نتایج جستجو برای عبارت :

همانجا،بالای تپه

 اول همه ی کارهای در دست را تمام کن بعد به کار غیرسازمانی بپرداز.
ایمیل هر نیم ساعت باز و همانجا جواب داده شود.
فرم هایی که می خواهی طراحی کنی مثل فرم شناسنامه مدیریت عملکرد، از ساده ترین شکل یعنی در ورد شروع کن.
در پاسخ به درخواست مدیر تامل کن و بعد جواب بده.
توپ را در دستش گرفت آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر...
ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمینگذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت.
درفضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه هارفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخلحیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند.جماعتی شد در حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بیست بار با شترش رفته بود حج،بدون اینکه حتی یک شلاق به او بزند!بعد از شهادت، شتر بدون اینکه قبر او را دیده باشد آمد همانجا،زانوهایش را خم کرد؛ افتاد روی خاک.با همان زبان بسته صیحه می کشید،خودش را می مالید به خاکها،سرش را به زمین می زد،اشک چشمهایش خاک را تر کرده بود.خبرش وقتی به امام باقر (علیه السلام) رسید، آمد و از او خواست آرام باشد.شتر از کنار قبر بلند شد و چند قدم برداشت ولی انگار دلش آرام نگرفت،برگشت و دوباره همان ض
به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم
غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم...
و هر تونلی،پایانی دارد...
حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام...
همچنان روزنه همانجا باقیست
و همچنان من به پیش رانده می شوم
مقصد کجاست؟ نمیدانم!
اما میدانم
در هر نفس از غلیان احساساتم
روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست... که تنهایم نگذاشت :)
پارسال بیست و یکم نوامبر با امیدواریِ بلیطی در دست، سفر کردم و وقتی رسیدم شب روز بعد بود. قیمت دلار نوسان زیادی داشت و اوضاع بهم‌ریخته بود. امسال آن اوضاع هم بدتر. راستی! وقتی رسیدیم به شما چه دسته‌گل بزرگی گرفته بودی برایم! دیشب اما برایت گریه کردم، برای کفش‌هایت که پشت در خانه غافلگیرم میکرد. برای آن روز که روی پل آهنی رودخانه بودم و بابا خبر گرفت: کجایی؟ خاله‌پری را نگه داشتیم تا تو از دانشگاه برگردی.. برای اتوبوس‌های شهرک غرب که مثل هم ب
فرمود: یک دعا را انتخاب کن و تا آخر عمر در یک وقت مشخص، روزانه، بخوان. اگر حال خوشی نداشتی، تا جایی که حرجی نیست قضایش را به جا بیاور. پیشنهادشان زیارت امین‌الله بود.
روزهای اول غریبه بودم؛ با کلمات، با بار معنایی‌شان، با چینش جملات... بعدتر به لطف خدا حواسم جمع‌تر شد که مثلاً وقتی می‌خوانیم "...جاهدت فی‌الله، و نه "جاهدت فی سبیل‌الله"... این خودش دریایی از معانی ست... جایی که می‌خوانیم "سبل الراغبین الیک شارعة"، از شوقِ باز بودن راه‌ها به سمت
هاشم پدر عبدالمطلب،اسمش،عمرو العُلیَ.به او هاشم گویند،لانه کسرالخبز وفتّه وبلّه بالمرق فجعله ثریداً،ویا اینکه چون صدای شکستن استخوان حیوان برای اطعام به مردم،از خانه او ،می آمد.هاشم از ماده هشم،به معنای خورد کردن استخوان است،هاشم وعبد الشمس دو برادر دو قلو هستند،که بعد از تولد آنها را از هم جدا کردند، هاشم در غزّه فوت کرد و در همانجا دفن گردید.سفینه البحار،ج۱،ص۲۴.
می خزی روی زمین. با دستان گِلی ات روی آرواره های درختان تنومند جنگل.
آن ها که از خاک بیرون زده اند. خشک اند اما خیس...
تو به میانه ی دشتی میمانی که در آنجاست. کمی دورتر... همانجا...
با دستان گِلی ات، با چشمانت که کمین کرده به دور، اشاره میکنی.
شروع همان جاست.
و تا شروع فاصله ای نیست. خبری نیست. رازی نیست. حرفی نیست.
شکی نیست. تنها یک چیز هست...
که کسی همراه تو نیست.
حال...
مبارز ها می خزند.
یکی یکی می روند.
در حالی که تماشا میکنی...
خودت را در همین حال میبینی.
بی تو دیوانه‌ای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمی‌کند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیده‌ای و تا مغز استخوان ریشه داده‌است را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه‌ دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظه‌های ناب تنهایی، مثل لیوان لب‌نازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم.
سلام عزیزم
خیلی از دست این دنیا دلگیرم خیلی...این چند روز لعنتی
هزاران بار از خودم بدم اومده. من تو رو تو دردسر انداخته ام.کاش پیشت
بودم کنار
تو بودم تا ازین مشکلات میومدیم بیرون. بدون که خیلی
نگرانم هر خبری شد بهم همانجا اطلاع بده.دیگه با من که حرف نمیزنی.  صدای
منم حتما خسته ات میکنه. فقط برات دعا میکنم و متوسل میشم به همون شهدا که
زندگیت روبه راه بشه. نگران نباش همه این مسائل میگذره
کمی صبر داشته باش و محکم باش.  خیلی دلنگرانتم. بدون این روز
مثلاً وسط این هیاهو، آهنگ به سوی تو علی زند وکیلی پخش شود و تو همانجا میخکوب شوی و بیخیال تمام کارها... هرچه توان داری در اختیار بگیری تا صدایش را نشنوی، تا با ترانه اش همخوانی نکنی و غرق در خاطرات نشوی. اما راه گریزی نیست، به ناچار تسلیم میشوی. بغض بیخ گلویت را میگیرد، احساس خفگی می‌کنی و پرده اشک جلوی چشمانت دنیا را تیره میکند.صدای شکستن میآید. به خودت می آیی و به خرده شیشه های استکان کف زمین نگاهی می اندازی. خم میشوی تا آنها را جمع کنی، تکه ها
کلاس که تمام شد دوستم را در ابتدای کوچه دیدم. خوشحال شدم...
در طول مسیر از همه چیز گفتیم...
از پشت بیشه حبیب تا انقلاب را پیاده رفتیم، زاینده رود هم دنبالمان می آمد.
گفتم: کاش یه لقمه نونی میخوردیم، چمیدونم، یه چایی میخوردیم...
رفتیم تو یکی از کافی شاپ های چهارباغ، طبقه بالا بود...
به پایین نگاه میکردم، به مردم که در شور و ولوله بودند...
تو دلم میگفتم خدایا چکار کنم؟ خودت یه راهی نشونم بده
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا...
آهنگ توی کافه کل چهارباغ را گرفت:
God
دیشب ,همانجا ,روی قالی دراز کشیده بودم یک پتو رویم کشیدم و هق هق ارامی میکردم کا صدایم را نشنود ,صدای گریه کردنم را.... همانجا خوابم برد و صبح که بیدار شدم او رفته بود ,,,,دیدم گوشی ام کنار تختش است مشخص بود که آن را گشته ,من که چیزی برای پنهان کردن نداشتم ,طلا که پاکه چه منتش,به خاکه ,,,قرار بود عصر خودش بیاید و من را برساند ,قرار بود حالا که سرماخورده ام تنهایی با اتوبوس دراین زمستان راهی خوابگاه نشوم ,اما نمیتوانستم فضای خانه را تحمل کنم ,لباس هایم
امسال سال قشنگی بود هرماهش مخصوصا این سه ماه پشت سرهم اتفاقایی افتاد که نهایت ناامیدی رو باهاشون تجربه کردم ‌من آخر تمام از دست دادن ها هستم هیچ وقت به این نقطه نرسیده بودم ولی حالا دقیقا همان نقطه هستم همانجا ایستادم و به دنیایی نگاه میکنم که زنده بودن هر روز درد تازه ای دارد و مرگ هر روز پذیرشش راحت تر میشود حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه ثبت کنم به تاریخ امروز ۲۸ دی ماه ۹۷ نهایت درد رو تجربه کردم وسط قله ارزوهام سقوط کردم ناامید نیستم خسته
به تک ستاره ی آسمان شب، سلامبه تک برگ شاخسار درخت خشک، سلامبر اخرین امید روزهای بر بادبه اخرین روزنه در تاریکی، سلامسلام به کوچه های نم زده از بارانبر آستان قدم پوش جلوگه یارانسلام بر تکه ابر این غروب تنهاییبر دل خونین و چرکین این آسمانسلام بر قطرات اشکهای بی حاصلبر غصه های دریای دل بی ساحلبراین یگانه مفلوک قرن نفرینیبر این زمانه ی چنگ خورده ی باطلدر این مراحل هفت وادی عطاردر این هفت خوان بی نشان و بی کس و کاردر این یگانه دهلیز پرهراس بی پا
 
خواب که ساعت ندارد اصلا معلوم نیست دوازده شب که خسته و له می چپی زیر پتو قرار است دقیقا کی پلک هایت بسته شود. چند دقیقه باید رویا ببافی و چقدر قرار است در آن رویاها غوطه ور شوی تا خوابت ببرد.
من خیلی شبها فردایم را مرور می کنم. همانجا در نور کم و آبی رنگ اتاق، از صبح تا شب فردا را چنددقیقه ای مرور می کنم. تمام که شد و باز خوابم نبرده بود گذشته ها می آیند سراغم. اتفاقات دور و تار آدم های رفته خاطرات خاک گرفته.
ادامه مطلب
 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 
 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 
 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 
 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 
چه می خواهد
سفید که میشوی دورت را پر از سیاهی میبنی !
جز چهار قدمی ات انگار اشنایی نیست !
دلت پر میکشد برای همرنگ شدن و کمی کم تر بالا و پایین کردن.
سیاه می شوی ...
با یک نفس عمیق چشمهایت را باز میکنی به امید پیداکردن خوشبختی " همرنگ_بودن_با_دیگران" !
اما دستهایت فوری جلوی چشمانت را میگیرند.
سفیدی دور و برت کر کننده به نظر میرسد .
و  بی شک تو همانجا خواهی مرد !
بدرود !

****

#سفید#
#خاکستری#
#سیاه#
وقتی منطقه یهودی نشین بنی قریظه به محاصره پیامبر وسپاه اسلام درآمد،بنی قریظه به پیامبر پیشنهاد دادند که ابو لبابه را به نزد آنان بفرستد تا با او مشورت کنند،وقتی ابولبابه به نزد بنی قریظه آمد ،یکی از اسرار جنگی را فاش کرد وبا اشاره به گردن خود به بنی قریظه فهماند که اگر تسلیم هم بشوند ،همه کشته خواهند شد،ابولبابه متوجه اشتباه خود شد واز همانجا به سمت مسجد النبی آمد،وخود را به ستون بست، وتوبه کرد،خداوند آیه ۱۳۴ سوره آل عمران را در این رابط
محسن ابراهیم زاده چهره محبوب و دو آتیشه(طرفدار پرسپولیس) در سال 1366 در تهران به دنیا آمد.
او در سنین نوجوانی بعلت صدای بسیار خاص خود به خواندن قران روی آورد و از همانجا به سمت موسیقی کشیده شد.
محسن دوره های موسیقی رو نزد استاد نیکنام گذراند و اولین قطعه موسیقی
خود را به نام "هنوز وقتی میخندی" منتشر کرد که با استقبال خوبی روبرو شد.

ادامه مطلب
محسن ابراهیم زاده چهره محبوب و دو آتیشه(طرفدار پرسپولیس) در سال 1366 در تهران به دنیا آمد.
او در سنین نوجوانی بعلت صدای بسیار خاص خود به خواندن قران روی آورد و از همانجا به سمت موسیقی کشیده شد.
محسن دوره های موسیقی رو نزد استاد نیکنام گذراند و اولین قطعه موسیقی
خود را به نام "هنوز وقتی میخندی" منتشر کرد که با استقبال خوبی روبرو شد.

ادامه مطلب
دمِ در دادسرا، نشسته بودم توی ماشین تا جای پارک پیدا شود. مامور کلانتری، پسر جوانی را با دستبند نگه داشته بود کنار ماشین پلیس. توی این سرما یک لا پیراهن تنش بود و داشت می‌لرزید. دختر جوانی با دماغ قرمز و چشم‌های خیس، آمد شال‌گردنی انداخت دور گردن پسر و گونه‌اش را بوسید. سرباز تند شد. چیزی به پرخاش گفت و پسر جوان را هل داد داخل دادسرا. دختر همانجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. از توی ماشین برایش یک بطری آب بردم. چند خانم کمک کردند تا بلند شود و بن
محسن ابراهیم زاده چهره محبوب و دو آتیشه(طرفدار پرسپولیس) در سال 1366 در تهران به دنیا آمد.
او در سنین نوجوانی بعلت صدای بسیار خاص خود به خواندن قران روی آورد و از همانجا به سمت موسیقی کشیده شد.
محسن دوره های موسیقی رو نزد استاد نیکنام گذراند و اولین قطعه موسیقی خود را به نام "هنوز وقتی میخندی" منتشر کرد که با استقبال خوبی روبرو شد.

ادامه مطلب
توی خوابم نگاهش می‌کردم. وسایل‌م رو مرتب می‌کردم و نگاهش می‌کردم. می‌خواستم چیزی بهش بگم. همه می‌دیدن چه اخمم رفته توی هم و اشاره می‌کردن که نگو، زشته. مهمونه. شاید خودش یادش رفته، یادآوری نکن...
نگاهش کردم. نشسته بود مبل کنار در تراس. توی شلوغی داشت به چیزی که شنیده بود یا شاید خودش تعریف کرده بود، می‌خندید.
از دهنم پرید. پرسیدم "می‌دونی بعدش چی می‌شه؟"
جمله و نیم جمله‌های بعدی یکباره سر ریز شدن. "... می‌دونی بیدار که بشم، تو نیستی؟"
[از جای
بسم الله الرحمن الرحیماللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر با هم حرف می زدند، یک خدا بود و یکی بنده. بنده نگاهی به کلمات خودش با خدا کرد، دید در بیابان خشک درختی شده خوش قامت و پر شاخه، با میوه هایی آبدار و شیرین.خواست شکر نعمت کند. همانجا برای آن درخت خانه ای ساخت درش را هم باز گذاشت تا نسل به نسل بچه ها میوه توحید بچینند.ابلیس که این صحنه را دید روزگارش سیاه شد، شروع کرد به وعده های دروغ دادن تا خبر و نشانی این خانه به بچه ها نرسد و
روزی در بالای پشت بامی کفتربازی 30 راس کبوتر داشت و برای آن ها دانه می ریخت و آب می گذاشت و با پرنده ها حال می کرد ولی یک کبوتر بود که سفید بود و مانند کبوتر های دیگر پرواز نمی کرد فقط غمغم می کرد و راه می رفت این کبوتر سفید را کفترباز تازه خریده بود کفترباز به مغازه پرنده فروشی رفته بود و چون کبوتر سفید زیبا بود و از طرفی از او نترسیده بود و غمغم میکرد و با صدایش کفترباز فکر میکرد مست است او را به قیمتی بالا خریده بود و خوشحال بود حتی زمانیکه بال
 
 
کاش پشت موتور در زمان دبیرستانوقتی که یک چرخ بودم و مست دلبری سرخوشانه خود بودمهمان لحظه که تو را با ابروهای پیوسته و صورت اصلاح نشده و موی مشکی بلندت دیدمزمان فریز میشددر زمان میماندیم و همان ساعت زندگی میکردیممن آن زمان ها بیشتر شعر میگفتم و فقط میتوانستم برای آن موهای مشکی ات کتاب شعری بسرایمتو طبیعی زیبا بودی و من طبیعتا خود واقعی ام بوددستت را میگرفتمسوار تَرک موتورت میکردممیرفتیم بام تهران و آنجا لبوی داغ میخوردیمبعد هم معجونی م
بسم ربّ شهدا...
سلام!
این اولین نوشته من در بلاگ بیان هست،و قبلا اینجا وبلاگی نداشتم...
آدرس این وبلاگsarbaz1300 هست،به یاد سپهبد متواضع و شجاعمان...
شهید سلیمانی...به یاد جاودانه مردِ ایل سلیمانی...
و اسم وبلاگ ،فانوسی روی تپه روشن است...
شاید بپرسید،ماجرای تپه و فانوس چیست؟!کدام تپه و کدام فانوس؟!
داستان از آنجا شروع می شود،یک روستا در جنوب استان کرمان،یک روستای کوچک، حوالی رود هلیل...
آنجا یک تپه هست،دورتر از خانه های خشت و گلی و سنگی،تپه ای که روی آ
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
و تو چه میدانی که در برابرت چه اتفاق هایی رخ خواهد داد!
دیشب خنده و کیک 'ز'... و امشب اشک و گریه هایش
روزی افسردگی مهاجرت... و سال ها بعد آرامش یافتنم در همانجا و خو گرفتنم با آنجا(مهاجرت با خانواده ام) 
روزی شهری که ورود به آنجا برایم طعمی تلخ دارد... و مدت ها بعد همان شهر که می شود سودای سرم(مهاجرت تحصیلیم) 
روزی زندگی بی غم و در آسایش در وطنم... و سال های عادت نکردنم به دوری از وطن و دوباره الان، من، که هنوز هم تشنه خاک وطنم (مهاجرتی در نوجوانیم) 
روز
زمانی که این وبلاگ را زدم گمان میکردم که دیگر هرچه درون دلم هست را میتوانم بریزم بیرون و خلاص شوم و حداقل چشم هایی هستند که برای نوشته هایم گوش شوند...
بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم بعضی حرف هارا آدم نیاز دارد بیرون بریزد اما نه کسی بشنود نه کسی ببیند! آن مطالب را با رمز گذاشتم...
مدتی بعد فهمیدم که بعضی چیزها فقط باید در قلب آدم باشد و به هیچ وجه نباید نمود بیرونی پیدا کند.ان حرف ها را در ناخودآگاهم بیرون ریختم!
و اما دسته ی چهارم!امان از دسته چهارم
فقر
بازار بچه ها
زنان فاحشه
مردان معتاد
و کودکان که کلکسیون همه ی مشکلات اجتماعی هستند
همه ی مشکلات! 
اینجا نه در اوغانستان یا سوریه یا عراق جنگ زده است(!)
و نه در آمریکا یا اروپای لیبرال
اینجا:
ایران،
تهران،
،پایتخت کشوری که به نام علی متبرک است،
اگر چه در تهران حاکم،جمهوری اسلامی است اما اینجا فقر حاکم است
دیدن تصویر این منطقه اگر چه در فضای مجازی یا تلویزیون حکومتی سخت است
اما این منطقه در دامنه تهران از ارتفاعات لوکس نشین و کاخ نشین تهران
به قرار این شب‌ها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر می‌شود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم می‌گذارم و زیرلب حرف‌هایی می‌زنم بی‌هدف. اشک حلقه می‌شود توی کاسه چشم هام اما نمی‌افتد، همانجا پرده می‌شود برای دیدن...
به قرار این شب‌ها قدم می‌زنم و فکر میکنم که این درد را می‌شود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمی‌دهد که. گفتگو با یک موجود ساکت می‌دانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم می‌گیرد باز...
کاش از ابتدا اینها را می
روی تخت که دراز می‌کشیدم، حواسم به تلفنِ توی راهرو بود که مرتب زنگ می‌خورد. هر بار یکی از بچه‌ها را صدا می‌کردند، اما در همه این سال‌ها هیچ‌کس به من زنگ نزده بود. دوباره صدای زنگِ تلفن آمد. یکی گوشی را برداشت و بعد داد زد: «برزگر. برزگر!» تا جلوی تلفن دویدم. صدای دخترانه‌ای گفت: «سلام.» دور و برم را نگاه کردم که کسی نباشد. پرسیدم:«شما؟»
گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفه‌اش گوش دادم. «می‌شه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. می‌خوا
 ابراهیم بن محمد گوید سعید دربان  بمن گفت شبانه بمنزل حضرت رفتم و با نردبانی که همراه داشتم به پشت بام بالا رفتم  انگاه چون چند پله پایین امدم در اثر تاریکی ندانستم چگونه بخانه راه یابم نا اگاه مرا صدازد که سعید همانجا باش تا برایت چراغ اورند من پایین امدم  حضرت دبدم جبه و کلاهی  پشمی در بر دارد وجانمازی  حصیری اوست یقین کردم نماز میخواند بمن فرمود اتاقها در اختیار تو من وارد شدم و بر رسی کردم وهیچ نیافتم در اطاق خود حضرت  کبسه پولی با مهر م
عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» 
 
گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sa
دیشب اولین و آخرین غذای نذری امام حسین رو خوردیم. قیمه پلوی خوشمزه ای بود که مهربان همسر و بچه ها از خانه ای در حوالی مدرسه ی جدیدم گرفته بودند. هر وقت قیمه ی امام حسینی میخورم یاد سفر کربلای تیرماه ۹۱ میفتم که ایام ولادت مولا آنجا بودیم. شب تولد ارباب روبروی حرم غذای نذری میدادند. به همراه عربها در صف طولانی دریافت غذا ایستادیم و قیمه پلو را گرفتیم ولی نه قاشقی به ما دادند و نه چنگالی. ‌عربها که غذا را میگرفتند گوشه ای مینشستند و همانجا با ا
بچه های گل توی خونه! دانشگاه ما کلی سگ دارد. و کلی باغ. 
یک بار با نرگس رفته بودیم توی یکی از باغ هایی که حوض دارد و اب کثیفش پر از ماهی گلی های جذاب است. از پشت درخت ها رد نشده و کاملا وارد راه فرعی نشده بودیم که یکهو صدای سگ امد. و یک دانه مشکی گنده بکشان دویید سمتمان! جفتمان ترسیدیم ولی من به سرعت ایستادم. شکلات بزرگی توی دستم و جلوی صورتم بود که همانجا خشکید! نرگس یک قدم عقب تر از من بود. چنگ انداخت به بازویم و من گفتم نرگس وایسا و نترس! ما ایستاد
با سلام
دیشب شب بیست و سوم ماه رمضان ، آخرین شب قدر امسال بود.
تصمیم داشتیم به مسجد برویم . طاها ساعت های 9 خوابید و بعد نیم ساعت بیدارشد . شروع به بازی کرد ساعتهای 10 بود که دعای جوشن کبیر از تلویزیون پخش می شد. طاها با شنیدن دعا به سمت میز تلویزیون رفت و همانجا با تلویزیون حرف می زد و بازی می کرد . من و خانم هم عقب تر نشسته بودیم و به دعا گوش میدادیم. طاها که مدام وسیله ای را روی میز می گذاشت و بعد می انداخت و دوباره می نشست و برمی داشت و پا میشد و میگ
بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. «مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زند
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
امام خمینی (قدس سره )
هرکس هرجاهست امور همانجا رااصلاح کندمملکت همه
اش اصلاح خواهدشد.


قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم
)
مررت لیله اسری بی علی قوم یخمشون وجوههم
باظفارهم ،فقلت :یاجبرئیل ،من هولاء ؟فقال : هولاء الذین یغتابون الناس ویقعون فی
اعراضهم -تنبیه الخواطر1/115



پیامبرخدا(صلی الله علیه وآله وسلم )درشب معراج
،مردمی رادیده که چهره های خودراباناخنهایشان می خراشند،پرسیدم:ای جبرئیل اینها
کیستند؟گفت:اینهاکسانی هستندکه ازمردم غیب
سوالات شهریور را خواسته اند آن هم برای یک پایه.
 پرسیدم:" بقیه ی درسهایم چه؟" 
 گفتند:"میروند پایگاه تابستانی. آنجا برایشان کلاس تقویتی گذاشته اند و همانجا هم آزمون میگیرند"
 این روشی است که چند سالی است باب شده است. دانش آموز تابستان هم هزینه میکند و نمره ی ۱۰ مستمر را به او می دهند کافیست حداقل نمره اش ۷ باشد و قبول شود و برود پایه ی بالاتر.
 اینها به کنار.
 اگر به هر دلیلی آزمون شهریور را نداد، هیچ اشکالی ندارد تا قبل از فارغ التحصیلی وقت دارد
در مسیر زندگی همه آدم ها، هرکس مسیری را انتخاب میکند. یکی به دل جنگل میزند و از طبیعت بکر و هوای تر وتازه اش لذت میبرد، یک در دل شهری شلوغ و آلوده، نفسش را به روی آلودگی باز میکند و فراموش میکند هوای تازه را ، یکی هم دریا را انتخاب میکند و از صدای امواجش لذت میبرد، در حالی که زدن به دل دریا، رویایی با امواج خروشان و خطرناک دریا حالش را بهتر میکند. اما میدانی؟ این مسیر تمامی ندارد...باید ادامه داد، هر راهی را انتخاب کرده ای، باید با تمام وجود در حی
بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
تعادل احساسی‌ام به هم ریخته بود. بی‌انصاف شده بودم و پر از خشم و بغض. انکار کرده بودم چیزهایی که روزی چون روز روشن بود برایم. می‌لغزیدم و خودم لغزش را دوست نداشتم. انصاف را خودش باز پسم داد. خشمم دود شد در هوا. احساسات اما مدام غلیان می‌کرد و من نمی‌فهمیدم این گردباد چطور مرا در خود می‌کشد. وادی پرخطری بود و من ناتوان بودم از سقوط نکردن.درمانده بودم. رفتم زیر دوش. از ته دل خواستم که آب، لغزش‌ها را پاک کند. همانجا آرام شدم انگار. دلم آرام گرفت
دو تارک دنیا؛ تانزن و آکیدو در راهی گل آلود باهم مسافرت می کردند. جلوتر زنی زیبا را می بینند که نمی تواند از راه پر گل عبور کند
تانزن مودبانه پیشنهاد کمک می دهد، مسافر را به دوش گرفته و از خیابان رد می کند و اورا بدون هیچ حرفی طرف دیگر پیاده می کند.
آکیدو هراسان می شود، براساس یک قانون رهبانی، راهبان اجازه ندارند به زنان نزدیک شوند چه رسد زیبارویی غریبه را لمس کنند.
پس از کیلومتر ها طی طریق، آکیدو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد: "چطور توانستنی
... این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همه‌ی زنده‌ها را از قلعه‌چمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زن‌ها میانِ بالِ پیراهن‌هایشان خاک می‌آوردند و مردها میان توبره‌هایشان ، و بچه‌ها ، اگر مانده بودند ، با کلاه‌هاشان . بعضی جنازه‌ها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیل‌ها و توبره‌هایمان را انداختیم و کنار مُرده‌ها به حال غش اف
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر
سایت تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. 
بعد از قریب به دو ماه تلاش شبانه‌روزی سایت diranlou.ir تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. این سایت از مجموعه چهار وبسایت تخصصی است  که اولین آن آماده بارگذاری مطالب شده است. در روزهای آتی سه سایت دیگر هم نهایی خواهند شد. 
در این سایت مطالب تخصصی سئو، وبلاگ نویسی و روانشناسی موفقیت را خواهید خواند. از آنجایی که نوشتن چیزی است که نمی‌توانم از آن دوری گزینم لذا یادداشت‌های روزانه من هم همانجا منتشر خ
#جایگاه_انتظار 
از امام صادق علیه السلام آمده که فرمود: « خوشا به حال شیعیان قائم ما که در زمان غیبتش منتظر ظهور او باشند و در هنگام ظهورش فرمانبردار از او، آنان اولیای خدا هستند نه ترسی برایشان هست و نه اندوهگین شوند » [۲]
----------
[۲]: ۱۹۹. کمال الدین، ۲ / ۳۵۷ باب ۳۳ ح ۵۴.
[مکیال المکارم فی فواید الدعاء للقایم ( عجل الله فرجه الشریف ) - جلد ۲، صفحه ۱۸۵] 
پ ن : 
امام حسن عسکری "ع" فرمود :
وقتی کودک بودم،
مادرم که آتش می کرد اول به چوب های نازک شعله می داد و
بنده بعنوان یک ایرانی شانس آورده‌ام که صاحب‌خانه‌م و همین صاحب‌خانگی باعث شده است بخش عظیمی از مخارج عمده ایرانیان یعنی مخارج اجاره‌نشینی را درک نکنم. با این حال سایر سختی‌های زندگی را می‌فهمم. می‌فهمم حداقل حقوق 1.5 میلیون تومانی یعنی چقدر؟ می‌فهمم زندگی در زیر خط فقر چیست چون مدت‌هاست که در حوالی همانجا زندگی می‌کنم! تازه شانس آورده‌م اجاره مسکن نمی‌دهم! می‌فهمم یک باک بنزین 150 هزار تومانی یعنی چه؟ و می‌فهمم 60 لیتر بنزین چقدر است
#برشی_از_یک_کتاب
#کلام_امامت
امکان طول عمر خارج از عادت طبیعی چگونه است؟ توجه به قصه ی یونس می تواند روشنگر باشد؛ «فالتقمه الحوت و هو ملیم فلولا أنّه کان من المسبحین للبث فی بطنه الی یوم یبعثون» اینکه خداوند در کلام صادق خود می گوید:« اگر حضرت یونس در شکم ماهی تسبیح حق را نمی گفت، تا روز رستاخیز در همانجا باقی می ماند» چه چیزی را اثبات می کند؟ قدرت حق تعالی در نگهداری یونس تا روز رستاخیز، یک تصریح قرآنی است و همین قدرت، بی تردید توان حفظ و نگهد
ترجمه آهنگ استانبولی ایلیاس یالچین
 
Biri vardı çoktan izi kaldı kalpte Camımın damlasındaDuruyormuş orda sanki bir düşmancasınaSevemez misin aşkı bağlayamaz mıGönlümün bahçesine..Kanadım kırıldı bak yağmurum ol yağ yüzümeTükendim çok yaraları açanDağılmıyor içimdeki duman..Sen istersen yanalım o zamanGel artık yok yüreğe dokunan
 
یکی هست که خیلی وقته ردش روی قلبم موندهدرچکه های پنجره ی شیشه ای منهمانجا ایستاده، گویی که دشمنم استنمی توانی دوستم داشته باشی؟ نمی توانی عشق را به باغچه ی دلم ببندی؟ببین که بالم شکسته، مثل باران باش و به صورتم بباردیگ
سایت تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. 
بعد از قریب به دو ماه تلاش شبانه‌روزی سایت diranlou.ir تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. این سایت از مجموعه چهار وبسایت تخصصی است  که اولین آن آماده بارگذاری مطالب شده است. در روزهای آتی سه سایت دیگر هم نهایی خواهند شد. 
در این سایت مطالب تخصصی سئو، وبلاگ نویسی و روانشناسی موفقیت را خواهید خواند. از آنجایی که نوشتن چیزی است که نمی‌توانم از آن دوری گزینم لذا یادداشت‌های روزانه من هم همانجا منتشر خ
سایت تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. 
بعد از قریب به دو ماه تلاش شبانه‌روزی سایت diranlou.ir تخصصی سئو و وبلاگ نویسی راه اندازی شد. این سایت از مجموعه چهار وبسایت تخصصی است  که اولین آن آماده بارگذاری مطالب شده است. در روزهای آتی سه سایت دیگر هم نهایی خواهند شد. 
در این سایت مطالب تخصصی سئو، وبلاگ نویسی و روانشناسی موفقیت را خواهید خواند. از آنجایی که نوشتن چیزی است که نمی‌توانم از آن دوری گزینم لذا یادداشت‌های روزانه من هم همانجا منتشر خ
همه چیز خوب است! مثل وقتی که رویا می‌بینم، مثل وقتی که در هپروتم، مثل وقتی که هیچ‌کس در کنارم نیست. نمی‌توانم صبر کنم برای چشیدن مزهء بدی در این بهشت!یک کارگر سادهء خوش‌خلق که صبح تا نیمهء شب را بدون کشیدن آهی و با لبخندی بر لب سپری می‌کند. کلا شب می‌خوابد، صبح سر کار می‌رود، با چند تا از دوستانش خوش و بش می‌کند، شب برمی‌گردد یا برنمی‌گردد، همانجا در کارخانه شب‌زنده‌داری می‌کند!آن‌قدر پول دارد که اگر چند ماهی حقوقش را ندادند، باز هم چ
حرفت را راحت بزنبی دلواپسی بپوشهر جا هم که خواستی قدم بذار هر وقت دلت خواست به آب بزنهر حیوانی را هم که خوشت آمد بغلش کن،مهم نیست گاو باشد یاگاو زاده یا پرنده ،فقط نگران چشم های دنبال کننده نباش.
ببین، تا بوده همین بوده،قضاوت ها نا تمام اند و پشیمانی ها بی پایان.توی پروفایلت، خودت باشتگ شلوارت را بعد ِ خرید بکنکفش نو را همانجا بپوش و بیا بیرونساندویچت را دو‌نونه با خیارشور اضافه دستت بگیر و توی خیابون در حالی که به گردنبندهای چشم نواز طلاف
من خیلی وقت گذاشتم، خیلی فکر کردم، ولی همه‌اش بیهوده بود. روزها خیلی زود می‌گذشت، اصلا نمی‌فهمیدم چطور، ولی می‌رفت و تمام می‌شد. هیچ کاری نکردم که دردی را درمان کند، اگر کاری انجام می‌دادم از سر ناامیدی بود به خاطر دانستن اینکه این کار مرا رشد نمی‌دهد.
من بریدم و این کارها را، همهء کارها را کنار گذاشتم. شاید روزی مجبور شوم به خاطر به دست آوردن نان خشکی با اینها سر و کله بزنم، ولی اکنون من رها هستم. نمی‌دانم تا کی کاری انجام نخواهم داد ولی.
سالاد سزار یکی از محبوب ترین سالادهای دنیا و ایران می باشد که به خاطر طعم های متفاوت و دلچسبی که در آن قرار گرفته اند معروف شده است. این سالاد اولین بار توسط سرآشپز سزار کاردینی (cesare cardini) که یکی از مهاجران جنگ جهانی اول به ایالت کالیفرنیا و شهر سن‌دیه‌گو بود؛ درست شد
سزار کاردینی بعد از چند سال کار در سن‌دیه‌گو، به تجوانای مکزیک مهاجرت و در همانجا رستوران خود را برپا کرد. در سال ۱۹۲۴ میلادی برای جشن ۴ جولای، سزار این سالاد محبوب را درست می‌
به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.شده ام شبیه بنده خداهایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان
امشب شب دوم‌محرمه، اومد تو حسینیه، سه دانه اول تسبیح بدون ذکر، تیپ ادم ها یک جور و حال و هوای حسینیه جدید، دم در ورود دلشوره ی عجیبی به دلم افتادم، دلشوره دارم براش، بهش فکر میکنم دلشورم بیشتر میشه، دلشوره از چی؟  اتفاقا از مواجهه ها، اتفاقا مواجه با فلانی ها هم دلشوره ام را بیشتر میکند، دلشوره از مواجهه با یک دیدار دوباره و یک تصمیم به رفتن، دلشوره از دست دادن نزدیک ها و رسیدن به دوستی ها و مواجه شدن با معنی دوری و دوستی، دلشوره عاقبت به خیر
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر
گاهی چیزهایی را جدی میگیریم و خودمان را میکشیم که به آن برسیم،  اما وصالش که دست میدهد شوق و اشتیاقش هم میرود!  این یعنی آنچه میجستی و خودت را در هوایش میکشتی آنی نبود که تصورش میکردی و میخواستی. 
آدم ها، مکان ها، شأن ها، کارها و... این گونه اند. گاهی همان را که داری باید بچسبی و بخواهی و توسعه و تعمیقش بدهی که موفقیت و رشد و فرج تو در آن است.  اما خستگی ها، تلقین ها، جو گیری ها و تحولات دیگران تو را به هیجان و ریسک میکشاند و رها میکنی آن چه را که د
 روزها و بیشتر از آن شب ها با خودم خلوت میکنم و در دنیای لاینتهی افکار سیر میکنمبه آینده می روم ، به حال فکر میکنمبه جاده ی هجدهبه چالش قبل از تولدبگذارید کمی از آن بگویم و سپس به موضوع اصلی ام باز خواهم گشتهرسال چند ماه مانده به تولدمتمام آنچه که در رفتارم و عادت های روزمره ام نمی پسندم را می نویسمو سعی بر این دارم که ، تا قبل از تولدم تمامی آن ها را تغییر و یا پاک بکنمو چون که آن ها را به صورت نوشته در می آورمپس از هربار تکرارشان بیشتر متوجه آن
شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشت
می خواستم بنویسم از این روزها، و حوادثی که پی در پی چو طوفان سهمگین می آید، که می توانست به وسعت خاطرات سالیان ملّتی باشد. بنویسم از عظمت سرداری که ایران و ایرانی در چندصد سال گذشته به خود ندیده بود. او که بی آنکه لشکرکشی کند، پهنای سرزمینی چون اسکندر را با قوّت ایمان و اراده ی مردم همانجا گرفته بود. مفهوم وطن را طوری گسترانده بود که مرزها پیش او زانو می زدند. مجاهدی موزون، عارفی دل خون و سرداری سر به زیر و متواضع. تو گویی که همه عمر جانش را بدهک
 روزها و بیشتر از آن شب ها با خودم خلوت میکنم و در دنیای لاینتهی افکار سیر میکنمبه آینده می روم ، به حال فکر میکنمبه جاده ی هجدهبه چالش قبل از تولدبگذارید کمی از آن بگویم و سپس به موضوع اصلی ام باز خواهم گشتهرسال چند ماه مانده به تولدمتمام آنچه که در رفتارم و عادت های روزمره ام نمی پسندم را می نویسمو سعی بر این دارم که ، تا قبل از تولدم تمامی آن ها را تغییر و یا پاک بکنمو چون که آن ها را به صورت نوشته در می آورمپس از هربار تکرارشان بیشتر متوجه آن
به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.
شده ام شبیه بنده های خدایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلش
  بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما
بنام  خدا:

MS-DOS-master

سورس  سیستم عامل   مایکروسافت  داس  نسخه ی  2  :

در این پست  سورس سیستم عامل مایکروسافت  داس  نسخه ی 2  را  برای   علاقمندان   آپلود می کنم . امیدوارم که خوشتون بیاد .
+
مایکروسافت  این سورس را  مدتی پیش  به درون  گیتهاب  آپلود کرده است  و من دقیقا از همانجا    دانلود کردم .  
+
اگر  سیستمی قدیمی  دارید یا اگر ماشین مجازی دارید  می توانید  سیستم عامل داس نسخه ی 2  را   روی آن نصب کرده و البته سورسش را نیز مطالعه نمایید .
+
قب
 
   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی  ... بجُنب سال تموم شد  ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .
 « آهان ! راستی
ماه چهره خلیلی متولد 25 دی 1355 در تهران، بازیگر است
فارغ التحصیل رشته معماری در مقطع فوق لیسانس از دانشگاه آکسفورد انگلستان می باشد او همچنین نوه ی مرحوم پروین سلیمانی از بازیگران قبل از انقلاب است

مهاجرت به انگلیس و بازگشت
ماه چهره خلیلی وقتی تنها 5 سال داشت به همراه خانواده خود به انگلیس مهاجرت کردند او در آنجا علاوه بر معماری دورها بازیگری را در مدرسه بازیگری لندن گذراند
در سال 1381 بعد از نزدیک به 22 سال زندگی در انگلیس به ایران بازگشت
آشنای
 
پسرم با همسرش مشڪل پیدا ڪرده بودند و همسرش قهر ڪرده بود رفته خونه باباش . ماخیلی ناراحت بودیم ، یه روز پسرم خیلی عصبانی شده بود و رفت در خونه ی پدرخانمش و خیلی سر و صدا راه انداخت . من هم با اینڪه همیشه مشڪلات دیگران را حل می ڪردم دیگه برا پسر خودم مونده بودم چه ڪنم . زنگ زدم به آقاجواد و آدرس را بهش دادم گفتم بیا اونجا. آقاجواد وقتی اومدند پسرم را دید ڪه خیلی دادوبیداد می ڪند ، دست پسرم را گرفت بردش توی ماشین و گفت : می خوایم با هم یه ڪم حرف بزنیم
بیماری کرم ریه  سگ Lungworm
 
اگر شما و سگتان اهل پیاده روی و گشتزنی در طبیعت هستید، سعی کنید از ریسک کرم های ریه در منطقه خود آگاهی پیدا کنید. این کرم های انگلی مضر، در ریه و نای میزبان خود جای می گیرند و در همانجا تخم گذاری می کنند. هنگامی که از تخم بیرون آمدند لاروها به سمت راه های تنفسی میزبان هجوم میآورند و منجر به نفس نفس زدن حیوان و عوارض تنفسی برای آن می شوند.
 
مشاوره کرم ریه  سگ Lungworm
همان طور که می دانید سگ ها هر چیزی را که در مسیرشان باشد می
مرگ زن جوان در دستگاه فشرده‌سازی ضایعات پلاستیک، تیتر خبری است که ساعاتی پیش رفته روی سایت های خبری. 35 ساله. اسمش را ننوشته است. حدس میزنم شاید آسیه بوده باشد. هیچ قرینه و منطقی پشت حدسم نیست. آسیه که به دنیا آمد خانواده اش کلی خوشحال شدند؛ قطعاً شده اند. مگر می شود قدم نو رسیده داشته باشی و خوشحال نباشی. پدرش از دار دنیا دارایی زیادی نداشت. راحت بگویم، خانواده ی فقیری داشتند. دارم بلند بلند حدس می زنم. آسیه حتما میخواسته بزرگ که شد دکتر بشود. ی
می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.
بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 
عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل
این شب‌ها همه‌اش در خواب فریاد میزنم. داستانی جور می شود که فریاد بزنم. از فریاد وسط خیابان که گفته بودم، شب بعد خواب دیدم سر یکی از اقوام که حسابی از دستش گله دارم فریاد می‌زنم و می گویم دیگر نمی‌خواهم قربانی نگاه شماتت بار و زبان بی ملاحظه اش شوم، مهم نیست گذشته چه بوده، امروز دشمنیم. دیشب هم خواب می‌دیدم رفته‌ایم جلسه‌ی دفاع یکی از سال بالایی‌ها، بعد میبینم کلی از فامیل‌های خودمان در جلسه‌ی دفاعش حضور دارند، تعجب میکنم. بغل دستی توی
یکی دو سالی می‌شود که پدرم به صورت جدی برای صبحانه عسل می‌خورَد. به صورت جدی یعنی هر روز صبح و هنوز تمام نشده، عسل بعدی را می‌خرد. البته من هم مدتی عسل می‌خوردم ولی هرچه بیشتر می‌گذرد و بیشتر درباره‌ی وگان شدن مطالعه می‌کنم می‌بینم که خیلی چیزهای دیگر از جمله همین عسل را باید از زندگی‌ام حذف کنم. طی یک سال گذشته پدر پس از پایان صبحانه، عسل و گردو را سر جای خود نمی‌گذارد. به خیال خودش صبحانه‌ی ما را در دسترس گذاشته. اما به خیال من سلیقه‌ی
داستان من و "داستان" از آن کتابخانه ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به
آنطور نگاهم نکن میرزا. نه، راه گم نکرده ام. البته خواندن این نکته که از دستم دلخوری از روی چشمانت از خواندن «از سرعت خود بکاهید» تابلوهای جاده ای ساده تر است و به زمان کمتری نیاز دارد. ریحانه نگاهم میکند و میگوید ازهای جمله قبلت زیاد شد. اما حقیقت، من عادت ندارم چیزها را بیش از یک بار بنویسم. بگذار به حساب تنبلی ذاتیم. 
راستی ریحانه اینجاست.همین جا. بالاخره از لایه های عمیق هذیان و وهم کشاندمش بیرون و حالا دایما جایی حوالی واقعیت میپلکد. من هم
اگر دستت به دستم هشته می شد
چو تخمی دست زارع کشته می شد! 
به روی سینه صحرای یارت
همانجا قبر فایز بسته می شد
***
خدایا زلف و گردن آفریدی
یقین بهر دل من آفریدی
یقین بهر دل بیچاره فایز
بت پاکیزه دامن آفریدی
***
خداوندا گل ناز آفریدی
تو کبک و بلبل و باز آفریدی
چرا فایز از این دردا نمیرد!
پری رخسار و شهباز آفریدی
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!
قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ ب
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 
قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...  
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastan
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. 
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanh
 
شب اول محرم و آبان 1359 بود، از پادگان ابوذر بی سیم زدند که برادر هادی برای مراسم به پادگان بیاید ...مجلس خیلی باصفایی و بی ریایی شد، ابراهیم می خواند و رزمندگان مستقر در پادگان سینه می زدند، خلبان شیرودی و تعدادی از خلبانان هوانیروز مستقر در پادگان ، به همراه بسیجی ها و پاسدارها و ارتشی ها دور هم جمع شده بودند و بر مظلومیت سالار شهیدان اشک می ریختند. ساعت تقریبا دوازده شب بود که مجلس تمام شد، حال معنوی عجیبی ایجاد شده بود، آن شب خیلی خسته بود
هرودوت درباره رسم قربانی انسانی در میان ایرانیان چنین گوید خشایارشا وقتی به «نُه راه» در سرزمین ادونی‌ها رسید: «وقتی شنیدند آن جا «نه راه» نام دارد، نه دختر و پسر محلی را گرفتند و همانجا زنده دفن کردند. زنده به گور کردن انسانها از رسوم ایرانیان است و به من گفتند آمستریس وقتی پیر شد برای جلب عنایت خدای زیر زمین دو هفت پسر پارسی از خاندان‌های بزرگ را به همین گونه زنده به گور کرد»[1]. گویا ویل دورانت تحت تاثیر همین گزارش‌ها درباره پارسیان گوید:
به این فکر میکنم که‌ آیا نوشتن از دغدغه‌ها و مشکلات شخصی‌ام مرا درگیر بازی با واژه‌ها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم! 
فقط میدانم آن‌چیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید هما
دیشب برای ارسال بار به فرودگاه رفتم. جایی در فاصله یک کیلومتری ساختمان‌های اصلی فرودگاه. یک انبار بزرگ است که بالای درش نوشته «قسمت بار» و کنارش چند غرفه که هرکدام نماینده شرکت‌های حمل بار هستند. در محوطه‌اش راه رفتم. همه چیز پیدا می‌شد. کتاب، لباس، خوراکی، لوازم شخصی و کلی جعبه عظیم که نمی‌دانستی تویشان چیست.دو سه تا جنازه هم همانجا بود. توی جعبه‌هایی بزرگتر و درازتر که رویشان نوشته بودند «فلانِ فلانی». اطرافش چند مرد گریه می‌کردند و م
در درگیری شکست محاصره سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و رشادت از خود نشان داد که نیروهای عراقی به او لقب «اسدالسامراء» دادند یعنی شیر سامراء! و به این نام معروف بود! در عملیات سامرا فرماندهی نیروها را بر عهده داشت و به حق باید او را از اصلی ترین عوامل عقب زدن تکفیری ها از اطراف حرم امامین عسگریین علیهاالسلام دانست. خودش تعریف می کرد:«وقتی به سامراء حمله کردند ما یک خط پدافندی دور شهر ایجاد کردیم.آن روز ها حرم خالی شده بود.شبها محل استراحت ما د
موج، دریا، قطار، ابر، باران، باد، پنجره، آبشار، شب، رشته ی مو، بودنت ، رفتنت، اندوه، تنهایی، عشق، دوستت دارم، واقعا دوستت دارم؟ یا این هم شبیه یکی از این «ادوات تشبیه بسیار نوشته »است که در این چند خط پشت سر، نوشتم؟ کلمات نابود، کلمات بود، کلمات بدبود، کلمات بی بود و نبود، همه از آنها که دار و ندارشان به یغما رفته؟
دیوانگی، جنون، لیلا، شیرین، فرهاد، خسرو، وامق، عذرا، بیژن، منیژه، داش آکل، عشق، طلب، تن و جان، شور و پریشانی، خواهش جسم، خواهش
در اربعین سال ۹۴ موکبی به همراه تعدادی از دوستان همرزم در کربلا زده بودند، علی آقا یکی از ارکان آن موکب بود و برای خدمت به زوار امام حسین (ع) سراز پا نمی شناخت.
بعد از بازگشت از کربلا عازم سوریه شد و به عنوان یک فرمانده موثر در جنگ با داعشیان مزدور شناخته شد.
بعد از پایان ماموریتش در سوریه مجددا ًبرای پیداکردن اجساد مطهر شهدا، عازم منطقه غرب کشور و خاک عراق شد 
و در اردیبهشت ۹۵ در آخرین سفرش برای پیداکردن شهدای لشکر ۲۷ حضرت رسول الله(ص) در عملیا
خانمی که پشت فرمان نشسته بود خودش را مشغول مرتب کردنِ کیفش کرده بود. دخترک با انگشتِ اشاره اش به شیشه ی ماشین چند ضربه ی آرام زد. خانم خودش را به نشنیدن زد و به زیر و رو کردن وسایل داخل کیفش ادامه داد.
دخترک همانجا ایستاد و به چراغ راهنمای چهار راه نگاهی انداخت که روی ثانیه ی پنجاه و نه بود و داشت پائین تر می آمد.
می خواست ضربه ی دیگری به شیشه بزند که خانم سرش را بالا آورد و شیشه ی ماشین را کمی پائین داد.
- گل نمی خرید؟
- نه
- چرا؟ ببینید چه گل های قشن
   وارد حیاط دانشکده کہ شد یکجا ایستاد و نگاهے بہ اطراف و دور و بر خود داد. مانده بود کجا برود و با کہ حرف بزند. نفس عمیقے سرداد و با خود گفت: خدا را شکر کہ اقلا داداش پروانہ مرا بہ دانشکده رسانید. حالا کجا بروم؟ کاش کسے پیدا مےشد و راه را بہ من نشان مےداد! آخر من از کجا بدانم کہ پروانہ امروز چہ برنامہ ایے دارد و باید در چہ جلساتے شرکت کند!...
   در همان حال و هوا بود کہ یکے از دانشجویان از پشت سر دستش را بر شانہ او نهاد و گفت: پروانہ! دنبال کہ مےگردے؟
مدت‌هاست دیگر ادم‌هایی که برای ماندن نیامده‌اند را میشناسم. اصلا همانجا روبروی دکتر که نشسته بودم و تعریف میکردم می‌دانستم که نماندن فعل صرف شده‌ی تمام این ماجراست. حتی اگر هر دو سوی ماجرا بخواهند که بمانند و کنار هم در آن برج بلند ساکت ـ که به ندرت کسی از کنارشان میگذردـ به تلخی پونه‌ای که کافه‌چی در چایشان ریخته نبات بزنند و بخندند... احتمالا یک جای دوری از آن کشور سرد یادش نخواهم افتاد و یک جای دوری از این کشور همیشه آفتابی یادم نخواه
باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.
گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم...
دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها...
با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت ب
از مقاله سید حسن تقی‌زاده (سه زندگی در یک عمر) نوشته محمد علی همایون کاتوزیان در مجله ایران نامه، شماره 81 و 82، ص 14-15

«[سید حسن] تقی‌زاده از اروپا به آمریکا رفت و همانجا بود که در دسامبر ۱۹۱۴ کنسول آلمان در نیویورک با او تماس گرفت که برای مبارزه بر ضد روس و انگلیس
به آلمان برود: «ما شوق زیادی به آلمان داشتیم. ایرانی‌ها آلمان را مثل
پیغمبر حضرت داود می‌دانستند که آمده آنها را نجات بدهد. ما همه برای آلمان
سینه می‌زدیم...» شاید تقی‌زاده نمی‌دا
نام فارسی فیلم : تمنا
دو زبانه : فارسی + زبان اصلی
دانلود صوت دوبله به صورت جداگانه
سال تولید : ۱۹۹۶
محصول کشور :هند
ژانر :درام ، کمدی ، اکشن
کیفیت : DVDRip
 کارگردان :  Mahesh Bhatt
 ستارگان :  Naseeruddin Shah, Shah Rukh Khan, Pooja Bhatt
خلاصه فیلم  :    شاهرخ خان در نقش روپ راتور (Roop Rathore) خواننده است. او هم مثل پدرش خواننده خوبی است. روزی پدرش بخاطر جویدن تنباکو مجبور شد به بیمارستانی در بمبئی برود. در همانجا بود که رشما (Reshma) عاشق او شد و ……

ادامه مطلب
نام فارسی فیلم : تمنا
دو زبانه : فارسی + زبان اصلی
دانلود صوت دوبله به صورت جداگانه
سال تولید : ۱۹۹۶
محصول کشور :هند
ژانر :درام ، کمدی ، اکشن
کیفیت : DVDRip
 کارگردان :  Mahesh Bhatt
 ستارگان :  Naseeruddin Shah, Shah Rukh Khan, Pooja Bhatt
خلاصه فیلم  :    شاهرخ خان در نقش روپ راتور (Roop Rathore) خواننده است. او هم مثل پدرش خواننده خوبی است. روزی پدرش بخاطر جویدن تنباکو مجبور شد به بیمارستانی در بمبئی برود. در همانجا بود که رشما (Reshma) عاشق او شد و ……

ادامه مطلب
از خواب بیدار میشم, موهام رو چند دور میپیچم و زیر یه کلیپس بزرگ جمعشون میکنمو دو تا گیره طلایی دو طرف سر که به قول "نوشای سالِ بلوا" زلفهای دلبریم رو جمع کنم.
صبح جمعه است و منِ کارمند شانس این رو دارم که فردا هم تعطیل باشم, با اتود و دفترچه یادداشتم میرم آشپزخونه, پنجره رو باز میکنم تا خنکا به صورت مرطوبم بخوره و چای دم میکنم و لیست کارهام رو برای این دو روز میچینم.
زدن طرح زن بختیاری برای آبرنگم
تمرین طراحی
اتو کردن لباسها برای یک هفته
تمیز کرد
حالا سالهاست که ارتباطی با دنیای زندگان برقرار نکرده است و تنها دلخوشی‌اش، یکشنبه شبها وقتی که دیگر هیچکس وقتی برای گذراندن با مرده‌ها ندارد با یک شمع بالاسر یکی از قبر ها خشکش میزد.
یکی از همین یکشنبه شبها نور شمع توجه‌ش را جلب کرده بود. نیم‌خیز و با حالتی که زانوهایش به زمین کشیده میشد از بین قبرهای هرجایی خودش را به نور شمع نزدیک کرده بود. همین که سعی کرده بود پشت یکی از قبرها که سر از خاک بیرون آورده بودند پنهان شود و به نجوای زیر لبش گو
حالت تهوع داشتم، با استفراغ از
خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته
تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود
و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که
سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب
بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای
فرار نیست روبرو شدم و همانجا به
بسم الله الرحمن الرحیم
یک نفر بازبان و رفتارش بر دلم زخم میزند آنقدر دلم میشکند که چند دقیقه بی اختیار اشک میریزم هرچه سعی میکنم جلو این اشک های مزخرف(که حالم اخیرا ازاین جنس اشک ها بهم میخورد) راکه باعث سردرد با زبان روزه میشود بگیرم،نمیشود
در دلم حس بدآمدن و دوست نداشتن آن شخص ایجاد میشود دلم میخواهدمثل سابق به خدا بگویم ببین ببین نمیذارن بندگی کنم ببین حالِ خوشمو ازم میگیرن...
(دختر بی بی سابق در این موارد هی حرص میخورد و در خودش میریزدبرا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جاسوس Spy موسسه خیریه عترت فاطمی