نتایج جستجو برای عبارت :

انگار خودم نیستم، حالا خودم میشم

حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
به حرف هاش گوش میدم 
و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت 
نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم 
.
.
.
حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم  چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن 
انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم 
اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم 
میخواستم بهش دلداری بدم 
میخ
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
دل بی  پناه من... 
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد 
من با گذر ثانیه ها میمیرم 
در این شعله ی قدیمی سال هاست در حال سوختنم
دیگر نه ان اهنگ قدیمی حالم را جا می اورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر  شر باران 
دلم هزار تکه شده و تکه های تیزش شاه رگم را بریدههه... 
تاول های چرکین تمام بدنم را پوشانده...
از جیغ های خفه گلوی جانم زخمی است انگار استخوان هایم خالی اند بدنم میسوزد... از درد مینالم، به خودم میپیچم... 
گاهی به خودم میگویم ای کاش 
ای کاش یک نفر
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده...
انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
هم
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
این منم قوی تر از همیشه 
به خودم تبریک می گم 
حالا وقتشه 
وقت کاری که بهمن 95 نمی فهمیدم یعنی چی 
اما حالا می فهمم 
فقط باید رفت جلوتر حتی اگه انگار همه چی از دست رفته 
حتی وقتی انگار هیچ چیزی نیست و ته قلب خالی شده
باید رفت
اون جلوتر چیزای بهتری هست 
جواب سوال ها 
پاسخی برای رنج ها و غم ها
بالاخره غبار می ره 
خورشید میاد 
چشم هام می بینه ...
 
× که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد 
× خورشیدی که درون هر کدوم از ماست 
خورشیدی که باید بیدار کنیم
راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا... نمی دونم!
حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.
کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتون
آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و تکون که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم .
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیق‌تر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست 
بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست 
هیچی مهمتر از خودم نیست 
حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده 
و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر می‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم می‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم می‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمی‌کردم و داشتم کار خودم رو می‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی می‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش
همیشه تو زندگیم اگه مشکلی پیش اومده، یا به خودم بخشیدم یا تقصیر رو گردن کسِ دیگه ای انداختم. اما این گندی که الان دارم می زنم، در حالی که میدونم تبعات بسیار سنگینی رو هم به بار داره، هیچ جوره قابل چشم پوشی نیست. به یاد ندارم تو هیچ مقطعی از زندگیم همچین حرفی زده باشم، و نه حتا درک میکردم چطور آدما میتونن همچین حرفی در مورد خودشون بزنن، اما امشب واقعن حس کردم از خودم بدم میاد. بعد ازین حقیقت که از خودم بدم اومده متنفر شدم. و ازین همه حسِ منفی که د
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توانش قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توان قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
بسم الله
 
امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جا
من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟
خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.
من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟
خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...
من: چه جوری یعنی؟
خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.
من: منطقیه.
خودم: خ
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
نمیتونم کار کنم. نمیتونمو دیگه دارم نا امید میشم. نا امید میشمو پیش خودم میگم شاید باید ول کنم. شاید باید مغلوب افسردگی بشم. شاید باید جا بزنم. شاید باید دست از این تقلا بردارم. انگار فقط دستو پا بزنم و نتونم خلاص بشم. میترسم از این وضعیت. خیلی میترسم. انگار این بار مثل بارهای قبل نباشه. از خودم دارم ناامید میشم. از این که انگار دیگه نمیتونم اونجوری که باید کار کنم. دلم میخواد های های گریه کنم. هیچکس منو درک نمیکنه. خوابم زیاد شده صبح ها تا هشت خوا
خیلی وقتا با خودم میگم چرا این لطفو در حق این آدم میکنی؟ چرا داری از جون و دل برای کار یه نفر دیگه مایه میذاری در حالی که اون نمیبینه و شاید واقعا قدردانت هم نباشه؟! خیلی وقتا خودمو دعوا میکنم و زورم به خودم نمیرسه!
و یه موجود لجباز در من میگه: من کارمو درست انجام میدم، چون اینطوری خودم حس بهتری دارم، حالا اون فرد بخواد نمک نشناس باشه یا قدردان!
و همیشه هم میترسم که مورد سواستفاده قرار بگیرم، که بارها قرار گرفتم و خودم متوجه نشدم! 
انگار دوتا مو
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان می‌خوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت می‌خواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمی‌دونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معش
یه موقع هایی ناخواسته یا خواسته همچین از خدا دور میشم که باورم میشه انگار بودن و نبودنش فرق نداره!
یا انگار بود و نبود من واسه اون فرق نداره!
مثل این روزای من که خیلی ازش ناامید و دور شدم. فقط چسبیدم به هدفهایی که از تلاش واسشون خسته شدم!
دیگه با خودم میگفتم خدا کاری با من نداره و منم دیگه کاری با اون ندارم. به خودم دروغ میگفتم چون مدام به یادش بودم! بهش فکر میکردم!
ازمون خواستن اول دفترمون یه جمله ی تاثیرگذار و انگیزه دهنده توی زندگی بنویسیم.
هر
میرم اینستاگرام و کادوی تولدش ، همونیه که کادوی تولد من بود
میرم اینستاگرام و میبینم جمله هاش ، هموناست که خودم میگفتم
حتی تر میرم اینستاگرام و میبینم سه روزه هر روز داره عکس گل میذاره:))))
فکر کنم نشسته به من نگاه کرده بعد رفته بهش گفته من اینا رو دوست دارم! بخر برام :))) زیباست واقعا زیباااست :)))
دنیایی شده که ملت عاشقانه هاشون هم کپی میکنن.>_<
الان که دارم فکر میکنم توی خیلی از مسائل زندگیم همین بودم.اولش انقدر تو یه چیزی خوبم که الگوی ملت میش
انگار این چند وقت نتوانسته ام درست نفس بکشم! بعد صبحانه امدم توی اتاق و بوی خودم از لای در خورد توی صورتم! الان هم در کمد را چارطاق باز گذاشته ام و لباس ها را ریخته ام روی تخت، نتیجه انکه بو شدت گرفته! قابلیت این را دارم که بابت بوییدن بوی خودم روزی هزار بار از اتاق خارج و دوباره به ان وارد شوم!
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
امشب متل قو هستیم
رفتیم دریا اخر شب و تنها تو خودم بودم
یکم مسخره بازی برای جمع و بازم خودم
یه تنهایی عجیبی عه
تو جمعم ولی انگار یه چیزی نیست
کلی فکر کردم راجب اشتباهاتم
حق بودن!
خیلی خوش نمیگذره،چون من نمیتونم خیلی منطقی باشم یا هر چی...
نمیدونم از اومدنم پشیمونم یا نه
بالاخره اینم یه تجربه میتونه باشه
واسه خودم.
فک میکردم سفر خییلی هیجانی تر و لذت بخش تری باشه
البته هنوز ازش مونده ولی خب تا اینجا که خوب نبود خیلی.
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
«یا لطیف»
امروز ۱۹ روز از آمدنش می‌گذرد و احساس می‌کنم قبل از آمدنش هیچ درکی از زندگی با بچه نداشته‌ام. دیشب در یک گفتگو می‌گفتم به نظرم هیچ انسانی که بچه نداشته باشد نمی‌تواند دنیای بچه‌دارها را درک کند. به نظرم آمدن بچه زندگی را کاملا به دو بخش قبل و بعد از این واقعه تقسیم می‌کند. 
دیروز خیلی به این فکر کردم که چه چیزی در آمدن این کودک هست که اینقدر همه چیز را متحول می‌کند. ظاهر ماجرا این است که سختی‌های فیزیکی زیادی متحمل می‌کند. مثل ک
حتی خودمم نمیدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار میکنم ...انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام ...تنها چیزی که دارم میبینم اینه ک دارم دیوانه وار خرید میکنم ...من شدم ادمی که نباید ...سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن ... سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم میام ...نمیزارم اینجور بمونه از همین امروز تلاش میکنم و دوباره اونی میشم که باید ...
خیلی سعی میکنم هدف بلند مدتی غیر از ازدواج برای خودم داشته باشم ولی انگار بدون ازدواج همه چیز پوچه.انگار فردگرایی بیش از حد لذتی ندارهاز طرفی میدونم ازدواج کردن هم اون آش دهن سوزی نیست که خیلی ها میگنکلا تو این دنیا همه چیز برای یه مدت اولش قشنگه حالا هر چی که باشهخیلی دنبال یه هدف درست و حسابی هستم ولی نرسیدم بهش
این می‌تواند شروع هذیان های ذهن یک دیوانه باشد...یا شاید پایان دربه در گشتن ها برای یک صفحه‌ی سفید که گنجایش لااقل کمی از حرف هایش را داشته باشد...
به هر حال آغاز باشد یا پایان وصلش کرده‌ام به تو...مثل همیشه‌ی خودم که مدام میدوم سمت تو...حالا تو هم مثل همیشه‌ی خودت باش، انگار نه انگار...
اینجا تازه شروع شب است...شروع حرف های ناتمام...
-نیمه‌ی‌پنهان‌ماه
-فقط‌به‌سفارش‌"تو‌"می‌نویسم
شاید باورت نشه ولی از این که خودمو دور کردم از خیلی چیزها واقعا خوشحالم. هرچیزی. چه نزدیک چه دور. چه آشنا و چه غریبه. کاش میشد شاید کمی همیشگی بود. اعصاب ادم انگار راحت تر میشه. توضیح حسی که دارم خیلی راحت نیست. حتی نمیدونم چجوری بگم که بد برداشت نشه. اونجا واقعا خودمو گم کرده بودم. هیچ خلوت و تنهایی انگار نداشتم. اشتباه از خودم بود باید ایجادش میکردم. اما وقتی خودتو گم میکنی چجوری باید بفهمی چه کاری درسته؟ حتی به خاطر سوختگیم نمیشد برم بیرون از
با یه لیوان چای عطردار هلو توی تاریکی تکیه دام به میز محل کارم و دارم به بهار پشت در شیشه ای خیابون نگاه میکنم هر چی بیشتر میگذره بیشتر تو خودم گم میشم
آروم وایسادم و دارم این ۶ماهی که گذشت و میبینم 
پیش خودم میگفتم تو این ۶ماه انقدرر تغییرای محسوس میبینم ک بیا و ببین
 اما حالا...همه چی کند پیش میره  ولی روزا دارن میدووَن و من....منم هیچی 
پیش خودم میگم بابا مگه الکیه؟ یهو همه چی‌بشه گل و بلبل؟!!! 
 همون قدری ک طول کشید تا عوضش کنی، زمان میبره تا
از وقتی مادر رفت، دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. نه اینکه قبل از رفتنش، همه چیز خوب بود. اما حداقل زندگی یک عادت خسته کننده شده بود که بدون هیچ بازی زمانی، فقط می گذشت. حالا اما همه چیز به مرگ نزدیک است. نمی شود به مرگ این و آن فکر نکرد. زوال، زندگی را خورده و حبابی بالای سر ما پدید آورده. خیلی سخت است که خطوط روی چهره آن هایی که دوست شان داری را بشماری، و هر لحظه دلهره ی مرگ کسی را داشته باشی.یک آدم دیگر شده ام. برخلاف همیشه، دیگر چندان روی کارهایم فکر ن
انگار که زمان به عقب برگشته باشد گوشی‌های هوشمندمان به اندازه‌ی یازده دو صفرها تنزل پیدا کرده‌اند،با درد بدن‌هامان چه کنیم!؟
صبح‌ها عادت داشتم اول کانالهایم را چک کنم،الحمدالله که هیچوقت خبر خوبی نبود زلزله بود اگر نه گران‌تر شدن یا نماینده‌ای  که جایی چیزکی بگوید و ما ببینیم بعد سر تکان دهیم که باورت میشود این مجلس ماست و این‌ها نماینده‌های ما؟ بعد برویم به زندگیمان برسیم.
صبح که بیدار شدم حس میکردم از دنیا بریده شده‌ام ،یعنی آن بی
داشتم فکر میکردم چند سال دیگه هیچکدوم ازین آدما کنارم نیستن
دوستام منظورمه،همینجوریشم من پیام میدم هستن وگرنه کلا انگار نه انگار
یعد با خودم میگم آیا واقعا ارزش این همه ناراحتیو داره؟نه فکر نکنم.
ولی کاری که دست دل باشه رو نمیشه منطق آورد واسش.
دله دیگه،خره...نمیفهمه که :/
هی بهش میگم ولشون کن مهم نیستن،نادیده بگیر،پشیمون میشن.ولی ته دلم هنوز یه تیکه ای داره که درد میکنه.
چهار روز روی خودم تمرین میکنم،آروم میشم،یهو یکی یه چیزی میزاره،یه چیز
چند وقتی بود که خودم رو خلع سلاح کرده‌بودم و توان جنگیدن نداشتم، تا این‌که امروز تو جلسه اعضای آزمایشگاه چندین بار پرسیدن: "به نظر شما این رو چی‌کار کنیم؟ چه طور پروژه رو زمان‌بندی کنیم؟" و یهو به خودم اومدم و دیدم که هه، انگار من بر خلاف تصوراتم نامرئی نیستم! :)))
 
پ.ن: مثل من نباشید، قبل از شروع و ازخودتون شکست نخورید.
بسم الله 
از بوی سیگار متنفرم، حالم را منقلب می کند با این حال در مواقع نادری بشدت دلم می خواهد سیگار بکشم ! آن حالتی که می توانی یک وری روبروی پنجره پشت یک میز بنشینی، به بیرون نگاه کنی ،  با تانی و خیلی آرام کام بگیری و بعد سرت را کمی بگیری بالا و دود را با همان آرامش بدهی بیرون و همزمان با این کار توجهت به چیزی پشت پنجره جلب بشود . این صحنه را گاهی به شدت نیاز دارم . گاهی یعنی وقت هایی که دچار تب ذهنی شده ام . یعنی چیزی  اعماق وجودم را سوزانده که
همم،
بعد مدت ها، اولین باره که حس میکنم تحقیر خودم کافیه. به اندازه ی کافی خراب کردم خودمو جلوی خودم. حالا از این که دلیلش چی بوده (و خودم هم احتمالا نمیدونم) بگذریم. ولی میخوام امتحان کنم، شاید منم بتونم متن غیر چرت تولید کنم(نه?). پس این بلاگو استارت میزنیم دیگه. پروژه های قبلی که ماکسیمم سه چهار روزه کنسل میشدن :-" ولی یه حسی بهم میگه این شاید اونطوری نباشه!
خب دیگه:)))))) شروع میکنیم!
از بخشی از زندگیم شدیدن بدم میاد. به طور کلی اگ‌ هم بخام بگم کلن از خود قدیمم بدم میاد... اما خب اگ بخایم سال های مدرسه رو در نظر بگیریم، ابتدایی بد ترین دوران زندگی من بوده. شدیدن ادم مزخرفی بودم و ادم های عادیی هم دورن بودن... کلن ایام خوبی نبود! و حالا حس میکنم ی سیلی بدی از اون دوران خوردم و شدیدن جاش درد میکنه... عادم هایی ک دوست نداشتم تقریبن ب زندگیم برگشتن و منم انگار همون عادم مزخرف قدیم شدم!
کاش بگذره... کاش بزرگ شم و ب اون درجه بی اهمیتی برس
همون مسیر همیشگی 
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
قبلا حقوقمو که میگرفتم
با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو
میگشتیم 
قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم
انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم
تنهایی پیتزا نخورم
روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 
که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 
یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم
به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 
انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق
ندارم تنهایی از چی
دو روز است دلم دارد ضعف می‌رود برای اینکه ماه رجب عزیز از راه برسد و خودم را در حصن امن آغوشت گم‌ کنم و خودم را برایت لوس کنم و زمزمه کنم یا مَن اَرجوهُ لِکُلِّ خَیر...
حالا سر از پا نمی‌شناسم برای این‌که تو هم در آغوشم بکشی یا ذوالجلال و الاکرام...
ماه رجب،ماه امید است برایم.انگار چراغی در دلم روشن شده است.چراغی گرم و پر نور، که نگرانی‌هایم را تویش میریزم، عزیزانم را به آن میسپارم، کنارش می‌نشینم و برای عزیزکم قرآن می‌خوانم...
پی.نوشت: این د
خیلی وقته مطلبی اینجا ننوشتم. شاید به خاطر درگیری زیاد بود ولی خب قطع اینترنت باعث شد دوباره یه نگاهی اینجا بندازم
واقعا نمیدونم چی بگم. الان اونقدر عصبانیم که دوست دارم کل شیشه های خوابگاهو و دانشگاهو و هر چی دستم رسید و بشکنم. من خودم ماشین ندارم گرونی بنزینم واسم اهمیتی نداره به بقیه مردمم فکر نمیکنم ولی خداییش این قطعی اینترنت کلن زندگی ادمو مختل میکنه. انگار شدم مثل یه مرده متحرک که هیچ کاری نمیتونم بکنم جز اینکه به زندگی نباتی خودم ادا
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
به طور تخمینی میتوانم بنویسم لعنت خدا بر آنچه که تو را از نوشتن منع کند. حالا که این صفحه را باز کرده‌ام پی برده‌ام. اینجا را دوباره باید سروسامان بدهم. همانطور که خودم را. همانطور که با نوشتن، خودم را. دست‌ها و انگشت‌هایم را به کیبورد سابق، به لغات، به نیم‌فاصله‌ها، به رهایی. این حجم از اجحاف در حق فضایی که پنجره‌ام رو به زیبایی‌ها و دایره‌های دوستی‌ست، به دور از انصاف است. حالا که کنترلی نیست. حالا که من اینجا خود خود سین هستم. اینجا که
شب دوم
ساعت سه بامداد...درد و درد و پیچیدن به خود...
بیدار شدم و تنها مسکنی که باقی مونده بود رو خوردم و بلافاصله لای پتو پیچیدم...درد امانم رو بریده بود و به سوزش مری توجهی نمیکردم...حالت تهوع داشتم و دلم میخواست دست کنم ته حلقم و تمام دنیا رو بالا بیارم ولی باید قرص رو داخل معده ام نگه میداشتم که اثر کنه...التماس میکردم...وسط التماس هام از خدا انگار خوابم برد...
حالا ساعت 6:30صبحه و من انگار کمبود خواب دارم...خودم رو به هر بدبختی که شده میکشم از تخت پای
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
بی اغراق
قطعا دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
صبح که پاشدم فکر میکردم کلش فقط یه خواب بود. یه خوابی که خودم ساخته بودم.
ولی نبود
همش واقعی بود.
.
.
انگار دیگه قدرتِ توصیف لحظه هارو از دست دادم
شایدم دلم میخواد همه اش مالِ خودم باشه؟ اره، اره دلم نمیخواد هیچ کس رو شریک کنم توش.
شاید بعدها نوشتم. 
باید نگهشون دارم واسه روزای دلتنگی..
به شدت انسان گریز شدم!
حس میکنم خیلی از خدا دور شدم و اینهمه دل مشغولی و سرگرم شدن تو فضای مجازی من و از اصل وجودم دور کرده
مدت کوتاهی اینجا رو غیرفعال کردم
اینستارو حذف کردم
تلگرام و حذف کردم
اما چون به پناهیان نیازمند بودم بله نصب کردم
اینستا کاری برام پیش اومد دوباره نصب کردم
اینجا محتاج دعا بودم و برگشتم التماس دعا بگم
انگار فضای مجازی جزئی از زندگی ما شده
جز جدایی ناپذیر!!!
حالا که انقدر بهم وصله چرا اینجا از خدا ننویسم
دلم میخواد من بعد ا
من سر نوشتن خیلی با خودم درگیرم. هربار که شروع به نوشتن داستان می‌کنم، انگار یک سطل آب یخ روی خودم می‌ریزم. ناامیدی تمام وجودم را در خود مچاله می‌کند و حس می‌کنم هرچه رشته‌ام پنبه شده است. به خودم می‌گویم من که عرضهٔ نوشتن یک داستان کوتاه خوب را ندارم و نمی‌توانم سر و تهش را خوب هم بیاورم، من که هیچ نگاه تازه و نویی به اتفاقات پیرامونم ندارم و همه‌اش از یک‌مشت کلیشه می‌نویسم، چرا باید دلم بخواهد نویسنده شوم؟ چرا یک مشت اراجیف چاپ کنم و ا
معلم بودن دنیای خیلی خیلی هیجان انگیزی است که همیشه دوست داشتم تجربه اش کنم. وقتی وارد دنیای گرافیک شدم هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اسم خودم را معلم گرافیک بگذارم! ولی امروز دوست دار خودم را یک معلم گرافیک خطاب کنم و با معلم بودنم کلی حال کنم. 
حالا من بیشتر از ۲۰ شاگرد در حوزه های مختلف وب و گرافیک دارم و بابت تک تک شان از خودم افتخار در میکنم!
کاری سخت و لذت بخش درس خواندن .
با خودم میگم چه کاری بود اینم شد راه زندگی اینم شد روش زندگی بعد دوباره با خودم میگم تو توی همین راه به خیلی از ارزوهات رسیدی ولی فعلا دوست دارم گریه کنم و بگم خدایا سخته من هر کاری کردم امسال راه راحت تر رو برم نشد که نشد اخر افتادم تو دور کنکور دادن هرچی دعا کردم تلاشم کردم راه دیگه ای پیدا کنم انگار حس کمال گراییم نذاشت که نذاشت .
یه پسری توی کتابخونه دانشگاه هست اونم مثل من درس میخونه انگار داره پایان نامه مینو
تغییر کردم ، یک ماه و سیزده روزه بخاطر اینکه خودم رو نشون بدم تغییر کردم . تو این مدت از اینجا به اونجا میرفتم که یه چیز رو ثابت کنم ، حالا فهمیدم که اون چیزی رو که خودم داشتم از بقیه میخواستم که به من بدن ... 
بد وضعی بود خلاصه 
این جمله مدام توی سرم تکرار می شود " بازنده ها ! دست ها بالا! " با یک ریتم بچه گانه. شبیه شعر برنامه ی بستنی ها. برنامه ی تلوزیونی دوران کودکی ام. دو تا بستنی بزرگ و یک پلیکان با گلوی زرد بزرگ. قبل از شروع برنامه همه با هم می خواندند : " حالا بگید! دست کی بالا ؟ ...بستنی ها .بستنی ها! ـنقدر مضطربم که انگار فردا روز کنکور سراسری باشد . اینقدر مضطربم که انگار قرار است هر لحظه در بزنند و خبری بدهند که انتظارش را ندارم. بوی دارچین و زنجبیل بیسکوییت هایم حال
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
داشتم فکر میکردم شاید نباید خودمو بکشم که فوق فلسفه قبول بشم. البته این نه به معنی جاخالی دادن و شونه خالی کردن باشه. مثلا میشه من تمام کتابارو بخونم زبان انگلیسیمو کار کنم. فرانسوی رم خودم کار کنم بعد که اون یکی تموم شد اینو برم کلاس.. عکاسیم که جای خود. حالا مثلا دانشگاه تهران قبول نشم یا دکتری مثلا نگیرم! چی میشه؟ چرا اینقدر مدرک مهم به نظر میرسه؟ من که میخونم برای خودم که یادبگیرم و بفهمم میخونم بدرک که نشد. وقتی میبینم هستن آدمایی که نصف من
بسم الله
از بچگی هر چیزی را خراب میکردم عذاب وجدان میگرفتم.از اینکه میتوانستم بیشتر مراقب باشم و نبودم و حالا خرابش کردم و زحمتی میشود برای خانواده ام.هیچ وقت پدرم برای خراب کردن هیچ چیزی حرفی به من نزد.حتی وقتی ال نود نو را مادرم داد که توی پارکینگ بزنم و من که شونزده سالم بیشتر نبود بیش از حد گاز دادم و خورد به در و مجبور شدیم دو تا از درهایش را عوض کنیم پدرم هیچ چیز به من نگفت.اما همیشه چون از خودم کسب و درآمدی نداشتم به خراب کردن چیزها حس بدی
هر روز ،‌ انگار ، قراره همه چیز از همین امروز شروع بشههر شب ، انگار ، همه چیز آماده شده تا همه چیز از فردا شروع بشه
یه همچین تفکراتی توی خودم میبینم خلاصه
***
توی تیوان فیلمبرداریه
حدود 5 ساعت داشتن یه سکانس رو میگرفتن
هی میگفت شایان بیا ، همه بارا روی دوش منه بعد تو عقب موندی؟
یارو میگفت : کاااااااااااااااااااااااااات
دوباره میگیریم
سه چهار ساعتی گذشته بود که دلم میخواست برم بزنم پس کله شایان بگم بدو دیگه پدر سگ دهن مارو سرویس کردی
***
رشد و پی
نمیدونم تاوان چی رو دارم پس میدم؛ واقعاً نمیدونم چوب چی رو دارم میخورم؛ چوب سادگی و احمق بودنم؟
ده ماه تمامه که همه زندگیم شده یه دختر، خودمو به آب و آتیش زدم که اونو واسه خودم نگه دارم، خودمو کشتم که از بودن با من خوشحال باشه، آخر سر خودم با دستای خودم دلشو میشکنم، اعتمادشو خدشه دار میکنم و اشک خودم و خودشو درمیارم.
باور کردنی نیست بگم من تا به حال توی زندگیم نه دوست دختری داشتم و نه دنبال برنامه ای بودم و نه عاشق شدم تا اینکه «پ» را دیدم و یک
همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم...!
ترکش های من میره طرفش. 
اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم. 
چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حریم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حریم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!
من می خوام تموش کنم. اما نمیشه...!
همیشه خوندیم که ه
- ما یک مـثال داریم که میگه: هرکسی را منع کردی خدا انگشت میکنه توی چشمت!  یک هفته پیش گفتم فلانی چطور همچین خطا و اشتباهی کرده و امروز دقیقا در فاصله همین یک هفته خودم همین خطا را انجام دادم.  انگار که خواب بودم یکدفعه بیدار شدم.تا حالا همچین تجربه ای داشتین؟پی نوشت: چند روز قبل دوستان توی نظرات فرمودن که خوندن وبلاگ توی
گوشی سخته و این مشکل در قالب واقعا حس می شد، برای همین از کاربلدترین
سایت در زمینه طراحی قالب کمک گرفتم و یک قالب ساده و بنظر
شب های روشن بود که یه جا میگفت چرا اصلا من باید با یکی حرف بزنم وقتی حرف های خودم رو خودم راحت می فهمم . یه همچنین چیزی . حالا امروز عصر که باز شروع کرده بودم به حرف زدن اینو یادم اومد . همیشه وقتی زیاد حرف میزنم حالم بد میشه چون میدونم از بین اون همه حرف یک چیز درست در نمیاد . 
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و ....
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
چند شبه نمیتونم بخابم.. هیچ وقت بی خوابی هامـ اینقدر دردناک نبودن، داره خیلی اذیتم میکنه.. داشتم فکر میکردم امشب با قرص خودمو بخوابونم و اصلا باورم نمیشه دلــمـ به حالِ خودم سوخت انگار میخام جنایتی در حق خودم بکنم! در همین حد-.-  فکر میکنم نباید با قرص بخابم اخه راه دیگه ای نیست .. دیگه چیزی نمونده کمتر از ی هفته ..
این روزا انگار محبت جرمه 
یجا میگفت دو دسته تنهان مهربونا با گرگا خخخ
دیگه چقدر بذل و بخشش هه هه خخ
چقدر لطف و مهربانی
چقدر دیگه باید به طرف حال بدم تا باهام اوکی بشه
اونجا فهمیدم
باید خودم نباشم خخخ
ولی بیخی خودم میباشم هه ها هی هی هو هو
یروز دلتنگت میشن الان داغه دوروییه دوستاشونن
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
بعضی وقتها فقط باید حقیقت رو قبول کرد. فرقی نمیکنه در مورد چه موضوعی باشه. خوب باشه ویا بد. فقط باید پذیرفت و یه نقطه گذاشتو دوباره از نو شروع کرد. 
در یه موضوعی اشتباه کردم. باید اعتراف کنم اعتمادم نسبت به خیلی چیزها از بین رفته اما مدام به خودم میگم باید فرصت بدی تو اشتباه میکنی بی اعتمادیت اشتباست اما تهش میبینم دقیقا همون درسته من باید به خودم اعتماد داشته باشم. و این که خودمو نادیده میگیرم بده. 
من دوستی داشتم که میتونستم تمام و کمال جلوش
برای اینکه دوستم داشته باشیهر کاری بگویی می کنمقیافه ام را عوض می کنمهمان شکلی می شوم که تو می خواهیاخلاقم را عوض می کنمهمان طوری می شوم که تو می خواهیحتی صدایم را عوض می کنمهمان حرفهایی را می زنم که تو می خواهیاصلاً اسمم را هم عوض می کنمهر اسمی که می خواهی روی من بگذارخب حالا دوستم داری ؟نه ، صبر کنلطفاً دوستم نداشته باشچون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد
شل سیلور استاین
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.
دلیل اینکه هیچوقت نمیخوام بچه دار بشم از خودم اینه که میدونم چقدر داغونه روح و روانم و میت
یه بیماری هم هست که صبح کله سحر بیدار میشی تا دو ساعت کار نمیکنی :/ حکایت من شیش اینطورا بیدار شدم هنوز شروع نکردم انگار ادم منتظره لود بشه. 
میبینی چه دختر خوبی شدم صبحای زود بیدار میشم؟ مثل آدم حسابیا ^______^ خودم خیلی با خودم کیف میکنم که سحر خیز شدم.
آدم که صبح زود بیدار میشه هیجان شروع کردنو داره انگار بهش یه فرصت جدید داده باشن. من عاشق این حسم.
همین دیگه مغزم هنوز در حال لود شدنو بالا اومدنه. ساعت هفتونیم میرم سر کارم. 
موقع تقسیم قمقمه‌ها، آبی‌اش افتاد به من. هربار که آبش کردم به هوای این و آن بود. امروز برای اولین بار برای قرص‌های خودم بود که وقت خوردنشان درست وسط کلاس بود. قرص را که خوردم، حواسم جمع نوشته روی قمقمه شد: بهترین خودت باش! جمله من بود. مال این روزهای من. انگار اصلا خود خدا گفته باشد روی قمقمه بنویسند برای احوالات این ایام من. که خوش اخلاق بودن برایم کمی سخت شده. که لبخند روی لبهایم کمتر از همیشه شده. بهترین_خودت؛ یعنی نه در مقایسه با دیگران با ش
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
+دارم خودم رو از دست میدم . توی هر رابطه ای که قرار میگیرم یه قسمت بزرگ از خودم رو میسوزونم .. انگار که نادیده گرفته میشه تا حذف بشه . نیاز دارم که برای خودم باشم . کاش کاش کاش ..
+ ادم خودش معنی داره یا معنی یه چیز بینابینیه ؟
+ نیاز دارم تنها باشم ... خیلی سولیتری
+الان نمیدونم کجام . a dark hole around .. and floating تنها کسی که میتونم باهاش حرف  بزنم نفیسه ست . باید برگردم زودتر خونه .. بریم باغ خیام و حرف بزنیم .
+ به طرز وحشتناکی خودمو از دنیام پرت کردم بیرون و الا
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
همه ی حال خوب من برای سال جدید در همان یک روز خلاصه شد 
در همان یک فروردین هزار و سیصد نودونه 
من از دوم فروردین تا به امروز در یک گیجی وحشتناک به سر میبرم 
انگار وارد دنیای عجیب غریبی شده ام که نمیفهممش 
 در آن دنیای عجیب و غریب گیر افتاده ام 
من در آن دنیای عجیب مدام سرگیجه دارم 
دنیا دور سرم میچرخد 
مدام نفس نفس میزنم 
ضربان قلبم آنقدر زیاد است که هر لحظه احساس میکنم قلبم کنده میشود
میفتد جلوی‌پایم 
دو قدم که برمیدارم انگار یه کوه بزرگ جا
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
یه لحظه یادش افتادم و یطوری شدم حق دارم بهم برخورده ؟ خیلی حس بدی بود حالا این بی اعتمادیه و ترس حق بااونه ولی خوب بود به روم نمیاورد 
به نظرم وقتی چیزی از طرفت نمیدونی یعنی یه بی اعتمادیه هست ته ته دلش !
پس چه ارتباطیه این؟ حتما سر فرصت باید به روش بیارم و بگم ... 
حتی مایل نیستم دیگه صحبت کنیم بخاطر این همه ترس !
کاش منم کمی تودار بودم و هیچیمو نمیدونست ... ! 
ازین به بعد باید حواسمو جمع کنم چیزیو نگم و توضیح ندم ووو... هرچند خودش میپرسه منم جواب می
یه لحظه یادش افتادم و یطوری شدم حق دارم بهم برخورده ؟ خیلی حس بدی بود حالا این بی اعتمادیه و ترس حق بااونه ولی خوب بود به روم نمیاورد 
به نظرم وقتی چیزی از طرفت نمیدونی یعنی یه بی اعتمادیه هست ته ته دلش !
پس چه ارتباطیه این؟ حتما سر فرصت باید به روش بیارم و بگم ... 
حتی مایل نیستم دیگه صحبت کنیم بخاطر این همه ترس !
کاش منم کمی تودار بودم و هیچیمو نمیدونست ... ! 
ازین به بعد باید حواسمو جمع کنم چیزیو نگم و توضیح ندم ووو... هرچند خودش میپرسه منم جواب می
نمیدونم چمه 
نمیدونم چه مرگمه 
انگار دنیاارو ازم گرفتن 
انگار حبسم تو یه مکعب شیشه ای که میتونم همه چیو ببینم و نمیتونم هیچ کاری کنم 
دلم میخولد تلاش کنم واسه خودم واسه آینده
ولی فکرم همراه نیست با کاری که انجام میدم 
به خودم میام میبینم هشت ساعت گذشته و هنوز یه دارم یه صفحه رو نگاه میکنم 
نمیدونم چم شده 
دلم میخواد خوب باشم
دلم میخواد با هر شماره ناشناس از اینکه سر و کلش پیدا شه نترسم 
دلم میخواد یکم آدم باشم بشینم درسمو بخونم ولی نمیدونم چ
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
شاید بیشتر از یک ماه بود که با اون وسیله ی ریز توی گوشم نمیشنیدم و هرچی که به گوشم میرسید اندازه ی شنوایی گوش خودم بود.با دوباره شنیدن به وسیله ی همین دوتا انگار درهایی از دنیا به روم باز شده باشه. انگار یهو بهوش اومده باشم. یهو حس بودن بهم دست بده توضیح دادن حالم سخته. انگار تا قبل این تو یه جای خفه بودم که خودمم خبر نداشتم و بعد یهو متوجهش شدم. مثل این که یه مانع جلوی چشمهات باشه و بعد ناگهان کنار بره و تو بگی اخیش راحت شدم. حس خوبی خلاصی از یه
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه
سایه اسموکی خیلی به من میاد
رژ لب زرشکی هم بهم میاد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
از ۱۸ سالگی که رد می‌شی، دیگه می‌افتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظه‌ی بدیه وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه کم‌کم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم... از بس گفتم ک
چجوری بفهمیم گاهی مرگ بهتر از زندگیه. فکر میکنم تو این مقطع از زندگی ام که احساس میکنم وجودم هیچی نیستو باید بمیرم. این که تمام آرزوهای دورو درازم براورده قرار نیست بشه. وجود من هیچ ارزشی نداره. من یه آدم مزخرفم.  تهش چی ازم میمونه چند تا عکس؟ که البته هیچکس بهش دسترسی نداره و در نهایت از بین میره. نمیدونم این فکرا چیه. دوباره سراغم اومده. چرا دارم زندگی میکنم وقتی اینقدر مزخرفم. وقتیوجودم ارزشی نداره وقتی برای هیچ کس مهم نیست بودو نبودم حتی ب
 
گاه گاهی با خودم نامهربانی میکنمبا خودم لج میکنم باغم تبانی میکنممی نشینم چای می نوشم کنار پنجرهبی کسی های خودم را دیده بانی میکنمآب می ریزم به روی خاک گلدانهای خشکآب پاش خانه را دارم روانی میکنمچشم میدوزم به دستانی که در دست تو بودخاطرات رفته ام را بازخوانی میکنمبی نشانی رفتی و دلتنگ ماندم چاره چیستنامه ها را می نویسم بایگانی میکنمحالا که خودت اینجا کنارم نیستیدرکنار عکس تو شیرین زبانی میکنم
حالا دارم فکر می کنم چقدر خوبه که تغییر می کنم. چقدر خوبه که بنویسم و این سیر تغییر رو ببینم. قبلا فکر می کردم باید کامل و بی نقص بنویسم. ایرادی در من نباشه حرفم درست و همه جانبه باشه. یک کمال گرایی بازدارنده. اما حالا دارم به مفهوم بهتری از کمال گرایی میرسم. من کمال و خوب رو می خوام نه به این معنی که من کاملم. کمال رو ندارم که می خوامش. به سمت اون میرم. پس باید تغییر کنم. رشد کنم.از جایی به جایی دیگر برم. پیش روی کنم. 
 سکون می تونه دو معنی داشته باشه
دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی می‌ترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس می‌کنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من می‌بینیمش و احساسش می‌کنم. حتی گاهی که به محمد می‌گویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکت‌هایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمی‌کند و پدر منتظر را ناکام می‌گذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب می‌خوانم. موقعی
هر سری که گرافیتی میکشم انگار یه بار دیگه روح تو بدنم دمیده میشه 
این روز مرگی انگار روحی رو تومه ذره ذره میکشه میره
و این که تنهایی چه قد دلم میخاست بکشم البته یا تنهایی یا با امید با اون که میکشم هم حس میکنم توش سهم دارم هم اینکه زیبا میشن یا میشه گقت خودم دوسشون دارم 
مثلا وقتی با دلارام میکشم این حس سهم داشتن و اینکه تاسیره مهمی دارم رویه کاره نهایی رو اصلا ندارم حالا نمیدونم وقتی با بقیه هم میکشم اونام همین حسو دارن نسبت به من یا نه کاش که
بسم الله
نه آذر!؟
چقدر زیاد نبودم!
نه فاطمه؟!
فکر می کردم ته تهش چند ماه
نه حدود یکسال!
حالا شروع کنم؟
برای کی؟!
چرا؟
بذار اینجا مثل این چند ماه خاک بخوره
قلمم خشک شد وقتی دیدم گذشتم با حالم چقدر فرق داره!
از ترس آینده قلمم خشک شده...از ترس اینکه خودم نباشم!
پ.ن:
آن گاه از خودم ترسیدم
که وقتی باران گرفت
زیر چتر رفتم و ترسیدم از خیس شدن!
آن روز فهمیدم با باران غریبه شدم
با زمین قهر کرده ام
و دیگر خودم را دوست ندارم
......
حوالی شهریور
که از قضا باران می ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طرح پرسش مهر