نتایج جستجو برای عبارت :

نصیحت های مادربزرگ

متن در مورد خانه مادربزرگ توصیف مادر بزرگ انشا در مورد صندوقچه مادربزرگ انشا در مورد مادربزرگ مهربان متن در مورد خانه قدیمی مادربزرگ انشا در مورد خانه های قدیمی توصیف حیاط خانه مادربزرگ انشا در مورد خانه های قدیمی در پاییز
ادامه مطلب
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
مرگ مادربزرگم 
قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 
نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 
و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 
و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن
و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 
 
و من با خودم میگم 
فقط خدا به درون انسان ها آگاهه
مرگ مادربزرگم 
قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 
نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 
و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 
و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن
و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 
 
و من با خودم میگم 
فقط خدا به درون انسان ها آگاهه
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
وابستگی کودکان به پدربزرگ و مادربزرگ خوب است یا نه؟
 
 
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و آسیب رسان باشد.
 
ادام
مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟
این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کار
چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به
تو یه کتابی خواندم که نوشته بود:
پیرمرد میگفت
با گذشت سالها می بینی که پیر شده ام
و امیدوارم داناتر هم شده باشم.
قدیم ترها وقتی توی خیابان و یا پارک ها راه می رفتی دست بیشتر پیرمردها مجله و روزنامه می دیدی،وقتی  هم خانه
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رفتی کنج یکی از اتاق ها یک کتابخانه با کتاب های مورعلاقه شان بود،شنیدن اخبار و رادیو 
و دیدن مستندها هم از سرگرمی های جالب اونا بود.خب معلومه چنین پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی با کلی تجربه و آگاهی 
پیر
پسر:حوصلم سررفته
پدر:یه ملاقه ازروش بردار
پدریزرگ:میخوای زیرشا کم‌کن
مادر:همین الان اینقدربازی کردیم
مادربزرگ:بیا ببین چی دوست داری بیارم بخوری
پسر:نه میخوام برم بیرون بریم خونه یکی
پدر:مثلا کجاحرف شهربازیا رستوران نباشه ها
پدربزرگ:عجب دوره زمونه ای شده این بچه ها پی حرف نمیرن هی خرج میتراشن
مادر:منم حوصلم سررفته
مادربزرگ :میخوای آش درست کنیم دورهمی بخوریم
امام زمان:یه سربه من بزن حال وحوصلت خوب میشه 
این جمعه هم داره میگذره امام خوبم کج
بسم رب الرفیقمادربزرگ نشسته بود روی مبل و جوراب هاش رو گرفته بود دستش. چشمش که به من افتاد گفت: سیدجان!  _دو سه سالی هست که دیگه حافظه ش خوب کار نمیکنه و به همین سید اکتفا میکنه_ بیا کمکم کن جورابامو پام کنم.میشینم روی زمین روبروش، پاهاش رو میزارم روی پام و جورابای مشکیش رو پاش میکنم. پاها همون پاهای کوچک و تپل قبلیه ولی ورم کرده. دیگه قادر نیست خم شه و خودش جوراب هاشو پاش کنه.هنوز جوراب دوم رو کامل نکشیدم بالا که انگار چیزی یادش میاد و خیلی جدی م
یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود. ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.
اما گل رز
از قدیم ها و خیلی سال پیش
شاید بگویم دوران کودکی
باورتان می شود که
 من از مادربزرگم می ترسیدم
هنوز هم می ترسم
می پرسید چرا؟
از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است
همین قدر یادم می آید
که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم
و
تازه می فهمیدم چی به چیه
به خانه مادربزرگ رفتیم
از همان کودکی وزن سنگینی داشتم
در را که باز کردند
جوری صورتم را می بوسید
انگار مزه مزه می کند
دهان بی دندان و لب های شل و ول
را بر لپ های من آنچنان می کشید
و از مزه اش
دلتنگ گذشته‌
دلتنگ خونه مادربزرگ 
دلتنگ جمعه هایی که همه تو خونه مادربزرگ جمع می‌شدیم
دلتنگ بازی با بچه‌های فامیل
دلتنگ آب‌تنی تو حوض
دلتنگ خوابیدن تو پشه‌بند
دلتنگ یه سفره از این سر تا اون سر خونه
و کلی آدم که حالشون خوبه 
که با دیدن هم حالشون بهتر میشه
دلتنگ اون ‌سال ‌هام 
دلتنگ اون روزام
دلم کمی قدیم می خواهد❣️
همیشه غروب‌های عاشورا خونه‌ی مادربزرگ که بودیم، وقتی همه یکی‌یکی وسایلشون رو جمع می‌کردند و سوار ماشین می‌شدند می‌رفتند، یه حس مزخرف غیرقابل وصفی داشتم.
مثل این‌که قراره بقیه‌ی زندگیم غروب عاشورای خونه‌ی مادربزرگ باشه...
+ کاش اینجا جای بهتری بود، کاش ما آدم‌های دیگه‌ای بودیم.
++ بغضی که قراره تا آخر عمر بمونه...
شمع ما یک شبکی را به تو پروانه بگفت
                                                    همره من تو نباشی بگسل از بر جفت
کار من سوختن و ساختنی از بر نور
                                             شمس و تابان شدنی از در کور
گر تو باشی به جوارم  دو سه روز
                                     یا بمانی به کنارم دو سه روز
تو بسوزی ز در غفلت خویش
                                      دور گردی ز ره رفطرت خویش
عمر تو یک صلتی از بر یار 
                                       تو بسان موش با
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
کرونای لعنتی
فوت مادر بزرگ
تنها کسی که هروز بهمون سرمیزد وهمیشه هواموداشت
درسته بدخلقی داشت گاهی رفتاروحرفاش اذیتم میکرد اما همین که میدونستم دارمش قوت قلب بود حیف که قدر ندونستم
خانواده ماهممون ممکنه کرونا داشته باشیم وفعلا بیماری خاموشه!
شایدیه روزی این وبلاگ هیچوقت آپ نشه ووقتی بازش میکنید ماه ها از این پست به عنوان آخرین پست گذشته باشه و من از این دنیای لعنتی خداحافظی کردم.
 
آمار فوتی کرونا بیشتر از اخبار وزارت بهداشته
چیزی که امروز
 
بازم هوای خونمون عطر نفس هاتو می‌خوادصد تا سبد ترانه و قصه شبهاتو می‌خواد
اشکای دونه دونتون گوشه چشماتون رٙوونخونه هنوز تو رو می‌خواد مادربزرگ مهربون
چادر نماز گُل گُلی سر بُکنی توی حیاطواسه تموم بچه‌ها کلوچه رو کنی بساط
سماورت تموم روز خنده کنون قل می‌زنهعطر چاییت به دلهامون یواشکی پل می‌زنه
بازم صلوة ظهر شده تسبیح و مُهرتو بیارتٙهِ نمازت واسه ما کمی دعا بزار کنار
شنگول و منگول تو رو هنوز به یادم میارمشب هنوزم با قصتون سر روی بالش م
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و اسیب  
 رسان باشد.
ادامه مطلب
طرز تهیه اشکنه شیرازی
  اشکنه برای همه ایرانی‌ها، متولد هر دهه‌ای که باشند، یک غذای نوستالژی و یادآور دستپخت بی‌نظیر مادربزرگ‌هاست. در سال‌های دورتر به محض این‌که هوا کمی سرد می‌شد مادرها و مادربزرگ‌ها دست به کار می‌شدند و یک اشکنه خوشمزه به سبک خودشان بار می‌گذاشتند تا اعضای خانواده کمی به معده به خاطر خوردن غذاهای سنگین استراحت بدهند و از طرف دیگر یک غذای گرم و نرم میل کنند. اصلا انگار اشکنه غذایی برای بشارت تغییر فصل بود. از این ب
 
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد…
مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود. 
از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 
روغن چطور؟ نه! 
و حالا دو تا تخم‌مرغ.
نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟
نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. 
بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌ درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک
طرز تهیه اشکنه شیرازی
  اشکنه برای همه ایرانی‌ها، متولد هر دهه‌ای که باشند، یک غذای نوستالژی و یادآور دستپخت بی‌نظیر مادربزرگ‌هاست. در سال‌های دورتر به محض این‌که هوا کمی سرد می‌شد مادرها و مادربزرگ‌ها دست به کار می‌شدند و یک اشکنه خوشمزه به سبک خودشان بار می‌گذاشتند تا اعضای خانواده کمی به معده به خاطر خوردن غذاهای سنگین استراحت بدهند و از طرف دیگر یک غذای گرم و نرم میل کنند. اصلا انگار اشکنه غذایی برای بشارت تغییر فصل بود. از این ب
پدربزرگم(مادری) عاشق مادربزرگم بود که باهاش ازدواج کرد...مادربزرگم(مادری)بسیااار زن مودبی بود جوری که گاهی مامانم میگه تو یعنی من:) به اون رفتم...زن مؤدب،باحیا ومعتقدی بود و شدیدا اهل رعایت حلال.خودمم هم به یاد دارم، به شدت رفتار عجیبی داشت،احترامی که به بقیه میذاشت خیلی قابل درک نبود برای خیلی ها...اونایی که بی پروا حرف میزدن خیلی با مادربزرگ من ارتباط نمیگرفتن چون براشون سخت بود ....و پدربزرگم عااااااشقققششششش بود، همیشه به بچه هاش میگفت حتی
هدیه برای مادر بزرگ چی بخرم؟



هدیه برای مادر بزرگ چی بخرم.
هدیه برای مادر بزرگ
مناسبت
خاصی در پیش رو هست و شما باید با خرید هدیه به قدردانی از همه خوبی¬هایی
که در این سال¬ها مادربزرگ برای شما انجام داده بپردازید.
هدیه برای مادر بزرگ
خرید هدیه برای مادربزرگ به دلیل محدودیت-های سنی این عزیزان آنچنان کار آسانی نیست.
هدیه برای مادر بزرگ
مادربزرگ
آن زن مغرور و زیبا و جوان دیروز است، اکنون گذر زمان جوانی¬ و زیبایی¬اش
را به یغما برده و قامت ا
باید بهار اینجوری بگذره
یه خونه باشه با یه ایوون بزرگ؛
لبه ایوون پر از گلدون هایی باشه که مادربزرگ عاشقشونه و صبح به صبح قبل بیدار شدن اهل خونه،
قربون صدقشون میره و بهشون آب میده..
یه حیاط پر از درخت باشه و یه حوض آبی تازه رنگ شده وسط حیاط که شبها، عکس ماه بیفته داخلش!
یه تخت کنار ایوون زیر پنجره باشه و یه لحاف سنگین..
از همون لحاف هایی که وقتی میندازی روت نمیشه نفس کشید!
از همونایی که بوی نم و عطر خاص جا رتختخوابی رو میده..
بعد یه روز بالا و پایین
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و اسیب  رسان باشد.
بارها دیده شده که پدر و مادر بر اساس روش قدیم با کودک رفتار نم
مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود...
 
هر وقت دلش واسه "امام رضا" تنگ 
می شد می گفتم:
 
مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری "مشهد"
از همینجا یه "سلام" بده، 
 
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا "تفریح کن،"
 
وقتی سفره میگرفت وقتی "محرم" میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم:
 
اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا "آدم محتاج،"
 
اما وقتی من با دوستام "مهمونی" میگرفتم اون فقط میگفت؛
"مادر مراقب خودت باش،"
 
س
من یک عدد مادربزرگ دارم که نه تنها تو آزربایجان متولد شده بلکه 99.9 درصد از زندگی ش رو اون جا گذرونده
حالا چند روزی مهمون ماست تو تهران..این مادربزرگ من سواد نداره و یه کلمه هم فارسی بلد نیست.
 
این چند روزی رو که خونه ماست رو شب ها میشینه با مادرم سریال ستایش رو می بینه....کسی تا حالا سیر داستان فیلم رو براش توضیح نداده اصلا فصل های قبلش رو هم ندیده و مهم تر ازهمه فیلم رو هم کسی براش ترجمه نمیکنه اصلا ولی..
 
تمام جزئیات فیلم رو میدونه همه چی رو کامل
دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.
به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. دختر همسایه ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.
اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.
دختر همسایه ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر
امروز به معرفی دانلود رمان تب دلهره می پردازیم. این رمان نوشته کوثر شاهینی فر با تقریبا 658 صفحه، جزوه رمان های دنبال شده توسط کاربران در گوگل بوده است.
داستان رمان تب دلهره درباره ی دختری به نام یاس می باشد. او به همراه مادربزرگ و دو پسرش زندگی می کند. پسر بزرگتر وارد کار خلاف می شود که به همین دلیل مادربزرگ سکته می کند و فلج می شود. سپس در حال حاضر همه بار زندگی روی دوش یاس است و…ادامه داستان.
رمان تب دلهره از کوثر شاهینی فر + دانلود رمان های ب
کتاب  رودخانه وارونه (هانا) ژان کلود مورلوا۱۵۴ صفحه رقعیمترجم: آسیه حیدری (شاهی سرایی)

 
وقت نگاه کردن و دقت کردن به آن ها را داشتم.
کمی آن طرف تر دو تا دیگر از آن ها هم
مثل آن دوتای اولی در رفتند.
البته طبیعی اش این است که وقتی غریبه ای وارد جایی می شود،
بچه ها با دیدنش خجالت نمی کشند،
و برعکس دنبال او راه می افتند،
او را تعقیب می کنند، سوال پیچش می کنند.
خیلی هم برایم مهم نبود.
من منتظر بزرگ تر ها بودم. دو تا مادربزرگ با قدم هایی آرام جلو آمدند.
امروز مامان یا بابا برای بیدار کردنش نیامده‌اند.
نکند یادشان رفته؟نکند همگی خواب مانده‌اند و قرار است دیرشان شود؟اما نه.از مدرسه خبری نیست.آخر هفته است و قرار است همه کمی بیشتر بخوابند و دیرتر صبحانه بخورند.برای ناهار هم همگی جمع می‌شوند خانه‌مادربزرگ.هیچ بچه‌ای از چنین روزی بدش نمی‌آید.آخر اصلا چه چیز بدی در این روز وجود دار؟مخصوصا اینکه قرار است همگی دورهم باشند،همه خاله‌ها و دایی‌ها و بچه هایشان.هیچ بچه‌ای تنها نمی‌ماند و هرکس ح
افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن
عصر یک مهمان کوچولو دارم
5 سالشه
برای مادرو پدرش کاری پیش اومده
مادربزرگ و پدربزرگ مادریش مسافرت هستن
مادربزرگ و پدربزرگ پدریش کار دارن
و وقتی گفتن بهش حق انتخاب داری بین خاله و دایی
گریه کرده که نمیرم و میرم پیش خاله فلانی که من باشم
البته من خاله واقعیش نیستم
چون اصلا خواهر ندارم
مادرش باهام حرف زد منم قبول کرد
من هیچ نسبت نزدیکی باهاشوت ندارم یکم برام عجیبه
معمولا وقتی بچه ها پیشم می ان میگن باهامون بازی کن میگم کار دارم
دو تا سطل عروسک پ
امروز صبح هم مثل همیشه پرهام برای اینکه به مدرسه برود، از خواب بیدار شدد، به دستشویی رفت و دست و صورت خود را شست. بعد سر سفره رفت. وقتی سر سفره رسید، پدربزرگ، مادربزرگ و مامان، همینطور در چشم های پرهام نگاه می کردند. سکوت عجیبی خانه را پر کرده بود. پرهام سکوت خانه را شکست و گفت:«اتفاقی افتاده؟»
پدربزرگ گفت:«نه عزیزم! فقط ما این همه وقت منتظر بیدار شدن شما بودیم. خب زود بخواب بچه.»
بعد ادامه داد:«ساعت را نگاه کن.»
پرهام یک نگاه به ساعت انداخت. ساع
اگر منتظر فرصتی عالی برای حمایت از والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ خود به کانادا هستید، اکنون زمان است! کانادا در هفت روز برنامه حمایت از والدین و پدربزرگ و مادربزرگ را باز می کند. برنامه با برخی از به روز رسانی ها در فرآیند مصرف برنامه آمده است. خواندن همه چیز را در مورد اخبار مربوط به روند درخواست و چگونگی تبدیل شدن به یک نامزد بگذرانید.
از تاریخ 28 ژانویه 2019، در ظهر (EST)، علاقه به حمایت از فرم های ارسال شده بر اساس اول آمده است، اولین بار خدمت پذ
او می‌گفت : دختر که نباید بلند بلند بخندد اونوقت میگویند سبک است
یا مثلاً نباید زل بزند در چشم کسی 
او می‌گفت : دختر یعنی آبرو پس فقط مال خودش نیست آبروی کل خانواده است ...
این حرف ها حرف های دایی علی بود ‌‌‌‌و من چقدر از هم صحبتی با او لذت می بردم...
مادربزرگ اما حرف دیگری میزد 
می‌گفت : خدا برای به دنیا آوردن و بزرگ کردنش اجری بزرگ می دهد..
ولی میدانی این حرف ها مرا شاد نمی‌کرد 
مثل یک توفیق اجباری برای پدر و مادر ها بود .
درست مثل اینکه به کودک
با سلام  
میخوام داستان بنویسم ،اولین داستانم هست پس منتظر انتقادادتون هستم ((:
الکی مثلا وبلاگم دنبال کننده داره:)))
خوب خودم انتقاد میکنم:)
کودک و هزارراهی....
 
مقدمه :
قصه های مادربزرگ همیشه دوتا راه داشت ؛یکی راه خیر و دیگری راه شر راه خیر همیشه به خدا می رسید ؛برامون دلنشین و جذاب بود اما راه شر؛راه شیطون بود و تو قصه های مادربزرگ زشت و بد شکل! بزرگتر که شدیم هنوز هم توهم اینو داشتیم که راه خیر و شر دوتا راه جدا از همدیگه است؛راهی که هیچوقتِ
تو درمانگاه رفتم شرح حال بگیرم؛ پدر یه بچه شیر خوار ۱ ماهه بغلش بود ، شرح حال گرفتم؛ بعد گفت ما این یکی رو آوردیم برای نمونه ! 
گفتم نمونه ی چی ؟؟؟ ادرار ؟؟؟ خون ؟؟؟؟ 
گفت نه ! 
اینها ۴ قلوان ! همشون یه مشکل دارن ! نمیتونستیم هر ۴ تا رو بیاریم ، برای همین ، این یکی رو برای نمونه آوردم :))) 
همونجا اینقدر خندیدیم با پدر و مادربزرگ بچه که از گوشه ی چشمهامون اشک میومد ! :)) 
سلام
امروز وقتی از خواب بی دار شدم متووجه پدرم رفته وبرای من با کره ی بادام زمینی  و شیره یک صبحانه ی خشمزه 
دو روسکرد ومن هم یک صبحانهی درجه یک وعالی خوردیم یعنی من فقت خوردم
بعد از صبحانه من رفتم سر درس هایم   من باید سی تا سووال در میا ور دهتا از درس آخر هدی یه ها و بیستا از از درس
مطالعات اجتماعی   ومن باید این هارا امروز میننوشتم    ونوشتم
اصرکه شد وقتی من از مسجد برگشتم به خانه کمکم کارهایمان کردیم لباس پوشیدیم وبا اوتوبوس رفتیم به خانه
دلم عجیب در این جمعه هوای قدیم را کردههوای حیاط بزرگ مادربزرگبا حوض آبی فیروزه ایماهی های قرمزو شمعدانی های لب حوضکه عطرشان مست میکرد هر رهگذری را...هوای دورهمی های سادهبا شام و ناهاری به مختصری نان و پنیرو خنده های از ته دل با کسانی که دوستشان داریم
یاد آن روزها بخیر
در خانه‌ی مادربزرگم، یک خانه‌ی قدیمی در یکی از محله‌های قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمه‌شب است. بیرون باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان می‌گفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنه‌ی ترک برداشته، قالیچه‌ی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعله‌هایش نارنجی می‌سوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشه‌ی اتاق، یک چمدان
فیروزه نیشابور نام سنگی است که خودش و رنگش را یا در مسجدها دیده‌اید یا در دست مادربزرگ‌ها و یا هرجای دیگری که حرف از سنت ایرانی باشد سنگی که قدیمی‌ترین معدن را در روستایی با همین نام در نیشابور دارد. با ما همراه باشید تا بیشتر و بهتر این آبی آسمانی را بشناسید.
ادامه مطلب
همان دفعه اول که در کنکور شرکت کرد داروسازی قبول شد. البته او  از کودکی هم بچه مستعدی بود. و این قبولی  او را از قبل هم در خانواده عزیزتر می‌کرد. خیلی زود کارهایی ثبت‌نام و تامین خوابگاهش توسط پدر انجام شد. اواخر شهریور بود که خانه را برای ورود به دانشگاه ترک کرد .ماه‌های اول خیلی زود به زود تماس می‌گرفت و از هر فرصتی برای برگشتن  و سر زدن به خانه استفاده می‌کرد. اما هرچه بیشتر می‌گذشت انگار بیشتر به شهر محل تحصیلش عادت می‌کردو دیگر ترمی  ی
محمد خان موسیوند کیست؟
در مهاجرت بخش بزرگی از موسیوندها از مسکن اصلی
خود در دشت خاوه در نورآباد دلفان به مناطق دیگر لرستان، مرحوم محمد خان موسیوند
نقش مهمی داشته است. این مهاجرت حدود دویست و پنجاه سال قبل انجام شده است یعنی در
عهد کریم خان زند. مرحوم محمد خان موسیوند یک پسر به نام عبدال و شش دختر داشته
است. دخترهای او واسطۀ خویشاوندی موسیوندها با خانواده‌ها و ایلات و طوایف بزرگ
لرستان و به ویژه بیرانوندها و سگوندها می‌شوند:
1)     
مادربزر
دیگه حیا رو گذاشتم کنار.
مستقیم و غیر مستقیم اشاره می کنم که میخوام زن بگیرم.
دیگه داره دیر میشه. 
شاید این ها به خودشون بیان.
عزیز میگه بگرد از اون گوشیت یکیو پیدا کن.
چه جوری میشه از این تو کسی رو پیدا کرد؟!
___________________________________________
آره.
مادربزرگ نمیدونه ولی خدا که میدونه.
اقرار می کنم که این راه رو رفتم.
آخرش هرچی باشه به یک ازدواج خوب ومنطقی منجر نمی شه.
وچیزی به جز دل شکستن تهش نیست.
خدایا منو ببخش...
مادربزرگ گفت: «مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا_یا بیشتر_ بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابه‌ی داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیزی فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.»
با کفش‌های دیگران راه برو/ شارون کریچ/ مترجم کیوان عبیدی آشتیانی 
همین چند روز پیش داشتم به سپیده می‌گفتم محیط آز دکتر م. با این که خیلی مردونه‌س، اما از اون محیط‌های مردونه‌ای نیست که آدم توش اذیت بشه و کاملا احساس می‌کنه که راحته. مثلا محیط شرکت دکتر ب. هم کاملا مردونه بود، ولی شخصا یک سال توش عذاب کشیدم.
داشتم می‌گفتم همین مردونه و در عین حال راحت بودن محیط، منو یاد خونه‌ی قدیمی مادربزرگم میندازه.(مردونه بودن خونه‌ی مادربزرگ رو در همین حد توضیح بدم که از ۱۴ تا نوه، فقط سه تامون دختریم)
بعد گفتم چیزای
محمد خان موسیوند کیست؟

در مهاجرت بخش بزرگی از موسیوندها از مسکن اصلی
خود در دشت خاوه در نورآباد دلفان به مناطق دیگر لرستان، مرحوم محمد خان موسیوند
نقش مهمی داشته است. این مهاجرت حدود دویست و پنجاه سال قبل انجام شده است یعنی در
عهد کریم خان زند. مرحوم محمد خان موسیوند یک پسر به نام عبدال و شش دختر داشته
است. دخترهای او واسطۀ خویشاوندی موسیوندها با خانواده‌ها و ایلات و طوایف بزرگ
لرستان و به ویژه بیرانوندها و سگوندها می‌شوند:
1)     
مادربزر
صبح زود است و خواب می‌چسبدباید اما که باز برخیزماز اذان پر شدست کوچه ی ماباید از خواب ناز برخیزمباز مادربزرگ بیدار استبوی نان برشته می‌آیدمادرم غرق در نماز و دعاستبوی بال فرشته می‌آیدبا صدای خروس همسایهمی شود خواب ناز، شیرین ترصبح زود است و خواب می چسبدهست اما نماز شیرین تر
این همه بدبختی در دل و ذهنم حس می‌کنم، با این حال غصه‌ی مریض شدن سگ پسردایی‌ام را هم می‌خورم. دلم برای خانه‌ی مادربزرگ تنگ شده بود. بارها خوابش را دیدم. بارها یعنی بالای 30 بار. امروز به همه‌ی اتاق‌هایش سر زدم. از آدم‌هایش عکاسی کردم. دنبال عینک مادربزرگ گشتم. قرار است از این به بعد روی صورت من باشد. مادرم عینک قدیمی‌تر مادربزرگ را انداخته بود دور. وقت نشد که به انباری، حمام و سرویس حیاط سر بزنم. دلم می‌خواست به پشتِ خانه هم بروم. انگار حصا
سلام
بهار هشت
 
هفته پیش فیلم زیبای آگهی ترحیم رو تماشا کردم. خوشم آمد. دیر روشن کرده بودم یه ده دقیقه‌ای از زمان پخش! گذشته بود. امروز فراغتی دست داد رفتم تلوبیون تا از ابتدا ببینم.
خوب شد که اولش رو ندیده بودم! ده دقیقه ابتدایی،چندان جالب یا تشویق کننده برای ادامه دیدن نیست خوو
هریت، تاجری بازنشسته است. تاجری موفق ولی نه چندان محبوب. چطور متوجه می‌شود که مدت کمی از عمرش باقی مانده؟ بماند!
بااینحال، روزنامه‌نگار جوانی را استخدام می‌کند تا
قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش ب
من خوب نیستم، با این‌حال از صدای گنجشک‌ها لذت می‌برم و منتظرم تمشک‌های ملس جنگلی از راه برسند، می‌خندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش می‌گیرم. من خوب نیستم، با این‌حال به کاکتوس‌هایم آب می‌دهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنج‌شنبه است، لبخند می‌زنم. حال آدم‌ها را می‌پرسم و وقتی جواب نمی‌دهند، به تریج قبایم برمی‌خورد و سعی می‌کنم قدر آدم‌هایی که حال مرا می‌پرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوب‌بودن‌ها
بسم رب الحسین علیه السلام
روز تاسوعا بعد از پذیرایی مجلس عمویتان و جابه جایی آن سینی های بزرگ به خانه که رسیدم...
گلویم سخت درد گرفت حالم ازین رو به آن رو شد تب و لرز سردرد ...
اما خودم را به مراسم شب عاشورای پدرتان رساندم ...میدانید آقا از اول محرم با خودم گفتم اشک هایی که در مجلس ابی عبدالله بریزد فقط و فقط باید برای حسین و فرزندان و اهل و عیالش باشد و بس...
نباید ذره ای بخاطر غم های خودم اشک بریزم
و همین هم شد الحمدلله در مراسم فقط حسین بود که جلو چ
گوشی ام چند باری زنگ می خورد جواب که می دهم صدای هیجان زده دریا توی گوشم می پیچد:«یلدااااا غلط اضافه کردم!!»
به غلط های اضافه اش عادت کرده ام هر چه نباشد کمال منِ همنشین در او اثر کرده است.هر دوی ما کله ی مان بوی قرمه سبزی می دهد.جوابی که نمیگیرد ادامه می دهد:«دوباره هم قراره تکرارش بکنم»
گوشی را با کتف چپم میگیرم.چای را توی فنجان بلوری میریزم و با بیخیالی میپرسم:«دوباره چیکار کردی؟»
انتظار دارم که بگوید که یا دوباره با مادرش دعوا کرده یا با فلا
سلام نرگسم!
سلام عزیزتر از جانم!
امشب تو پیش من نیستی. مادرت دوست داشت برود خانه ی مادربزرگ من و یک روزی را آنجا با عمه های من سر کند. دوره ی نامزدی بعد از اینکه مادرت را آورده بودم اهواز و چند روزی را اینجا گذراند، برگشتیم اردبیل و یک بار به دایی اش گفتم: این دختر شما به پدر من می گوید: پدرجون! و به مادرم: مادرجون، این مشکلی ندارد اما اینکه به عمه های من بگوید: عمه جون، این را کجای دلم بگذارم؟ دایی مادرت و مادربزرگت و مادربزرگ مادرت که همگی آنجا ب
یا حق...
در خانه مادربزرگ ها، هیچ چیز دور ریخته نمی شود؛ لباس های کهنه تبدیل به روبالشی و روکش پشتی می شوند. بشقاب های قدیمی، قابِ روی دیوارها می شوند. شیشه های شربت و آب لیمو، گلدان می شوند. سطل های ماست، سطل زباله می شوند. جعبه های شکلات، جاسوزنی و جای هر نوع خرده ریز دیگر می شوند. بافتنی های قدیمی شکافته و تبدیل به بافتنی های جدید می شوند و ...
فارغ از قناعتی که در این رفتارها موج می زند، فکر می کنم که این به نوعی سبک زندگی آدم های آن دوره بود. آدم
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
زیباترین عید، زیباترین جشن : روایت زیباترین عید مسلمانان وماجرای برپایی جشنی زیبا
 
زیباترین عید، زیباترین جشن : سیدمحمد مهاجرانی، نشر جمکران
معرفی:
بچرخان، بچرخانکتاب را می‌گویمبله درست حدس زدید این کتاب دو داستان دارد و دو جلد و از دو طرف خوانده می‌شودداستان زیباترین عید روایتگری روز عید غدیر خم است.و زیباترین جشن داستان برپایی جشن در محله توسط بچه هاست که با فراز و نشیب های جالبی رو به روست…این کتاب با قطع بزرگ و تصویرگری انیمیشنی و ز
دیشب تا صبح شهرمون بارون اومد،تا خود صبح بارید صبح بیدار شدم و دیدم شهرمون عالی شده ، درختا شاداب کوهها سبز ،قله ی کوه ها رو ابر پوشونده بود ، واقعا خونه موندن تو اون هوا گناه داشت ! خدا این هوا رو می آفرینه که آدم بره تو طبیعت لذتشو ببره ،به مامانم گفتم بیا بریم شهر مادربزرگ ، راه افتادیم ، جاده بی نظیر بود ، همچنین شهر مادربزرگه، کوه ها سفید ، زمینها و درخت ها سبز و شاداب، شکوفه های سفید و صورتی درخشان، هرچی از زیبایی اینجا واستون بگم کم گفتم
پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی می‌کرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار می‌کرد.روی زمین مردم هم کار می‌کرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد می‌گرفت.گاهی هم کمک بنا می‌شد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را می‌گرداند.
پدر بزرگ می دوید
امروز را مرخصی گرفتم که خونه تکونی را جلو ببرم. تا ساعت ۱۲ خوب پیش رفتم ولی کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم سمت ظروف قدیمی!!!! نمیدونم چطور شد ولی ۱۱- ۱۲ کاسه و یک بشقاب چینی پودر شد!!! خیلی شوکه شدیم.. من و میم خیلی ناراحت شدیم. عذاب وجدان داره نابودم میکنه..کاش مادربزرگ از این کاسه ها داشته باشه و بهمون میداد
 
عملا سر شدم و قورمه سبزی خوشمزه به دلم ننشست
 
قضا بلا بوده ولی یادگاری بود و کاش وسیله خودم جاش آسیب میدید!!!
خدایا شکرت. الهی ضرر به جون نیاد.
 
در حوالی روزمره‌گی‌هایمان ، جای خالی زندگی عجیب توی ذوق می زند .
شاید یادمان رفته است زندگی ساده‌ترین اتفاق قشنگی‌ست که در بوییدن عطر گلهای شب بو
در هوس بستنی در سرمای زمستان .
در رقص باران روی گونه پنجره .
در حنجره کوک پرندگان در دمدمه‌های صبح .
در چشمان مادربزرگ و لبخند پدربزرگ .
در سوز زمستان که از لای پنجره دستی به استخوان‌مان می کشد .
در صدای بادهای عصرانه پاییز .
 در چای تازه‌دم مادر و اخمهای خندان پدر ؛ درحال فریاد است .زندگی هنوز ز
بسم رب الحسین علیه السلام
روز تاسوعا بعد از پذیرایی مجلس عمویتان و جابه جایی آن سینی های بزرگ به خانه که رسیدم...
گلویم سخت درد گرفت حالم ازین رو به آن رو شد تب و لرز سردرد ...
اما خودم را به مراسم شب عاشورای پدرتان رساندم ...میدانید آقا از اول محرم با خودم گفتم اشک هایی که در مجلس ابی عبدالله بریزد فقط و فقط باید برای حسین و فرزندان و اهل و عیالش باشد و بس...
نباید ذره ای بخاطر غم های خودم اشک بریزم
و همین هم شد الحمدلله در مراسم فقط حسین بود که جلو چ
 
 
 پس از مدت ها فرصتی پیش آمد و هیراد را آوردم پارک.
پارک، سر کوچه مان است؛ کوچک و زیباست و البته عصرها پر از سروصدای بچه ها می شود. درخت های کهن اش، رنگ پاییزی گرفته اند.
 حالا هم آورده ام موهاش را کوتاه کنم. به اش یک آدامس بادکنکی سکه ای می دهم، از آن ها که روکش طلایی دارند. این  آدامس ها را خیلی دوست دارد. می گوید:"باورم نمی شه که با یه آدامس غافلگیر بشم!"
این ها را هم پیش تر،  از شیرین زبانی هاش  یادداشت کرده ام:
٭ آب، نمک رو از بین می بره، اما نم
من اصلا عددی نیستم قدم سر چشم من گذاشتید من کی باشم که کنیز بی بی زینب کبرا س و اهل و عیال کاروان کربلا بیان عیادتم از ذوقم رو پا بند نبودم چنان اشتیاقی به من داشتند چنان محبتی از نگاه و صدایشان به گوش جانم مینشست که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم مادربزرگ خدا بیامرزم هم بودن خلاصه اینکه شادی تمام وجودم را پر کرده نگاهشان از نظرم دور نمیشه نزدیک به پانزده نفر بودند خانم ها و چندین دختر بچه با چادر عربی دیگه اصلا مگه غمی میمونه مگه غصه ای
اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره
_جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل. 
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرند
_همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده یعنی همه چیزتو به شوهرت نگو
_همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش 
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان ا
#فیلم #نفسکارگردان نرگس آبیاررده سنی: ۵+
روایتی از دنیای کودکان،دنیایی پر از رویاهای زیباکه قرار است رنگ حقیقت به خود بگیرد...
لینک تماشای آنلاین:
https://b2n.ir/205341
به وقت تعطیلات
https://eitaa.com/tatilat98
 
#نقد_فیلم #نفس
معرفی:نفس، درامی خانوادگی و اجتماعی، به کارگردانی نرگس آبیار در سال ۱۳۹۴ ساخته شد. این فیلم در سی و چهارمین دوره جشنواره فیلم فجر جایزه بهترین بازیگر نقش اصلی و نقش مکمل زن  و نیز جایزه بهترین فیلم در بخش نگاه ملی را بدست آورد.
نفس ماجرای دخ
اون خواستگاره که مادربزرگم پیدا کرده بود، داستانش تو کل فامیل پیچیده.
حالا همه فکر می کنند که ما پاشنه درب خونه همسایه مادربزرگ رو درآوردیم و اون ها بازم جوابشون منفیه.
در همین حین، مامانم یه حرکت عالی زده.
امروز به صورت نامحسوس پاشده رفته سراغ یک گزینه جدید.
از قضا دیده و پسندیده.
فردا هم می خاد بره سراغ مادرش و باهاشون مطرح کنه.
البته من فکر می کنم دختره خودش خبرداشته از ماجرا، چون پالس های مثبتی فرستاده.
ادامه ماجرا رو حتما براتون می نویسم.
بالاخره و بعد از حدود یک ماه‌ و نیم امتحانا تموم شد و واقعا آخیش! حس میکنم یکم دیگه ادامه پیدا میکرد میرفتم توی یه همچین صفحه هایی :))
I-چهارشنبه میخواستم خوندن واسه ی امتحان شنبه رو شروع کنم ولی بعد مدرسه دیدم کلا انرژی نمونده برام. پس با دوستم بر آن شدیم که اول توی فست فود نزدیک مدرسمون یه هات‌داگ بزنیم و بعدم بریم گیم‌نت و چهار ساعت خودمونو با بازی خفه کنیم و قشنگ منافذ تفریح بدنم بعد از یه ماه باز شد :))
 نتیجه‌ی این کار این شد که جمعه صبح در
خانه مادربزرگ شعبه دیگری ندارد *_*
یه خونه با حیاط برزگ که دو ضلعش باغچه است و ضلع سوم یه باغیه برای خودش! پر از هلی گوجه و تره و جعفری و چغندر و لوبیا سبز و درخت گردو و گل با یه لونه مرغ که یه خروس بی خاصیت داره که علی رغم داشتن هیکل نتونست خروس دایی رو که نصفش بود شکست بده به نظرم بین مرغا مونده زن زلیل شده :/
اینم رونمایی گوجه ماهی:    
تازه از تخم اومده بیرون :دی
الان که این پستو ارسال می کنم دارن اسید می پاشن روش (تو معدمه)
#فیلم #نفسکارگردان نرگس آبیاررده سنی: ۵+
روایتی از دنیای کودکان،دنیایی پر از رویاهای زیباکه قرار است رنگ حقیقت به خود بگیرد...
لینک تماشای آنلاین:
https://b2n.ir/205341
به وقت تعطیلات
https://eitaa.com/tatilat98
 
#نقد_فیلم #نفس
معرفی:نفس، درامی خانوادگی و اجتماعی، به کارگردانی نرگس آبیار در سال ۱۳۹۴ ساخته شد. این فیلم در سی و چهارمین دوره جشنواره فیلم فجر جایزه بهترین بازیگر نقش اصلی و نقش مکمل زن  و نیز جایزه بهترین فیلم در بخش نگاه ملی را بدست آورد.
نفس ماجرای دخ
در دوران کودکی عاشق بستنی‌ توپی
بودم. بستنی‌هایی که طرح توپ فوتبال را داشت و درش شبیه به گوش‌های شخصیت برنامه‌کودکی زیزیگولو بود.
بااینکه خرید بستنی توپی بیست تومان (دقیقاً بیست‌تا تک تومانی!) بیشتر از بستنی کیم
برایمان آب می‌خورد، ولی همیشه ارزشش را داشت. مشخص است که بستنی همان بستنی بود. تازه روکش شکلاتی هم
نداشت. پس صحبتم دربارۀ ظرف بستنی است. دلیل علاقه‌مان به بستنی توپبی این بود که اگر چاقویی پیدا می‌کردی و با
دقت گوش‌های زیزیگولو
 ازون روزی ک سرپرست و نگهبانا وحشت زده بهمون میگفتن "فقط برین" دو هفته میگذره
چ وحشتایی رو تحمل کردیم ک نکنه ناقلیم و برگشتنمون کارو بدتر کنه؟
هرچندروز ی بار ب ی حالت استیصال میرسم و میگم نمیتونم دیگه این وضعو تحمل کنم، اونم تا اخر فروردین؟ یا شاید بیشتر..قراره این ترممون بچسبه ب ترم بعد یا حذف ترم بشیم؟ نکنه وقتی برمیگردیم یکیمون کم باشه؟حتی تصورش دیوونم میکنه.اینارو ک مینویسم نمتونم جلوی گریه امو بگیرم. مامانم فشارخون داره چیکار کنم؟اگه چ
یاد آن شبهای یلدایی بخیر
مهربانی های رویایی بخیر
کرسی و مادربزرگ و خنده ها
یاد آن دلهای دریایی بخیر
فال حافظ خوانده می شد ابتدا
لحظه های شور و شیدایی بخیر
هندوانه و انار و پسته ها
خوردنی های تماشایی بخیر
بازیهای کودکانه در حیاط
خانه های سمت بالایی بخیر
شاد بودیم خنده بر لب هایمان
روزگار آن دل آرایی بخیر
باز هم دلتنگ آن یلدا شدم
یاد مادر ، یاد بابایی بخیر
عشق بود و مهربانی بود و دل
یاد آن یار اهورایی بخیر .
______________________________
« عکس مربوط به یلدای
از صبح تا حالا از این خونه بقلی بوی قرمه سبزی میاد.
از اون قرمه سبزی ها که مادربزرگم می پخت.
مادربزرگ خدا بیامرزم خیلی مارو دوست نداشت و بیشتر دخترهاشو دعوت می کرد خونش، بنابراین تقریبا سالی یک بار می تونستیم از این قرمه سبزی ها توی خونش بخوریم.
و آخرین باری که خودش برای ما غذا پخت، به بیش از ده سال پیش برمی گرده، ولی آنقدر خوشمزه می پخت که هنوز مزه و بوش توی ذهنم مونده.
+ می خوام برم در خونه همسایه رو بزنم و بگم آقا لطفا یه بشقاب خورشت هم به من بد
خانواده مجموعه ای متشکل از زن، شوهر، فرزندان و در برخی مواقع مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها است. اگر اعضای یک خانواده بخواهند که خودشکوفا و با اعتماد به نفس بوده، همچنین بتوانند در خارج از محیط خانه در اجتماع نیز موفق باشند، لازم است، هنر همزیستی، مهارت های برقراری ارتباط با یکدیگر را یاد بگیرند.کانون اصلی خانواده را مرد و زن  تشکیل می دهد، مهم ترین وظیفه در هدایت خانواده به سمت و سوی موفقیت را دارند. پس زن و شوهر باید مهارت های برقراری ارتباط هم
پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟
وی: کتابام.
پدربزرگ وی: واسه چی؟
وی: میخوام برم.
- چرا؟
+ چون درس نمیخونم!
- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!
صبح! 
-میری بری؟
+اره.
- واسه چی؟
+ میخوام تنوع باشه!
- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!
مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!
و
1- و من که جنبه صبح سرکار رفتن رو ندارم 
از ساعت سه خوابیدم تا نه شب!
الان بیدارم 
یک کمی سه تار زدم که ای وای چقدر بد که گذاشتم کنار :( و فکر کنم چیزی به اندازه سه تار نمی تونه حال منو خوب کنه حیف که یادم رفته یک جاهاییشو 
گوشیم هم نیست که کارهای استاد رو پخش کنم و تمرین کنم 
اول با گوشی خواهرم و الانم با لپ تاپ پسر اول که خودش خونه نیست و لپ تاپش و مودم!! من که رمزش دست اونه :/ هر جفت روشن هستن اومدم 
همه هم که خوابید ماشاءالله :)




2- راستش رفتم یک پست
بعد از یه روز وحشتناک پر مشغله و البته پر از جر و بحث با آدمای گنده زورگوووو در هوایی به شدت گرم ...یه متن انگلیسی آروم توی گوشت گذاشتی و سرتو به شیشه اتوبوس تکیه دادی و دوست نداری برای اولین بار به نصیحت های مادربزرگ به نوه اش توی اتوبوس راجع به ازدواجش و ارتباط شوهرش گوش بدی و داره کم کم خوابت میبره که یهو مهدی جهانی توی گوشت داد میزنه :تو چشات فرق داره باهمه ...!
اون موقع است که دو تا از شیشه پنجره میخوری و سه تا از عینکتو و یکی از انگشتر عقیق
بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم روزی دلم براش تنگ بشه.. حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم می‌خواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست
بدین وسیله سفر من تمام میشود.
حس میکردم بدترین قسمت سفرم امروز باشد، اما تبدیل به شیرین ترین خاطراتم شد. چون با اتوبوس برگشتم و بلیت قطار و هواپیما نبود و نمیشد. خیلی شکار بودم. اما به غیر اذیت های خود اتوبوس، دو خانواده اصفهانی کنارم بودند. هر دو هم یکی یک مادربزرگ همراهشان داشتند. این میگفت تو مثل بچه ام میمونی، اون میگفت تو مثل بچه ام میمونی...
خلاصه که آنقدر کیک و چایی و تنقلات به خوردم دادند و خندیدیم که الآن فکر کنم ده کیلو اضافه کرده ام و
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمی‌تواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
حرفای ناگفته زیاده اما چه فایده داره گفتن این حجم عظیم حرفهاوقتی که مخاطبی که بایدباشد ودیگرنیست...همین که خودکاربه دست میگیرم تا چیزی بنویسم اینقدر غرق خاطرات میشم که دلم میخواخدساعتهای ساعت درخاطرات بمانم وبعدهم به یک خواب عمیق فروبروم به بهانه ی اینکه او رادرخوابهاببینم امادستان او از خوابهای من فرسنگهافاصله دارد...حقیقتا قلب ودل وخوابهاونوشته هاو حرفهام از غم اکنده شده وطاقت هیچ چیزی روندارم ،خداخدامیکنم صداوتصویرش ازذهنم خارج نشو
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در
    از حدود بیست یا بیست و پنج سال پیش، عضوِ یک جلسه قرآنی هستم که مدیران، مربیان، معلمان و بعضی روسا و مسئولین آموزش و پرورشِ شهرستان، عضو آن هستند. بعد از پایانِ جلسه، رفتیم اتاق بغلی، شام ساده[ کوفته ] خوردیم. حرف و حدیث و کَل کَل های معلّمی که تموم شد، حاج محمدرضا به هرکدوم، یک ظرف کوچک سمنویِ دست پخت خودش داد. همه که رفتند، یک احوالی هم از مادرشون پرسیدم و این عکس هم یادگار همون دیداره. 
یادآوری کنم که حاج محمدرضا کارگر، مدیر بسیار پر انرژی
مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است کتاب فردریک بکمن نویسنده سوئدیه داستان درمورد السای هفت ساله و مادربزرگ هفتاد و هفت سالشه که با همه هفت ساله ها و هفتاد و هفت ساله های دنیا تفاوت دارن قلم روان بکمن که با خلاقیتش ترکیب شده و فضای فانتزی خاصی رو بودجود آورده واقعا آدم رو سر ذوق میاره 
و مفاهیم دنیای واقعی مثل عشق مرگ زندگی تخیل به شکل واقعا! خلاقانه ای رو صفحه ی کاغذ آورده شده 
مهم نیست چند سالتونه اگه قصه های فانتزی رو دوست دارین و دنبال مف
    
آش دندونی برای ما ایرانی‌ها یکی از روسوماتی است که هرگز فراموش نمی‌شود. شاید شما هم تنها آش دندونی‌ای که یادتان باشد همان آش جو با سیرابی است که اغلب مادرها و مادربزرگ‌ها برای کودک ۶ ماهه خانه می‌پزند؛ اما آیا می‌دانستید آش دندونی را می‌شود به نحوه دیگری هم درست کرد که هم مغذی‌تر باشد و هم خشمزه‌تر؟
ادامه مطلب
مادربزرگ روسی، احتمالا پیرترین جهانگرد جهان است که تنها سفر می‌کند.



سفر ، سن و سال نمی‌شناسد. در هر سنی، با هر موقعیت مالی و هر شرایطی می‌توان به سفر رفت و کلی خوش گذراند. درست مثل “یلینا یروفا” مادربزرگ روسی. این مادربزرگ 90 ساله تنهایی به سفر می‌رود. خوش می‌گذراند و از زندگی لذت می‌برد. پول و مال چندان زیادی هم ندارد. فقط ماهانه 155 دلار حقوق بازنشستگی می‌گیرد. با این حال از سفر رفتن دست نمی‌کشد. با مجله گردشگری دلتا همراه باشید تا از
 
در مکان های مختلف خیلی ها  پیشنهاداتی به ما می دهند که به نفع ماست.بعضی وقت ها پدر ها،بعضی وقت ها مادرها،ویا پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما.ما هم برای اینکه به نفع ماتوصیه می کنند حتما عمل می کنیم.حال فکر کنید ولی فقیه یعنی رهبر انقلاب اسلامی که حتما خیر خواه ما هستند توصیه ای کنند.آن وقت آیا نباید عمل کنیم؟
بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی که در چهلسالگی انقلاب توسط رهبر انقلاب به دست ما رسیده است بخش مهمی از توصیه های رهبر عزیزمان هست:
 
PDF دریاف
دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.
بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.
همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)
شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.
با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.
ساعت ۷ از سرما لر
میخواستیم سرنوشتمون رو با یک آدم جدید شریک بشیم. قرار بود یک کودک بی پناه به جمع خونوادمون اضافه بشه. قرار بود نون زیر کباب همه مون باشه. حتی مشخص کرده بودیم که هرکی رو چطور صدا بزنه. مثلا خاله ام به عنوان مادربزرگ بچه، اصلا دوست نداشت «مادربزرگ» صداش بکنن، به خاطر همینم همگی روی مامان مهشید توافق کرده بودیم. شوهرخاله ام باباجی بود، مامان من خاله بزرگ بود و آخر اسم من و ته تغاری هم فقط یه "جون" اضافه میشد.
همه خوشحال بودیم. همه فکر میکردیم که دخ
سلام
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خانهئ مادربزرگم بودم و وقتی از خواب بیدار شدم مادر بزرگ من هنوز خواب بود ولی پدربزرگ من بیدار بود و داشت صبحانه اش را می خورد و من با تلویزیون آنجا خودم را سرگرم کردم تاکه
 
مادربزرگم از خواب بیدار شد  وبعد از یکم کار برای من باتخم مرغ بومی یک تخمرغ  بومی درستکرد  وبعد من ومادربزرگم دوتایی نشستیم روی میز وبا فلفل ، نمک ، ونارنج صبحنیمانراخوردیم وبعد ازصبحانه من یک زنگ به خانه زدم  وبعد ازمادربزرگم خداحا
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه
سوره کوثر در شأن فاطمه است، اگر برای ابابکر پدری عایشه افتخار است برای خدیجه مادری فاطمه افتخاری بزرگتر است.
عایشه مانند دشمنان پیامبر ابتر ماند
و خدیجه طبق وعده خدا در سوره کوثر نسلی جاودانه یافت.
براستی سوره کوثر شأن فاطمه و خدیجه است و ننگ عایشه ،اگر آیات سوره تحریم را دقیق بخوانید و به تفاسیر اهل سقیفه در صحاح سته مراجعه کنید،اسرار بیشتری از سوره کوثر را متوجه خواهید شد...
اللهم عجل لو
دارم برای خودم دستکش تا به تا میبافم. همه میگویند به شدت شلوغ و زشت و دهاتی و چه و چه میشود! و من در حالی که نظراتشان را میشنوم و تایید میکنم دست چپم را با رنگ مخالف سر می اندازم تا دستکش هایم تا به تا شوند! 
سوم ابتدایی که بودم برای جشن یلدا قرار بود لباس های قشنگمان را بپوشیم. روسری ام بنفش بود، توری و سنتی با پولک های درشت گرد اویزان! بلوزم هم نارنجی سیر بود! با سه ردیف چین ساتن در کمر! مامان مدتها باهام صحبت کرده بود که عکسش برایت میماند، اینها
پرسه زدن در شهر گذشته
حوالی میدان خاطره ها
سرگردان دنبال یک آدرس خاص
طی کردن کوچه های غریب
خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان
جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش
روی کلید زنگی که پوسیده
سکوتی خاص
مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ
همه جا نشسته
اتاق های خالی
صدای خنده های شلوغ را میدهد
اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند
صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم
کبوتری میپرد
روی چوب های قدی
بودنش شبیه یک نسیم خوش که صورتهایمان را نوازش میداد و روحمان را شاداب میکرد بوداماازوقتی رفته مانند یک زلزله یایک طوفان رعب انگیز یا سیل یا سونامی یاگردباد ویاهرچیزویران کننده دیگه بود ،به قول مادرم انگاردرزندگیمان یک زلزله امده وهمه چیزروبرده و شهرخالی شده وتنهاشدیم، شهر را یک سکوت مرگ بارفراگرفته ،دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداریم وهیچ چیزشبیه سابق نیست،حتی ارامش ازشبهایمان رخت بستند ورفتند، به گمانم دراین شهرگم شده ایم یانه سرگردان و
من پُرم از خاطرات و قصه‌ های کودکی این که روباهی چگونه می‌فریبد زاغکی! قصّه‌ی افتادنِ دندانِ شیری از هُما لاک‌پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی! قصّه‌ی گاو حسن، دارا و سارا و امین روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی! تیله‌بازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق! بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی! چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق مادرم هرگز نیاورد استکان بی‌نعلبکی! داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لک‌لکی! هاچ زنب
دکتر فاطمه حسنی روانشناس و عضو انجمن روانشناسی ایران و آمریکا (APA) به سؤالاتی در خصوص اشتغال زنان پاسخ می‌دهد:نظرتان در مورد کار کردن و فعالیت اجتماعی زنان چیست؟مطالعات نشان داده که مشارکت زنان در امر اشتغال از قدمت تاریخی برخوردار است. تلاش زنان برای رسیدن به اشتغال در دهه‌های قبل رشد چشمگیری پیداکرده و این را می‌توان از آمارِ یابنده‌های کار پیدا کرد. امروزه درصد زنان شاغل در هر کشوری شاخصی برای رشد و توسعه آن کشور محسوب می‌شود. شرایط ا
مادربزرگم تعریف میکرد از یه خانواده ای که شب بود دخترشون خواب بود با جیغ بیدار شد گفت دارم میسوزم ی دختر ۶ ساله یا شاید ۷مادربزرگ بیدار میشه چراغ ها رو روشن میکنه میبینه رو پتوی نوه اش ی عقربه ک نیشش زده. همه رو بیدار میکنه . پدرمادرش بدو بدو دختر رو میزارن رو دستاشون و بدو بدو بیمارستانبیمارستان ک میرسن تن کوچیکش طاقت نمیاره همون جا دنیا به آخر میرسه برای یه پدر مادرسانسور چرا ؟؟‌!!‌ یه خرده میترسم.دلخور... آره سانسور چرا... دلخورم از علی وقتی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهر لیفتراک