نتایج جستجو برای عبارت :

صبحه

میگم تو مفاتیح نوشته چهار رکعت و رکعت دوم حمد و انا انزلناه ، میگن نه دفعه قبل کاروان گفت مثل نماز صبحه:/یک داستانی داشتم برای اعمال مسجد کوفه الان هم میفرمایند که با ماشین بریم کربلا ، زیبا نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟خدایابه من صبر بده که فقط این سفر تموم بشه....
جناب اوشون همه تقصیر شماستا
بعضی از روزها عجیبن.
انگاری فقط میان که کاسه صبر تورو لبریز کنند.
به علت الودگی هوا و طرح زوج وفرد ، از ساعت 5 تا 6:30 صبح 
ترافیکی توی خیابونا برقراره که بیاوببین!
چون ساعت شروع طرح 6:30 صبحه .
صبح موندم توی ترافیک ودیررسیدم. 
غرولندهای سال بالایی رو نوش جان کردیم.
ادامه مطلب
تقریبا از صبحه تو کتابخونم. وسطش رفتم خوابگاه، ناهار خوردم، نیم ساعتی استراحت کردم و دوش گرفتم. خسته شدم. یه پست جداگانه بعدن در مورد کتابخونه دانشکده مینویسم. هزاران صفحه جزوه مونده. 
دو تا لک چای روی کفشم هست و دلم میخواست نباشه. باید وقت کنم کفشامو تمیز کنم. 
حال خوبی که این روزا فقط بهم میرسه، سحر ماه مبارک رمضان و تنهایی و تاریکی اتاق و پنجره نیمه بازه و صدای اذان صبحه
خداوندا دل همه بنده هات را آروم کن و سالم و شاد در پناه خودت حفظ کن، بعدشم منو توفیق بده همیشه از این حس و حال ها بهره ببرم
الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پله‌های اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درخت‌ها و ساختمون‌ها رو توی این روز سرد آلوده نگاه می‌کنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخه‌های درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.

پنج شنبه - پنج دی 98
ساعت چهار و نیم صبح با دیسمنوره از خواب بیدار شدم...به خودم پیچیدم...مسکّن خوردم و بر خلاف توصیه هایی که به مریض هامون میکنیم بلافاصله بعد خوردنش خوابیدم... 
الان ساعت شش و نیم صبحه...چشمام برای خواب تقلا میکنن و مغزم برای بیداری...تشنه ی یک ساعت خوابیدن بیشترم اما باید بیدار شم...به مباحثم نمیرسم...عقب میفتم...
دیروز از میم برای مح گفتم و تموم شد. هنوز تشنه‌شم... دیشب یه عالمه گریه کردم و قرص خوردم و الان که اول صبحه ولوام و منتظرش..
نمی‌دونم شاید بهتر شد گفتم تا باازیش ندم و منصفانه باهاش باشم.
دوسش داشتم... اونم منو و تقریبا بعد میم اولین فرد مهربون به تمام معنی بود...
کاش بزگرده ‌... ولی خیلی لجبازه و کوتاه نمیاد ... حق هم داره ... اون من رو برای خودش می‌خواست ... بگذریم... اینم یه پایان دیگه بهرحال ...
کاش...غریبه نمی شدی...کاش دیر نمی کردی...کاش الان که دیر کردی......بی فایدست!افسوس خوردن چیزیو عوض نمیکنه...حالا میدونم اگه قدرت داشتم چی میخواستم...خوندن ذهن شما دوتا!قطعا اگه این قدرتو داشتم هیچ وقت گول هیچکسو نمیخوردم...ساعت چهار و نیم صبحه...و اولین کاری که بعد از بیدار شدن کردم چک کردن گوشیم بود:"کجایی؟..."واسه همینه از احساسات انسانی بدم میاد...زیادی پیچیده ان...و قطع به یقین دردناک...آرزو میکنم تو زندگی بعدیم ربات باشم*
سلام و صبح بخیر دوستای گلم.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
برای این که نگران نشین اومدم اینجا هم اطلاعیه بذارم.
امروز میثم سرکار نرفته و متاسفانه نمیتونم پست بنویسم.
ااز دیشب هم نخوابیدم و الان که هفت و نیم صبحه تازه دارم میخوابم.
ددوستای گلم بازم اوضاع میثم پیچ خورده از نظر مواد و حال دلم خوب نیست.لطفا  برام دعا کنین.
فردا هم که میرم خونه ی مامانم.انشاالله پنجشنبه پست این هفته رو مینویسم.
شب دیر رسیدیم خونه و بی توجه به آلارم گوشی صبح گرفتم خوابیدم. فسقل رو بهونه کردم که شب دیر خوابیده و الان نمی تونه بیدار شه. تو این حال خوشم واسه بیشتر خوابیدن آقا شازده اومد بالای سرم که صبحه و پاشو بریم مهد. یک ور وجودم خواست غر بزنه که اه آسایش نداری از دست این بچه ها و اون طرف وجودم گفت هزاران هزار بار این اتفاق برای تو افتاده مثلا پارسال فلان روز و اصلن جزییات اون روز یادت نیست که چقدر خسته بودی و چقدر دلت میخواست بخوابی و وقتی نخوابیدی چه ح
ساعت ده دقیقه به چهار صبحه.
