« ماه رجب ،
یک رحمِ زمانیست که میتواند سالهای طولانیِ گناه را در یک انسان، جبران کرده، و او را به تولدِ سالم، به آخرت برساند.
مکانسیمِ این تغییر بزرگ و سریع در روح، چگونه است؟»
#استاد_شجاعی
+ تا این را گوش نداده اید از اینجا نروید!
تلنگری ماه رجب
فردا تولدمه و این نمیخوام ترین تولد منه.
انتظار تبریکی رو دارم که حکم مرگ رو داره برام. انتظار انتظار
میگم انتظار شبیه این گیفهست... که پنجره بازه و پرده و درختا تکون میخورن. باده... ترسناکه...
مچاله میشی تو خودت و پالتوت رو جمع میکنی تو بغلت. سرخیابون و ته خیابون رو نگاه میکنی. نورِ تیر چراغ برق میره رو مخت و خلوتی خیابون میترسوندت. کسی نیست. نخواهد بود.
انتظار انتظار انتظار
تلخه. روزهایی که میگذرن تلخن. و من تو این تلخی تنها نیستم.
دارم رو
خب دلم میخواد خیلی چیزا بگم اما نمیتونم ینی نمیدونم دقیقا از چی قراره گله کنم درس ؟
خواب زیاد؟
با جان دادن خوابیدن و با سختی بیدار شدن؟
کلافه بودن و ندونستن و پشیمونی و ...؟!
نمیدونم واقعا ازبس تکراری شده ، میرم پستای سال قبلو میخونم چقدر درس میخوندم انصافا!
بیخیالش ...خلاصه میخوام بگم
+مهربون ترین
خوش اخلاق
عزیزم
مناسبت قشنگی شد و من برای شما بنویسم
قربونِ توبرم ، آرامِ جان ، تولدِ وبِ محبوبت بر ما مبارک :)
همیشه باش و بنویس
امیدوارم خوشبخت
فتوکلیپ «رأسِ ساعتِ تولّدِ کووید 19» در وبگاه آپارات
تیکتاکِ ساعتِ معلّقِ مثلّثی...
زن؛
اتاق انتظار
روی صندلی
بچّه دربغل بهخوابِ ناز
**
مردِ بستریِ بخشِ آیسییو
چشم از جهان فرو بسته بود
رأسِ ساعتِ تولّدِ کووید 19
**
زن
اتاق انتظار
تاکتیکِ ساعتِ معلّقِ مثلّثی؛
بچّه
چشمبازکرده...
شلمان؛ 5 اردیبهشت 1399 خورشیدی- داوود خانیخلیفهمحله
*بسم الله الرحمن الرحیم*
شرح دروس معرفت نفس 7
استاد صمدی آملی
******************************
اگر با دید دفعی به نظام هستی و حرکت و هیأت و نظم و ترتیب و آمد و شدِ این پیکرِ زیبای هستی نگاه کنیم حالمان عوض می شود و آنطوری که با عالم خو کرده ایم و عادت کرده ایم، از عادت در می آئیم
که عرض کردیم تولدِ اوّلی انسان در قوس نزول، تولد از مادر است که در مقام تنزّل، انسان، عوالمِ وجودی را طی می کند به صورت انزالی، تا به صورتِ نطفه ای درمی آید که این نطفه در قوس صعود از
دیروز روز تولدم بود.
پارسال اینموقعها بسیار خوشحال بودم و در جشن تولدم دقیقا احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم.
امسال اینروزها بیش از هرزمان دیگری احساس تنهایی میکنم. بیشتر از هرزمان دیگری احساس میکنم چقدر هیچکسی شبیه به من نیست.
دوستانم برایم در یک کافیشاپ جشن تولد گرفتند، دو روز زودتر از تولدم، چون عقیده داشتند بعدا وقت نمیشود.
برگزار کردن آن جشن برای آنها نوعی رفع تکلیف بود، دقیقا رفع تکلیف. هم جشن گرفتنشان،
به نام خدا
برای او مینویسم که حتی اگر مرگ بر من چیره گردد ، قلب من هرگز از عشقش تهی نخواهد شد.
در بهترین روز های دوران نوجوانی و جوانیام ، در تمام سالهای ۹۰ تا ۹۴ ؛ مهربان استادی داشتم به لطافت برگ درخت .
برای او مینویسم که این «من» را وامدارِ نگاه و کلام پر مهر اویم.
معلم ادبیات فارسی بود و خودش یک دیباچه گلستان...
منت خدای را عزّوجل که تو را برای من آفرید...
حالا ، بعد از آن سالهایی که گذشت ، تنها یادگاریاش عکسی است در آلبوم (به اینجای
هزاران گنجشکِ کوچک با شروع صبح، آواز می خوانند و آسمان این تولد را با نسیمی سرد تبریک می گوید اما .. غافل از آنکه تولدِ روز جدید توهمی بیش نیست و خورشید هیچگاه، هیچ هنگام از افق بالا نمی آید و حتا، شکلِ دایره وار و لرزان و در حالِ سوختنش آنسوی دریاها ک از میان دو انطباق آبی، آسمان و دریا بالا می آید واقعی نیست. یک تصویر است. تصویری ک با مولکول های چشم می بینیم و با خودآگاهی مادی درکش می کنیم. و فیزیک می گوید این تنها، شکستِ نور است. به هنگامِ عبور
⚪️تولدِّ کرّه الاغ کوچولو⚪️یکی بود یکی نبود
ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتکشی بودند که یک مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یکی از الاغها خاکستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر کار می کردند و بار می بردند و گاهی هم به آنها سواری می دادند.
توی مزرعه یک گاو شیرده هم بود که گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یک مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها ه
کودک در ایران، مظلومترین قشر است، که نه زبانی برای اعتراض دارد، نه دلسوز واقعی برای دلسوزی کردن. شاید او تنها مظلومی باشد که همدست ظالم نیست. (همین عکسهایی که بدون اجازه از آنها در صفحات مجازی از آنها منتشر میکنیم، نمونهای از ظلم ما و زبان قاصر آنها در اعتراض به آنهاست)اولین دروغی که پدر و مادر به فرزند خود میگویند این است که -با به دنیا آوردن او- به او میگویند: «ما میدانیم چگونه باید تو را بزرگ کنیم، ما میدانیم چطور با تو
تولدت مبارک رهگذرِ بی سایه ی من!
یک ساله شدی
فکر میکردم بدونِ تو میتونم
بزار راستشو بگم حتی این اواخر یک بار به این که پاکت کنم برای همیشه هم فکر کردم ولی نشد!
خاطرات یک سالمه!
تمومِ عمرمه!
اگه پاکت میکردم چیکار میکردم؟!
نوشتم غمامو بدبختیامو باهات عاشق شدم باهات تنفرم نابود شد از شیطان شیطان شد برام یه ادم عادیِ حقیر تر از همیشه که دیگه حسی به جز دلسوزی نسبت بهش ندارم
ماهی که اومد خوند نوشته هامو و بعدش گفت چرا انقدر کم تحملی؟!
مادری که شد سایه
امسال روز مرد و زن یکی شده است، اما مردها زن، زنها مرد، جدایی زن و مرد به همه توصیه شده است. نسبت ما و قرآنِ روی طاقچه هم برعکس شده است، این بار اوست که نباید بی وضو دست بدهد، بوسه بر آن ممنوع، همان لب طاقچه لب پَر شده است. مراسم بدرقه کنسل شده است، آب پشت پا، این بار از سر شده است. امسال خانهی خدا هم بیمشتری شده است، تولدِ در کعبه دیگر لاکچری نیست، علی هم مثل مردم عادی شده است، مردم عادی هم مثل علی خانهنشین شدهاند. با این وجود عدهای
تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شبهای منی، تمام شبهایِ پر از درد. غوطهور شدنهای طولانی درون جوشابههای مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمهی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد بردهام و به هر چیزی، هر طناب پوسیدهای دست بردهام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و
کم پیش میاد از دست آدمها ناراحت بشم. اصولاً تلاش میکنم در عین حال که خیلی غر میزنم، از دست آدمها ناراحت نشم. اگر هم ناراحت شدم به روی خودم نیارم. به همین دلیل، فقط برای ثبت در تاریخ مینویسم که از چند نفر، امشب خیلی ناراحت شدم؛ اما به رسمِ همیشه، به روی خودم نمیارم!
خیلی زحمت کشیده بود. واقعا هماهنگی چهل نفر آدم که هر کدوم هزار تا مشغله دارن و هزار تا گرفتاری و هزار تا کار و جلسه و مهمونی؛ سخت بود. ولی چون آغازِ دهه چهارم زندگیِ من، تولدِ
دیروز تولدِ قمریم بود ... یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن؛ آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شادتری
دیروز تولدِ قمریم بود ... یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
•
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن، آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
•
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شا
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و ...بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت...چای و میوه و... بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لا
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
زنگ میزنه میگه: امیدوارم فردا بدون استرس بری کنکورتو بدی و بیای !
من: سلام! فردا نیست که
اون: هانیه فرداست؟ توجمعه ؟
من:بله
اون: دیگه هرچی میشه برو، شده بدون کنکور ، نمون دیگه، این همه دکتر مهندس داریم همشون خوشبختن؟!
من: نه! حداقل دکترِ بدبختن،یا مهندس بدبختن! ولی بالاخره بدبختی اونا به چشم نمیاد، هیچی نباشم بدبختیام بزرگ تره !
میخنده میگه: منطقیه، با نون خامه ای چطوری؟ روزت مبارک:)
منم : نون خامه ای؟ اگه ازون قلبمه هاست میخوام :) روز؟ چه روزیه؟
م
صبحهای زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه میرفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتابهای قدیمی و خاک گرفتهی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.
چند روز را صبحها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.
با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ ش
میدونین؟ من از همه بیشتر دلم برای خیابون انقلاب، بلوار کشاورز و پارک لاله تنگ میشه. برای درختای سر به فلک کشیده ش. برای کتابفروشی های فوق العاده ش. برای تاکسی های سمجش. برای مینیون های تو پیاده روش وقتی هنوز مینیون نبودن. برای نرده های سبز و زردش. برای آب شاتوت و شیرکاکائو و پیراشکی. برای دستفروشایی که کتاب دست دوم و دستبندای جینگول و لوازم تحریر میفروشن. برای زیرپله هایی که توشون با بابام دنبال کتاب تست گشتیم. برای مسیر دانشگاه تهران تا تاکسی
۱. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. (یادم باشه از این به بعد، وقتی خواب بودم از پریز درش بیارم!) خاله خانوم بود؛ بعد از سلام و احوالپرسی و عرض تبریک اعلام کرد بدو بیا دانشگاه! هر چی پرسیدم چراش رو نگفت. وقتی تلفن رو قطع کردم تازه متوجه شدم مامان و بابام خونه نیستن. سریع لباس پوشیدم و رفتم چون اصرار داشت تا قبل از ساعت ۱۰ برسم. ۹:۵۰ رسیدم. جلوی در ورودی دانشکدهی ادبیات قرار داشتیم. پیداش کردم. هر چی پرسیدم جریان چیه سر بالا جواب داد. رفتیم
نیروی میدان مغناطیسی
یک مدل جدید نشان می دهد که منبع نیروی میدان مغناطیسی زمین ممکن است فلز منیزیمی باشد که از زمان تولدِ زمین، درون هسته اش زندانی شده است! منیزیم چهارمین ماده معمول (از نظر فراوانی) در لایه های بیرونی زمین است. می دانیم که بیشتر هسته زمین از آهن تشکیل شده است و همچنین آهن و منیزیم براحتی ترکیب نمی شوند. بنابراین تا پیش از این در تصور دانشمندان جایی برای وجود منیزیم در هسته زمین وجود نداشت، اما اکنون این تصور تغییر کرده است.
گاهی وقت ها آن قدر خسته میشوی که حال توضیح دادن هم نداری!
میگذاری هرکسی هر طور که دلش خواست، برداشت کند
من معمولا در این زمانها از همهی کسانی که دوستشان دارم، سعی میکنم دوری کنم، تا تصویری که از آنها در ذهنم وجود دارد و تصویری که از من در ذهنشان وجود دارد، تغییر نکند.
میگویند زمانی که یک نفر مجبور به شیمی درمانی میشود، هر غذایی که در آن زمان به او بدهند در زمانهای بعدی زمانِ خوردنِ آن غذا به این خاطر که تداعی یک واقعهیِ تلخِ
کودک در ایران، مظلومترین قشر است، که نه زبانی برای اعتراض دارد، نه دلسوز واقعی برای دلسوزی کردن. شاید او تنها مظلومی باشد که همدست ظالم نیست. (همین عکسهایی که بدون اجازه از آنها در صفحات مجازی از آنها منتشر میکنیم، نمونهای از ظلم ما و زبان قاصر آنها در اعتراض به آنهاست)اولین دروغی که پدر و مادر به فرزند خود میگویند این است که -با به دنیا آوردن او- به او میگویند: «ما میدانیم چگونه باید تو را بزرگ کنیم، ما میدانیم چطور با تو
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
پنج سال بیش در مثل چنین روزی _روز گرامیداشت صائب تبریزی_ این یادداشت را نوشتم:
این مصرع بلند به دیوان برابر است
قلم به تیغ از این راه سر نمیپیچد،چه لذت است که در جبههساییِ سخن است؟
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا،همان مقدمهی آشنایی سخن است.اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار،چراغ تربت من، روشنایی سخن است.کجاست شهرت من پای در رکاب آرد؟هنوز اول عالمگشایی سخن است.مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید،که آشنایی من، آشنایی سخن است.گذاشتی سر خود چون ق
درباره این سایت