این متن رو خیلی وقت بود که می‌خواستم بنویسم؛ چون موضوع ناراحت‌کننده‌ای بود سراغش نمی‌رفتم. بالاخره نوشتمش؛ دوستان هم در بلاگ و کانال سختش نکنیم منتشرش کردن.
اردیبهشت امسال که برای مسابقه‌ی جهانی ACM ICPC رفته بودیم چین، یک قراری برای صحبت کردن با مایک میرزایانوو (Mike Mirzayanov)، مدیرعامل و بنیان‌گذار Codeforces داشتم. رفتیم و نشستیم، گفت بذار قبل از این که صحبت رو شروع کنیم یه سوالی دارم ازت. و سوالی پرسید که من از خجالت آب شدم و رفتم تو زمین. زبونم ب
نفیسه امروز اومد خونه مون. دیدن یه رفیق وبلاگیِ دیگه حس خوبی داشت. نمی دونم چند مدت نوشتم. شاید خیلی کم. ولی دیدن نفیسه بعنوان سومین بلاگر ، بعد از خانم حداد و آقای عادل مهربان ، خیلی بیشتر خوشحالم کرد. شاید بخاطر اینکه با نفیسه هم همسن بودیم و هم همجنس. شاید بخاطر اینکه تو وب خودش کم مینوشت و نظراتش همیشه خصوصی بود و منو کنجکاو کرده بود تا بیشتر بشناسمش. و حالا میتونم بگم که شاید فقط و فقط بخاطر حرفای نفیسه قصد کردم تو شرایطی که موبایلمو کاملا
از :مسافر 
به :مسافر
داشتم به عادت مالوف غرغر هایی بر سر مناسک اعتباری و شادی های زوری می زدم گفتم این سال نویی برایت بنویسم اصلا یک دور زمین چرخید و ما هم باهاش که چه؟به قول شمس تو چه شدی؟ یا : ایام شمایید ... اما بالاخره هنر این است که آدمی زاد از عادت مالوف بِکَنَد . و اندیشمند آن است که اندکی عمیق تر نگاه کند و زاویه های مختلف ممکن را در نظر آورد .هر کارش هم بکنیم عید و سال جدید به نوعی سررسید است . آن هم نه سررسید مالی یا تقویمی ِیک روز دو روز سرر
 
از برترین لذت های عکاسی لذت عکاسی از نوزادان است  . در این سن کودک اولین عکاسی خود را دارد و درواقع هیچ گونه تجربه ای در این زمینه ندارد و تمام احساسات و حالت های چهره و بدنش غیرقابل کنترل است . 
لذتی که در عکاسی نوزاد عکاسان با آن طرف هستند  مستقیما از پاکی و معصومیت این موجودات کوچک و ناز سرچشمه میگیرد . 
البته عکاسان جوان و بی تجربه باید بدانند که عکاسی نوزاد کار چندان راحتی نیست و در تمام عکاسی ها میتوان درجه ی سختی اش در صدر جدول قرار دار
می‌دونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبه‌ی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله، این قسمتش سخت نیست، حتی اگه مجبور باشی کلی مرغ یا بال و پاچین و فلان رو تمیز کرده و در مواد بخوابانی (که البته ما این رو هم نداشتیم و با برنج و رشته‌فرنگی (شمام دارین این غذا رو یا اختراع مادر منه؟) سر و ته غذا رو هم آوردیم). بلکه قسمت سختش اونجاست که ن
یه سری اتفاقات تو زندگی ادم ها میافته که ادم باید پذیرای اونا باشه!
ادما میان و میرن تو زندگیت و محوریت تو ادمهای اومده و رفته نیست!من به وضوح تو خودمو دور و بریام دیدم که با اومدن ادمی یا رفتنش چقد احساسات و اعتقاداتمون عوض میشه!چقد زندگیمون تحت شعاع ادمای اطرافمونه!
اره نمیتونه ادم تو یه محیط ایزوله باشه!من اینو خوب میدونم!ولی دیدمم ادمایی که اول فهمیدن خودشون کی هستن!چی میخوان و چیکارن!بعد هر ادمی اومده و رفته محوریت زندگیشونو عوض نکرده!
م
خیلی حرف‌ها هست که باید زده می‌شد؟ مطمئن نیستم. 
کمی ناراحتم از اینکه می‌بینم با این‌همه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامه‌نویسیِ یک پروژه‌ام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پول‌سازی»، بی‌راه نبوده است. از فلسفه دور شده‌ام. بیشتر عادی شده‌ام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر می‌کنم از زندگی‌ام چه می‌خواهم، می‌بینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفه‌بافی فاصله‌ گرفته‌ام و خیلی کمت
تا حالا فکر کردی که چقد قدرتمندی؟!
تا حالا چند بار به این نتیجه رسیدیم که بابا زندگی، یه بازیه!یه بازی که خودت داری استپ بای استپ میچینیش!
تا حالا شده قانون جذب رو باور کنی؟!اینکه این تویی که انتخاب میکنی که چه کسایی جذبت بشن!یا حتی موقعیت هات تو زندگی!
یه مدته ذهنم درگیره اینه که من زیادی به درسم دارم فکر میکنم و خودمو محدود میکنم به درسم ولی در واقع درس هم نمیخونم!
فقد غرشو میزنم که فلان امتحان رو دارم فلان تمرینو دارم!به قول سحر هی سختش میکنم
این پست حاوی کمی آه و ناله مریضی است.... دوست ندارید و ... نخونید...
تا حالا شده وقتی مریض شدین مثلا گلوتون خلط میاره کلیییییییییییی خوشحال شین؟!!!
من الان توی این مرحله ام!
راستش سه روز پیش بود که مستر اچ بلیط رفت و برگشتش هم خرید و خوشحال و خندون از اومدنش بودم که حس کردم سمت راست قفسه ی سینه م کمی درد داره.... توی ذهنم نشستم دو دو تا چهارتا کردم که این یکی از نشونه های کروناس! چه خاکی به سرم بریزم؟!!! بعد هی گفتم: نه سمت راست قفسه ی سینه م هست کل قفسه ی
نبات جان دعوت کرد تا نامه ای به گذشته بنویسم....گذشته ی خودم....و من به فکر رفتم...که اگر میشد در گذشته نامه ای داشتم که از آینده رسیده بود چه حس و حالی داشت و روی تصمیمات زندگیم چه تاثیری گذاشته بود....یا الان.... چی پیش میومد اگه یهو نامه ای از آینده م بدستم میرسید؟!!!
...................................................................................
سلام خودِ خودم...
تعجب نکن اگه اینطور خطابت کردم چون من خودِ آینده ی توام.... و تویی که امروز ِ منو ساختی....با همه ی تجارب و دغدغه ها و کارهات
پست پیش نویسی دارم با این عنوان "انگار که بزرگتر شدم"، مگر غیر از این است که بزرگترهای امروزی استاد سکوت اند و توجیه. سردار تو سیاهی شب ترور شد، خیلیهامون ناراحت شدیم، غصه خوردیم، گیج بودیم. رگ اتحادمون باد موقتی کرد، لحظات کنار هم غصه خوردنمون زیاد طولی نکشید، دوگانگی و دوقطبیها و یارکِشیها رخ نشون دادن، سکوت کردم و به بزرگتر شدنم افتخار کردم. خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدن روز تشیع باز مرگ و رفتن، مجدد قطب ها جان گرفتن و به جان هم افتادن، عج
تمام حجت مسلمانی من حسین‌بن علیست... تولدشون مبارک!
فاز یک:
دیدین؟ یه چیزایی خیلی واضحه! یا حداقل یه چیزایی واسه یه تعدادی خیلی واضحه! مساله جایی پررنگ میشه که بسته به اینکه شما تو شکل گیری این چیزا کجای ماجرا باشین، چه تصمیمی بگیرین!
یعنی اگه شما یکی از افراد موثر در شکل گیری این چیزا باشین و اون چیزا واسه شما خیلی واضح باشن، واکنشتون یا خودتونو زدن به یه راه دیگه ست یا پریدن وسط گود!
اگرم صرفا بیننده این چیزا باشین، یا روش "به من چه" پیش میگیری
گفت:«امم..دستمو نگیر...من دستام عرق می‌کنن...» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.
یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:«شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ ام
 
سلام.خوبی؟
میدونم تویی که الن داری این متنو میخونی دقیقا چه کسی هستیو چه مشکلاتی رو داری تحمل میکنی!
میدونم چرا اومدی اینجا و دنبال چی هستی!
تو هم یکی از هزاران دانشجوی فهیم کشورمی که دنبال موفقیته...ولی این راه موفقیته برات موانع سختی گذاشته که باید ازشون رد بشی!موانعی مثل فشار های ناشی از سختی دروس و مشکلات مالی و بیپولی!
 
بیپولی و بیکاری ممکنه برای یک شخص عادی سخت باشه ولی مطمعنا این مشکل برای یک دانشجو سخت تره!چون دانشجو کار اصلیش درس خ
 به نام خدای حال های نو:)
98 را هرکار کنم، مثل فیلم سریع رد نمیشود. از همه ی اول فروردین تا آخر اسفندش، بوی جدایی و نرسیدن و از دست دادن عزیزان می آید. بوی خاک های مرطوب بهشت زهرا و صدای گریه و تقریبا نیمی از سال را سیاهه ی عزا بر تن کردن.
مولا امیرالمومنین فرمود مومن غمش در دلش است و شادیش در چهره اش... ما که مومن نیستیم ولی بد نیست گاهی ادای مومن ها را درآورد. چون اصولا آدمیزاد خروار خروار غم خودش را بی آه و ناله به دوش میکشد ولی با ذره ای از غم عزیز
باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌ز
بسم الله الرحمن الرحیم
دلیل پنجم: معنویات
خب رسیدیم به این دلیل سخت برای من. چرا سخت؟ چون خودم توش هنوز اول راهم. فقط پیداش کردم و الا برای درست کردنش کاری نکردم. پس بیاید این دلیل آخر رو با هم بریم جلو. 
راستش یه مدتی من خیلی به فلسفه دین فکر می کردم. اصلا چه نیازی به دین و دستوراتش داریم؟ این همه آدم دارن تو دنیا بی قید زندگی می کنن و هیچ کدوم شاید مشکل عجیبی هم نداشته باشن. به نظر به خاطر همین بی قیدی و آزادی بیشتر هم دارن کیف می کنن از زندگی شون
هفتصد و سی و هفت دردسر ساز (قسمت دوم)
در ادامه قسمت اول متن در نشریه ی شماره 11 ...
3- نظریه بسیار جالب دیگری هم که وجود دارد این اظهارات عجیب سرلشکر محمود منصور موسس سازمان اطلاعات و امنیت قطر در خصوص هواپیمای اکراینی است : «ایرانیها راهی جزشلیک نداشتند»
ایرانیها ضربه ی مهلکی بر پیکر ارتش آمریکا وارد کردند و همه ما و منطقه و قطعا نیروهای نظامی و مسولان ایرانی می دانستند که ترامپ فورا دستور حمله میدهد، والبته برخلاف تصور رسانه ها ترامپ بسرعت دست
سلام
یادمه یه فیلمی بود که داشت همین موضوع رو مسخره میکرد. چون یه خانمی از یه روستایی اومده بود به شهر و خودش رو گم کرده بود و وقتی مادرش از روستاشون اومده بود خونشون، داشت میدید چقدر زندگی سطحی و بی معنی ای برای خودش درست کرده. ریشه هاش رو فراموش کرده و درگیر چیزایی که متعلق به اینجا نیستن شده. مثلا یه چند نفر آدم اورده بود خونشون با یک استاد و استاده داشت بهشون یاد میداد چجوری نفس بکشید. 
این چیزا، جایگزین روحانیت نیست به هیچ وجه(منظورم آخوند
عامیانه میخوام بنویسم.
گاهی با خودم میگم کوهپیمایی با یک هدف ثابت که خیلی تکراریه. باز در رابطه با فوتبال میگی درسته که یه زمین ثابته و یه توپ و تعداد ثابت بازیکن، ولی هر سری توپ یه سمت میره، نتیجه بازی یه چیز میشه و همه چیز فرق داره؛ اما کوه یه نقطه شروع ثابت داره، به سمت یک هدف ثابت حرکت می کنی و از یه مسیر ثابت و یکتا میگذری. همین. اما در عمل واقعا این طوری نیست. هر سری یه حسی بهم القا میشه.
این سری در حالی برنامه رو هماهنگ می کردم که خسته بودم.
پسره رو ختنه می کنن می گن باید دامن بپوشی. می گه نامردا مگه چقدشو بریدین؟
  
 به یارو میگن: تا کجا درس خوندی؟ میگه: تا اونجا که دهقان فداکار شلوارش رو در میاره و منتظر تصمیم کبری میشه
  
از بچه میپرسن توخونتون چی کم دارین؟میگه فکرکنم هیچی!چون دیروز که بابام جلو ما گوزید،مامانم گفت:فقط همینو کم داشتیم!!
  
سوتی های زنان در میدان میوه و تره بار : آقا درست دادم ؛ آقا زیاد گذاشتی پاره میشه . آقا درشت بذار ؛ آقا میشه برام بلندش کنی ؛ آقا نگاه کن ببین ت
امروز امتحان ریاضی داشتیم.بسی احمقانه بود.صبح بلند شدم یک نگاهی به کتاب انداختم و بعد رفتم سرجلسه.این بچه‌های مدارس عادی چیکار میکنن خدایی؟لوزی کشیده بود بعد گفته بود جای خالی رو کامل کنید.شکل..... است.سر جلسه به جای اینکه خوشحال باشم که امتحان آسونه حرصم گرفته بود وحشتناک.بابا حداقل یکم سختش میکردین.تو پنج دیقه من بیست تا سوالو حل کردم بعد از مراقب پرسیدم زمان چقدره؟گفت صد و بیست دیقه!مگه لعنتیا آزمون سمپاد میخواین بدین؟بعد جالب اینه که ما
سلامت روان در دوران قرنطینه کرونا
این روزا خیلیامون هشتگ میزنیم
#در_خانه_بمانیم #درخانه_میمانیم #در_خانه_میمانیم_تا_کرونا_را_شکست_دهیم و ...
اما به سلامت روانمون تو این روزا فکر کردیم؟
طبق خبرهایی که اواخر اسفند ماه بعد از تموم شدن قرنطینه در چین اعلام شد، آمار طلاق ها در این کشور به شدت افزایش پیدا کرده و خیلی ها دلیلش رو قرنطینه اجباری زن و شوهرا می دونن.
چقدر ممکنه این اتفاق برای ایرانیا بیفته؟
چقدر احتمال افزایش خودکشی وجود داره؟
چقدر احتم
گفتگو با دختر جوان کرمانی که با ایدز متولد شد و زندگی تلخ و باورنکردنی او
۲۰ سال پیش دختری با بیماری ایدز در کرمان متولد شد. در این سال ها چون اطرافیان اطلاعات لازم و کافی درمورد این بیماری نداشتند موجب شده بود که این دختر با ترس و حقارت زندگی کند. پدر ،مادر و برادر این دختر نیز مبتلا به ایدز بودند که پس از مرگ پدرش زندگی برای این خانواده سخت تر شد بطوری که همه اقوام آنها را از خود می راندند. در قسمت زیر حرفهای خواندنی از زندگی باورنکردنی دخ
آسیب شناسی کاهش صله رحم

سفارشات زیادی در آئین ملی و مذهبی ما برای به پا داشتن مهمانی وهمدلی
کردن درکنار یکدیگر وجود دارد.

از دیر باز ما ایرانیان به مهمان نوازی و سفره داری و محبت به همدیگر
و بستگان خویش زبان زد بوده ایم .

در مهمانی های ما ایرانیان ومسلمانان ،
تقویت همدلی و کارگشایی از یکدیگر و شادابی همگانی صورت می پذیرد.

اما چندی است که به بهانه های گوناگون مهمانی ها به خوی اشرافیگری
تنزل درجه داده و از اعتبارش کاسته شده است. بزرگترین دلای
                                                          بنام خدا
از سری داستانهای جبهه و جنگ
یک سبد انگور
           مرداد ماه به سال یکهزار و سیصد و ششت و چهار جنگ ایران و عراق همچنان ادامه داشت ، تانکر آب از صالح آباد غرب به طرف قرارگاه لشگر در حرکت بود کمی جلوتر سرعت خود را کم کرد و آرام وارد جاده خاکی شد سربازی دست بلند کرد و گفت برادر من را هم تا قرارگاه ببر ، تانکر ایستاد و راننده گفت بپر بالا که منم با یک پرش دستگیره درب اتاقک تان
  پیشکسوت فوتبال که در تیم های استقلال و پرسپولیس سابقه بازی دارد در مورد شرایط این روزهای فوتبال صحبت های جالبی مطرح کرده است.
بخش ورزشی مجله خبری ورزشی اسپورت استار

بهزاد دادش‌زاده در گفت‌وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری فارس در مورد ادامه لیگ نوزدهم اظهار داشت: برای ادامه لیگ نباید خودمان را با کشورهای اروپایی مقایسه کنیم. اصلاً دلیلی ندارد چون زیرساخت‌ها و امکانات آنها را نمی‌شود با خودمان مقایسه کرد. ما باید خودمان را با کشورهای آس
صبح روز یکشنبه 24 شهریور با اینکه هشدار گوشی‌مو روی ساعت 6:30 تنظیم کرده بودم، ساعت حدوداً 5:44 بیدار شدم. این خوب نبود. چون از طرفی دوست داشتم بخوابم از طرف دیگه نمی‌تونستم بخوابم. چون اگه میخوابیدم باید دوباره ساعت شیش و نیم بیدار میشدم که با این کار بیشتر حالم بد میشد به جای اینکه سرحال بشم. واسه همین دیگه نخوابیدم. نماز خوندم. بعدش توی تاریکی اتاقم، هندزفری رو وصل کردم به گوشیم و گذاشتم تو گوشم و آهنگ تیتراژ سریال پلیس جوان رو پلی/پخش/اجرا کر
سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه شب پیمان زنگ زد به آقای میر.محسنی همون که همیشه سکه ازش می خریم و گفت که براش با همون قیمت اون لحظه ده تا سکه بذاره کنار تا صبح بره ازشون بگیره (اونا معمولا این کارو نمی کنند و همیشه نقد می فروشند ولی چون پیمانو می شناسند و همیشه ازشون خرید می کنه و خیلی وقتها هم تعداد زیاد می گیره برا همین بهش اعتماد دارند و تلفنی هم سفارسشات خریدشو قبول می ک
این نامه، جهت شرکت در یک چالش جذاب است! =)
سلام.
من شارمین هستم. درست مثل خودت. در واقع باید بگویم من خود تو هستم که دارم آینده ات را زندگی می کنم و مخاطب این نامه، همه ی شما «من»هایی هستید که گذشته ی مرا زندگی کرده اید!

به عنوان شروع، می خواهم از اولین کروموزوم باشعورم که چشم بست روی هر چه Y و با یک X مثل خودش ترکیب شد، کمال تشکر را داشته باشم! درست است که آن سالها، همه منتظر تولد یک مسعود کوچولوی دوست داشتنی بودند و دو تا آبجیها، به خاطر تبدیل شدن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب تهرانسر