تازه اومدم توی تخت تا بخوابم
خواب به چشمام نمیاد
شهریور داره با سرعت باورنکردنی تموم میشه
امروز ازمون ازمایشی ثبت نام کردم برای اواسط مهر
فردا کاش بشه کارای رزومه تموم بشه تا یه نفس راحت بکشم
چه روزای عجیبی.
اینقدر فکرم مشغوله که حتی وقتی به گذشته فکر میکنم و بابتش افسوس میخورم یا احیانا احساس خشم یا تنفری بهم دست میده؛ خیلی زودگذره. چه خوب. چه خوب که برای فکرای اضافی وقت و حوصله ای ندارم.
خدایا ممنون بابت این روزای
یکی از مهم‌ترین معضلات ما در این قرنطینه تحمل 24 ساعته‌ی برادرهام بوده. دوتا پسر بچه‌ی 10 و 12 ساله درست توی سنی که اوج کنجکاوی، شادی و تلاش برای کشف اطرافشونن و بدتر از همه نه من و نه پدر و مادرم حوصله و توان همراهی و حتی تحمل این حجم از انرژی اونا رو نداریم.
الان هم که دارم این پست رو می‌نویسم ساعت نزدیک به 3 صبحه ولی اون دوتا تازه بعد از یک دعوای مفصل با هم آشتی کردن و دارن تبادل اطلاعات می‌کنن و دارم تلاش می‌کنم بهشون فضا بدم، سعی کنم همراهی
برای کسی که تصویر سازی یا فیلم سازی کار میکنه مسلما شرط اول اینه که حوصله و خلاقیت داشته باشی اما چرا امشب نمیتونم ؟!
خب یه تیزر تبلیغاتی دارم طراحی میکنم برای یک هیئتی ، ی هفتس قراره روش کار کنم ، این کارو بار ها انجام دادم اما این بار خواستم متفاوت باشه پس زدم ... ، اصاً بیخیال چرا بیخودی حوصلتون و سر ببرم!
خلاصه که پروژه اینقددد سنگین شد که لپ تاپ دائما هنگ میکنه و فشار بهش میاد :"(
ساعت سه و نیم صبحه ، کار رو ول کردم دارم بلاگ مینویسم
این چیه که
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
خاک شوره زده و خشکیده و ترک ترک شده رو زیر پام له میکنم و لبخند میزنم
مامانم هم همین کارو میکنه تند تند راه میره و زیر لب یه آواز رو زمزمه میکنه و صداش با صدای باد تو گوشم میپیچه
صدایی که فکر میکنم خیلی روزا فقط با شنیدنش به زندگی برگشتم
روزی رو یادم میاد که مستاصل به دیوار اون خونه ی منحوس لعنتی تکیه کرده بود و گریه میکرد
و من اون لحظات... من اون لحظات من نبودم که از اون وضع دلم خنک میشد
من واقعی نمیتونه انقدر بی رحم باشه
من واقعی این منیه که الان
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
دو روزه تقریبا درگیر کارای خونه جدیدمم.
حس بهتری دارم وقتی توو خونه خودمم
فیلم Her رو بالاخره دیدم.دوستم بهم معرفی کرده بود.
راستش زیاد خوشم نیومد ازش،عاشقانه تباه شده ای بود و تفاله متن  «نوای اسرار آمیز» نوشته اشمیت.
موسیقی جذابش منو نگه داشت وگرنه نه ریتم نگهدارنده ای داشت و نه داستان عجیب و منحصر به فردی!
صرفا یک عشق درپیت و کسل کننده و بدون پیوستگی.
کنش های ناشناخته،روابط پیچیده،اشخاصی با شخصیت پردازی های دم دستی،بازی های لوس و سانتی مان
به غیر از عشق، دوستی و زیبایی‌های هنر، چیز قابل توجه دیگری نمی‌بینم که بتواند به زندگی معنا بدهد ...
         ظرافت جوجه تیغی
             موریل باربری
+چیز قابل توجه دیگه ای میبینی؟
_ نه،هیچ چیزی نیست. یه سوال...به نظرت بعد مرگ هم تنهایی انقدر آزار دهنده است؟
+ به نظرت بعد از مرگ کلا چیزی آزار دهنده است؟ :(
_ اگه روحمون نمیره..‌آره
+ خب پس اگه اینجوریه لابد تنهایی ام آزار دهنده است دیگه‍♀️
_ اوهوم، تنها دلیل خودکشی نکردنم همینه:(
 حداقل الان کتاب و
لباسای رنگی رنگی و شاد بپوش.بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی، صبح زود بیدار شو.زیر بارون راه برو! نترس از خیس شدن!بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعد نیم ساعت خوردن مقداری میوه است.صبحانه ات رو ببر تو حیاط. بقیه رو هم صدا بزن بیان.فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارند.روزی چند دقیقه با یه آهنگ شاد و دلچسب برقص.توی حموم آواز بخون! آب بازی کن ، چه اشکالی داره؟!بی مناسبت برا خودت و دیگران کادو بخر!تلفن رو برد
ساعت پنج صبحه و من می‌دونید چرا خوابم نبرده؟ چون دارم به فاکینگ رولز فاکینگ آو فاکینگ دِ گیم فاکینگ میشل لریس فکر می‌کنم، که توی هیچکدوم از سایت‌های دانلود کتابی که می‌شناسم نیست. و من چرا عاشق این مرد شدم؟ چون اول معروف‌ترین کتابش به اسم manhood شروع می‌کنه به وصف هیکلِ فیزیکی خودش. آنچنان خالی از «هر» حسی اینکارو می‌کنه، و آنچنان در اون خلأ تو رو مجاب می‌کنه از هیکلش منزجر بشی، و آنچنان در لایه‌های ننوشته متن به هیچ‌کجاش نمی‌گیره که تو
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
پنج صبحه و بیدار شدم. با اینکه ذهنم درگیر برنامه ریزی هست اما برای فرار از برنامه ریختن هی میرم تو شبکه های اجتماعی:( خب تو این خوندن ها یه چیزایی به ذهن آدم خطور میکنه:) 
میدونید من خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا وضعیت ما تکونی نمیخوره؟ چرا اوضاع کشورمون اینقدر بد هست؟ همه مون از ضعف مدیریتی و اقتصادی و سیاسی و‌حتی علیرغم ادعای حضرات ضعف نظامی! مینالیم، پس چرا هیچی هیچ جا درست نمیشه؟ 
میدونید چون تغییر سخته! چون تغییر باید در همه ی سطوح جا
نماز صبح رو دم طلوع خوندم و دیگه خوابم نبرد. ساعت ۷:۴۲ دقیه صبحه. 
دلم نیومد روزه ام رو بخورم. یه برنامه ریختم واسه خودم خدا کنه بتونم بهش عمل کنم. خسته شدم اینقد برنامه ریزی کردم و هیچی به هیچی. 
این روزا دارم به این فکر میکنم که یه ذره بیشتر عقلم رو به کار بندازم. ول کنم این تراژدی مسخره ای رو که سالها از زندگیم رو نابود کرد. باید یه بار در موردش بنویسم.
باید بیشتر به فکر خودم باشم. 
باید کمتر به نظرات و حرفای ادمای دیگه اهمیت بدم. 
به قول هلاکویی
شرلوک هستم ولی شرلوکی بس عجیب.حالا وقتی یه مدت بگذره و با هم بیشتر آشنا بشیم می فهمین. :)
الان ساعت از 2 شب گذشته و من هنوز بیدارم و در حال کار کردن روی مسئله ای جدی.مسئله ای که ذهنم رو به کلی مشغول کرده.راستش فکر کردن توی شب رو خیلی دوست دارم.کلا شب و آرامشش رو دوست دارم.همزمان با چشمک زدن ستاره ها و درخشیدن ماه فکر کردن چه کیفی می ده.
از جان واتسون(دوستم)خبری ندارم.حدود 15 روزی می شه ازش خبری نیست.حدود 11 ماهه که اصلا ندیدمش.11 ماه!!!!!!!!بله 11 ماه.از طری
الان ساعت 5 صبحه ... و من منتظر طلوع خورشید هستم، بعضی وقتا که دارم به این لحظه‌ی زیبا فکر می‌کنم، می‌بینم که چقدر لحظات زیبا رو ما از دست می‌دیم ... شاید همون یک لحظه‌ی زیبا مسیر جدیدی به زندگی ما بده، شاید تغییری ایجاد بشه . همه‌ی ما متولد یک لحظه هستیم. یک لحظه که پدر مادر تصمیم به ازدواج می‌گیرن، یک لحظه که بچه به دنیا میاد و یا یک لحظه که از دنیا میریم.
هر لحظه می‌تونه یک اتفاق جادویی داشته باشه که شاید بتونیم بهش برسیم. من که خیلی از طلوع
 رفتن.... 
رها کردن این زندگی ....
​​​​و چشم هایی که بدتر از ابر بهاری می بارد 
برای او 
برای دلتنگی خنده هایش 
برای موسیقی گوش دادن هایش 
برای کتاب خواندن هایش 
برای ژست گرفتن هایش
برای تمام ناتمام او.....
 
پ ن : از ساعت 4 صبحه منتظرم یکی زنگ بزنه بگه دروغ بوده ،بگه این کرونای لعنتی نفس ندا رو بند نیاورده...آخ خدااا...
شرلوک هستم ولی شرلوکی بس عجیب.حالا وقتی یه مدت بگذره و با هم بیشتر آشنا بشیم می فهمین. :)
الان ساعت از 2 شب گذشته و من هنوز بیدارم و در حال کار کردن روی مسئله ای جدی.مسئله ای که ذهنم رو به کلی مشغول کرده.راستش فکر کردن توی شب رو خیلی دوست دارم.کلا شب و آرامشش رو دوست دارم.همزمان با چشمک زدن ستاره ها و درخشیدن ماه فکر کردن چه کیفی می ده.
از جان واتسون(دوستم)خبری ندارم.حدود 15 روزی می شه ازش خبری نیست.حدود 11 ماهه که اصلا ندیدمش.11 ماه!!!!!!!!بله 11 ماه.از طری
دیروز یه ویدیو می دیدم میگفت ترشح کورتیزول در طی روز نوسان داره و بعضیا معتقدن ریتم روزانه شبانه‌ی بدن رو تنظیم میکنه. ( در کنار متعدد نقش‌های دیگه‌ای که داره ). بالاترین میزان کورتیزول در خون بین ساعت ۴ تا ۶ صبحه، بخاطر همین توصیه میشه صبح‌ها این ساعت بیدار بشین و ورزش کنین.
یادم بمونه که یکی از فوائد زود بیدار شدن اینه.
و این متنو میخوندم. میگفت سال نو که میشه همه میان موفقیتاشونو میشمرن، ولی خوبه به شکست‌هامون هم نگاهی بندازیم و واقع‌بی
سلام
ساعت نزدیک سه صبحه
خوابم نمی بره
زبونم در حالتیه که فکر میکنم هر لحظه ممکنه تشنج کنم.
مغز سرم انگار موی رگ هاشم درد میکنه.
امروز خواستم برم بیرون ولی مریضی نذاشت
کل خانوادمون وارد چالش بدی شده اند..
حرف و حال روزهامو به اوناهم نمیتونم بگم.. انگار حرفها و تفکراتم توی ذهنم گره خورده اند...به هر دری میزنن تا تخلیه بشن ولی...
کاش میشد یا طناب به سقف خونه وصل کنم و خودمو اویزون کنم
وقتی بالای سرم برسند که ساعت هاست بدنم یخ کرده..
بی انگیزگی و ناامی
معده! هوی معده با توام
امشب داری پدر منو سر هیچ و پوچ درمیاری یه برگر و چار تا جمله ناراحت کننده که انقد هوچی بازی نداره بچه
دو تا پنتوپرازول ناقابل بهت هدیه نکردم که اینجوری دهنمو سرویس کنی که
احمق
خب بیخیال این کار خودشو میکنه
سلام و عرض ادب 
حالم بهتره! معده با تو نبودم! بقیه حالتامو گفتم
بله حالم بهتره و احساساتم تحت کنترله 
روز سخت و جانکاهی در پیش دارم و تا الان که ساعت سه و سی و هفت دقیقه ی صبحه چشم رو هم نذاشتم
گفتم کمی اینجا بنویسم تا از
سلام به همگی.
الان ساعت دو و بیست و یک دیقه ی صبحه،پس صبحتون بخیر باشه.اره حتما با خودتون میگید که چرا من باید این ساعت یک متن جدید بذارم،خب چون که از یک موضوع متعجبم.اونم خیلی!
راستی قبل از گفتن هر چیزی باید بگم که پرندم مرد و حتی فرصت نشد اونو به داییم بدیم و من واقعا ناراحت شدم.
خب، برم سر اصل مطلب:
من نمیفهمم چرا دخترا(نمیگم پسرا)،وقتی هنوز نه ازدواج کردن و نه نامزد کردن و نه هیچ چیز دیگه ای بین خودشون و طرفشونه،با اونا رابطه برقرار میکنن(...فک
این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در
لب تاپ رو برداشتم و رفتم تو کافه نشستم، موج نود و سه و نیم رو گرفتمو دل دادم به آهنگهای رادیو آوا...تصنیف هزار بنفشه تقدیم میشه با صدای محمد سبحانی...
حال من خوبه، صبحه، و صبح و نور و روشنایی همیشه حال من رو خوب میکنه هر چقدر که شبها ناامیدانه فقط دوست دارم بخوابم تا تاریکی و سیاهی بگذره، جادوی صبح شگفت زدم میکنه.
فردا رو برای هیچ کاری نکردن مرخصی گرفتم، البته منظورم از هیچکاری نکردن، اتوی تمام مانتوهام، مرتب کردن کشوی لباسها، مراجعه به آرایشگ
 
شاد زندگی کن .لباسای رنگی رنگی و شاد بپوش .بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعد از نیم ساعت خوردن مقداری میوه ست .بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه ، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی ، صبح زود بیدار شو .زیر بارون راه برو ..! نترس از خیس شدن ((:
فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارن .روزی چند دقیقه با یه آهنگ شاد و دلچسب برقص .
توی حموم آواز بخون .بی مناسبت برای خودت و دیگران کادو بخر .
تلفن رو بردار به دوست قدیمیت زنگ بزن .مطالعه رو تو برنامه همیش
 
شاد زندگی کن .لباسای رنگی رنگی و شاد بپوش .بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعد از نیم ساعت خوردن مقداری میوه ست .بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه ، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی ، صبح زود بیدار شو .زیر بارون راه برو ..! نترس از خیس شدن ((:
فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارن .روزی چند دقیقه با یه آهنگ شاد و دلچسب برقص .
توی حموم آواز بخون .بی مناسبت برای خودت و دیگران کادو بخر .
تلفن رو بردار به دوست قدیمیت زنگ بزن .مطالعه رو تو برنامه همیش
شنبه سمینار کاردرمانی بود و رفتیم. برف میومد و شلوغ بود. ترافیک بود و موقع برگشت نه اسنپ گیر میومد و نه سرویسای دانشگاه میتونستن از ترافیک رد بشن و به ما برسن. یک شنبه یکی از کلاسهامونو - که جبرانی بود البته- به خاطر امتحان میانترم دوشنبه کنسل کردیم. اون یکی کلاس هم استادش کنسل کرد؛ احتمالا به خاطر حجم شلوغی‌های این روزا و به خاطر پسرا که خوابگاهشون دوره و نزدیک به محل اعتراضات. امتحان دوشنبه کنسل شد. کلاسهای دوشنبه هم با پیگیری خود بچه ها کنس
سلام 
این منم، دختری که 21 سالشه ولی همیشه میگه 20 سالمه. میخوام اختیار این کلمه هایی که اینجا تایپ میشه رو به خیلی پایین تر از قشر مغزم بسپرم. به پایینی انگشت هایم. اشتباه میکنم اشتباه من همون آدم قبلی ام و هیچ تغییزی نکردم. ضمیر آدم که عوض نمیشه. دلم برای اون خودم که احمق نبود تنگ شده. کاش امروز میرفتم پردیس کتاب. چرا نرفتم؟ هنور وقت نیست؟ نمیدونم عجله ای میشه دیرم میشه. دلم تنگ شده برای وقتایی که اینققدر پیپ رو دوست نداشتم. امروز به استوریم واک
از صبحه این گوشی دستمه، به مغز نصفه نیمه‌م فشار میارم که یه حرفی بده بیرون، هیچی نمیاد. الان یادداشت گوشی رو باز کردم و گفتم یکیو برمی‌دارم و پست می‌کنم، یعنی گفتم بی یادداشت بری بیرون نرفتیااا! قابل‌پست‌ترینشون این بود. چمدونم از این تستاییه که اینور اونور تو اینترنت دادم، این جوابشه. گمونم تست "ویژگی پنهان یا سرکوب‌شده" بود. یادم نیست به چه صورت بود، ولی جوری که یادمه سوال‌ها اصلا در بحر این نتیجه نبود. مثل اینکه از یکی بپرسن چه رنگی دو
ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم... طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.
ولی من دیگه خوابم نبرد.....نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم...نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلر
یک فیلم انیمیشن زیبای ژاپنی دیدم ( کتاب داستانش رو بچه ک بودم خونده بودم)
بسیار بسیار بسیار دل انگیز بود
به حدی ک اشک هام تمام صورتم رو گرفته و شوریش رو روی لبم حس میکنمساعت چهار صبحههمه خوابیدن
صدای خواب بچه ها از توی تخت هاشون میاد
و من پر از حس های خوبم
این فیلم بهترین حس ها رو به من منتقل کرد
بهترین حرفی ک باید میشنیدم رو بهم گفت...
زندگی با غم و شادی همراهه، هرکدوم مکمل دیگه است
بعد از خزان دوباره بهار میشه و هزاران سال این چرخه ادامه داره
هد
آدم ها یا باید کاری انجام دهند، یا دستِ کم در حال انجام کاری باشند تا چیزی برای نوشتن داشته باشند برای همین است که این روزها هرچه به مغز مبارکم فشار می آورم نمیتوانم چیزی بنویسم چون طبیعتا هیچ کاری انجام نمیدهم فقط میخورم،میخوابم و این لالوها کمی هم درس میخوانم،میروم امتحان میدهم و مستقیما برمیگردم،همین!،اگر بخواهم بنویسم باید در مورد یکی از خواب های اخیرم بنویسم.خوابی که بعد از بیداری یک لبخند گُنده روی لبم نشاند و تمام وجودم را سبُک کرد.
این فشار ترک اینستاگرام اذیت که میکنه 
 دوباره نصب میکنم ازش خسته میشم باز حدفش میکنم
منی که عاشقه مَمَد بودم اما وقتی بود، حوصلشو نداشتم میپروندمش بره
منی که عاشق زبان یاد گرفتنم اما چن روزه حالم بهم میخوره  دلم میخواد بذارم کنار کلاً
حتی گاهی از آهنگ هایی که عااااششقشونم هم خسته میشم و عق میزنم
دو هفتس هیییچی زبان نخوندم
کلاس هامم یه خط درمیون میرم
دیگه لپ تاپ و اینترنت و چت و فوتوشاپ و با کدها ور رفتن و اینا بم حال نمیده
کاش حداقل  هوا ان
سلام
اخیرا اینقدر کم اخبارو دنبال می‌کنم و فکرم درگیر چیزای دیگه‌س، بعضی وقتا یادم میره کرونا رو :)) بابابزرگم که کسالت داشت، تو خونه بهتر نشد و بستریش کردن و مامانم ده روزی هست رفته اونجا. اضافه شدن یه سری از کارای خونه به کارهام، نگرانی وضعیت اونجا و از این طرف رفتارای داداشم که لجم رو درمی‌آورد، باعث شد حال روحیم خیلی خوب نباشه این روزا. در این حد که وقتی مامان فیلم فرستاد از گربه‌ای که میاد پشت پنجره‌‌ی اتاق بیمارستان می‌شینه و وقتی ب
در وبلاگ سابقم ، فیلم های خوبی که فکر میکردم جالبه و ارزش دیدن داره رو در قالب یه یادداشت معرفی میکردم ( اینجا )  و البته تصمیم دارم در بیان هم این رویه ادامه پیدا کنه .در آخرین یادداشت منتشر شده که تو وب سابقم بود از دوستان خواستم که فیلم هایی که فکر میکنن خوبه رو بهم معرفی کنن ( اینجا ) 
برای دانلود از اونجا که فیلم با کیفیت حجمش نزدیک به 1 گیگه و از طرفی ما مودم مخابرات رو جمع کردیم و مودم همراه گرفتیم و اینجا تحت پوشش آنتن دهی td-lte  ایرانسل نیس
در وبلاگ سابقم ، فیلم های خوبی که فکر میکردم جالبه و ارزش دیدن داره رو در قالب یه یادداشت معرفی میکردم ( اینجا )  و البته تصمیم دارم در بیان هم این رویه ادامه پیدا کنه .در آخرین یادداشت منتشر شده که تو وب سابقم بود از دوستان خواستم که فیلم هایی که فکر میکنن خوبه رو بهم معرفی کنن ( اینجا ) 
 
برای دانلود از اونجا که فیلم با کیفیت حجمش نزدیک به 1 گیگه و از طرفی ما مودم مخابرات رو جمع کردیم و مودم همراه گرفتیم و اینجا تحت پوشش آنتن دهی td-lte  ایرانسل نی
ساعت 3:10 دقیقه ی صبحه.بارون با شدت داره می باره و آب از ناودون ها جاری شده. :) حتما درخت ها و گل و گیاه ها کلی کیف می کنن.
بارون را خیلی دوست می دارم. :)
جدیدا مثل جغد از شب تا صبح بیدارم و از صبح تا ظهر خواب. :|
کل برنامه ی مفیدی هم که از اول تعطیلات تا الان داشتم این بوده که چند روز پیش تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم که اونم هنوز ننوشتم و فقط در حال شکل گیری روند داستان توی ذهنم می باشم. :|
به امید خدا می خوام خوندن کتاب "فقط پتی" رو که حدود 6 ماه پیش خریدم
فکر میکنم ساعت حدود های پنجو نیم بود که بیدار شدم. بالاخره امروزم بعد چند روز تونستم و از پسش بر اومدم هرچند به بهترین خودم نرسیدم :دی که ساعت چهار بیدار شم. اما خب پنج هم بهتر از ده صبحه. بیخیال. امروز کلی کار داریم من باید عقب موندگیامو بهشون برسم. بشینم ببینم اصلا چیکارا باید انجام بدم. کتابمو کلی باید جلو ببرم. فرانسه عقبم تا درس شیش رو باید مرور کنم زبانم انجام بدم تافلم درس دو گیر کردم. و باقی کارا. تازه لباسم باید بشورم. :/ امروز چندمه؟ اصل
مثلِ برگ‌های پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچ‌کس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی می‌کردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه می‌داشت دردتره؟ مایی که خسته‌‌ایم و به دیگران تکست می‌دیم که «می‌خوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
یک: ساعت ده و نیم خوابم برد...یهو داداشم اومد تو اتاق برام چای آورد،بیدار شدم چای و تا نصفه خوردم دوباره خوابیدم...وقتی بیدار شدم اصلا یادم نبود کجام؟صبحه؟ظهره؟شبه؟روزه؟در این حد عمیق و سبک :)))عمیق واسه اینکه جواب این سوالارو نمیدونستم...سبک واسه اینکه وقتی دوباره خوابیدم هر بار که صدای اون آهنگ دیردیر دیریننننن برنامه برنده باش و میشنیدم از خواب میپریدم دوباره می خوابیدم،یه بارم رفتم تو هال رو مبل خوابیدم...دلم سوخت واسه خودم:(
هیچی دیگه باب
خب گفتم واستون یه استاد بی... دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟
منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم ... خب سرپرستار بخشمون
خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم ... از یکشنبه تا خود امروز سر
کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح ... شیفت صبح خیلی سنگینه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر
بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم ... ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها می
1- روز اولی که بالاخره بعد از یک ماه و نیم فاندمو ریختن، فاند کل اون چهل روز رو یکجا پرداخت کرده بودن که چیزی حدود هزار دلار بود. بعد من رفته بودم از خودپرداز چک کنم پول اومده یا نه، مبلغ رو که دیدم مطابق عادت همیشگیم در مواجهه با مبالغ بالای چهار رقمی، شستم(شصتم؟) رو گذاشتم روی صفر اخرش ببینم به تومن چند دلاره:| و خیلی جدی برای چیزی حدود یک دقیقه داشتم گیج و گنگ محاسبه می کردم چرا صد دلار ریختن، صد دلار برا چند روزمه :|
2-الان اینجا ساعت چهار و نیم
یه مدته انگیزه‌مو از دست دادم
اصن فک کنم از وقتی دوباره به طور جدی انگیزه‌مو از دست دادم اینجا رو درست کردم؛ چون یکی دوسالی میشه که اینطوری نبودم.
اون مرضیکه گفتم دستشو گذاشته بود رو گلمو فشار میداد فقط؛آره همون مدتیه دست برداشته از خفه کردنم ولی هنوز کرختم، انگار هنوز باورم نشده دیگه در حال خفه شدن نیسم.
میدونم افسرده نیستم
ولی خیلی به سختی میرم سوپری ۲ هفته یه بار اونم به زور
دوباره خوابم به فنا رفته ( از یو سی الان ۵ صبحه)
۲ روزه که صورتمو
میای مینویسی زیر عکس د ورلد ایز تو فاکینگ اسمال فر هر؟نمیفهمم.خیلی سعی کردم این جمله رو بفهمم اما نمیتونم.دنیا از وقتی که من متوجه‌ش شدم برام خیلی بزرگ بوده و به نسبت حماقتی هم که هر دوره‌ی زمانی با خودم حمل میکردم بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر شده.هیچ وقت نتونستم توی``دنیای خودم``زندگی کنم جوری که حواسم به دنیا نباشه.دنیا برای من زیادی بزرگه.زیادی ترسناکه.هرچقدرم که این جمله‌ی قشنگو زیر عکس نوید محمدزاده بنویسن و هرچقدرم که دلم بخواد اینو تو بیوم
تا حالا به این فکر کردین لحظاتی تو زندگی وجود دارن که انگار تا ابد ادامه دارن؟ انگار جای دیگه، تو یه دنیای موازیِ دیگه، تو یه بُعد دیگه ای از زمان، همیشه هستن و هیچ وقت تموم نمی‌شن.دو تا از این لحظات که همچین احساسی بهشون دارم رو می‌گم. اولیش برای ۱۰-۱۱ سالِ پیشه. شبیه صحنه ی تئاتر می‌مونه.
هفت یا هشت سالمه. کاپشن صورتی تنمه و کلاه بافتنی نارنجی. همیشه از اینکه این دو تا رو با هم بپوشم بدم میومد چون حس می‌کردم رنگ هاشون به هم نمی‌خوره، اما مجب
باید از اینروزها بنویسم از شادیهای کوچک زندگی لابه لای همه بدیهاش، افزایش ناگهانی قیمت همه چی، دلهره مدام بیماری کرونا که ذهنت رو دائم سمت عزیزانت میکشونه، از خونه ای که هنوز نداریمو تاریخ نامشخص عروسی و لباس عروسهایی که با افزایش عصبی وزن من احتمالا هیچ کدومشون تنم نمیرن.
ولی باید بنویسم از حال خوش آخر هفته ای که گذروندم از مهمونی شاد دیشب، از اینکه این چند بار اخیر برنجهای من شفته نشده اند، مارال لابلای بادکنکها و شمعها و گلها جیغ و دسته
۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم
ساعت پنج صبحه. صدای ناله‌ی بم و مردونه‌ای از توی هال میاد. همیشه توی خواب ناله می‌کنه. دو ساعت نیست که خوابم برده اما بیدار می‌شم و روحم سراسیمه می‌دوـه توی تنم. تو ذهنم این سوال چرخ می‌خوره که "رخت‌خوابشو ضد عفونی کردیم؟". نگرانِ مامان جونم. فکر می‌کنم پدربزرگم کرونا گرفته و مرده چون خواب دیدم توی مراسم ختمش نشسته‌م و تی هم اون جاست. بعد یادم میاد پدربزرگم یک سال و دو ماه پیش از سرطان خون مرد. می‌خوام بدوـم برم بالای سر کسی که توی هال خو
شدم مثل ادمایی ک نمیدونن چیکار دارن میکنن. 
دیشب بعد از نگاه کردن ب ساعت و دیدن ۴:۳۰ تصمیم گرفتم چشمام رو روی هم بزارم و کمی هم ک شده بخابم..میدونستم صبح روز سختیه! 
نمیدونم چطور شد ک خوابم برد
با صدای مامان چشمام رو باز کردم ، نگاهی ب ساعت انداختم ۹ صبح! چقدر کم خوابیده بودم .. چطوری این همه خواب رو جبران میکردم؟! مامان عجله داشت ی چیزایی بهم گفت و بعد هم جوری ک مطمعن باشه شنیدمشون و هنوز گیج خواب نیستم سوالی بهم نگاه کرد . 
فقط سرم رو تکون دادم و
سلام
ظهرتون بخیر
دیروز عصر تولد به خیر و خوشی تموم شد
دیروز فقط تونستم دوتا کیک سیب و یک کیک دورنگ درست کنم
میوه هم سیب و نارنگی و انگور خریدیم
تنقلات هم فقط پفیلا داشتیم
عصرونه هم ساندویچ فلافل گرفتیم و حسابی پر و پیمون شد تولد مون
مامانم اینا ساعت چهار اومدن و قبل رسیدن مهمونا تونستیم چنتا عکس بگیریم
اهنگ های تولدی هم که پریسا جون فرستاده بود جشن مون رو پر ساز و آواز کرد
برعکس همیشه خواهرم اصن تو ذیرایی کمک نکرد 
خانواده همسری هم که قربون م
اوایلی که این وب رو زدم دوست داشتم مهمترین اتفاقاتی که در زندگیم رخ میده رو در اینجا ثبت کنم که بعدها یه یادگاری سیالی باشه که هرجا خواستم با خودم ببرمش ،حتی اون سر دنیا !
این هفته در to do list م نوشتم ثبت هفتگی وبم ...بعدم تیکش رو زدم و فرستادم برای صدیق !
داستان این فرستادن از این قرار :
تقریبا دو ماه پیش کتاب "بنویس تا اتفاق بی افتد " رو میخوندم،یه جایی از کتاب نویسنده نوشته بود که با دوستش ، هر ماه یه چک لیست از اهداف و کاراشون مشخص میکنن و بعد یک م
این پست رو نوشتم که اگه یه روزی برگشتم منتشرش کنمالان ساعت چهار صبحه،۲۲ مرداد فکر کنم.اگه بگم این تابستون خیلی بهم بد گذشت دروغ نگفتم،خیلی سخت بود واسم خیلی زیاد.مشکلات همیشه سر راه آدما هست،قبول کردم که جزئی از زندگیه،لازمه،بعضی موقعام امتحان الهیه.چیزی که برام قابل درک نیست حرفای آدما ست.اگه میتونستم یه نیرویی انتخاب کنم و فرازمینی بشم،قدرتی رو انتخاب میکردم که جلوی آدمای مزخرف رو بگیرم.مثلا وقتی شروع میکنن به چرت و پرت گفتن یا غیبت کرد
هوالمحبوب
دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.
تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب
                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!
 
اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته اى راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن! اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن، می ترسن، می ترسن!
روزبه معین
 
امروز با خیال راحت تا ظهر خوابیدم. کی به کیه؟ نشستم پای فیلم، اولی فیلم bolgen یا "موج" بود که تو کوهستان های نروژ اتفاق میفت
رسما دیوانه شده! 
دلم براش میسوزه 
از طرفی میگم شاید باعث شه ساعت خوابم نهایتا بیاد پایین و پرخوابی هم از نظر اسلام مذمومه 
از طرفی میگم کم تو چاقی پاییز که اینم بخواد باشه و خودش عامل خطر چاقی بیشتر
دیشب از گروه خواهران دوست داشتنی(!!!!!!!!!) اومدم بیرون 
آخرین پیامی که نوشتم این بود که هیچ دوست داشتنی ای نمی بینم 
بعد یه نگاه به گروه همکارامون انداختم 
و از اون هم زدم بیرون 
چه کاریه؟ وقتی هر چی شیفت میخوای جابجا کنی کسی پیدا نمیشه؟ 
بعد بازم ن
اضافه کردن یک باتری صوتی اختصاصی، هیچ کار کمکی به شما نخواهد کرد به استثنای اینکه می توانید با موتور خاموش ماشین خود مدت طولانی تری به موسیقی گوش فرا دهید، در واقع این کار ممکن است به ماشین صدمه بزند. ممکن است دور از عقل باشد ، اما استدلال آن بسیار ساده است. اساسا، باتری در ماشین شما برای خدمت به یک هدف است: تولید نیروی محرکه کافی برای شروع کار موتور. پس از اینکه موتور شما شروع به کار کرد و دستگاه برق متناوب در حال چرخش بودُ باتری در واقع به عنو
‏این که میگن پول ، پول میاره دروغه....
من خودم صبح به صبح ی هزار تومنیو تنها میزارم توی خونه  شب میام خودشم نیست چ برسه بره پول بیاره 
 
جوکهای خفن و بسیار خنده دار
 
‏یکی نوشته بود اگه صبح بیدار بشی ببینی میلیاردر شدی چکار میکنی؟
.
.
.
یکی کامنت داده هیچی دوباره میگیرم میخوابم وقتی ثروتمندم واسه چی برم سرکار
 
 جک خیلی خنده دار
 
ﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﻬﻤﻮﻧ ﻣﺮﻩ ﻫﻤﻪ ﻋﺪﺩﺍ ﺭﻭ 
ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻨﻪ 0,1,2,3,4,5,6,7 ,9 ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺪﺩ 8 
ﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ 8 ﺍﺻﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤ
امروز یه خاطره یادم اومد، وسط خیابون شروع کردم به غش غش خندیدن!!
تقریبا سه چهار ماه قبل کانادا اومدنم
رفتم بانک ملی مرکزی (نه توی تهران، توی شهرمون)
یعنی بزرگترین بانک ملی شهر
بعد تا رفتم تو، منتظر بودم که ببینم کجا باید برم، هیچوقت هم ارایش نمیکردم و خیلی ساده یا مقنعه میذاشتم یا یه شال ساده.
یه پسری با کراوات و کت و شلوار تنش اومد جلوم!
کلی ذوق کردم که خدایا اینها ادم دم در گذاشتن که استقبال کنن!!!
سلام کردم با خوشحالی و پسره گفت کدوم بخش تشریف
خبری هست | شعر : حامد زمانی / آهنگسازی : قاسم صرافان / تنظیم کننده : نیما نورمحمدی
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دلو رد قدم رهگذری هستگفتی جگر شیر نداری نیایی گفتی در این راه همیشه خطری هستسرمست در آسایش و از پای نشستن جرم است زمین گیری اگر بال و پری هستبال و پری هست …♪♪♫♫♪♪♯آن را که خبر شد خبری باز نیامد این بی خبری داده خبر که خبری هستاز من اثری نیست که جا مانده ام اما هرجا که نظر میکنم از تو اثری هستآن را که خبر شد خبری باز نیامد این بی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها