نتایج جستجو برای عبارت :

یاد گرفتم ماشین رو ببرم داخل حیاط

بالاخره یاد گرفتم خودم ماشینم رو ببرم داخل حیاط و بیرون بیارم . در اواسط دی ماه 1397 ماشین پراید نو خریدم و تا یک ماه وقتی می خواستم ماشین رو بیارم داخل حیاط و یا وقتی می خواستم ماشین رو از داخل حیاط ببرم بیرون بابام برام این کار رو می کرد و خودم ترس داشتم که بزنم به در و دیوار و ماشین نو رو خش کنم . یک ماه از ماشین خریدن من گذشته بود که بالاخره قسمت شد ماشین بردن به داخل حیاط رو یاد بگیرم . دو سه روزی بابام تنهایی رفت مشهد بخاطر اینکه قبض های آب و بر
رفتم دوش گرفتم وسایل و رخت و لباسمو برای سفر مشهد جمع جور کرده ام فقط هنوز نگذاشتمشون توی چمدون ، نمیدونم چمدون مامان خانم رو ببرم و یا توی کوله پشتی ام بذارم از همه مهمتر !!! نمیدونم لب تاپ ببرم یا نه ؟ آخه من که رفتم مشهد فقط توی هتل هستم اهل گشت و گذار نیست که برم تفریحی نهایت بخاطر اصرار و غرغرهای مامان خانم برم حرم همین و بس
برخلاف این چند روز صبح بعدنماز دیگه نخوابیدم رفتم دویدم 
فکرمیکردم الان کسی نیست و خلوته امنیت نداره ولی درکمال تعجب یه عالمه خانم و اقا مسن بودن 
درحال نرمش.
دلم خواست مادرمم ببرم عادتش بدم ورزش صبحا ولی بنده خدا پادرد زندگی براش نزاشته.
هفت و نیم برگشتم نون تازه گرفتم قبل رفتن هم عدسی گذاشته بودم واسه صبحونه
من اومدم دوشمم گرفتم صبحونه ام با مادرم خوردیم این دوتا پسر همچنان خواب موندن
( اینا مرد زندگی نمیشن)

ادامه مطلب
الان که دارم مینویسمچشام پر شده و بغض گرفتم
بغض گرفتم از این رفتارت
من یه قدم ورداشتم
اما تو مطمعنم کردی که باز اشتبا کردم
باشه مسعودم باشه
دیگه نمیام سراغت
بچرخ تا بچرخیم....
هرچقدر دردم بکشم دیگه نمیام
+از همه جا بلاکت کردم جز یه راه
تا اخر این هفته وقت میدم بهت
اومدی اومدی
نیومدی به درکــــــــــــــــــــ
دیگه همه چیو تموم میکنم
بسه دیگه این قدر عذاب بسه واقعا
نامرد عوضی
آخه تو این وضعیت؟؟؟؟
تو این شرایط من؟؟؟؟؟
وای خدآآآآآآآآآ
مسعود من
یک ساعت برایش روضه خواندم که ابروهایم را نازک کوتاه پایین صاف بردارد...گفته بودم ابروی پهن به من نمی آید...حرف هایم را تائید کرده بود و خیالم راحت که شاید ...آینه را که داد دستم دیدم ابروهایم هلال شده بودو پهن ...بغض شدم....می گویم چشمام ریزه ابروی پهن اخمو می کنه منو...نازک ترش کنید...می گوید مد نیست آخه...می گویم بهم اونجوری بیشتر میاد....می گویم کوتاهش کنید میگه حیفه ابروهات....هر چیزی که من می گفتم او باز یک توجیهی برای کارش داشت....دلم برای دست های آر
امتحان جراحی دارم 24 ام..روز بعدشم باید پروپوزالمو تحویل بدم...صبحآم بخش اطفالم و 2-3 روز درمیونم عصرآ کشیک..پشت بند امتحان جراحی 3-4 تا امتحان دیگه ام درام..و تازه بعد از اون باید بشینم واسه غول آخر ( امتحان پره اینترنی ) بخونم...ب معنای واقعی کلمه دارم دچار واپاشی مغزی و روحی و جسمی میشم...
عملا وقت استراحت کردن ندارم ..تو دو هفته اخیر حداکثر تایم خواب شبانه روزم 5 ساعت بوده..دقیقا تو سخترین مرحله این بازی ام..مدام با خودم میگم نمیتونم ببرم..امکان ندار
عارف را به عکاسی و فیلترهایی که ساخته می‌شناسم. مهربان است و برای دوستی ارزش قائل است. از نظر او رشت، شهری‌ست سرزنده. لنگرود را مناسب عیاشی می‌داند. عاشق این است که جمعه‌ها به چمخاله برود و فریدون فروغی گوش کند. دیشب بعد از پایانِ تورِ رشت‌گردی، حس کردم مردی جوان به من زل زده. سرم را بالا گرفتم. عارف بود! چشم‌هایم گرد و دهانم باز شد! هنسفری را از گوشم درآوردم و او را در آغوش گرفتم. همراه دو نفر از دوستانش بود. نام‌هایشان را یادم نیست، ولی یک
دقیقا وقتی تفاوت ادارات داخل ایران و خارج ایران مشخص میشه که بخوای باهاشون مکاتبه داشته باشی . یعنی چی؟
یعنی اینکه من یک ایمیل فرستادم به یک اداره حارجی و جوابم رو تا دو روز کاری گرفتم (اداره بسیار بزرگتر از اداره داخل ایران بود و اصولا یک هفته یک بار پاسخ میدن) . یک ایمیل هم به یک اداره ایران دادم و نیم ساعت بعد جواب گرفتم!
چه جوابی؟
میزان محدودیت سرور برای دریافت ایمیل جدید پر شده و ایمیل شما وارد سرور نمیشه :)))))))))))))))))))))))))))))))
هرچیز اضافه دیگه
قبلا حقوقمو که میگرفتم
با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو
میگشتیم 
قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم
انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم
تنهایی پیتزا نخورم
روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 
که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 
یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم
به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 
انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق
ندارم تنهایی از چی
همون کسی که میگفت وقت ندارم ببینمت، الان وقت میگذاره، احترام میگذاره.توی کارم موفقیت های خوبی پیداکردم
همیشه میگفتم چطور بقیه انقدر زود دستاورد داشتن ولی من نداشتم؟ تا اینکه دوباره از اول همه ی فایل هارو گوش کردم و دیدم یه سری مطالب رو انگار اصلا باز اولم هست که میشنوم! شروع کردم به انجام دادن نکات دوره ها و خیلی جالب بود که تغییراتش رو دیدمواقعا انجام تمرینات روی کارم اثر گذاشت. روی روابطی که بخاطر شون به این فایل ها پناه آورده بودم اثر گذا
از یک سال و نیم پیش دلم میخواست عکس‌های دخترمو چاپ کنم و تو آلبوم بذارم و پولش جور نمی‌شد البته جور که می‌شد ولی جاهای دیگه خرج می‌شد 
دیروز پول رو گذاشتم خونه مامان که نتونم بهش دست بزنم بعد رفتم آتلیه و کارت ویزیت گرفتم ،امروز احتمالا عکس‌ها رو انتخاب کنم و فردا عصر ببرم برا چاپ 
داره دونه دونه تیک می‌خوره و ذوقیم براش :))
 
میز تحریر رو نمیدونم سفارش بدم براش یا نه ،بهتره صبر کنم اول تخت رو بخرم بیاد بعد طبق مدل و اندازه اون میز تحریز بخر
چند وقت دیگخ سی سالم میشه
استرس گرفتم نمیخوام ترسهام به دهه چهارم ببرم. مثل ترس از زبان! چیزی که سالیان سال من رو متوقف کرده....از طرفی میخوام کارهایی بکنم که همیشه دوست داشتم و نشده
دیروز رفتم کلاس عکاسی و چقدر خوشحال شدم که کاری دارم انجام میدم که دوست داشتم و دارم.
احتمالا یه کلاس انلاین فرانسه هم بنویسم
توی انتاریو
کونم پاره شد
توی بزرگترین شرکت دنیا توی رشته خودم مصاحبه گرفتم
گلوبال دایرکتورها رفرنسم شدن
تا مرحله اخر رفتم
کاره رو almost گرفتم 
بعد به یه دلیل مزخرف نگرفتنم
اینجا از شش تا جابی که اپلای کردم 4 تا مصاحبه گرفتم
امروز اولین مصاحبه م بود
و کاره رو گرفتم.
:)
من به شدت تشویقتون میکنم بیاین بریتیش کلمبیا.
هر کمکی هم بربیاد انجام میدم.
در زندگی، از چیزهای زیادی میترسیدم؛ونگران بودم،تا اینکه..... آنها را تجربه کردم!وحالا ترسی از آنها ندارم!از "تنهایی" میترسیدم، یاد گرفتم؛ "خود را دوست بدارم"!از "شکست" میترسیدم؛ یاد گرفتم؛"تلاش نکردن،یعنی شکست!"!از"نفرت مردم" میترسیدم؛ یاد گرفتم،"بهرحال هر کسی نظری دارد"!از "درد"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"درد کشیدن، برای رشد روح لازم است!"از "سرنوشت"،....میترسیدم؛یاد گرفتم، "من،....توان تغییر آن را دارم"!از "آینده"،....میترسیدم؛ یاد گرفتم،"میتوان، آین
رار نیست چیزی درست بشه ، قرار نیست حبیب کاف و یا دکتر رفسنجن کاری کنه و یا خودم کاری کنم فقط قراره از این ویزای که خدا بهم داده با هدف های که دارم پول بیارم و بجنگ درد برم و توی این جنگ شکست ش بدم و لذت ببرم همین و کم کنم حبیب کاف هم به هدف هاش برسه چون شاید اون هم دردهای رو همراه ش داشته باشه که من نمیدونم . بهرحال همه چیز با درد همراه دردی که قصد داره هر شادی و لذتی رو بر من زهر مار کنه و منی که تصمیمم گرفتم از این به بعد نذارم این اتفاق بیفته .
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم....
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه 
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت ...یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشه..و یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی....
خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توان قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توانش قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
سلام
یه برنامه سفر برای خودم جور میکنم. مهرماه که هوا خنک تر میشه. میرم مشهد. خلوت تر هم هست. 
دارم تمرکز می کنم. مقاله میخونه. یادداشت بر میدارم.
یه رژیم سخت هم گرفتم. بدون قند و نشاسته و .. یعنی کلا شیرینی و شکلات و نون و برنج و ماکارونی و ... نمیخورم.
بیشتر دارم تمرین اراده می کنم. این چند روز که خیلی خوب خودم را کنترل کردم.
کلا از اینکه تصمیم بگیرم و همه تلاشم را انجام بدم لذت ببرم. 
این یکی از ویژگی های شخصیتی خوب منه.
باز هم میخوام تصمیم بگیرم و ت
خب میبینی که ساعت چهاره و منم بیدار شدم. امروز قطعا حتما میرم عکاسی. تا چهار عصر وقت دارم کارو ریلکس انجام بدم کتابمو بخونم زبانمو جلو ببرم. درسته هنوز یه خورده گرفتم اما راه میفتم. البته بعد عکاسیم زمان دارم. امشب خونه بابابزرگمم مراسم. اما من نمیرم. مهام البته. پس تو خونه تنهاییم. البته این چند وقت که کلا تنهاییم :/ خب میشه هم ازش استفاده کرد. بیخیال بهتره برم. ببین امروزو چه میکنم. کاش خوب باشم. 
دوباره بغض روی گلویم سنگینی می‌کند... خب دلم تنگ است راستش اما نمی دانم برای که شاید بیشتر دلم بیشتر از آنکه تنگ کسی باشد تنگ چیزی‌ست و همان دوست داشته شدن... درد می‌پیچد توی گلویم و مری به معده و دل و روده‌هایم می‌رسد و پخش می‌شود.. درد مثل خون است به همه‌ی اجزا سرک می‌کشد..‌ مخاطب جهانم را از دست داده‌ام و راستش باید بمذیرم که اساسا جهانم همین پیله‌ی تنگ و تاریک و بی‌رفت و آمد است. باید پناه ببرم به کدوئین دیگری و زندگی را از سر بگیرم و راس
امروز را مرخصی گرفتم که خونه تکونی را جلو ببرم. تا ساعت ۱۲ خوب پیش رفتم ولی کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم سمت ظروف قدیمی!!!! نمیدونم چطور شد ولی ۱۱- ۱۲ کاسه و یک بشقاب چینی پودر شد!!! خیلی شوکه شدیم.. من و میم خیلی ناراحت شدیم. عذاب وجدان داره نابودم میکنه..کاش مادربزرگ از این کاسه ها داشته باشه و بهمون میداد
 
عملا سر شدم و قورمه سبزی خوشمزه به دلم ننشست
 
قضا بلا بوده ولی یادگاری بود و کاش وسیله خودم جاش آسیب میدید!!!
خدایا شکرت. الهی ضرر به جون نیاد.
سلام
دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب روز
و یاد گرفتم که دیگر هیچوقت به خودم هیچ قولی ندهم...یاد گرفتم که هیچوقت آرزویی  نکنم و آرزویی نداشته باشم...یاد گرفتم که گاهی باید از چیزهایی که ترس ندارند ترسید....یاد گرفتم که بگذارم هر چیزی خودش اتفاق بیوفتد...
+آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد...کاش می آمد و از دور تماشا میکرد...
"عصمت بخارایی"
انگار استادم که تازه برگشته ، یک هفته بیشتر نمیمونه و دوباره باید برگرده :( ای خدا چرا ؟ خوب من پایان ناممو خودم تنها نمیشه پیش ببرم که :(
دیشب واسه مینا سورپرایز تولدشو گرفتیم با دوستاش ولی انقدر ضایع بازی های تابلو دراوردیم که فهمید ، ولی به نظرم بهش خوش گذشت :) واسش یه دونه از اون گوی های شیشه ای که داخلش یه پسر و دختر نشستن و رو سرشون پولک میریزه گرفتم :) دیگه وسعم در همین حد بود اگه سال دیگه زنده باشم دوباره براش تولد میگیرم :)
واسه پایان نامم
سلام
دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب روز
سلااااام چطورید؟
-اگه میبینید اینجوری سلام میکنم چونکه جدیدا فن صدف بیوتی شدم، چقدر این بشر انرژی مثبت داره و چقدر خوشم میاد به آدمایی که مسخرش میکنن اهمیتی نمیده و کلا خیلی باهاش حال میکنم دیگههه
- اینروز ها بطور جدی دارم قلاب بافی یاد میگیرم و چقدررر هم ازش لذت میبرم، یه می نی تاپ برای خواهرم بافتم، دو تا سبد بافتم، و چندین تا تمرین داشتم و دوست دارم همینجوری برم جلو و بیشتر ازش لذت ببرم. اگه مثل من قلاب بافی دوست دارید و بلد نیستید چطور نقش
     امروز جمعه است و آقای باشخصیت، قرار بود امروز و کلی روز دیگه توی تعطیلات عید رو به امور جدی زندگی در خارج از خونه بپردازه. دیشب که برنامه ای ریختیم تا متوجه بشم چه روزها و ساعاتی رو باید تنهایی گل پسر رو سرگرم کنم، خیلی مضطرب و در پی احساس عجز در کنترل شرایط، خشمگین و عصبانی شدم.
     شروع کردم به چند نفری زنگ زدن که برم پیششون و جمعه رو با اونها سر کنم. ولی خوشبختانه موفق نشدم. یکهو به سرم زد که من نباید لنگ دیگران باشم؛ بهتره آمار خونه های
خونمون رو تحویل گرفتیم 
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 
یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 
کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 
اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشک
امروز به وبلاگ سر زدم و متوجه شدم که حدود ده ماهه که اینجا نیومدم!
تصمیم گرفتم وبلاگ رو با عکسی که دو سال پیش گرفتم به روز کنم.
این عکس رو تو محوطه دانشگاه تربیت مدرس گرفتم و برام تداعی گر ساختن در تاریکی و به دور از هیاهو و شلوغی های روزمره بود.
 
قتل میدان کاج را که همه یادتان هست؟ خیلی مایه‌ی تفریح و سرگرمی شد. دو نفر ریختد وسط میدان همدیگر را زدند. حتی یکیشان کشته شد! بعد از آن روز به این فکر افتادم که همیشه یک مشت تخمه توی جیبم برای این روزها داشته باشم. لذت نمایش را دو چندان می‌کند. البته خداروشکر تلفن همراه داشتم. فیلم هم گرفتم ببرم نشان فامیل دهم. یکی گفت آقا زنگ بزن پلیس. گفتم "به ما چه". خودشان می‌دانند. تازه به پلیس هم زنگ زدند آمد، آن یکی را پیدا نکردم که بهش بگویم دیدی اتفاقاً ن
امروز روز آخر خونه موندنم و کلا حالت گذارطور بود و این موقع ها رو دوست ندارم. جنگل رفتیم، قشنگ بود، کباب خوردیم، کلی عکس گرفتیم و امیرعلی همش میگفت چرا میری. اون جایی که غذا خوردیم یه تاب دونفره داشت که با امیرعلی سوار شدیم. تابش روی بلندی بود و وقتی بلند تاب میخوردی انگار میرفتی توی کوه. امیرعلی اولش میترسید، من سوار شدم و گفتم هلم بده، بعدش به شرطی سوار شد که من دستامو مثل نگهبان دورش حلقه کنم. بعدش بدون دستای من هم تونست و به قول خودش به ترسش
سوم مرداد 1398 نیز به اتمام رسید 
دیروز یاد گرفتم که صورت مساله تمام مساله نیست
یاد گرفتم نباید خیلی زود خسته شد و دست کشید
باید بیشتر تلاش کرد و نشدن و نتوانستن را دور ریخت
یاد گرفتم گاهی به جای بحث و جدل بهتر است که عبور کنیم و 
بیشتر مراقب ذهن و اندیشه مان باشیم
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهشدیشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد  :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و..
نبودی جاش یهو بندازتت دور و..  (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :|  )
.
.
دیشب
دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه می‌داشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته «چرا اصرار داری معصومیت از دست رفته‌ت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: «چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمی‌کشید بیرون؟؟ چرا خیال می‌کنید باید به شما مغز 
" راز 120 میلیاردی "
یادمه همیشه میگفتن امروز کتابی بنویسید تا در آینده با نگاه کردنش لذت ببرید. منم سعی کردم حرف هایی رو داخل این کتاب بنویسم که هر روز دارم زندگیشون می کنم و وقتی در آینده نگاشون میکنم ازش لذت ببرم این کتاب برای من مثل یه فرمول ریاضی یا فیزیک میمونه! خیلی از این فرمول ها بهمون یاد دادن و ما هم خیلی از این فرمول هارو اثبات کردیم یا باهاشون تونستیم یه چیزی بسازیم یا بدست بیاریم. اما اینجا دیگه فرمول ریاضی و فیزیک نیست...فرمول زندگ
متن ترانه امیرعباس گلاب به نام عرفان

ابری شدن را آسان گرفتمباران گرفتو پایان گرفتمدر اوج اندوه در عمق دردمحال و هوای عرفان گرفتمبی معرفت ها آسوده باشید از بودن او ایمان گرفتمسر میدهم من بر پای این عشق از بس کنارش سامان گرفتمبا هر گناهی بی وقفه از او فرصت برای جبران گرفتماز هر که جز او خیری ندیدم هرچه دویدم کمتر رسیدمقربان او که نازی ندارد با من خیال بازی نداردقربان او که زیباترین ست قلبم کنارش رازی نداردقربان او که نازی ندارد با من خیال با
بسم الله الرحمن الرحیم
+خواب خیلی بدی می دیدم..شبی که با ناراحتی خوابیدم!
وسط یه قلعه تو‌محاصره زامبیا!
داخل یه اتاق مورد حمله سه تا عنکبوت قرار گرفتم!
تهشم وقتی میخواستم شیر آب رو باز کنم تا جای نیش عنکبوت رو آب بگیرم به جای آب پاهای چسبون یه هشتپای زنده بیرون افتاد! افتضاح بود...
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 
 
به
سلام
من دانشجوی کارشناسی ارشد یه رشته ی مهندسی و همزمان شاغل توی رشته خودم با حقوقی در حد ۲ تومن هستم. راستش از وقتی که وارد دانشگاه دوره ارشد شدم از یکی از هم‌کلاسی های خانم خیلی خوشم اومده، ایشون دختر با حجب و حیایی هستن و من یه جورایی شیفته ایشون شدم.
اما وقتی بخوام منطقی به قضیه نگاه کنم واقعا الان شرایط ازدواج رو ندارم (بنا بر شرایط اقتصادی و‌ سربازی و...)، از طرفی دلم میگه که برم بهش بگم (که واقعا خجالت هم میکشم) اما منطقم میگه احمق بی خیال
 بازم کاکتوس:/
همیشه تصمیمات مهم زندگی تنها گرفتم،بعد که از انتخاب خودم راضی بودم یک هدیه واسه تشکر از بودن خودم برای خودم فرستادم....از یک یادداشت که آخر شب گذاشتم روی موبایل که صبح ببینم تا نامه فدایت شوم و دسته گل(خودشیفته نیستم فقط یاد گرفتم تنهایی هام با خودم پر کنم همین)
    تنها همدم غصه هام گل های داخل گلدون اتاقم هستن....تمام حرف هام میشنون خیلی خوبن خیییییییلی وسط حرفم نمیبرن و بگن تمومش کن کلافه ام کردی چقدر غصه چیزهای کوچیک میخوری!! ق
بعید میدونم کسی فیلم سینمایی 2006 Pursuit of Happiness رو ندیده باشه.این فیلم ماجرای مردی به نام ریچارد گاردنر رو به تصویر می کشه که برای رسیدن به خوشبختی سختی های زیادی رو تحمل می کنه.امروز این فیلم رو دانلود کردم و برای بار دوم بعد از سال ها تماشا کردم که خیلی بهم چسبید.
خودم الان شدیدا در جست و جوی خوشبختی هستم ولی شاید از این فیلم باید یاد بگیرم که واقعا به دنبال خوشبختی بودن یعنی چی؟!!!
من هم یه آدم مثل Will Smith !!!!
من همه نقشه هام رو کشیدم.مو لای درزش نمی
سلام به تمام دوستان 
دختری ۱۸ ساله هستم که چند وقت پیش گواهینامه ام رو گرفتم. از نظر خودم و مامانم و دو تا مربی آموزشگاه دست فرمونم خوبه. مربیم میگفت: زود یاد میگیری.
بابام اینجا نیست، تا حالا ۲ ، ۳ بار ماشین رو بدون بابام بردم بیرون همراه مامانم و خواهرم و مادر بزرگم (هیچ کدوم شون گواهینامه ندارند). دفعه اول که ۵ دقیقه رفتم بیرون. دفعه دوم که تو شهر خودمون، حدود نیم ساعت تاب خوردیم(سر شب بود). دفعه سوم هم رفتیم خونه خاله م‌ و آخر سر هم که از مهم
سمستر اول دانشگاه استاد هنر به ما مستندی در مورد زندگی انسل آدمز (Ansel Adams) نشان داد. در مستند میگفت انسل در نوجوانی روزانه حداقل ۶ ساعت پیانو تمرین میکرد. مهم‌ترین چیزی که از آن صنف خسته‌کننده و خوابآور یاد گرفتم از همین ده ثانیه‌ی آن مستند بود:
۱. باید زندگیم را وقف کاری کنم که بتوانم روزانه حداقل ۶ ساعت برایش وقت بگذارم و هنوز ازش لذت ببرم.
۲. باید پشتکار ِ۶ ساعت روی یک موضوع کار کردن را داشته باشم.
نکته‌ی دیگری هم در مستند بود. مستند در مورد
دیشب آخرین نفر بودم که کارم توی آزمایشگاه تموم شد
تا اینجاش یادمه که لامپ ها رو خاموش کردم ولی قفل کردن در!!؟؟
اصلا یادم نیست...
ساعت 12 نگهبان رفته چک کرده ظاهرا در باز بوده
و از قضا من یه کیف اینجا گذاشتم که فقط واسه کلاس زبان ازش استفاده میکنم
چون همیشه کوله لپ تاپ همراهمه نمیتونم دوتاشو باهم ببرم خوابگاه و بیارم
آقای نگهبان  اومده کیف رو دیده و ظاهرا کل دانشکده رو گشتن دنبال صاحب کیف:|
و چون سرور هم روشن بوده و اینا نمیدونستن همیشه روشنه کلی
خب دوباره سلام...
اینم یکی از محصولات رنگی رنگی که خیلیییی به درد بخوره...
از روزی که تصمیم گرفتم کره ای یاد بگیرم با این که یه دفتر بزرگ برا قواعد و الفبا و لغات داشتم ولی دلم میخواست یه دفترچه کوچولو داشته باشم که بتونم همه جا با خودم ببرم و لغات و نکته های ریزو توش بنویسم...
پس وقتی اینو پیدا کردم دو بال درآورده و پرواز نمودم
دوست دارین صفحاتشو تو استوری براتون نشون بدم؟
تا سوال بازی نکنم کامنت نمیذارین نه؟
چند تا زبان خارجی بلدین؟ (فعلا فقط ر
۱. فهمیدم اون متقاضی که برام نانی میاورد و ازین سکه پارسیانا بم عیدی داد قصد ازدواج داشته .. بنده خدا شکست عشقی خورد:دی [still young]
۲. یه بالم موی L'dora گرفتم [فهمیدم ماسک موشم میتونم با آب رقیق کنم راحت اسپری کنم تو زلف کمندم .. در نتیجه استفادم بیشتر شده ازش و راضی ام] [یاد گرفتم از شیر پاک کنش چون ویتامینس میتونم مث کرم تقویت پوستم استفاده کنم .. دو سه روز که ماساژ دادم جای جوش مهمونی طورم زود کمرنگ شد] + کرم دست health notion ـم گرفتم که جدا از بوی خوبش حسابی
چه قدر این تصویر و مخصوصا آرامشش را دوست دارم ..
. هرچند امسال نتوانستم خیلی از تنهایی ام با دریا لذت ببرم اما خب باز هم همین که پا در آب دریا نهادم برایم کافی بود
چه قدر دوست دارم ساعت ها در این فضا بنشینم تا آنجا که خورشید از فضای بین آبی دریا و آبی آسمان غروب کند و من همچنان محو تماشای نقطه ای باشم که آبی آسمان با آبی دریا گره می خورد ...
خیلی لذت بخش است ساعت هانظاره گر تازش دریا بر بدن نحیف ساحل  باشی ، در حالی آسمان دایما مقابل چشمانت رنگ عوض
امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.
امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احس
شمع‌های لوکسِ خانه تمام شده بودند. چند تایی از این شمع‌های ساده که روی قبر روشن می‌کنند داخل یکی از کشوهای آشپزخانه بود. همه را از جعبه آوردم بیرون. استکان‌های دسته‌دارِ بدونِ استفاده را هم برداشتم. هر یک شمع را گذاشتم داخل یک استکان. یکی یکی روشن‌شان کردم. لباسم را درآوردم. جوراب‌شلواری فیشنِت و دستکشم را دستم کردم. شروع کردم به عکس گرفتن. حوصله‌ی دردسرِ عکاسی با دوربین اصلی گوشی را نداشتم. به همان دوربین سلفی بسنده کردم. تنم، تنِ دیگری
امروز ترم دوم زبان رو کلاس داشتم. صبح ساعت چهار این طورا بیدار شدم اما باز خوابم برد تا هفت که دوباره پاشدم حاضر بشم. با مترو رفتیم. مگه این مها رو بزور با مترو ببری هی میگم من چهار سال این مسیرو اومدم سخت نیکه. برگشتنه با اسنپ برگشتیم. خلاصه که به نظرم درسش خیلی سخت اومد :/ تازه مثلا درس یکو جلو جلو خونده بودم بگذریم باید حیلی تلاش کنمو وقت بذارم دیگه تقریبا یاد گرفتم چجوری باید بخونم زبان رو باید هر هفته بعد هر جلسه حسابی کار کنم. 
یه چیز دیگه م
‏یه بسته خرما گرفتم داخلش زنبور بود 
 
بردم پس بدم 
 
یارو گفت این اصل و خالصه دیگه
 
 
گفتم اون عسله، باید داخل این شتر باشه
.... 
۶ سالگی اولین بار میخواستم تنهایی برم حموم هنوز لخت نشده بودم مامان بزرگم داد زد محمد آب جوش میریزی بسم الله بگو جنا فرار کنن نسوزن
 
 
 
 
 
 
همونجا چنان ریدم تو شلوارم که ۱۲ سالگی تنهایی نمیرفتم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یا لطیف...
 
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشمهنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود را به عطر بفروشمعجب مدار، از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفس های توست که  می جوشمکجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم
منی که آب حیات از لب تو می نوشمبه بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...
همیشه روز معلم که می‌گذرد انگار برای من سکانسی تهیه می‌شود و  تصویر معلم‌هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. من حسرت می‌خورم حسرت اینکه نمی‌دانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر می‌تواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشته‌ا‌ی می‌آورند، می‌توانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب می‌تواند داشته باشد.  اگر به گذشته برمی‌گشتم حتما روزهای معلم نوشته‌ای، کتابی چیزی
برنامه ام برای بعد امتحان این بود که در کنار شروع طرح،زبان بخونم و اگر سرنوشتم سمت اُرتو افتاد ویدیوی جااندازی شکستگی ها و دررفتگی ها و گچ گیری و غیره ببینم و درس بخونم...اما همین الان نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به جای همه ی این کارها اگر از خدا عمری گرفتم به صورت تخصصی و فول تایم با معلم خصوصی پوکر یاد بگیرم:)
دانلود آهنگ ایهام تاب و تب
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * تاب و تب * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , ایهام باشید.
دانلود آهنگ ایهام به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Ehaam called Taab O Tab With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه ایهام به نام تاب و تب
امشب از دیدن منهمه انگشت به دهان میمانندهمه خوب حال مراحال و احوال مرا میدانندگل نیلوفر من آتشی تازه بیا بر پا کن من که در تاب و تبم تو بتاب
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
از خستگی پادرد گرفتم...
هزار تا کار همزمان ریخته بر سرم 
فردا هم امتحان دارم هم تئوری هم مصاحبه برای گرفتن یه قرارداد شخصی 
برای یه قراداد شرکت هم باید بریم اداره کل و دعوا کنیم (همه شرکت ها خخخ)
باید لپ تاپمو ببرم با خودم که همونجا اگه قانع شدیم مدارک  رو تو سامانه بارگزاری کنیم چون فقط تا فردا ساعت دو مهلت داره ....
فردا باید برم برای عشقم بنیامین هتل رزرو کنم 
و همچنین تزریق ژل برای لب 
و همچنین خواهرم فردا عصر عمل داره باید باهاش بدم 
و من نمی
۱. Bonding time [+دلم یچی خفن میخوا] [- ما زن و شوهریم خدایی .. مغزامون عین همه:دی♥]
۲. آرایشگاه رفتم شلیل شدم .. ازین بافت کف سریا زدم + سرم موی دوفاز cerita گرفتم [الکتریسیته مو رو میگیره که موخوره نزنه] + لاک قرررررمز [عاشق ناخونام شدم -_-] + دو تا لباس خانومانه برا خودم گرفتم .. شب شوهری اومد دیدم دوتا ام اون برام کادو گرفته:دی [ماچ ب کلت شوهری:*]
۳. کتلت 
بعید میدونم کسی فیلم سینمایی 2006 Pursuit of Happiness رو ندیده باشه.این فیلم ماجرای مردی به نام ریچارد گاردنر رو به تصویر می کشه که برای رسیدن به خوشبختی سختی های زیادی رو تحمل می کنه.امروز این فیلم رو دانلود کردم و برای بار دوم بعد از سال ها تماشا کردم که خیلی بهم چسبید.
خودم الان شدیدا در جست و جوی خوشبختی هستم ولی شاید از این فیلم باید یاد بگیرم که واقعا به دنبال خوشبختی بودن یعنی چی؟!!!
من هم یه آدم مثل Will Smith !!!! همه ما اگه واقعا بخوایم و تلاش کنیم میت
یک، دو، سه، چهار، پنج، ...هزارویک، هزارودو، هزاروسه، ...
پس چرا تموم نمی‌شی؟
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که چطور می‌شه کسی رو که با سی‌وهفت‌هزارونهصدوپنجاه‌وهشت رابطهٔ مختلف به آدم وصل می‌شه از زندگی بیرون کرد.
نمی‌خوای بری؟
خسته‌م کردی!
از همه ببرم که ولت کنم؟ خوب می‌شه اینجوری؟!
پربازده ترین عیدی که داشتم مربوط میشه به زمانی که سوم راهنمایی بودم. با پاس شدن pre3 رسما وارد تعطیلات شدم. یک روزه تمام خریدهام رو انجام دادم و وقتی خیالم از بابت لباس هام راحت شد، یه برنامه برای خودم نوشتم. اون زمان از معدل ترم اولم راضی نبودم و میدونستم که یه سری از دروس ترم دوم بین مدارس سمپاد هماهنگ برگزار میشه که قطعا سخت تره! از تاریخ و دفاعی گرفته تا فیزیک و شیمی همه رو توی برنامه ام گذاشتم. وقت برای حل تست هم درنظر گرفتم چون المپیاد مرحله
دانلود آهنگ گروه ایهام به نام تب و تاب
دانلود آهنگ بیا و در شهر دل من پادشاهی کن این تو این دل من هر چه تو خواهی کن به نام تب و تاب با صدای گروه ایهام همراه متن ترانه و بهترین کیفیت
متن آهنگ تب و تاب گروه ایهام
♬♬♬
امشب از دیدن من همه انگشت به دهان میمانند همه خوب حال مرا حال و احوال مرا میدانند
گل نیلوفر من آتشی تازه بیا بر پا کن من که در تاب و تبم تو بتابان و شبم زیبا کن
♬♬♬
بیا و در شهر دل من پادشاهی کن این تو این دل من هر چه تو خواهی کن
ای امان
خب امروز اخرین روز سال نود و هفت هست و من به شدت از عملکردم در سال نود و هفت راضی بودم. امتحان زبانم رو انداختم هفده فروردین و فارغ از نتیجه امتحان هر چی که باشه شروع سالم رو میزارم بعد از ۱۷. کل عیدم مرخصی گرفتم تا کمی منسجم تر رو چیزایی که یاد گرفتم تمرکز کنم و برم برای امتحان. اهداف امسال و دستاوردهای سال پیش کاملا مشخصن و میزارم بعد ۱۷ با فکر باز بنویسم.  
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر می
تو خیلی وقته منو تنها گذاشتی 
همون موقع ها که ترسیدم احساس تنهایی کردم حرص خوردم بهانه گرفتم هزار تا انگ بهم نسبت دادی رفته بودی 
دوس داری بهت کاری نداشته باشم گیر ندم عصبی ت نکنم تو شرایط حال حاضر با این روحِ مریض فقط میتونم برم تو غارم و تنها به سرنوشتِ خراب شده م فکر کنم هی بغض کنم هی خودمو بغل کنم تا بتونم روی پای خودم وایسم تا دوباره خوب بشم ولی اینبار سرپایی که به هیچ عشقی اعتقاد نداره. 
 
وقتی بیرونِ غار بهت پناه میارم اینجوری تیکه پاره
خب بعد از اینکه تصمیم گرفتم در لحظه زندگی کنم
و از لحظاتم لذت ببرم با همین دارایی ای که دارم
و کارایی رو که دوست دارم و میتونم انجام بدم رو انجام بدم
Paint ویندوز 7 رو با کردم و  عکسمو نقاشی :))
و لذت بردم کلی :)
چه اهمیتی داره که ویندوزم 32 بیته و کارت گرافیکش خیلی پایینه و قدیمیه
و نمیتونم روش فوتوشاپ و نرم افزارای گرافیکی دیگه نصب کنم
چه اهمیتی داره که وسایل نقاشی خیلی گرون شدن و پول ندارم که بخرم
چه اهمیتی داره که دیروز نرفتم کلاس و خواب موندم
چه ا
سالم
امروز صبح ما درم من را زود تر از همه بیدار کرد ومن هم نشستم سر درس هایم  تادرس هایم را کامل کنم چون قرار است امروز همه باهم برویم سمینار پدرم و پدرم بهما گفت که انجا یک زمین فوتبال دارد
وقتی مشق هایم تمام شد صبحانه یمان راخوردیم وبعد لباس هایمان را پوشیدیم و باماشین رفتیم به ترفی که پدرم انجا سمینار
داشت وقتی رسیدیم به انجا یعنی استخر ایسار من بعد از اشناشدن بامحیط از مادر وپدرم اجازه گرفتم ورفتم در زمینفوتبال چمن  وانجا یک کاور به ما د
سبک مداحی : شور
هزینه: 14 صلوات
ثواب این شعر هدیه می شود به ارواح مطهر شهدا بخصوص شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
جوونم فدات
به فدای یک لحظه نگات
جوونم فدات
به فدای تک تک نوکرات
جونم فدات جونم فدات
 
تنگه دلم
برا حرمت تنگه دلم
سخته خانوم
دوری از تو سخته خانوم
سخته خانوم سخته خانوم
 
دل من سنگه اما باز تنگه
حتی سنگم از دوری تو دلش تنگه
 
منو بخرم
یه شبی کربلا ببرم
منو بخرم
دمشق و سامرا ببرم
منو بخرم
به قصد نوکری ببرم
 
یا رقیه (س) بی بی سه ساله من
یا رق
امروز، رفتیم توی خونه ای در پودنک که مُشتی وسایل رو بیاریم انبار مثل قفسه، کولر، لوله، پله و در یک کلام خرت و پرت! اول صبح دوستم بهم زنگ زده می گه محمّد دستکش من هم بیار. گفتم باشه و دستکش رو گذاشتم توی ماشین و با مهدی به سمت پودنک حرکت کردیم. توی راه فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برای هممون یه دستکش نیاز هست چون هم وسایلا سرد بودن و هم تیز و ممکن بود به دستامون آسیب بزنن. رفتم ابزارفروشی و 3جفت دستکش صنعتیِ دیگه گرفتم. رسیدیم پودنک و یکی از دست
با یه عالمه حس قشنگ اومدم، من امروز خوشحال ترینم، پر از انرژی ام، 25 اسفند 97 من یه تصمیم مهم و خاص گرفتم و امروز یه سالگیشو جشن گرفتم، یه جشن معنوی خیلی باشکوه :)نبات بهت قول میدم 25 اسفند های زیادی رو کنارت بمونم و دوتایی دست تو دست هم جشن بگیریم، دوستت دارم نبات :)تولدت مبارک من :)
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
امروز نیاز خیلی خیلی شدید به برگردودن انرژی خودم داشتم! تصمیم گرفت برم باشگاه! مطمئن نبودم که بین این سرشلوغی ها بتونم ادامه بدم اما ریسکش رو پذیرفتم و رفتم برای یه ماه اسپورت گیم ثبت نام کردم! نیاز داشتم جایی باشم که هیچ کسی نشناسه من رو و جوابگوی هیچ سوالی نباشم! فقط و فقط برقصم و لذت ببرم!
به خاطر همین دور باشگاه کوچه مون رو خط کشیدم و برای اولین بار پام رو گذاشتم تو باشگاهی که پنج دقیقه با خونه فاصله داشت!
این هم بگم که پس لرزه های آنفلوانزا
حکایت زیبای بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
ادامه مطلب
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
با یه آرامش واقعی دارم کار میکنمو از صبح کلی از کتابمو خوندم و جلو بردمش و بعد از مدتها با لذت کتابو دست گرفتم. یعنی انگار تنش داشتم سر کتاب بیچاره خالی میکردم. امروزم شاید یه مقاله بخونم در مورد عکاسی نمیدونم چرا اینقدر لذت میبرم از انجامش تو این روزا. حالو هوای تابستونو دارم. چقدر خوشحالم داره میاد. امروز فقط کتاب نمیخونم میخوام عکس ببینم زبان بخونم فیلم ببینم مقاله بخونم و کتابم جلو ببرم. دلم میخواد حال کنم با زندگیم. که خب حال کردن منم این
از ساعت ۰۵:۱۳ تا ساعت ۰۷:۴۰ توی تخت خواب دراز کشیده بودم و انرژی بلند شدن نداشتم عرض ده دقیقه بلند شدم دوش گرفتم و اسنپ گرفتم دارم میرم شرکت راننده اسنپ از اون راننده تاکسی های واقعی همه چیز رو تحلیل میکنه و میگه اینترنت دیگه وصل نمیشه
توی یکی از جلسات فن بیان ازمون خواستن که علایقمون رو توی 5 دقیقه بنویسیم و من وقتی خودکار دستم گرفتم لب و لوچم شل شد شد هیچی به ذهنم نمیومد و وقتی به بقیه نگاه کردم دیدم یه لحظه خودکاره از حرکت واینمیسته.
چیزی ننوشتم.به نوشته بقیه که گوش دادم دیدم من واقعا خودمو نمیشناسم.رنگ مورد علاقعی ندارم.غذای مورد علاقم مشخص نیست. جای مورد علاقعه ای ندارم.
درصورتی که اونا با تمام جزئیات علایقشونو بلد بودن.
الان به این نتیجه رسیدم وقتی من نمیدونم توی زندگی
2ماهه پیش طلاق گرفتم ومهرم رو بخشیدم پشیمان شدم وکیل گرفتم واسه شکایت مابذل و رجوع به مهریه میخواستم بپرسم آیا تو این دعوا اگه مهریه مو نداد حق گرفتن حکم جلب و بازداشت کردنش میتونم بگیرم یا نه؟ البته وکیلم میگه میگیرم ولی میخوام کامل مطمئن شم ممنون میشم راهنماییم کنین
یکی از دغدغه های اصلی یه فرد عینکی، تمیز بودن شیشه ها، محکم بودن و خوب وایسادن روی صورت هست. تقریبا 8 ساله که عینکی شدم و هنوز که هنوز هست تو انتخاب عینک مشکل دارم. از آخرین باری که عینک خریدم چندماهی می گذره! یادمه وقتی رفتم داخل مغازه به فروشنده گفتم یه عینک می خوام که حسابی محکم باشه چون اصلا مراعات عینک رو نمی کنم.
هیچ وقت نشده که فریم عینک قبلی رو ببرم و بگم آقا این فریم سالم هست و لطفا فقط شیشه هاش رو عوض کنید. وقتی یه عینک نو می گیرم تا چند ر
بسم الله الرحمن الرحیم

امروزمسیرمحل کارم راتاخانه پیاده طی کردم تاراجب موضوعی که رئیس امروزگفت
فکرکنم،واقعیتش یکم سخت اینجورکه رئیس  میخواست
فکرکن 6ساعت بایدبیشترازهرروزمیموندیم باورش برام خیلی سخت بود

هروزمنتظربودم تاساعت کاریم تمام بشه زودبه خانه برم ودخترشیرین زبونم عسل
وببینم ،حالاباید6ساعت دیرتربه خانه میرفتم واین برام خیلی

زجرآوربود.دراین صورت وقتی به خانه میرسیدم که عسل باباخواب بود.

حالا بایدچیکارکنم تحملش برام خیلی سخت
همین الان محاسبه کردنِ دقیق طلارو یاد گرفتم ...
حس نیوتون و دارم 
خوشحالم ...
پارسال سرویس عروسیم و گرفتم دو ملیون و هفتصد 
امسال یکم پس انداز داشتم رفتم باهاش طلا بگیرم با اون پول میشد یه انگشتر خرید:)
میترسم سال بعد انگشترم نشه باهاش خرید:)
ومن همچنان به طلاهایی فکر میکنم که مفت مفت فروختنم....
دلم میخواد فردا جلوی طلا فروشی ماشین حسابم و درارم بگم برادر من این درسته نه اون قیمتی که شما میزنی:)
همیشه وقتی میرفتم طلا فروشی حس میکردم سرم کلاه میذا
بسم الله الرحمن الرحیم
+ مشغول آماده کردن بیمار برای گرفتن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نوارقلب بودم که بلند داد زد! 
یجوری سرم داد که از ترس دو قدم عقب رفتم! 
گریه م گرفته بود! اشک پشت چشمم جمع شده بود،همونجوری بی حرکت واستاده بودم که پدرش با شرمندگی و مظلومیت تمام بهم گفت من معذرت میخوام واقعا شرمنده ام! ببخشید دخترم
گفتم اشکالی نداره حاجاقا!میدونم اون الان متوجه حرفاش نیست! 
نگهبان رو که جلوی در اتاق بود صدا زدم بیا
زندگی کسالت بار شده - همونطور که در پست  یاران دبیرستانی عرض کرده بودم - از همین رو گفتم یه تحولی توی زندگیم ایجاد کنم و تصمیم گرفتم friends رو شروع کنم بلکه بشوره و ببره این روزا رو. به قول پوریا sitcom باید جزئی از زندگیت باشه نباید از زندگیت حذفش کنی...friends یا بهترین سریال زندگیته یا یکی از بهترین ها هست به طوری که میشه گفت بی همگان به سر شود بدون فرندز نمیشود! ولی خب دلیل اصلی برای دیدن فرندز اینه که تازگی سر هرچیزی استرس میگیرم و این نمیزاره مث آد
من 4 سال هست که دارم کار میکنم
کارهای مرتبط با رشته م ولی مختلف ...
پارسال داشتم به این فک میکردم که حیف شده و چند تا شاخه رو عوض کردم و چیزایی یاد گرفتم که واقعا هیچوقت به کارم نمیان.
الان یه چیزایی رو متوجه شدم که هر چیزی که یاد بگیریم در نهایت یه روزی به ما کمک میکنه
الان هم دارم از اندوخته هایی استفاده می کنم که قبلا یاد گرفتم و یه زمانی حس میکردم به دردم نمیخورن
 
 
 چیزی که الان دارم میگم شاید عمومیت نداشته باشه و هرجایی یا هر محله ای شرایط خودش را داشته باشه اما من بی سر و صداترین و بی روح ترین محرم زندگی ام تا الان را دیدم و تجربه کردم.
نمی دانم دلیلش چی بود ؟؟
مربوط به گرانی ها و سنگین شدن مخارج بود ؟؟ یا خدای نکرده زبانم لال بی تفاوت شدن مردم ؟؟
شاید هم ...
به هرحال این محرمی نبود که هر سال می آمد و می دیدم.
ظهر عاشورا آمد و من نفهمیدم که ظهر شده !!
ظهر تاسوعا رفتم مسجد محلمان که همیشه تو دهه محرم برنامه ه
نیاز دارم الان با "دوستای واقعیم" تو محوطه بیرون خوابگاه باشم و از شب لذت ببرم.
کیم با گیتارش برامون بعد از مدت ها there is nothing holding me back بزنه و ما باهاش بخونیم و اون وسطا هم آب طالبی بخوریم.
پ.ن:اولین شب دلتنگی :) ب فاز دوم وارد میشویم!
با ن خردمند را به سمت کافه پیاده می‎رفتیم و از نوشتن حرف می‎زدیم. از این می‎گفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم می‎کند. که آدم به مرحله‎ای می‎رسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب می‎کنیم. توی همین حرف‎ها بودیم که ن یک‎مرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمی‎خواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد می‎خواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود،
امروز اولش حالم خیلی بد شد یهو در حدی که تصمیم گرفتم کلاس نرم اما خب چون فشرده است به اندازه ی دو جلسه عقب میموندم آخرین لحظه تصمیم گرفتم برم البته حاضر شده بودم قبلش ها. 
و خوب شد که رفتم خیلی درسش سخت بود. دیکته هم داشتیم. دیکته امو شدم هیجده. کلا همش هیجده میشم چرا بیست نمیشم خب ؟!
خیلی مهم نیست. دیگه تا رسیدیم خونه و نهار خوردیم الان شد. 
الانم که مامان بابام بحسشون شد:دی
خیلی خسته ام امروز از صبح یهو حالم بد شد تا الان رو به بیهوشیم. احتمالا ی
توی یک هفته ای که اینترنت قطع بوده سه تا کتاب "جوندار" خوندم. بسیار راضیم.
 
به شدت خوابم میاد چون دیشب اصلا خوب نخوابیدم و تا صبح از هر دری حرف زدیم با هم، از چاقی و تناسب اندام گرفته تا عادت هایی که وقتی ترکشون می کنی، معجزه رو می بینی. وقتی به خودم اومدم  هلال ماه از لای پنجره ی اتاقم معلوم شده بود و قلبم رو لبریز از عشق و امید کرد. ازش عکس گرفتم، هرچند لازم نیست براش بفرستم چون اون هم همزمان داشت به ماه نگاه می کرد. بعدش وقت کنده شدن از رخت خواب
عرضم به حضورتون که من تصمیم گرفتم برم همون حسابداری، رفتم از مدرسه مدارکمو گرفتم،کپی گرفتم و همه کارارو کردم، رفتم کافی نت که ثبت نام کنم،هرچقدر تلاش می‌کردیم وارد شیم نمیشد،بعد یهو اقاهه گفت میخوای کد ورودی بهمنم بزنیم؟ شاید وارد شد، گفتم باشه بزن چون مطمعن بودم ورودی مهرم.
و بله درست حدس زدید، خاک بر سرم شد رفت،ورودی بهمنم
گفتم اقا نمیخواد ثبت نام کنی مدارک منو بده من برم فقط،اخه آدم با هر عقلی بخواد فکر کنه وقتی ورودی بهمن باشم چه کاریه
صفحه ۲۶۵ کتاب «ضدخاطرات» بودم که کتاب را بستم و تصمیم گرفتم رهایش کنم.
من از نصفه خواندن متنفرم.
ولی الان زمان مناسب خواندنش نبود. 
در عوض کتاب جدیدی را شروع کردم به نام «خاله تولا» 
آنی به صفحه ۴۴ رسیدم و تصمیم گرفتم این پست را ارسال کنم.
به خودم‌ قول داده ام تمامش کنم
همین امشب
به وقت ۰۴:۱۶
چند وقت پیش خواهرم یه کار اداری داشت .منم همراه خواهرم رفتم
چون کارهای خواهرم خیلی طول می کشید داخل سالن نشستم(چه همراه خوبی :دی)
سالن خیلی شلوغ بود همراها همه داخل سالن روی صندلیا نشسته بودن (چه همراهان خوبی )
بعد از چند دقیقه یه آقای با چمدون اومد داخل سالن .یه نگاهی به همه انداخت و مستقیم اومد بالای سر من و گفت :
میشه این چمدون اینجا باشه و من برم کارهامو انجام بدم؛اخه اجازه نمیدن وسایلم رو داخل ببرم .
مِن مِن کنان گفتم آخه خواهرم الان میاد می
یکی از تاثیرات خوب بیان روی من این بود که یا کتاب ها دوست شدم البته فقط کتب غیر درسی⁦;-)⁩
به خاطر بسته بودن کتابخانه ها این ایام رفتم اشتراک بینهایت برنامه طاقچه گرفتم
یعنی من شب گرفتم، صبحش پیامک آمد از کتابخانه که به خاطر کورونا و... اشتراک بینهایت طاقچه برای شما فعال شده:/
 
+ راستی یه تخم مرغ دیگه هم پیدا شد، علاوه بر قبلیا:)
دیروز تصمیمات مهمی تو زندگیم گرفتم. تصمیم گرفتم انقدر احساسی نباشم یه کم به حرف عقلم گوش بدم هر چی ضربه می خوریم از دلمونه. چی؟ آره قبول دارم هر چی خوشبختی هم هست از آرامش دله ولی باید نقطه تعادل رو پیدا کنیم.
دیشب با عمه اینا و عمو اینا رفتیم پارک شام خوردیم. زن عمو زحمت شام رو کشیده بود. کلی هم بدمینتون و والیبال بازی کردیم. خیلی خوش گذشت اما چشمتون روز بد نبینه. اخرش پام گیر کرد تو چاله وسط چمن و الان مچم به شدت درد می کنه.
امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و ..که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و دا
چه قدر این تصویر و مخصوصا آرامشش را دوست دارم ...
هرچند امسال نتوانستم خیلی از تنهایی ام با دریا لذت ببرم اما خب باز هم همین که پا در آب دریا نهادم برایم کافی بود چه قدر دوست دارم ساعت ها در این فضا بنشینم  و محو تماشای نقطه ای باشم که آبی آسمان با آبی دریا گره می خورد ...
خیلی لذت بخش است ساعت هانظاره گر تازش دریا بر بدن نحیف ساحل  باشی ، در حالی آسمان دایما مقابل چشمانت رنگ عوض می کند. تا آنجا که سیاهی آسمان شب ، بر آبی دریا سایه افکند  .
امسال به
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
پنج‌شنبه‌ها وانت جمع‌آوری بازیافتی‌ها میاد. ما بازیافتی‌های درشت رو جدا می‌کنیم، کوچیک‌ها رو نه؛ و تو حیاط پشت اجاق تک شعله نگهشون می‌داریم. داشتم جمعشون می‌کردم که ببرم دم در، ناگهان سه متر پرت شدم عقب! (شاید هم سه سانتی‌متر ) یه گربه تو کارتن‌های رشته خوابیده بود. غافلگیر شدم، وگرنه گربه که ترس نداره. می‌خواستم کارتن‌ها رو هم ببرم، ولی هرچی بهش گفتم پاشو، پا نشد :| هلش دادم و گفتم پاشو بازم پا نشد :| (خجالتم خوب چیزیه والا!) دیگه منم دل
دو ماه پیش طلاق گرفتم ومهرم را بخشیدم ولی الان پشیمان شدم وکیل گرفتم واسه شکایت مابذل و رجوع به مهریه میخواستم بپرسم آیا تو این دعوا اگه مهریه مو نداد حق گرفتن حکم جلب و بازداشت کردنش میتونم بگیرم یا نه؟ البته وکیلم میگه میگیرم ولی میخوام کامل مطمئن شم ممنون میشم راهنماییم کنین
 
امشب تصمیم گرفتم اگر توهینی شنیدم بخاطر احترام به طرف مقابل و زندگیش و ادامه حیاتش سکوت نکنم و اینبار حرف بزنم !!
امشب تصمیم گرفتم دایه ی مهربانتر از مادر برای هیچکس نباشم !!
امشب تصمیم گرفتم به سکوت چندین و چند ساله ام در مقابل دیگران خاتمه بدم !!
امشب تصمیم گرفتم برای خودم ابتداً احترام قائل بشم تا دیگران به خودشون خدای ناکرده اجازه ندن هر حرفی رو بهم بزنن !!
امشب تصمیم گرفتم برای هیچکی گریه نکنم و چشمانم رو گریان نکنم !!
امشب تصمیم گرفتم باق
اشتباه کردم، ترسیدم نکنه کارها خراب شود فاجعه ای درست شود پس چیزی نگفتم خنده هایم را پنهان کردم نکنه به کسی بر بخورد پس دردها را فرو خوردم دردها عمیقتر شد تا اینکه از همه کناره گرفتم چون نقش دیگران را در اشتباهات نادیده گرفتم وفداکاری های بی موردی در حق دیگران  کردم که اول از همه به خودم لطمه میزد خود را ناقص یافتم چونکه چیزی برای عرضه به دیگران نداشتم بلکه همه چیز را در درونم ریخته بودم پس سکوت کر کننده ای رخ داد که دیگران را اذیت میکرد این س
سلام من دختری سی ساله مجرد
هستم. با توجه به مطالب این سایت تصمیم گرفتم برخی تجربیات شخصی ام و انچه اموخته
ام رو  برای دختران سرزمینم به اشتراک
بگذارم:ازدواج  هدف نیست بلکه
وسیله است برای کمال و رشد آفرینش ... لطفا هدف و وسیله رو جا به جا
نکنید که وقتی ازدواج کردید  اگر خدای
نکرده شکست خوردید به پوچی برسید ... فکر نکنید حالا چون ازدواج کردید به هدف
رسیدید دیگه همه چی حل شد ... قراره شما فقط زندگیتون رو و فردیت تون رو بر حسب
چیزی که طبیعت و فطرت تعری

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها