هو
خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو... نمیفهمم بخدا... خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی... حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟این
خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنمـه سختمـه. ولی خب از اون جایی که «حرف نزنم میگن لالی» میگم. :-
به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلیم که «بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکلها رو میریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس میکنم که کمک کن بز
"I've never met a girl who thinks like you." "A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is different from other people's. I'm not trying to be different. But when I speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. When that happens, I feel like everything's such a pain!"
Haruki Murakami
Norwegian Wood
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت... البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد...
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم... دست و
اول اون منو فالو کرد. توی بیوش فقط زده بود kaums و ب خاطر همین ریکوعستشو قبول کردم و فالو بک دادم... هیچ چیز خاصی نداشت تو پیجش و فالور زیادی هم نداشت! گذشت ی مدتی و یه استوری خفن دیدم و وقتی چک کردم ک کی گذاشته دیدم همین برادر عزیزمون بوده:)) با خودم فتم اوه! کول! همچین عادمایی هم داریم! گذشت و تعداد ین استوری های خفنی ک میزاشت بیشتر شد و منم بیشتر ازش خوشم اومد:))
میدونی... دقیثا مثل خودمه! یکمی مذهبیه و از اون طرف هم ی فاز غربی خوبی داره... دقیقا مثل من
خب سه شنبه اومدنگفتن منو و هاجر و مرضی بریم دفتر و خب فکر می کنید چی شده
اسم منو دادن به عنوان بچه بی انضباط شلوغ کن پر تحرک
همشون یه ور
من؟تحرک؟شیب؟
خداییی تو عالم خسته تر از من نیست من تحرک دارم
یعنی این حرف اینقدر مسخره و غیر قابل باور بود هاجر مرضی قاه قاه داشتن تو صورت ناظممون میخندیدن از شدت مسخرگیش
حالا در کل که اتفاق مهمی نبود ناظم تهدیدمون کرد که انضباط بیست نمیده ماعم بهش گفتیم خب نده،خدافظ
آخر سرم معلوم شد کار اون اکیپه بوده که
عاقا حدس بزن چی؟ من مصاحبهشو قبول شدم! اصلن اینقدر ترسیدم ک نمیدونی...وحشت اینکه ممکنه قبول بشم و شانس های پایینی بعدیشو از دست بدم رو خعلی زیاد دارم:( و الان ک فکر میکنم بهش خعلی اشتباه کردم ک در برابر بابا مقاومت نکردم و ۱۰ تاشو زدم... نمیدونم چرا اونقدر مطمعن بودم ک علوم پزشکی های ناحیه مونو میارم ک اینو بعدش زدم:( خلاصه ک کلی غمگینم درموردش!
اما بابا... اینقدر بابا خوشحاله ک نمیدونی و اینقدر ذوق داره! منو صبح بیدار کرده ک پاشو بیا فرم هارو بری
فکر نمیکنم اصفهان جای دیگ وجود داشته باشه ک لباس بفروشه و من نرفته باشم. یا اونقدر زشتن ک اصلن نمیشه نگاهشون کرد یا بیش از حد گرونن! دارم ب حدی میرسم ک میخام برای عروسی برادر همون هودی مشکیهم رو بپوشم و شلوار لی، کفش آلاستار و موهامم دم اسبی ببندم. تآمآم♀️
میدونید،اصلن تصور اینکه یه جا باشم که دست هیچ آشنایی بهم نرسه و از همه جمع ها و دورهمیا دور باشم ،صد سال یه بار کسی نتونه پاشو خونم بزاره،دقت کنید حتی تصورشم روحمو ارضا میکنه!!!
بعد با من راجب غربت صحبت میکنی؟لعنتی من شبا میخوابم که رویای غربت ببینم
او گفت، و من دقیقن خاطرم است! گفت وقتی ناراحتی انگار تمام غم های عالم روی دلم است. بمیرم برای دلت که این روزها ناراحتی هایم تمامی ندارند. دلم می خواهد فقط بنویسم، خودکار بیت المال را گرفته ام دستم و روی پاکت نامه ای زرد رنگ می رقصانم، حتا بی آنکه به کلمات بعدی ای که قرار است بنویسم فکر کنم! حروف یکی پس از دیگری روی مقوای زرد رنگ خودنمایی می کنند، قلم از جوهرش مایه می گذارد و هوا هم که گرفته ـست.
اصلن منظور از هوای گرفته چیست؟ اصلن چرا هوا می گیرد
قبل کنکور ساعت 10 شب میخوابی و ساعت 6 صبح بیدار میشی و باز هم خوابت میاد و کلی خسته ای و میگی بعد کنکور تا ساعت 11 ظهر میخوابی
بعد کنکور ساعت 11 شب میخوابی و ساعت 4:30 صبح بیدار میشی و اصلن احساس خستگی نمیکنی
قبل کنکور تمامی مسابقات ورزشی اعم از فوتبال های اروپایی و داخلی و خارجی با کیفیت باید نگاه کنی . الان شبا ساعت 9 شب ، بازی کجا رو میذاره ؟ کنگو با ماداگاسکار .
حالا من با اینش کاری ندارم . چرا همه رویدادهای ورزشی رو گذاشتین همین سالی که من کنکو
من قارچ خیلی دوس دارم!
جایی که کار میکنم توی وعدههای غذاییش قارچ آبپز (یا بخارپز؟) هم هست. بار اولی که خوردم دیدم این خیلی با تصورات و انتظارات من از قارچ فرق داره. و مثلن قارچ سوخاری یا حتا کبابی کجا و این کجا؟! اصلن ماهیتش رو زیر سوال برده بودن و یه چیز دیگه بود اصلن! خب طبیعتن من دیگه نباید قارچ این شکلی بخورم. اما هر بار که میبینم دامنم از دست میره و باز یه ناخنکی میزنم. به این امید که شاید با ادویهای چیزی طعمش فرق کرده باشه. اما نه! همون
خانوم آ آدم عجیبیه
با اینکه از نظر علمی رزومش تکمیله و کلی خفن ایناست ولی از نظر شعور قسم میخورم که حتی صفر هم نیست ؛منفیه!!!
بخاطر یه اتفاق ساده که اصلن چیزی نشده بوده دو هفته است داره عین سگ باهامون برخورد میکنه امروز امتحان یقه داشتیم برگشت گفت من بهتون گفتم مدل سازی دارید و هرچقدرم ما 16 تا آدم قسم آیه خوردیم که اصلن همچین حرفی نزدی نه تنها زیر بار نرفت بلکه کلی ام بهمون توهین کرد که ما مسئولیت پذیر نیستیم و تنبل و بی عرضه ایم!!!
همینطوریش این
امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم
ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم
البته اشاره میکنمکه حتما دوبار!!!
ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/
با چند نفر دوست شدم... اما کسی ک "ظاهرن" نزدیک ترینه بهم اصلن ایده آلم نیست!دغدغه ها علاقه مندی ها و ایده الامون کاملن باهم تفاوت داره و ب نظرم شدیدن عادم لوسیه:|. عادم های تایپ خودم رو پیدا نمیکنم. اما با بیشتریا میسازم. در اصل احساس تنها بودن میکنم و با این قضیه اکی عم. بعد از مدت ها میتونم تنها باشم و صدای توی سرم اذیتم نکنه:)
اوضاع کلاس و دانشگاه و اینا اکی عه ولی هنوز درست شروع نکردم ب درس خوندن و میدونم در آینده نزدیکی شدیدن پشیمون میشم چون مثل
.
پسرا میگفتن که "ما فیلم ترسناک دوست نداریم!" همهشون با هم داد میزدن که "ما خب میترسیم! چرا باید همچین فیلمی ببینیم؟!" پسرا همهشون متفقن موافق بودن که خیلی دلرحمن! دلشون برای آدمای بیچاره میسوزه و با دیدن اونا خیلی غمگین میشن. پسرا میگفتن که خیلی نگران آیندهن! نگران زن و بچههای داشته و نداشتهشون. اونا میگفتن اگه برای خونوادهشون اتفاق بدی بیفته اصلن نمیتونن تحمل کنن! حتمن یا گریه میکنن یا میشکنن یا ریز ریز تموم می
اینکه این ترم اینقدر سریع گذشت منو میترسونه. فکر کن، چند روز دیگه دی ماه شروع میشه!
پریروز استادمون توی جلسهی آخر درس ایمنوهماتو، گفت بچهها خسته نباشید، از ترم سه باهاتون بودم، راه طولانیای رو اومدیم، امیدوارم موفق باشین و به جاهای بالایی برسین توی زندگیتون.
بعد ما هممون گریمون گرفت. راست میگفت چون. ترم سه باهاش ایمنی پاس کردیم. بعد ترم پنج هماتو۱ و ترم شیش هماتو۲ و الانم که ترکیبی از این دوتا. اینقدر باهاش اخت گرفتهبودیم که انگار ی
"مُدام باید مست بود،تنها همین!باید مست بود تا سنگینیِ رِقتبار زمانکه تورا میشکندو شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی،مُدام باید مست بود،اما مستی از چه؟از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،آنطور که دلتان میخواهد مست باشیدو اگر گاهی بر پلههای یک قصر،روی چمنهای سبز کنار نهرییا در تنهایی اندوهبارِ اتاقتان،در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدیدبپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعتاز هرچه که میوزدو ه
انحصارطلبی! قلدربازی!
دلم گرفته... سنگین گرفته...
چرا این قدر همه جا این دو تا دیده میشن؟ :(
المپیاد رو ببین! کنکور رو ببین! هیات علمی دانشگاه رو ببین! تشکّلهای دانشگاه رو ببین! اصلن چرا این قدر سطح پایین؟! قلدربازی کشورهای پیشرفته رو ببین!
نمیگم خودم پیامبرم یا معصومم... ولی واقعن... چی میشه که یه آدم به خودش حتّی اجازه میده که قلدربازی دراره؟ :( بابا آخه هیچچچچی نیستی! دست بالا رو بگیریم ماکسیمم یه قرن میخوای عمر کنی، بعد دغدغهت اینه ثاب
امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!
فعلا که پیشولیم وهستیم^^ولی اگه یهو دیدن فیل شدم اصلن نگران نشین^^بیایین تو این بلاگ اونوقت می بینین که هنوز پیشولم^^
خوب ابتدا نام این عکسو به انگلیسی می نویسین^^
و سپس یه خطه تیره بزارین-اینجوریو نام این عکسو بنویسین^^
بله می دونم نفهمیدین جریان چیه پس خودم براتون می نویسمش که راحت شین^^
pishul-chimmy.blog.ir
اصلن نمیدونم چرا به اینکار ادامه میدم. یعنی چیزی که کاملن مشخصه اینه که نوشتن اصلن و ابدا کمکی نمیکنه. مگه دفعات قبل نبود مگه صدهزار بار دیگه امتحان نکردم؟ خب چرا اصلن باید به نوشتن ادامه داد؟ اینکه تو یه نسخه کپی شده و مکتوب رو از اتفاقات پشت پیشونیت داشته باشی بجز کش دادن موضوع و همیشگی کردنش چه کاری انجام میده؟ این فقط داره باعث میشه که هی بهش رجوع کنی و هی یادت بیاری و هی عذاب بکشی.
یادمه اوایل نوجوونی خیلی شعر میخوندم و به نظم علاقهی زیا
حالم خوب نشده ولی اینو تعریف میکنم
امروز عین یه شخصیت متظاهر علمی رفتم کتابخونه که خیر سرم درس بخونم حالا اینکه نتونستم تمرکز کنم و بدتر گند خورد به اعصابم هیچی داشتم برمی گشتم یهو خانومه که داشت اونجا میچرخید نمی دونم منو که با سرعت جت از پله ها پایین میرفتم چجوری دید یه طوری یهو گفت وایسا که انگار با دزد طلاهاش طرفه
و میدونید چی شد
برگشت با خشن ترین و تهدید آمیز ترین لحن ممکن گفت:دفعه بعدی با شال نمیبینمت!!!
آخه روانیا اگه یه جا یه قانون جدی
نمیدونم کجایی و در چه حال ... چون اصلن مهم نبوده و نیست و نخواهد بود برام ....
ولی بعضی وقتا یه اتفاق هایی تو زندگیم می افته که نمیدونم چرا فکر میکنم از دعاهای توئه!!!
اما بعد میگم ...:. خدایا مگه میشه ؟ باید خواسته دو طرفه باشه که جواب بده یا نه ؟
و بعد باز بخاطر نوع دعای خودم شک میکنم .... شک نه وحشت میکنم ....
نه دلم میخواد بدونم .... !!!
نه دلم میخواد ندونم.... !!
فقط میترسم و از این حال سوالی خودم متنفرم
اما فقط از خدا از ته ته ته دلم میخوام که دیگه دع
سلاااام..سلااااام...اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس..
تو باید بگی...باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بده..دیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نی
یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخ
سفر، بهانه ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست!
نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست
خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه...اصلن نیست
شب است و بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست
حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه ی مهتاب بی تو روشن نیست
(مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که غزل جای گریه کردن نیست)
***
زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت :
پرنده فکر عبور اس
ما اگر پیچیده ترین و غیر محتمل ترین موارد و اتفاقات و جریاناتِ تمام دوران، یعنی چه گذشته و چه آینده را داشته باشیم، توقع داریم که همه ما را درک کنند! هرکس هم درکش نکشد ما شانه بالا میاندازیم و لبانمان را به پایین کش میدهیم که مگر چه چیز عجیب و غریبی بود که درک نکرد! اما نوبت به خودمان که میرسد، درک نمیکنیم! اصلن متوجه نمیشویم! غریب است، نمیفهمیم، درکمان، به دَرَک میرود...
یک:۵ تا سوال بود کلی وقتمو گرفت تا جواب دادم :|
دو:امروز زیبا ترین روز زندگی من بود چون امروز اصلن درگیر تو نبودم و فکر می کنم اون ضف و غش در مورد تو به پایان رسید
سه: این ادمهایی که مدام مخفیکاری می کنن عضو اطلاعاتو سازمانی نیستن ؟
چهار:خدایا دمت گرم اروزهای دم عیدی ما رو برآورده کردی :))
آرزو بزرگام چراونمیرسم
+منتظر اتفاقات خوب توی زندگیم
واااای خدددا اصلن فکر نمیکردم برنا به این زودی (۲سال و ۱۵ روزگی) و انقدر قشنگ این سوال رو بپرسه
وااای شیرین منی تو آخه پسر ماهم
و چقدر که شیرین زبونی داره این مدت:
دیروز وقتی مادربزرگش غذا آورد گفت: درد و بلا نبینی!
وقتی بهش گفتم رو میز نرو گفت: اینجا بشینم یار گله داره!
وقتی باباش بهش گفت به این سیستم پخش دست نزن گفت: این عادلانه نیست!
واااااای کوچولو تو فقط ۲ سالته آخه شیرینم.
و کلمات بامزه که خیلی به سختی جلوی خندمون رو میگیریم:
هپه بمان= هواپی
"اندیشه وجود جنبه های مرئی و نهفته حیات از مدتها قبل برای فلسفه شناخته بوده است.
اذغان می شد که رویدادها با پدیدارها فقط یک جنبه جهان، جنبه ظاهر، را نشان می دهند، جنبه ای که از وجود واقعی تهی است در لحظه برخورد ما با جهان واقعی به وجود می آید و در مقایسه با جنبه دیگر بسیار کوچک و بی اهمیت است. جنبه دیگر، یعنی ذات معقول را واقعا موجود فی نفسه می دانستند و می گفتند که فکر ما نمی تواند آن را درک کند.
اما هیچ خطایی نمی تواند بزرگتر از این باشد که ج
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.
و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟
اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.
چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی
یک) سنت پسندیدهای که قدیمترها بود این بود که توی یک وبلاگ ، لینک کلی وبلاگ دیگه رو پیدا میکردی و اگه خوشت میومد باهاشون دوست میشدی. چیزی که این روزها کمتر دیده میشه و در نتیجه دایرهی دوستان وبلاگیمون محدودتر شده. این به خودی خود چیز بدی نیست و من کلن چه توی دنیای واقعیم و چه مجازی به محدودیت دایرهی دوستان باورمندم ولی بدیای که داره اینه که کسانی هستن که ارزش خوندن دارن ولی دیده نمیشن. سیستم وبلاگهای برتر بیان هم احتمالن یک عده
ب نظر شما یک دانش آموز فارغ التحصیل شده از سیستم آموزشی ما میتونه خودش بدون اینکه "والدینش" بهش یاد داده باشن کار های بانکیشو انجام بده؟ میدونه وام با بهره مثلا ۲۰% یعنی چی؟ میتونه مالیات خودش رو پرداخت کنه و میدونه اصلن برای چی باید مالیات بده و این پول صرف چی میشع؟ توی زندگی اجتماعیش پیدا کردن زوایه نوری ک از یه آیینه بازتاب میشه براش مفید تره ؟اینا باگ سیستم آموزشی ما و حتی کلی سیستم آموزشی دیگ حساب نمیشه؟
سال پیش که نه حتی اگه همین چهار ماه پیش به من میگفتی چهار ماه بعد مشغول چه کاری ای میگفتم خواب تموم شد صب بخیر!!!
ولی خب همه چیز خیلی یهویی شد و فک کنم اسمشو میتونیم بزاریم یهویی خوب!!
امروز موقع ناهار به دوستام گفتم هفته ی بعد من در حالی میام سر کلاس میشینم که تیر خوردم و خب اون مدرسه ندار های عوضی خندیدن.هشتگ کثافطای مرض
الان نمیخوام از تندباد دهن سرویسی ای که در طی هشت ماه آینده قراره بر من روا داشته بشه حرف بزنم ذاتا مهم هم نیست چون تموم میشه
به صورت کلی اگ بخام وقایع امروز رو خلاصه کنم باید بگم ک:
Ppl die naturally, or old parrents kill them. I'm literally exhausted.
پ.ن: یکی از بززگ ترین مشکل هایی هم ک وجود داره اینه ک یاد گرفتم در زمان نارحتی و خشم سکوت کنم. این شاید از ی سری مشکلات دیگ جلوگیری کنه و باعث بشه با عادم های دیگ کمتر به مشکل بخورم(کمتر، نه اصلن) اما خود من رو از درون نابود میکنه.
شب دیر رسیدیم خونه و بی توجه به آلارم گوشی صبح گرفتم خوابیدم. فسقل رو بهونه کردم که شب دیر خوابیده و الان نمی تونه بیدار شه. تو این حال خوشم واسه بیشتر خوابیدن آقا شازده اومد بالای سرم که صبحه و پاشو بریم مهد. یک ور وجودم خواست غر بزنه که اه آسایش نداری از دست این بچه ها و اون طرف وجودم گفت هزاران هزار بار این اتفاق برای تو افتاده مثلا پارسال فلان روز و اصلن جزییات اون روز یادت نیست که چقدر خسته بودی و چقدر دلت میخواست بخوابی و وقتی نخوابیدی چه ح
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
خب سلام دوستان امروز می خوام یه موضوع مهمی رو براتون مطرح کنم در مورد اینکه چرا اصلن ما به مشاور نیاز داریم ؟چرا برم مشاور ؟ چرا هزینه اضافی کنم ؟ اون وقتی که صرف مشاور رفتن میکنم ۴ تا تست بزنم بهتر نیست ؟! اصلا چه نیازی هست مگه مشاور چیکار میکنه ؟؟این سوالایی که هممون تو دوران تحصیلمون باهاش مواجه شدیم اما واقعا آیا ما نیاز به مشاور داریم ؟
ادامه مطلب
وقتی مادرم - یا هر زنِ دیگری اصلن - در مورد بچهدار شدن و زایمانش صحبت میکند، احساس میکنم چه اتفاق لذتبخش و خوبی است. گمان میکنم اینکه بتوانی مولدِ کسی شبیه خودت باشی قدرت عجیبی میخواهد. اینکه حاملِ انسانی باشی که چند سال بعد قرار است مهندس بشود، دکتر بشود و حتی رانندگی کند و قسطهای خانهی اجارهایاش را بپردازد اگر عجیب نباشد، لااقل جذاب و هیجانانگیز است. اما گاهی وقتها به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکنم. حتی اگر مادر
آدم از خود متشکری نیستم، حسود هم که صد البته نه، غرور که چه عرض کنم آنرا سالها پیش فرستادمش برود پی کارش! امااااا گاهی تووی این فضای گلگشاد مجازی، ترانهها و پاره جملاتی را میخوانم که معلوم است مخاطب خاص دارند! دلم میخواست برای من باشند، همه شان را بخودم بگیرم! مثل معشوقکان تووی کتابها، از شنیدنشان قلبم تند بزند، اصلن درشان غرق شوم! خوشی اش بزند زیر دلم، آنقدر زیاد که رقصم بگیرد!
خشم های سرکش میان و نمیرن یکی از خشم های که هنوز با منه و نتونستم چالشون کنم رفتار دوستانم نینا و ژیلاست.
اصلن پنهان نمی کنم که از این که محل کار امن و راحتی براشون ایجاد کردم و جنگیدم در پشت صحنه ناراحت نیستم اما یک حس نمک به حرومی بامن ه.
از طرفی یکهو با یک اخلاق پر از تعبیر و غیر انسانی همراه با فحاشی و تیکه پراندن و حق با من است طرف شدم و اصلن معنی تیم بودن در آنجا معنا نداشت اینها هنوز اذیتم میده .
با وجود اذیت شدیدی که گاهی اش
اصلن روز خوبی نبود، خیلی حرص خوردم ولی بالاخره تموم شد :/ همه چیز. فقط قراره بریم کابینت ها رو انتخاب کنیم و چند بار سر بزنیم تا خونه کامل بشه. همه بابت خرید این خونه خوشحالن و مادرم مهمونی ترتیب داد که من توش حضور نداشتم به دلیل دانلود فصل سوم فرندز، از اون سریالاست که هیچوقت نگران تموم شدنش نیستی :) همشون خوشحالن ولی من حالا حس بدی دارم نمی دونم چرا :/ اصلن دلم نمی خواد دوباره طعم تلخ اسباب کشی رو بچشم، دفعه قبلی تا دوهفته به خاطر جا به جایی فرش
"چهبسا حقیقت این است که تا کسی ندیدهباشدمان، وجود نداریم؛نمیتوانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد، و در یک کلام،کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم..."آلن دو باتنجستارهایی در باب عشق خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم... هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون... چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس م
میدونی الان دارم فک میکنم خیلی منطقی!
اینکه خود شریفی هم گفته حالش بد میشه ولی زود خودشو، حسشو خوب میکنه..اما من اصلن این اجازه رو نمیدم و این یکم اذیت کننده است.چون یه جا دیگه نمیتونی و یهویی انقدر همه چی میریزه بهم وحالت بد میشه که نمیتونی خودتو تا چندین روز جمع کنی.
پس اگه حالت بد شد خودتو نگیر و بروز بده اما فقط پیش خدا و بعد خودتو خوب کن..مهم اینه زیاد تو حال بد نمونی ❤
سلااام مهربونترینم
صبح قشنگ شما بخیر ( خب دوست دارم به شما که عزیزترینم هستین هم صبح بخر بگم حتی اگه مسخره بنظر برسه) اومدم بگم دوستون داااارم مهربونترینم خیلیی خیلیی دوستون دارم بار آخری که نوشتم زمانی بود که فک میکردم قراره جنگ شه بین ایران و آمریکا اما هیچ اتفاقی نیفتاد فقط خواستن حال روح ماها رو داغون کنن که کردن روزهای سختی بودن اینکه هر روز صبح بیدار شی و یه خبر خیلی بد از مرگ هم وطنات ببینی خیلی دردناکه و دردناکتر اینکه اصلن اون بالای
میخوام یکم حرف بزنمخیلی جالبه اینو تقریبا دوست های نزدیکم میدونن که من قراره 18 اردیبهشت بمیرم.به این قضیه کار ندارم .به اینم کار ندارم که این روز دقیقا وسط فاصله تولد دو تا از دوستامه اونم به فاصله 4 روز اینور اونور.چیزی که مهمه اینه که من حسش نمیکنم اون روزو و خوب خواستم که بگمش.انگار اصلن هیچ 18 اردیبهشتی رو به چشم ندیدم یا حس نمیکنم که عه امروز 18 اردیبهشته و این حرفا حتی اگه ادامس توت فرنگی هم بخورم نمیفهمم که ادامس توت فرنگی با اونهمه تقدس
دچار شدم شدید همه اس دلم میخاد فیلم و سریال ببینم و از اتاقم نیام بیرون:/خیلییییی بده:/ بعد یه سندرم دیگه هم دارم سه چار قسمت اخر سریالارو نمیبینم و ولشون میکنم :/ترجیح میدم به سبک اصغر فرهادی سریال ببینم:/اون کتاب مارینا ک گفتم رو دوست داشتم،یه کتاب دیگه هم خریدم دختری ک رهایش کردی دیدم همه میخونن به به چه چه میکنن همون اقای فروشنده گفتش ک خوب نیس این کتاب الان ک دارم میخونمش اصلن دوسش ندارم:/حس میکنم پولمو اصراف کردم:/
ما توی این دنیا داریم یه قول دو قول بازی می کنیم
وقتی به پایان زندگی فکر می کنم این دنیا برام بی ارزش میشه
خدایا منو ببخش گاهی اوقات بی تاب میشم. اصلن بزار همه هر چی می خوان بگن
بزار مسخرم کنن بزار منو کوچیکم کنن .این دنیا مگه چند روزه .الان نگاهای همه برای قشنگ تر شده.میدونم جز خدا برای هیچ کسی عزیز نیستم(از خودم تعریف کنم :دی)
+روزای خیلی بدی بود. خدایا منو ببخش
شبی دیگر ست. ساعت ها در عین هیچ نکردن به هر آنچه گذشته فکر می کنم. آنچه نباید اتفاق بیافتد باز اتفاق می افتد. شاید اصلن نباید به گذشته فکر کنم. شاید باید سراغش را در دوباره خواب دیروزم بگیرم. شاید باید ریشه ای تر به ماجرا نگاه کنم. شاید باید درس حمایت اجتماعی را جدی تر بگیرم. شاید باید به کل خودم را انکار کنم. این شاید ها اما یک به یک کنار می روند چرا که تنها چیزی که از من بر می آید نوشتن است. نوشتن و نوشتن و نوشتن...
ادامه مطلب
صبح اینقدر اضطراب گرفته بودم که گریه میکردم میگفتم من مهاجرت که سهله اصلن کنکورم نمیخوام بدم من میخوام برم دانشگاه آزاد بی کنکور واحد کیش و خب تمام این داستان برا این بود که از درسای تعیین سطح هیچی نفهمیده بودم و نمیخواستم برم امتحان بدم
و خب در حالی که والدینم مسئولیت پاک کردن اشکای طرفین صورت منو متقبل شده بودند مدام این نکته را متذکر میشدند که این امتحان زندگیتو بهم نمیریزه برو امتحانو بده اصلن سفید بده صفر بده ولی حداقل دستت بیاد کجای ک
۱: زندگی عجب داستان پیچیده ای داره. عجب ناگفته ها و ناپیدا شده ها! هر روز یه ایده ی جدید، یه تیوری جدید می یاد و یا اینکه بوده و تو تازه پیداش می کنی! اینکه چطور شد که ما این شدیم، رفتارهای ما چطور شکل گرفت! ما به عنوان ادمیزاد، از کجا امدیم و چطور شد که از مرز بی نهایت بد تا مرز بینهایت خوب متنوع شدیم! اصلن مرز خوب و بد چطور شکل گرفت؟ مردم جامعه را می سازند یا جامعه مردم را؟ کدومش اول اگاهانه اتفاق افتاد...زندگی عجب داستان پیچیده ای دارد.
ادامه مط
همیشه فکر میکردم یکی از ویژگیهایی که خیلی در مورد خودم دوست دارم بی پرواییمه. اینکه خیلی وقت ها خودم رو تو هیچ چارچوبی محدود نکردم و فقط برای رسیدن به چیزی که میخواستم کار کردم. نمی تونم بگم به هر چیزی خواستم تو زندگیم رسیدم ولی خیلی وقتا از خط قرمزام جلو تر رفتم و کارایی برای رسیدن به اهدافم کردم که وقتی به عقب فکر کردم با خودم گفتم: آیا این واقعن من بودم که این کار رو انجام میدادم؟
و تو لحظه ای که بهش فکر میکنم می بینم دیگه نمیتونم اون کا
دلایلی که الآن باهاشون ناراحت میشم(و خیلی از آدمهای اطرافم باهاش ناراحت میشن) به نظرم واقعن دلایل مسخرهای هستن. یه دلایلی که وقتی از بالا بهشون نگاه میکنم میگم یه آدم چه قدددر باید عزّت نفسش کم باشه که از این چیزها ناراحت بشه. فقط هم بحث عزّت نفس نباشه شاید. نمیدونم. عزّت نفس چیه اصلن از کجا افتاد تو دهنم؟ :))بعضی وقتها فکر میکنم آدمها حسهاشون رو اسراف میکنن؛ یا تو جای درستی ازش استفاده نمیکنن.
مثلن وقتی به خاطر این که نمره
الف. سلام. باز حالم ناخوشست. افتادهام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش میکنم. که اصلن نمیدانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ولش کنم ولی نمیکنم. دلم میخواهد رها شوم. عقاب و شاهین را دیدهاید که چه طور پرواز میکنند؟ یکی دوباری بال میزنند و بعد با بالهای باز بر هوا شناور میشوند. بال بال میزنم برای آن لحظه، نمیرسد. دلم میخواهد بگریم. نمیدانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگوی
۱-امروز کلی فیلم و گزارش پخش شد، که آره تهران ترافیک هست و تردد زیاددددد
داداشم حدود ساعت ۳ یه عکس از مترو فرستاد که چند نفر داخل واگن بودن
شاید مردم با ماشینا اومدن توی خیابون دور دور و سرکار رفتن :|
یادم نمیاد آخرین بار کی رفتم بیرون
خوبی خونه ما اینه که ویلایی هست امسال هم کلی باغچمون خوشگل شده :))
شبیه پارک شده
۲_ خوبه توی کشور ما به خاطر ماسک و دستکش همدیگه رو کتک نمیزنن
هر روز کلی مسخره میشدیم
بماند که به خاطر دستمال توالت همدیگر رو زدن
سلام ریحانه! دیروز رفته بودم عزاداری. عزای همانها که در هواپیما بودند. البته بعضیها میگفتند ما داریم شلوغ میکنیم و این نامش تجمع و تظاهرات است؛ نه عزاداری. ولی باور کن ما هیچ چیز را نشکستیم و هیچ جایی را آتش نزدیم. حاضرم قسم بخورم. ولی از بیسیمِ یکی که کلاه حفاظتی روی سرش بود و هیکل بزرگی داشت شنیدم که میگفتند «اونجا رو پاکسازی کنید.» ریحانه مگر ما لجنیم که پاکسازیمان کنند؟! مگر کثافتیم؟ اصلن پاکسازی از چه؟ با چه؟ باتوم؟ نمیدانم
خب بعد از مدت زیادی دوباره برگشتم تا ببینم اینجا چه خبر بوده. قسمت آخر وزن تاریکی حدود 6-7 ماه پیش نوشته شد اما بار گذاری نشد. همین چند دقیقه پیش دوباره خوندمش و خب احساسم میگه نباید بارگذاری بشه. این همه تاریکی رو دوست ندارم با آدم هایی که این همه مدت کنارم بودن به اشتراک بذارم. اما از طرف دیگه اگه دوست دارین پایان بندی این داستان رو از زبون نویسندهش داشته باشین باید اسپویل کنم و بگم کارل زودتر از لونا خودش رو کشته بود و اون صفحهی "عکس ماه" رو
واقعن برام سوال شده که ما که این همه مردممون دید سیاسی دارن، چه جوری تغذیه میشن و دیدشون دستخوش تغییر میشه.
اصلن چه جوری این دید درشون به وجود میآد؟
این بحثهای سیاسی که میکنیم، چه تو مهمونی، چه تو تاکسی، چه دانشگاه و... واقعن تاثیری توی بینش سیاسی آدمها میذارن؟
یه خرده کلّیتر بگم، برام سواله که مردم چه طوری فکر میکنن؟ چه طوری تصمیم میگیرن با یه نظام/حزب/جریان که وجود داره، موافق/مخالف باشن؟
و خب یه سری رفتارها برام عجیبن. هر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
وقتی از خواب بیدار شدم تموم بدنم می لرزید. استرس داشتم و بدنم خشک شده بود. باورم نمی شد این خواب از کجا سروکله ش پیدا شده بود من اصلن به اون آدما فکر نکرده بودم. خواب دیدم آدمایی که تو گذشته بدم وجود داشتن توی خونه م جمع شدن و یهو همه ی آدما میریزن توی خونم و وقتی اونا رو می بینن، گذشته من رو می فهمن، آبروم میره :| توی خواب از شدت شرم و خجالت و نگرانی بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم....
احساس می کنم تمام اتفاقات الان یعنی علافی ها و ان
من نمیدونم واقعا این تلویزیون بدون فوتبال چه قشنگی ای داره
اصن مگه زندگی بی فوتبال معنا داره؟؟منکه دیگه زندگیم رنگ شور و هیجان به خودش ندیده تو این مدت بی فوتبالی
دارم افسرده میشم واقعاآسیا اروپا لیگ انگلیس لیگ جزیره...همشون جاشون خالیه
از یه طرفم همش منتظرم وقتی میزنم شبکه ۳ سید جلال جام دستش باشه
میزنم شبکه ۱ اخبار بگه پرسپولیس بازهم قهرمان شد
میزنم شبکه ورزش مجری بگه این پرسپولیس دست از بلندپروازی هاش بر نمیداره...
اصلن عادت دارم تلوی
آقا سر آزمون اولی یه پسره از اون کلاسیا جلو من نشسته بود اصلن اون زیبا رو و فرفری مو معنای واقعی احسن الخالقین بود
منتها یه باگ خیلی بزرگ داشت و خب اونم این بود که صندل مردونه پوشیده بود با جوراب سفید-_____-
دیروز با هم رسیدیم بعد من عین گاو سرمو انداختم پایین سوار آسانسور شدم ولی اون موقع پیاده شدن نگام کرد خیلی بلند گفت ببخشید بعد رفت بیرون
واقعا چی باعث شده یه همچین لعنتی جذاب جنتلمنی جوراب سفید با صندل بپوشه:/
اگه این مشکلو نداشت صد در صد ام
هلوووووو!
فیلم امشب یکم جنایی طور بود... امتیازش تو imdb اینه: 6.1/10
قضیه اینه ک شخص اول داستان آنکل جک عه ک خوانده اش ظاهرا توی ی قتل کشته میشن و ی تماس تلفنی مشکوک دریافت میکنه و ...
اولش خیلی اروم پیش میره اما از وسطاش تقریبن (یا حتی قبل از وسطاش!) داستان سریع و جذاب میشه و اصلن عادم گذر زمان رو حس نمیکنه... یکی از خوبیاش هم اینه ک سورپرایز میشه عادم وسطش!
یه انگلیسی روونی هم حرف میزنن، جوری ک با زیرنویس انگلیسی عادم کااااااااامل متوجه میشه چی ب چیه...
دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.
و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟
اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.
چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بستهست این میتونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا مینویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک میشناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها میدونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم میدونم! و این احتمالات وجود داره که ت
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
عصر جمعه کدام است؟! آنکه تقویم میگوید؟ یا غروبِ کمنوری که دل آدم را میفشارد و میچلاند؟
اصلن گور پدر تقویم که این روزها و خیلی روزهای پیش از این -از وقتی زخم روی زخم، آوار شد سرِ روح و جانم- برایم غروب جمعه است. به قاعدهای که هر لحظه هوای دعای سمات میوزد.
«اللهم انی اسئلک...» یا این که دستم را بگیرید و بکشد تا انتقام. «وانتقم لی...» و بعد هم بلغزد نام «فلان بن فلان»!
اسم هم گیرم نبود، رسم که هست. «وانتقم لی ممن یکیدنی و ممن یبغی علیّ و من ی
خب بالاخره منم دعوت شدم، چه مصیبتی برای کسی که با وبلاگ اصلن آشنا نیست، حتی واسه یه آپلود عکس ساده یا لینک کردن هم انقدر به مشکل می خوره که رهاش می کنه :/
به هر حال ممنونم از آقای حمید آبان که منو دعوت کردند. با توجه به بقیه پست ها یه تعداد پیشنهاد برای توسعه وبلاگ رو اینجا میارم:
1. فعال کردن امکان تهیه ی نسخه پشتیبان
2. امکان منشن کردن بقیه وبلاگ ها در پست ها و کامنت ها
3.طراحی اپلیکیشن موبایل با تمام قابلیت های وبلاگ
4. تنوع بیشتر قالب ها و طراحی ق
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
داشت سعدی میخوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگهی کاهیِ تاشدهی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونهی شبایِ شعر خوندنتون. مستاصلترین بیتشون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکهی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستونتون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازیکردنتون. احتیاج میدونین یعنی چی؟»دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوهایِ طره شدهی جل
مادربزرگم تعریف میکرد از یه خانواده ای که شب بود دخترشون خواب بود با جیغ بیدار شد گفت دارم میسوزم ی دختر ۶ ساله یا شاید ۷مادربزرگ بیدار میشه چراغ ها رو روشن میکنه میبینه رو پتوی نوه اش ی عقربه ک نیشش زده. همه رو بیدار میکنه . پدرمادرش بدو بدو دختر رو میزارن رو دستاشون و بدو بدو بیمارستانبیمارستان ک میرسن تن کوچیکش طاقت نمیاره همون جا دنیا به آخر میرسه برای یه پدر مادرسانسور چرا ؟؟!! یه خرده میترسم.دلخور... آره سانسور چرا... دلخورم از علی وقتی
برخلاف انتظار اصلن فکرشو نمیکردم ساعت 7 صبح حرم انقدر شلوغ بشه و مشخص بود که دیشب حرم جا برای سوزن انداختن هم نداشت. البته این عکس رو من ساعتای 8:30 گرفتم . همون لحظه بیرون رفتن از حرم .
دستم به ضریح نرسید که هیچ ، اصلن نمیشد وارد اون محوطه دور ضریح شد . من هم فقط یک گوشه ایستاده بودم و میتونستم ضریح رو ببینم و همونجا با امام رضا (ع) صحبت کنم .
نمیدونم چرا این غرور که گاها خوبه نمیذاره همین اول کار گریه کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو بکنم . از همون
سر نقصهای پرونده ها..موضوع پایان نامه امو مجبور شدم عوض کنم..ب بدبختی سر ی هفته پروپوزالمو نوشتمش..فرستادم واسه استاد راهنمام..ک اوکی رو بده..بفرستم واسه استاد مشاورم واسه کارای آماریش..ک دفاعش کنم و کد اخلاقمو بگیرم..برم سر جمع اوری..
بعد ک باز کردم ایمیله استاد راهنمامو...ببین ینی حتی ب فرمه پروپوزالمم گیر داده بود..دیگه از ایراداتش بر نوشته ها نگم دیگه..البته تقصیر خودمه ک رفتم سراغه سختگیرترین استاد..ولی میارزه ب نوشتن ی پایان نامه اساسی..
ول
تا اینجا، آیا دلی را شکستهاید؟ آب کردهاید؟ سوزاندهاید؟ تا اینجا، آیا سر و کارتان با دل باقی بودهست؟ با دلی بازی کردهاید؟ دلی را لرزاندهاید؟ توی دل کسی را خالی کردهاید؟ دلی را از خود کَندهاید؟ آیا دلی به شما سپرده شده؟ آن را پس زدهاید؟ دلتان پیچ خورده است؟ دل پیچ خوردهتان تنگ شده است؟ دل تنگ شدهتان را به کسی بستهاید؟ دلتان گنده است یا کوچک؟ اصلن بار معنای واژه "دل" در نظر شما چقدر است؟
پ.ن| نظر دهی بستهست، و در واقع جوا
حدس می زنم / دلم می خواد
که الان مشهد باشی ...
شاید چون بیشتر از هر چیزی به مامن احتیاج داری و بس
کی بهتر از خود آقا واسه پناهت شدن خب؟
نمی دونم "دقیقا" و "به طور مشخص" چی بهم ریختت
گناه / اشتباه ت؟
نبودن من؟
تموم کردن من؟
اصلن ورود دوباره ی من به زندگیت؟
تفاوت دنیامون با هم؟
اشتباهات من؟
اشتباهات خودت؟
گذشته مون؟
کم و زیاد بودنمون؟
یا ...
شایدم همه ش خب !
چیزی که فقط حس می کنم باید بهت بگم و لازم می دونم که بدونی اینه که من بحران مشابهی رو گذروندم و "شا
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییزها میشه نمره پایان ترم. باید انرژیام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت میکرده مرتب. اما
بخاطر یه سری اتفاق بین جلسه قبلی کلاس با این جلسه ای که فردا قراره برم یک هفته فاصله افتاد و خب مفتخرم به عنوان یک دقیقه نودی عرض کنم حتی یک صفحه از سنگین ترین تکلیف تاریخ ،رو هم ننوشتم
لیکن با شعار مکن ای صبح طلوع میریم جلو و در همین حین به امید معجزه هیچ تلاشی نمیکنیم:)
بعدا نویس:همین الان به استادم پیام دادم که بپرسم فردا کلاس داریم یا نه که خب ازونجایی که مرز های گرامر زبان مذکور رو درهم شکستم یه پیامم فارسی بهش دادم که اصلن منظورمو متوجه شه
یه بار دیگه هم بهش گفتم حرفات اصلن شوخی نیستن بلکه یه نوع مسخره کردن به حساب میان!
بهش گفتم باهرکی میخوای شوخی کنی شوخی کن من خوشم نمیاد
خیلی هم جدی بهش گفتم اما باز امروز جو گیرشد توی جمع یه حرفی زد بشدت بهم برخورد و پاشدم رفتم... حالا شاید که اومد دنبالم و حرف هم زدیم خیلی عادی و بازم بهش گفتم شوخی چرت و پرت نکن اما تصمیمم قطعی شد رابطه صمیمی ای نداشته باشم باهاش..
هرکسی ممکنه از یه چیزی بدش بیاد منم از مسخره کردن و شوخی کردن بشدت بدم میاد و هرکس
هو
میخواستم یک رنگ جدید رژ لب بخرم. و یک کانسیلر. هر دو هم تخفیف خوب و درست درمان خورده بودند. برای من که با این اوضاع گرانی دستم به خرید رژلب های چند صد هزار تومانی نمی رود انصافن خوب بود. اما هرچه فکر کردم نتوانستم خیلی قاطع تصمیمم را بگیرم. چند بار فکر کردم مگر این رژ لب های توی کشو چه ایرادی پیدا کرده اند که یکی جدیدتر میخواهی؟ مگر کانسیلر چقدر اهمیت دارد برای تو که نه سیاهی دور چشم داری و نه میخواهی هر روز هر روز آرایش کنی؟ اصلن از کجا معلوم
میدونید چیئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اونطور که میخواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کمتر. اگه هر زمان دیگهای بود، حسابی حالم گرفتهبود از این موضوع. طبق دادههایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که میتونه اونقدر حالم رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، اینه که برنامهای که برای یه بازۀ زمانی زندگیم ریختم رو -به هر دلیلی- درستوحسابی انجام ندادهباشم. اما با همۀ اینها، الآن ح
صب پلیس آیفون میزنه میگه واحد فلانی،شما دوچرختون دزدیده شده؟
میگیم ما واحد فلانی هستیم ولی دوچرخه ما نیست دوچرخه فلان همسایست
میگه ولی گزارش دادن دوچرخه شما رو بردن
زنگ میزنیم به بابا و درسته دوچرخه مارو دزدیدن:|
و صبح چنین زیبا آغاز میشود
هشت تا دوربین حیاطو چک میکنن دریغ از یه تصویر از سارق
قفل دوچرخه ام بریده شده انداخته تو باغچه یادگاری واسه من-___-
و بد تر از همه اینکه پلیس میگه چیکار میشه کرد امنیت ساختمونتون ضعیفه:/همین؟یکی نیست بگه تو
سلام .
خب ، همونطور که خیلیاتون میدونین و در اخبارها هم میگن ، چند روز دیگه رتبه ها میاد و سوای از استرس بدی که داره ، خیلی ها درگیر انتخاب رشته میشن و من هم از این قاعده مستثنا نیستم . اما خب هیچ نظری در رابطه با رتبه کنکور ندارم ، چون کنکور عجیب و غریبی بود و اصلن نمیدونم چند میشم . من رشته ام تجربی بوده و الان به شدت به کمک کسانی که در این رشته بودن و در رشته های دیگه بودن نیاز دارم و میخوام بدونم انتخاب رشته چجوری هست ؟
کارنامه سبز چیه و کاربر
سه شنبه بدترین دعوای عمرم رو با داداشم کردم،ما معمولا فوش هایی که بهم میدیم از بیشعور تجاوز نمیکنه،یعنی من اینقدر عصبی بودم هرچی از دهنم درومد بارش کردم والدینمم که همیشه دخالت میکردن از شدت وحشتناک بودن اوضاع هیچی نمیگفتن فقط یه گوشه وایستاده بودن تا در صورت کتک کاری احتمالی جدامون کنن
به صورت جدی نود درصد تقصیر داداشم بود اون ده درصد اشتباه منم این بود که بهش اعتماد کردم!!
ببین یکی از وسیله هاش دست منه و خونه رو زیر رو کرده دنبالش منم در ح
اتفاقا من از حال ُ هوای ماه رمضون دیگه متنفرم
اصلن از همه چی متنفرم.......
خب فکنم بایدخیلی نرررررم ُ آهسته بکشم بیرون وبرم:) قشنگ شیفت+دیلیت:))و اینکه هروخت من از این گریه ها گذشتم شاید به چیزی که میخای برسی یه روزی:)
آدرس اینجارو کسی دیگه نداره و اینکه تیک رو برداشتم که توی بروز شده ها نرم:))چرا پف زیرچشام بازم مشخصه؟://
آهنگ ِ زنده باد ایران ِ یاس
خیلی وقت بود وبلاگ چک نکرده بودم، اصلن یادم رفته بود دنیای وبلاگ هست. خب از خودم بگم که سر در گم موندم بین چند مقوله و نمی دونم چی کار کنم فقط منتظر و امیدوارم آب منو به دریا ببره. بین علوم کامپیوتر، برنامه نویسی و یه چیزای دیگه که به خودم مربوطن شاید هم بیشتر به بقیه مربوطه تا خودم گیر کردم. شک دارم و نمی تونم کاری رو درست انجام بدم چون مطمئن نیستم می خوام حتی سال دیگه تو ماکس پلانک، لاجیک وریفیکیشن بخونم یا کافه بازار کار کنم و مسائل بعد از تمو
خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقیای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم... اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت میکنم... !
که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه میخوانند! و وقتی به آنجا میرسد متوجه میشود عن خاصی آنجا نی
عشق
نامه ات رسیده است. اصلن چرا باید دنبال هدفی باشی؟ اگر به دنبال این بگردی، هرگز پیدایش نمی کنی، زیرا از ازل در درون جوینده بوده است.
زندگی بی هدف است، زندگی هدف زندگی است. بنابراین کسی که بی هدف زندگی می کند، حقیقتا زندگی می کند.
زندگی کن! آیا زندگی به تنهایی کفایت نمی کند؟ میل به داشتن چیزی بیشتر از زندگی، نتیجه به طور شایسته زندگی نکردن است، به همین دلیل ترس از مرگ یقه ذهن آدمی را می چسبد، زیرا مرگ برای کسی که واقعا زنده است چه مفهومی دار
صبح رو با انهدام روحی شروع کردم. رفتم سماور روشن کنم که چایی بزنم بر بدن چشمم خورد به کیکی که دیروز مادری واسم گرفته بود، درواقع دیروز که مهمون داشتیم دور از چشم بقیه به مادری گفتم حواسم هست که منو پشم فرش خونه هم حساب نمی کنیا، پروانه شدی دور همه می گردی ولی چشمت دخترت رو نمی بینه که تو آشپزخونه همش کار می کنه. تقریبا دوساعت بعد رفتن مهمونا با کیک و شیر اومد پیشم :) امروز صبح که جلدشو دیدم دوباره یاد دیروز افتادم و خیلی ناراحت شدم. من نسبت به آد
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید...
میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببینم. اما تصمیم گرفتم اهنگهای سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.
تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم...
۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه
به شدت دلم هوای نوشتن را کرده بود. قلم و کاغذی برداشتم و کمی بعد لعنت فرستادم به دستی که عادت کرده به تایپ کردن توی گوشی و خودکار رو رها کردم. دلم می خواست یکم توی تنهاییام برای خودم فکر کنم.راستش این روزا نه رضایتی از اتفاقای درونش دارم و نه رضایتی از خودم، این نارضایتی باعث میشه تنفرم از خودم بیشتر بشه و این که اطمینان پیدا کنم من نمی تونم خود مزخرفمو تغییر بدم. وقتی میگم از شرایط الانم راضی نیستم یه صدایی ته ذهنم می گه خب چیکار کنم که رضایت د
این عکس و این مراسم و جنجالهای داخلی پیرامون این مراسم و لباس خانم مجری یادتون هست؟!
به نظر شما زنه جذاب تره یا مَرده؟
به نظر شما زنه دافه یا مَرده؟
.
.
.
به نظر من که مرده خیلی خیلی خیلی جذاب تر، داف تر، زیباتر و دوست داشتنی تر هستش.
در اون زمانی که صرفن به دلیل لباس خانوم مجری، داخل کشور حکم جهاد داده شده بود!!!، من تخمم نبود چون اصلن توجهی به زنه نداشتم و به طور کلی در کف آقای مجری بودم ...
من که هنوز بر این باور هستم آقاهه به مراتب جذاب تر و دوست دا
چند وقت پیش قرآن میخوندم. رسیدم به یه آیهای. آیهی ۳۶ سورهی قیامة بود.
أَیَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى
آیا انسان میپندارد که به حال خود رها میشود؟
دوستش داشتم. یه حس امنیت خوبی میداد. هم حس امنیت میداد هم «حواست باشه چه غلطی میکنی طور»! :دی توی ترجمهش یه تیکّه اضافه نوشته بود که «علی(ع) بسیار این آیه را میخواند و میگریست.» جالبه!
یه چیز دیگه هم که ازش خوشم اومد بحث توکّلـه!
مثلن زمانی که المپیاد میخوندیم یکی از
تا قبل از اینکه بیایم اینجا همیشه از خودم میپرسیدم چهطور توانستهاند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم میپرسیدم، اما از خودشان هیچموقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبودهام [غریبه که نیستید، بعضیوقتها هم بهخیال خودم واقعن تمرکز کردهام، ولی نمیدانم چرا هیچوقت برایم میوه نیاوردهاند!] اما همیشه فکر میکردم که اینجا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که میآید و برمیگردد ساعتها حرف دارد از آن دقای
زوزه بکش حیدر
حقته ...حقته ... حقته ...
تو طلایی با روکش لجن ...
گریه کن برای بخت سیاه خودت ...
زار بزن برای صراط غیر مستقیمی که انتخابش کردی ولی میدونی "راه" از اونوره ...
داری چی رو با چی معاوضه میکنی؟
عین پدرت حضرت آدم، بهشت رو میدی که زمین رو بخری؟
چرا اینجوری بودیم از اول؟ چرا ما انسانها اینقدر حساب کتابمون ضعیفه، چرا پادشاهی رو با گدایی معاوضه میکنی؟ چرا پاکی رو میدی که ناپاکی به دست بیاری؟ چرا طلا رو میدی که لجن بگیری؟ چرا سعادت رو دو دستی تق
آمریکا، آذری جهرمی را تحریم کرد ... (به نقل از ایسنا)
.
.
.
نه خوشم اومد امریکا و ترامپ هم یه وقتهایی به درد می خورند. حداقل انتقامی که من خودم می خواهم از این پدرمادرنیامرزیده ها بگیرم و قدرتش را ندارم، از طرف من می گیرند!!
دستت درد نکنه ترامپ. این یکی رو درست زدی و خیلی حال داد. این بچه سوسول چند روزی بود خودش رو شِت کرده بود ... امیدوارم بیشتر تو برجک این بت های از خود راضی و ظالم بزنی.
نفر فقط فکرش اینه که مثل سریش بیشتر واسته اصلن براش مهم نیست چن
بعد شیش روز سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!
به خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید..
سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خون
الف سلام. حالم این روزا حالِ خوبی نیست! نمیدونم چرا. شاید هم میدونم. یکجوریم که نمیتونم بفهممش. از خودم میرونم در حالی که دلم تنگه. با پا میکشم، با دست پس میزنم. درس نمیخونم. گند زدم به امتحاناتم تا اینجا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم اینطور نبود و دیگه مثل همیشه به تخمم نیست. امّا از دستم رفتن. نباید گند میخورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:) حس میکنم با اقدام به خودکشیم به اون صورت، ضربهی بدی به بابا خور
این مهمانِ شدیدن نا خوانده و بد محلِ این روز ها خیلی زوایای جالبی دارد!ازش خوشم نمی آید اصلن و سپاس گزارِ بودنش نمی توانم باشم؛ دل تنگی هایی حاصل کرده، جدایی هایی انداخته، حوصله سر بردگی، خمودگی، زوالِ جسم و سایِش اندیشه آورده است برایم و ناگفته نماند کِ اندکی سرفه ی خشک هم پیشکش گلویم کرده است :)نگرانی هایی کِ برای سلامتِ عزیزانِ در حال تردد در شهرمان هم کِ شدیدن فشرده می کند اعصابُ روانِ خراشیده مان را.اما تنها دردِ مشترکمان است؛پیکره ی من
...
...
...
حال الانم واقعا قابل توصیف نیست . فقط اینو میگم حالم خیلی خوبه . امروز و امشب برای ما گیمیرا ، خیلی پربرکت بودن اول از همه اینکه بلیزکان که اگه نمیدونید چیه سرچش کنید ... گرچه این اونت ها خیلی درداورن برای ماهایی که نمیتونیم اونجا باشیم و خیلی چیزا رو از دست میدیم ... اما ... اما وای از تریلرا و خبرایی ک امشب اومد . اول از همه دیابلو چهار ، که به قصد فک اندازی دنیا اومد و دیالوگاش اصلن داغونم کرد
From the abyss we seek thy salvationBy three they comeBy three thy way opensBy the
لطفن نروید؛
بمانید،
او خواهد آمد.
جمعیت را بهم نزنید.
می دانم...
نه، ۱۴۰۰ سال کم نیست ولی تو فقط ۲ سال است کِ ب او توجه میکنی و او سال هاست کِ منتظر بوده است تا نوایش را بِ گوش های تو برساند...
نمیدانم شاید مسئله ای باید حل شود کِ هنوز نشده است...
نه خواهش میکنم دست هم را رها نکنید!
بله دعا کنید، اینبار بیایید با هم دعا کنیم، شاید صدا بِ عرش رسید.
او می آید، عجول نباشید، او خودش از شما چشم انتظار تر است...
حتی یک نفر هم یک نفر است برای او، خودتان کِ
طبق نظر اقتصاددان الهام بخش پروفسور پاول پیلزرPaul Pilzer :
امروزه ،تقریبن 95 درصد اقتصاد ما در تولید کردن محصولات و خدماتی شرکت دارند(بکار می روند) که 50 سال پیش وجود نداشتند. وبزرگترین فرصت های فردا(مثلن 50 سال آینده)، در آن بخش هایی از اقتصاد خواهند بود که امروزه اصلن وجود ندارند.
و
باک مینسترفولرBuckminster Fuller که شاید بزرگ ترین فیلسوف عمل گرا در قرن 20 و مبارزی سرسخت برای پایان دادن به گرسنگی در جهان باشد؛اشاره کرده است که منابع کافی در جهان برای همه د
درباره این سایت