نتایج جستجو برای عبارت :

از روزنوشت های نم کشیده

”در پاسخ به شما عرض ‌شود که:“
قطره‌قطره
وحید پیام نور روزنوشت حرف ِ دل! نظرات 0
شنبه 3 مرداد 1394
11:21 ب.ظ
شما هم همراه شوید...
”در پاسخ به شما عرض ‌شود که:“
قطره‌قطره
وحید پیام نور روزنوشت حرف ِ دل! نظرات 0
شنبه 3 مرداد 1394
11:21 ب.ظ
شما هم همراه شوید...
ادامه مطلب
همیشه شروع کردن، کار سختی هست. امیدوارم بتونم با توکّل بر خدا خوب شروع کنم و تا تهش برم. اسم وبلاگ برگرفته از آیه ۷ و ۸ سوره زلزال هست. تلاش می کنم از هر چیزی بنویسم امّا در هر مطلب سعی کنم به اندازه ی یک مثقال هم که شده، درس و عبرت و پندی رو بکشم بیرون که اگر هر فردی گذرش به این وبلاگ افتاد، بی حاصل از این جا نره!
سال هاست از این وبلاگ به اون وبلاگ مهاجرت کردم، امّا تهش به این رسیدم که دل نوشته ها و روزنوشت های شخصی من دردی از کسی دوا نمی کنه که هیچ
راستش رو بخواین روزی که عنوان وبلاگ و متن بالایی رو نوشتم خیلی حواسم به عواقب کارم نبود :دی
ولی الان که دیدم چند نفری لطف کردن و من رو دنبال کردن به خودم گفتم ای دل غافل! حتما این بندگان خدا به امید  خوندن « روزنوشت‌های یک پزشک گمنام» اینجا رو دنبال کردن. خصوصا تو این روزای کرونا بعید هم نیست مردم فک کنن قراره راجع به کرونا اینجا چیزی نوشته بشه.
این شد که به خودم واجب دونستم بیام و توضیح بدم که اگر به امید این قضیه اینجا رو فالو کردید من فعلا شر
به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست
 
« َنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ [1]؛ ما از رگ گردن به شما نزدیک‌تریم»
تو همیشه نزدیک بوده‌ای... و هستی!
این منم که گم شده‌ام...
 
دلم تنگ است... تنگتر از هر زمان دیگری... تنگِ تو... تنگ لحظه‌های خلوت با تو...
دستم را بگیر در دستانت مهربانت و یک لحظه رهایم مکن،
بدون تو پوچ و بی‌پناهم...
کوچمون آش رشته پختن، یادشون رفته آردش کنن
درنتیجه انقدر شل و آبکی بود که اگه قلاب مینداختی قشنگ سه چهارتا ماهی میومد بالا! 
از پیازداغ و حبوبات هم چندان خبری نبود، بهرحال گرونیه!
علی و زینب که رسما با ماکارونی اشتباه گرفته بودن، نشسته بودن رشته ها رو با دست میگرفتن میخوردن!
با همه این تفاسیر نذر شون قبول
میخواستم روزنوشت بنویسم اما تمام واژه ها و جملات اماده ی توی ذهنم تبدیل به پیش نویس شد با دیدن این ویدیو!
یک بُهتِ لذت بخش همراه با لبخند هدیه ی این ویدیو به من بود.شدیدا تاکید میکنم ببیند.
+بخش زیرنویسش رو فعال کردم تا راحت تر ببینید وگرنه تف به ریا ما برای تقویت زبانِ اجنبی این ویدیوها رو میبینیم.
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق...
تصمیم داشتم مدتی ننویسم تا حالم خوب بشه و اونوقت بیام از دلخوشی ها و قشنگی های زندگی بگم نه مثل حالا که در تاریک ترین روزها باید کورمال کورمال دنبال دلیل برای ادامه باشم!اما الان میخوام این روزها و سینه خیز رفتن ها رو ثبت کنم تا بعدا یادم نره چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم و به خودم افتخار کنم!!!
قاعدتا پست ها روزنوشت،کسل کننده و احتمالا منفیست،بنابراین رمزدار مینویستم.دوستانی که مایل هستند پیام بدن تا رمز ثابت برای پست ها رو بگم
"اندیشه وجود جنبه های مرئی و نهفته حیات از مدتها قبل برای فلسفه شناخته بوده است. 
اذغان می شد که رویدادها با پدیدارها فقط یک جنبه جهان، جنبه ظاهر، را نشان می دهند، جنبه ای که از وجود واقعی  تهی است در لحظه برخورد ما با جهان واقعی به وجود می آید و در مقایسه با جنبه دیگر بسیار کوچک و بی اهمیت است. جنبه دیگر، یعنی ذات معقول را واقعا موجود فی نفسه می دانستند و می گفتند که فکر ما نمی تواند آن را درک کند. 
اما هیچ خطایی نمی تواند بزرگتر از این باشد که ج
نصف روز بیرون بودیم، اونم بود، مثل مجسمه ۴ ساعت کامل بی تحرک زل زده بود به روبه روش!
همه‌ش فکر میکردم نکنه روباته؟! برعکس اون، من توی این ۴ ساعت اصلا آروم نداشتم...
بعضی وقتها یک کلمه میتونه تلنگر بزرگی برای ماهایی که گاهی توی خواب زمستونی فرو رفتیم یا قدم های اشتباه برمیداریم باشه!
فردا واسمون مهمون میاد احتمالا خیلی بمونن، میخوام اشتباهاتمو جبران کنم!
واسه خودمو، خودش، کیف پول خریدم:) ولی قول دادم دیگه هیچوقت از این کارا نکنم!!! (هدیه دادن مم
گمونم بدترین اتفاق این روزا اینه که توی وبلاگم پست جدید نمیذارم. بهترینش؟ دوست جدیدم که هر روز نقطه اشتراک تازه ای بینمون پیدا میشه، تجربه های جذاب جدید و دنیای شلوغی که دور و برم ساختم، همکارام و دانش آموزام و محل کاریم که همگی رو دوست دارم. 
سرنوشت هم همچنان سرگرم شوخی کثیف خودشه و من رو با صدا و لهجه ای که دست کم توی این منطقه به ندرت شنیده میشه به بازی گرفته. 
خب این چند روز واقعا غیر عادی و شایدم جالب گذشت
بعد از اون شب وحشتناکی که گذروندم؛ بقیه روز هام عالی بودن!
 بزار بگم صبح رفتم به مامانم گفتم مامان قلبم درد میکنه یه نگاه بهم کرد گفت خوب چیکار کنم ؟! هیچی دیگه بلافاصله آشپزخونه رو به مقصد اتاق ترک کردم ‍♀️
ادامه مطلب
الان از چند تا وب دیدن کردم دیدم همشون سردر وبشون یه تنها هست، مثلا روزنوشت یه ... تنها و ازینچیزا
کلی انرژی منفی داشت، فکر کنین صبحمو با اینا شروع کنم شب چی میشه...
 
به امید روزی که همه این «تنها» ها از وبلاگا پاک بشه و دیگه خود کلمۀ «تنها» هیچ معنی و مفهومی نداشته باشه
میدونی روزنوشت که من باید به خاطر پدر مادرم و یه عزیز دیگه حتی به خاطر مها که اینقدر کمکم میکنه هرجوری که میشه کار کنم تا به نتیجه برسم. این آدما برای من خیلی خیلی زیاد زحمت کشیدن و هنوز هم وجودشون برام پر از دلگرمی هست و هنوز به خاطرم خیلی کارا میکنن. از همه چیشون میزنن تا من بتونم موفق باشم. پدر مادرم میدونم و میفهمم که دلشون میخواد من به یه جایی برسم و خب درسته همه پدر و مادر ها از این کارا میکنن اما خب من به عنوان فرزندشون انگار واقعا در خودم
پیش نوشت:ممنون از خانم جعفری (روزنوشت های یک کوالا)بابت دعوت به چالش بیست سال آینده خود را چگونه می بینید.
بیست سال بعد 39 سال خواهم داشت؛به دلیل آنکه میخواهم مسیر جدیدی برای خودم بسازم دو سال بعد هم برایم قابل بیش بینی نیست چه برسد به بیست سال بعد...
   به نظرم لازم بود قبل از این چالش،چالش دیگری وجود داشت به اسم
ادامه مطلب
دومین و آخرین وبلاگ شخصیم که روزنوشت‌هامو تصمیم گرفتم منتشر کنم احسایدر شد که در آدرس https://ehsaider.ir در دسترسه
 
برای دنبال کردن فید از آدرس https://ehsaider.ir/feed استفاده کنید
آخرین نوشته ها:
وبلاگ نویسی
یک روز آوارگی
پرسش و پاسخ مباحث بهینه سازی
آمدم بنویسم «ماه‌های متمادی رغبتی و اشتقاقی به سرودن و نوشتن نداشتم ...» ترسیدم بشود آخرین پست وبلاگم! همانطور که یک سال و هفتاد و شش روز از آخرین پست اینستاگرامم می‌گذرد و هنوز پستی را در معرض قضاوت دیگران قرار ندادم!
آمدم بنویسم «چرا نوشتن تا این حد سخت است؟» دیدم باید ترس خوانده شدن و پاسخ نشنیدن اما قضاوت کردن را کنار بگذارم!
دیدم همیشه که نباید منتظر ماند ذهنمان یک متن تحلیلی و ادبی طویل با ردیف واژگان پرطمطراق تحویلمان دهد و گاهی هم با
روزنوشت
من را اگر برای تنهایی ات بخواهی خیانت کرده ای ، برای با من تنها بودن قدمی اگر برداری دوستم داشته ای.
                                                                                                                                                                                                                                                                                   «سیدمحمد مرکبیان »
یکی از چیزهایی که توی زندگیم (منظورم از زندگی بیشتر همین زندگی مجازی‌ و سرزمین دوم‌ه) بهش افتخار می‌کنم اینه که چهار سال پیش، یه پروژه شخصی کوچیکی شروع کردم، بهش پروبال دادم، بزرگش کردم تا رسیده به جایی که ثمر داده، دیده میشه و داره به کار یه جامعه مخاطب نسبتاً گسترده میاد. بله... بهانه روزنوشت امروز سایت شخصی‌مه که این روزها دیگه کامل در اختیار مسابقات داستان نویسی قرار گرفته و روزانه بیشتر از هزار بازدید یکتا پیدا کرده...قبلاً هم از این
مامان‌عذرا همیشه می‌گه "نصف جواب توی سواله" و من دارم به بزرگ‌ترین سوال این روزهای زندگیم فکر می‌کنم:"چرا ادبیات؟"و خب جوابش اینه که:"ادبیات یعنی زندگی و زندگی یعنی ادبیات".پی‌نوشت و رونوشت و روزنوشت: چندوقته که کانون ادبی دانشگاه تهران رو راه انداختیم. کلی سختی کشیدیم و اذیت شدیم، اما از مِه عبور کردیم و گردنه‌ها رو *خدا* رو شکر به‌خوبی گذاشتیم پشت سر. این طفلِ نوپا داره راه رفتن رو یاد می‌گیره و دوست‌هام و من خیلی خوشحالیم. امروز در مورد
 داشتم نت گردی می کردم که یاد لیوان چای کنار دستم افتادم. چای ریخته بودم و فراموش کرده بودم بنوشم. یک قلوپ کشیدم در دهانم. دوباره برگشتم سرکارم و بازهم فراموش کردم، کمی سردتر شده بود. هربار یک قلوپ می نوشیدم و بلند مدتی حضور لیوان چای را فراموش می کردم، هربار سردتر می شد. آدم ها هم اینطورند مگر نه؟ روابط و آدم ها وقتی فراموششان می کنی، سرد می شوند.
ته لیوانم هنوز چای مانده بود ولی از سردی اش دیگر ننوشیدم. گذاشتم دور ریخته شود.
 
...
 
اینکه اون دل
حالم خوبه. اینو فکر کنم از توی همین روزنوشت‌ها هم میشه فهمید. ماه رمضون امسال تقریباً هر روز یه اتفاق داشت... (غیر از اتفاقِ بدِ جمعه، بقیه خوب بودن...) اتفاقاتی که باعث شدن حالم خوب باشه.خیلی جالبه که بیشتر از تعطیلات نوروز، مهمونی‌ها و دیدوبازدیدهامون رو امسال توی ماه رمضون تجربه کردیم. تقریباً هر روز مهمونی رفتن، مهمون اومدن، بیرون رفتن و... یه جورایی انگار داره به فرهنگ تبدیل میشه. حتی اگه روزه نباشی، می‌بینی که اونقدر افطاری دعوتت می‌کن
یکی از وسایل مورد علاقه‌ام توی آشپزخونه، مخلوط کن سه کاره‌ است. عاشق اون پارچ ۷۰۰ میلی لیتری‌اش هستم که صبح‌ها برای صبحانه میوه‌های تابستونی آب‌دار مثل هندونه، طالبی و... رو مخلوط کنم و گاهی اسموتی‌اش کنم. شب گذشته سریال This is us رو شروع کردم و I like it :) زیرنویس فارسی و انگلیسی رو هم زمان فیکس میکنم و کلمات جدید رو اسکرین می‌گیرم.دیروز چیز جدیدی یاد گرفتم. یک انیمیشن دو زبانه دانلود کرده بودم که زبان دیفالتش انگلیسی بود من میخواستم فارسی باش
چطور روند حاکم بر بازار رو بفهمیم؟
روند حاکم بر بازار یعنی شاخص کل. اگر موافق روند سهم ما باشه، روند حرکت سهم ما رو تقویت میکنه و اگر مخالف روند سهم ما باشه، در روند سهم اخلال ایجاد میکنه. به  خاطر همین میگن با روند دوست باشید.
جهت و سمت و سو یا همون روند بازار رو نماد های خاصی مشخص میکنن که اصطلاحا شاخص ساز هم گفته میشن. متاسفانه بازار بورس هم به نفت و فلزات وابسته هست و روند بازار تحت تاثیر نماد های بزرگ نفتی و فلزی هست.
به طور کلی نماد های بزرگ
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
اخطار: این روزنوشت برای کسانی که ناراحتی قلبی دارند و برای افراد حساس جامعه، دارای محتوای آزاردهنده‌ست.غمگین‌ترین لحظه تاریخ رابطه‌مون بود... اصلا متوجه نشدم که چی شد؛ تا به خودم بیام زمین پر از خون شده بود. توی یه جابجایی ساده (که با باز شدن چهار تا پیچ می‌تونست انجام شه) دیواره تخت افتاد روی پای محیا و شد آنچه نباید می‌شد.خودش که تحت تاثیر بازی تاج و تخت احساس می‌کرد پاش‌ قطع شده! اما خوشبختانه از انگشتان پا، فقط ناخن یکی آسیب دیده بود، و
سلام!
امروز بعد مدت ها تصمیم گرفتم یه خورده حال و هوای وبلاگمو عوض کنم و تو اولین قدم از تغییر سرویس دهنده وبلاگ از بلاگفا به بیان شروع کردم.باید اعتراف کنم واقعا امکانات خیلی خوبی رو برای استفاده کاربرا فراهم کرده و خب اگه زودتر میدونستم قطعا خیلی وقت پیش از بلاگفا میومدم بیرون به خصوص که اون تبلیغ گوشه صفحه همیشه آزاردهنده بود برام :/
سعی میکنم تو این وبلاگ علاوه بر نوشتن روزنوشت هام که خب شاید یه روز با خوندن شون خاطرات شیرینی برام زنده شه
خانم ها و آقایان محترم
 
خیانت ، جنسیت ندارد
پول دوستی ، جنسیت ندارد
 
و هیچ آمار روشنی وجود ندارد که دقیقا روشن کند ، بیشتر خانم ها خیانت میکنند یا آقایان و بیشتر مردان پول دوست هست یا زنان.
 
همچنین ، شما خانم های محترم ، لطفا فریب یک مشت فمینیسم نمای بی سواد را نخورید.
یکی از مثل هایی که روز به روز تجربه اش می کنم همین "عجله کار شیطانه" است. دلیلش هم واضح است وقتی اضطراب داری، عجله می کنی،  و وقتی عجله می کنی ساده ترین کار ها را هم درست انجام نمی دهی.
چندبار است که روزگارم با همین مثل سپری می شود، یک ماه پیش میخواستم به یکی مراکز دندانپزشکی بروم که به قول برادرم کارشان "استاندارد" است، آنقدر عجله داشتم که ساعت 4 رفتم، درصورتی که ساعت 5 در دکان را باز می کردند، اما دوباره عجله کردم و به یکی از شانسی ترین کلینکی که
کلا موندماااا
اینجا یه مشت اراجیف از کاهای روزانهام می نویسم.اون چند تا آدم عجیبی که دایم منو دنبال می کندد عجب آدمای....
آخه یه مشت روزنوشت های ی سرو ته من چه جذابیتی برای مطالعه داره؟!!!
شاید هم میاید و به یه آدم خنگ سست اراده می خندید که 1000 بار برنامه ریزی کرده و تا نیمه پیش رفته و دوباره عین خرگوش و لاک پشت وسط راه مونده و لاک پشته ازش سبقت گرفته!
اگه هم از دوستان و آشنایانید که من تدابیر شدید امنیتی به کا رگرفتم که شناسایی نشم .حالا اگه منو شنا
یادم می آید تازه به بلوغ رسیده بودم، وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، هویتی برای خودم میخواستم اما پیدا نمیکردم. سالهای سال به تباهی گذشت و کسی راهنمایی ام نکرد تا بدانم زندگی چقدر "جدی" است.
کسی نبود که بگوید تمام انتخاب ها و تصمیماتت جاده ی یک طرفه است اگر بروی دیگر برگشتن از آن سخت است. حالا اما احساس می کنم که در بن بستی تمام عیار گرفتار شده ام، این بن بست به صورت "قانون" درآمده است و حتی پشتش تعهدی نیز هست.
دلیلش چه بود؟ منظورم دلیل گرفتار ش
الان که دارم روزنوشت امروز (پنجاه و نهمین روز سال) رو می‌نویسم، حدود یک هفته از اتفاقات این روز گذشته؛ نمی‌دونم دارم کار درستی می‌کنم که با فاصله نسبت به روزهای سپری شده می‌نویسم یا نه.نوشته‌هایی که همون شب در مورد اتفاقات هر روز پست میشن، تازگی و طراوت خاصی دارن، واقعی‌ترند و افشاگرانه‌تر. مقدار غُر زدن‌هام توشون بیشتره و به شکل محسوسی باعث خالی شدنم می‌شد.الان اونقدر پُرم که حد نداره، غمگینم و تلخ. در حالی که بیست و هشتم اردیبهشت حال
شخصِ شخیصِ سردار.بحث عراق و امریکا نیست، بحث ایرانه. من به عنوان یه ایرانی که اتفاقا داره زیر بار فشار اقتصادی لِه می شه سردار سلیمانی رو دوست داشتم. من با پایکوبی ها و جشن های برخی از عراقی ها بعد از شهادت سردار کاری ندارم، با این هم کاری ندارم که سردار می تونست بمونه داخل کشور، من می گم دوست ندارم امریکا یه ایرانی رو بکُشه. بحث من اینه که اگه از این مملکت دل خوشی نداریم (که من هم ندارم) مباحث رو با هم قاتی نکنیم..اگه می خواین یکی #سفارشی براتون
امروز ۱ آذر ماه ۱۳۹۸. ساعت ۱۳:۰۸ دقیقه ی ظهر. اینجا وبلاگ روزنوشت در خدمت شماست. چقدر من بامزه ام اخه. گفتم مثلا تنوع بدم شروع کردنمو تکراری نباشه که افتضاح شدم. صبح خوابیدم زیاد کار نکردم اما الان داشتم فکر میکردم چقدر من به آدمایی که دوسشون دارم مدیونم و یجوری باید براشون جبران کنم این که گفتم مائده خاک برسرت که اینقدر بیخیالو خجسته ای بشین کار کن بچه جون. جدا از اون فهمیدم امروز ۱ آذره. فقط ۲۷ روز دیگه مونده تا من ۲۶ سالم تموم بشه و وارد ۲۷ س
و بالاخره باید گفت :برای کسی که نوشتن،در زندگی او یک "استثنا" ست،حتما رعایت "قاعده" ضروری است.
ولی برای کسی که که نوشتن،قاعده زندگی اوست،اندیشیدن به هیچ قاعده ای جز زندگی ضروری نیست.
پنج پرسش بی پاسخ-قیصر امین پور 
قبلا جایی خوانده بودم که درون گرا ها با نوشتن راحت تر هستند تا گفتن،خودم هم کاملا این قضیه را درک کرده بودم،ولی فقط زمانی ضرورت نوشتن را درک کردم که،چند روزی این کار را رها کردم.برای من ،نوشتن "مثل" نفس کشیدن نیست،یک جورهایی نوشتن ب
یه ماهی میشه از فاز کی پاپ دراومدم دارم روزنوشت مینویسم اما نگاه کردم دیدم این وب اصلا به درد روز نوشت و این حرفا نمیخوره!!!
این وب از این به بعد با همون کاربرد قبلی خواهد بود(ینی ساپورت کردن گروه های کی پاپ) ولی یه وب جدید زدم که اگه با شخص ریحون کار دارید میتونید برید اونجا:)))
خلاصه اینکه اینجا قراره بشه همون kpoplover.blog.ir سابق البته با یه سری قوانین:)))
1 اولین و مهمترین ش اینه که زین پس ورود پسرا و کلا آقایون (از رامتین فاکتور میگیرم) به این وب ممنوع
امروز روز خوبی نبود. کلا این چند روز خوب نبود. من نمیرسم کتابمو قبل از تهران رفتن تموم کنم حالا فقط فردارو وقت دارم . دستم به نوشتن اینجا هم نمیره. حالم خوب نیست. بلیط پیدا نکردیمو همون سواری اوکی شد برای برگشتن به خونه. با این حال از این که میام تهران خوشحالم دلم برای شهرم تنگ شده. فکر نمیکنم کلا روحیه ی مهاجرت کردن داشته باشم با این حال تجربه ی بدی نیست. فقط میدونم که مطمئنن دلم برای خیلی چیزای این روزا تنگ میشه. مثل خوردن یه بستنی یک کیلویی با
۱. اولین روزنوشت من در اعصار وبلاگ نویسی ام :)
۲. قبلا که عطسه میکردم، آنقدر ناگهانی این اتفاق می افتاد که حتی فرصت نمی کردم یک دستمال در بیاورم و بگیرم جلوی دهنم! بعد، سرکوفت خوردن از پدر عزیز و... حالا بعد از سه چهار بار تجربه ی ناکام، خود عطسه کمی شعور پیدا کرده و قبل از آمدن، محترمانه اعلام حضور می کند!
۳. اگر هیجان خونتان کم است، مستند مسابقه ی خانه ی ما را از شبکه ی افق دنبال کنید. هر شب ساعت ۲۰. یک مسابقه ی بسیار صمیمی و سالم و البته اندکی هم ه
دارم تقلب می‌کنم که بتونم به‌روز بنویسم. بعد از دو تا روزنوشت سه‌تایی، این ده روز رو با یه پرشِ ویژه رد می‌‌کنم که جاموندگیِ خرداد رو جبران کنم و دوباره هر روز، متناسب با اتفاقات روز بنویسم.این روزها کمتر به گوشی‌م توجه می‌کنم و محدودتر از همیشه میام سراغ شبکه‌های اجتماعی. تلگرام که به لطفِ محدودیت‌هایی که روی سرورهاش اعمال کردن، اصلاً باز نمیشه که بخوای بیشتر یا کمتر بری سراغش. از اینستاگرام زده شدم؛ و توییتر رو هم اونقدر نامنظم و جست
نمی‌دونم چه‌جوریه که هر کجا فکر می‌کنم از نظر زمان‌بندی امور روی ریل افتادم و می‌تونم عینِ بچه‌ی آدم به کارهای شخصی، به موارد مربوط به شغلم، به مسائل خانواده، ماشین، ساختمون و... برسم؛ دقیقاً از همه چیز جا می‌مونم.
تصمیم گرفته بودم که منظم‌تر و پررنگ‌تر توی توییتر باشم اما نشد. هم ابزارهای تغییر آی‌پی اذیت می‌کنن و هم به خودم میام می‌بینم که دو روز نرفتم توییتر؛ نمیشه که منظم توش فعالیت کنم.
تصمیم گرفته بودم که کانال تلگرام رو تبدیلش
1
دوشنبه شب عروسی دختر عمم بود رفتم پیش مادر بزرگم
گفتم سلام مادربزرگ خوبی؟ گفت سلام عزیزم خوبی
نینیتون چطوره؟گفتم جانممم؟گفت نینی تو راهی؟
خودمو معرفی کردم و بعد تو افق محو شدم،
فکر کردم با عمم منو اشتباه گرفته که باردار شده
نگو امروز فهمیدم با دختر عمم اشتباه گرفته که 14سالشه:|
2
دیروز مراسم سوم  موقع خداحافظی عمم گفت دیگه بی خبر شیرینی میخوری؟
گفتم جان؟اون یکی عمم گفت اا نامزد کردی؟
گفتم نه بابا
دختر عمم پرسید چه خبره؟
عمم:سمیرا نامزد کرده
روزنوشت عزیزم امروز با یه خبر بد اومدم. باباجی خونریزی داره و الان دارن میبرنش بیمارستان فقط ارزو کن هیچیش نباشه و زود خوب بشه. مامان شرایط خوبی نداره. منو مها هم اگه اتفاقی بیفته داغون میشیم و طاقت نداریم. خیلی نگرانم کاش هیچیش نباشه. :( 
مامان تو خونه خیلی کار داره و من باید کلی از برنامه بزنم تا کمکش کنم. فقط برای خوشحالی و ارامشش نه چیز دیگه. الانم که رفت بیمارستان یه بخشهایی از دیوار رو باید رنگ درست کنم و بزنم و درستش کنم خیلی کم هستن و کوچ
+آقای محترم شنبه اولین امتحان زبانشو داره؛ برای این بچه مون دعا کنین :| استرس داره :))
من این امتحانو ندارم الحمدالله. 
جفتمون روزی بیست سی بار خدا رو شکر میکنیم که من اینو ندارم وگرنه به احتمال 99 درصد دیگه دیوونه شده بودم؛ از نوع زنجیری :))
واقعا در توانم نبود یه امتحان دیگه به برنامه م اضافه شه و سه تا امتحان زبان داشته باشم.
همینطوریشم حس مفلوک بودن و طفلکی بودن دارم و حس میکنم اینقدر کتک خوردم که بدنم درد میکنه :| :/
 
+به عکسای پارسال پاییز نگاه
کار ما تعطیلی نداره... نه؛ نمی‌خوام دوباره از عید سرکار رفتن غر بزنم. از این جهت گفتم که اگر در جمعه یا هر تعطیلی دیگه‌ای، دغدغه‌ی کار، تماس کاری و بحث درباره کار داشته باشی، یعنی اون روز، روزِ تعطیلِ کاری نیست. این چیزی که میگم فقط هم مربوط به کار خودم نیست. اغلب کسانی که توی رسانه کار می‌کنن به همراه تعداد زیادی عنوان شغلی هست که تعطیلی به معنای عام ندارن. یعنی ذهنشون از کار خالی نمیشه هیچوقت.من خودم از اون موقع که چشم باز کردم و وارد محیط ک
یادآوری گذشته و مرور خاظرات می تواند انرژی بخش، الهام بخش و در عین حال همراه با اندوه و افسوس باشد، اینکه شما چه حسی از مرور خاطرات و لحظاتی که سپری شده اند می‌گیرید شاید کمی شخصی باشد و از فردی به فرد دیگر متفاوت. شاید بتوان به طور کلی گفت که یادآوری گذشته، چه لحظات شیرین و موفقیت آمیز آن و چه لحظات تلخ آن می‌تواند جرقه ای باشد برای شعله ور ساختن آتش درونیمان و تقویت انگیزه برای دست یابی به موفیقت های بیشتر و همچنین فرصتیست برای درس گرفتن از
هفتاد و دو ساعت بی‌خوابی، کار پیوسته و درگیری بدون توقف؛ چند سالی بود تجربه‌ش نکرده بودم. درگیر چی بودم؟ عرض می‌کنم خدمتتون...از اول این هفته همون‌طور که در پست قبلی گفتم، محیا باید برای حضور در رادیو پنج صبح بیدار می‌شد، منم برای همراهیش و به خاطر علاقه شخصیم به صبح زود بیدار شدن(!) ساعت پنج بیدار می‌شدم.در کنار زود بیدار شدن، از دوشنبه که برنامه طبیب یک‌هفته موقتاً تعطیل شد تا ویژه‌برنامه اعیاد شعبانیه رو تهیه کنیم، شبها تا حدود دوازد
 
1
چی میخواستم بگم؟!یادم رفت که:|
بزارید یه چیز دیگه بگم حالا
هان نه یادم اومد
سابق این شکلی بودکه میتونستم برم خرید و مغازه گردی ولی پول نداشتم یا قدرت خرید نبود
الان قدرت خرید هست هیچ غلطی نمیشه کرد:|
 
2
چندوقت پیش یه مانتو اینترنتی خریدم که چهارتای خودم توش جا میشد، کلا باید بدمش به یه خیاط برا خودم ازتوش الگو بچینه مامان بابا و بعضیها:| هم گفتن دیگه اینترنتی نخر
امروز یه بی انصافی که بنظرم صاحب مغازه بود داشت پشت تلفن با یکی دعوا میکرد و میگ
کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه‌ بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی می‌کشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی می‌کردم!کوله‌ام را روی‌ دوشم انداختم و به مسیر دوست‌داشتنی روبرو دل سپردم!
قدم می‌زدم ، هوای خنک و دل‌پذیر مسیر را به ریه‌هایم کشیده و گوش‌هایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقه‌ی بعد نشسته بود
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشت‌ها که هر شب، با ایده یا بی‌ایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف می‌کنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتن‌های اجباری باعث بشه بالاخره پروژه‌های ناتموم نویسندگی‌م رو به پایان برسونم.فکر کنم از سال نود دارم می‌نویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب می‌رسونم. امسال این حسرت
سلام. امیدوارم احوالتون خوب باشه.
احتمالا روزی که آدرس وبلاگم رو بهتون دادم، یا اون رو توی آخرین استوری اینستاگرامم دیدین یا از توی صفحه‌ی توییترم، انتظار نوشته‌هایی رو داشتید که بیشتر از این‌ها ارزش خوندن داشته باشن- در واقع خودم هم تا حدی این طور انتظار داشتم-؛ اما مع‌الاسف، اخیرا من فقط غر می‌زنم. در هر صورت، حال روحی خیلی مساعدی ندارم، یا بهتره بگم، قدری از حالات متعادل روحی فاصله گرفته‌م، شاید هم در شرف تغییری هستم یا چیزهایی دارن
1
دوست صمیمیم یه خواهر کوچک تر داره که از قضا همسن داداش منه..نمیدونم چی شد یبار از دهنم پرید گفتم این تکواندو کار میکنه،دیگه گیر داده همیشه حالشو میپرسه
یبار مامانم گفت پسرم اون دوبرابر قد تورو داره بدردت نمیخوره:))
گفت چجوری پس انقدر رشد کرده؟
گفتم این رشد طولی داشته فقط
یکم فکر کرد گفت:بگین باباش قلمه اش بزنه بزاره تو آب
تو آب نه نصف دیگشو بزاره شکم مامانش
2
دختر خالم دوسال و نیم داره یه روز لج میکنه میگه من مهد نمیرم،خالمم هرکار میکنه میبین
روز نوشت های یک روانشناس :
پدری میان سال و مادری که به نظر چند سال از همسر خود کوچک تر بود.
بحث اصلی و شکایت اصلی بر سر رفتار های پرخاشگرانه ی نوجوان 15 ساله بود.میگفتند ذلیل مان کرده از بس پای گوشی و ایکس باکس است و درس هم که تعطیل!
سوال کردم که ارتباطش با دیگران چگونه است و چه قدر دوست صمیمی دارد!؟
دیدم مثل این که معجزه ای رخ داده باشد برق از سه فازشان پرید و  با سرعتی باور نکردنی از گفتن کلمات گفتند بچه ی ما خانگی است! خدا رو شکر بیرون نمیرود و دو
در تریبون‌های مختلف دربارۀ مقام زن، مادر و اهمیت خانه‌داری و شوهرداری سخن می‌گویند؛ اما در عمل و اجرا، ما ساختار و سیستمی را نمی‌بینیم که از زنِ خانه‌دار حمایت عملی کند و مقام وی را به اندازۀ یک زن شاغل در جامعه بالا ببرد.

دیروز بر حسب اتفاق روی یک بنر تبلیغاتی کلیک کردم و به سایت بیمۀ زنانِ خانه‌دار که توسط یک شرکت بیمۀ خصوصی طراحی شده بود، هدایت شدم. خیلی جالب بود که سایت بیمه، خروجی فعالیت مادرِ من را که 51سال عمر دارد، حدود 7میلیون توم
 
1
بابام هر سحر مستقیم میاد بالا سر من،من و بیدار میکنه و میگه: بابا شارژر کجاست؟
بعد من که اون لحظه گیجم و میخوام بگم من کجام اینجا کجاست، دودقیقه پوکر نگاش میکنم تا سوالشو دوباره تکرار کنه
اونوقت مغز من با سرعت اینترنت دیال آپ اتصالی میده به حافظه دیروزم و ببینم شارژر کجا دیدم..
آخرش میگم همون جا همیشگی، میگه کجا؟ میگم مبل دیگه میگه آهان بخواب... بعد من که دیگه خوابم نمیبره نگاش میکنم قشنگ که میره سر همون جا همیشگی گوشیشو میزنه به شارژ.و این
 
1
یکی از آقایون ترم بالایی آموزشگاه بخاطر خوب بودن سطح زبانش داره کلاسای اساتید مختلف رو آبزرو میره تا کم کم تدریس شروع کنه! یه جوونه به شدت پرحرفه، ازونجایی که از تدریس من راضین این سومین نفری بود که برای دیدن روش تدریسم برای تدریس سرکلاسم اومد،کلاسای ترم اولیا هرجلسه بارها حروف تکرار میشه روزی که سر کلاس ترم اولیای من اومد برا آبزرو شاد و خوشحال
با بچه ها تکرار میکرد و براش جالب بود وایوقتی به اخراش رسید خصوصا نیم ساعت آخر قشنگ پوکر فیس ب
راسته میگن اگر به فکر کسی نباشی اما خوابشو ببینی یعنی اون تو فکرته؟؟؟
از لحاظ درس دارم خوب پیش میرم تقریبا ولی اینکه روز ب روز ناامید تر میشم نسبت ب اینکه قبول بشم رو درک نمیکنم :(
خیلی میترسم ... خیلی  زیاد ... خیلی خیلی خیلی زیاد ...
تهران برف میاد .... زنگ زده بهم میگه فاطمههه اگه بدونی اینجا چه خبره بفهمی  بدون اینکه اینبار من بیام دنبالت خودت میای:/ بیشعوره :(
برام هی فیلم میگیره میفرسته میگه جام کنارش خالیه:/
اصا چرا نباید سرکار باشه الان !! و ب جا
 
یک هفته تا تولدم باقی‌مانده.
آد‌م‌ها یک هفته قبل از تولدشان چه کار می‌کنند؟
خانه‌شان را برق می‌اندازند و تدارک میزبانی می‌بینند؟
هر روز برای خودشان یک چیزی می‌‌خرند یا از دیگران هدیه می‌گیرند؟
هی‌هی دوست و آشنا برایشان جشن می‌گیرند و آن‌ها هم مثلا غافلگیر می‌شوند؟
خودشان را به آن راه می‌زنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟
در خانه را قفل می‌کنند و می‌روند سفر به هر ‌آن‌ کجا که باشد؟
رژیمی که همیشه می‌خواستند بگیرند را شروع
ما رو توی بخش ملی جشنواره فیلم فجر تحویل نمی‌گیرن؛ امسال سومین سالی‌ه که از جشنواره جهانی فیلم فجر داریم استفاده می‌کنیم و البته بیشتر از فیلم‌های جهانی(!) فیلم‌های ایرانی می‌بینیم. هم رفقا و هم همکارانی که خیلی وقت بود ندیده بودیم رو می‌بینیم، و هم چند فیلم ایرانی و مستند و خارجی می‌بینیم، و هم از خدمات خیلی خوب پردیس سینمایی چارسو استفاده می‌کنیم. #فودکورت_چارسو!
امسال تا اینجا، این چند تا فیلم رو دیدیم:
بی حسی موضعی: که توی روزنوشت شن
1.این چند روز بعد این اتفاقات اخیر چند باری اومدم بنویسم ولی باز به خودم گفتم صبر کن.ننویس.بزار چند روز بگذره.راستش چون فضای مجازی پر شده از روشنفکرها، آدم میترسه که برچسب بخوره و متهم بشه به تاریک فکری(!) و جیره خوار حکومت بودن! 
ولی با اتفاق امروز دیگه جایی برای سکوت باقی نمی مونه.شاید برای شماها که از اینجا دور هستید اتفاقات امروز کرمان فقط یه تیتر خبری بود که شنیدید و گذشتید ازش( و شایدم ناراحت شدید) ولی برای ما که نزدیک بودیم و خیلی از عزیزا
آرشیو های وبلاگ رو که نگاه می کردم دیدم تو خرداد 98 هیچ مطلبی نیست!مگه میشه؟مگه داریم؟این همه روز با کلی اتفاقات و مناسبات و آرشیو خرداد خالی؟!
مثل اینکه کیبورد عزیزم باهام قهر کرده بوده.
حتی نمونه کار گرافیک یا عکاسی هم نداشتم!
دریغ از نوشتن یک کلمه در وبلاگم و چک کردن بقیه وبلاگ ها وقتی دفتر روزنوشت هامو باز کردم دیدم پر از شعر ها و دلنوشته های مختلف با عناوین مختلفه(حتی یک شعر هم برای ماه رمضون نوشته بودم که قسمت نشد منتشرش کنم ، ولی اگه عمری
به نام خدای مهربون
روزنوشت 2 بهمن98
9 ونیم دفتر دولت آباد با لیدر و رستا قرار داشتیم و هدف کارگاهی کردن آموزشا بود...باز هم من دانش آموز لیدر شده بودمو به دقت گوش میدادم.چرا که باور دارم خبره تر از لیدر توی آموزشهای کارگاهی وجود نداره
شاید من بیشتر از هرکسی بدونم بهای این خبره شدن چه چیزهایی بوده
و البته خیلی خوب میدونم اگر دلیل قوی یا همون چرایی برای انجام یه کاری وجود نداشته باشه کسی حاضر به دادن بها هایی هرچند کوچیک هم نیست
خلاصه که جلسه ی پر
 
 
کپک زده بوداون همه هیبت و بزرگی ک با یه کت قهوه ای رنگ چارخونه به چشم میخورد کپک زده بودمیدونی یعنی چی کپک زدگی ...یعنی تموم کارهایی ک شروع نکردییعنی تموم کارهایی ک نیمه کاره رها کردیامروز وسط مهمونی عموی بزرگ خانواده یکی پس از دیگری از این خاطره ب اون خاطره بهم نشون داد ک چه ادم حسابی ای بوده .از خاطراتش با دکتر رزمجو و رئیس فلان اداره و بهمان اداره تعریف میکردمیگفت دکتر معتمدی قبل رفتنش به امریکا ازش خواسته براش هماهنگ‌کنه دندون پزشکی ا
روز اول: برای چه یادداشت می‌نویسی؟
می‌خواهی چه چیزی از آن بدست آوری؟ فکر می‌کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می‌کند؟
یادداشت ؟؟ نمیدونم ولی اگه منظور از یادداشت همین روزنوشت های عجیب و غریبی باشه که هرازگاهی مینویسم، خب فکر میکنم برای اینکه آرومم میکنه ... عجیبه ولی چند خط نوشتن میتونه حالمو زیرو رو کنه.
چی به دست بیارم ؟؟ خوب آرامش. نمیتونم مثل خیلیا بگم میخوام بعدا که اومدم ببینم پیشرفت کردم یا یه همچین چیزی، فکر نمیکنم این نوشتنه اصلا
هزار و سیصد و هجده
گردآوری: علی احمد محرابی
ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی/ تعداد صفحات: ۵۲۴
کتاب «هزار و سیصد و هجده» خاطرات و روزنوشت‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای است که دوره‌های تاریخی گوناگونی از کودکی، نوجوانی، اوضاع خانواده، دوران مبارزه، ریاست جمهوری و رهبری ایشان را  دربر می‌گیرد؛ حوادث مهم تاریخی و ارتباط ایشان با شخصیت‌ها و به خصوص خاطراتی از امام خمینی (ره). ذکر رویدادهای مهم تاریخ معاصر از زبان رهبر انقلاب اسلامی و بیان جزئیات
هزار و سیصد و هجده
گردآوری: علی احمد محرابی
ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی/ تعداد صفحات: ۵۲۴
کتاب «هزار و سیصد و هجده» خاطرات و روزنوشت‌های حضرت آیت الله خامنه‌ای است که دوره‌های تاریخی گوناگونی از کودکی، نوجوانی، اوضاع خانواده، دوران مبارزه، ریاست جمهوری و رهبری ایشان را  دربر می‌گیرد؛ حوادث مهم تاریخی و ارتباط ایشان با شخصیت‌ها و به خصوص خاطراتی از امام خمینی (ره). ذکر رویدادهای مهم تاریخ معاصر از زبان رهبر انقلاب اسلامی و بیان جزئیات
سلام
نزدیک یک ماه از سفر اربعین میگذره اما هنوز دنبال نشونه ای هستم که برم گردونه به همون حال و احوال... از خوندن روز نوشت های آقای جواد موگویی که همچنان ادامه داره، تا خوندن کتابی که چند روز پیش اینترنتی خریدم، کتاب سر بر خاک دهکده، از خانم غفار حدادی، و همون دیروز که رسید گرفتم دستم، گفتم براتون بنویسم، شاید کسی دلش هنور مونده تو کربلا!
سر بر خاکِ دهکده
دو ساعت است که در ورودی کربلا نشسته ایم؛ اما دوستان هنوز پیدا نشده اند. تلفنشان خاموش است.
سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی
جیرجیرک‌ها توی علفزار خشکیده‌ی پشت دیوار یک دم هم قطع نمی‌شود. هوا گرم است و از
گرما خوشم نمی‌آید، بدخلق و عنقم می‌کند، نمی‌گذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم
می‌خواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز
بکشم.

جیرجیر این حشرات اما مثل
نویز لاینقطع رادیو توی سرم می‌پیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد
به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدو
یک: ساعت ده و نیم خوابم برد...یهو داداشم اومد تو اتاق برام چای آورد،بیدار شدم چای و تا نصفه خوردم دوباره خوابیدم...وقتی بیدار شدم اصلا یادم نبود کجام؟صبحه؟ظهره؟شبه؟روزه؟در این حد عمیق و سبک :)))عمیق واسه اینکه جواب این سوالارو نمیدونستم...سبک واسه اینکه وقتی دوباره خوابیدم هر بار که صدای اون آهنگ دیردیر دیریننننن برنامه برنده باش و میشنیدم از خواب میپریدم دوباره می خوابیدم،یه بارم رفتم تو هال رو مبل خوابیدم...دلم سوخت واسه خودم:(
هیچی دیگه باب
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی حدو و اندازه شود
(مولوی)
پرسید سخن تازه چیست؟
گفتم  سخنی که حال من را خوب نماید و مثل نیسمی روح مرا بنوازد،
سخنی که من را از روزمرگی و تکرارهای بیحاصل رها سازد؛ سخنی که من را از این وضعی که هستم ارتقاء دهد.
سخنی که مرا از این مکان محصور و جایگاه فعلی جدا سازد و در جهان ماورائ سیر دهد. 
سخنی که منیت من را از من دور سازد.
سخنی که الهام بخش لحظه های بعدی من باشد و چنان نفسی در من بدمد که چیزی های
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
روز اول(دوم): «یک شروع بدون فیلتر»
همراه با خانم دکتر وارد اورژانس شدیم. خانم دکتر رو به خانمی[با حدود ۵۰ سال سن، چهره‌ای کاملا خسته و قدی کوتاه] که کمی جلوتر آمد گفت: ایشون آقای مومنی هستند. خانم ماسک روی صورت را کمی پایین آورد و گفت: سلام آقا. خیلی لطف کردید که برای کمک به بچه‌های ما آمدید.
خانم دکتر گفت: «ایشون خانم آژیر هستند، مدیر درمانگاه[درمانگاه بیماری‌های تنفس این روزه
سلام
▪︎اول مطلب بگویم که این آخرین پست این وبلاگ است.
▪︎دوم اینکه این به معنای کناره گیری من از وبلاگ نویسی نیست.(توضیح در ادامه)
▪︎در این ۴۰۱ روز،که در این جا فعالیت داشتم،کلی تجربه ها در رابطه با وبلاگ نویسی کسب کردم،با ایده های جدیدی آشنا شدم و کلی حس خوب پیدا کردم...
▪︎ احتمالا وقتی کسی مثل من در وبلاگش را تخته می کند،دلایلش چندان برای کسی اهمیت ندارد،خصوصا اینکه من اینجا فعالیت وبلاگی چندانی نداشتم...
▪︎اما،این دلایل را می نویسم تا
خب ازین عنواناس که میشه واسش یه رمان نوشت.اگه از همون اول خواننده وبلاگم باشید میدونید کلی تو این دو سال تغییر کردم از همه نظر،برای اینکه زودتر از دست غرغرام خلاص بشید یه بار برای همیشه این خودنویسی روزانه و نصیحت‌وارانه رو مینویسم و تمام،یعنی دیگه هیچ روزنوشت اینجوری نمیبینید ازم :)
به نام خدا
بزرگترین تغییرات زندگیم از سالی شروع شد که به دانشگاه رفتم این سه سال اندک رو خلاصه‌وار تعریف میکنم واستون،امیدوارم همگی ازش عبرت بگیرن(گرچه میدو
این همه منیت تا کی...؟
جان من مگر من های سایه به سایه را نمی بینی؟
همیشه دغدغه داریم که نامی از من در میان جمعی باشد
همیشه مترصد این هستیم که در دلو گوشهایمان نام من را بریزند
همیشه در فکر آنیم که بر روی هر اثری نامی از من بر جای ماند.
هماره چشمهایمان در جستجوی نامی از من در صفحات گیتی است.
هماره زبان ما در تقلا برای زمزمه نام من است.
آری چشم ، گوش و زبان و دست و پا در خدمت من است تا نگذارند ردپای من از صفحات روزگار حذف شود
فکرها می زایند و م
1

اگه بگن از اعجابات مربیت بگو،بایدبگم بعد این همه سال ورزش هنوز وقتی یه هفته دیر برم کلاس،یعنی یه جاهایی از بدنتون میگیره یا میبنده که فکرشم نمی کنید
واگه ازم بپرسید از قشنگیای ورزش و تناسب اندام کدومش جداب تره؟قطعا سیکس پک نیست!بلکه اون خط کانال مانند که روی ستون فقرات پشت کمره در اثر تقویت فیله و عضلات کمر تشکیل میشه و از وسط کتف تا پایین کمر معلومه از جذاب تریناست:دی
خیلی جذابه،شوهر ورزشکاری که اینو داشته باشه چهار هیچ از همه جلوتره
این
این چندروز چندتا روزنوشت نوشتم اما هر بار به دلیلی منتشرشدن نکردم...الان هم روز نوشت نیست و کمی پراکندگیه : ) احتمالا بعداً برای بعضی مورد ها پست جدا بزنم و توضیح بیشتر بدم...
۱_بعد از قرنها فیلم ندیدن ، جدیداً سریال بچه مهندس رو که پاییز فکر کنم میدادش اما من نگاه نمیکردم دنبال میکنم...امشبش خیلی بد بود :'( بی اختیار و بیصدا برای مادر جواد و جواد اشکام میریخت...جناب برادر دیدم و گفت "بابا فیلمه..این الان بلند میشه (یعنی مادر جواد که مثلا کشته شده ب
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
روز صِفر: یک هفتة سخت!
روز نهم اسفند؛ تیتر خبر این بود: «هفته سختی پیش روی‌مان قرار دارد.» این خبر از حضور وزیر محترم بهداشت در جمع خبرنگاران منتشر شد. در توضیحات خبر آمده بود: «پیک اصلی بیماری کرونا در روز‌های آینده است. ما هنوز به دوره اوج نرسیدیم.» این هفته همان هفته‌ای بود که قرار بود از شنبه‌اش همه چیز عادی شود.
در همین زمان بود که وقتی صحبت در مورد کرونا بود از مرتضی در مو
سلام
به سیاق گذشته و چالش های بلاگستانی، این بار سیدجواد علوی دست به قلم شد و چالشی به راه انداخت با عنوان "نامه ای به گذشته"، و بنده رو مفتخر و به این چالش دعوت کرد. ماهیت این چالش رو با خوندن سطور زیر متوجه خواهید شد...
نامه حمید سی و یک ساله به حمید پانزده ساله؛
ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش (رویم!)
سلام پسر
میدونم با دیدن این نامه قطعاً یاتاقان زدی و احتمالاً آب و روغن قاطی کردی! و سلول های خاکستری مغزت دچار یأس فلسفی شدن!! اما ل
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
روز دوم: «حرم حرمه دیگه!»
تعداد مراجعین اورژانس کمتر شده بود.
خانم آژیر پایین آمد و بعد از سر زدن به اساتید و پزشکان رو به ما کرد و گفت: اوضاع چطوره بچه‌ها؟
یکی از بچه‌ها گفت: خدا رو شکر کمی خلوت‌تر شده؟
خانم آژیر گفت: الحمدلله. امیدوارم به همین خلوتی بمونه. بیایین براتون یه چیزی تعریف کنم؛ چند ساعت پیش خانمی که فکر کنم حدود ۷۰ سال داشت و به سختی راه می‌رفت و کمی خمیده شده بود؛ خ
 
2/12/98
بابا میگفت سعی کن خیلی افراط تفریط نکنی ... لازم نیست خیلییی شدید خودتو ااینوری یا اونوری نشون بدی ( منظورش این بود که الان که  رای گیری مجلس هست و ... لازم نیست خودتو خیلی جز جبهه ی خاصی نشون بدی )
کلا پدرم طرفدار خط وسط بود توی هر مسیله ای من رو به خط وسط دعوت میکنه از پوشش تا خط  اعتقادی تا ....
واتس اپ رو پر کرده بودم از استوری برای دکتر بانکی در  حد خودم از مخاطبام خواستم که برن رای بدن و شرکت کنن متا خب اوضاع مملکت بد جوری شده بود یه طوری ش
در یکی از روزهای گرم تابستان میوه خوشرنگ و آبدار هلو را که تازه از بازار خریده بود در دست اش گرفت و می خواست بر روی مبل راحتی آنرا گاز بزند ولی زیبایی دو چندان رنگ میوه که قبل از خوردن در دهانش آب انداخته بود او را به تامل وادار کرد ؛ لحظه ای مکث کرد آخر چگونه این میوه را بخورم در صورتی که هوشیار نیستم این جرقه کوچک بود که عقربه های زمان را در ذهن او به عقب برگرداند فیلمی از گذشته این میوه در ذهن او به نمایش در آمد که در سکانس هایی از آن می دید دس
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸/ ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹
یکی دیگر از آن سفرهای طولانی‌ام دارد به پایان می‌رسد و نشسته‌ام توی اتوبوس یکی‌مانده‌به‌آخر و منتظرم راه بیفتد تا بالاخره برگردم به خانه. باز هم خیلی راه طی کرده‌ام و خیلی اتفاق‌ها دیده‌ام و خیلی‌ها را دوست و نفرت داشته‌ام و این سفر هم به پایانش نزدیک است.
هر دفعه که می‌خواهم بیایم سفر با خودم می‌گویم که خب، فقط یک هفته، نه بیشتر، و بعدش چیزی همان‌طور من را با خودش می‌کشد جلو و در هر ایستگاه نگهم می‌
سلام
تابستان نوزده
 
سحر بدون زنگ هشدار! به نیت روزه اول محرم. ده دقیقه به چهار بیدار شدم
دیشب آب جوش آورده در فلاکس آماده داشتم. یک تخم مرغ نیمرو کرده ، خوردم بعد هم چای سبز دارچین دار!
پس از اذان صبح و نماز، مودِم را روشن کرده و نشستم پای لب تاپ! برای حلال کردن اینترنت شبانه! قسمتهای ندیده سریال بوی باران را دانلود کردم. (با مرگ مسخره سهیل، دنبال نکرده بودم خوو .با تعاریف گرامی مادر گویا با اعتراض جمعی تماشاگران! نویسندگان متحول شدند و تغییرا
تاریخ اولین وبلاگ من برمیگردد به سال ۱۳۸۵، زمانی که دانشجوی لیسانس بودم و اولین کارگاه شعر خارج از دانشگاه را با سرپرستی مهدی جهاندار، شاعر معروف اصفهانی، تجربه می کردم. 
کارگاه شعرمان، یک وبلاگ در بلاگفا داشت که هر هفته شعرهایی که در کارگاه خوانده بودیم در آن ثبت می شد و بعضی از اعضا، یک وبلاگ شخصی هم برای ثبت سایر اشعار خودشان داشتند. 
من هم تحت تاثیر همین جو، اولین وبلاگم را در بلاگفا به دنیا آوردم! و با عنایت خاصی که به سهراب سپهری داشتم
به هم‌اتاقی که جلوی آینه ایستاده بود، گفتم: «می‌شه در بالکن رو باز کنی؟ حس می‌کنم تا هوای اتاق خنک نشه نمی‌تونم پاشم.» خندید و دستش را دراز کرد و بعد از صدای جیغ‌مانندِ بازشدنِ در فلزی، خنکای مطبوعی در اتاق پیچید. نفس عمیقی کشیدم و پتوی گلبافت را کنار زدم. حس می‌کردم یک وزنهٔ دویست کیلویی از روی سینه‌ام برداشته شده. با صدای گرفته‌ و خواب‌آلودم گفتم: «به خدای احد و واحد، اگه با دکتر فلانی کلاس نداشتم، اگه متون منتخب داستانی نبود، می‌پیچو
«بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
 مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»
سعدی
در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و میکروبی ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداش
  بنام آنکه مرا آزاد آفرید
نمیدونم روز وبلاگ نویسی از کجا اومده و از کی وارد تقویم ایرانی شده، یا اصلا شده یا نه رو نمیدونم. ولی به تازگی فهمیدم که روز وبلاگ نویسی داریم، اونم 16 شهریور هر سال! حالا از کجا شروع کنم؟ خب یه گریزی بزنیم به تاریخچه وبلاگ نویسی خودم و چی شد که از اینجا سر در آوردم! البته تو پست های مختلف اشاراتی به این تاریخچه داشتم که خب باید ببخشید اگر بعضی قسمت هاش تکراریه...
سال 84 کامپیوتر وارد خونه ما شد، من 17 سالم بود و کلاس سوم د
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
روز سوم: «ناخن دراز واه‌واه‌واه!»
 
مقدمه اول: دستگاه پالس اکسی‌متر یک وسیله اساسی در اورژانس است. ما در اورژانس به وسیله این دستگاه میزان غلظت اکسیژن و ضربان قلب را می‌سنجیم. این دستگاه در دو نوع ثابت که به مانیتورینگ علائم حیاتی متصل است و نوع قابل حمل(پرتابل) وجود دارد
مقدمه دوم: یک قانون نانوشته بین پرستاران اورژانس وجود دارد که تا حد امکان در برابر بیماران و علائمی که ا
«بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
 مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»
سعدی
در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و میکروبی ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداشت
سلام
قبل از اینکه به این پویش بپردازم از خاطرات وبلاگ نویسی خودم بگم که از کجا شروع شد تا به اینجا رسید؛ سال سوم دبیرستان بالاخره پدرم رو راضی کردم برام کامپیوتر بخره، اون وقت ها دوستان و همکلاسی های من چند سالی زودتر از من به جرگه کامپیوتر داران پیوسته بودن و من هنوز از غافله عقب بودم. یادمه اصول اولیه کامپیوتر رو از داییم یاد گرفته بودم و وقتی کامپیوتر خریدم یه چیزهایی بلد بودم، بماند که تو همون ماه اول یه گندی زدم که مجبور شدم هارد کامپیوت
کمیماگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند.
(ویلیام گاس)
واژه ها آمده اند تا هستی را معنا کنند و برای درک هستی آن را به زبان بشر ترجمه کنند بشر با شیوه های مختلف دائما در حال تفسیر هستی به صورت واقعی و یا انتزاعی به زبان قابل درک خویش بوده و هست به زبان شعر ، الهیات ، فلسفه و زبان علم و روزمره. هر کدام از این موضوعات طیف های معنایی مخلتفی دارند و بشر سعی دارد با تبدیل نمادها به زبان واژه ها هستی را معنا کن
روزنوشت عاشقانه سه بهمن
 
 
 
این روز نوشت هم ویژه ی کسایی هست که دچارن ... دچار که میدونی یعنی چی ؟ یعنی ع ا ش ق 
برای ارامش  نزدیک شدن به معشوق طوفان بغل کردن 
 
اینو از اون قسمت روزم تلخیص کردم که داشتم با 
مسیر طوقچی به زینبیه رو در حال صحبت کردن با فرزانه(دوست دلبرم )  پشت تلفن طی می کردم .
من میدونم اخرش یه روزی همه به فرزانه میگن دلبر از بس که من دلبر صداش میکنم ...
 
 
میدونی از کی عاشق کلمه دلبر شدم از اون روزی که کلیپ حسین پناهی رو دیدم 
همون
کمیماگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند.
(ویلیام گاس)
واژه ها آمده اند تا هستی را معنا کنند و برای درک هستی آن را به زبان بشر ترجمه کنند بشر با شیوه های مختلف دائما در حال تفسیر هستی به صورت واقعی و یا انتزاعی به زبان قابل درک خویش بوده و هست به زبان شعر ، الهیات ، فلسفه و زبان علم و روزمره. هر کدام از این موضوعات طیف های معنایی مخلتفی دارند و بشر سعی دارد با تبدیل نمادها به زبان واژه ها هستی را معنا کن
سلام
قبل از اینکه به این پویش بپردازم از خاطرات وبلاگ نویسی خودم بگم که از کجا شروع شد تا به اینجا رسید؛ سال سوم دبیرستان بالاخره پدرم رو راضی کردم برام کامپیوتر بخره، اون وقت ها دوستان و همکلاسی های من چند سالی زودتر از من به جرگه کامپیوتر داران پیوسته بودن و من هنوز از غافله عقب بودم. یادمه اصول اولیه کامپیوتر رو از داییم یاد گرفته بودم و وقتی کامپیوتر خریدم یه چیزهایی بلد بودم، بماند که تو همون ماه اول یه گندی زدم که مجبور شدم هارد کامپیوت
روزنوشت 4 بهمن 
 
ازینکه اعتماد به نفس داشته باشم همیشه می ترسم 
یعنی کلا بزار یه چیزی بگم متوجه نشی ... لاکچری میگم ولی برو یه تقلب بزن تو گوگل تهشو در بیار . اقا  من طرحواره ی  معیار های سختگیرانم امتیازش حدودا 46 میشه تو تستا میدونی که این یعنی چی ... یعنی الهیییی بمیرم برای خودم . 
 
یه قسمتی از زندگیم که خیلی منو میترسوند و دایما تو ذهنم این حرفا میومد  که بابا دختر نکنه الکی اعتماد به نفس داری اخه تو چرا باید اینقدر مورد تمجید قرار بگیری اخه ن
تا همین چند روز
پیش فکر می‌کردم وبلاگی که شامل دو شرط جناب ن برای معرفی در پویش باشد ندارم پس
شرکت نمی‌کنم
جناب ن.ا هم که
پرسیدند هم همین جواب را دادم

ولی بعد نشستم و
فهرست دنبال شونده‌ها را با دقت بیشتری نگاه کردم

دیدم کمی از آرمان‌گرایی
فاصله بگیرم اتفاقا وبلاگ‌های خوبی هم برای معرفی دارم

تقریبا به ترتیب
رعایت دو شرط محتوا و پاسخ‌دهی به نظرات وبلاگ‌ها را می‌نویسم و از نویسندگان آنها
هم دعوت می‌کنم اگر اینجا را دیدند آنها هم خوب‌های
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
 روز اول: «مگه از جونت سیر شدی؟»
فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِش‌های آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد می‌شدی با این برچس
همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
 روز اول: «مگه از جونت سیر شدی؟»
فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِش‌های آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد می‌شدی با این برچس
تو این پست میخوام نتایج پویش موثرترین وبلاگها رو منتشر کنم اما قبلش باید چند تا نکته رو خدمتتون عرض کنم:
1-بیست و هشت نفر تو این پویش شرکت کردن(براساس افرادی که برای این پست کامنت گذاشتن و اعلام کردن که تو این پویش شرکت کردن)ولی بیست و هفت لینک موجوده،اون یه لینکی که موجود نیست لینک پست خودمه که بعد از حذف وبلاگ و بازگشت دوباره ام حذف شده ولی نتایجش رو تو آمار محاسبه کردم.
خودم وبلاگ های بازتاب نفس صبحدمان و حضرت باران رو به عنوان موثرترین ها ا
تو این پست میخوام نتایج پویش موثرترین وبلاگها رو منتشر کنم اما قبلش باید چند تا نکته رو خدمتتون عرض کنم:
1-بیست و هشت نفر تو این پویش شرکت کردن(براساس افرادی که برای این پست کامنت گذاشتن و اعلام کردن که تو این پویش شرکت کردن)ولی بیست و هفت لینک موجوده،اون یه لینکی که موجود نیست لینک پست خودمه که بعد از حذف وبلاگ و بازگشت دوباره ام حذف شده ولی نتایجش رو تو آمار محاسبه کردم.
خودم وبلاگ های بازتاب نفس صبحدمان و حضرت باران رو به عنوان موثرترین ها ا
تو این پست میخوام نتایج پویش موثرترین وبلاگها رو منتشر کنم اما قبلش باید چند تا نکته رو خدمتتون عرض کنم:
1-بیست و هشت نفر تو این پویش شرکت کردن(براساس افرادی که برای این پست کامنت گذاشتن و اعلام کردن که تو این پویش شرکت کردن)ولی بیست و هفت لینک موجوده،اون یه لینکی که موجود نیست لینک پست خودمه که بعد از حذف وبلاگ و بازگشت دوباره ام حذف شده ولی نتایجش رو تو آمار محاسبه کردم.
خودم وبلاگ های بازتاب نفس صبحدمان و حضرت باران رو به عنوان موثرترین ها ا
اشغال؛ تصویر سیزدهم
پدیدآور: محمدرضا ابوالحسنی
ناشر: روایت فتح/ تعداد صفحات: ۱۰۳
«اشغال؛ تصویر سیزدهم» روزهایی از سرگذشت یک شهر را تصویر می‌کند. این کتاب، ماجرای ۴۵  روز سخت و پر التهاب از خرمشهر زمان جنگ است. مطالب این کتاب، تصاویر مستندی از جوانمردی و شجاعت سربازان ایرانی است که با تمام توان، با دشمن متجاوز می‌جنگند تا پارۀ تن وطن را به آغوش او بازگردانند.
لحظات و دقایقی که در این کتاب روایت می‌شود، همگی بر صفحات کتاب تاریخ دفاع مقدس کشو
آنه‌ی دوست داشتنی و موقرمزی من سلام

آنه تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟
می دانستی که تکرار غریبانه‌ی روزهایت، تکرار غریبانه‌ی روزهای من هم بود. 
همیشه دوست داشتم خواهری داشته باشم. همان روزهایی که تو دیانا را یافتی و این یگانه دوستت آمد تا دیگر دستان کوچکت تنها نماند و دل‌نازکت بی‌دلیل در تنهایی نشکند، من هم تو را یافتم. می‌خواستم جای خالی خواهر نداشته را برایم پر کنی. اما گاهی آدم‌ها دوست دارند با دیدن خودشان، بیشتر ذوق‌زده شون
سلام
این‌ها نتایج پویش موثرترین وبلاگ‌هاست که اسفند نود و هفت بین اهالی محترم بلاگ دات آی آر برگزار شد. اما در بین نتایج از سایر سرویس‌های وبلاگ‌نویسی هم وجود دارند.
در مجموع ۲۹ نفر تو این پویش شرکت کردن و به ۱۵۱ وبلاگ رای دادن.
این ۱۵۱ وبلاگ در هشت رتبه به شرح زیر نسبت به هم قرار گرفتن. شماره‌های داخل پرانتز، تعداد آرای هر گروهه.
* فارغ از تعداد آرای هر وبلاگ، می‌تونید وبلاگ‌های پرمحتوا و خوبی بین این عزیزان پیدا کنید، وبلاگ‌هایی که ممکن
میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.
 (اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه)
سفر ناتمام مطالعه یک مدعی زمینی:
یک سال گذشت همراه با طیفی از رنگ های متفاوت احساس که از متن کتاب ها و ریویوی های آن از پنجره چشم و گوشم بر ذهن من داخل شدند .هر کسی از زاویه دید خویش ریویویی بر کتابی نوشته بود که احساس و نگاه مرا جلا بخشیدند و گاهی مرا از زمان و مکانی که در آن بودم جدا کردند و بردند تا عمق معنا. کتاب هایی زیادی در این کشف و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها