نتایج جستجو برای عبارت :

هجرانِ ابدی

آن‌چنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوه‌یِ هجرانِ تو با باد کنم
نه‌چنان بسته‌یِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گم‌کرده‌ره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غم‌کده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر
( خسته از عشق )
گرچه که رفتی ومن ، سوختم ازاین جفا
عشقِ تو دیگر مرا ، نیست بسَر بی وَفا
چشمِ شَرَر بارِ تو ، داده فنا هستیم 
شُکرکنم شد خموش ، آتشِ این ماجرا
سنگ شده این دلم  ، مثلِ دلِ سنگِ تو
عاقبت از این سفر ، راه نمودم جدا
سینه یِ پُر شورمن ، شد تُهی ازمهرِتو
دل شده ازمحبس و ، قیدو رَسَن هارَها
گوکه دلی رانبود ، خون شده ازعشقِ تو
با غم و هجرانِ تو ، نیست دگر آشنا
یاکه دوچشمی زاَشک ، دردلِ شب رنگِ خون
اَشک نریزد دگر ، چشمِ تَرم در مَسا
از تو بُتی
هر که بی دوست می‌بَرَد خواب‌اش،
همچنان صبر هست و، پایاب‌اش
خواب از آن چشم نیز چشم مدار،
که زِ سر برگذشت سِیلاب‌اش
نه به خود می‌رود گرفته‌یِ عشق،
دیگری می‌بَرَد به قُلّاب‌اش
چه کُنَد پای‌بندِ مِهرِ کسی،
که نبیند جفایِ اصحاب‌اش
آن که حاجت به درگهی دارد،
لازم است احتمالِ بَوّاب‌اش
ناگزیر است تلخ و شیرین‌اش
خار و خرما و، زَهر و جُلّاب‌اش
سایر است این مَثَل که مُستَسقیٰ
نکُنَد رودِ دجله سیراب‌اش
شبِ هجرانِ دوست ظلمانی ست
ور بر
دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 
دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد
 
دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او
مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 
 
من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری
دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد
 
از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل
خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 
 
طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان
کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 
شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد
تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد
 
به قلم دامنه : سلام. در آغاز امروز: ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد. به نام خدا. آنچه درین نوشتار می‌نویسم برداشت آزادم از ڪتاب «سرشت و سرنوشت» است؛ گفت‌وگوی آقای ڪریم فیضی با آقای دینانی. مطالبِ داخل گیومه «...» از ڪتاب مورد اشاره است.
 
وقتی فیضی از زبان مولوی غایتِ دین را «حیرانی» می‌داند، دینانی این حیرانی را «در ظاهر» نمی‌داند، در «حیرت از عظمت خداوند» می‌داند. چون از نظر دینانی «مقداری» از آنچه در دین می‌بینیم «را

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها