یا باید اونقدر یکی شد یا فقط باز هم یکی شدن با تمام تفاوتها.. ( درسته گفتم "یا" اما تفاوتی و نقطه مقابلشو نمیخوام بهش بپردازم پس فقط همینی که میگم مد نظره فعلا!)
فرض کنید من آبی ام و تو زرد.. اگر یکی بشیم.. سبز خواهیم بود برای همیشه. هیچکدام قرار نیست خود را عوض کنیم.. بلکه در کنار هم یک شخصیت احساسی و روانی جدیدی خودش شکل میگیره که میشه احساس مشترک. حالادقیق این نباشه لا اقل خیلی به واقعیت موضوع نزدیکه و میشه راحت درکش کرد.
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
نسیم صبح سعادت، بدان نشان، که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان، که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت!
به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را...
ز لعل روحفزایش، ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم، چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی*
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش، چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم؟!
دقیقهایست نگارا در آن میان که ت
چنان گل ساده ای تا بی نهایت
خردمندی ، بزرگ و با کفایت
چو ساحل امن و چون دریا عمیقی
بُوَد هر اهل عشقی مبتلایت
گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست
هنر کم می نمایاند برایت
تفکّر در حریمت مانده مسکوت
اصالت مانده در اصل و بهایت
چنان باغ انار مُلک اجداد
پر از میوه وجود با صفایت
در این دوران سخت بی وفائی ،
کند حفظ از بد دوران خدایت .
دودی مهیب همه جا را فرا گرفته بود...
و از هر طرف صدای ناله به گوش میرسید....
آخرین چیزی که به یاد دارم صدای هشدار مراقب باشید بود و من تنها بازمانده بخش فرست کلاس این پرواز هواپیمایی که حامل مخلوقات خدا بوده ، آرام ناپدید خواهم شد ، چنان که گویی نبوده ام روزی...!
از انسان فرزانه پرسیدند: معنای زندگی چیست؟
گفت: روزی در بازار میرفتم، یخفروشی را دیدم که دست خالی باز میگشت، یکی پرسید: «چه شده؟ هرچه یخ داشتی فروختی؟» گفت: «نخریدند، تمام شد.» یعنی زندگی مطاعی است که اگر به موقع و به قیمت نفروشی تمام خواهد شد.
پرسیدند: به چه بفروشیم؟
گفت: در بازار نشسته بودم، خطاطی شعری خوش بر کتیبه نوشته، بر دست گرفته بود تا بفروشد؛ گدایی او را گفت: «این هنر به چه میفروشی تا خسران بر عمر و هنرت نباشد؟» خطاط اندکی فکر کر
حدیث مهمی نقل شده و جزء وصایای حضرت امام مجتبی (ع) نیز آمده است به این مضمون : "« وَ اعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنَّکَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اعْمَلْ لِآخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَمُوتُ غَدا »: برای دنیایت چنان باش که گوئی جاودان خواهی ماند و برای آخرت چنان باش که گوئی فردا میمیری .این حدیث معرکه آراء و عقائد ضد و نقیض شده است: 1.برخی میگویند مقصود اینست که در کار دنیا سخت نگیر و بگو " دیر نمیشود " ولی نسبت به کار آخرت همیشه بگو وقت بسیار تنگ است. 2. در
باز آ تو چنان که می نماییدر رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبتسر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنیغُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفیخونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کشچون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نهتا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشستهتا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کناین نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کنغرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
به نام خالق زیباییها
بر بلندای کوه ایستاده به تماشای طبیعتی نشسته بود که گاه چنان مهربان به
نرمی گلهای لالگون، زیباییاش را به رخ دنیا میکشاند و گاه چنان خمشگین
که با طوفانهای سهمگین خشمش را بر سر دنیای آدمکها خالی میکند.
آدمکهایی که همین طبیعت را مانند معلمی در یادها محافظت میکنند و واو
به واو درسهایش را با تمام وجود میبلعند، و به مانند همان گاه خشمگین و
گاه مهربان؛ اما در پس آموزههای طبیعت چیزی حیاتی را به فراموشی سپ
#من_او
« مَنِ او »
نویسنده: #رضا_امیرخانی
خلاصه:داستان مربوط به خانواده فتاحها از خانوادههای ثروتمند و مذهبی تهران قدیم است. حاج فتاح دو نوهاش -مریم و علی- را بسیار دوست دارد و همیشه سعی میکند لوطیگری را به آنها یاد دهد. داستان بر محوریت علی فتاح میچرخد، پسری که عاشق دختر کلفتشان -به نام مهتاب- است. در پِیِ کشف حجاب، مریم به فرانسه میرود و بعد از مدتی مهتاب نیز به پیش او میرود و علی همچنان عاشق است و مهتاب همچنان عاشق است اما ..
دانلود آهنگ حامد همایون شب یلدا (چنین کنم چنان کنم)
دانلود آهنگ شاد چنین کنم چنان کنم از حامد همایون شب یلدا از رسانه فرهنگی هنری آپ آهنگ با لینک مستقیم دو کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ با پخش آنلاین و متن آهنگ
Download New Music By Hamed Homayoun – Chenin Konam Chenan Konam
ترانه سرا: سهیل حسینی / ملودی: حامد همایون / تنظیم کننده: مسعود جهانی
ادامه مطلب
من اصلا عددی نیستم قدم سر چشم من گذاشتید من کی باشم که کنیز بی بی زینب کبرا س و اهل و عیال کاروان کربلا بیان عیادتم از ذوقم رو پا بند نبودم چنان اشتیاقی به من داشتند چنان محبتی از نگاه و صدایشان به گوش جانم مینشست که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم مادربزرگ خدا بیامرزم هم بودن خلاصه اینکه شادی تمام وجودم را پر کرده نگاهشان از نظرم دور نمیشه نزدیک به پانزده نفر بودند خانم ها و چندین دختر بچه با چادر عربی دیگه اصلا مگه غمی میمونه مگه غصه ای
چه میشود که جهان از میانه برخیزدوجود تلخم از این عاشقانه برخیزدتو باشی و نفس تا ابد مقدس توهر آنچه جز هوست، از کرانه برخیزدزمان به عزلت پیش از نگاه تو برودمکان ز منظرهی این فسانه برخیزدچه میشود که بیایی به قلب کوچک من که جان ز طاقت این آستانه برخیزدچنان به سطح زمین خیال تو بخورمکه آه تا جهت جاودانه برخیزدچنان به سمت من و روزگار من رو کنکه هر چه «بود و نبود»، از میانه برخیزد
از چشم که افتاده ای
خیس و خسته چنان کهچتر اینگونه بیتابی میکندشومینه از پس سرما بر نمی آید تا دل آتش جلو رفته با جراتی تمام خودسوزی میکند اشک از من روی می تابد واز نگاهم خودداری میکند.
