نتایج جستجو برای عبارت :

خاطراتم (1)

 باز دلتنگت شده ام و در هر گوشه ی ذهنم تورو سرچ می کنم چه کنم که نتیجه ی یافت نمی شود .خنده دار است بر مانیتور خاطراتم نوشته ی پدیدار می شود ،آه چه می گوید ؟!'اتصال شما قطع است '  
  سال ها از تصادف من و دوستم بخت  میگذرد: پوشه ی از دستم می افتد  وتمام خاطراتم  پخش زمین می شود بخت به سرعت بخاطر برخوردمان عذر خواهی می کند و در جمع کردند خاطرات ها به من کمک می کند آن روز خیلی آسوده تمام شد بی دغدغه 
  هر چه می گذشت حسی به من نبود یکی از خاطراتم را یا
 فصل زیبا و دل انگیز پاییز اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد میگفت خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،با این همه قشنگی باز دوباره ... ...میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،تا زندگی کنم تا نفس بکشم تا خاطراتم زنده شن و من ... اما مدتهاست که هر سال با آمدن  پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشماصلا پاییز میاد که منو بکشه ،کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
 
کسی که باورت دارد
یک قدم جلوتر از کسی است که دوستت دارد
دلم از نبودنت پر است
هر روز خاطراتم را الک میکنم و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند
نه تو آمدی
نه فراموشی
خیالی نیست
من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم
اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
هوالرئوف الرحیم
مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92. 
باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.
فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن... جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و
خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چ
حالا که پاسی از شب گذشته و همچنان خواب به چشمام نمیاد، یهو این فکر افتاد توی سرم."اگه یه روز نباشم، اتفاقی عکسمو دید، کدوم یکی از خاطراتم/اخلاقم، یادش میاد؟!" غر زدنام؟ صبوری هام، بچگیم، بد بودنام یا خوب بودنام؟ 
خدایا تا ابد دوتاشونو برام نگه دار*_*
امروز عالیترین و بدترین روز دنیا بود، خدا یا مرسی:)

#ف مثل فرشته زمینی:)
باسلام خدمت همگی چند روز بود نبودم دلیلش این است که داشتم امتحانات مستمر خرداد رو می دادم. خیلی خوشحالم چون امتحانات مستمر خرداد رو به خوبی پشت سر هم گذارندم اما اگر توجه کرده باشید در پست قبلی گفتم که 90 درصد امتحانات از سایت قلم چی است یعنی همه مدرسه می دونستند و می رفتند دانلود می کردند ولی من هیچ وقت این کار رو نکردم چون همه این ها در خرداد با مشکل مواجه می شوند و نمی توانند همه درس ها رو بخونن اتفاقا من هم در کلاس و هم در زنگ های تفریح کتاب ت
ترجمه آهنگ ZeynepBastık Eksik Bir Şey 
Eksik bir şey mi var hayatımda
Gözlerim neden sık sık dalıyor
Eksik bir şey mi var hayatımda
Gökyüzü bazen ciğerime doluyor
 
Öyle bir şey ki bu, kolay anlatamam
Atsan atılmaz satsan satamam
Eksik bir şey mi var, anlayamam
Bak çayım sigaram her şeyim tamam
Eksik bir şey mi var, anlayamam
Bak çayım sigaram her şeyim tamam
 
Kalksam duraktan dolmuş gibi
Arka koltukta unutulmuş gibi
Terliklerimle gelsem sana
Sonunda aşkı bulmuş gibi
Terliklerimle gelsem sana
Sonunda aşkı bulmuş gibi
چه چیزی توزندگیم کم دارم ؟
چشمام چرامدام پرازاشک میشه
چه چیزی توزندگیم کم دارم؟
انگارآسمون توجیگرم پرمیشه
 
یه حسیه که این نمی
 
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم.
ادامه مطلب
باسلام خدمت همگی چند روز بود نبودم دلیلش این است که داشتم امتحانات مستمر خرداد رو می دادم. خیلی خوشحالم چون امتحانات مستمر خرداد رو به خوبی پشت سر هم گذارندم اما اگر توجه کرده باشید در پست قبلی گفتم که 90 درصد امتحانات از سایت قلم چی است یعنی همه مدرسه می دونستند و می رفتند دانلود می کردند ولی من هیچ وقت این کار رو نکردم چون همه این ها در خرداد با مشکل مواجه می شوند و نمی توانند همه درس ها رو بخونن اتفاقا من هم در کلاس و هم در زنگ های تفریح کتاب ت
اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می
من تمام زندگی و خاطراتم با حدیثه بود
اون به من خیلی تو درس ریاضی کمکم میکرد
منم امسال سال آخرم بود میگفت که خودم بهت برنامه درسی میدم تا دانشگاه قبول بشی
گفت که هر هفته بهت زنگ میزنم میپرسم چی کارا کردی
اما فقط یه هفته زنگ زد و بعدشم که این اتفاق افتاد
اون میگفت که خدا کسی رو که خیلی دوست داره زود میبره پیش خودش تا سمت گناه نره
روزی که اومدم اینجا به خودم قول دادم تموم حرفایی که هیج جا نمیتونم بزنم، نمیتونم به عزیزترین کسانم بگم یا حتی تو دفتر خاطراتم بنویسم اینجا بگم اما انگار اینجا هم برام فایده ای نداشت... از طرفی فکر میکنم باید بمونن یه جایی تو ذهنم وهی روی هم تلنبار بشن...از طرفی دلم میخاد برای یبارهم که شده هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون بدون اینکه دلم شور بزنه.... 
اجازه؟
دلتنگت بشوم یا نه؟
دلتنگت می‌شوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.
با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.
اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.
وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.
امروز هم نمیتوانم.
باید میفهمیدم. این همه تلاش بی فایده بود. امیدی به نجات یا درمان من نیست. فقط باید بپذیرم که هیچ وقت عادی نمیشم. هیچوقت سرما ترکم نمیکنه. هیچ وقت احساس امنیت نمیکنم. من یه زندگیِ از دست رفته ام و باید این رو بپذیرم. نی ساما امروز فضیلت منو تکیه داد به خودش و نوازشم کرد. اولش حس خوبی داشت ولی بعدش همه خاطراتم با تو با جزئیات از جلوی چشمم گذشت‌. سینه ام سنگین شد و فهمیدم تا که خرخره تو گل و‌ لای فرو رفتم. جای نفس کشیدن نیست. این یه پایانه، باید دست
بی تو...
گیرم که آفتاب بر آید
و از لقاح با افق
در سایه روشن سحر، صبح را بزاید
مرا چه سود!؟
بی تو همه روزهایم 
تاریک است.

باران چشمانم:
چتر چکارم می آید!؟
وقتی که باران
از چشمانم می بارد!!!

