امروز دختری را در خیابان دیدم
که همه وجودشوبادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم.
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یاداور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغزدیگری درسمت چپ سینه اش می تپید
امروز دختری را در خیابان دیدم
که همه وجودشو بادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم.
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یادآور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغز دیگری درسمت چپ سینه اش می تپید
آهنگ خلخال محسن شریفیانو برای بار n ام پلی میکنم و مثل بار اول خرکیف میشم از شنیدنش
دمت گرم محسن خان شریفیان ه جاااننن
خدا قربونش برم تو خلقت این بشر کاریزما رو با رسم شکل توضیح داده
صداش، اخماش، خنده هاش، نگاهش، نگاهش، نگاهش،
خلاصه نگم براتون
من برم بمیرم اصن
چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دستهای بابا لرزید و من گریه میکردم، سرم گیج میرفت و پاهایم دیگر روی زمین نمیماند ولي گریه میکردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشمهایش قرمز بود، نمیدانم دستهایش هنوز میلرزید یا نه ولي میدانم گریه نمیکرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریهای تمام نمیشد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشستهاند، اسبها گریه میکردند و تمام پ
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود.اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم.یکم بعد از من اومد بیرون.برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد.با اسم کوچیک.اولين بار بود. و لبریز حس انزجار شدم.از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه.ولي خانمتون ناراحت میشه.گفت نمیشه من میشناسمش.برگشتم نگاهش کردم.چشماش مست و خمار بود.مست مست.با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
در دنیای بزرگتر ها دیگر خبری از هفت سنگ نبود
دیگر صدای سوک سوک قایم شدن زیر تخت نبود
دیگر خبری از دفتر نقاشی و مداد رنگی نبود
دیگر شوق تعطیلی در یک روز برفی نبود
دیگر داغ شدن پاها از بازی فوتبال نبود
دیگر شوق گرفتن عیدی بعد هر سال نبود
دیگر خبری از کتاب های تن تن و قهرمان بازی نبود
دیگر خبری از کل کل بچه ها سر قرمز و آبی نبود
دیگر خبری از سر زدن و زنگ زدن و گل خشکیده داخل نامه نبود
دیگر پشت سرم رفیق و هم بازی که نه حتی سایه ام نبود
دیگر زندگی ام ب
توی خوابم نگاهش میکردم. وسایلم رو مرتب میکردم و نگاهش میکردم. میخواستم چیزی بهش بگم. همه میدیدن چه اخمم رفته توی هم و اشاره میکردن که نگو، زشته. مهمونه. شاید خودش یادش رفته، یادآوری نکن.
نگاهش کردم. نشسته بود مبل کنار در تراس. توی شلوغی داشت به چیزی که شنیده بود یا شاید خودش تعریف کرده بود، میخندید.
از دهنم پرید. پرسیدم "میدونی بعدش چی میشه؟"
جمله و نیم جملههای بعدی یکباره سر ریز شدن. ". میدونی بیدار که بشم، تو نیستی؟"
[از جای
عکسشو دیدم با یک چهره نا آشنا.حس کردم دیگه نمیشناسمش.با ظاهری مغایر با تفکرات قبلیش.هرچند که آدم باید هرطوری که دوست داره زندگی کنه اما امیدوارم از اون چیزی که بوده خیلی دور نشه و به خاطر تجربه تلخ زندگیش یک آدم دیگه نشه.اتفاقای بد ممکنه تو زندگی هممون رخ بده فقط باید دعا کنیم خدا تنهامون نذاره.
یک بار بهم گفت تو خیلی وقته منو نمیشناسی.منم گفتم آره.قبلا میشناختمت اما الان دیگه نمیشناسمت.توی نگاهش معصومیت نبود.شیطنت ناخوشایندی بود که داشت معص
3چیز زن را ملکه میکنه :
لباس سپید عروسی
مادر شدن
واستقلال مالی
3 چیز باعث گریه زن میشود :
جریحه دارشدن احساسش
از دست دادن عشقش
ومرور خاطرات خوشش
3 چیز احتیاج زن است :
آغوشی گرم وبا محبت
تایید انگیزه هایش
وزمانی برای رسیدن به وضع ظاهریش
3چیز زن را میکشد :
همسرش از زن دیگری تعریف کند
مبهم بودن آینده اش
از دست دادن عزیزانش
3 چیز باعث افتخار زن است :
زیباییش
اصل و نسبش
و نجابتش
3 چیز زن را وادار به ترک زندگیش میکند بدون برگشت :
خیانت
عیب جوی
بهترین خياط
در کوچهای چهار خياط مغازه داشتند. همیشه با هم بحث میکردند. یک روز، اولين خياط یک تابلو بالای مغازهاش نصب کرد. روی تابلو نوشته شده بود: «بهترین خياط شهر»
دومین خياط روی تابلوی بالای سردر مغازهاش نوشت: «بهترین خياط کشور»سومین خياط نوشت: «بهترین خياط دنیا»
چهارمین خياط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط کوچک نوشت: «بهترین خياط این کوچه»
امروز از کلاس برمیگشتم
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم که ننه اونجا بود
رفتم داخل که برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم امروز ناهار خورده یا نه
رفتم
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم
یاد جمله ای که میگفت اگر برام گل بیاری خوب میشم
لبخند زدم
رفتم یه گل خریدم و خواستم برم ملاقات. ساعت ملاقات نبود اما نگهبان اونجا منو خیلی دیدهبود , فکر کرد اومدم بجای مامان وایسم پیش ننه که مامانبره خونه
درو برام باز کرد اما
یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریههای بدبخت چه گناهی کردهاند نصیب منِ مازوخیسم شدهاند.
لعنت به من!
همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان میآورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمیدانم روزگار در کل چیست!
و
خرس خياط ولو شدهبود روی حصیرش و کتاب «چطور دوختههایمان را زیبا، دوز کنیم» میخواند. کتاب به نکاتی اشاره کرده بود که هیچ وقت به مغز خرس خياط خطور نکردهبود و حتی از کنار کلهاش هم اتفاقی عبور نکردهبود. حیرت زده از روشهای بریدن و دوختن، میخواند و حواسش به خوراک روی اجاق نبود.
نزدیکیهای ظهر بود و خوراک که آشِ عسل بود، قلقلکنان با محتویاتش میجوشید و در قابلمه بالا و پایین پران، سرِ خوراک داد میزد: یواشتر! از کت و کول افتادم.
خ
نماز تمام شده بود. همه رفته بودند. من مانده بودم و او. هنوز هم توی صف های از هم پاشیده، نشسته . مرا . میل ماندن بود. میل هنوز نشستن. درست در همان صف ِ از هم پاشیده تا رسیدن اذان مغرب. اما به احترام همراه باید بلند میشدم.
سجده ای کردم با همان ذکر ِ همیشه .
" چاره ی ما ساز که بی یاوریم // گر تو برانی به که روی آوریم .؟ "
من ایمان آورده ی این شعر نظامی ام. سالهاست همدم بحران هاست .
سر از مُهر که برداشتم، نفس عمیقی کشیدم.اول گیره ی روسری ام را باز کردم
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای اش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
دلم میخواست بهش بگم کاش همه ی حماقتای عالم ختم میشد به دوزار چند شاهی، ولي استیصال تو نگاهش و فکر این که تنهایی باید جای خالی چند میلیون دوش بکشه و تازه نذاره باباش بفهمه نذاشت بگم . ولي الان تو جایی وایسادم که دلم میخواست چندرغاز ته حسابم نبود ولي چشمای مامان میخندید، محمد سالم بود و بابا.امان از همه ی ای کاش های عالم، امان.
پ میگن آدمی آه و دمی .آخ از آه این روزا.
روزی نیکیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خياط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه ای که آورده بود، برای او یک دست کت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت که اندازه پارچه کافی نیست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری که به بلگراد داشت از یک خياط یوگوسلاو خواست تا برای او یک دست، کت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گیری گفت که پارچه کاملاً اندازه است و او حتی می تواند یک جلیقه اضافی نیز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسید که چر
دیدی که گل داد!وقتی تو خواب بودی.
خزون شد،برگاش خشکید و ریخت.اون موقع هیشکی کنارش نبود.
زمستون یه وجب برف روش نشست،تنش لرزید.هیشکی کنارش نبود.
این همه روز آدما،پرنده ها،ابرای تو آسمون دیدنش و گذشتن.هیشکی بهش محل نذاشت.تنها بود. اینا رو دید ولي آخر،، دیدی که گل داد.
به خدا اگه ده نفر تو زل تابستون،سر سرمای سگی زمستون،اول بهار اصلا یه روز قبل گل دادنش،دم به دیقه بهش می گفتن:چرا گل نمیدی؟چرا اینقدر دیر؟بجنبتو گل بده نیستی! اگه بنا به گل دادن ب
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خياط هیچ برای فقیران.»
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟
برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خياط. هیچ بر
دوست داشت خدمتی به سید بکند به او گفتند سید را به بازار برسان خوشحال شد. به در خانه ی سید رفت و او را سوار کرد. سید هیئت . بازار تهران سخنرانی داشت. سوار که شد گفت: "چشمهات چی شده ؟ چرا اینطوری شده ؟" نفهمید سید چی میگه در جواب گفت : چشمهام چیزیش نیست آقا. سید را رساند ورودی بازار بعدش به فکر فرو رفت چشمهام که چیزیش نبود بعد یادش افتاد مدتی است نگاهش را حفظ نمی کنه. سید اثر گناه را تو چشمهاش دیده بود.
از اون به بعد هروقت سید را میبینه یا میخ
اینجا چیزی که داریم یک خرس خياط درست و حسابی است که امروز توانایی دوخت لباسی زیبا را در خود کشف کرده است. خرس خياط از بس هیجان زده است تمام روز را کار کرده است روی لباس جدید. سر شانه های لباس دوخته شده است اما فقط خود خرس خياط می داند که این لباس است. هر کس که نگاه کند یک پارچه ی سیاه و سفید با لکه های آبرنگی می بیپند که بیشتر شبیه کیسه ی برنجی است تا لباس با مدل جدید.
خرس خياط هم چون دل توی دلش نیست به نظرات عجولانه ی دیگران وقعی نمی گذارد و می رود
+ فکرشو بکن اگه یه روز دلم میخواست با اقای فیروزه تراش زندگی کنم حتما همه چی جهنم میشد ، به جز جدیت نگاهش .شاید هم اونقدرا بد نبود . میشد روش حساب کرد شاید هم بدتر از هرکسی دلم رو میشکست .
+ نجابت یا چی ؟ همون بهتر که دیوانه باشی حداقل مجبور نیستی همه چیو پاک کنی ، سیگار نکشی ، گریه نکنی و همه رو تحمل کنی .
+ میدونی چی دست از سرم بر نمیداره ؟ خودم . همه ش اینده رو میبینه ، همه ش منطقی سنگ های جلوی پامو میبینه ، خب منم قرار نیست همه ش به حرفش گوش بد
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بیاجازهی پدر، بلند. وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچههات را به مرزها فروخت
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجلههای خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پایبندِ تن نبود
توی واژهنامه جای جنگ،
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای اش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش
خیس و
دست ها در جیب خالیست .
خاک در عطش کبریت و من از شرم
به ابر ها چشم دوختهام
« من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریکی چکیدهام »
مرگ را چشیده است ؟
من چشیدهام
فریب دادهام
و حالا میفهمم :
«جایم اینجا نبود »
نه ، نبود .
در باران تاب میخورد
و نگاهش میکنم
خاکستر عکسهای سوخته را در سینهاش میبینم .
مدام از خودم میپرسم
« کجا میرود ؟ »
آخر ، کجا ؟
« این فانوس پرعطش دریاپرست مس
خیس و
دست ها در جیب خالیست .
خاک در عطش کبریت و من از شرم
به ابر ها چشم دوختهام
« من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریک چکیدهام »
مرگ را چشیده است ؟
من چشیدهام
فریب دادهام
و حالا میفهمم :
«جایم اینجا نبود »
نه ، نبود .
در باران تاب میخورد
و نگاهش میکنم
خاکستر عکسهای سوخته را در سینهاش میبینم .
مدام از خودم میپرسم
« کجا میرود ؟ »
آخر ، کجا ؟
« این فانوس پرعطش دریاپرست مست
سلام سلام
خرس خياط این مدت خیلی چیزها از سر گذرونده و هنوز توی باتلاق اتفاقات دست و پا می زنه اما همه اش بد نبوده و لای به لایش اتفاقات قشنگ و رنگی هم بوده است. مثل شاخه هایی از درختان که دراز شده اند تا خرس دست بیندازد و خودش را بیرون بکشد. همین می شود دلخوشی برای جنگ با بدی ها و ناملایمات.
خرس خياط این مدت چهار کیلو لاغر کرده و حالا کسی جرات ندارد بگوید خرس گنده!
خرس خياط این مدت خياط خانه اش را بیشتر تبلیغ کرده است و خیلی ها فهمیدن واقعا با
تیمش چهارده تا گل خورده بود و کل استادیوم هم در اختیار طرفدارهای تیم مقابل بود.صدایش به جایی نمی رسید اما طبلش
را برداشت و شروع کرد به ضرب گرفتن.چندنفری با خنده های مسخره که ،یارو دلش خوشه،بهش نگاه کردند.اما تمام نگاهش
به تیمش بود و سرود کشورش را بلند بلند می خواند.
شمارش گل ها از دستش در رفته بود.یک لحظه چشم های پر از اشک کاپیتان تیم افتاد بهش،از توی نگاهش میخواند که بهش
میگه: ممنون مرد که هستی
از غم خبری نبود اگر عشق نبوددل بود ولي چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بوداین دایره کبود اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی راعکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش استاز این همه دل چه سود اگر عشق نبود
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانیتکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود
از قیصر امین پور
به عشق نوجوانی اعتقاد دارید؟؟؟
او را شهید زین الدین صدا میکردیم به دور از تعارف و بزرگ نمایی واژهای برای توصیف محمدحسین پیدا نمیکنم، جز اینکه از ابتدا او را شهید زین الدین صدا میکردیم نه تنها به خاطر شباهت ظاهری او به فرمانده شهید لشکر علی ابن ابی طالب«ع»، رفتارش، نگاهش، برخوردش به زمینیان شبیه نبود.
شهید محمدحسین مومنی
@mdafeaneharam2
بعضی آدم ها به قدری عزیز هستن که مرگشان دردش کمتر است
شاید عجیب باشد اما منظور در زمان و نوع مرگ است که می بینی باز خدا بهترین را برایش رقم زده و این بسیار جای شکر دارد
زنی که هرگز از او شکایت ندیده باشی. هرگز کنایه نشنیده باشی.
هرگز درخواستی نداشت. گوشش برای غیبت شنیدن نبود و زبانش برای به زبان آوردن نبود
زحمت بسیار کشید و از دنیا کمترین را داشت.
سال های آخر عمرش صاحبخانه شد اما انگار در دنیا نبود فرقی برایش نداشت
جایی نرفته بود
پدرم تنها مردیست که یک نگاهش کافیست تا تمام غم و غصه هایم بروند و دیگر پشت سرشان را نگاه نکنند.پدرم از همان آدم هایست که قلبش به وسعت بهشتی است که زیر پای یک مادر است.پدرم در کلمات نمیگنجد.
سرم را روی قلبش میگذارم و با هر تپش جان میگیرم.
پدرم عنوان رفیق و دوست و همدم را گذرانده برای من.اسطوره است.فرشته است.تنها دلیل نفس کشیدن است.ای کاش کفر نبود و میگفتم خدای من است پدر.
هرچند هرکس خدا را با یک چیز میشناسد و باور میکند و من با دیدن پدرم ب
راستش ته دلم میدونستم که دوباره میبینمش، برای همین وقتی سوار اتوبوس شد چند لحظه بعد، از پله های اتوبوس رفتم بالا، تا مطمئن شم جایی که نشسته راحته. نشسته بود کنار یه زن چادری، حواسش نبود، سرش تو گوشی بود. نگاهش کردم و اومدم پایین .بعدا گفت که زن چادری بهش گفته که آقاتون اومده بود بالا، انگاری باهاتون کار داشته.
حالا که خوب فکر میکنم اون روز فقط برای اینکه خیالم راحت بشه نیومدم بالا مثل وقتی بود که میری سراغ یخچال، درشو بی دلیل باز میکنی و
مردی پاکتی به من داد گفت : فردا اول صبح آن را به اداره می بری و جواب نامه را می گیری ، گفتم : چشم . می گن سابقه خياط جماعت بد است و همیشه در دوختن پارچه بد قولي می کند . فردا نگویی خوابم برد و دیر شد اداره باز نبود . فردا نگویی پاکت رو فراموش کردم ببرم ، فردا نگویی دفتر دار نیومده بود .
اصلا بیخیال ولش کن پاکتم رو پس بده !
و اما هیچ نگفتم .
گمرک مشهد
ربنا آتنا ” نگاهش را *
آن دو تا گرگ دل سیاهش را
و قنا من عذاب شبهایی
که نبینیم روی ماهش را …
و از آن عطر در گریبانش
و از آن موی نیمه عریانش …
و از اینکه خدای نا کرده
گم کند توی شهر راهش را …
و از آن فلفل سیاهی که
روی لب های آتشین دارد …
و از آن قامتی که پیشش سرو
به زمین می زند کلاهش را …
و از آن دامنی که کوتاه است
و از آن بوسه ای که دلخواه است
و از آن چشم های خونریزی
که به جنگ آورد سپاهش را …
و از آن دلبر جسوری که
و از آن موی بوری که
حلقه اندا
دکتر در حالی که نگاهش رو به من دوخته میپرسه: خب میدونید که در تعطیلات آخر هفته یا ساعتهای غیر اداری، اگه نیاز به پزشک داشتید، چی کار باید بکنید؟
نگاهش میکنم و با کمی تردید میپرسم: به ۱۱۲ زنگ بزنم؟
سری تکان میده که یعنی نه، و میگه: اون ۱۱۲ فقط برای مواردی هست که خیلی خیلی اورژانسی باشه، مثل خطر مرگ :-|
و یک کارت میده بهم که یعنی به این جا زنگ بزنید، که مثلاْ میشه مجمع پزشکان عمومی کشیکشون :دی
میدانید چرا این سئوال رو پرسید؟ اون قدر ک
دو تا دست کوچیکش رو دور پرتقال حلقه کرد و در حالی که آروم می چرخوندش، چند دقیقه خیره خیره نگاهش کرد. بعضی وقتا اونو می انداخت زمین و دوباره برش می داشت. گاهی یه جور اونو بالا و پایین می کرد که انگار می خواد وزنش رو محک بزنه. دو تا دندون جلوش رو فرو کرد توی پرتقال و یهو گاز اسیدی پوست پرتقال پاشید توی دهنش. چشماش رو بست و پلکش رو فشرد روی هم. پرتقال رو رها کرد. دوباره برش داشت و این بار سعی کرد با ناخنش پوستش رو بکنه. پیام های بازرگانی تلوزیون حواس
یک بار مرگ را در خواب دیدم. نه اینکه خواب بینم که مرده ام. خود مرگ را دیدم.
من به دلیل یک مشکلی که پیش آمد زیاد بی تابی کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.
شب مرگ را در خواب دیدم. نگاه هولناکی بود که از پشت هفت لایة ضخیم تاریکی به من خیره شده بود.
چشم نبود. نگاه بود. یک نگاه تیز و ترسناک.
آن هفت لایه را هم نشمردم. پشت هم بودند مثل دایره و من در مرکز بودم. اما در این لحظه مطمئن بودم که هفت لایه است نه کمتر و نه بیشتر. مرگ را هم فقط نگاهش را دیدم که به
خرس خياط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش میزند، میدوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور میشود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه میخواهد مناسب ذایقه اش از آب در نمیآید!!!
قلاب دست میگیرد و میبافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ ب
گفتم: نمی دانم چه کنم، تو بگو؟پرسید: از چه؟گفتم: از همه تقلاهایم، از همه خواسته هایم، از همه رویاها، از همه از دست دادن ها، از همه. او فقط میخندید.گفت: گاهی از دست می دهی که بدست آوری و گاهی بدست می آوری که از دست بدهی.خنده ام چیزی شبیه به کنایه بود، گفتم: ولي از دست دادن همیشه بدست آوردن نیست، گاهی باختن است که با هیچ بردی نمی توان جبران کرد.انتظار نداشت این حرف را بزنم، بلند شد، آفتاب را با چشم هایش بدرقه کرد، گفت: آنچه به تو داده می شود مصلحت د
برای یک کار اداری قبل از عید اقدام کردیم تا یه جاهایی موفق به گرفتن امضا شدیم اما تعطیلات نوروزی باعث عقب افتادن کار تا چند روز پیش شد
فرم و گرفت .نگاهی کرد . گفت اسمت کو ؟
فرمو گرفتیم . اسم نوشتیم
فرمو دادیم . نگاهش کرد . گفت فلان شماره کو؟ (جایی برای یادداشت فلان شماره مشخص نشده بود)
فرمو گرفتیم بالای صفحه شماره رو نوشتیم در ادامه تاریخ هم زدیم که حرفی نمونه
فرمو دادیم . نگاهش کرد. با همون خونسردی گفت فرم عوض شده
گفتم قبل عید عوض
بسم الله
یادم میآید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. دربارهی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولي یک لحظهای بود که ویژه میخواستم شکر بگویم. وقتی که میدیدم. میدیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خندهدار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم میآید نوشته بودم دلم میخواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که میکنم، خداوند را شکر بگ
امروز رازی به من گفته شد.رازی که سالها از آن گذشته بود و رازی که دیگر مثل قبل گرم نبود.
سوزان نبود.
زننده نبود.
اما هنوز هم رازیست که باید مخفی شود.به خوبی و با دقت.تنها میان آدمهای مورد اعتماد.
متاسفانه شما میان آنها نیستید و هرگز این راز را نخواهید فهمید.
من اصلا عصر جدید را ندیده بودم. فقط تکه هایی از آواز های پارسا را شنیده بودم. امشب اما . به پهنای صورت گریه کردم پای اجرای خانم عبادی. اشک، از چهره ام به موهایم چکه کرد و دست آخر، با موهایی خیس از جایم بلند شدم. بابا اگر نبود، مامان اگر نبود، خواهر اگر نبود با بلند ترین صدای ممکن زار می زدم!
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن میخوانم.
هی هرچند آیه که میخوانم. بعدش یک آیه پشت بندش می آید.آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید.یعنی.بنده های جان این ماه ماه شماست.من آغوشم را برای شما باز کردهام.نکند نا امید شوید.نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید.
نکند.
بعد . ولي خدا.نگاهش. رفتارش.قلبش.مثل خدا میماند.
جلوه ای از خدا میداند.یعنی چه؟
یعنی ولي غریبش. مهدی غر
خاطره ای در باره شهید منوچهر مدق:
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
سیره شهدای دفاع مقدس، ج12، ص 263
از خرید برگشته بودیم و داشتم روسری ام را در می آوردم در عالم خودم بودم که گفت: مریم غضروف بینیات هم خیلی نازک است. اول نفهمیدم که منظورش چیست؟ غضروف بینی من چرا الان مهم شده است. قبل از اینکه سول کنم خودش تکمیل کرد که پوستت خیلی نازک است. توی ماشین که نشسته بودیم غضروف بینیات هم از تابش آفتاب قرمز شده بود. خندهام گرفت. هیچ وقت فکر نمیکردم قرمز شدن غضروف بینی من در آفتاب توجه کسی را به خودش جلب کند. حتی توجه خودم را تا به حال جلب نکرده بود. ام
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولي هنوز پا بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولي دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پانزدهم
.
صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد
در واقع من جیغ کشیدم
یه پسر خاکی و سر و ساده با یه موکت روی دوشش یه قدمی من متوقف شد
اون بنده خدا هم اصلا متوجه من نبود و با جیغ من میخ کوب شده بود
یه نگاه کرد و سرش را پایین انداخت
- شرمده متوجه شما نشدم
حلال کنید
- چیو حلال کنم؟
- ترسوندمتون
- آهان.ایرادی نداره
رفت داخل و موکت رو گذاشت کنار اتاق خواست قفسه هارو جابه جا کنه نتونست
- آقای نهاوندی
- کسی نیست
بب
متن آهنگ یه چیزی بگم از امیرعلیبزار از حرفات یچیزی بگم فردا نگی نگفتی چرااخه واسه گفتن اینا دل تو دلم نیستبزار از دردام بگم چقدر تنهامنرنجی از حرفام ولي بد تا کردی باهامدرد نبودن تو کم نیستبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده حواس تو کجا پرتهدل من از این فاصله ها پر از دردهاون که رفته کاشکی برگردهبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده
حالا که قرار مدار عقد گذاشتیم,دلخوش خرید هامونو تقریبا کردیم ,امروز نشسته بودم لیست مهمان بنویسم ,رفتم از مامانم بپرسم فلانی چند نفرن?! که گفت صبا یکم دست نگه دار!!!! گفتم چرا . گفت داداشت از تو بزرگتره ولي هنوز ازدواج نکرده ,درست نیست تو زودتر عقد کنی داداشت دق میکنه!!!!! هاج و واج نگاهش کردم ,یعنی چی مامان? داداش که نامزد هم نداره من صبر کنم تا عقد کنه! گفت تو یکی دوسالی صبر کن تا منم واسه داداشت یه زن خوب پیدا کنم!!!!!!!!!!! بعد سریع واسش عقد و عروسی
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
بعد از چهارده پونزده سال توی خیابان دیدمش نگاهش را ید انگاری نمیشناسد یعنی بیشتر نمیخواست که بشناسد شاید بعد از این همه سال هنوز توی سرش جیغ میکشیدم
شاید هنوز توی ذهنش پایم میان آن تخته لعنتی و ویلچرش گیر کرده است شاید هنوز اشک های من دارد گوله گوله از گونه هایم پایین میاید
نمیدانم اما نگاهش را ید
ویلچری بود با یک تصادف از سوم دبستان ویلچری شده بود سوم راهنمایی بودیم زنگ های تفریح باهم میماندیم توی کلاس خجالت میکشیدم از کلاس بیرون ب
فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولي هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)
آخر همونی ک منو ب خاک سیاه نشونده میاد تو بغلت جا میگیره و منی ک نشستم ی گوشه دارم بخاطر اون جون میدم هاج و واج نگاهش میکنم
نمیتونم از خوشحالیش خوشحال بشم
فقط از بدبختیش دلم میسوزه همین
+تموم شد!
از طرفی راحت شدم و آسوده
از اطرافی ناراحت و مضطرب
ربنا آتنا ” نگاهش را
آن دو تا گرگ دل سیاهش را
و قنا من عذاب شبهایی
که نبینیم روی ماهش را …
و از آن عطر در گریبانش
و از آن موی نیمه عریانش …
و از اینکه خدای نا کرده
گم کند توی شهر راهش را …
و از آن فلفل سیاهی که
روی لب های آتشین دارد …
و از آن قامتی که پیشش سرو
به زمین می زند کلاهش را …
و از آن دامنی که کوتاه است
و از آن بوسه ای که دلخواه است
و از آن چشم های خونریزی
که به جنگ آورد سپاهش را …
و از آن دلبر جسوری که
و از آن موی بوری که
حلقه اندا
سلام
من مغازه دارم، یه ماهی میشد یکی از دخترهای همسایه مون وقتی از جلو مغازه رد میشد دائم نگاه میکرد و وقتی من متوجه نگاهش میشدم سریع نگاهش رو میید، حتی وقتی تو اتوبوس از جلو مغازه رد میشد بازم نگاه میکرد، من اوایل کاری نداشتم فکر میکردم شاید از رو کنجکاوی و از این حرفاست، ولي وقتی دیدم هی تکرار میکنه کم کم منم علاقه مند شدم بهش.
رفتم بهش پیشنهاد دادم که میخوام بیشتر آشنا بشم شمارم رو دادم بهش ولي زنگ نزد، دیگه از جلو مغازه هم رد نمیشد، منم
علی لای لای
علی اصغر رباب روضه خواندن نمیخواهد…
فقط یک طفل چند ماهه پیدا کن ،
بنشین یک گوشه و نگاهش کن… خوب نگاهش کن!
ظرافت صورتش را… دستانش را… صدای گریه اش را…
آن وقت معنای فذبحوه من اذن الی الاذن…” را میفهمی… معنای پرپر زدنش را میفهمی…
اینکه مادرش چه کشید را من نمیفهمم! باشد برای روزی که جگرگوشه ام شش ماهه شد…
توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوششهای متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است.
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکسهای عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانهتر سپری کرده
وقتی معرفی مولانا حرام می شود.
چند سال پیش در یکی از مراکز آموزشی ، در کلاس فارسی عمومی ، بحث مولانا و مثنوی مطرح شد.
سوال کردم:
چند نفر مثنوی را مطالعه و با مولوی آشنایی دارند؟
آشنایی در حد کلاس های دبیرستانی بود.
دوباره سوال کردم ، چند نفر کتاب مثنوی را دیده اند؟
فقط یک نفر پاسخ داد : در کتابخانه این کتاب را دیده است ؛ اما مطالعه نکرده است.
بحث به شمس تبریزی کشیده شد و دوباره سوال کردم: کسی با شمس تبریز
شبها به پشت میخوابید روی خنکی سرامیکهای کف اتاق، دستهایش را زیر سرش قلاب میکرد و زل میزد به نورهای متحرکی که از پنجره میافتاد روی سقف. به سایههایی که بلند میشدند و کوتاه میشدند و از بین میرفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شبها نمیتوانست بخوابد. به چیزی فکر نمیکرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش میآمد یا آمده بود، اما نمیدانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برای
دیروزی بود با هم ماهو میدیدیم
از قابلیت های ماه اینه که فواصل رو از بین میبره. همیشه همینطور بود . وقتی نگاهش میکنم هیجان میگیرم و استرس اما نه دقیقا مثل ساعت قرار.
پاورقی: میگفت تو 800 کیلومتر بهش نزدیک تری. خندیدم گفتم دلت بسوزه پس . اما فکر کنم یه چیزی ته قلب ناراحت میشه. شاید
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهرهی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازهی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود میخواند.
اینجا آمدم، گِل بود و گِار. گُل و گُلستان به بار آوردم.
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظههای عبادتش رو خون میکردم توی رگ هام و نور میکردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند میتابید. گرم شدم.
آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله ؛ بهت حسودیم میشود!
وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتیهم که با انگشتت اشاره کردی به لحظهای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، بازهم حسودیم شد ولي قابل تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت:«بابا مواظبم باش که نیوفتم» دیگر قابل تحمل نبود. باید بلند میشدم و گونههایِ دخترت را میبوسیدم و میرفتم پیِ باقیِ حسادتم. اما نمیشد، چون تو مواظ
برای پیگیری مسکن یکی از آشنایان رفته بودم کارگزاری مسکن مهر. گروهی آمده بودند و داشتند مدیر بلوکشان را انتخاب میکردند؛ تحویل خانه نبود ولي نزدیک شده بودند. لبخندی به لبشان بود که میارزید برایش جان داد از بس زیبا و قشنگ بود. قهقه نبود، محو و بی رنگ هم نبود، هرچه بود خود خود زیبایی بود. دلت را میبرد.
---------
ی ـوزیر سابق راه و شهرسازیـ مفت این همه زیبایی را از دست داد.
سمت کابینت ها دوید دست پاچه بود در حال باز کردن گفت :-کجاست جعبه ی کمک های اوليه ؟نگاهش مضطرب وپریشون بود که با گریه گفتم :-اون یکی .سریع باز کرد وجعبه رو دید سریع آورد و با هرمکافاتی بود دستمو باند پیچی و پانسمان کرد خونش بند نمی اومد دستمو محکم گرفته بودم وقتی برام پتادین ریخت ناخود آگاه از شدت سوزش ودرد با گریه نگاهش کرد و گفتم :-آخ.نکن. نگام کرد با گریه گفتم :-خونش بند نمیاد -باید بخیه بخوره تمام نگاهم به چشمای عاشقش بود و با گریه گفتم :-می
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولي بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولي بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
سی و نه!
سی و نه روز چقدر زود گذشت!
در مراقبهی روز چهلم بود. چشمش رو باز کرد منظرهی جنگل پیش روش هنوز براش تازه بود! با اینکه هر روز اون رنگبندی سبز و آبی رو پیش چشمش داشت، هنوز حریصانه با نگاهش میخواست همهی اون جنگل و مه صبحگاهیِ روی کوهها و ابرهای توی آسمون رو ببلعه
با اینکه همیشه موهای بلندی داشت، توی این چهل روز به حدی رسیده بود که دیگه میتونست موهاش رو ببنده. ریش مشکی و حناییش بلند شده بود و خودش هم کمی لاغرتر.
چشماش عم
باران میبارید
او با ذوق میان باران میدوید
و دستان کوچکش را میگشود.
و قطرات را در کف دستهای مهربانش جمع میکرد.
و بر سرم میان تنگ آب می ریخت.
چقدر زندان بانم دوستداشتنی ومهربان است.
دلتنگ دریایم اما لبخند عجیبش مرا محسور این تنگ میکند.
مجازات ماهی عاشق اینست!
پایان نامه را تحویل دادم رفت. از وقتی که با یک پایان نامه زیر بغل رفتم توی اتاق استاد و بدون آن بیرون امدم، انسان خوشحال تری هستم.
یکی از ارزوهای دور و دراز قدیمی ام را گذاشته ام جلوی چشمم، نگاهش می کنم و برایش برنامه می چینم. پیش بسوی اولين قدم .
ایا حسین بن علی علیه السلام برای فسق حاکم (یزید) سر و سرباز و سردار خود را فدا کرد؟
پس چرا امام سجاد و امام باقر دربرابر ظلم امویان سکوت کردند مگر نبود عبدالملک مروان که سوگند میخورد من شراب میخورم وهرکس مرا به تقوا دعوت کند او را گردن میزنم؟مگر نبود که هشام اموی کعبه را قرق میکرد و با کنیزکان خود روی سقف کعبه گناه میکرد؟
و مگر نبود مهدی عباسی که گاهی به زبان شعر میگفت:یعقوب وسخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش(منظور یعقوب بن داود وزیر
بسم الله الرحمن الرحیم
سه چهار ماه گذشت. و طی این ایام چندباری رو خود مادرم اینور اونور سراغ دیدن دختر واسه من میرفت و منم جوابم همون بود که گفته بودم. اواخر مهرماه بود. یه شب طبق عادت نشسته بودم و فوتبال نگاه میکردم و کنارم یه سبد میوه گذاشته بودم. دیدن فوتبال با میوه یه چیز دیگه س. حرفه یی ها میدونن من چی میگم. نیمه تموم شده بود که مادرم اومد نشست کنارم و گفت: امروز رفتم یه دختر دیدم ماه، دلم براش ضعف رفته. منم یه نگاه معنی دار کردم و گفتم انشاال
حامدپرازشوروحرارت به النازنگاه میکردیک چیزی مثل حاجت خواستگارهایی که نیمه شب باقرص خواب پشیمون بشونددربرق چشمش بود.ازاوخوشم نمیامدفردی عصبی بود.پارکینسون هم داشت.وهزارمرض صعب العلاج مرتبط بااعصاب.تمام توجیه اودرروابط زمان بود.همینکه باران میباریدمیگفت ببخشیدباران میامدودیربه ملاقات شماآمدم.نمیفهمیدم النازبخاطرچه چیزحامدرادوست دارد.
کم کاری النازتوآزمایشگاه خون، منوحرص میداد.بیشترمادرش حرص میخورد.نگاهش مداوم به زمان حال نبود،فق
پاپیونهای افتاده روی شونههاش ، دلبرندگی تور روی موهاشو خوشحالیای که بعد از سالها توی نگاهش حس میکردم درست تو لحظاتی که چشم در چشم میرقصیدیم.
اما امشب آنچه که از من مقبول افتاد اون لحظاتی بود که به اجبار اما راضی با کفشهای پاشنه بلند و پیراهن ِبلند توی شهر چرخ میزدم و برگهای پاییزی دونه دونه به دنبالهی پیراهنم سنجاق میشدند. حالِ لحظه خوش بود.
به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. اینکه هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. اینکه خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچهی شکردانم من، شاد و مورموران و غلتن در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.
اگر زندگی این همه جادو نداشت؟ اگر شاخهٔ نوجوانهٔ امروز، فردا شکوفه نمیداد؟ اگر آسمان آفتابی یکباره ابری نمیشد؟ اگر شهر بارانزده و طوفاندیده، پر از پروانههای رنگی نمیشد؟ اگر بعد از سکوت و غم، صدا و ساز و خنده نبود؟ اگر پسِ هیاهوی عاشقی، آرامش و قرار نبود؟ اگر بعد از تکرار و تمرین، مهارت و دانایی نبود؟. زندگی به گذرِ خیالانگیزش زیباست.
فرشتههای کوچک عشق، من، کی سبکی بالهایتان را حس میکنم؟
همه ی دخترا دوست دارن یه وقتا
یکی باشه که فارغ از همچی فقط به حرفاشون گوش بده.
درد و دلاشونو گوش کنه و چیزایی که نمیتونه دختر درست شون کنه رو راست و ریس کنه.
بگیرشون تو بغلش و با تمام عشقش نگاهش کنه.
براش هدیه های خیلی خوشگل و باسلیقه بخره.
دلم برا جدی تنگ نشده.
چرا؟؟
چون اون یه ترسوی بی عرضه هست.
و عقده هایی داره که میخواد سر یه دختر بچه خالی شون کنه.
پ ن: .
خرس خياط نشسته است و خمیازه میکشد و همزمان گردنش را میخاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه میکند. با چشمهای گرد و ناامید و خسته. این تصویر ظاهری قضییهی خرس خياط است.
از قیافه و پوستهی هر کسی تا همین حد میشود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را میبیند. هر آنچه میبیند را کمالیافته میداند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_چهارم
.
از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم
رو سرم انداختم
تو آینه واسه خودم ژست گرفتم
شبیه فاطمه شده بودم
بد نبود . دو قدم راه رفتم نزدیک بود بخورم زمین
آخه دختر دست و پا چلفتی یه چادر هم نمی تونی درست سر کنی
ای خااااااک
کنجکاوی در مورد واکنش محمد به چادرم من رو روی پله ها کشوند آروم چادر رو گرفتم بالا که زمین نخورم و پله هارو یکی یکی پایین اومدم
یه دفعه نگاه یه نفر رو حس کردم
محمد از آشپزخونه اوم
« لولا تکثیر فی کلامکم ، و تمریج فی قلوبکم ، لرایتم ما اری ، و لسمعتم ما اسمع » اگر نبود پر حرفیها و حرفهای اضافی شماو اگر نبود تمریج در دل شما (که دلتان حالت چمن را دارد و هر حیوانی در آن میچرد ) ، میتوانستید آنچه را که من میبینم ببینید و صداهایی را که من میشنوم بشنوید .
به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحهی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال میکنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمیکرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.اینها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت می
خداحافظ تو.
با اینکه هنوزم.
خداحافظ تو
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه.
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو
قرارمون نبود تنها تنها بری تو
قرارمون نبود بی تو بمونم
قرارمون نبود فاصله باشه
قرارمون نبود بی تو بخونم
خداحافظ تو
خداحافظ تو
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو.
دست های قوی و پرگوشتش را در هوا تکان میداد و با شدت به قلبش میکوفت. یعنی: من! پدرت!
میگفت: تو زندگیم لب به هیچ زهرماری نزدم. یک بار هم نگاه چپ به کسی نکردم. این سینه_با مشت به قفسه سینه اش میکوفت_ تا حالا بوی دود بهش نخورده. ببین پدرت چه سگی بوده، تو توله سگ هم همونجور باش!
انقدر نگاهش سنگین بود که جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم یا حرفی به زبان بیاورم. حتی نمی توانستم عو عو کنم!
رویت
اگر نبود که قرص قمر نبود
قند لبت نبود که شهد و شکر نبود
سرو قدت نبود که چشم و نظر نبود
«زلفت اگر نبود، نسیم سحر نبود
گمراه می شدیم نگاهت اگر نبود»
آقا تو آمدی و مسیحای ما رسید
تاج شرف و حضرت مولای ما رسید
آن کس که بود اوج تمنای ما رسید
مهر شما به یاری فردای ما رسید
«ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود»
ای باعث طپیدن دلهای مومنین
تو جلوه ی خدایی و تو قبله یقین
مدیون لطف و مرحمتت جمله متقین
مثل شما برای بشر روی این زمین«از چهارده نفر به خدا بیشتر
نگاهش به ماه بود. مثال ماهی قرمز تُنگ، دلگیر تَنگی این دنیای سیاه بود. لیوان پشت لیوان غرق شراب شده بود. قصدش اما فراموشی سختی سفر به کشوری غریب نبود. وقوع اتفاقی را مرور میکرد که باورش برای خودش هم سخت بود. در انتهای آن شب مثل هر شب اصرار بر خواب با قرص داشت. چند قرص آرام بخش خورد. به اتاق خوابش رفت، مثل همیشه خودش را به روی تخت انداخت و چشمانش را بست؛ اما انگار چیزی آن شب متفاوت بود. گلویش طعم هق هق میداد، طعم فریادی بی صدا که زنگ گوش هایش شده بو
نام کتاب : حسین بن علی ( حر بن ریاحی )نویسنده : پرویز امینیانتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نشان دهنده این است که می توان هر زمان توبه ای واقعی کنیم برای مثال حر که از سپاه یزید و آدمی خلافکار بوده در شب قبل از نبرد تازه از خواب غفلت بیدار می شود تو قصدتوبه می کند ، حتی جزء اولين نفراتی می شود که از امام حسین ( ع ) اجازه می گیرد که در برابر عهد شکنان شهید شود و امام حسن می فرماید (خدا تو را رحمت کند و آنچه صلاح می دانی انجام بده ) حر با شتاب به سوی م
نام کتاب : حسین بن علی ( حر بن ریاحی )نویسنده : پرویز امینیانتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نشان دهنده این است که می توان هر زمان توبه ای واقعی کنیم برای مثال حر که از سپاه یزید و آدمی خلافکار بوده در شب قبل از نبرد تازه از خواب غفلت بیدار می شود و قصد توبه می کند و حتی جزء اولين نفراتی می شود که از امام حسین ( ع ) اجازه می گیرد که در برابر عهد شکنان شهید شود و امام حسن می فرماید (خدا تو را رحمت کند و آنچه صلاح می دانی انجام بده ) و حر با شتاب به سوی مر
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
بچه نارنگی رو گرفتم بین دوتا انگشتم. نگاهش کردم و به زیست گیاهیای که مرورش نکردم فکر کردمبه آندوسپرم مایع نارگیل فکر کردم. دوباره بچهنارنگی رو دیدم و یهجمله تو ذهنم تایپ شد. تو میتونستی یه نارنگی درست حسابی بشی، ولي نشدی. نخواستی فک کنم. عاقبت این نخواستنت هم شد له شدن بین دوتا نارنگی کناریات. پشیمونی؟
آخرش منو می کشه این تعبیرهای سنگین این عاشق 6ساله
- بذار این گوشه یه خورشید بذارم
+براچی خورشید؟
- آخه باباجونم خورشید زندگی منه
و من دربهت نگاهش میکنم.
جزوه رو برداشته پر از قلب و ستاره کرده.
در جواب نگاه سئوالیمون میگه:
مامان جونم ستاره عشق منه!
من و همسر تو هپروتیم امروز:)))
برای اولين بار نقش حنا زدم . یک برگ ساده .نگاهش می کنم و غرق میشم تو رویاهایی که داشتم و دیگه ندارم .
مثل یک کلاف سردرگم بهم پیچیده ام .
دلم می خواهد به جای نگرانی بابت زندگی و کار و زبان و مشکلات مالی و عاطفی نگران این بودم که بچه ام کدوم مدرسه ثبت نام کنم یا فردا ناهار چی بپزم .
پ ن :چرا چاپخانه ها زیر 1000 برگ سفارش نمی گیرندچقدر هزینه چاپ گرون شده .
پ ن : دوست ندارم عکس بگیرم احساس می کنم پیر شدم .
کجاست آن که مرا و دل مرا بلد استکه خندههاش دلیل حیات این جسد است
مرا نگفته و ننوشته، خوب میدانددر امتحان دلم نمرهاش همیشه صد است
کنار چای به من شعر میدهد هرشبسلام اولِ صبحش به بوسه مستند است
دلم برای دلش یا دلش برای دلمقوارهی هم و آیینهی تمامقد است
نه هیچ برکه و ساحل، نه هیچ چشمه و رودنفس کشیدنِ او وقت خواب، جذر و مد است
به جز ترازوی تقوا چه میتوانم گفت؟به او که طرز نگاهش تمیزِ خوب و بد است
اگر نیامده امشب به این اتاق بهاردرخت
آشنایی با شغل خياط
اگر به پارچه و مد و لباس علاقه زیادی داشته و فرد منظم و دقیقی هستید، این شغل مناسب شماست.
خياطی
هنر و حرفه دوخت انواع لباس، پرده و . است. خياط فردی است که بر اساس
سفارشات مشتریان به دوخت انواع لباس، پرده و . می پردازد. برخی از خياط
ها به صورت فردی و برخی در کارگاه های خياطی یا شرکت های توليد لباس، همراه
گروهی از خياط ها کار می کنند.
هنر خياطی در بسیاری موارد با هنرهای
دیگر مانند بافتنی، رودوزی، تکه دوزی، قلاب بافی، سنگ دوز
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
سلااااام بچه هاااا خیلی الان ذوق زده ام
چون یه مانتو رو خودم طراحی کردم و خودمم دوختمش خیییییلییییی حس خوبی دارم الان
اینکه میتونی از دومتر پارچه برای خودت اثری و خلق کنی خیلی لذت بخشِ واقعا
و اگر خودت طراحی کنی اون اثر برای خود خود خودت میشه
یه لباس مختص خودت❤️
اینکه میگم طراحی نه اینکه یه کارخاص کرده باشم هرچی تو ذهنم بود و رو الگو پیاده کردم
دخترا تابستون فرصت و از دست ندید برید خياطی یاد بگیرید پشیمون میشید
بگم که من اصلا علاقه ای نداشت
روز دوشنبه کلاس زبان:
یکی از همکلاسیا که خانوم معلمه میگه دانش آموزانش گفتند حاضرند بنزین بشه 10 تومن ولي اینترنت یک لحظه هم قطع نشه!
استاد زبان از همین نقل قول، آتو می آید دستش و شروع میکنه که تا وقتی ملتمون این هستند همین بلاها هم سرمون میاد.
من وارد بحثشون نمیشم ولي تو دلم میگم حالا دانش آموز ابتدایی بچه ست و ی چیزی گفته
روز سه شنبه سر کلاس خودم با دانشجویان ارشد:
یک دانشجوی به اصطلاح ارشد: استااااااااااد ما حاضریییم بنزین بشه 6 تومن ولي
از مسجد خارج شدم. ماشینش رو دیدم. صندلی رو خوابونده بود و خوابیده بود. شاید هم مرده بود. چه فرقی میکرد؟
راضیه و زهرا جلوی پلهها بودن. رفتم سمتشون. گفتم "بچهها، من کیف پولم همرام نیست. یکیتون هزار تومن به من قرض میده که بلیت مترو بخرم؟"
عادت نداشتم به پول قرض گرفتن. از بچههای دانشگاه که هیچ وقت قرض نکرده بودم. از بقیهی دوستام شاید یه بار. شاید هم نه. اما چارهای نبود.
راضیه از ته کیفش دو تومن درآورد. نقشه رو تو گوشیم نگاه کردم و به سمت م
راز میگویم و من سرزده و حیرانمباده عشق به من داد از آن عطشانم
فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشیدحالیا میروم و در دو جهان پر رانم
سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیستاو دمی داد که در رقص و طرب سییالم
گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبودگفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم
دیشب واقعا حالم خوب نبود. هنوزم حالم خوب نیست. نوشتن راجع بهش برای این نبود که بخوام مثلا خودمو نشون بدم یا ترحم کسیو جلب کنم. من فقط بی اندازه ناراحت بودم. دیگه اینجا هم نگم؟؟؟ اینجا که تمام زندگیم تو زیرو بمش هست؟ همیشه که همه چی خوب نیست. منم حالم همیشه خوب نیست. تازه تقصیر من نبود. هیچکس منو نمیفهمه :((( دلم میخواد دیگه تنها باشم اون حس مزخرف تنهایی بهتر از تو جمع بودنه :((( بگذریم. برم کار کنم. منو دور کنه از این فکرو خیالا.
به نام خدا
یکی از یکشنبهها، از کلاس هشت صبح که بیرون اومدم، چترم رو توی کلاس جا گذاشتم. کلاس بعدی رو رفتم و بعد از ناهار متوجه شدم که چترم نیست. رفتم توی همون کلاس صبح و از این سر تا اون سر و از این گوشه تا اون گوشه رو گشتم ولي هیچ اثری از چتر نبود. و این شروع ماجرای "حورا، در جستوجوی چتر" بود. چند روز بعدش من به قدری پیگیر پیدا کردن چتر بودم که اگه دنبال نیمه گمشدهم گشته بودم، پیداش کرده بودم و بهش میگفتم برام چتر بگیره! در طول دو روز و نیم،
درباره این سایت