به پای که مانده ای سرد و بیدار چنان کهشب احساس بیهودگی میکند یلدا پی در پی پرستار خماری های پنجرهبا انتحار مضمونش تب را خوب تاب میکند بر برهنه گی اندام افکارم رخوتی سخت باز فرود می آیدغم جوانه میزندزخم می زایدشعر عفونت میکند.
ادامه مطلب
چنان گل ساده ای تا بی نهایت
خردمندی ، بزرگ و با کفایت
چو ساحل امن و چون دریا عمیقی
شود هر اهل عشقی مبتلایت
گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست
هنر کم می نمایاند برایت
تفکّر در حریمت مانده مسکوت
اصالت مانده در اصل و بهایت
چنان باغ انار مُلک اجداد
پر از میوه وجود با صفایت
در این دوران سخت بی وفائی ،
کند حفظ از بد دوران خدایت .
شنیدم دلت می خواد یکی از اون مزرعه های رویایی فرانکفورت رو بخری. مطمئنم هیچوقت پولت به اون خرجا نمی رسه و مجبور می شی باز ریسک کنی، چنان روزی، آدمِ من توی کارخونه با یه تلفن روزگارت رو سیاه می کنه، اون وقت من هستم و تو. منتظرم باش. چقدر دوست دارم توی چنان وضعیتی قیافه ت رو ببینم. فعلا کاری کردم که زندگی خوش این دختر کوچولوت تلخ بشه!_________________#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش به قلمِ #محمد_حنیف یک تراژدی است. دختر و پسری که طبق سنت به نام هم خورده ان
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعیاش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلطآمده را به عقب برگشتن و راه درست را طیکردن.
عمری است جلسهی روضهای میروم، پای روضهی مداحی مینشینم، وعظ واعظ و عالمی را میشنوم و استادی را استاد و استادم میدانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر میکشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست میشناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من میپسندم.
حسین جان! ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعیاش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلطآمده را به عقب برگشتن و راه درست را طیکردن.
عمری است جلسهی روضهای میروم، پای روضهی مداحی مینشینم، وعظ واعظ و عالمی را میشنوم و استادی را استاد و استادم میدانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر میکشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست میشناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من میپسندم.
حسین جان! ه
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده میشویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست میداریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائمبهذات و منحصربهفرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق.
هنر را آن نمیکند که میبیند یا میشنود، هنر از آن اوست که دیدهها و شنیدهها وکشفها و شهودها و دریافتها را به شیوهی خود، از پس وسعت تجربههای سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم میدارد.
آن که برهنه چنان ابتدای خودش، تمام قدبا سینهی راستش، کوهستانو سینهی چپش، دشتستانو تهیگاهش باغهای انگور و کرتهای زعفرانو شرمگاهش سرچشمهی قناتهابه پاس مادرش زمینو پدرش آسمانایستاده بود به تماشاباران را چشید با پوستشو آفتاب را نوشید با چشمانشنمناک، خاک را که خویشاوندش بودتنفس کردبارور شد از منظرهو خود دیگر منظرهای بود
پ.ن: پارهپاره و ناشیانه تصویر شد.
این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است. شب پنجم به حبیب بنمظاهر و حضرت عبدالله بن حسن کودک هشت ساله امام مجتبی (ع) نیز منسوب است. عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید.
زهیر، الگوی عاشقی کربلاست. او تا چند روز پیش، از دیدار حسین(ع) هراس داشت، اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد، هراسش به عشقی جاودانه بدل شد. بارقه نگاه حسین(ع) چنان در جانش اثر کرده بود که از همه هستی خود گذشت و ا
ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو .
گفت: «قاضی عزّالدّین سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید.»
فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حق کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید میشود(1)، و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود میگوید. نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارَد، هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دائماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتنِ مردمان، چون به خیر یکی مشغول شد، آن کس محبوب وی شد، و چون از ویَش یا
صاف و یکدست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بیآلایش را چنان تعبیر و تفسیر میکنند و پیچ و تاب میدهند که خود میمانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یکدستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار می
چنان بیدارم از رویا که رویایش نمیدانماگرچه خواب میبینم ولی خوابش نمیخوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش دادمن آن روحم که جز کشتی سرمستی نمیرانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شدبه سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین میگویدم برخیز، فلک میگویدم بنشینزمین و آسمانها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزدکه میگوید خدا مردهست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازیکه تا لنگرگهت خیزم رس
چنان سردردی کشیدم که نگو! با ذکر تموم میشه این درد، باز میشه این در، صبح میشه این شب ! خوابم برد و
چنان کابوس هایی دیدم که نپرس! از همه چیزایی که توی عمق وجودم باهاشون شدیدا درگیرم و مضطربم میکنن!
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم.
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم، آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیتها ندادیم و با آیینها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیشتر از بالا خوانده شده بودیم.
هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان.
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت میبایست در پاش هزار دامن و سر باختن.
ما بر زمین چنان نامهایی نگرف
آنچنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوهیِ هجرانِ تو با باد کنم
نهچنان بستهیِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گمکردهره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غمکده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر
و مثال آن چنان باشد که شخصی در خواب می بیند که به شهری غریب افتاد و در آن جا هیچ آشنایی ندارد، نه کس او را می شناسد و نه او کس را. سرگردان می گردد. این مرد پشیمان می شود و غصه و حسرت می خورد که من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم. و دست بر دست می زند و لب می خاید. چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم. معلومش گردد آن غصه و تاسف و حسرت خوردن بی فایده بود. پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند. باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقا در چ
به نام خالق آفاق و ذائقه ی حیاتی که سرآغاز زندگانیست.
کریم النفس فطرت است و رقیق القلبِ طینت.
بارالها! در چنته ی دلهامان،انقلابی طوفانی به پاست.
و من این را خوب می دانم که تنها پژواک حضور تو،
برای طمانینه ی این ساحل پر هیاهو، کافی ست!
جاده های معرفت، همگی به تو ختم می شوند.
آسیمه سر از بلوای عرش و ارض، روانه ی کوی تو می شوم.
و چه زیباست تسبیحی که از زینتِ دلربایی تو
به رشته ی تحریر درآمده باشد.
با تو هرآن می توان به غزوه ی سرگردانی رفت.
می شود ق
▪️آندری تارکوفسکی
ــ و چاپلین کمدی است؟ نه، او چاپلین است، صاف و ساده، پدیدهای بیهمتا، هرگز تکرارناشدنی. او اغراقی ناب است، و بیش از هر چیز ما را به حیرت وامیدارد، با حقیقتِ بازی قهرمانش در هر لحظه حضورش روی پرده. در مضحکترین موقعیت، چاپلین کاملا طبیعی رفتار میکند، و به خاطر همین است که مفرح است. شخصیتش انگار توجهی به دنیای اغراقانگیز اطرافش و منطق غریبش ندارد. چاپلین چنان کلاسیک است، چنان به شخصه کامل است که گویی سیصد سال پ
قبلا اینجا نوشتم که از وابستگی به آدم ها بدم میاد توی هر زمینه ای خصوصا وقتی یه کاری رو بخوام انجام بدم!
از بس بی اعتماد به نفس و ترسو بار اومدم که دائم و ناخودآگاه این وابستگی ها پیش میاد و دائم نظرشون رو میپرسم و تایید میخوام واسه کار هام! و بعد که مثلا رفیق نیمه راه میشن چنان آزاری میبینم که نگو و نپرس!
درد دارم درد وابستگی.
حالا چرا یهو باز اذیتم کرد؟ چون وابسته شدم چون واسه رفتن به کاریابی به یکی از دوستام که اونم دنبال کار میگرده گفتم می
این درس نیز دنباله سؤال و جواب درس پیش است :
س - در درس پیش از شما پرسیدم که آیا قلب و سر جزء آن من است که هر کسى مى گوید من چنان گفتم و چنین شنیدم و چنان بودم و چنین شدم ؟ در پاسخ گفته اید آرى که اگر سر و قلب هم آن من نباشد پس کیست که من من مى گوید , و بنا شد که از شما در این باره پرسش بیشتر بنمایم.
ادامه مطلب
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی!
انجامش می ده
مغولان چون شهر خوارزم را بگرفتند و خلق را از شهر به صحرا آوردند، چنگیزخان فرمان داد، تا زنان را از مردان جدا کنند، و آنچه از عورات(زنان) ایشان را در نظر آمد نگاه داشتند و باقى را گفتند، تا دو فوج شوند و همه را برهنه کردند، و گرداگرد ایشان ترکان مغول شمشیرها برکشیدند .
چنگیز بفرمود : هر دو فریق را که در شهر شما جنگ مشت نیکو کنند، فرمان چنان است که از هر دو طرف عورات (زنان) جنگ مشت کنند، آن عورات مسلمانان با چنان فضیحتى مشت درهم می گردانیدند، یک پا
مولوی:
«راست میگوید همه نسبت به حقّ نیک است و به کمال است؛ امّا نسبت به ما نى. زنا و پاکى و بىنمازى و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید، جمله به حقّ نیک است؛ امّا نسبت به ما زنى و دزدى و کفر و شرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است؛ امّا نسبت به حقّ جمله نیک است. چنانکه پادشاهى در ملک او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادى و طبل و علم باشد؛ امّا نسبت به پادشاه جمله نیک است، چنانکه خلعت، کمالِ ملک اوست و دار و کشتن و
چنان که میدانیم در تاریخ شهادت امام حسن مجتبی (ع) اختلافاتی شده است و گروهی شهادت ایشان را در آخر ماه صفر و گروهی دیگر در هفتم صفر دانستهاند. گروه اوّل به منابع متقدّم مانند کافیِ کلینی استناد میکنند و گروه دوم به منابع متأخّر مانند الدروسِ شهید اوّل. به نظر میرسد این اختلاف ریشه در یک تصحیفِ ساده دارد. چنان که میدانیم در عربی از پایان ماه به «سلخ» تعبیر میشود. در بعضی کتب مانند دلائل الامامة (ص59) از تاریخ وفات امام حسن (ع) با تعبیر «س
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی امحتی اگر به دیده ی رؤیا ببینی اممن صورتم به صورت شعرم شبیه نیستبر این گمان مباش که زیبا ببینی امشاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توستآماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟این واژه ها صراحت تنهایی من استبا این همه مخواه که تنها ببینی اممبهوت می شوی اگر از روزنات شبیبی خویش در سماع غزلها ببینی امیک قطرهام و گاه چنان موج می زنمدرخود، که ناگزیری، دریا ببینی امشب های شعر خوانی من بی فروغ نیستاما تو با چراغ بیا تا ببینی
باسمه تعالی
زندگی نامه منظوم
دکتر علی رجالی
گروه ریاضی
قسمت(۱۰)
یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی است
من شدم مشغول تدریس و حضورم رسمی است
دو به چل خدمت نمودم، کار من تدریس محض
گرچه خشک باشد ریاضی، می برم لذت و حض
دوست دارم رشته ی همساز ،ترکیب علوم
رشته ای محض است و کاربردش عموم
کاربردی از ریاضی، می کنم دایر چنان
کادر می گردد دو چندان، در مدیریت زمان
رهنمایی می کند بیکر مرا ،در دکتری
در شفیلد انگلستان، عالمی بی مدعا
بود بیکر صاحب فهم و شعور کم
ز کودکی خادم این تبار محترمم چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا خیزم کنار لشکر عشاق حسین هم قدمماگر که حرمت این بارگه شکسته شود و یا اگر که ره کرب بلا بسته شودچنان زنم به پیکر غاصب شام و عراقکه بند بند وجودش ز هم گسسته شودحکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارمبه امر رهبرم همیشه جان به کف دارمهدف فقط رهایی عراق و سوریه نیستمسیرم از حرم است قدس را هدف دارمز کودکی خادم این تبار محترم چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا
فقط نه این که خمیده چنان هلال شدی
شبیه فاطمه چون سایه و خیال شدی
شبانه روز فقط مرگ را طلب کردی
چه شد که این همه لب تشنه ی وصال شدی؟!
چه حیف! تشنه ی دیدار دخترت ماندی
دچارِ غربت این دوری و ملال شدی
میان ظلمت زندان، به قلبِ بدکاره...
هبوط کردی و خورشیدِ لم یزال شدی
چقدر وقت نمازت تو را کتک زده اند
چقدر مضحکه ی قومِ بدخصال شدی
بگو به ساحتِ پاکِ علی ولی الله
چه گفته مرد یهودی، مریض حال شدی؟!
اگر غلط نکنم ساقتان شده مرضوض
عجیب وقت پریدن شکسته بال شدی
چه
بسم الله
زهد و عبادت حضرت زینت علیها السلامحضرت زینب کبری علیها السلام تمام شبش را به عبادت می پرداخت و در دوران حیات خود هیچگاه تهجّد را ترک نکرد. آن چنان اشتغال به عبادت ورزید که ملقب به لقب «عابده آل علی» شد. از امام زین العابدین علیه السلام روایت شده است که فرمود: «این مخدره حتی در شب یازدهم عاشورا هم نماز شبش ترک نشد و نشسته نماز خواند. ارتباط و عبادت زینب آن چنان با خدا قوی بود که دیگران از آن حضرت التماس دعا داشتند».
ادامه مطلب
عدهای چنان از جای نجفی نبودن به وجد آمدهاند
که او را با مسیح اشتباه گرفتهاند، میگویند حالا که او خواسته است اعتراف کند،
پس بزرگی فرماید به جای تمامی مردان قاتل نفس، به جای تمامی مردان خائن به همنفس،
به جای تمامی کله گندههای هرگز سر به زیر نینداخته، به جای تمامی ریش پروفسوریهای
به ریش مردم خندیده، به صلیب کشیده شود. و عدهای چنان از جای نجفی بودن به وجد
آمدهاند که گناه او را به گردن گرفته و منتظر رهایی گردن اسماعیل، نبریدن تیغ
دو شب پیش بود. نشستم به شمردن تمام آدمهایی که برایم مهمند و بیشتر از بقیه با آنها در ارتباطم. پنجتا بودند. خندهدار بود. به زحمت به تعداد انگشتان یک دستم بودند. کودکانه نامهایشان را تکرار میکردم. تکرار میکردم که ببینم چه خاطرات و روزهایی را با این آدمها گذراندهم. روزهای شیرین زیادی نبودند. غمزده بودم. به این فکر میکردم که اتاقمان در خوابگاه طبقه چهارم است. اگر شانس بیاورم فردایی درکار نخواهد بود. به جمعهای فکرکردم که تما
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند
کودک معصوم دررحم مادر چنان در آرامش وامنیتی بودکه بعد از به دنیا آمدن به همه اجازه میداد از اون نگهداری کنن گویی دنیای خوشبینی وامید او تمامی نداشت دنیایی سرشار از اعتماد چونکه ازجایی که آمده بود همه چیز امن وراحت بود نمیدانست به کجا آمده انگارهنوز درهمون عالم پاکی بود خودش ودنیا برایش پاک بود خدایی بود که فقط خوبیها رابرای اون به ارمغان آورده بود برای اوخطری وجود نداشت شایدم اون رو انکار میکرد چنان مشکلات راراهی اعماق وجودش کرده بود که و
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند
اگر دنیای همسرت آنقدرکوچک است کهاز گفتن دوستت دارم خجالت میکشد...تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن کهدنیای اوپراز«دوستت دارم»های تو شود..اگردنیای همسرت آنقدر کوچک است کهوقتی خشمگین میشود،زبان به ناسزا ودرشت گویی میگشاید...تو دنیایت راآنقدر بزرگ کن که،صبرو سکوتت رفیق لحظه های او باشد...اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که،شبها وقتی به خانه برمیگرد،کوله باری از گله مندی و خستگیش سهم تو میشود...تودنیایت راآنقدر بزرگ کن کهآرامش ولبخند سهم اوباشد...اگر د
روز ها و این بلند شب ها، همچون موج های زوال بر ساحل وجودم در یک جزر و مد دائمی در حال محو کردن هرآنچه هستند ک از خود به یاد دارم. سرنوشت یک وجودِ دلبسته ی از دست داده، جز این چ می تواند باشد؟ مگر غبار را برای چه آفریده اند. تکرار و روزمرگی، دارو های تلخ و فراموشی آوری هستند اما، برای چنین درمان هایی دگر بیش از حد گذشته است کار از کار. در تاریکی و سکوت، محکوم به زوال و نا امیدی. تنها ماندن، آنچنان ک دانته ورودی جهنم را توصیف می کرد. جایی بی هیچ آتشی،
به نظرتون بابای من شبیه چه کسی میتونه باشه؟ چرا واقعا چرا چه پلیس نیروی انتظامی چه پلیس راهنمایی رانندگی بهش سلام نظامی میدن؟ کم مونده این ماشین نیروهای مسلح حین رد شدن از کنار ماشین ما ادای احترام کنن!!!
امروز برای بار نمیدونم چندم در طی این بیست و اندی سال تا یه پلیس بابای من رو دید چنان سلام نظامیای داد که نشد نخندم ریسه رفتم از خنده البته هنوز هیچ کدوم به بامزگی اون سری نشده که کم مونده بود دو تا پلیس انتظامی اسلحههاشونم بدن به بابام!
ج
"جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد جهان دگرگون خواهد شد، و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد.
جهان چنین و چنان یا فلان و بهمان است، فقط از این رو که این ما هستیم که به خود می گوییم آنچنان است که هست.
اما اگر از به خود گفتن این نکته باز ایستیم که جهان چنین و چنان است، جهان هم از چنین و چنان بودن باز می ماند. گمان نکنم که تو اکنون برای چنین تکان پر مهابتی آماده باشی؛ پس، باید آهسته آهسته جهان را واگردانی."
کتاب حقیقتی دیگر
گذشتن ا
خیلی دلم میخواست داشته باشمش. با این که هنوز
محصل بودم اما حاضر بودم برای خریدنش دنبال کار نیمه وقت بگردم. هیچ رقمه
نمیتونستم ازش بگذرم و راهی هم برای بدست آوردنش نداشتم . بدجوری تو گل
مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم !
امیر المومنین این گونه یادم داد:"
لأروضنّ نفسی ریاضة تَهِشّ معها إلی القرص إذا قدرتُ علیه مطعوماً وتقنع
بالملح مأدوماً ولأدعنّ مُقلتی کعین ماءٍ نضب مَعینها مستفرغة دموعَه "؛ "چنان نفس خود را ریاضت و تمرین می دهم که ب
مَردم منم ، اسباب هیاهو شده ام
هرجا که نیاز بوده من رو شده ام
برجام دوپهلوی سیاست مردان
وقت ظلمات نیمه شب رو شده ام
.
کانون تمام گفتگوهای جهان
بازیچه شهر آرزوهای جهان
سربسته تر از پیام سرّی در جنگ
پیچیده چنان بگو مگو های جهان .
گاهی آرزوی خوبی و موفقیت برای دیگران(از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و همکار و حتی باجناق) آنچنان دلم را «وا» می کند، که هرگز گردش و سیاحت و دیدن رخ گل و تماشای بلندای آسمان و نظاره گستره ی دریا و شنیدن شرشر آب چنان با دلم نکرده اند.
گاهی آرزوی خوبی و موفقیت برای دیگران(از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و همکار و حتی باجناق) آنچنان دلم را «وا» می کند، که هرگز گردش و سیاحت و دیدن رخ گل و تماشای بلندای آسمان و نظاره گستره ی دریا و شنیدن شرشر آب چنان با دلم نکرده اند.
در وصف دماغ جانانه بسوز
چرا ز تیغ دماغت را میکنی وانگهی
تو که از ژن کج معوج خویش آگهیز نسل پس و پیشت چاره نیستبرو کم کم ژنت را عوض کن در رهی به خیالت گندت برون نمیزندچرا جانم میزند برون، چنان سرو سهی دماغت این سی و شش روز خوش استمابقی نسلت را هم بباید دم تیغ دهی فاطمه
قبلا اینجا نوشتم که از وابستگی به آدم ها بدم میاد توی هر زمینه ای خصوصا وقتی یه کاری رو بخوام انجام بدم!
از زندگی ساده و رها بی نهایت خوشم میاد و از وابستگی به شدت متنفرم و برای شخص من سمه! چون باعث میشه شلختگی توی همه جنبه های زندگیم ایجاد بشه منم که وسواسم پس بدجوری اعصاب و انرژیم رو تحلیل میبره.
از بس بی اعتماد به نفس و ترسو بار اومدم که دائم و ناخودآگاه این وابستگی ها پیش میاد و دائم نظرشون رو میپرسم و تایید میخوام واسه کار هام! و بعد که مثل
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم...
زندان قصر ۱۳۳۳
حالم مثل زنی شده که ۷-۸ ماه خون دل میخوره و یه جنین رو هی میپرورونه ولی درست زمانی که باید به دنیا بیاد و ثمرهاش رو ببینه از دستش میده… و همچنان با نازاییاش دست و پنجه نرم میکنه! :(
[کنکور هم، به طورِ معمول، یه پروسهی ۹ماهه است!]
+ دقیقترین توصیف ممکنه از احوالم همینه…
رزیدنت مون توی پاویون رو به رویی ما استراحت میکنه و لعنتی یه سیگاری میکشه که چنان بوی خفنی میده که من اولین باره استشمامش میکنم و الان همه ی اینترن ها نشئه ی نشئه شدن از این بو...برم بهش بگم آقای دکتر بخیل نباش بده یه نخ هم ما بکشیم به سلامتی خودم و خودت و داریوش!
اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو - دستت را به من بده
حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن
راز و نیاز حضرت ایوب(ع)
در بـرابر این حوادث رنج آور حضرت ایوب(ع) سر بر سجده نهاد. چنین با خدا راز و نیاز کرد: ... پـروردگارا، تو به من نـعمت دادی، از من بـاز پس گرفتی، ای آفریننده ی شب و روز، برهنه به دنیا آمدم، برهنه به سوی تو می آیم، بـنا بر این هر چه برای من بخواهی، خشنودم.
پس از آن همه گرفتاری، حضرت ایوب(ع) این بـار به پـا درد شدیدی مبتلا شد. ساق پایش زخم گردید. دیگر قدرت حرکت نـداشت. 17سال با ایـن وضع گذراند، ولـی هم چنان مثل کوهی استوار، به شکر گذ
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آنچنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جانفشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون ب
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آنچنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جانفشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون ب
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند
"ه.سایه"
راست است اگر می گویند: «جابر، میزبانی ست که مهمانانش را طبابت می کند، اما بی آنکه بدانند! و چنان شیرین میزبانی می کند که میهمان، وقتی که برخواست، عاشق شده است...»
این بار دوم است آمدمآمدم و باز مهمانت شدمبخاطر اخلاص عاشقانتمن نیز عاشقت شدم
ادامه مطلب
منتظرم عیال! مرخصی بگیره دوتایی بریم محمودآباد.
انقدر خوش سفر هست و چنان قوی و عمیق قوت قلب میده که کنارش هیچی کم نیست.
دوست هست اما دوستی از جنس خانواده.
* فقط وقتی گرمش بشه و گرسنه باشه اژدهای درونش میزنه بیرون. ولی همین آدم بخاطر من مرداد اومد قشم :))
وقتی شخصیتی معروف و مطرح می شود آن چنان او را بالا می بریم که فقط مانده او را پرستش کنیمولی
ناگهان با دیدن کوچکترین خطایی از او، همگی آماده نابودی و از بین بردنش می شویم
نمونه های این رفتار از سوی عوام مردم، بارها و بارها طی این سال ها با اندیشمندان، بازیگران، نویسنده ها و انواع شخصیت ها مشاهده شده است.
زهیر و حبیب را رها می کنم و کنار عباس که مقابل خیمه اش نشسته، خیرۀ افق می نشینم، به سکوت. که در آرامش حضورش، عطش و آفتاب و خستگی رنگ می بازد. ناخواسته خاطره ای میان سینه ام جان می گیرد که همراه آمدنش، آرام زمزمه می کنم: «پدرم، قرظه انصاری، تا آن زمان که بود، حکایتی را هزار باره، به قاعدۀ لالایی هر شب، برایم می گفت. نمی فهمیدم چرا چنین پر تکرار، مرور یک واقعه می کند. انگار بزرگ ترین ودیعه و گران بهاترین میراثش را به من می بخشید، آن چنان که به شیدای
آخه یک ساعت و نیم طول کشید!
منم که عرقو! یعنی چنان عرق می کنم که هر کی ندونه زیر آفتاب بیل میزدم! عرق رفت تو چشمم و سوززززوند عرق رفت تو دهنم و رسما مزه نمک اومد! :|
هیچی دیگه رفتم حموم بعدش
آهان لازم که نیست بگم که مامان نبود که تونستم جاروبرقی بکشم هوم؟
خیییییییییییییلی آشغال داشت خیلی زیاد :/
اذانه
مَردم منم ، اسباب هیاهو شده ام
هرجا که نیاز بوده من رو شده ام
برجام دوپهلوی سیاست مردان
وقت ظلمات نیمه شب رو شده ام
.
کانون تمام گفتگوهای جهان
بازیچه شهر آرزوهای جهان
سربسته تر از پیام سرّی در جنگ
پیچیده چنان بگو مگو های جهان .
من از ساعت حدودهای سه بیدارم. از امروز و الان میخوام سخت تر و بهتر و با دقت تر از همیشه کار کنم. چنان غرق کارم بشم که انگار هیچ چیز دیگه ای جز اون و من وجود نداره. بزن بریم که یه روز معرکه رو بگذرونیم. من عاشق کار کردنم. و چقدر احساس خوشبختی میکنم که میتونم کار کنم.
اگر بپرسی آدم های این جا چه جوری اند، می گویم مثل همه جای دیگر. نسل و نژاد آدمی راستی که ازیک قالب و قماش است بیش تر آن ها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگی شان می کنند و آن اندک فرصتی کهبرایشان به جا می ماند، چنان به وحشتشان می اندازد که باهر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر می آیندآه از این سرشت آدم ها
خصوصیتی در سگ ها وجود دارد که بسیار شباهت روان شناختی به انسان دارد. تا بحال روی این ویژگی قابل توجه! بدیهی! علنی! اندیشه نکرده بودم.
در نزاع سگانه تنهایی وجود دارد امّا با قدری خون و پارگی معنا و ارائه می شود. وقتی دعوایی در بین سگ ها بوقوع می پیوندد _ فرضاً، خویشاوند، خویشاوندان، رفقا، نه تنها میانجی نمی شوند، که بل که خود جزو مهاجمان هستند.
ذهن من به این فرم این مسئله را در آورد: روزی من از تو یاری خواستم، تو یاری ام نکردی. تنهایم گذاشتی و دست
بعد
از انتشار اخبار مبنی بر کشته شدن ذاکر موسی فرمانده گروه غزوةالهند در
کشمیر، حکومت نظامی در مناطق مختلفی از دره کشمیر اعمال شده است. دیروز در
بعضی مناطق درگیری هایی میان جوانان معترض و نیروهای امنیتی اتفاق افتاد.ترس از گسترش تظاهرات سبب شده است که دره کشمیر هم چنان در شرایط حکومت نظامی قرار گیرد. _______________________________در
حالی که کشمیر اعتراضات متعددی را در دوره های مختلف از جمله اعتراضات دهه
۹۰ و سال های ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ را تجربه کرده است اما از
نظریه گلوله جادویی براین باور است که پیام هرگاه به مخاطب عرضه شود اثر خود را می گذارد. اگرچه در درستی این نظریه تردیدهای بسیاری است اما هرگاه پیام از فرم و محتوای درست و قوی برخوردار باشد اثر آن در مخاطب بی گمان بسیار بالا خواهد بود.
#پیام_عاشورا به مثابه گلوله جادویی است هرگاه بمخاطبی خورد در جان او نشست و اثر خود را گذاشت. شاید از این حیث پیامی بالاتر از آن نیست. قدرت پیام عاشورا را در فرم و محتوای آن باید جست.
فرم این پیام از خون و قیام ساخته
امام سجاد (ع):
«اى
خداوند، ما را از فریب سراب آرزوها به سلامت دار و از شر و فساد آن
ایمنى بخش و مرگ را در برابر ما بدار و روزى مباد که از یاد مرگ غافل باشیم.
اى خداوند،
در این جهان، آن چنان از عمل صالح برخوردارمان فرماى که وعده دیدار تو را با
همهٔ نزدیکىاش دیر شماریم و آتش اشتیاق ما در پیوستن به تو در دل زبانه کشد،
آنسان که مرگ سراى انس ما شود که بدان دل بربندیم و آشیانهٔ اُلفت م
در نصب پمپ باید دقت کرد طوریکه محفظه پمپ در زیر سطح تراز آب استخر قرار گرفته باشد (فشار مثبت) و پروانه آن کاملا در آب غوطه ور شود. همچنین محل استقرار پمپ حتی الامکان نزدیک استخر بوده و پمپ ها باید روى پایه بتنى نصب، تراز و محکم شوند. هر گونه ناترازى پمپ با قرار دادن فاصله پرکن در زیر پمپ یا موتور، اصلاح مى شود. چنان چه پمپ در محلى نصب شود که لازم باشد سر و صداى ناشى از ارتعاش پمپ محدود گردد، سراسر فونداسیون پمپ باید روى بالشتک چوب پنبه اى قرار د
در نصب پمپ باید دقت کرد طوریکه محفظه پمپ در زیر سطح تراز آب استخر قرار گرفته باشد (فشار مثبت) و پروانه آن کاملا در آب غوطه ور شود. همچنین محل استقرار پمپ حتی الامکان نزدیک استخر بوده و پمپ ها باید روى پایه بتنى نصب، تراز و محکم شوند. هر گونه ناترازى پمپ با قرار دادن فاصله پرکن در زیر پمپ یا موتور، اصلاح مى شود. چنان چه پمپ در محلى نصب شود که لازم باشد سر و صداى ناشى از ارتعاش پمپ محدود گردد، سراسر فونداسیون پمپ باید روى بالشتک چوب پنبه اى قرار د
به نام خالق آرامش
آری با بالهای چیده شده در انتظار بالهایی هستم که در تمام عمر در کنارم دارمشان
بدون این که چیزی از بودن و پرارزش بودنشان بفهمم. بالهایی که هر نوزاد در اولین
روز از به وجود آمدنش آنها را دارد و حتی در نداشتنش هم نمیتواند یاد و خاطرشان
را از یاد ببرد.