سیل:
باران که از نگاهت بارید
تمامِ خاطراتم را
سیل برد

تنهایی مترسک:
کلاغ از مزرعه رفت
و گونه های مترسک
از اشک تنهایی خیس شد

تنهایی اتاق:
چشمهایم در قاب پنجره
هر روز خیره می ماند
به انتهای کوچه
- دلم آمدنت را گواهی میدهد!
اتاق این را می گوید!!!
سعید فلاحی (زانا کور
تو هم اینطوری هستی که خاطرات خجالت اور داشته باشی یا فقط من اینطورم؟  این خاطرات اذیتم میکنن به خصوص اگه دیگران هم باهاش شریک باشن و تو واقعا خجالت میکشی هم از خودت هم کسی که باهات شریک هست. همش وقتی باهاش حرف میزنی فکر میکنی نکنه یادش باشه. نکنه در مورد من فکر بدی کنه و اشتباهاتم تو خاطرش مونده باشه. نکنه هر دفعه که باهاش حرف میزنی تمام اون چیزا بیاد تو خاطرش و از تو بدش بیاد :( حس خیلی گندی دارم وقتی به این خاطراتم فکر میکنم :( هیچ جوره هم خیال
داشتم دفتر خاطراتم رو ورق می‌زدم. یه جا چند صفحه پیش نوشته بودم:
The worst type of isolation is when
 you are alone amongst a lot of people. 
Even your loved ones.
یادم نمیاد چی شده که این رو نوشتم، یا تاثیر چی بوده. یا اصلا جایی خوندم چیزی مثلش رو و بعدا تغییرش دادم. ولی خوندمش و با خودم گفتم دختر، چه چیزایی می‌نویسی!
برگی از دفتر خاطراتم در دی ماه.پر از حس و حال خوبه.امروز یهو دلم برف خواست و یاد این خاطره افتادم.برای همین این جا نوشتمش. :)
اینم از خاطره: ^_^
امروز برف بارید،اونم چه برفی. :)))) بالاخره برف اومد.از دیشب شروع شد و تا ساعت تقریبا 2 بعد از ظهر میومد.الان قطع شده.نمی دونم این ابرای سنگین بازم می بارن یا نه.یه آدم برفی درست کردم. ؛) به جرئت می تونم بگم قشنگ ترین آدم برفی ای بود که تا حالا درست کردم.هوا خیلی سرده به طوری که امروز صبح که بیرون بودم داشتم می ل
چند سال شوت میشم به عقب به دوران ابتدایی ، به کلاس املاء ، به کلاس ترس شایدم به کلاس استرس که این کلاس ها برام به عنوان کلاس استرس نامگذاری شده بود
معلم های دوران ابتدای ، (آقای نصیری ، آقای عبادی ، آقای دَدِه بیگی ) . من خاطراتم زیاد اوکی نیس ولی اینارو نمیدونم چطوری به خاطراتم اومد رو نمیدونم فقط میدونم با همشون یه خاطره کوچیک دارم . با نصیری میشد خاطرات خدایه جذبه بودن و فلک کردن های بچه ها کلاس ، با اقای عبادی که معلم کلاس سوم ابتدای بود که ه
خوووووبببببببببببببب
جونم براتون بگه کههههههه
مهسا اومدهههه!! بعععععله بالاخره مخاطب خاص بلاگ مو دوباره بعد حدود یک سال از نزدیک میبینمش و چه قدددددددددددددددر خوشحالم از این که بازم حضورا میبینمش و کلی میشینیم و حرف می زنیم و میگیم و میخندیم ........ واییی خدا جاتون خالی خوهد بود جای کی دقیقا>؟! ;) :))))
هیچی دیگه خواستم نشونه بذارم یادم نره این اتفاق خوبو که براش خاطره ای ثبت کنم بعدا توی دفتر خاطراتم
راستش این روزا خیلی روزای خوبیه
خدایااااا
خوووووبببببببببببببب
جونم براتون بگه کههههههه
مهسا اومدهههه!! بعععععله بالاخره مخاطب خاص بلاگ مو دوباره بعد حدود یک سال از نزدیک میبینمش و چه قدددددددددددددددر خوشحالم از این که بازم حضورا میبینمش و کلی میشینیم و حرف می زنیم و میگیم و میخندیم ........ واییی خدا جاتون خالی خوهد بود جای کی دقیقا>؟! ;) :))))
هیچی دیگه خواستم نشونه بذارم یادم نره این اتفاق خوبو که براش خاطره ای ثبت کنم بعدا توی دفتر خاطراتم
راستش این روزا خیلی روزای خوبیه
خدایااااا
آبیِ چشمانِ او با آسمان همدست بود
یک شبی رفت و مرا با خاطراتم جا گذاشت
لیک می دانم که عشقش "ارتفاع پست" بود!!
#فاضل_نظری
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
من به صدای باد فکر کردم و دیدم که دارد از من دور می شود. من به چشمانش نگاه کردم و فهمیدم که مایل ها با آن درخشش درون چشم هایش فاصله دارم. من سرزمین ها را سفر کردم و فهمیدم قلبی که می گویم آن چیزی نیست که خودم باور دارد. من به ردهای خون و شلاق بر روی بدن موجودات نگاه کردم و سعی کردم تا می توانم روی آن ها بوسه بگذارم تا مرحمی برای زخم های کوجک و بزرگ آن ها باشم. من دیدم که خاطراتم در کنار چشمانم در حال محو شدن هستند. من محور کلماتم را بر روی دفتر خاطرا
خاطراتم را در کوچه های زمستان جا گذاشتم
در نم باران
در..
خودم را به بی خیالی میزنم ولی.‌
تمام نمی شود
خسته ام
خسته...
شاید باید خستگیم را
روی برگ های سفید دفترم بنویسم...
یا در گوشه ای از دیوار های اتاقم جا بگذارم
یا پشت آن پنجره خیس بنشینم و به قطره ای باران که در آسمان میریزد نگاه کنم
باز یاد تو افتادم در این بارانی که دارد سیل می شود
می ترسم مرا با خود ببرد
می ترسم
دیگر تو را نبینم...
شاید حرف آخر باشد
نمی دانم کجای کاش این سیل مرا به تو برساند
 
امروز از روی دلتنگی دوباره رفتم سر جعبه ی خاطراتم ( پست نوستالژی) همینطور که وسایلو زیر و رو میکردم چشمم خورد به پاکت نامه، میدونستم الان وقتش نیست، نمیدونم شایدم وقتش بود هرچند اون زمانی که مدنظرم بوده الان نیست ولی خب....
ادامه مطلب
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه..
ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!
خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی.. بعد یه مدت خسته میشی.. دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد.. بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!
شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعد
در حال دیکته کردن زندگی بر مغز ها، اهداف و ارزش ها. دیکته می کند جامعه بر ما، زیبایی را. می دانی، این ضمیر جمعیِ لعنتی مشترکِ ناشی از جبر انسانی. می دانی، این هورمون های لعنتی را؟ قلبم، خاطراتم یا ک زخم هایم ک هنوز نگه داشته اند مرا اینجا. می دانی، فکر به خدا و علت وجود مسئله ی بزرگی ـست و می ارزد ک به پایش بگذاری تمام عمرت را، اما ساده می توان گفت ک بر شکم گشنه فلسفه بافیدن جالب نیست. و این تمثیلی ـست بر من، ک چقدر راحت بر خلاف تو گذر می کنم از این
کلی وقت گذاشتم و نوشته های پیشین این وبلاگ رو پاک کردم.
گاهی با خودم میگم: چرا باید چیزی بنویسم که بعدها از نوشتنش پشیمون بشم.
خصوصی های زندگی من برای خودمه نه برای دیگران.
پس اگر دیدید آمار کنار وبلاگ زیاده ولی پستی نداره یا کمه، بدونید که همه رو پاک کردم.
هرچند با پاک کردن اونها، قسمتی از خاطراتم رو هم حذف کردم.
سلام دوستان
شغل من ساخت تیزرهای تبلیغاتی برای کسب و کارها است. تحقیقات نشون داده تاثیرگذاری ویدیو روی مخاطب در مقایسه با تبلیغاتی بنری یا مخصوصا متنی به مراتب بیشتره، به همین دلیل با مشتری‌های زیادی سر و کله میزنم! ساخت تیزر تبلیغاتی برای هر کسب و کاری که وب سایت، صفحه تلگرامی یا اینستاگرامی داره ضروریه!
از این به بعد میخوام خاطراتم و تجربه کاریم رو اینجا به اشتراک بگذارم. اگر برای خرید دوربین بدون آینه یا در کل هر دوربین دیگه‌ای مشاوره نی
برای تو می نویسم به تو که شعر در هوایت شکوفه می دهد تویی که به خاطراتم دستبرد زده ای و دستت به خلوتم دراز است هر چقدر هم نباشی منکر بودنت نیستم برای بوییدن زندگی من چند گلدان خالی مانده و شاخه هایی خشک ... هیچ شاخه ی خشکی جوانه نخواهد داد بلکه هیزم خواهد شد و آتش سرکش درونم را شعله ور می کند برای سوزاندن کسی گرفتن امیدش کافیست اینجا دیریست که آسمان ابری ست و بارانی نمی بارد دردی بدتر از این هست ? به یاد داشتن کسی که آینده ات را با خود برد
 
اومدم به فضای وبلاگ نویسی
دور از فضای هیاهوی اینستاگرام و تلگرام و امثالش
اینجا ساکت و اروم
کنار طاقچه خاطراتم
و باغچه اهدافم نشستم و مینویسم
بدون ترس از اینکه 
وحشیانه توسط بقیه دنبال بشم ، تحسین بشم و یا فحش بشنوم
اینجا با خودم بلند بلند فکر میکنم
اگه بقیه هم شنیدن ، ناشنیده بگیرن.
نوشتن بهترین راه برای نویسنده بودن است...
ادامه مطلب
بدین وسیله سفر من تمام میشود.
حس میکردم بدترین قسمت سفرم امروز باشد، اما تبدیل به شیرین ترین خاطراتم شد. چون با اتوبوس برگشتم و بلیت قطار و هواپیما نبود و نمیشد. خیلی شکار بودم. اما به غیر اذیت های خود اتوبوس، دو خانواده اصفهانی کنارم بودند. هر دو هم یکی یک مادربزرگ همراهشان داشتند. این میگفت تو مثل بچه ام میمونی، اون میگفت تو مثل بچه ام میمونی...
خلاصه که آنقدر کیک و چایی و تنقلات به خوردم دادند و خندیدیم که الآن فکر کنم ده کیلو اضافه کرده ام و
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم
تکه های خاطراتم راکنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری،یادگاری میکشم
روزگارم را اگر یک روز #نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم
شهریار
#نقاشی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
1.همیشه فکر می کردم که 20 سالگی یه سن به خصوصه که با بقیه سن ها فرق داره.فکر می کردم که 20 سالگی خیلی جالبه.ولی الان که 20 سالمه،احساس می کنم هیچ فرقی با بقیه سن ها نداره.مثل بقیه ی سن هاست.خب الان سوال این جاست که آیا واقعا هیچ فرقی نداره؟هنوز دارم به این موضوع فکر می کنم.
این ها رو که گفتم یاد دفتر خاطراتم افتادم.خیلی وقته که هیچ چیزی توی دفتر خاطراتم ننوشتم.حدود چند ماهی می شه.هر وقت یه خاطره می نوشتم زمان دقیق یعنی ساعت و تاریخ نوشتن خاطره رو زیر
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
کتاب اندوهانمرتضی لطفی

در سینه ی من آرزوهای محالی ستکوچکترینش خوردن بالی به بالی ست!دیدار اگر رخ می دهد دیری به دیریلبخند اگر رخ می دهد سالی به سالی ستگاهی خوشم با خلوتم با خاطراتمیعنی دعاگوی غمم این نیز حالی ستخیری ندیدم از کسی، گفتند کور استچیزی نگفتم با کسی، گفتند لالی ستهر جا که آهی می کشم جای جوابیهر جا سکوتی می کنم، پشتش سوالی ستشاید قفس ها بشکند، فکر بعیدی استشاید به پرواز آیم، این هم احتمالی ستعمری پریدم از خیالی تا خیالیمردم ولی
شب.تاریکی.سکوتی که با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشه.تنهایی و یک عالم فکر که به سرم هجوم اورده.
نمیدونم تکلیف مغزی که مدام فلش بک میزنه به گذشته و جاهایی که هیچکس فکرشو نمیکنه و یادش نمیاد؛بعد از سال ها به یادم میاره.. چیه؟
دیدن اون جزییات لعنتی بعد از سه سال توى خاطراتم چه فایده ای داره؟
شاید یکی از دلایل این حال، اوضاع مزخرف و بهم ریخته ی این روزهای مملکته.میدونید،اون موقع(سه سال پیش) شرایط خیلی بهتر بود.شاید ذهنم دلش میخواد فرار کنه ازین روزها
متن آهنگ تیغ عشق از مازیار فلاحی(آهنگ تیتراژ میانی سینمایی اسب سفید پادشاه)دوباره باورِ دوست داشتن با سادگیم بُر خورددوباره تیغ عشقت رو تن تنهاییام سُر خوردتموم خاطراتم رو به دستای تو میدوزمبا هر قطره توو این بارون دارم پای تو میسوزمبا اینکه هر دقیقه از تو و عشقت بیمارمبرام مثل نفس میمونیو بازم دوست دارم

ادامه مطلب
جدن که آدم بعضی وقتا شگفت زده میشه از این سیستم پیچیده. اینکه چطور فراموش میکنیم. ده دی نود و هفت اینجا پستی زدم که امروز خوندنش ناراحتم نمیکنه. پنج ماه پیش رمزدار بود و الان فکر کردم باید بمونه. برعکس هزار تا پستی که در مورد اون موضوع از وبلاگم پاک کردم. چه پاییز و زمستونی بود. چه بهاریه که داره میگذره. اون موقع به خودم قول دادم زمان درستش میکنه. زمان درستش نکرد. این ساز و کار شگفت انگیز توی سر من - تو سر همه مون - درستش کرد. و من به قولم عمل کردم. ا
مدتها بود از فضای مجازی خودخواسته فاصله گرفته بودم تا اینکه ویروس کرونا هم که از مخلوقات ذات اله است من و مردم دنیا رو همون طور که به درون خانه ها برد به درون خودشون هم برد . دیدم فاصله زیادی بین من و خیلی از زوایای زندگی م ایجاد شده . دست به کار شدم . به دوست داشتنی هام فکر کردم به خاطراتم که کم فروغ شده بودند و به همه چیز نگاهی دوباره کردم . واقعا برسر خودمون چه آوردیم . به نظرم استقرار و سکینه اصالت درست نگریستنه. شیطان همان طور که ابناء بشر رو ب
بیاید خاطراتم را با یکدیگر مرور کنیم
در استانه هفته دفاع مقدس
 


و جنگ با دست خالی
جنگ با کمترین حمایت ها
جنگ با داشتن هیچ
ولی جنگ با بودن خدا
اخرین عکس هایی که پدرم با ان خاطراتش را به خرمشهر گره زد
و یادم می اید که اشک هایش بدرقه صحبت هایش در این خاطرات بود
 
دانلود اهنگ تو خیابون زیر نور چراغا ساعت از نصف شبم گذشته بود 
دانلود اهنگ مهدی احمد وند بنام دلتنگی
هم اکنون در وبلاگ اهنگ موزیک ترانه عاشقانه و غمگین از مهدی احمدوند بنام تو خیابون زیر نور چراغا ساعت از نصف شبم گذشته بود اماده دانلود یا شینیدن انلاین می باشد و همچنین برای دانلود اهنگ های بیشتر به بخش دانلود اهنگ های مهدی احمدوند دیدن فرمایید
متن اهنگ دلتنگی مهدی احمد
تو خیابون زیر نور چراغا؛ ساعت از نصف شبم گذشته بود ●♪♫جز من و تنهایی و
 
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان
گاهی برام سوال میشه که چرا به جای اینکه یه چیزایی رو تو دفترچه خاطراتم بنویسم میام تو بیان و مینویسم. 
شاید به خاطره اینه که حداقل میدونم افرادی ،هرچقدر هم کم باشن-هستن که میخونن.
اینجوری بیشتر احساس خالی شدن میکنم. 
+جای خالی صحبت با خیلیاتون احساس میشه. میدونم روز به روز خیلی ها اومدنشون رو کمتر و کمتر میکنن. شاید به خاطر سکوتم و کامنت های بسته باشه،نمیدونم...
نمیدونم کی قراره باز کنمشون دوباره اما دلم براتون تنگ شده...
این روزای سخت و پر مشغل
تو همیشه تو یه گوشه از فکرمی. شبا وقتی چشمامو میبندم و همه جا تاریک میشه و تنها میمونم، فقط با افکار و خاطراتم. تو اونجایی. همیشه تو یه گوشه از نگاهم، وقتایی ک دارم تو آیینه خودمو نگاه می کنم تو انگار، توی چشمامی، تو یه حالتی از نگاهم. مث عینک؟ ک دنیا رو جور دیگه ای نشونم میده. مث یه ابر، ک بالای سرم حرکت می کنه و باعث میشه نور خورشید رنگ دیگه ای داشته باشه. تو توی گوشامی. صدات رو می شنوم وقتی همه جا ساکته. تو درست اونجایی، تو لحظه هایی ک با خودم تن
من تمام لحظه هایم، خنده هایم، گریه هایم
اشک هایم، درد هایم، غصه هایم، زجر هایم
شادی و آرامش من، کودکانه خنده هایم 
با تو بوده، با تو مُرده، سر به نیستی ها سپرده
التماست، گریه هایت، زجر توأم با صدایت
خنده هایت، ترس هایت، بغض هایت، درد هایت
مرگ شیرینْ خنده هایت، حاصل خبط تو بوده
با دورویی با دورنگی، خاطراتم با تو مرده
دوست دارم تو بدانی رفتنت پایان من شد
این منی که می‌نویسد، زاده باران غم شد
سلام
قبلا چند ماهی وبلاگ داشتم ولی بیشتر خواننده بودم تا نویسنده. اما حالا تصمیم گرفتم بنویسم. بلاگر شدن به نظرم مزه خوبی داره و جذابه. برای ادمایی شبیه من که همش چند ماه مونده به هزاره سوم دنیا اومدیم ، دنیا شاید فرق بکنه. ما از وقتی که قدرت نوشتن داشتیم کامپیوتر بوده داخل خونه هر چند مال خواهر بزرگتر بوده باشه یا از وقتی که بزرگتر شدیم موبایل داشتیم. یه وقتایی دوست داشتم با مداد بنویسم. دفتر خاطراتم رو میگم. می نوشتم و پاک می کردم البته اونجا
بسم الله الرحمن الرحیم.سالها قبل گاه به گاه اهل نوشن بودم، نوشته هایِ زرد. لابد هیجان دوران بلوغ و نوجوانیِ پیش از جوانی! گذشت، ننوشتم... داشت فراموشم میشد. پناه آوردم به شبکه های مجازی، آن موقع پیام رسان ها به اندازه حالا توع و تکثر نداشتند.یک لاینی بود و اینستاگرم و فیسبوک... و کمی هم گوگل پلاس!پلاس را که بستند، لاین هم نچسب شد، کسی هم نبود آنجا... (همین الان یادم آمد از یکی از بستگان خواسته بودم اسکرین شاتی بگیرد از پست های لاینم! کسی که احتما
کوچه ما و کوچه های اطراف اون از دیرباز به جای شباهت زیادش به ایران شباهت زیادی به کوچه های ایالات متحده داشت. بسکتبال به جای گل کوچیک مهم ترین شاخصه اون بود البته که دلیل نمیشد داخل کوچه ورزش ملیمونم انجام ندیم ولی خوب. دیروز زمانی که داشتم از وسط محله مون رد می شدم حلقه بسکتبال قدیمی مال 10 سال پیشو دیدیم که حالا به یک تیر برق جدید وصل شده بود. شایدم مدت زیادی اونجا بود و من ندیده بودمش به هر حال چیزی که مهمه اینه که خود خودش بود. پوسیده شده بود
چقدر این اهنگ قشنگه
دریافت
پر از حس امید و عشق و اعتماد به خدا بود ...
برای خودم تجویز کردم روزی بیست بار این اهنگ و بشنوم
انقدر عاشقِ تو هستم که خودم و دست خودت بسپارم
حال من باید از این بهتر شه من به این معجزه ایمان دارم...
توی تاریک ترین روزامم من و هر گوشه دنیا دیدی...
من برم تو اوج آتیشم مطمئنم تو نجاتم میدی
نگران منی... 
حالت و از چشمات میخونم
نگرانم نباش
#حال_من_خوب_میشه_میدونم
#معجزه
برای شادی روح #بهنام_صفوی عزیز فاتحه ای نثار کنیم
پ ن:چطور می
 
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان
دیروز در خیابان‌های تهران ویلان‌سیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تمیزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطره‌های روزگاری دور از شهر اجدادی‌ام، کاشان. اما در این میان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیت‌نامه‌اش من را میخکوب کرد. با آن‌که درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیت‌نامه‌اش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطرات
بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
همراهان گرانقدر، با سلام و عرض ارادت و تشکر از همراهی تان، به عرض میرساند که در بخش خاطرات، کتاب خاطراتم ( یک قطره از هزاران ) را به محضرتان تقدیم میکنم، باشد که مفید فایده قرار گیرد.
برگ سبزی است...
ارادتمند محمد علی بارانی
کوچه ما و کوچه های اطراف اون از دیرباز به جای شباهت زیادش به ایران شباهت زیادی به کوچه های ایالات متحده داشت. بسکتبال به جای گل کوچیک مهم ترین شاخصه اون بود البته که دلیل نمیشد داخل کوچه ورزش ملیمونم انجام ندیم ولی خوب. دیروز زمانی که داشتم از وسط محله مون رد می شدم حلقه بسکتبال قدیمی مال 10 سال پیشو دیدیم که حالا به یک تیر برق جدید وصل شده بود. شایدم مدت زیادی اونجا بود و من ندیده بودمش به هر حال چیزی که مهمه اینه که خود خودش بود. پوسیده شده بود
زندگی دقیقا برعکس تمام ذهنیت من قدم بر می دارد. کاش می توانستم این سادگی کثیف حفره های تودر توی ذهنم را خاموش کنم. همه چیز دوباره به سخت ترین حالت ممکن ادامه دار شده و منطق پایین دستی من هیچ درکی از ان ندارد...میخواهم بشکنم ته مانده ی احساسات متوهمم را به خواب ببرم روان دل شکسته ام رابه نیش بکشم زباله های رویایی خاطراتم راتا شاید تنها کمی از انتهای این خط به ابتدای فصل جدید سردرگمی ام نزدیک تر شوم.نمی دانم شاید اوار این روزها انقدرها هم سنگین ن
دو شب پیش، قبل از خواب، مثل طفلی که تنها مونده و می‌بینه خبری از شیرین‌کاری‌ها و دست‌به‌سرهای اطرافیانش نیست، نمی‌دونه چی می‌خواد، چه‌شه و چه‌جوری باید حرفش رو بیان کنه، شروع به هق‌هق کردم. اون لحظه فقط به یاد مادرم افتادم، با اینکه می‌دونستم دارم میام پیشش. تو مسیر، عین چندساعت رو با چشم‌های باز و خشک، اشک ریختم و تمام خاطراتم از کودکی مرور شد. تصمیم داشتم همه‌اش رو این‌جا بنویسم اما تا چشمم به مادرم افتاد، همه‌اش، هیچی شد.
یادم بم
تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟
مثل یک ثانیه ندیدنت...
مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی...
مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن...
آه عزیزترینم...
چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند...
وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده...
مردی که حالا بخشی از وجود من است...
شیرینی خاطراتم... و امیدِ زندگی کردنم...
دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم...
اما عزیز
امروز!
من دوستى ندارم!
یعنى از درون احساس دوستى نمى کنم. اینطورى نبودم اما انقدر کتک خوردم که اینطورى شدم.هر روز بیشتر فهمیدم که در روزهاى گذشته ام چقدر دوستیهام اون چیزى که فکر میکردم نبوده... شکست بزرگى خوردم در اون لحظات اما شکستى بود که باید زهرش رو مینوشیدم تا دنیا و زندگى رو بهتر بفهمم و بزرگتر بشم و بتونم زندگى جدیدى با شرایط جدیدم براى خودم بسازم...
هر از گاهى دوستان گذشته م رو، مى بینم. بعضیاشون رو. چون خیلیهاشون با تغییر شرایط دیگه علا
بسمه تعالی...
خبر رو که شنیدم کل دنیام تیره و تار شد...انگار جهان یه لحظه وایساد که من بتونم خبر رو درک کنم...
مامانم گریه میکرد...
تموم جهان هم انگار با من شروع به گریه کرد...

عموی چهل ساله م به دلیل سرطان دستگاه گوارشی فوت کرد...
خیییلی درد کشید...از سال تحویل سال 1397 تا الان درد کشید...
شده بود پوست و استخون...
از همه ی ده تا عموی دیگه م بیشتر دوسش داشتم...
توی ذهنم تموم خاطراتم رژه می رفتن...
و این خاطره از همه پر رنگ تر...:
قبل از اینکه عمل کنه و روده شو برد
 
 
وقتی ابهتی چون اینانلو فوت شد، تمام خاطراتم خراب شد روی سرم و مدام به اطرافیان می گفتم: مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟ 
تا عزیزی گفت وقتی ابهتی چون او می میرد و حیران می شوی پس به نفس و حیات خودت شک کن .
حالا فریبرز رئیس دانا و آن سوال تکرار ی که مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟
انگار که می شود. مرگ از زندگی قوی تر است و انسان توهم بودنی بیش نیست .
​​​​​​
 
 
 
همراهان گرانقدر، با سلام و عرض ارادت و تشکر از همراهی تان، به عرض میرساند کتاب خاطراتم ( یک قطره از هزاران ) را در لینک زیر به محضرتان تقدیم میکنم، باشد که مفید فایده قرار گیرد.
برگ سبزی است...
ارادتمند محمد علی بارانی
متن کامل کتاب در لینک زیر:
http://drbaranii.blog.ir/
دور تند که میگن اینه ها!اینگار همین دیروز بود که پست قبلی رو نوشتم و منتشر کردم.
خیلیییی سرعت بالاس :)))
اینطور که معلومه هنرستان تموم شد و پاشو از روی خرخره ما برداشت!
میدونین چیه اگر ازم بپرسن کدوم دوره از تحصیل بیشتر دوست داشتی حتما میگم دوره متوسطه اول(راهنمایی)اونقدر اون سال ها شیطون و رها بودیم که تکرار کردنش غیرممکن،بچه هایی که هیچ دغدغه ای نداشتن جز اینکه چطور کلاس و درس رو بپیچونن و به بهونه درس قرار مدار باهم بذارن و قایمکی برن خرید،ا
Reza Bahram
Shabhaye Bad Az To (Slow Version)
#RezaBahram
لعنت، به شب‌های بعد از تو 
به دردی که ماند از تو 
به دادم نمی‌رسی 
رفتی اواره شد خانه 
ماندم غریبانه 
لعنت به بی کسی
قلب من این چنین اسان نمی لرزید 
عشقت اما به غم هایش نمی ارزید 
دنیا را بردی همراهت به نابودی 
دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی 
من همانم که دل از دنیا بریدم 
با غمت اتش به باران می کشیدم
هر چه خواستی خواستم عشقی ندیدم
خاطراتم چرا یادت نمانده 
غصه ها من را به پایانم رسانده 
بی وفا مهر و وفا یادت نما
درام از نرگس تقلید میکنم.اون یک وبلاگ داره و از خیلی وقته خاطراتو دل نوشته هاش و غصه هاشو شادی هاشو و.....اونجا مینویسه و برای خودش نگه میدارهاین شاید بهترین تقلیدی نباشه چون من چیزای بهتری هم ازش یاد گرفتمو ازش تقلید کردم. به هر حال منم تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن اینطوری هم خاطراتم ثبت میشه و تمرینی میشه برای نویسندگی وشاید یکی پیدا بشه اینارو بخونه.من دختری 26 ساله از دیاری سرسبز و زیبا هستم. سرزمینی که زمینش در بهار پر از گل های زرد و قرمز
خانم مینو
امروز آمدن وبلاگم و تو کامنتشون خواستند بنویسم.
راستش
امروز یکی از شلوغ‌ترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم کاناداست و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع
بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس یادداشتش را فرستادم و اون خاط
امروز خانم مینو آمدن وبلاگم و از من خواستند بنویسم.
راستش
امروز یکی از شلوغ‌ترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم امریکا است و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع
بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس اون یادداشت را براشون فرستادم و او
امروز خانم مینو آمدن وبلاگم و از من خواستند بنویسم.
راستش
امروز یکی از شلوغ‌ترین روزهای زندگیم هست، با این حال دلم نیامد ننویسم.
دیروز
برای اولین بار به یکی از استادهای دوران کارشناسی که الان مقیم کاناداست و اونجا
تدریس میکنه، پیام دادم و روز معلم را تبریک گفتم. اون لحظه یادم آمد که ترم آخر
که با ایشان کلاس داشتیم دفتر خاطراتم را دادم برام یادداشتی بنویسند.
اون موقع
بهم گفت: که فکر نکنم اینو نگه داری!
عکس اون یادداشت را براشون فرستادم و اون
خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره چهار)
شاید این جملاتی که میخوام الان بنویسم بهترین و شیرین ترین خاطراتم تو کل این وبلاگ باشه. خیلی خوشحالم که می تونم این حرفا رو بنویسم و رویا نیست و واقعیه:
تو محرم امسال تو روضه ها و بویژه تو اون شب آخر اردو جهادی تابستون امسال تو مراسم قرعه کشی اربعینش و این ها، تو دلم همیشه از خدا و امام حسین(ع) می خواستم که توفیق نوکری و خادمی شون رو به من بدهند.
الحق هم که دادند.
اول از همه که تو کاروان اربعین دانشگاه خدارو ش
 
مثل قدیم هام که هنوز با وبلاگ نویسی آشنا نشده بودم مثل همون قدیم قدیم ها 
جدیدا تو دفترم (سررسیدم)خاطرات و خوشی ها و ناخوشی ها رو مینویسم امیدوارم اونقدر بهش عادت کنم
که دیگه دوباره نوشتن حرفام و خاطرات خوب و بدم رو لازم نباشه اینجا هم بگم !
نمیدونم دوست دارم یکمدتی اونجا بشه دفترچه خاطراتم .
شاید باید اسمش رو گذاشت خود سانسوری !! نمیدونم ! 
اونجا حداقل هر چیزی رو میشه نوشت و منتظر موند که خدا از راه برسه و حالتو خوب کنه!
اونقدر خوب که دیگه جا
سلام!
وبلاگ و وبلاگ نویسی رو از سال های پیش آغاز کرده بودم
اما تو برهه حساس کنکور حذف کردم
حالا با گذشت یک ترم از دانشگاهم و زندگی در شهری که ٨٠٠کیلومتر از زادگاه و محل زندگی خانوادم دور تر هست ، احساس نیاز کردم به جایی که هم خاطراتم توش محفوظ بمونه هم دوستانی پیدا کنم و اینکه با کسانی مانند خودم که دارند سختی زیادی رو متحمل میشن آشنا شم و شاید این ارتباط بلاگی بتونه به همه مون کمک کنه
زندگی تو شرایط خوابگاهی که هر کسی از شهری اومده و در عین حال
من از کودکی‌هایم دنبال تو می‌گشتم. زمانی که کامیون اسباب‌ بازی‌ام را با نخ دنبال خود می‌کشیدم و توی خیابان راه می‌رفتم. وقت‌هایی که با دوچرخه‌ی سفید و کوچک‌م میدانی‌ِ نزدیک خانه را بارها و بارها می‌چرخیدم. حالا که به تمام گذشته‌ام فکر می‌کنم، جای خالی تو را در تمام روزهایم حس می‌کنم. همین حالایش خوب‌تر از آنی که واقعی باشی. و خاطراتم، بچگی‌هایم، روزهای گرم تابستان، کوچه‌های برفی، اولین باری که جای خالی مادر را حس کردم، اولین باری
باید اعتراف کنم اینستاگرام جامعه هدف فوق العاده ای برای همه چیز داره حالا چه هدف تجاری باشه چه خاطره نویسی باشه! نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم به اینستاگرام به چشم یه وبلاگ نگاه کنم و توش بنویسم!
البته دروغ چرا چندبار تلاش کردم اما بی فایده بوده! شایدم تصمیم بگیرم یه روزی،خاطراتم رو هم تو وبلاگ بزارم هم اینستاگرام! 
البته این مورد بی تاثیر نیست که جامعه هدف وسیع همیشه درون خودش کلی نخاله داره و نظراتی که حاوی لودگی هست آدمُ دلسرد می کنه از نوش
سلام. حدود دو سال نیم می‌شود که پذیرشگر یک هتل چهارستاره در اصفهان هستم (البته در کنار تدریس موسیقی و ترجمه‌ی کتاب) و در این دو سال و نیم روزهای کاری بسیار جالب و متفاوتی را پشت سر گذاشته‌ام. دوست دارم از تجربه‌ها و خاطراتم بیشتر برای شما صحبت کنم.
برای شروع، پیشنهاد (بهتر است بگویم توصیه) می‌کنم هرگز بدون مدرک شناسایی معتبر به قصد گرفتن اتاق وارد هتل نشوید، به ویژه اگر تنها نیستید و همراه با همسرتان (موقت یا دائم‌) سفر می‌کنید. بنا بر بخشن
امشب بازهم ماه مهمان اتاقم شده
چندساعتی میشود که از پنجره خودش را به داخل انداخته
و چندساعتی هست که در خاطراتم غرق شده ام
از پچ پچ های گاه و بیگاه اطرافیانت، حدس هایی میزنم
خودت را که ببینم، میفهمم حدسم درست بوده یا غلط
میدانم مرا نبخشیدی، ولی امیدوارم توانسته باشی درک کنی
که چه کسی باید میبخشید و بخشید
از روزی که به آن قرار لعنتی رفتی، برای من پرکشیدی
چون نمیخواستم یار ذخیره باشم برای اما و اگرهای شما
بخیال
این ها زخم هایی هستند که گهگاهی س
✨﷽✨
سلام علیکم. طاعات و عبادات شما در این ماه میهمانی خدا قبول باشه. ماه مبارک رمضان یکی از مصادیق #روزهای_خدایی و به تعبیر روایات #شهر_الله_الاکبر ماه بزرگ خداست که ثواب روزه آن را فقط خود خدا می‌داند و بس! این روزها همگان با فضای خاص حاکم بر کشور و قرنطینۀ خانگی دست و پنجه نرم می‌کنیم. البته ما طلبه‌ها در این روزها، قرنطینۀ اضافه بر سازمانی هم داریم: #قرنطینۀ_تبلیغی. #تبلیغ_مجازی هم در خوشبینانه‌ترین حالت، یه چیزی توی مایه‌های #شیر_خشک د
سلام!
امروز بعد مدت ها تصمیم گرفتم یه خورده حال و هوای وبلاگمو عوض کنم و تو اولین قدم از تغییر سرویس دهنده وبلاگ از بلاگفا به بیان شروع کردم.باید اعتراف کنم واقعا امکانات خیلی خوبی رو برای استفاده کاربرا فراهم کرده و خب اگه زودتر میدونستم قطعا خیلی وقت پیش از بلاگفا میومدم بیرون به خصوص که اون تبلیغ گوشه صفحه همیشه آزاردهنده بود برام :/
سعی میکنم تو این وبلاگ علاوه بر نوشتن روزنوشت هام که خب شاید یه روز با خوندن شون خاطرات شیرینی برام زنده شه
اینو چند وقت پیش تویه دفتر خاطراتم نوشتم 
( یه روزی وقتی همه رفتن میفهمی چقد تنهایی..... میفهمی تنهایی یعنی چی ..میفهمی غم یعنی چی گریه یعنی چی ..... وقتی همه رفتن فقط خودتی ..خودتی که میتونی بعد این تنهایی بایه حرکت کوچیک پیروز باشی بایه حرکت کوچیک کیش ومات ...هروقت تنها شدی من درونت رو پیدا کن ..ممکنه مثل خودت زخم خورده باشه ولی بلده چه جوری دلداریت بده هیچ وقت به این جماعت که هر روز رنگ عوض میکنن تکیه نکن ..دل نبند ..اونا هم یه روزی میان و یه روز دیگه
مثل بچه‌ای شدم که پشت ماشین بابا پدرام و مامان افسانه‌ش نشسته و داره به جنگلای اطراف جاده نیگا می‌کنه...
ذوق کودکانه
دلم می‌خواست سرمو بذارم رو شونه‌ی مامان افسانه و مامانمم با موهای چربم بازی کنه و برام قصه بگه و به خواب عمیقی فرو برم که الآن دیگه فقط تو خاطراتم سراغشو دارم.....
خیال‌پردازی‌های کودکانه
وارد تونل می‌شیم، یاد بچگیم میفتم که همیشه دلم می‌خواست سرمو از پنجره بکنم بیرون و جیغ بکشم و تمام وجودمو توی تونل خالی کنم....
آرزوهای کو
بازیگوشی‌اش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کج‌تر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت می‌کشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقاله‌ی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل می‌کردم. چهره‌ات یادم می‌رفت. صورتت محو و صیقلی می‌شد، خیره به یک مقاله‌ی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم می‌داشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ می‌توانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدی‌ا
ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها همین‌طور وحشیانه دارن می‌گذرن و من فقط در حال تماشای گذر زمانم.اوضاع مالی رو که همه در جریانید! که چطور ماه گذشته تراز مالی زندگی‌مون منفی چند میلیون شد. که ماه مهر، در بدترین شکل ممکن سپری شد. (شاید باورتون نشه اما فکر نمی‌کردم این ماه به نیمه برسه، به آخر که هیچ!) البته که هنوز هم کامل سپری نشده.اوضاع مملکت رو هم که همه در جریانید. چی بگه آدم والا؟ احتمالاً مسئولین رده بالای مملکت
معرفی کتاب
 
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
گزیده کتاب
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دک
دوست دارم هوایم پاییزی شود اما خوب می‌دانم برای پاییزی شدنم، باید هوای اطراف و اطرافیانم، سرد باشد.
اما داستان تلخ ماجرا اینجاست؛نگاه سرد و بی رحمانه انسان های اطرافم، مرا زرد تر از آنچه که هست نشان می‌دهد تا در نهایت قصه بهار عشق را با ریختن تک تک برگ هایم به پایان ببرم و صدای خش خش خاطراتم به زیر پای عابران با دستان رفتگری خسته از بین برود.
آری...!پاییزی شدن یعنی عریان شدن از تمام هر چیزی که به تو تعلق داشت...
پاییزی شدن یعنی تنها شدن...شاید تن
هرچی تو دلته بنویس .فکرایی که تو سرته و به زبونت نمیاد.این فکرا روی دلت بار میشه،میماسه،نمیذاره راحت حرکت کنی،جای فکرای تازه رو میگیره وخلاصه دلتو میپوسونه.تو میشی یک زباله دونی فکرای کهنه،که اگه حرف نزنی گَندش میکُشدت!
   
Oscar and the lady in pink - Eric Emmanuel Schmitt

خیلی وقته نرفتم سراغ دفتر خاطراتم میترسم آخرش خاطره ها از سرم بپرن و من هنوز ننوشته باشمشون،میترسم حس این روزام بره و من هنوز اوضاعم رو تعریف نکرده باشم.هوووووف از این بی حوصلگی -_-
اولین بار که عاشق شدم کلاس نهم بودم.نمیدونم چی داشت که اینقدر منو به سمت خودش میکشوند.عجیب بود.از اون چیزایی که نمیتونی بیخیالش بشی وقتی همینطوری داره بهت زل میزنه.دوست داری برای همیشه تو دلش جا باز کنی.طوری که هیچوقت فراموشت نکنه.
اولین بار من عاشق طنابی شدم که قرار بود کششو حساب کنم.عاشق کتاب علوم کلاس نهمم.که پر از فرمولای از خود ساخته ی قمر در عقرب فیزیک بود.پر از "دوستت دارم خانم صفریان!" و پر از "خاک بر سر خیلی سبز که فرمولای اهرم رو اشتباه
امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،
اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،بهش خوب نگاه کردم،بالا و پائینش کردم،دیدمش؛بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،احساسِ بی اساسِ اولیه ی خ
خیلی چیزها میخواستم بنویسم، از اوایل اسفند فکرش را کرده بودم، توی ذهنم هم نوشته بودشان، نود و هفت نامه، در باب چهارده سالگی، اخرین نامه ی خود چهارده ساله ام به خود پانزده ساله ام، و غیره و غیره.
اما موقع نوشتنشان قلمم خشک و سرسری نوشت.نشد آنچه که قرار بود باشد.
در اولین کتاب سالم، پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد،(نمیخواهم همه اش را تعریف کنم) فقط اینکه خوشحالم صدصفحه ی خسته کننده ی اولش را خواندم، ذهنیت شخصیت اصلی خیلی جذب
خاطراتم زنده شده‌اند. توی اتاق کوچک دانشکده کنار لابی خودم و آریا را می‌دیدم که پروژه‌ی کامپایلرمان را می‌زدیم و خوراک جوجه‌ی با استخوان ر ا بدون قاشق و چنگل می‌خوردیم. اینجا با رسول دور میز لابی دور می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. سوار ماشین کیانوش شدم و رفتیم خوابگاه برای خواندن درس طراحی زبان‌های برنامه‌نویسی برای پایان‌ترم. درسی که از آن اندک‌مقداری بلد بودیم. اینجا لب پنجره می‌نشستیم و با دوستانمان راجع به دنیا و زندگی صحبت می‌کردی
_کجا آقا رضا شال وکلاه کردی
+دنبال لیلی ام سید یحیی.. دنبال لیلی
_لیلی که دیروز باپای خودش اومده بود اینجا تو جوابش کردی
+دنبال یه لیلی دیگه.. لیلی ای که هیچکس نتونه اونا برای خودش بگیره اونکه هر وقت دلم خواست بتونم باهاش حرف بزنم همونکه گفتی از رگ گردن بهت نزدیک تره اونکه اگه مهرش به دلت بشینه جا برای مهر هیچکی نمیمونه.
_خدا همه جا هست فقط باید ببینی کجا بهش نزدیک تری.. اونجا که دستی سر یتیمی میکشی یا بی پناهی را پناه میدی یا مریضی را عیادت میکنی
این مدت، فکر می کردم بهتره که دیگه فیلم دیدنو کنار بزارم. ولی نکته اینجاست که نمیشه! یعنی من به هرچی غلبه کنم آخرسر بازگشتم به سوی سینماست:| 
از وقتی که یادم نمیاد جلوی تلوزیون بزرگ شدم. چون ازین بچه هایی بودم که قبل ۷سالگی به جنون مبتلان کسی نمی تونست کنترلم کنه. شبا یه بالش مینداختن جلو تلوزیون، یکم خوراکی هم میزاشتن کنارش و میرفتن بخوابن. منم تا ۳ ۴ صبح بیدار می موندم تلوزیون میدیدم و همونجا خوابم می برد. 
پررنگ ترین خاطراتم از کودکی با خانو
بسم الله
سه سالی شده که بیشتر شب های سال را پشت همین میز گذرانده ام.میز بزرگ و قهوه ای سوخته ام که شاهد لحظه های زندگی بی اهمیتِ من بوده.شب های خوشحالی و ناراحتی.نگرانی های بی سر و ته.فکر های خوب و جرقه های امید و بعد نا امیدی محض.سکوت های طولانی و دود سیگار و بعد آواز های تاریکی.همه را گذرانده و مرا نیز خواهد گذراند.احتمالا بیشتر از من عمر کند.جنسش درست و حسابی است و حالا حالا سرِ خراب شدن ندارد.مثل من بد قواره و زشت نیست.میخواهد بماند.با هر وسیل
من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام . متن‌های قدیمی، از جمله پست‌های این وبلاگ را که می‌خوانم، حواسم پرت فاصله‌ها می‌شود و این اشتباه نگارشی توی چشمم می‌زند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پست‌های قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه می‌گردم برای دلیل‌هایی که نیست . از خودم مدام می‌پرسم ... چرا؟ جواب‌های خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه
من قبل از همه‌ی نقطه‌هایی که تا به حال تایپ کرده‌ام، یک فاصله گذاشته‌ام . متن‌های قدیمی، از جمله پست‌های این وبلاگ را که می‌خوانم، حواسم پرت فاصله‌ها می‌شود و این اشتباه نگارشی توی چشمم می‌زند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پست‌های قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه می‌گردم برای دلیل‌هایی که نیست . از خودم مدام می‌پرسم ... چرا؟ جای جواب‌های خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه تو
    پروانه
خاطراتم روزهایی ساده بود         قصه های ساغی و پیمانه بود 
نبض عطر کوچه های احساس      قصه های عطر ناب و پونه بود
خانه ام خشت اسیابم ابی             هر سحر بانگ نماز اکنده بود 
پرچم صلح و سفید دهکده       روی هر بام  عطر یاس مستانه بود 
قصه ی   دور   اجاق    اتشی       خاطرات شمع  چون پروانه بود
بغچه ای از ریس ابریشم سفید   سفره ای از شور عشق ونان بود
واژ ها را کوچه های خاکی            هاله هاله مو به مو پیمان بود 
خرمن گندم کشت و چشمه نور    
 خواب پروانه
خاطراتم روزهایی ساده بود         قصه های ساغی و پیمانه بود 
نبض عطر کوچه های احساس      قصه های عطر ناب و پونه بود
خانه ام خشت  آسیابم ابی         هر سحر   بانگ نماز دلداده بود 
پرچم صلح و سفید دهکده     روی هر بام  عطر یاس مستانه بود 
قصه ی   دور   اجاق    اتشی       خاطرات شمع  چون پروانه بود
بغچه ای از ریس ابریشم سفید   سفره ای از شور عشق ونان بود
واژ ها را کوچه های خاکی            هاله هاله مو به مو پیمان بود 
خرمن گندم کشت و چشمه نور  
روزگار می گذرد، گاهی آرام، گاهی آرامتر.
داشتم می گفتم: «فقط حواست باشد رفتنت، جلو رفتن باشد.» خندید: «یعنی جهت مرجحی در عالم وجود دارد؟» گفتم: «نه» و تمام این حرف ها از سرم گذشت که جهان در حرکت است و ما هم به ناچار به همان جهت حرکت می کنم که جهان و نکته تنها در این است که بی حرکت ننشینیم چون وقتی همه چیز به جلو می رود، نشستن مثل عقب رفتن است. حرفی نزدم، و باز در ذهن ذوق را مرور کردم در شنیدن نتیجه ی نزع زمان از هسته ی خرما.
تصورات و خیالات و خاطراتم
 
