نتایج جستجو برای عبارت :

یکم برو اونطرف:)

این دوستمون که از سرزمین پست برگشته الان تو آزمایشگاه داره با skype با همکاران تحقیقاتی اش در سرزمین پست و کیلومترها اونطرف تر در مورد موضوع تحقیقاتشون انگلیسی صحبت میکنه!
قبلش از ما اجازه گرفت که مزاحممون نباشه..گفتم راحت باش...
بعد اونطرف یه موضوعی رو مطرح کرده و بعد کلی توضیح، این دوست ما متوجه شده! دوستمون وسط اون همه جمله انگلیسی میگه : آهااااااااان....یِس!!!!
یعنی از این ضایعتر مکالمه ندیده بودم!(من بجاش بودم یه دمت گرم هم لای جملاتم میچپوندم
گاهی که حرفای عروس خانوما رو اینطرف اونطرف میخونم، به این فکر میکنم که خداروشکر من عروس نیستم میترسم منم تو ذهن و زندگیم از آدما مهربونی که ممکنه اشتباه کنن مثل همه، هیولاهایی بسازم که در واقع اون هیولا درون خودم که نمیذاره بقیه رو درست ببینم
پس مدیریت کجا باید اعمال بشه؟
زندگی چیه؟
 
امروز خوب بود خودش آخر شب من راضی بودم ولی تماس تصویری خانوادگی با داداش و دیدنش بعد بیست روز بهترش کردولی آخرشب که بعد خیلی وقت مامان رو مثل قدیما بغل کردم و به نفساش گوش دادم خیلی بهتر شد.+بابا هم اومد داداش رو دید و باهاش احوال پرسی کرد و رفت اونطرف وایساد.چشاش دلتنگیشو داد میزد++امروز مث مزه آلبالو خوب و دوسداشتنی بود
امروز از جلو سفارت کشور دوست و همسایه رد شدم...
جلو درش پره اتباع خارجه(چیزی حدود 200_300 نفر) . اون طرف خیابون هم کلی پیک موتوری و کارچاغ کن حضور گرم داشتن...به مراتب بیشتر از دوستان کشور همسایه. منتظر بودن تاا یکی برای رفع نیاز به سمت شووون بیاد و اینا حمله...
یه صحنه از گیم آف ترونز برام تداعی شد،اونجا که جان اسنو و چهار پنج نفر وسط یه برکه یخ زده منتظر بودن و وایت واکرهااا اونطرف...
جلد اول ...قسمت یازدهم
شروع به بررسی اطراف کردم دیدم که از پشت درختان چیزی با سرعت
زیادی رد شد ، بعد ناپدید شد خیلی سریع بود و نمیتوانستم تشخیص بدم چیه ،
سریع به این طرف و اونطرف میرفت .ترسیده بودم چند قدمی به عقب رفتم و به سث رسیدم خودمو بهش فشار میدادم تا از خطر رو به رو در اما باشم.سث گفت: چرا به من چسبیدی کمی فاصله بگیر این همه جا هست برای رفتن.گفتم : تو خطری احساس نمیکنی؟
ادامه...
 
امشب میگه تصور کن من رفتم آلمان اونجا امتحان این دوره آموزشی روقبول شدم اونا هم به من پیشنهاد کار دادن
میگم پس ما چی 
میگه تو تصور کن چون تو هر وقت فکری تو ذهنت میاد و تصورش میکنی اون اتفاق میوفته منم قول میدم هر فصل بیام به شما سر بزنم .
منم همه اش دارم تصور میکنم ما همه رفتیم اونطرف
و تصور میکنم من یه کار خوب پیدا کردم و میتونم هم به درس و مشق بچه ها. برسم و هم حقوق خوبی داشته باشم .
یعنی زندگی تشکیل شده از تصورات ما؟؟؟؟
آخه چه کاریه تصور کردن
وقتی عقیده ای هست، درست یا غلط اما هست. غلط بودن یک عقیده شاید بد باشه اما بنظرم نداشتن هیچ عقیده ای شاید بدتر و گیج کننده تر باشه. اینطوری که نمیدونی باید کدوم سمت رو انتخاب کنی و گاهی اینطرف رو داری و گاهی اونطرف رو. و هیچ سمتی رو کاملا نخواهی داشت.
احساس میکنم ظرف وجودم مثل آبکش شده!
هرچی از این طرف سعی میکنم تو مشکلات صبوری کنم، با بی قراری ها و شیطنتهای علی بسازم، مامان خوبی باشم، همسر وظیفه شناسی باشم، از اونطرف با یه جرقه، مثل کبریت آتیش میگیرم و با عصبانیت همه چیز رو میسوزونم...
هرچی به زعم خودم اعمال حسنه میریزم تو ظرف، مثل آبکش از اونطرفش در میره! قششششنگ میشوره میبره!
خسته شدم ازت ای دل کم حوصله ی بی شکیب!
ای تمام عاشقان هرکجا...!...این دلِ نجیب را
این لجوجِ دیرباورِ عجیب را
در میان خ
صدای آهنگ بی کلامی که از کامپیوتر پخش می شه توی موزه پیچیده، بوی غلیظ قهوه های علی کافه میاد و صدای کار کردن بخاری برقی زیر میز هم تو پس زمینه است. من نشستم پشت میز و دارم فیزیولوژی جانوری می خونم، یکم اونطرف تر آقای صاد و خانم سین دارن برای امتحان جامع میخونن و تو فضای اصلی موزه الف و آقای میم، هر کدوم به نحوی مشغولن بوی قهوه و صدای آهنگ سینما پارادایزو و متن کتاب رو می بلعم و با خودم فکر می کنم احتمالا چند سال دیگه، هر جایی باشم حسرت این روزا،
بعد از کلی این طرف و اونطرفو گشتن یه هم اتاقی پیدا کردیم...
4 نفر بودیم و یکی کم داشتیم،بگذرم ازینکه چطوری 7 نفر شدیم 4 تا:)) نمیدونم این هم اتاقیه جدید میتونه با ماها بسازه یا نه،از همین اول گفتیم ما دیر میخوابیم و فیلم میبینیمو همیشه صدای خنده هامون تا اونطرف دانشگاه میره.فعلا که گفت مشکلی ندارم امیدوارم در صحنه ی عمل هم مشکلی نداشته باشه:)
 
خواستم بگم الان تو نمازخونه ترمینال خواب بودم. اذان میگفتن مستخدم اونجا اومد بلندم کرد . حالا به اینجاختم نشد که . حاج آقا روشو کرد بهم گفت آقاببخشید مزاحم شما شدیم . منم گفتم نه خواهش میکنم از اونطرف جیم شدم رفتم بیرون.
شیطونه میگفت برم وضو بگیرم بیام پشتش نماز بخونم نگه اینم کافر و بی نمازه . حیف که ده دقیقه دیگه بلیط داشتم . اصلا احساس میکنم بد طعنه ی بزرگی بهم زد 
مطمئنم هیچ وقت این جمعه ای ک گذشت رو فراموش نمیکنم
اولین بار بود ک چنین حسی رو تجربه کردم
بغض و ناراحتی شدید از رفتن کسی ک تابحال ندیدمش
یک حس دل آشوب زیاد ...حس فقدان نزدیک ترین کس به من
حس نبود یک مرد ...
مطمئنن بودن سرباز سلیمانی نعمت بزرگی بود ولی شهادتش نعمت بزرگتریه
شهادتی ک برکت دارد..
ولی با خودم فکر کردم
به اینکه این همه مدت سرمو کرده بودم زیر برف
به بهانه ی اینکه اخبار همش شده تلخ و دزدی و جنگ و اختلاس و...
نگاه نمیکردم 
خودمو دور از وقایع
کلمات بار معنایی زیادی دارن...
چرا فکر میکنیم فقط باید با هفت پشت غریبه،بقال سر کوچه و راننده تاکسی،همکلاسی دانشگات و همسایه دو کوچه اونطرف تر خوب و مودب صحبت کرد؟؟؟مواظب کلمات بود؟؟
پای پست یه نفر نوشته بودم که از یکی خوردم و ناخوداگاه منتظر دومی ام امروز اتفاق افتاد...
پدر،مادر،برادر،اعضای فامیل پدری،مادری،دوست ده سالت،همکار صمیمی محل کارت،پارتنرت، عشقت،همسرت،فرزندت و.... کسانی ان که تو بیشتر از آدمای بالای متن باهاشون در ارتباطی !
 صمی
یا هادیامروز عجیب ترین و غیر منتظره ترین تبریکی که یادم میاد رو دریافت کردم :)یه طعم شیرینِ خاصِ عجیب و هیجان انگیز داشت، شبیه آدامس جرقه ای توت فرنگی که تقّ و تق هیجانِ شیرین توی سر آدم پخش میکنه ، اما خیلی خاص تر :)هیچ وقت خودم رو در این موقعیت تصور نکرده بودم و ندیده بودم؛ امروز به این فکر کردم خدا چقدر منو این طرف و اونطرف گردونده و بالا پایین کرده تا به این نقطه رسونده، و واقعا منظورش چیه؟ ایستادنه یا توشه برداشتن و عبور کردن؟ نمیدونم؛ اما
اول دبیرستان، توی گروه تئاتر عروسکی مدرسه بودم. یادمه کفش دوزک عروسک من بود. چهار تا انگشت و شست دهان و دست دیگه بدن کفش دوزک. 
ما هیچ کدوم عروسک گردان نبودیم. یه روزایی دستمون درد می کرفت ‌به محض اینکه دستمونو میاوردیم پایین خانم میم ، مربی تئاترمون، می کفت دستتونو نیارین پایین. اگر بیارین پایین هیچ وقت نمی تونین عروسک گردانی کنین . ولی اگر ادامه بدین و با درد کنار بیاین اونوقته که بهتر میشین.
اینا شاید جملات ساده ای باشن ولی برای منی که این
دیشب خواب دیدم عروسیمه. ولی اصلا خوشحال نبودم. همش معذب بودم . عروسیم نمیدونم به چه دلیلی مختلط بود و من همش به دوماد غر می زدم تو ماشین عروس که حالا که داریم می ریم مهمونی یه شنل بزرگ برام می گرفتی که بقیه منو نبینن. دوماد هم همش می خندید.
بهش می گفتم حالا که عروسی رو میخاستی مختلط بگیری لااقل یه لباس عروس پوشیده برام می گرفتی شبیه این فیلم های صداوسیما نه دکلته و بی حجاب. ولی اون بازم می خندید.
وقتی رفتم تو سالن و نگاه مردا بهم بود اشک میریختم و
چند روز پیش یک کتابی به اسم دعبل و زلفا را میخواندم.دعبل خزاعی که شاعر اهل بیت بود و در عصر امام موسی بن جعفر علیه السلام 
و امام رضا علیه السلام زندگی میکرد.یک روز با فردی به نام فضل از کوچه ای میگذشتند که فضل رو به دعبل کرد و گفت:
خانه بشر بن حارث است.از اشراف زادگان که اندیشه ای جز خوشگذرانی و قمار نداشت.یک روز که با موسی بن جعفر رهگذر کوچه بودیم.امام از کنیز حارث پرسید صاحب این خانه عبد است یا آزاد؟ کنیز گفت: معلوم است که آزاد.
امام گفت اگر عبد
داشتم فکر میکردم چقدر سخته ادم دوستایی پیدا کنه که شاید هرگز نبینشون یا اصلا این دوستا ادمای خوبی باشن
دوستای بسیار خوبی در فضای مجازی پیدا کردم در ١٠ سال اخیر که بعضیاشون دیگه از وبلاگ نویسی رفتن ولی جالبه که هنوزم گاهی یه زنگی اس ام اسی میزنن یا با فرستادن یک موزیک یادی از ما میکنن.
یکیش همین دکتر خودمونه که هنوزم در خدمتشون هستیم :)) یادمه اولین بار که دیدمش تازه اول دکتر شدنش بود.
صبا که وقتی دیدمش هنوز کلی تا کنکور راه داشت و چن روز پیش پی
بعد از اونهمه آبغوره گرفتن بالاخره کمی خوابم میبره.
بیدار میشم و اینطرف و اونطرف را نگاه میکنم که ببینم کجا هستم و چه وقت از روزه .
شب و روزم را قاطی کردم .
حسابی گرسنه ام . نه صبحانه خوردم و نه ناهار .خب راستش چیزی نبود که بتونم بخورم !
به نقطه ای از زندگی رسیدم که اگر خودم واسه خودم کاری نکنم هیچ خبری از چیزی نخواهد بود !
بالاخره انتظار به سر رسید . دیگه حوصله ی نق و گریه ندارم . راستش حالشم ندارم . دگمه ی pause را میزنم تا بعد ...
حس میکنم حالم بهتره . ن
وقتی بهت میگم اینکارو بکن اون کارو نکن....
وقتی بهت میگم بافلانی حرف نزن....
وقتی بهت میگم یه کاریو انجام نده...
وقتی بهت میگم پیش فلانی نرو...
وقتی بهت میگم عکستو به هرکسی نده....
وقتی بهت میگم همه چیزتو به هرکسی نگو....
وقتی بهت میگم به فلانی دست نزن...
وقتی یکی میاد سمتت یا بهت دست میزنه یا بغلت میکنه،بهت اخم میکنم ومیرم اونطرف ....
وقتی بهت میگم اگه اینکارو بکنی ناراحت میشم.....
یعنی واقعا ناراحت میشم....
یعنی دلم نمیخواد کس دیگه ای بهت نزدیک بشه...
یعنی و
هوا دم کرده و آسمون ابریه! پرده رو کنار میکشم، پنجره رو باز میکنم، خنکای ضعیف و ملایمی گردن و بازوهامو لمس میکنه و همین برای تغییر روحیه اتاق کافیه؛ کمی اونطرفتر به سمت کوچهٔ روبرویی، کُپه ای از آشغال و تعفن جمع شده! پسرکی سبزه و لاغر اندام با سَرُ روی چرکی و کثیف لابلای زباله ها میچرخه و بطری ها و چیزهای پلاستیکی رو میریزه تووی گونی سفیدی که از خودش بزرگتره، تیشرت نازکی تنشه و کیف کوچیک قرمز یه وری انداخته دور گردنش، و به زحمت گونی رو اینطرف
اینم قسمت بعدی 
این ضرب المثل های منطقه مشهده البته ...  برای شهر ما هم این ضرب المثل ها هست 
هَمسَیَه که ار هَمسَیَه بر مِگِردَه مِگَه گوسَلَه ت پایَ سَگِمَه دِندون گریفتَه
ترجمه : همسایه که از همسایه بر میگردد میگوید گوساله ات پای سگم را دندان گرفته 
" این همسایه با اون یکی همسایه لج افتاده "
به جایی مُرُم که روی وا بیبینُم نَه دِرِ وا
ترجمه : به جایی میرم که روی گشاده ببینم نه در وا 
 دیفال رَه یگ رویه کاگل کِردَن 
ترجمه : دیوار را یک رویه کاه
آخرین لحظه های سالم بودن گوشیمه و کجام؟! تو خیابونی که حتی اسمش هم نمیدونم.عینکم رو زدم روی چشمام و یواشکی اشک میریزمدر به در دنبال یه جا که گوشیم رو درست کنه و بدشناسی خورد به همین تعطیلات
به معنای واقعی کلمه احساس تنهایی و بی پناهی کردم امروز
وقتی که رفتم توی مغازه و پول تعمیر گوشیم از موجودی حسابم بیشتر شد و هیچ دسترسی به خانواده ام نداشتم و حتی دلم نمیخواست زنگ بزنم بگم پولم کمه
وقتی توی تاکسی اون مرد آشغال کناریم عمدا دستش رو میاورد سمت م
امسال به خیلی ها تلفن نزدم برای تبریک عید، یاد پارسال افتادم، رفتم خونه شون، تعارف کردم تشریف بیارید خونه ی ما هم،خانومه گفت:
ممنون ما خودمون خونه داریم!
بهش گفتم میدونم، خواستم دور هم باشیم بهمون خوش بگذره، وگرنه ما هم بی خانمان نیستیم اومدیم اینجا عید دیدنی...
ادبش ستودنی بود اصا...یه بارم بهش گفتم به بچه هاشون گفتم وقتی شما مکه بودین، که بیان پیش ما، بهشون خوش بگذره، یه طوری نگام کرد که انگار شاخه درخت گردوی ۵۰ ساله ی باغشو شکستمدر این مثل
خسته و له و لَورده یه جا لَم داده بودم،
روبروم پر بود از گُلای قرمز و زرد و بنفش و نارنجی،
بعد از زمستونی که از سَر گذشت، اینجا انگار بهار و تابستون بهم رسیده بودن.
هوا رو به تاریکی میرفت،یه نفر انگار ستاره ها رو از خواب بیدار میکرد،
ماه وسط آسمون خرامیده،جا خوش کرده بود،زوزه باد توی درخت ها می پیچید
و تاریکی،از هر جایی سرک میکشید.
بچه ها اونطرف غرق و گیج و منگ بازی بودن،چشمام و بستم و برای لحظه ای
احساس کردم که شاید آرامش نزدیک تر از مرگ بهم با
۱. یه زمانی از مشخص نبودن تایم کاری مستر واقعا شاکی می‌شدم.
وقتی می‌گفت شش میام و هفت میومد، امروز برمی‌گردم و فردا برمی‌گشت و این چیزها واقعا ناراحت و گاهی هم عصبیم می‌کرد.
حالا دو روزه خودم مبتلا به این شدم و بیشتر از ناراحتی‌ احتمالی مستر خودم وقتی سابقه‌م رو یادم میاد کلافه میشم. خلاصه که من نه اینطرف دخل حالم خوبه و نه اونطرف! :/
۲. امروز یه پیشنهاد شغلی دریافت کردم که رویای ده ساله‌م بوده.. از سال دوم دانشگاه دلم میخواست بهش برسم. گفتن
امروز خوندم آمریکا ۵۰ میلیارد دلار، امارات ۲۷ میلیارد دلار بودجه برای مقابله با کرونا آزاد کردند. یه ذره فکر کردم، یادم اومد یونیسف سال ۲۰۱۸ اعلام کرده‌بود که ۳.۱ میلیون کودک هرسال بخاطر فقرغذایی می‌میرن. یه حساب سرانگشتی مسخره، میگه می‌شد با ۲ میلیارد دلار یک سال ۳ میلیون کودک رو روزی دو وعده دبل‌چیز برگر مک‌دونالد داد(غذای مضحکیه، اما چون اینو قیمتشو میدونستم گفتم). 
من میدونم چقدر کرونا به اقتصاد ضربه زده و کلا مهمه که مهار بشه، اما
برای چندمین بار با بابام بحث کردم
چقدر بد واحمقانس که تفکرت باخانوادت فرق داشته باشه
بابای من از اون مردایه که همه کارارو برای مردا صحیح برای زنا بد میدونه
مثلا پسرخالم میگفت فلانی وفلانی عکسای خودشونو تو وضع نامناسب گذاشتن تو اینستاگرام پیجشونم قفل نیست دخترای بدوخرابین :/
منم گفتم خب اون اولا بتو ربطی نداره دوما اگ میگی اشتباهه چرا تو میبینی حالا این وسط بابام میگ اشکال نداره ماببینیم ولی اشکال داره اون بذاره
مرد فرق داره واین حرفا...
سرا
یکی بود، یکی نبود 
ما بودیم و کرونا نبود
همه کنار هم اینطرف و اونطرف میرفتیم
دست دوستان و اطرافیان را در دست می فشردیم 
و عزیزانمان را می بوسیدیم 
 
در ماشین که نشسته بودیم 
آواز می خواندیم 
و بلندبلند می خندیدیم
 
کرونا که اومد
تازه فهمیدیم چقدر انرژی میداد دستان دوستانمان
چقدر به دل می نشست 
دورهمی های ساده و خودمانی مان
 
کرونا با این ریزی اومده 
تا یادآور چیزهای خیلی درشت 
ولی خیلی کم رنگ شده زندگیمون باشه...
 
کرونا یادمان داد 
روزهای ب
خیلی وقتها دلم میخواد بیاد اینجا بنویسم اما اینقدر ریز ریز کار دارم که تا میآد فکرم متمرکز بشه، یه کاری پیش میاد و مجبور میشم برم. (الان یه پرنده ای داره صدا میده شبیه جیغ کشیدن هست منظورم اینه جیک جیک نیست، پسری میگه مامان صدای میمونه؟؛)) )
خب هنوز ما باغیم و شوهر هفته ای چند روز صبح ها میره تهران و شب برمیگرده. با بچه ها خیلی سخته بخوام بیام تهران و برگردیم باغ، از بس باید مراقب باشیم دست به جایی نزنند و خلاصه استرس ویروس دارم. اینه که من کماکا
یکم= یه مادر تنها "پیرطور" با دوتا بچه یه دختر یه پسر، دختر درگیر یه عشق ناکام و پر از فریب و نیرنگ، پسر درگیر یه عشق که از دوران دانشجویی روی دوشش سنگینی می کنه دوم= یه پدر تنها "پیرطورتر" با دو تا بچه، یه دختر و یه پسر، پسری که چهل سالشه و هنوز ازدواج نکرده و درگیر یه عشق قدیمی و دختری که حامله است و کلا روی تخت خونه اش دیده شده تو دوران حاملگی " احتمالا دستشویی اشم همونجا روی تخت انجام میده :) " خارج از شوخی، حامله اس و به چشم غیرخواستارانه :)))) ترگ
ساعت 12:13 صبح روز سوم اردیبهشت 1398
امروز بعد از یه مدت بسیار طولانی دوباره تونستم بشینم پشت این صفحه جادویی و بنویسم از حس و حال این روزام...
راستش الان چند روزه که دارم به این قضیه فکر میکنم که آیا من اجتماع گریز یا مردم گریز هستم یا نه؟؟؟
وقتی شب میشینم و با خودم به اتفاقات روزی که گذروندم فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من خیلی هم آدم اجتماع گریزی نیستم!من خیلی وقتا سعی میکنم با آدمای دیگه ارتباط برقرار کنم اما بیشتر احساس من اینه که من مردم رو
کاری ندارم متاهل هستین یا مجرد...
تصور کنید:
همسرتون ازتون بخواد یه استکان چای براش بیارید...
1_بعد چای هم آماده باشه... فقط باید برید تو آشپزخونه و چای بریزید...
میرید؟...
2_ حالا فرض کنید چای آماده نیست... باید سماور رو روشن کنید و الی آخر...
انجام میدید؟
3_حالا فرض کنید خونه تون چای ندارید... باید برید بخرید و بیارید دم کنید...
انجام میدید؟
4_حالا فرض کنید توی شهرتون هم چای پیدا نمیشه... باید همسرتون رو ببرید 500 کیلومتر اون طرف تر از شهرتون و براش چای تهیه
 
داستان های بیمه ایی من و همکارانم.....
دفتر وصولی‌‌ها رو برداشتم و شروع به زنگ زدن به بیمه گذاران برای یادآوری پرداخت حق بیمه‌شون کردم. به نفر ششم که آقای....بود، رسیدم و زنگ زدم. صدای پسر بچه‌ایی با بغض از اونطرف تلفن گفت بله، گفتم: سلام عزیزم میتونم با آقای... صحبت کنم.گریان گفت: پدرم....و ادامه نداد.خانمی گفتت: بفرمایید.گفتم:....از دفتر بیمه تماس میگیرم، برای یادآوری پرداخت قسط بیمه آقای....گفت: همسرم هستند و متاسفانه در اثر تصادف فوت کردند و ال
امروز پنج شنبه 4 بهمن 97 ... قراره تا چند روز دیگه انشالله ماشینم رو بفروشم ... دو روزه افتادم به خرید و اینطرف اونطرف رفتن ! بعد بی وسیله سختم نباشه ... امروز رفتم بازارچه ی گیاهان دارویی ... تا حالا نرفته بودم اینجا ... چای ماسالاتی خریدم ... یه سری خرت و پرتهای خوردنی دیگه هم خریدم برای خونه ... برای ناهار هم پاستا با مرغ و سبزیجات درست کردم ... دیروزم برنج و حبوبات خریدم برای خونه ... هر روز کلی کار دارم و گاهی واقعا دیگه رمقم میره ... یعنی گاهی اینقدر خسته
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون ن
امتیازش تو imdb اینه: 7.7/10!
چرا دیدمش؟ من کلن از اینکه ببینم چه مدیا هایی در مورد کشورم برای خارجیا پخش میشه و نظر اونارو در مورد ما شکل میده خوشم میاد! این فیلم هم برنده ۲ اسکار و نامزد چند اسکار دیگه شده، برنده چند گلدن گلوب شده و جوایز دیگ... و کارگردانش بن افلک عه! دیگه اصن مجموعه کاملی بود برام و انگیزه ی کافی میداد بهم:))
با توجه به اینکه اینا اصلن امکان اینکه بیان ایران و فیلم برداری کنن نداشتن و کلی ایرانی جمع کردن تا یه صحنه هایی رو بسازن و
عقاب
امروز توصحرا بایه دوستم نشسته بودیم که دیدیم چند تا کلاغ دوریه عقابو گرفتن نوکش میزنن نمیدونم چش شده بود
که نمیتونست از خودش دفا کنه رفتیم سمتش پرید کلاغام تو اسمون نوک میزدن تا200متر اونطرف طر نشست کلاغا ولش نمیکردن دوستم
اروم اروم بهش نزدیک شد انگار کلاغا نفسشو بریده بودن نمیتونست بپره دوستم دنبالش کردو گرفتش
اوردیم دیدیم یه انگوشت نداره پنجه دوستم برد خونشون ببینه چشه
انشالله خوب بشه برش میگردونیم جای که بود

یه چندتا عکسم ازش گر
داشتم فکر میکردم که جوابتو بدم آخه خیلی سخت بود برام که در برابر تو راحت باشممیدونستم که اگه یه کم بیشتر ساکت باشم.  تو میری و من باز دوباره از خواب بیدار میشم و هیچی یادم نمیاد یا اینکه باید فکر کنم به اینکه چی بگم در دوباره دیدنت !من به خواب هایی که تو سراغی ازم میگیری هم ایمان دارم ولی خوب میشد قراری  میذاشتیم که منظّم تر منتظر دیدن خواب میشدم. میدونی اون شبی که به دنبال روشنایی از جنس تو راه افتادم و تو پیچ و خم کوچه ها فقط دنبال هاله ای از
دیروز برای دومین بار رفتم باغ کتاب ^^
از اولین باری که رفتم بیشتر وقت کم آوردم!! اینقدر محو فروشگاه هنری و قسمت کتابهای زباناش شدیم که به خودمون اومدیم دیدیم وقت نداریم و اونطرفش هم نرفتیم هنوز خلاصه که من بدو بدو دوستمو کشوندم اونطرف و با بعضی مجسمه هاش عکس انداختیم *------* البته بخش عمده وقتمونو تو  کافه رستوران جلوش بودیم و من دومین پیتزای افتضاح عمرمو خوردم واقعا بد بود ازش روغن می چکید و دستامون چرب شده بود و تا چند ساعت مزه چربی رو حس میکرد
1
فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
من
+آره لعنتی ول کن:|
2
بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدمازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
بعد در حالی که چشام به سی
این دماغی عینکم اونروز شکست و افتاد. گفتم حالا تو این گیر و دار چجوری برم اینو تعویض کنم. بعد گذاشتم عینکمو دیدم نه اونقدم بد نیست‌. میتونم سر کنم‌. ولی اون یکی لنگه‌شو نتونستم باز کنم. تو فکرم دفعه‌ی بعد که عینک خریدم ازینایی بخرم که به دماغی نیاز ندارن. چون اینا پلاستیکین و میتونم اینجوری حذفشون کنم. ولی بعدش فکر کردم که اون عینکا کلاً بدنه‌شون پلاستیکیه باز، و خود شیشه‌های عینکا هم که پلاستیکن. لذا وی پشیمون شده و امیدواره چشماش ضعیف‌ت
سوار اتوبوس شهری بودم. به این فکر افتادم که بد رانندگی کردن راننده اتوبوس چقدر بر اصطحلاک اتوبوس تاثیرگذار است. ابعاد اجتماعی و فرهنگی و قانونی قضیه به کنار. انسان زمانی که چشمی بالای سر خود نبیند قطعا سرکشی می کند در هر جایگاه و مقامی. 
با این سامانه بلیت الکترونیکی که برای اتوبوس های درون شهری راه افتاده، خیلی از مشکلات حل شده و خیلی دیگر با همین سامانه و اندکی شعور مدیریت قابلیت حل دارد. از مشکلات حل شده می توان به نبود پول خرد و مکانیزه شد
سه شب پیش رفته بودم نماز جماعت. وسط نماز مغرب متوجه شدم صف جلویی خیلی بافاصله ایستادن و به اندازه دو نفر جای خالی هست. نماز که تموم شد رفتم صف جلو تا اون فاصله رو پر کنم. خانم کناری از جاش بلند شده بود. تا دید من اومدم کنارش بشینم گفت اینجا جای منه تو برو عقب جا هست بشین. گفتم اینجا فاصله خیلی زیاده! گفت میخوای بشینی بشین ولی به بغلیات بگو برن اونورتر تا جا بشی!
فکر کردم شاید نمیخواد جاش تنگ بشه و سعی کردم جوری بشینم که بهش نچسبم. وقتی بلند شدیم بر
طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....
-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟
+اره اره ببرشون...
از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....
از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....
حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واق
امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم داره برف میآد:( پدرشوهر و مادرشوهرم بندگان خدا دیشب کلی بیدار مونده بودند و تو باغ آتیش درست کرده بودند که دود کمک کنه درخت‌ها را سرما نزنه. صبح بلندشدیم، من و شوهر هم رفتیم کمک. دقیق سه ساعت تموم داشتیم با چوب شاخه ها را تکون میدادیم و برف‌هاش را پایین میکردیم، پدرشوهر هم تو بشکه لاستیک و‌ هیزم آتیش میزد یعنی همه مون یخ زده بودیم اساسی، خیلی سخت بود. اما خب آدم دلش هم نمی اومد که بیاد تو خونه، من با خودم فکر میک
وقتی دارم این مطلب رو می نویسم (توی دفترچه م) تکیه
دادم به دیوار صحن گوهر شاد و دنبال موضوعی برای فکر کردن می گردم :


- رو به روی من یک کودک شاید 6 ماهه مشغول دلبری
کردنه . هر کی رد میشه و نگاهش بهش می افته لبخند می زنه . نمی دونم چه سریه که
کوچولو ها انقدر دوست داشتنی هستن . و التبه خودشون هم خبر ندارن که تا چند سال
دیگه کسی نگاشونم نمی کنه ...


- یه پیرمرد اومد نشست کنارم و شروع کرد به صحبت
کردن . با لهجه ی غلیظی که مربوط می شد به روستا های اطراف یزد . ش
الان ۳ شبه مدام دارم کابوس میبینم همشم جز به جز یادمه مثلا دوشب پیش خواب دیدم با خاله کوچیکم دعوام شده زدم خونین و مالینش کردم و اونم فقط دوست داشت با حرفا رو رفتارش تحقیرم کنه عای زدمش :/ 
شب بعدی خواب دیدم بابام گفته برو ماشین جابه جا کن ماشین روشن کنار کوچع ول ورده بودم نمیدونم با کی داشتم حرف میزدم یهو دختر همسایه اومد سوار ماشینمون شد و حرکت کرد زد تو دیوار ماشین از دونقطه نابود شد واییییی اینقدر حرص خوردم مامانمم بودش بعد بابای دختره (هم
آه از امروز ، روزی که در رخت خواب بودم و از دوستم شنیدم سردار سلیمانی شهید شده ، بهش گفتم هر چیزی که می شنوی رو باور نکن .. قرار شد تلویزیون رو روشن کنیم تا راست و دروغش مشخص بشه .
تلویزیون روشن شد و تمام شبکه ها عکس سردار رو گذاشته بودن ، انگار آب سردی روی تمام بدنم ریخته شد .. سردار سلیمانی واقعا شخصیت بزرگی داشتن . اگرچه شهادت حق مسلّم ایشون بود ولی انقلاب حالا حالاها به ایشون نیاز داشت .
داغ سنگینِ سردار ممکنه تو دل خیلی از بنده های ضعیفی مثل من
کتاب آب نبات هل دار را که دیروز از کتابخونه گرفته بودم، از همون دیشب شروع کردم به خوندن و امروز صبح تموم شد:) اصلا قرار نبود این را خودم بخونم گرفته بودم بدهم بابام بخونه که جذبم کرد و یه جورایی فکر کردم یه شبانه روز وقتم را بگیره بهتر از اینه که اینهم بره گوشه ی ذهنم:)
کتاب با لهجه ی بجنوردی نوشته شده، یادم نیاد آیا قبلا کتاب دیگه ای خونده ام که اینطور با لهجه نوشته شده باشد، من یه دوست صمیمی بجنوری دارم که هر وقت میآیند تهران برا ما و مامانم ای
فک میکنم بعد یکماه
دوباره اتگشتام داره بپر بپر میکنه رو کیبورد....
عمر درگذره همچنان
یهو صدای محمدرضا میپیچه تو گوشم که
«دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
که خب ناگزیریم...
 
زمان میگذره و این خوبه تقریبا
اگه بلد باشیم از گذشتن و عبور کردن لذت ببریم:)
 
درد میاد میشینه
تاول میشه رو انگشت حلقه ات
میسوزه...تاول میترکه...صد بار جای زخم به اینطرف و اونطرف میخوره
اما اخرش خوب میشه
خیلی وقت قبل روغن داغ بود و پرید رو انگشتم نشست
سوخت و پوست و گوشتمو خورد
اما
آقا من دلم نمیومد فصل سوم اتک نیمه دومشو ببینم که بلاخره دیروز تمومش کردم.
این پستم پر از اسپویل خواهد بود پس اگه ندیدینش هنوز به هیچ وجه من الوجوه نخونید
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
قشنگ برگام ریخت. سر اونجایی که آرمین سوخت شوکه شدم اساسی
یعنی اصلا تو کتم نمیرفت که آرمین مرده و گریمهم کمن گرفت به خاطر این
که بتور نمیکردم آقا!! دقیقا اینطوری بود که نویسنده میگه سوپرایزز یه خبر
بد دارم یه خوب : خبر خوب : فرمانده اروین زندس خبر بد: آرمین مرد :/
قسمت بعد
یه روز پرکاری داشتم 
هرکاریم تموم میشد میرفتم سر بعدی 
میتونم بگم ۸ _۹ساعت اصلا فرصت نکردم بشینم
تااون لحظه ی دوست داشتنی رسید
نعمت نشستن.....
یادم اومد چندتاکاره دیگه هم دارم
لب تاپ را روشن کردم ونشستم سربقیش
دخترکوچولوم چادر گل گلیشا سرش کرده بودومامان بازی میکرد
طفلکی ازصبح پا به پای ما راه اومده بود وغرغرم نکرده بود 
فقط اگه آبی میخواست 
غذایی میخواست یا.....
میومدکارشا انجام میدادم میرفت 
اونم خودش کلی کار داشت فکرکنم با عروسکاش جلسه دا
آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.
 
نمی فهمم چه مرگمه
همه ناراحتن. منم...احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقط....نمی دونم باید چیکار کنم.
این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»
از اونطرف، عذاب وجدان دارم که هم
الان ۳ شبه مدام دارم کابوس میبینم همشم جز به جز یادمه مثلا دوشب پیش خواب دیدم با خاله کوچیکم دعوام شده زدم خونین و مالینش کردم و اونم فقط دوست داشت با حرفا رو رفتارش تحقیرم کنه عای زدمش :/ 
شب بعدی خواب دیدم بابام گفته برو ماشین جابه جا کن ماشین روشن کنار کوچع ول ورده بودم نمیدونم با کی داشتم حرف میزدم یهو دختر همسایه اومد سوار ماشینمون شد و حرکت کرد زد تو دیوار ماشین از دونقطه نابود شد واییییی اینقدر حرص خوردم مامانمم بودش بعد بابای دختره (هم
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 
التماس می کردم 
چرا باید اینجوری می شد
گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 
تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو
یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 
جو گندمی بود و قد بلند
یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من
بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه
- سلام چی شده
فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 
مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از
یا صانع
 
تو یکی از هیئت های ماه قبل به هرکس یک تکه گل رس داده شد و قرار شد یک ماه مثل یه گنجینه ازش برابر خشک شدن و کپک زدن و خراب شدن مراقبت کنیم؛ نماد گل وجودی هرکس بود و اینکه چقدر باید هر لحظه مراقبش باشیم که شکل اشتباه به خودش نگیره و فاسد نشه تا زمانش برسه و شکل درستش رو پیدا کنه؛ قرار شد گل هرکس که تا موعد مقرر سالم موند یک عزیزی شکلش بده و ازش پرنده ی منحصر به فردی مخصوص همان کس بسازه؛ بعد هم بفرستنش توی کوره تا حسابی پخته و محکم و زیبا
دیشب دیدمش و کل امروز رو داشتم بهش فکر می کردم. به اندازه بود، به شعور من احترام گذاشته بود، زیادی توضیح نمی‌داد و اونقدر هم بی‌توضیح نمونده بودم که از مرحله پرت شم.
{ بدیه عاشق شدن اینه که هر چیزی از معشوقه‌ت ببینی یه طوری قشنگه، حالا من الان خیلی تحت تاثیره فیلمم و خیلی هم با شخصیت زن ماجرا ارتباط گرفتم و امیدوارم بیخودی به یه سری چیزا که ارزششو ندارن، جوۤ ندم} اسم فیلم خیلی زیرکانه بود. معنیش لابد میشه داستان ازدواج اما در حقیقت درباره‌
فکر می کنم تعیین مجازات آدم ها خیلی کار سختیه.
یا تصمیم گیری اینکه کی چیزی که سرش میاد حقش هست یا نه.
همیشه وقتی ماجرا از یک زاویه دیگه تعریف میشه یهو میبینی توی دلت حتی دوست داری آدم بده ی داستان گیر نیوفته یا بتونه فرار کنه.
خیلی بستگی به این داره که داستان رو از کدوم زاویه نگاه میکنی.
آدم ها همه میتونن وقتی یک شرایط استثنایی پیش میاد، وقتی یک اتفاقات مهم و نادری توی زندگیشون میوفته تبدیل بشن به چیزی که شاید هیچکس فکرش رو نکنه اما همونایی که ف
یکی دنبال ۰/۵ نمره‌اس برای پاس شدن یه درس،اون یکی دنبال ۰/۵ نمره برای ۲۰ شدن
توی بخش سرطانیا یکی داره جون میکنه برای دو دیقه زندگی بیشتر،اونطرف‌تر یکیو آوردن که تازه خودکشی کرده
یه عده میدون برای مشهور شدن،اونایی که مشهور میشن دلشون میخواد دو دیقه گم بشن بین مردم عادی
کسی که رفته اون‌ور دلش پر میکشه واسه یبار دیدن وطنش ،یکی دیگه این‌ور داره خودشو میزنه به در و دیوار تا کارش جور بشه بره از کشورش
اونی که موهاش صافه میره کلی پول میده واسه فر ک
و اما مشکین سفر به مشکین شهر را به همه توصیه می کنم. شهری با جمعیت 74 هزار نفری که سومین شهر بزرگ اردبیل است(ویکی پدیا). سوق تازه این شهر به جذب توریست و وجود جاذبه های متنوع می تواند سفر لذت بخشی را برای همه رقم بزند. مهم ترین جاذبه گردشگری مشکین شهر پل معلق این شهر است. یک پل با نرده های فلزی و یک پل چوبی با محافظ طنابی. هر چند مجموعه پل معلق با سرگرمی های دیگری در پی کسب رضایت مراجعه کنندگان بود ولی بی نظمی در فروش بلیط و نبود امکانات بانکی واقعا
یه صبح دیگه شروع شد و من با چشمام میتونستم همه چیزو ببینم، رفتم جلوی آینه و ماتم برده بود. نمیدونم چرا ولی حال عجیبی داشتم. صبحونه رو رفتیم خونه بابام. آخه شب قبلش داداشم زنگ زد گفت بیاین که کله پاچه بخوریم! منم که عاااشق کله پاچم...
یعنی فکر کن با چه ذوقی پا شدم ازخواب !!!
کله پاچه رو که بقیه خوردن و منم نون و پنیر ... یه همچین آدم ساده زیستی ام من ! داشتم چایی میخوردم که بابام اومد و یه سیب سرخ رو با یه دستمال نمدار پاک کرد و داد بهم، گفت ببین چقدر خو
دیروز مامان و.ی.ک.ی بهم زنگ زد. خیلی حس خوبیه که ادم کیلومترها اونطرف تر کسی رو داره که همش بهش فکر میکنه. این دم کنکوری حواسش بهم هست و زنگ میزنه حالم رو خوب کنه.
دیروز بهش گفتم مامان و.ی.ک.ی من خیلی میترسم.ناراحتم از تمام کم کاری هام.به خودم میگم اگه نشم چی؟ کل زندگی من در گرو اینه! اینکه بخوام این همه اضافه وزن رو از بین ببرم در گرو کنکوره!اینکه دوباره برگردم سمت موسیقی در گرو کنکوره! این که تدریس رو که عاشقشم شروع کنم در گرو کنکوره!اگه نشه ؟! یه
 
هفت ساله میرم داخل آرایشگاهی تو شهرمون ، دو سه خیابون اونطرف تر خونمون ، 
 یکبار این مدیر و کارکنان آرایشگاه  تو این مدت  ازم نپرسیدند  چند سالمه ؟ 
چه کاره ام ؟!  پدرم و مادرم کیه ؟  نه از من نه از هیچ کس دیگه ای نپرسیدند !
اصل و نصبم کیه ؟! چی خوندم ؟! اسمم کیه ؟! رشته ام چیه ؟! 
 
امروز  بخاطر نبود آرایشگاه اولیم  رفتم آرایشگاه دیگه ای که یه کوچه اونورتر خونمونه هنوز زیر دستش بودم همون اول کار
ازم پرسید خانوم فلانی اسم کوچکت چیه ؟! گفتم واران
تنها 2 روز از شروع 26 ساگیم گذشته،اما من بزرگ
شدم.چقدر من احساس میکنم که بزرگ شدم.

انقدر بزرگ شدم که وقتی دوستم شروع کرد از رابطه
جدیدش گفت من اون لحظه هیچ قضاوتی نکردم حتی خوشحالم هم شدم،مثل بچگی هام تو دلم
نگفتم من چقدر بدبخت و تنهام و اتفاقات خوب برای دیگرانه...چون میدونم خدا خیلی
مهربونه و هوای من رو هم به موقع داره.

اونقدر بزرگ که آدم های اشتباه رو میزارم
کنار.حتی اگه سختمه.

در حدی که دیشب که بعد از دو روز مسیج دوستت
دارم و میمیرم برات یوهو
پیرینو و گرگ (قسمت آخر)
Ma il nonno lo prese per mano chiuse il cancello e condusse Pierino verso casa. Pierino si era appena allontanato che un grande lupo grigio sbucò dalla foresta. In un baleno il gatto si arrampicò sull‘albero. L’anatra starnazzò terrorizzata e stupidamente balzò sulla riva.Prese a correre con tutte le sue forze, ma un’anatra non può essere più veloce di un lupo.Il lupo si avvicinava sempre di più finché la raggiunse, ecco. L’afferrò e ne fece un sol boccone. Poveraccio! اما پدر بزرگ دستشو گرفت، در رو بست و پیرینو رو به سمت خونه برد. پیرینو کمی دور شده بود که یه گرگ خاکستری بزرگ از جنگل بیرون اومد. در یه چشم به هم زدن
چن وخ پیش کلاس فیزیک داشتیم...
بحثمون به سیاهچاله ها کشیده شد...
معلم فیزیکمون گفت"سیاهچاله ها هر چیز دارای  جرم رو میبلعن ودر ابعاد کوچک تری قرارش میدن..."
برای همینه که دانشمندا دوس دارن اونطرف سیاهچاله ها روببینن ...چون از داخلش جون سالم به در نمی برن!
گفت"احتمالن روز قیامت هم همون روزه چون زمین داره در ابعاد کوچک تری قرار میگیره ...وخدا هم گفته که کوه ها مانند پنبه های زده شده اند!"
ینی خورشید بلعیده شده ونوبت زمینه!
روح انسان نمیتونه توی سیاهچا
اول:
دقیقا حس معتادیو دارم که ترک میکنه و دوباره، این بار بدتر به دام اعتیاد گرفتار میشه...ولی دیگه مواد نداره :((فکر کنم این جمله رو تو یه پست دیگم گفته بودم نه؟)
گریز به سوی کتاب هم تموم شد...یهو به خودم اومدم دیدم گردونه تموم شده و من دیگه نمیتونیم فرار کنم. برای همین سر جام وایسادم و به دوردست خیره شدم که کلی کتاب دیگه منتظرم بودن تا به طرفشون بدوم. از اونطرف، پشت سرم زندگی داشت بهم چشمک میزد. برعکس اون جمله قشنگ «ادبیات گریزی است به سوی زندگی
دانلود فیلم مصاحبه یاس با شبکه آلمانی + پخش آنلاین + متن مصاحبه
♬♪♪♫♪♬
Download Mosahebeye Yas Ba Shabakeye WDR Alman
دانلود کلیپ مصاحبه یاس با شبکه WDR 
برای دانلود مصاحبه ی جدید یاس 2020 لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن مصاحبه یاس با شبکه آلمانی:
- مجری  : یاسر جان . خوش اومدی به اینجا چرا انقدر طول کشید اومدنت به آلمان- یاس : آره خیلی طول کشید دیگه توی این سالها یعنی اصلا کلا اولین بارمه که اومدم آلمان یعنی تا حالا نیومده بودم خیلی باحاله خیلیم قشنگه!!
- مج
1.امروز آخرین روز مرخصی بیست و یک روزه میم بود و از فردا ایشون مجدد میره سرکار.وضعیت شرکت هنوز در همون حالت بیم و امید هست.جایی که میم کار میکنه یک مجموعه بزرگ قطعه ساز هست که زیر نظر بخش خصوصیه و موسسش کلی دغدغه کارآفرینی و تولید با بهترین کیفیت رو داشته و داره.بطوری که مدیران مجموعه با کلی تلاش و دوندگی تو این سالها موفق شدن همه استانداردها و لیسانس های مورد قبول شرکت های اروپایی در زمینه کیفیت این محصول رو بدست بیارن.بعد چی شد؟ طی یکی دو سال
این چه کاریه شما بدون سر و صدا انجام میدید و صداتون در نمیاد؟
چرا خدا مزخرف ترین کار دنیا رو در حیطه فعالیتهای شما قرار داده و شما هم صداتون در نمیاد؟
اصلا این چه کار مزخرفیه؟
لازمه شفاف تر عرض کنم خدمتتون؟
باشه خودتون خواستید! میگم:
خانومای محترم! آخه این ظرف شستن هم شد کار؟
دیشب به مدت یکساعت و نیم داشتم اینا رو میسابیدم:
8 تا لیوان/12 تا قاشق/6 تا چنگال/ 4 تا قاشق چایخوری/سه تا بشقاب چینی/ یک قابلمه/دو تا سینی پلاستیکی/4 تا فنجون/سه تا ماستخوری/ د
این چه کاریه شما بدون سر و صدا انجام میدید و صداتون در نمیاد؟
چرا خدا مزخرف ترین کار دنیا رو در حیطه فعالیتهای شما قرار داده و شما هم صداتون در نمیاد؟
اصلا این چه کار مزخرفیه؟
لازمه شفاف تر عرض کنم خدمتتون؟
باشه خودتون خواستید! میگم:
خانومای محترم! آخه این ظرف شستن هم شد کار؟
دیشب به مدت یکساعت و نیم داشتم اینا رو میسابیدم:
8 تا لیوان/12 تا قاشق/6 تا چنگال/ 4 تا قاشق چایخوری/سه تا بشقاب چینی/ یک قابلمه/دو تا سینی پلاستیکی/4 تا فنجون/سه تا ماستخوری/ د
فهمیدم که توضیح دادن واسه بقیه بهترین کاره واسه یادگیری، وقتی می خواستم توضیح بدم ذهنم تموم اطلاعات درهم برهمو جمع کرد و از کوچیک به بزرگ توی صف گذاشت تا بتونه باهاش یه مطلب منسجم درست کنه، مخصوصا اگه بحثی باشه که نمی خوای کوتاه بیای، چون اگه راه حل و نتیجه درستی نداشته باشی صد در صد مسخره میشی. این روزا درگیر نوشته های سحر شاکری شده م، این دفعه کانال اونو دارم از اول بررسی می کنم و چندتایی پادکست از علی یکانی... تو کانال سحر شاکری یه سری فیلمه
قسمت اول را بخوان قسمت 23
-عزیزم، اینطوری نیست... درست میشه...
سرم رو تو بغلش می گیره و به جای گلایه، فقط گریه می کنم. همونطور که پهلوم رو نوازش می ده، زمزمه می کنه:
-من درستش می کنم، قول میدم بهت... تو فقط آروم باش... وقتی اشتباهی نکردی لزومی نداره عذاب بکشی...
درست می گه ولی عذاب می کشم. دلم پیام های شبانه ی پارسا رو می خواد. دلم اغوش و نوازش و دلداری اونو می خواد. نه این طور در غم بی اعتمادی اش بسوزم و عذاب بکشم!
خسته و بی حوصله و مایوس بیدار می شم و سعید
نور آبی چراغ گردونی که چند ثانیه یکبار چشم چپم رو نشون میگرقت امونم رو بریده بود... سرم درد میکرد و تابش سازماندهی شده نور آبی این چراغ یه نبض به دردم اضافه کرده بود اما هرکار میکردم نمیتونستم پاشم و جام رو عوض کنم.
گوشی رو گرفتم دستم تا خودمو مشغول یه چیزی کرده باشم که تیتر استوری یکی از پیجهای اینستاگرام رو دیدم: "فوری! آمریکا اعلام کرده قاسم سلیمانی در شلیک موشک های امریکایی به فرودگاه بغداد کشته شده است"...دستام یخ شد... توی کسری از ثانیه تمام
تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره... تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن...
خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همی
برا من اینطور بود که اینجا دهه‌ی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ ک
برا من اینطور بود که اینجا دهه‌ی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ ک
– روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن! ?این روش برای افرادی که غیر از سادیسم ، رگه هایی از مازوخیسم هم دارن پیشنهاد میشه!?2- سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی ها زودتر راه بیفتن!3- وقتی می خواین برین دست به آب ، با صدای بلند به اطلاع همه برسونین!4- وقتی از کسی آدرسی رو میپرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین!5- کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون
بالاخره بعد چندروز تنها اومدم حرم؛از حرم تا موکب تقریبا میشه گفت خیلی راهه.مستقیم بعد اینکه رسیدم رفتم حرم امام حسین ع ،حدود نیم ساعتی میشه گفت نشستم و بعدش بلند شدم که برم، باید زود میرفتم چون داداشم تو موکب منتظرم بود،از شبهای قبل یه راه میانبر پیدا کرده بود زیر زمین حرم که دیگه به شلوغی نخورم تو حرم و سریع برسم.داشتم فکر میکردم که از اونجا برم که با خودم گفتم ولش کن بزار از تو حرم برم هم کیفیش بیشتره هم ثوابش.از تو حرم که داشتم میرفتم تو حا
پدر و مادری که با این عنوان هر بلایی سرم آوردین و من چاره ای جز تحمل نداشتم، از شما متنفرم.
پدر و مادری که هر قدم نزدیکی به شما برای من پر هست از اضطراب و سرکوب شخصی و تنش و شکایت، از شما متنفرم.
پدر و مادری که خونه جای جنگ و شهوت بی ملاحظه ی شما بود، از شما متنفرم.
پدر و مادری که محبتتون فروشی بود و  حتی در آخر هم زرنگ بودید و اون رو دریغ می کردید تا سود کنید، از شما متنفرم.
پدر و مادری که درد و دل من با دوستانم از چنگ و آزار درون خانه جرم بود و در عو
چند روز قبل از سینماتیکت سانس ساعت سه «در جست ‌و جوی فریده» رو رزرو کردم. فیلم وقتی اکران می‌شه که حداقل پنج بلیط فروش رفته باشه. تا آخرین لحظه‌ دائم پلان رو چک می‌کردم تا ببینم به جز من هم کسی رزرو کرده ؟ ولی هریار مواجه می‌شدم با پلانی که تمام صندلی‌هاش خاکستری اند جز یکی ! صندلی من! امیدم به فروش بلیط گیشه بود، ولی با وجود فیلم‌های جشنواره چقدر احتمال داره یه نفر بزنه به سرش و بلیط یکی از مستند‌های هنر و تجربه رو بخره ؟  وقتی رسیدم اولین
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد
سلام،دقیقا ۹ روزی میشه که هی میخواستم بیام توی وبلاگ و جریان بیرون رفتنم با یکی از بلاگرا رو تعریف کنم،درباره ی حال و احوال اخیرم بگم و خیلی حرفای دیگه اما یا یادم میرفت یا اگر هم یادم بود حوصلم نمیشد بنویسم.
من خیلی فراموشکارم، توی تمام خاطره هام هم فقط کلیات و کارایی که کردیم یادم میمونه و جزئیاتی درباره ی صحبت هایی که اتفاق افتاده یادم نمی‌مونه، برای همین همیشه یا باید بلافاصله توی دفتر خاطراتم بنویسم و یا باید توی وبلاگ بنویسم و امان از
بسم الله
الرحمن الرحیم
پیشی و پروانه
جشن سال نو
برگزار شده بود،حیوانات خودشون را با هر مکتب و عقیده ای که داشتند معرفی کردند.
شیر گفت:فاشیسم
هستم سلطان جنگل،شورش گر را با این تبر گردن میزنم.
بعد از شیر
پلنگ و گرگ و سگ به ترتیب عقیده هاشون رو که نماد شخصیت اونها بود معرفی کردند،نوبت
به خرگوش که رسید،گفت:من بی طرفم آزاد آزاد،هیچ عقیده ای ندارم.حرف خرگوش واسه شیر
گرون تموم نشد،خرگوش عددی نبود واسه اون،شیر هم واکنشی نشان نداد.
پروانه نگاه
مهربون
تا گوشیمو روشن کردم اس ام اس اومد .
- منتظر موندنتو دوست دارم ؛ ظهر بهت میگم کجا بیای .
 
ساعت نزدیک 10 صبح شده بود ای بابا ؛ این کلا داشت رو اعصابم میرفت مرتیکه عوضی ؛ از دیشب تا حالا استرس داشتم ؛ 12 میلیون پول تو حساب داشتم ؛ سه میلیونم از ساناز قرض کردم . جای هیچ فرصتی برای سوال هم براش نذاشتم ؛ الانم که بیکارم نمیدونم چه جوری پولشو برگردونم . اگه صدرا یه کم ؛ فقط یه کم دیروز رفتار دیگه ای داشت کلا بی خیال این یارو میشدم ؛ چون مطمئن بودم هیچ غلطی ن
پیش‌نویس این یادداشت بیشتر از یک ماه داشت تو وبلاگ خاک می‌خورد که امشب تصمیم گرفتم ارسالش کنم. وقایع این یادداشت در روز شنبه 14 اردیبهشت 1398 رخ داده.
همه‌چیز از یه تماس تلفنی شروع شد. تماسی که پدرم روز جمعه با من گرفت. من معمولاً یادم نمی‌مونه که چه اتفاقی چه روزی افتاده ولی این یکی رو مطمئنم. مطمئن هستم که جمعه بود و به نظرم ساعت از 5 بعد از ظهر عبور کرده بود. به هر حال اون روز پدرم با من تماس گرفت و گفت که توی نمازجمعه اعلام کردن که نیروی انتظام
سکانس اول، صبح دوشنبه
بعد از اینکه یه صبحونه ی حسابی زدم توی رگ، با پتو و بالش خودمو جا کردم روی مبل و داشتم یه برنامه کامل از لم دادن و کتابخوندن تا شب رو می چیدم که تلفن زنگ زد. پدری گفت سریع برم سرکوچه و منم مثل میگ میگ خودمو رسوندم. یهو چشمم به اونطرف خیابون افتاد و دیدم که زنعموی بیچارم تکیه داده به دیوار و چشم به راه منه. (این جا نیاز به کمی توضیح داره... بنده سه تا عمو دارم که این خانم همسر عموی اولمه. چند سالیه مریضه و یه عمل قلب و یه سکته رو
دخترا
اخیرا به سن بلوغ که میرسن لخت میشن ، انگار فهمیدن حجاب کارایی نداره! تشویقشان
بباید! جناب فرماندشون علی نژاد ، عجب فامیلی ، یه حسی بهم میگه فامیلش رو عوض کنه
بهتره براش!بگذریم
قدیم پسرا
چشم و گوش بسته بودند ، تا مادره میگفت :نمی دونی دختره چقدر خوشگل بود ، رسم بود
مادرا چادر دختر رو برمیداشتند میدیدند و واسه پسرشون توضیح میدادن ، میرفتن
ازدواج میکردن و چه زندگی آقا ، آدم دلش آب می افته! به خدا
الان که
زحمتش رو کم کردن و خودشون چادر که چاد
قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. 
داشتیم حالمونو می‌کردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشنبه زنگ زد و گفت حتماً فردا راه بیفت که باید چهارشنبه شرکت باشی که قرار مهمی داریم! (خراب برنامه‌ریزی‌هاتم آقای مدیرعامل!)
بنابراین دیروز برخلاف میلم از شهر عشق(بیرجند) خداحافظی کرده و برگشتیم به طرف شهر خودمون.
طبیعتاً قرار نیست براتون سفرنام
بسم الله
وَالسَّلَامُ عَلَیَّ یَوْمَ وُلِدْتُ وَیَوْمَ أَمُوتُ وَیَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا
برات از سالها بعد مینویسم از یه آینده ای که نمیدونم میاد یا نه ولی دارم خودمون رو اونجا میبینم...
خنکی هوای پاییز لرز انداخته به جونم و جارو تو دستم مشغول برگزار کردن یه سمفونی شاد هست . کار هر روز سپیده ام جارو زدن حیاط و آب دادن گلدونای لب حوض کوچیک پر از ماهی گلی کنار باغچه است .  نشستم لب حوض تا برگای زرد بازیگوشی که با باد همراه شدن و تو رقص و پای کوبی
لپ تاپ استوک hp
تعدادی گزینه مختلف صفحه نمایش 15.6 اینچی وجود دارد. واحد بازبینی ما به عنوان مثال صفحه نمایش 4K UHD مات (3،840 x 2،160) مات ، اما استودیوی ZBook با صفحه نمایش مات FHD (1،920 x 1،080) با 400 سی دی / m² نیز موجود است. علاوه بر این ، یک صفحه نمایش UHD مات 4K وجود دارد که نام "Dreamcolor" را ورزشی می کند. قرار است این ال سی دی بسیار روشن (600 سی دی / متر مربع) و رنگی (100٪ AdobeRGB) باشد. این سه گزینه نمایش هستند که هم اکنون در دسترس هستند. در صفحه مشخصات ، HP یک صفحه نمایش براق FHD
قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار م
به قول شاعر که میگه:
یا مده بر فیلبانان قول پست           یا که خود را از برای له‌شدن آماده کن
مثلاً قرار بود دوشنبه پست بذارم. سعی میکنم دیگه از این قولا ندم. دوشنبه، گلاب به روتون به احساس نفخ، اسهال هم اضافه شد البته احساسش نه، خودش. همینطور حالت تهوع. احساس میکردم شکمم با غذا مسدود شده بود. شاید باورش براتون سخت باشه ولی یه جورایی اسهال و یبوست رو باهم داشتم. خلاصه که دستگاه گوارشم دچار مشکلات فنی شده بود. به دکتر مراجعه کردم. همان دکتری بود
یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میک
گفته بودم خانوادم رفتن از اینجا ؟؟ 1 ماه بیشتره که رفتن .
اسباب کشی کردن رفتن یه جایی که 14/15 ساعت فاصله داره از این شهر . 
الان فقط خواهرم کنارمه که اونم تقریبا 2 هفته دیگه میره واسه همیشه.
یادمه چقد از خدا میخواستم تنها باشم تا آرامش اعصاب داشته باشم و الان تنها شدم و دقیقا چنان آرامشی دارم که فقط خدا داند . میدونستم دور از خانواده باشم آروم ترم و دغدغه آرامش رو ندارم چون دارمش . 
درسته دور از خانواده یسری دغدغه های خاص خودمو دارم ولی خب بازم می
سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می
سال 1959. توی یکی از خیابون‌های
هاوانا، پایتخت کوبا، عکاسی به نام Alberto Díaz Gutiérrez، توی یه آتلیه
مد و فشن، مشغول عکاسی و ور رفتن با مدل‌های خانوم هست. آتلیه‌ای که اون
روز‌ها محبوب‌ترین آتلیه عکاسی مد توی اون شهر محسوب می‌شه. آلبرتو، این
آتلیه رو 5-6 سالی هست باز کرده تا بتونه در کنار عکاسی و کسب درآمد،
بالاخره از این مدل‌های زیبای آمریکای جنوبی هم حظی ببره و هم فال باشه و
هم تماشا براش. تو اون ساعت‌ها، حتی نمی‌تونه فکرش رو هم بکنه که به فاصل
رمان.   پرستار ۵ .    قسمت اخر. 
 
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
اخر سرم که خودت بهتر میدونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت ... نه چیز دیگه...
ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Magic Tricks