آخر آن بالها که فراموش شدنی، نیستند. مگر میشود بالهایی که تو را به رشد
رسانده و اولینها را با وجودشان تجربه کردهای را از یاد ببری. بالهایی که تمام
وجودیتت را
مرد رعیت چنان باولع کار میکرد که جانش خیس عرق شده بود.
انگار که وضو گرفته بود، غسل کرده بود!
+من هم امیدوارم که حال شما خوب باشد. امیدوارم که زحمت مردم ما تلف نشود. همین الان که اینها را مینویسم، در دلم آشوب است. به قول ننه انگار تو دلم رخت میشورن!
آیا چشمان تو حقیقت را به من میگوید؟ یا زندگی از ابتدا چیزی دیگر بوده است؟
ای شعر کوتهم خبر امتحان بگوبا اینکه سادهای فقط احوالمان بگو
گفتی که «محرمان خلوت انسیم غم مخور»؟با ما مگو که غمت چیست، داستان بگو
هر جا که رفتی و قلبت گشوده شداز خوابهای پریشانِ پلکمان بگو
له شد وجودمان از بس کنایه خورداما تو بگذر و از ایمانشان بگو
اصلا نگو! شاید درست نیستباشد میانمان ک چنین و چنان بگو
شعر: فاطمه افشاری
گفتیم که....
۱. رفتارهای رهبران بزرگ الهی را تنها با شناخت اصول آنها میتوان درک و تحلیل کرد.۲. گاهی فتنه ها چنان تودرتو طراحی و اجرا میشوند که حتی انقلابی دو آتیشه اگر به این پیچیدگی اشراف نداشته باشد، هم خطا می کند و هم عکس العمل رهبر خود را تخطئه می کند.
ادامه مطلب
گاهی نسیم رحمت خداوند عجیب می وزد؛مراقب باشیم،
که از این نسیم و رحمت الهی خود را دور نکنیم.
یک گناه و خطاء چه بسا انسان را چنان از این نسیم دور کند؛ که دیگر راهی برای برگشت نباشد.
وچه کارهای خوبی که باعث می شود وجودمان سراسر از محبت و عشق به محبوب شود.
گاهی چنان از تو نا امیدم که مدام حضورت را انکار می کنم، اما گاهی چنان شگفت زده ام می کنی که سرم را بالا میگرم و بی درنگ رو به آسمان لبخندی سراسر عشق می زنم ، می دانم که گاهی چه اندازه از من و کار هایم ناامید ،خسته و دلتنگ می شوی .
این من هستم که همیشه تنهاپناهگاه زندگی ام تو هستی ، گاهی از خودم می پرسم من چ کار میکنم چه کار میتوانم انجام بدهم ؟ برای او که آن بالا است و عاشق من است و هر کاری انجام می دهد تا من لبخند بزنم خودش گفته آن هم نه یک بار
می گویند وقتی که آدم دارد از بلندی سقوط می کند، عملکرد مغز خیلی سریع می شود. انگار که تخلیه ناگهانیِ انرژیِ جنبشی، نیرویی به ذهن آدم وارد می کند و چنان شتابی به آن می دهد که باعث می شود فکر کنی دنیای آن بیرون مثل فیلمی است که روی دور آهسته به نمایش درآمده است.
از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری
این مقاله توسط آقای محمد برفی نوشته شده. من اشکان ارشادی آنرا در راستای اتحاد اسلامی به دیده خودم مناسب دیدم حالا نظر شما چیست؟
مسلمانان برای داشتن تعامل اجتماعی بهتر با یکدیگر نیازمند به شناخت یکدیگرند آن هم در شرایطی که در دایرة مذهب و فرق قرار گرفته اند. کشورهای اسلامی در صورتی خواهند توانست از روابط حسنه برخوردار و امّت واحدی را تشکیل دهند که بتوانند شباهتها و مشترکات فرق اسلامی را کشف و با زبانی مشترک در جهت توسعة مشترکات و اصول مسلّ
بیدار که شدم بازوانش، پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پسسر و گردنم را
میرقصاند.
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستینش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیشتر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.
هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
بیدار که شدم، بازوانش پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پسسر و گردنم را
میرقصاند.
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستینش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیشتر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.
هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
از دوشیزه بهارنارنج از زمینبه بهرام از کهکشان راه شیریآقای بهرام سلام، حالتان چطور است؟هوای کهکشانتان چگونه است، تعطیلات عید کهکشانتان را با 61و ناهید خانم به کدام سیاره سفر میکنید؟ یک وقت خدایی نکرده طرف های زمین نیایید.میدانید آدمیزاد موجودی مغرور است اما چنان ناتوان است که ویروسی کوچک دمار از روزگارش در می آورد..ویروس دیگر، ویروس نمی دانید چیست؟ ویروس ذره ای بسیار کوچک است که حتی نمیشود آن را با ذره بین دید میرود در بدن ادم ها و لات بازی
هر بار که از کسی شنیدهام که : این ما نیستیم که کتابها را انتخاب میکنیم، بلکه کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند برایم سوال شده است که آیا حقیقتا اینطور است؟ و این یعنی من هیچ تجربهای در این مورد نداشتهام.
اما جدیدا، دارم به این باور میرسم که بله، این کتابها هستند که ما را خیلی به موقع انتخاب میکنند.
بعد از این بحران، از کتابهای توسعه فردی شروع کردم: بهتر شدن را امتحان کردم. اما من در آن روزهای ابتدایی، به تقویت مهارتهای ارتب
به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که مینویسم و میدانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بیخبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را میکشید.من اما بیصبرانه منتظر تو بو
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پرورم
هیچ حاصل بجز از خون جگر نیست مرا
........................................................
........................................................
دل پروانه صفت گر چه پروبال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست م
گاهی دلمان عجیب میگیرد؛ گاهی بغضهای نترکیده داریم؛ گاهی به دنبال یک گوش شنوا میگردیم؛ گاهی مشکلهایمان آنقدر زیاد است که خود را یک کلاف سردرگم مییابیم. ولی در بین همه این گاهیها ...
تا خورشید هست و هر روز طلوع میکند
تا خورشید هست و هر روز غروب میکند
آسمان مال من است
این زمین مال من هست
ماه خورشید
هرچه هست سهم من است
پس به این سهم
خدایا
نور امید مرا
تو نگهدار پرنور
که زندگی
همچنان زیبا است
زهرهمهدیان
فکر نکن که تنها موندی ، فکر نکن بی کسی اومده سراغت
فکر نکن رفتم پی زندگی عاشقونم
فکر نکن بی هدف شدی
فکر نکن تنهایی دلت تنگ میشه
رفتم کمی دراز بکشم آروم بشم ک چند ثانیه چشم هام بسته شد
بعد چند دقیقه چنان از خواب پریدم که ترسم گرفت دستمو گزاشتم رو قلبم ....
غوغایی بود، تنگ شده بود برات، هنوز ساعتی نگذشته که به این حال دچار شده
حس میکردم دستت تو دستمه
کاش به جای چند ثانیه ساعت ها میگذشت...
سلام علیکم....
عرض کنم که رحمه للعالمین فرمودند:
"خانه اى که در آن قرآن، فراوان خوانده شود، خیر آن بسیار گردد و به اهل آن وسعت داده شود و براى آسمانیان بدرخشد چنان که ستارگان آسمان براى زمینیان مى درخشند."
اینم منبعش: کافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص610
ادامه مطلب
محققا در مثل , زندگی دنیا به آبی ماند که از اسمانها فرو فرستادیم تا به ان باران انواع مختلف گیاه زمین از انچه ادمیان و حیوانات تغذیه کنند , بروید تا ان گاه که زمین از خرمی و سبزی به خود زیور بسته و ارایش کند و مردمش خود را بر ان قادر و متصرف پندارند . که ناگهان فرمان ما به شب یا روز در رسد و ان همه زیب و زیور زمین را دور کند .
و زمین چنان خشک شود که گو یی دیروز در ان هیچ نبوده
سلام
چهارشنبه رسید ایران.. خیلی خبر خوبی بود و من دل تو دلم نبود که ببینمش اما خب گفتم ادمی که از سفر میاد یه چند روزی زمان نیاز داره برای ریکاوری!
همون چهارشنبه تلفنی صحبت کردیم و قرار شد تو هفته اینده باهم هماهنگ شیم و قرار بذاریم.. اما خب من خیلی دلتنگش بودم..
دیروز از ظهر با بچه ها بیرون بودیم و مشغول خرید برای یکی از بچه ها .. و چون شب اول ماه رجب بود گفتم برای غروب بریم حرم حضرت عبدالعظیم زیارت..
رسیده بودیم اونجا و مشغول زیارت بودیم که تلگرام
گاهی ممکن است فقط سرتان را بچرخانید تا مطمئن شوید قبل از بیرون آمدن از پارکینگ همه چیز مرتب است یا شاید بعد از گذراندن ۹ ساعت پرواز، یک حرکت کششی خوب داشته باشید.اکنون شما دچار موجهایی از درد عضلانی، غیرقابل تحمل میشوید که پشت شما چنان درد میگیرد که به سختی میتوانید بایستید. از آنجا که ادامه مطلب
تو مسافر عشقی و من هر دم در یادت.
فکر کردن به تو، چنان در بیداریم جاریست، که هر لحظه حضورت را احساس میکنم.
چشمانم را هم که میبندم، کنارمی.اما اینبار پر رنگ تر.زیباتر. ملموس تر...
این پاییز فقط دستانت را کم دارد تا کوچه های باغ فردوس را قدم بزنیم و کنار کوچه ی دلبر عکسی به یادگار بگیریم و من از این عشق سرمست شوم و انتظار باز دیدنت را هرچه طولانی، هرچه بیشتر بکشم...
زلف تو داد مرا بر بادمده زلفت را بر باداین دل بر باد رفته من رامده بیش از این بر باددنیا را با خطی سرخکردی شیدای خود در بادلیلی و مجنون ندارد دنیاهرکه تو را دید رفت بر بادبگذار بگویند بیگانگانهرکه دید تو را،رفت بر باد
+گاهی چنان غرق در بوی تو میشوم که فراموش میکنم دنیایی در بیرون از این حرم دلی که ساخته ام در جریان است،دنیایی فارغ از تو و دلگرفته ای به بهانه ی تو
ای کاش درست مینوشت خرکسی را که گفت زمان درمان دردهایمان میشود
یه بسته خرما گرفتم داخلش زنبور بود
بردم پس بدم
یارو گفت این اصل و خالصه دیگه
گفتم اون عسله، باید داخل این شتر باشه
....
۶ سالگی اولین بار میخواستم تنهایی برم حموم هنوز لخت نشده بودم مامان بزرگم داد زد محمد آب جوش میریزی بسم الله بگو جنا فرار کنن نسوزن
همونجا چنان ریدم تو شلوارم که ۱۲ سالگی تنهایی نمیرفتم
به محبتت محتاجم دستانت را دوست دارم زندگی بخشی رودخانه را به یادم می آورد و طراوات برگ سبز کاج اگر بدانی چگونه به تو می اندیشم خودت را نیز نخواهی شناخت این هنر من است که به واسطه ی تو بدان آراسته ام , حتی اگر زیبا نباشی زیبا وصفت می کنم , چنان که کسانی که تو را ندیده اند هم دوست دارت شوند از من تشکر نکن در واقع این هنر توست که من را هنرمند کرده ای ... #الهام_ملک_محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
نظام تربیت آنچنان مهم است که عارض تمام بی دینی ها میباشد و دین پیامبر از همین نظام تربیت و رشد ذات پاک او میباشد و جبرائیل از ذات او می آید و جذب ذات او میشود و لذا تربیت چنان مهم بوده که ذات آدم از تربیت درست آمده بود و باید موانع رشد ذات را با تربیت درست مهیا کرد .
درباره این سایت