 
 
 
دو سال قبل مطلبی نوشتم درباره کتاب، خاطراتم از کتاب‌ها و کتاب‌خواندن‎ها، پست طولانی شد و بخش مربوط به نمایشگاه کتاب نانوشته ماند. حالا و شروع نمایشگاه کتاب، و حال و هوایی که با خودش به همراه می‌آورد، انگیزه‌ای شد برای نوشتن درباره نمایشگاه آن هم در این وبلاگِ غبار گرفته.
 
 
 
 اولین بار دوران دبیرستان با سه نفر از دوستان مدرسه رفتیم نمایشگاه کتاب و از همون سال‌ها رفتن به نمایشگاه کتاب تبدیل شد به یک آیین سالانه، آیینی که هر سال ب
بسم الله الرحمن الرحیم
 دوره ای که بالای ارتفاعات شاه نشین مستقر بودیم به عنوان تامین جبهه های سرپل ذهاب بودیم تدارکات ماتوسط ستاد پشتیبانی در روستای ریجاب تامین می‌شد ما باید هر روز از بالای ارتفاع می آمدیم پایین می رفتیم روستا و تدارکات و غذای جمعمان را تحویل می‌گرفتیم
ادامه مطلب
قبلا راجب پسر همسایه گفتم براتون،که کل بچگیمون باهم بود،بعد کلا کودکی عاشقانه ای داشتم من
وقتی اهنگ کی بهتر از تو از عارف خیلییی رو بورس بود،ما هم در دوران جاهلیت به سر می بردیم-_-بعد با این اهنگ دوچرخه میروندیم دو تایی، یه روز قرار شد من و خانواده ی گرامی یه هفته بریم مشهد...منو علی رو غصه گرفته بووود که یه هفتهههه بازی نمیکنیییم،بعد اومدیم برا هم نامه بنویسیماین اهنگو باز کردیم شروع کردیم نوشتن،حالا متن نامه:
علی جانم،علی جانم،در این سفر د
بسم الله الرحمن الرحیم
 تابستان سال ۶۲ بود با دوستان تیپ ذوالفقار در اردوگاه شهید بروجردی واقع در قلاجه بودیم یکی از برنامه‌های آموزش ما ستون کشی بود
یکی از بسیجی ها توانمندی خاصی برای برنامه‌های طنز داشت همیشه کارهای ایشان کارستون کشی و کلاس ها
ادامه مطلب
شنبه ای که گذشت پر از شوق و شعف بودیم
.همه مون...هماهنگ کردیم..وسیله و...اوردیم و من یه شاخه گل کوچیک تزیین شده اوردم با سه قلوها رفتیم کیک خریدیم و تو کلاس بغلی گذاشتیم و وقتی که رفتیم انتراک وسط کلاس و فاطمه با برف شادی من کیک به دست و نگین و مرضیه و فرزانه با بادکنا در و کوبیدیم که استاد اومد در و باز کرد و جیغ زدیم و روزشو تبریک گفتیم...خیلی روز خاطره انگیز و قشنگی شد واسمون....استاد سیگارودی هم اومد و کلی عکس انداختیم...نم بارون میزد....کلاسمون طبق
 
 
 
 
دو سال قبل مطلبی نوشتم درباره کتاب، خاطراتم از کتاب‌ها و کتاب‌خواندن‎ها، پست طولانی شد و بخش مربوط به نمایشگاه کتاب نانوشته ماند. حالا و شروع نمایشگاه کتاب، و حال و هوایی که با خودش به همراه می‌آورد، انگیزه‌ای شد برای نوشتن درباره نمایشگاه آن هم در این وبلاگِ غبار گرفته.
 
 
 
 اولین بار دوران دبیرستان با سه نفر از دوستان مدرسه رفتیم نمایشگاه کتاب و از همون سال‌ها رفتن به نمایشگاه کتاب تبدیل شد به یک آیین سالانه، آیینی که هر سال ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها