ﺎﻫ ﺧﺪﺍ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮﺩﺳﺖِ ﺩﺮ ﺑﻨﺪﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﺮﺩ
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،ﺮﻩ ﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻨﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،ﺮﺳﻨﻪ ﺍ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﻋﺮﺎﻧ ﺭﺍ ﻣﻮﺷﺎﻧﺪ
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،ﻣﺸﻠ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﻨﺪ
ﻭﻗﺘ ﺩﺳﺘ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺎﺭ ﻣﺮ،ﺑﺪﺍﻥ ﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﺮ ﺗﻮ،ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ !
«چرا رسول خدا در غدیر قرآن را بالا نبُرد؟! چرا دست علی را بالا برد؟!»
کسی حرفی برای گفتن نداشت. رسول ادامه داد: «دست علی بالا رفت، چون دستِ علی دستِ قرآن است. دستِ علی دستِ خداست. دستِ علی دستِ هدایت است. کسی که دست علی را با طناب ببندد، انگار دستِ هدایتِ خدا را با طناب بسته! و این همان کلام رسول خداست که فرمودند علی مع الحق والحق مع علی.»
شیخ مالک گفت: «دستِ خدا؟! آیا این تعبیر کفر نیست؟!»
رسول گفت: «این تعبیری است که خلیفه دوّم برای امیرالمؤمن
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بیاجازهی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچههات را به مرزها فروخت
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجلههای خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پایبندِ تن نبود
توی واژهنامه جای جنگ،
مثل حس اون مرد و زنِ هفتاد و خوردهای ساله که تمام عمرشونو کنار هم گذروندن و تمام کارای دنیا رو کردن و تمام حرفای دنیا رو زدن با هم. حالا دیگه فقط دست در دستِ هم می رن محلهی قدیمی. جایی که بچههاشونو توش بزرگ کردن، مدرسه گذاشتن، دانشگاه فرستادن. میرن تو اون محلهی قدیمی و صاف میرن سروقتِ کریم سگپز و سفارشِ دو تا ساندویچ مرغ و مغز میدن و مرد دستشو میکنه تو جیبشو چند تا اسکناس مچاله میآره بیرون و میده دستِ کریم. زنم لبخندی میزنه و
✨ مناجات با امام زمان(عج)
دستم بگیر، دلبرا ! شده ام بی تو،من "حقیر"
غفلت گرفته مرا، در بند دنیا....شدم "اسیر"
با هر دو دستِ پرُ گُنهم آمدم....گداییت!!
تا با هر دو دستِ خود بدهی به این "فقیر"
من سائلم ، نشانیِ درگاهِ تو کجاست؟
خواهم نشینم،به راهِ تو...نگاهم کنی "امیر"
آرام نمیشود،چه کنم؟ دل ، بیقرارِ توست
قدری برس، تو به حال و روزِ این"صغیر"
من...من...نه عزیزا...فقط تو مطرحی!
این، یک منِ ناچیز را از خودم "بگیر"
دارم به سر.....روز و شبم را هوایِ تو
من بد، ولی
هرکجا سینه زنت دستِ دعا بالا بُرد
مادرت با عجله دستِ عطا بالا برد
بارها بوسه زد و پیش همه جسم تو را
بر سرِ دوش، رسولِ دو سرا بالا برد
ما کجا ظرفیتِ عشقِ تو را داشته ایم؟!
نظر فاطمه، ظرفیتِ ما بالا بُرد
از روی خاک جدا کرد و حسینیه رساند
" ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد "
پشت در ماند رخت تا که خجالت نکشیم
دست لطفت همه جا شأن گدا بالا برد
رو به کعبه نزدم جز به تمنای خودت
نرخِ توحید مرا کرب و بلا بالا برد
کم ندیدیم که بدکاره ی بی تقوا را...
احسان خواجه امیری – دست خالی
دانلود آهنگ دستِ خالی از احسان خواجه امیری
Ehsan KhajeAmiri- Daste Khali
خواننده: احسان خواجه امیری اسم آهنگ: دستِ خالی شعر: مهدی ایوبی تنظیم: هومن نامداری گیتار: فرشید ادهمی میکس: آرش پاکزاد عکس: سعید عبداللهی طراحی کاور: بهرنگ نامداری
ایندانلود این آهنگ از آی سانگز
---
کانال تلگرام : ♫@isongsir♫
[عکس 480×480]
مشاهده مطلب در کانال
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی شب عاشورا محرم ۹۸
هرکجا سینه زنت دستِ دعا بالا بُرد
مادرت با عجله دستِ عطا بالا برد
بارها بوسه زد و پیش همه جسم تو را
بر سرِ دوش، رسولِ دو سرا بالا برد
ما کجا ظرفیتِ عشقِ تو را داشته ایم؟!
نظر فاطمه، ظرفیتِ ما بالا بُرد
از روی خاک جدا کرد و حسینیه رساند
" ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد "
پشت در ماند رخت تا که خجالت نکشیم
دست لطفت همه جا شأن گدا بالا برد
رو به کعبه نزدم جز به تمنای خودت
نرخِ توحید
آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.
روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوبنَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب،گر
توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینیاَش یک حُباب بیرون میآید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.
صدای گزارش
انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمیدانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟
پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمیداشت و من از معدود آدم هایی بودم که میتوانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمیدانم خودش میخواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم.
رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمیتوانی. گفتم بسپارید. گفتند
✨﷽✨
درمسیر کربلا بودم که ...
✍علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دا
سلام ؛ امیدوارم حالِ خوبی داشته باشید!
[شاعری خسته ام از دستِ تو بیمار منم
راویِ چشمِ تو در این همه اشعار ، منم]
ما با خانواده، دوستان و عزیزان مون و بیشترِ افرادی که دیدار میکنیم ، دست میدیم...، حالا ممکنه این دست دادن برای نشون دادن علاقه و احترام باشه یا به طور فرمالیته باشه...
تو همین چند ثانیه دست دادن، علاوه بر احساسات و امواجی که رد و بدل میشه، به طور فیزیکی هم انتقالاتی هست...، دست های ما مثل یه وسیله ی نقلیه برای میلیون ها موجود زنده و غیر
مامان میگه: ببینیم امشب میتونیم بریم نمایشگاه قرآن یا نه.
فائزه میگه: رفتیم اونجا برام چادر میخری؟
میخوام بلند بگم: آخه تو که حتی روسری هم نمیپوشی!
اما نمیگم. بیخیال، به من چه اصلا؟ بذار حداقل یکی از دختراشون شبیه اونی باشه که دوست داشتن. بذار حداقل اون ناامیدشون نکنه.
همیشه هر شب جمعه به سینه غم دارم
حرارتی است قدیمی که در دلم دارم
اگرچه دستِ تهی دارم و گدا طبعم
دلِ شکسته ی خود را که دستِ کم دارم
میان نامه ی من خالی است از خوبی
گناه و جرم و خطا را همه رقم دارم
مرا به حُرمتِ موسی الرضاست می بخشید
خوشم که رعیتم و شاهِ ذوالکرم دارم
به امرِ حضرت سلطان، حسین می گویم
به لطف فاطمه ارباب محترم دارم
حسین گفتم و جان و دلم به جوش آمد
مرا ببخش، فقط اشک تازه دم دارم
نشد که زائر کرب و بلا شوم، باشد
دلم خوش است میان دلم حرم دا
نمیدانم که دیشبِ من چهقدرش خودِ برآمدهی من بود و چهقدرش جلوهنماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهداتام را از حضور در آن الگو در قطعهای به اسمِ «طواف» نوشتهام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش میآمدم و عقب میرفتم اما ردِ کشآمدنام پیدا بود. (شبیهِ وقتهایی که ویندوزِ XP هنگ میکند.) و در پشتِ من، نسخهای
مسلما از الان تا یک هفته یه تریلی پست و مطلب در مورد دستِ بیقرار در فضای مجازی خواهید خوند.
فقط کوتاه بگم موضوع امشبِ سریالِ پایتخت، من رو برد به 25 سال پیش، و یکی از به یاد موندنیترین نقشهای بازیگری که در دوران کودکی دیدم. سال 1371 و فیلم "مجسمه" با بازی فوق العادۀ امین تارخ. با محوریت همین موضوع دست بیقرار. آقای تارخ اگر سال 1370 در فیلمِ مادر علی حاتمی کنار یه دوجین بازیگر سوپرستارۀ دیگه درخشید، سال 71، خودش تک ستارۀ فیلم مجسمه بود. فیلمی که صحنۀ آ
بی رنگ باید نقشی از فردا کشید و رفت
با دستِ خشکی طرحی از دریا کشید و رفت
باید حصارِ فرضی دل شُست با عبور
بر حرف های خالیِ دل پا کشید و رفت
تا کی گلوی واژه را باید گرفت و گفت:
سرخوش کسی که دست از آوا کشید و رفت؟
رفت آن که چندی بی تفاوت در خیال ماند
ماند آن که از خود صورتی زیبا کشید و رفت
باید چو ابر ، از دلِ دریا گرفت آب
دستِ نوازش روی هر صحرا کشید و رفت
«ناصر تهمک»
بسم الله المدبّر
انگار خدا یکی رو نشونده اون بالا، کلی دل چیده جلوش. بعد بهش گفته ببین دو تا دل از اینجا ورمیداری، به هم دیگه گره میزنی و میذاری کنار...
بعد بغل دستِ فرشته گره زن، یه فرشته دیگه هم نشونده و بهش گفته قبل از اینکه گرهِ دلا از هم باشه، محکمشون کن...
ادامه مطلب
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود. راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت... راننده تاکسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!! خانم مسافر: ممنون. راننده تاکسى: لباتون رو برجسته کرده! خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد. خانم مسافر: واقعاً؟؟! راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد. راننده تاکسى: با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم! خ
نذار کاری کنه وقتی نباشه احساس پوچی کنی،
اونقدر بهش وابسته نشو که اگه رفت
هر روز و هر ساعت از خودت بپرسی
مگه من چی کم داشتم؟
آخه مگه من کافی نبودم براش؟
دستِ دلتونو واسه کسی که دوستش دارید رو نکنید آدما بی رحمن ...
مشاهده مطلب در کانال
بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.
اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛
از سرکار میکشیم! از خونه میکشیم! از مردم و ماشینای تو خیابون میکشیم! از همه بدتر از دانشگاه میکشیم (اونم بصورت مجازی!) خلاصه از دستِ همه میکشیم! معلومم نیست کِی توم میشه این کشیدنا! کی تموم میشه این غُرغرای الکی، این خالهزنک بازیهای همیشگی، این جدلهای دائمی، این کلاسای بیخودی . . #شاید_موقت
درست موقعی از زمان که باید یک گوشه از بازار پسرکی ماهیِ قرمز بیندازد درون پلاستیکهایِ کوچک فریزر و بدهد دستِ دختر بچهای که دست دیگرش در دست مادرش هست ؛ نه ماهی وجود دارد ، نه پسرک گوشهای وایستاده و نه دخترک با مادرش به بازار میآید!
از جورِ چرخِ کجرَوِش، وز دستِ بختِ
واژگون
دارم دل و چشمی عجب؛ این جایِ غم، آن جویِ خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن؛ او از جِنان، من از جُنون
از اشکِ خونین دلخوش ام، وز آهِ دل منّتکش ام
دایم در آب-و-آتش ام؛ هم از برون، هم از درون
میدید اگر خسرو چو من، رُخسارِ آن شیریندهن،
میکنْد همچو کوهکن، با نوکِ مژگان، بیستون
در این طریقِ پُرخطر، گم گشته خضرِ راهبر
اِی دل، تو چون سازی دگر، بیرهنما، بیره
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است.
تو فقط یک راه داری: بزن!
همهی تیرهای خلاص
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نیست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خریده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نیز خواندهام.
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، یا بمانم؟
دارد باران میآید،
دارد یک ذره نورِ آبی
به غشای شیشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
در کنار آنهایی باش که نور میآورند و جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه خودشان تو و جهان را متحول میکنند و همه بازیها را به هم میزنند.
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند. کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری. این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور، خوانواده اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی.
ویلفرد پتر
بعضی آدمها برای من همیشه عجیب میمونن...همونهایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگیشون،خودِ واقعیشون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ زندگیشون خوش و پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونیها،ذوق کردنهاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهنشون و یک وقته
بسم الله
روز پنجمِ سرماخوردگی و عفونت گلو. روز پنجمِ خود را به دستِ اهالیِ سفیدپوشِ دنیای پزشکی دادن. خدا به پرستارِ آخری خیر بیشتری بدهد. دو تا آمپولِ آخرم با درد کمتری همراه بود. و من چقدر باید خدا را شکر کنم که به پنی سیلین حساسیت داشتم. آخ از پنی سیلین و چنین آمپولهایِ دردناکی :/
امروز همهش گریه کردم و تهدید کردم که اگر حالم رو خوب نکنی باهات قهر میشم ، موقع سجده اشک هام ریخت و گفتم میدونم که میبینی اگر کاری نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم.چشمام درد داره ، میخوام بگم من همون دختر بچه ی سه ساله میشم باز، گریه میکنم، پا میکوبم رو زمین، خودم رو میکشم تا تو خوبم کنی.
امشب ازت دلخور میشم تا بیای و از دلم دربیاری...!منتظرم بیایی زود...
ابزار رسانه، ابزار مهم [است]و اگر دستِ دشمن باشد، ابزار خطرناکی است. ابزار رسانه را تشبیه میکنند به سلاحهای شیمیایی در جنگ نظامی؛ سلاح شیمیایی تجهیزات را از بین نمیبرد؛ [ولی] انسانها از بین میروند! امروز از تلویزیون، رادیو، اینترنت، شبکههای اجتماعی و وسایل فضای مجازی، علیه افکار عمومی ما استفاده میشود.
{حکایات و تشرّفات - شماره 35}
درمسیر کربلا بودم که ...
علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که
code {
font-family: "Courier New", Courier, monospace;
font-weight: bold;
direction: rtl;
background: 0;
padding: 0;
}
از جورِ چرخِ کجرَوِش، وز دستِ بختِ
واژگون
دارم دل و چشمی عجب؛ این جایِ غم، آن جویِ خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن؛ او از جِنان، من از جُنون
از اشکِ خونین دلخوش ام، وز آهِ دل منّتکش ام
دایم در آب-و-آتش ام؛ هم از برون، هم از درون
میدید اگر خسرو چو من، رُخسارِ آن شیریندهن،
میکنْد همچو کوهکن، با نوکِ مژگان، بیستون
در این طریقِ
منو نجات بده التماست میکنم ...
این حرفهارو توی دفترم نمیتونم بنویسم
واصلا نمیخوام ناشکری کنم
خودتم میدونی من چقد قدردان موهبت هات هستم
ولی بیا و نجاتم بده از این هر روز فروریختن امید هام
من نمیخوام این شکلی زندگی کنم
نمیتونم این حرفارو به هیچ کسی تو این عالم بزنم
منو نجات بده رفیق دیرینه
منو نجات بده مهربونترین
منو نجات بده خالق
منو نجاتم بده
فقط تویی که اشکامو میبینی ، بغضمو میفهمی ؛ لرزش چونمو تو این نیمه شب حس میکنی فقط تویی
نجا
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
نقیِ سریال پایتخت : خدایا با من مسله داری ؟
اما غزاله ی داستان خودش مدتهاست گم شده حوالی احساساتش ، واقعیت ، حرف و نگاه اطرافیان ، اعتقاداتش و واقعیت ها ...
کاش یه اتفاق بیفته حال همه ی آدمای کشورم خوب شه
حالم اصلا خوب نیست ...اصلا ...
به خودم و تصمیماتم و همه چی و همه چی شک کردم
از خودم میپرسم آیا ما هم روزای خوبو خواهیم دید ؟
از بچگی مشکل اضطراب داشتم و الان هم نفسمو بریده این اضطراب ...
یه سوال دیگم میدونی چیه ؟
کجا دستاتو گم کردم ؟ که پایان من
درست مثل اثر انگشت، تعریف ها هم آدم به آدم فرق می کنن. وقتى من می گم «عشق»، دارم راجع به تجربه اى حرف می زنم که شاید تو تا آخر عمرتم مزه اش نکنى. و وقتى تو بگی «درد»، حتما به چیزى اشاره می کنى که شاید من هیچوقت بهش نزدیک هم نشم. .مدتیه به رخ نمی کشم. هیچکس شبیه من صبور نبوده؟ هیچکس مثل من عاشق نشده؟ هیچکس مثل من نارو نخورده؟ هیچکس اندازه من سختی نکشیده ؟ مدتیه تماشا می کنم و ساکت، منتظر دستِ جدیدِ بازى روزگارم. بازى خوبش، یا شاید بدش. که حتما قراره
... طول و عرض و ارتفاع و در یک کلام حَجِم دنیایمان، دستِ خودمان است!
کتاب میشود سرآغازِ جرقه ی فکری در سرِ من! نمیدانم؛ شاید هم در سرِ تو!!! اصلاً در سرِ ما! -این طوری بهتر شد فک کنم-
اصلاً همین جرقه هاست که میشود طول و عرض و ارتفاع-همان حجم- دنیایمان! دنیایی که ارتفاعش بی کرانِ آسمان و عرضش، بیکرانِ زمین میشود با همین کتاب[طولش بی کرانِ چه میشود، چیزی به ذهنم نرسید! یاری کنید لدفن!!!].
ادامه مطلب
همونقدر که دائما در کنار هم بودن زن و شوهر و به اصلاح "به هم چسبندگی" دائم و بی وقفه بده و ضرر داره، دوری زیاد هم بده. تا یه جایی دوری شوقِ وصال رو زیاد میکنه، اشتیاق آفرینه .. از یه جایی به بعد فرساینده، له کننده و کشنده ست. خیلی بده. بد . بد . بد.
پ.ن: مشخصه چقدر له شدم یا بیشتر توضیح بدم؟ :)
پ.ن۲: خدا وصال و فراق تون رو پر برکت قرار بده . نمیدونم چجوری ولی ان شاء الله . باید یه چاره ای بیندیشم برا خودم. اینطوری فقط حالم بده. باید غمش رو تبدیل کنم به یه چ
عاشقان سینه های پر غوغا،گرچه ساکت و بیصدا هستندقصّۀ عاشقی پراز راز است،از سرو جانِ خود جدا هستندحسّ و حالی عجیب حاکم هست ،عینِ شورو نشانه های بقاآمدن رفتن همرهش دارد، درد و نفرین به حجم فاصله هاچشمه ای صاف و مهربانی تو،اشک عالم به دیدگان داریمـن یقین دارم ای فرشتۀ من ،ماهها حسرتی ،نمی باری؟دوسـت دارد غرورو سختیِ تو ،قُلّه هایِ رفیعِ کوهستاندستِ البرز دست یکرنگیست،می دهد از برای عشقش جانمی کنم جانِ خود به تو تقدیم، تو همه هستی و صفایِ منی
هفته ای یه بار یادش می کنی
و براش می خونی (آیه های مِهر)
یا شایدم بهش سر بزنی
هفته ای یه بار
مثلِ من که هفته ای یه بار بهم سر می زنی
او نمی تونه بهت سر بزنه،
ارتباطِ تون یه طرفه س
فقط تو می تونی به او وصل بشی
مثل من که ارتباطم با تو یه طرفه س
فقط تو "می تونی" به من وصل بشی
باید خواهرت باشی تا حالِ داداشت رو درک کنی
خواهرت می فهمه من چی می کِشم از دستِ تو
میدانی قصه کجا بانمک میشود؟ وقتی من ترسیدهام از اینکه تو از دستم دلخوری، از اینکه تو از دستم عصبانی شدی، بابت هر کاری که باید میکردم و نکردم، یا نباید میرفتم سراغش و رفتم و بعد انگشت به دهان میمانم. که بروم سراغ کی؟ کدام ریشسفیدی را بیاورم که پادرمیانی کند؟ و هیچکس را نمیشناسم که ریشش از تو سفیدتر باشد. هیچکس که از تو برایم محبوبتر باشد و محترمتر. پس پای خودت را میکشم وسط. خودت بیا و نگاه کن که چقدر دلتنگم، که چقدر محتاجت
بغض صد عشق، گره خورده به پیشانیِ منعطشِ چشمِ تو را داشت، پریشانیِ منحلقه در حلقه شکوفا شده ای در چشممبه تو هر گز نرسد دستِ زَمستانیِ مننازِ انگشت بِباران و ، سه تاری بنوازبا ترَک های به هم بسته ی پیشانیِ منبس که بر قبله ی چشمت به نماز افتادمتَرَک افتاده به مینای مسلمانیِ منپلک بر هم بگذاری تو اگر...، می میرمنفسی بیش نمانده ست به ویرانیِ منشبی از پنجره ی خانه تماشایم کنتا ببینی غمِ جان کندنِ پنهانیِ من...سید محمدعلی رضازاده
امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.
رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.
در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،
روزِ اولِ اجتماع مان بود،
شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!
چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،
از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!
نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .
امروز خودش نیامد !
دیشب را تا بامداد بیدار بو
مدتیه که برنامه تلویزیونی ای نتونسته منو جذب کنه ، همیشه دوست داشتم یه برنامه خاصی پخش میشد که واسم جذاب باشه.
ولی بالاخره شد
این روزا حوالی ساعت ۱۹ دستِ دلم را میگیرم و گوش میشوم پای برنامه ی زندگی پس از زندگی شبکه ۴
ممنونم از تهیه کنندگان این برنامه
برنامه ای که حتی برای نیم ساعت هم که شده از این زندگی جدایمان میکند و رهسپارمان میکند به زندگی واقعی مان.
مرگ اگر مرد است گو پیش من آی * تا در آغوشش بگیرم تنگ؛ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان * او ز
متن آهنگ درست نمیشم سیروان خسروی
میخوام دو دوتا چهارتا نشهچی؟ میشه هرچی شد از حالا نشهنه، دیگه فرقی نداره که کجابا همه وجودم آرامش میخوامآرامش میخوامروزایی که دوست داشتم برن هستندور و بریام از دستِ من خسته انمن توو فکر تو تو بی خبر از منببین بِ بِ ببین
ادامه مطلب
چه غریبانه، دست در دستِ تنهایى خود، از کوچه هاىِ تاریک عمرم عبور مى کنم و آرام و بى اعتنا به له شدن برگهاى زردِ جوانى، ساعت ها در گوشه اى به تماشاى حجمِ عریانِ درختانِ پاییزى مى نشینم و در اندیشه ى رویایش با او به خواب مى روم تا هر دو به پیشوازِ بادهاىِ سرزمین هاىِ دور رویم و از رقص موهاى لیلىِ خود مجنون شویم، گاه و بى گاه صداى مبهم خنده هاى خوشبختى مرد و زنى در گوشم طنین انداز مى شود و من براى لحظاتى کوتاه خود را غرق در کابوس کاغذهاى مچاله شده
خوراک روح که عوض شود
هربلایی برسرت می آید
جوری که دیگر نمی فهمی
چرا همان آدمِ سابق نیستی!!!!
برسرِ روح هایمان چه آمده
که بهترین شب و روزهایِ سال
می آید ومی رود
و ما نفهمانه رد می شویم
از تک تکِ خوراکی های روح!
روحِ آلوده خور
ناپاک تر از آن است که
اینگونه واردِ رمضان الکریم شود...
شنیده های روح مان غیرالهی
گفته هایش شیطانی و عبث;
نگاه هایش حسرت و حسادت
و فکروخیالش افسار گریخته....
اینهمه را چقدر به دوش باید کشید؟!
اما بااین همه وصف
استغفار وغفران
سف
بار الهےٰ…مهربانیت همانند امواج دریا پے در پے…
ساحل وجودم را در بر مےگیردو به دستِ قدرت تو ،تمام تیرهاے بلا شکستہ مے شود…
تو هر زمان با من و در کنار من بوده ایےو من در “گهواره ے” محبتت چه آسوده آرام گرفتہ ام…
پس ای “خداے “مهربانم…به ذکر نام زیبایت
و نیایش لحظہ هایت ،وجود زمینیَم را ملکوتے گردان…تا آنچہ تو میخواهے باشمو از آنچہ من هستم “رها” شوم ،که تو… بے نیاز و من “غرق” نیازم
کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمدهاند. آنچه میخوانید فارسیِ یکی از همین روایتهاست.
به راه آوردنِ قدیس فرانچسکو استاد برناردوی آسیزیایی را
شخصیت و منش دکتر محسن رنانی را فارغ از رویکردهای سیاسی، دوست دارم و همیشه تحسین کردم و میکنم. هرجا سخن یا نکتهای از ایشان را ببینم، با دقت دنبال مینمایم و هیچ وقت دستِ خالی از صرف وقتی که برای این فرد کردهام، برنگشتهام.
تماشای این ویدئو از ایشان در خصوص جامعۀ ایرانی خالی از لطف و فایده نیست. اُمیدوارم شما هم مانند من، به تفکر وادار شوید و نکتهای را به فراخورِ حال خود دریافت نمایید.
کارت ها را دانه دانه تا میکنم و داخل پاکت میگذارم...گرما ی طاقت فرسای این روزها امانم را بریده است و نفس های نه چندان خنک کولر آبی خانه ی پدری کمی این اوضاع را تسکین میدهد...همزمان شبکه را عوض میکنم و حواسم پرتِ کارت ها میشود و باز هم مثل همیشه ی این یکسال و اندیِ اخیر به فکر فرو میروم و پر از نگرانی میشوم از ابهامِ این آینده ی تار و تاریک...
ناگهان صدای تلویزیون مرا در چشم بر هم زدنی از فکر و خیال بیرون میکشد ...برنامه ی هزار راه نرفته مردی داشت از ز
لحظهای نادر است آنگاه کهدستِ معشوق در دستانمان غنودهوقتی خسته از شتاب و خیرگیِ ساعات پرملالِ طولانیچشمانمان، چشمانِ دیگری را به روشنی میخوانَدوقتی گوشِ به دنیا ناشنوایمانبا آوایِ نوایی عاشقانه نوازش میشودتیری بر نقطهای از سینهمان مینشیندو نبض گمشدهی احساس، تپیدنی دوباره میآغازد؛چشمها میآسایند و قلب آرام میگیرد،و آنچه میخواهیم، میگوییم و میدانیم چه میخواهیم.در این لحظه نادر آدمی از گردش زندگیاش آگاه
میبینی زمستان؟دیگر زور هیچ آفتابی به من نمیرسددیگر دستِ هیچ بهاری نمیتواند شاخههایم را لمس کنددیگر در قلهام. جایی که هیچ کس به آنجا نخواهد رسید...میبینی چهقدر بزرگ شدهام؟دیگر در هیچ تابوتی جا نمیگیرمدیگر هیچ گوری مرا نمیپذیرد...میبینی؟میبینیچه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بوددیگر هرگز نخواهد دانستدیگر هرگز نخواهد فهمید...میبینیکه چگونه جنون بر عقلام میخنددو نوازشِ دستهایش را از شانههایم دریغ میکند؟میبین
دایی بلند شد که بره. گفت من میرم ماشین رو روشن کن شما هم خودتون رو برسونید. ما هم که داشتیم بدرقهاش میکردیم تا سرِ کوچه بُن بستمون باهاش رفتیم، زمستون بود و آسفالت هم سرد. دایی دورِ گردنش شالگردنِ کاموایی پیچیده بود و توی دستش هم دونههای تسبیح رو لمس میکرد.
همین طور که داشتیم تا سرِ کوچه قدم میزدیم یک دفعه صدای جیغ و فریاد بود که از یکی از خونهها میومد. اول فکر کردم دعوای خونوادگی شده، یک آقایی پا برهنه با زیرپوش آستین کوتاهِ سفید و پا
لحظهای نادر است آنگاه کهدستِ معشوق در دستانمان غنودهوقتی خسته از شتاب و خیرگیِ ساعات پرملالِ طولانیچشمانمان، چشمانِ دیگری را به روشنی میخوانَدوقتی گوشِ به دنیا ناشنوایمانبا آوایِ نوایی عاشقانه نوازش میشودتیری بر نقطهای از سینهمان مینشیندو نبض گمشدهی احساس، تپیدنی دوباره میآغازد؛چشمها میآسایند و قلب آرام میگیرد،و آنچه میخواهیم، میگوییم و میدانیم چه میخواهیم.در این لحظه نادر آدمی از گردش زندگیاش آگاه
"جادو، دستگاه ابلیس است و چیزی نیست جز فریب حواس و قوای ذهنی. اما اعجاز نمودِ قدرت پروردگار است به دستِ حبیبش. سحر و جادو کاری می کند که تو اشکال را به شکلی دیگر ببینی و این خطای چشم های توست. اما اعجاز در ماهیّت اشیا اثر می گذارد و ذات آن ها را تغییر می دهد."
+ اقیانوس مشرق - مجید پورولی کلشتری
جملاتی که با طلا باید نوشت؛
1.. گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند .. 2..“پایِ “معرفت که میاد وسط “دستِ “خیلیا کوتاه میشه. .3..یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت.. اگه خودتو بگیری میندازنت !4..مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند :معذرت میخوام ..5..مزرعه را موریانه خورد،ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم ،لعنت به این حماقت!6..آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوس
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.اول: حسین (ع)حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.تا آخر میایستد.خودش و فرزندانش کشته میشوند.هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید همه را تسلیم میخواهد.مخالف را تحمل نمیکند.سرِ حرفش میایستد.نوه پیغمبر را سر میٔبرد.بی آبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که میخواهد برسد
سوم: عمرِ سعد به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم د
«٢٦٧»یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ وَ مِمّا أَخْرَجْنا لَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ لا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذِیهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ اى کسانى که ایمان آوردهاید! از پاکیزهترین چیزهایى که بدست آوردهاید و از آنچه ما براى شما از زمین رویانیدهایم،انفاق کنید و براى انفاق به سراغ
امام علیعلیهالسلام
اِلزَموا السَّوادَ الأَعظَمَ؛ فَإِنَّ یَدَ اللّهِ مَعَ الجَماعَةِ، و إیّاکُم وَ الفُرقَةَ؛ فَإِنَّ الشّاذَّ مِنَ النّاسِ لِلشَّیطانِ، کَما أنَّ الشّاذَّ مِنَ الغَنَمِ للِذِّئبِ؛
همراه جماعت مسلمانان باشید؛ زیرا دستِ خدا با جماعت است. از پراکندگى بپرهیزید؛ زیرا انسان جدامانده از مردم، طعمهی شیطان است، چنان که گوسفند جدامانده [از رمه]، طعمهی گرگ است.
* نهجالبلاغة: خطبهی ۱۲۷
مسیر اشتباه
دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم
گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم
فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنینصبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم
،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیمشعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم
گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان ندادبر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم
دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیمبا دو چشمِ بسته خود
برای رفع مشکلِ حریم قراشده پایه فلزی بزنند تا از ساختمان و پیاده رو فاصله داشته باشه.برای جلوگیری از هزینه اضافی روی دستِ بنیاد ما، بچه های برق، کلا کابل های بدون روپوش را حذف کردند و کابل روپوش دار زدند و هم هزینه اضافی ندیم و هم مشکل ایمنی و حریم حل شد. دمشون معتدل !
همه رو میخواستم.
زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....
از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.
مامان همش به توران خانم میگفت زینبتون برا مهدیمون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.
مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش م
قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛
امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛
چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن...!و هنگامی کِ
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی _ فاطمیه اول ۹۸
با ضرب پا افتاد گل، گلزار خونی شددر بی هوا پرتاب شد، دیوار خونی شدخیلی نمی دانم چه پیش آمد ولی ناگاهگل غرقِ خون شد، تیزیِ مسمار خونی شدوقتی دو دستش بسته شد با ریسمان صبرچشم پر آب حیدر کرار خونی شداز بس فشار آمد به بار شیشه ی آن گلروی سپید غنچه اش انگار خونی شدبالقوه محسن یک حسین و یک حسن بودهبالفعل در راه علی، آن یار خونی شدتا سِرّ مُستودع فدا شد فضه راهی شدبال و پر آن مَحرم اسرار خونی شد
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی _ فاطمیه اول ۹۸
با ضرب پا افتاد گل، گلزار خونی شددر بی هوا پرتاب شد، دیوار خونی شدخیلی نمی دانم چه پیش آمد ولی ناگاهگل غرقِ خون شد، تیزیِ مسمار خونی شدوقتی دو دستش بسته شد با ریسمان صبرچشم پر آب حیدر کرار خونی شداز بس فشار آمد به بار شیشه ی آن گلروی سپید غنچه اش انگار خونی شدبالقوه محسن یک حسین و یک حسن بودهبالفعل در راه علی، آن یار خونی شدتا سِرّ مُستودع فدا شد فضه راهی شدبال و پر آن مَحرم اسرار خونی شد
سلام.من حوریه ام.می نویسم برای دلم.برای خودم و فقط خودم و فقط خود خود خودم...
-تویی در من نهان است
کاش عشق را زبان سخن بود و کاش ادمی بلد بود شمع بودن را، پروانه بودن را..
کاش هر چیزی در زمان مناسب خودش رخ می داد و کاش حسین علیه الاف تحیه و سلام نگاه کند به قلبت که قلب من است که من و تو یک قلب داریم در دو بدن..
کاش خوب باشم که یعنی کاش تو خوب باشی
می خواهم بگنجانم در کلمات قصار وحدتم را با تویی که همیشه در قلبم که نه ، صاحب قلبم هستی و خواهی بود حتی اگر م
طبق فرمایشات همسر الان اینطوری شدم که دستکش دستم میکنم. میرم مغازه تو راه هم به همه چی دست میزنم. تا میشینم پشت میز، یهو خارشتَک میگیرم.
سر و صورت و لب و دهن و دماغ و چش و چال.
دستکش رو در میارم. متوجه میشم حین درآوردن،دستم دستکشی شده. میرم دستمو میشورم.
با دستمالی که داره تموم میشه خشک میکنم. چش و چالو میخارونمو دستکش رو بر میدارم و باز دستم دستکشی میشه. همونطوری دستمونو میکنم توش. حالا دیگه توی دستکش هم دستکشی میشه.
ویروسِ احتمالیِ روی دستک
همه رو میخواستم.
زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. فاطی سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....
از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.
مامان همش به توران خانم میگفت زینبتون برا مهدیمون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.
مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و فاطی سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش
... اندکی دورتر از شهر ، بر زمین مرتفع مشرف به رودخانهی زرافشان ، زمانی رصدخانهی الغبیگ جای داشت که در روزگار خود جزو مهمترین رصدخانههای جهان بود ، اما اندکی پس از مرگ الغبیگ بهدستِ کهنهاندیشان ویرانه شد . این محل که مدتهای دراز بهدست فراموشی سپرده شده بود ، در سال ۱۹۰۸ مجدداً توسط یک باستانشناس روس به نام ویاتکین کشف شد و در پی حفاریها ، قسمت تحتانی یک ربع عظیم بهدست آمد (بهقول راهنمایان شوروی ، چیزی شبیه پلهبرقی زیرزم
با آدم های زیادی می شود صبح تا عصر جمعه را گذرانید
طوری که نفهمی آفتاب صبح جمعه ات کِی غروب کرد!؟
آنها که دل زنده اند
آنها که دل و دماغ یک جا نشستن و صحبت های طولانی را ندارند
آنها که آدم های دست توی دست دویدن و خندیدن و قهقهه اند!
اما آدم های کمی هستند که می توان دلتنگی غروب جمعه را با آن ها سر کرد
همان ها که عصرهای جمعه ی عمرشان ، دلِ شان برای کسی گرفته
همان ها که می توانند مسیرهای طولانی را آرام کنارت قدم بزنند و حوصله شان سر نرود!
همان ها که بی
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
چه دارد برای تو، تنهاییِ کبریا؟
خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!
وطن کو؟ که عشقی بِوَرزم به «سیما»ی آن
که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا
خدا! اینهمه قارّه! جا مگر قحط بود؟
چرا سرزمینِ من افتاده در آسیا؟
غزل را کتک میزند ناظمِ محترم
ببین ترکه و خطکش افتاده دستِ کیا!
پر از گوشِ مخفیست این چاردیوارِ شعر
بله! شعر؛ این سازمانِ همیشه «سیا»
پدرخواندهی مردهام بس که خط خوردهام؛
که میراثداری ندارم در این مافیا
مریم جعفری آذرمانی
۱۹ اسفن
خیلی وقت است دارم مینویسم.نوشتم ولی همه اش پاک شد.پاک شد ولی دوباره درونم روشن شد.
داشتم میگفتم که
خیلی وقت است ذهنم مقاومت میکند برای نوشتن ولی وقتش است مقاومتش را بشکنم و بنویسم هرچند هنوز دستانم برای نوشتن ضعیف هستند ولی نوشتن برایم راهیست تا آرام بگیرد این سکوت و هیاهوی ذهنم وقرارم از ابتدا این بود که حرف هایم در گیر و دار واژه ها نباشد و اینجا برایم کنج خلوت ذهنم بشود ولی انگار خیلی وقت است در این کنج،خلوت نکرده ام.
اعتراف کردم که چند وق
×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×
سلام! امیدوارم حالِ خوبی داشته باشید!
[شاعری خسته ام از دستِ تو بیمار منم
راویِ چشمِ تو در این همه اشعار ، منم]
ما با خانواده ، دوستان و عزیزانمون و بیشترِ افرادی که دیدار میکنیم ، دست میدیم...حالا ممکنه این دست دادن برای نشون دادن علاقه و احترام باشه یا به طور فرمالیته باشه...
تو همین چند ثانیه دست دادن ، علاوه بر احساسات و امواجی که رد و بدل میشه ، به طور فیزیکی هم انتقالاتی هست...دست های ما مثل یه وسیله ی ن
گاهی خدا توفیق مان میدهد، سحرها از خواب بیدارمان می کند و حتی دیگر خوابمان هم نمیآید ولی از این عنایت خدا استقبال نمی کنیم و بلند نمیشویم که دو رکعت نماز بخوانیم. گاهی بدتر از این حتی زورمان می آید در همان رختخواب، دستِ کم چند ذکر بگوییم.چرا؟ آیا علمش را نداریم؟ نمی دانیم که بیداری سحر موجب وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می شود؟ نمیخواهیمشان؟از آیة الله شاه آبادی نقل شده که می فرمودند: " اگر برای نافله ی شب بیدار شدید، برای نافله خواندن آ
حمد و شکر و ثنا یگانه هستی و هستی بخش را به سعه رحمت واسعه اش و به شماره ی همه ی نعمات و آفریدگانش.
امید در نا امیدی جوانه می زند و می بالد و شکوفا میشود. آن را که در صحرای فقر و سراسر نیاز کائنات به چیزی یا کسی چشمِ طمع و دستِ طلب دارد، مادامی که به نقطه ی یأس مطلق از عالم فانی نرسیده و مضطرِّ حضرت باقی نشده باشد اجابت نخواهد شد. هر کس را که در عالَم امکان به نعمت وجود آراسته باشند، حتی اگر در نهایت دنائت و رذالت فرو رفته و حتی اگر شیطان باشد ؛ بی
رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوش
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.اول: حسین (ع)حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.تا آخر میایستد.خودش و فرزندانش شهید میشوند.هزینه انتخابش را میدهد و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید همه را تسلیم میخواهد.مخالف را تحمل نمیکند.سرِ حرفش میایستد.نوه پیغمبر را سر میٔبرد.بی آبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که میخواهد برسدسوم: عمرِ سعد به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در
پوستِ شیرِ ابی را گوش میدادیم. برای تمامِ شبهایی که بیدار بودیم و فکر میکردیم و فکر میکردیم. به تکتکِ آدمهای آمده و نیامدهی زندگیهامان. به آدمهایی که مدعیِ دوست داشتنمان بودند، به آدمهایی که دوستمان داشتند و نمیدانستیم، به آدمهایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدمهایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطرههای زلالِ اشکهای همیشگیاش را از نگا
رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوش
به تو رسیده ام در تقدیریکهاز گذشته ای آمده بود..از قلبیکه میخواست بتپد..اماباید میماندبایددر آن کُماقلبش را سر به نیست میبُرد....شُوکی میخواستتا دوباره بتبد..برای همین اگر تقدیر این تپیدن نبود..هیچ گذشته ایقلبم را به کُما نمی بُرد..و من از حسرتیآمده امکه آرزو بود..از همان روزی آمدم که بهشت در حسرت انسانیتبود..انسان ولی نبود..ولی اکنون انسان هست باز هم..دیگر حسرتی نیست..و دوباره انسانیت دستِ فرشته ها را میبوسد!،انسانیت است آرزو....خُداوند تقدیری
پنجره
را باز میکنم تا نسیم ملایم تابستان قدری هوای محبوس در خانه را سر بکشد و بیرمقی
این روزها را با خودش ببرد تا دورها... صدای یاهوی یاکریمها و جیکجیک گنجشکها و
هوهوی بادها و رقص گروهی برگها در خانه میپیچد.
آرامش،
با دامن سپید و توریاش از دل پردهها عبور میکند و دستش را دراز میکند سوی من.
به هم دست میدهیم...
بذار تویِ این درد غرق بشی. بذار این درد لِهِت کنه. قورتت بده. بذار با تمام وجود بهت مشت و لگد بزنه. گوشهیِ رینگ وایسا و ببین چجوری داره نابودت میکنه. که تا کِی میخواد مشت بزنه بهت؟ تا کِی میتونه ادامه بده به خورد کردنت؟ که یه جایی بلاخره خسته میشه و از رینگ خارج میشه. که اونموقع هرچقدرم زخمی و خسته و مجروح باشی، حداقل دیگه دردی نیست که بخواد باهات مبارزه کنه. که ما باز دستِ همو میگیریم و بلند میشیم. بلند میشیم و میخندیم به همه
قلمم پیرمرد غرغرو ریش بلندِ کثیفِ ژنده پوشِ کمر خمیده ی سیگار به دستِ الکل در جیبی شده که جز اِهن و اوهون و نشخوار فحش ناموس به این و اون چیزی ازش در نمیاد.
ممکنه زیاد بیاد اینطرفا حرف مفت بزنه کارشه ... از بس که حرف مفت شنیده.
ناموس کلمه سکسیستیه شما بخون فحش بد. اون پیر مرد بهش میگه ناموسی.
شاید فکر کنید سگ سیاه افسردگی انرژی آدم رو کم میکنه ولی یک مدلش هم هست که انرژیت رو زیاد میکنه جوری که آخر سر از انرژی اضافه ای ک بعد از اون همه کار درونت م
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر روزنامهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال
بعضی چیزها از دور قشنگه!
اینقدر خواستنی که همه هوش و حواست رو میبره؛
اما وقتی نزدیکش میشی میبینی نه!...
اونقدرها هم که به نظر میرسید برات جذابیتی نداره.
گاهی عشق هم همینطوره!
از دور یه رویای شیرینه؛خواستنی و ملموس.
دلت میخواد برات اتفاق بیفته؛
که اگه بیفته ...اگه لمسش کنی...اگه بلد باشی مثل نسیمی خنک رو تنِ داغِ آشفتگی هات میشینه و همه وجودت رو جونی دوباره میبخشه...
اما اگه اتفاق بیفته و بلد نباشیش،جای اینکه به “دِلِت” بیفته،از “سَرِت" میفت
مهم نیست چجوری! بلند شو!با همین جمله که توی ذهنم میچرخید،زنگ زدم به رفیقِ عزیز و شرط و شروط گذاشتم که یه سهشنبه رو خالی کنیم برای هم...که اگه قرارِ سینما بریم،نریم!که اگه قرارِ بشینیم درس بخونیم،نخونیم!که اگه قرارِ تا لنگِ ظهر بخوابیم،نخوابیم!گفتم این روزهای آخریِ پاییز،بیا به قولی که بهت دادم،عمل کنم.بیا بریم یه کوچه که کُلی برگهای زرد و نارنجی پهنِ زمینش شده.بیا بریم خشخش کنیم رفیق!شال و کلاه کردیم و رفتیم...روی برگهای خشک و نیمهجون
رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوش
۱۰ سالی میشه
که همچین شبی رو عادت کردم حرم باشم . . .
امسال داشتم به کمتوفیقیِ خودم فکر میکردم
که باز هم دستِ نوازشِ کریمانهی امامِرضا جانم
به سرم کشیده شد.
ترسی که از کرونای مزخرف تو جامعه افتاده،
باعث شد، اولین بار امامرضا رو با "غریبالغربا" درک کنم.
و خب چقدر خوبه
و الان که روبروی گنبد نشستم، مییینم که چقد میچسیه.
اصلا بیشتر از قبل میچسبه :)
انگار مجلسِ خصوصیه :)
مهمونا خصوصیان :)
منِ خار هم جا شدم تو این جماعتِ گُل...
لله الحمد
ل
فرمانده گردانمون بود ،
خدارحمتش کنه؛ شهید شد ،
میگفت اگه تو یه شهر همه دنبال منافع خودشون باشن اون شهر میشه جنگل ! هرکسی چنگ میندازه تو سفره بغل دستیش برای یه لقمه بیشتر !
میگفت اما جبهه برعکسه، هرکی بیاد توش باید اول ساک منافعش رو بزاره زمین و جونش رو بگیره کف دستش. برای همین جبهه عین یه باغ ، پرنده درست میکرد ، این پرنده ها هم با این سنگرها یه بهشت ساخته بودن،
وقتی داشت شهید میشد گفت: این دنیای جنگلی بمونه دست اهلشُ، این بهشتِ باصفا هم مف
بهیادِ رویِ گُلی در چمن چو ناله کنم،
هزار خون به دلِ داغدارِ لاله کنم
زِ بس که خون به دلام کرده دستِ ساقیِ دهر،
مُدام خون عوضِ باده در پیاله کنم
به جدّ-و-جهد اگر عقدههایِ چین شد باز،
من از چه رو به قضا کارِ خود حواله کنم؟
شدم وکیل از آنرو که نقد، فیالمجلس،
برایِ نفعِ خود این خانه را قباله کنم
من ام که طاعتِ هفتادسالهیِ خود را،
فدایِ غمزهیِ ماهِ دو هفتساله کنم
بهغیرِ تودهیِ ملّت چو هیچکس کس نیست،
چرا زِ هر کس و ناکس من اس
رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوش
فرقی نمیکند
سردترین ماه سال باشد
یا گرمترین،،،
جمعهها
هوای نداشتنت سخت است...!
..
.
واژه هایم
دستِ توست ..
باشی سپید می شوند ..
بخندی سیب می چینند ..
اخم کنی آشفته حال ..
به آغوش که می رسند
گونه هاشان داغ
جان به لب می شوند ..
فقط نرو
که هیچ واژه ای
برای این محال
برابری نمی کند ...
لیلا_مقربی
.......
احساس خوبی به آدما دست میده
وقتی میشنوی یکی میگه
"مواظب خودت باش"
اما احساس خیلی بهتری بهت دست میده
وقتی میشنوی یکی میگه
"خودم مواظبتم...!"
احمد_حلت
.....
بی
- مطمئنی نمیخوای مثل بقیه چشمبند ببندی؟
- آره، حرفشم نزن
- باشه، هرطور راحتی
جوخهی آتش بهخط، آماده برای آتش ... گوش به فرمان من ... آتش
افسرِ جوان بالای سرِ جنازهی نیمهجانِ افتاده کنارِ دیوار، ایستاد، هنوز بهزحمت نفس میکشید، کُلت کمریأش را درآورد، به چشمانِ بازش خیره شد، نوکِ لولهی کُلت را به سمتِ پیشانیاَش نشانه گرفت، صدای تیرهای خلاص یکی پس از دیگری به گوش میرسید، لحظهای مکث کرد، به چشمانِ بیر
میچرخم ، میچرخم ، میچرخم ، لبخند میزنم و میرقصم ، باد موهامو پریشان میکنه و مثل کودکی خندان و با شوق موهایم را دست باد میسپارم ...
کم کم دارن میان، منتظرشون بودم ، با رقص به استقبالشون میرم ، مودب و متشخص قدم بر میدارن و دعوتشان میکنم به رقص ، از میان جمع دستشو میاره جلو ، دو به شک میشم ، دستهاشو بگیرم یا همه چیز را رها کنم و برم ، مامان با یه سینی تزیین شده که روش اسپند دود کرده سَر میرسه و دور سَرم اسپند دود میکنه ، دستشو میگیرم ، شلخته است و نا
دل من آشوب است ؛وقتی یکباره تو را می بینم...!همه ی قافیه ها اسم تو را می دانند ؛در پریشان حالی ،دستِ مرا می خوانند...!تو بیا تا نفسم تنگ نباشد هرگز...تا که در تنهایی ؛مست و پریشان نشوم...!همه شب گریه کنان تا دمِ صبح ؛زیر آوارِ پریشانیِ خود ،لِه نشوم...!من تو را می خواهم تا به این قلب پُر از فریادم ؛یک دلِ سیر رهایی بدهم...تو فقط با من و دَر یاد و دلم باش ،همین...!
Nel mio cuore c'è un tumulto.Quando ti vedrò all’improvvisotutte le rime sapranno il tuo nome.Nell'inquietudine riescono a leggere la mia mano.Tu verra
...
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشقِ این خاکِ از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه میخواهم؟ نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دستِ تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.
این روزا آگامبن میخونم و با خودم میگم کاش دهنِ منو گِل میگرفتن، ازبس که پوچم. کاش یه خروار از منها و مثلِ منها میساختن و آتیشمون میزدن و بهجاش یه آگامبنِ نصفهنیمه به دنیا میدادن. آره. احمقانهست. دقیقا شبیه این آدمهای «سانتیمانتال» شدهم. هیچکس حاضر نیست اینطور سخاوتمندانه حتی از زیست کوچک خودش دست بکشه. فقط میشه گفت آه که چقدر عمر کوتاهه. آه که چقدر دستِ ما بستهست. آه که چه لذتهایی در خلق و کشف هست که ما برای همیشه ازشون م
نرفته غربتش از یاد، یا رسول اللهز داغ فاطمه فریاد، یا رسول اللهبه ضربه ای درِ آتش گرفته با مسماربه روی دخترت افتاد یارسول الله****چه شد که حُرمت این بیت، در مدینه شکست؟!درِ حریمِ الهی به خشم و کینه شکستچه شد وصیتِ بر دوستی به اهل کسا؟!سه روز بعد شما استخوان سینه شکست***پیام غربت او شد به عاشقان ابلاغکه پر کشید پرستو نیامده از باغشکست شاخه و افتاد سِرّ مُستَودعنشست فاطمه بر خاک، آه از این داغ***برای دفن، تنش دستِ خادمه ماندهبه گاهواره ی او خیره ف
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی
من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی
در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!
گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی
حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
(هااااا
یک پا متخصص شدیم هر کداممان در کرونا از بس کلیپ و یادداشت و مقاله و تحلیل و پیامک خواندیم دربارهاش. به درجه فوق اشباع هم رسیدیم و به جز اخبار و آمارهای جدید هیچ حرف تر و تازهای دیگر نمیشود یافت.در این شرایط فقط صحبتهای آقا میتوانست بوی تازگی بدهد. اقا به دعایی اشاره کرد که کمتر کسی حواسش به آن بود. و باز مثل همیشه بدون هیچ نیش و کنایهای خیلی شیرین دستِ از بام افتادهها را گرفت و روی بام آورد؛ کسانی که زیادی به مسئولین بدبین بودند،
گاهی اوقات نمیخوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شبها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی میکردم و اشک میریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجهش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژیمون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرا
{منبرک و دلنوشته مهدوی - شماره 26}
تا انقلاب مهدی
بدانیم که ظهور ولی عصر همان طوری که با این انقلاب ما یک قدم نزدیک شد، با همین انقلاب ما باز هم می تواند نزدیک تر بشود؛ یعنی، همین مردمی که انقلاب کردند و خود را یک قدم به امام زمانشان نزدیک کردند، می توانند باز هم یک قدم و یک قدم دیگر، خودشان را به امام زمان نزدیک تر کنند. انقلاب، پرچم عزت این ملت است و ملت این پرچم را در دستِ استوار خود محکم نگه خواهد داشت و به فضل پروردگار تسلیم امام زمان خواه
هر که بی دوست میبَرَد خواباش،
همچنان صبر هست و، پایاباش
خواب از آن چشم نیز چشم مدار،
که زِ سر برگذشت سِیلاباش
نه به خود میرود گرفتهیِ عشق،
دیگری میبَرَد به قُلّاباش
چه کُنَد پایبندِ مِهرِ کسی،
که نبیند جفایِ اصحاباش
آن که حاجت به درگهی دارد،
لازم است احتمالِ بَوّاباش
ناگزیر است تلخ و شیریناش
خار و خرما و، زَهر و جُلّاباش
سایر است این مَثَل که مُستَسقیٰ
نکُنَد رودِ دجله سیراباش
شبِ هجرانِ دوست ظلمانی ست
ور بر
درباره این سایت