نتایج جستجو برای عبارت :

دلم کتابخونه میخاد

یاحکیم
بچه هاااا
طاقچه طرح گردونه گذاشته
اگ نرم افزار طاقچه رو دارید که هیچی، اگ ندارید نصب کنین
خیلی خوبه
اینطوریه که یه گردونه رو میچرخونیم، بهمون میگه اون روز چی برنده شدیم
روز اول بوف کور رو بهم هدیه داد (البته ای بوکش رو دیگه)
روز دوم (امروز) سه ماه اشتراک کتابخونه همگانی شو:))

باز هم برای کسانی که ایبوک میخونن البته:)
کتابخونه همگانی طاقچه:
این مدلیه که مثلا ماهی 10 تومن میدید، کتابهایی که تو کتابخونه گذاشتن و میتونین دانلود کنین، بعد از
دلم میخواد یک کتابخونه کوچولو داشته باشم برای خودم ولی این با منطق اقتصادی من جور درنمیاد کتاب بخرم بخونم بزار گوشه کتابخونه! ینی مث یک چیز یکبار مصرف میدونم .بعددد تازه کتاب چقدر گرووونه :( فعلا که یک کتاب درسی میخوام که امروزم نرفتیم بخریم دوباره عقب افتاد :/ خیلی لازمش دارم. لااقل اگه بود میخوندمش کم و بیش ولی نی.
معمولا pdf کتابارو میخونم که لذتی نداره‌ داستان صوتی گوش میدم بدک نیس. نظرتون چیه برم کتابخونه عضو بشم؟ تو کتابخونه ها همه جور کت
صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم ...جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود...
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر ..... فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید...چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی ... تو صدات ا
عکس پایین عکس یکی از روزهای پاییز پارسال بود که میرفتم کتابخونه..الان که نمیرم خیلی خیلی دلتنگ اونجام چون پناهگاه همیشگی من بود ...دلم برای سوفی تلاشگر ..جدی و هدفمند تنگ شده..نباید بذارم این روند ادامه پیدا کنه..روزای خوب تو راهن..مطمئنم
امروز تصمیم داشتم صبح پاشم برم کتابخونه وتاآخرشب تشخیص و فارمابخونم.
س۸بیدارشدم ناهارموگرم کردم خوردم و گرفتم خوابیدم تا دوظهر.
ی قهوه بزنم وسریع برم کتابخونه.
 
عنوان نَرّه همون نداره ی خودمونه به لهجه وتلفظ خوشگل کرمانیها.
ابله داستایوسکی و آبلوموف گنچاروف رو همراه یه کتاب آبکی از جوجو مویز از کتابخونه گرفتم به قصد مرگ کتاب میخونم که فقط فراموش کنم تنها هستم 
و به حد خودکشی عروسک می سازم 
خوبی این تنهایی اینه که باز برگشتم به دوران خوب کتابخونی گذشتم 
ادبیات روسیه هم که واقعا حالم رو خوب میکنه
فقط اینبار احتمالا یه کار بد بکنم و ابلوموف رو به کتابخونه برنگردونم 
و برای مدتی طولانی تمدیدش کنم و پیش خودم نگه دارم 
اخه بعد از دوسال دوباره تو کتابخونه دیدمش قبلا
دیگه کم کم داریم نزدیک میشیم به روزای گندِ هرروز بدبختی کشیدن و گریه کردن و تو سری خوردن:)منم بادکنک دوست دارم:/آقا باید برم کارتمو از کتابخونه بگیرمیه کتابخونه تو بلوار پشتیه خونمون هست.. من شهریور عضو شدم.. بعد یه روز تو آبان رفتم اونجا درس بخونم کارتمم بگیرم.. از شانس من.. کارتم گم شده بود.. حالا همه اونایی که مثلا خردادم عضو شده بودن کارتاشون بودا..من گم شده بودم.. بعد گفتم انیس ترم جدیدش که شروع شد.. امیدم رف.. منم هرروز میرم کتابخونه کارتمم می
مامان اینا همه اش اصرار دارن ک چرا وقتی خونه ساکته نمیشینی تو خونه درس بخونی و اینهمه راه میری تا کتابخونه،من تو کتابخونه ارامش بیشتری دارم حای اگه یک ساعت فقط تو کتابخونه درس بخونم ترجیحش میدم به ۵ساعت تو خونه درس خوندن فقط همین،کیفیت مهمترهپ.نون:چرا فک میکنن من درسم بده؟وقتی متونم با هوشم توی درسام موفق بشم چرا باید اینهمه براش تلاش کنم؟ارزش داره تلاش ولی نمیدونم بعدا پشیمون میشم یا ادمیزاد در هر صورا پشیمون میشه یکی چون همه اش کله اش تو
برای تبدیل کد های پایتون 2 به 3 از یک کتابخونه به اسم lib2to3 استفاده میکنیم.
⚠ توجه:این کتابخونه دارای نقص هایی نیز هست پس در هر جایی ازش استفاده نکنید.بعضی از برنامه ها الگوریتم خاصی دارن پس هرچیزی رو نمیشه تبدیل به 3 کرد.میتونید در کد های ساده ازش استفاده کنید.
ادامه مطلب
برای این کار  از یک کتابخونه به اسم lib2to3 استفاده میکنیم.
⚠ توجه:این کتابخونه دارای نقص هایی نیز هست پس در هر جایی ازش استفاده نکنید.بعضی از برنامه ها الگوریتم خاصی دارن پس هرچیزی رو نمیشه تبدیل به 3 کرد.میتونید در کد های ساده ازش استفاده کنید.
خب اول باید این کتابخونه رو نصب کنیمpip install 2to3
بعد نصب برید تو آدرس فایل پایتونی که میخوایید از پایتون 2 به پایتون 3 تبدیلش کنید و شیفت رو بگیرید راست کلیک رو بزنید و open command window here رو بزنید و سی ام دی براتون
صبح ساعت 5 بلند شم و تا قبل 7 الی 8 یه درسو بخونم 
بعد صبحانه بخورم برم کتابخونه 
بعد واسه ناهار یا یه میان وعده بیام خونه 
بعد ناهار برم کتابخونه 
و تا غروب 
بعدش هم بیام خونه 
یه استراحت و میان وعده و دستگاه و بعدش درس های عمومی ! و ... 
و شب هم بخوابم و صبح ...
اومدم کتابخونه 
مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم
یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/
بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور
کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد
چتونههههه لعنتیا:/
پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه
منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون
خدافظ:)
اولین بار که این فیلمو دیدم تو میزای سمت راست کتابخونه کنار پنجره ... پشت به مدیریت کتابخونه نشسته  بودم و  همش ترس این بود که نکنه در این محیط بسی فرهنگی صحنه ای بسی منشوری هویدا شود و مدیریت یکهو از پس کله ما درآید :|
فیلم خوبیه ... غم انگیز ... ولی خوب... این توصیه عمویی هست که تو چار روز گذشته به تعداد انگشتای دست فیلم دیده ولی نتونسته بگه شما هم ببینید 
امروز دلم رو به دریا زدم و اومدم کتابخونه کارامو بکنم. جاتون خالی خیلییییییییییی خوبه! :)
گلدونم از لب پنجره آوردم کنار خودم. یه کاکتوسم هست دل دل می کنم برم اونم بیارم کنار خودم :)



پ.ن: من سال هاست که از کتابخونه عمومی استفاده میکنم. به خیلی از آدم های اطرافم گفتم که از کتابخونه استفاده کنید و نیازی نیست حتما کتاب بخرید و بخونید. ولی به صراحت می گم صفر درصد به حرفم گوش کردند. :) اما من ناامید نمیشم. بازم به همه میگم برید کتابخونه :) یه موقع هایی هم
خب ما سه تا مثل سه تفنگدار اومدیم کتابخونه. هیشکی هنوز نیومده. عجیب اینجاست با ااین که دیشب دیر خوابیدم اصلا خوابم نمیاد. امروز تا ساعت چهار بیشتر باز نیست. تا اون موقع حتما کتاب بدایة‌ رو تمومش میکنم. از این به بعد بیشتر میام کتابخونه به خصوص تابستون که خلوته. یعنی میشه منم حس مهارو سال دیگه داشته باشم ؟ همین الان نگهبان اومد گفت چرا رفتین تو پسرونه ما رفتیم کسی نبود گفتیم نشونش بدیم :( داستانی شدا. گفت اگه چیزی بشه میکشونتمون حراست :/ کاری نکر
سوم دبستان که بودم، توی کلاسمون یه کتابخونه‌ی کوچیک داشتیم. یک کمد چوبی قدیمی و تقریبا پوسیده که از سال قبل چند تا کتاب خاک خورده و پاره‌ پوره توش جا مونده بود. اول مهر قرار شد هر کدوم از بچه‌ها کتابایی که دارن رو بیارن و کتابها رو شماره‌گذاری کنیم و تو یک دفتری ثبت کنیم و درست مثل کتابخونه‌های واقعی، امانت بگیریم و بخونیم‌شون. خانم مطهری، معلم‌مون، یک جا وسط حرفاش گفته بود:" کتاباتون رو که آوردید، یکی از شماها رو که به نظرم توانایی اش رو
صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه
یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج
حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم
پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه
از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار ا
صبحی دوباره با یکی از دوستان(****) رفتیم که به کتابخونه باغ اکبریه سربزنیم برای اینکه اونجا کتاب با موضوع علوم اجتماعی بیش تر داشت
از قضا نوشته بود از 6مهر تا 20 مهر بسته است ...
کنارش کتابخونه امام رضا بود رفتیم
بپرسیدم از مسئولش که میشه بدون عضویت از بخش سالن مطالعه استفاده کرد گفت : بله 
بعد راه افتادیم سمت خوابگاه تو راه کتابخونه و خوابگاه دانشگاه علوم پزشکی بیرجند هستش هر وقت از کنارش رد میشم دلم انیش میگیره یه چیزی مثل یه بغض ،حسرت و شکست تم
دخترک، شاد و پرانرژی بود، چشمه‌هاش برق می‌زد و نگاهش پر از مهر بود. اومد جلو، می شناختمش و خودم رو به نشناختن زدم، گفت من دریام دوست فاطمه. بعد اون همیشه تو کتابخونه ملی میدیدمش، عین که برگشته بود تو کتابخونه ما رو دید و خندید و گفت داداشت :) بغلش کردی تو اینستا دیدم ... به عین گفتم داداش خودش هم ایران نیست و خیلی دوسش داره. ۱۳ دی سالروز بله برون ما و تو این شلوغی های ایران دریا عروسی کرد. شاد و قشنگ، و نصف عکسهاشم داداشش بود. نوشته بود شوق حضور بر
انتظار نداشتم ولی بابام به مناسبت روزم واسم کیک فوندانت که روش استتوسکوپ بود خرید !
واسه اینکه از دلم دربیاره ! مامانم واسم عطر خرید ! یکی از عطر هایی که قبلا داشتم و تموم شده 
بود و اونم خوشحالم کرد
جدا ذوقشو کردم و میخوام اون شب رو فراموش کنم یا لااقل تو ذهنم کم رنگش کنم
 
چند تا از دوستای مجازی و واقعی روزم رو بهم تبریک گفتن ولی مستر شین نگفت
دلم میخواست اونم تبریک بگه ، یا شایدم چون پارسال بهم تبریک گفته بود توقعم زیاد شده ...
 
مسئول های کتاب
1. فردا با ری ری میریم کتابخونه. و شدیدا خوشحالم که فردا ناهار از خونه نمیبرم و وسوسه خوردن پیتزای پیتزا فروشی کنار کتابخونه تنها چیزیه که صبح وادارم میکنه به بیدار شدن :| همینقدر به درس علاقه دارم :|
2. امروز بعد دو هفته غذای آدمیزادی رسوندم به معدم :| باز الان باید برم برا خودم نود الیت درست کنم که بابام بهش میگه "سوپ" 
3. رفتم که بمونم خونه ننه بزرگ :| رفتم دیدم مرمر نیست، قهوه ای گونه برگشتم.
4. هات چاکلت که درست میکنم گوله گوله میشه :((( دیگه همه خور
دختره دماغشو تازه عمل کرده هرکی قهوه یا نسکافه درست میکنه میاد بهش تذکر میده:/بنظر من اون داره حق الناس میکنه نه اون بنده خداهایی(ازجمله خودم) ک قهوه میخوریم!واضحه! نیست؟! همه بخاطر یه دماغ عملی نباید قهوه بخوریم؟میتونه تو خونه اش درس بخونه کسی مجبورش نکرده!البته قابل ذکره ک جز قوانین کتابخونه اینکه کسی قهوه نخوره ولی خود مسئول کتابخونه هم میخوره:) مسئله ی عمیقا پیچیده ایه:)ولی من بازم قهوه میخورم چون اگه نخورم زنده نمی مونم :) الان ک دارم مین
یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کن
دیشب دیر رسیدم خونهتمام سرمای انتظار تو جونم رخنه کرده بود.بدنم درد میکردشب زود خوابیدم اما صبح بازم خوابم میومد.تا پاشم و کلاس ثبت نام کنم و برم کتابخونه،شد ساعت 1.تا 5 کارم تموم نشد. تخفیف اسنپ داشتم.گفتم جهنم. ماشین میگیرم و میرم.ده دیقه به هشت ماشین گرفتم و تو هوای برفی که سوز میزد، بدون اینکه سرما صورتمو حس کنه، از در کتابخونه اومدم بیرون، سوار ماشین گرم شدم و بیست دیقه بعد، جلو در خونه پیاده شدم.اینو مقایسه میکنم با روزایی که کل پول هرماه
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:
کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پر از کتاب تست مختلف و کتاب های درسی مختلفه.منظورم دوری از ک
سلام  :)
پاورقی وبلاگ رو با عکس یه سری کتابای خیلی قدیمی از کانون‌ پرورش فکری توی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی ، به روز کردم :) بهتون  پیشنهاد میکنم حتما ببینید. قیمت کتابای اون موقع ، نقاشی‌های کتاب‌ها، انتشارات‌های قدیمی، فونت کتاب‌ها، همه و همه خیلی بامزه و خاص اون موقع هستن :)
 وقتی شیش یا هفت ساله بودم، یه روز بابام با کلی کتاب قدیمی اومد خونه و یهو کتابخونه‌ی فسقلیم رو با کتابایی پر کرد که سن بعضی‌هاشون از خودش بیشتر بود. یکی از کتابخونه‌
برگی از دفتر خاطراتم در اسفند 97(یعنی همین چند ماه پیش. ^_^ ):
درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:
کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پ
امروز روز خوبی نبود چون کم کار کردم یه کم از کتاب یه کم زبان یه کم فرانسوی یه کم دفتر استاد... همشون فقط کم. حوصله ام به کار کردن نمیره هم الان. حالم بد شد دوباره خلقم اومده پایین چون تا تقی به توقی میخوره اشکم در میاد. نمیدونم چیکار کنم درست بشه. راستی برای فردا نهار که میرم کتابخونه میخوام غذا درست کنم. بعد از مدتها ماکارانی. شاید از لاک خودم بیام بیرون شایدم سر گرم خودم بشم. بگذریم. 
یه جوش بالای لبم زدم اینقدر درد میکنه که نگو خب دخترم تو که مید
دلم برای گرین گیبلز،خونه ی عزیزی که همیشه در یادم می مونه،تنگ شده.خودم اسمش رو گرین گیبلز گذاشتم.اولش سرسبز نبود ولی اون قدر توش گل و گیاه کاشتم تا این که اون قدر سرسبز شد که الان شش نوع درخت متفاوت و چند نوع گل تویش هست.آخ که خنکای هوای گرین گیبلزم رو چه قدر دوست دارم.گل های پیچ سفیدی که چند سال پیش کاشتم بالاخره اون قدر بزرگ شدن که تموم یکی از پنجره های روبه حیاط رو گرفته.گل پیچ صورتی پررنگ و بنفش هم داشت ولی حیف که خشک شدن.خیلی قشنگ بودن.الان
یادتونه توی پست قبل چی گفتم ؟
حمایت خانواده و ازین حرفا؟
پسشون میگیرم:/
تو چند ساعت گذشته آنچنان با اعصاب و روانم بازی کردن که...!
ای کاش میشد همه چیز رو بذارم و فرار کنم...
گاهی احساس میکنم این همه جنگ اعصاب ارزششو نداره...
باید یه جور تنظیم کنم که ساعاتی که مامان و بابام خونه ن خونه نباشم...
کلا بعد از ظهر تا اخر شب رو بذارم برای درس و برم کتابخونه (یه کتابخونه هست تا 11شب بازه ) البته یه عادتی دارن میگن ما از کجا بدونیم تو کتابخونه درس خوندی:/ یا شاید
رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !
 
1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.
2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.
3-حداقل کمانچه رو بزنم. 
4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 
5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .
6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم
سردمه، نقطه به نقطه بدنم غرق درده، خسته و لِهه، کوفته و داغونه ولی خوشحالم. هندزفریم رسماً مُرده و خب منم با آهنگ سیروان مردم. صبح یادم رفت برم مدرسه! کلاسی بود که باید می رفتم، کتابخونه بودم. ری ری باهاشون حرف زد که بذارن بدون لباس مدرسه برم سر کلاس. 
فکر کنم فقط من این توانایی رو دارم که شب امتحان هندسه ترم برم سینما و مطرب ببینم. سرگرم کننده و البته دردناک بود. هنوزم نمیدونم اسم اون تپلوعه محسن کیاییه یا مصطفی ولی میدونم خیلی احمق اسکل پاتری
هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(
همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و ه
1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پ
بالاخره نمره ها اومد.معدلم عددی شد که فکرشونمیکرد.18.83.خداروشکر که باوجوداون همه سختی تونستم دووم بیارم.اماخلاصه وارثبت کنم مشکلاتموذزطی فرجه هاوامتحانات.
کتابخونه دارو وپزشکی یکدفعه ای اومدن ومارو راه ندادن دانشکدشون..مجبورشدم تنهای تنها صبح برم کتابخونه مرکزی ونزدیک دوازده برسم ب خوابگاه.
درراه بازگشت بودم که سه نفرخفت گیرحمله کردن و چاقوکشیدن که گوشیتوبده.من ازیک طرف نمیخواستم درگیربشم چون اکثرشون حال طبیعی نیستن ممکنه چاقوروفروکن
1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پ
از نظر من، کتاب فقط باید خونده شه. مهم نیست از کتابخونه گرفته باشیش یا خودت بخریش یا یادگاری اِکست باشه (:
کتاب در هر حالت نیازمند خونده شدن و درک شدنه. همین. 
من کتاب میخونم. همیشه. اما کتاب های زیادی ندارم. نه اینکه دلم نخواد کتابخونه م رو هی بزرگتر کنم، نه! سعیمو میکنم بزرگش کنم اما پولش رو ندارم. هروقت پولی دستم برسه بهش اضافه میکنم اما این ب معنی نیست هروقت پول نداشته باشم کتاب هم نخونم. 
قرض میگیرم. در ازاش کتاب هایی ک دارم رو ب بقیه میدم. 
د
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
انگار دارم وسط رمان‌های کمونیستی زندگی می‌کنم.توی روستای دور از پایتخت، وسط طبیعت بکر. بدون دسترسی به اخبار و اطلاعات بیرون، و تنها راه کسب اطلاعم از دنیای بیرون، روزنامه‌های انتخاب‌شده‌ایه که روی میز کتابخونه است. میتونم بعدا داستان بنویسم از این روزهام.
وسط کتابخونه ای ک طبقه همکف دانشکده پزشکیه یه کاج مصنوعی داریم. دلم میخاد برم یه دونه ازین گولی های قرمز شیشه ای ک مال کاج های کریسمسه رو بهش وصل کنم و فرار کنم:)) شاید جنبشم ادامه دار بشه و کلن تزعینش کنن!
پ.ن: میگن نت دانشگاها رو وصل کردن، برای اولین بار دارم لحظه شماری میکنم ک برگردم دانشگاه
1. بازم "آدم گُریز" شدم. 
2. همه فکر میکنن من آدم بده ام، چون مظلوم بازی در نمیارم، چون بخاطر هیچ خری غرورمو نمیشکنم فکر میکنن اون درست میگه و من یه آشغالم. من دوست دارم آشغال باشم تا دورو و مظلوم نما. آشغال بودن بهتره.
3. امروز دو زنگ کامل دستم بی حس شد و با پشم های ریخته به دفترم خیره بودم 
4. دیگه تصمیم گرفتم روزایی که تا 4 مدرسه هستمم برم کتابخونه. حتی حوصله خونه هم ندارم. حوصله اینکه ادمو نمیفهمن. میدونم که قراره دهنم سرویس شه با بعد از ساعتِ 4 کتا
یه میز مخصوص خودم دارم تو هال
کتابامو روش چیدم
هر شب یه تیکه از دو سه تاشون رو میخونم
از اول ماه رمضون تا الان یه مجله و دو تا کتاب تموم کردم.
همینطور ادامه بدم به جاهای خوبی می‌رسم.
اول سال ۹۸ قول دادم کتابای کتابخونه‌م رو تموم کنم تا بتونم کتابای جدید بگیرم.
میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.
شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش امو
+ جلوم تو اتوبوس یه خانومه خیلی خسته بود، داشت گریه می کرد. نزدیک بود منم بزنم زیر گریه که یه پسره خواست پیاده شه، دم ایستگاه راننده وایساد، درو وا کرد خورد تو صورت پسره. خب قطعا گزینه ی دو رو انتخاب کردم :))))))
+ یه خانومه تو کتابخونه هست موهاش مشکیه بعد روشو (فقط سطح روشو) طوسی کرده. بعد موهاش پسرونه تیز تیزیه. شبیه جوجه تیغی شده. بعد مژه هاش کاریده است :| (نمیتونم صفت مفعولی کاشتن رو بسازم :| ) اره خلاصه قیافه متفاوتی داشت. بعد خب خب تو کتابخونه صدا
تقریبا از صبحه تو کتابخونم. وسطش رفتم خوابگاه، ناهار خوردم، نیم ساعتی استراحت کردم و دوش گرفتم. خسته شدم. یه پست جداگانه بعدن در مورد کتابخونه دانشکده مینویسم. هزاران صفحه جزوه مونده. 
دو تا لک چای روی کفشم هست و دلم میخواست نباشه. باید وقت کنم کفشامو تمیز کنم. 
یکی بود، یکی نبود. یکی بود که ته یه چاه خودش رو قایم کرده بود. اون چاه یه کتابخونه بزرگ و بلند بود. بالای چاه یه دایره بود که می‌شد از توش، آسمون شب و روز رو دید. و حقیقت اونجا بود، دنیای واقعی اون بیرون بود. ولی اون شخص نمی‌خواست بره بیرون. همون جا موند. هرروز خودش رو بین داستان‌ها گم کرد. شب‌ها کف زمین می‌خوابید، جایی شبیه قبر که بین خاک‌ها برای خودش کنده بود. سردش بود. پایان.
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه. 
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.
انقدر تابستون زود و شلوغ پلوغ گذشت که میشه گفت اصلا تابستون نبود.
از اولش و امتحانا و ماه رمضون. بعد از اون تا 9 مرداد پروژه. عمل مامانبزرگ و دختردایی جدید. سفر آدمای مختلف به تهران و میزبان و تورلیدر بودن من. بدبختیای خاص خوابگاه. سمینار و صب تا شب کتابخونه رفتن. خونه و رنگ و بنایی. الانم که انتخاب واحده و از شنبه بعد هم کلاسا :|
یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.
برگشت به پسرش گفت:
you should learn english my desar son
(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)
 
پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:
بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!
 
به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)
 
 
قلبم تند تر میزنه. فشار خونم قطعا رفته بالا. درکم از محیط اطراف بیشتر شده و واکنش هام هم سریع تر. دلم بیشتر مسئله میخواد. نمیتونم یه جا بند شم. باید در تکاپو باشم.
 
مسئله ها رو حل کن حل کن حل کن حل کن حل کن حل کن. 
مرسی قهوه. 
مرسی امتحانا. 
مرسی درس.
مرسی کتابخونه. 
آی لاو دیس سیچویشن. 
 مرسی خیلی!
 از وقتی رفتم کتابخونه احساس میکنم خیلی بهتر میخونم! قصدمم اینه تاروز آخر برم .. دیگه ببینیم خدا چی میخواد ...
 
امروز یه دختر اومده بود کتابخونه شبیه زلیخاه بود یه نمهولی نه خداییش قیافش خیلی به دلم نشستمخصوصا فرفریاشعاشق این تیپ موفرفریم نه درشت نه ریز خیلی خوشگل و مرتبولی چه کنم که موهام لختهههههههه لختهههههههههدقیقا باهمین غلظت
 
امروز داشتم به خودم میگفتم میم.الف زندگی بدون دغدغه بدون مشکل نمیشه ، بدون هدف نمیشه ... پس تلاش کن بجنگ با شر
صبح دادگاه ...از ظهر تا ساعت ۶ بعد ظهر درگیر کلانتری و ۱۱۰ بودم .ولی به نتیجه ای که می خواستم رسیدم ..موکل ام خوشحال شد و  خودم هم خیلی حال کردم .بماند به یادگار از کلانتری ۱۳ و اون شهر کوفتی 
پ ن :
خانه پدری را نبینید ...واقعا چرا من این فیلم دیدم !
پ ن کارت کتابخونه را تمدید کردم ..افرین به من 
پ ن ..موضوع رساله ندارم !زبان ...من چرا از تو فراری ام !باهام دوست شو 
 
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
نوجوون ک بودم بهتر بودم دلم برای بلاگفا و افسران تنگ شده،دلم برای کلاس بسکتبال و پیچوندن تایم هنر و موندن تو کتابخونه وکتاب خوندن تنگ شده،دلم برای کتابخونه مدرسه امون و زنگای ناهار تنگ شده،دلم برای پیاده برگشتن از مدرسه و تو راه فلافل و نوشمک خوردن تنگ شده،دلم برای تاترهای زبان و سرودا تنگ شده دلم برای کلاس اقای نوروند و عربی پیشم تنگ شده وقتایی که بعد کلاس با اقای صفوی درمورد عرفان حرف میزدیم تنگ شده، الانم خوبه خیلی چیزا،ولی خوب اون موقع
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم.بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.
 
دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" می‌خواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد
1_ پریروز تولد یکسالگی پسر کوچیکه بود:) میخواستم بیام یه چیزی بنویسم براش که نشد. هفته ی دیگه هم تولد سه سالگی پسر بزرگه هست:) برای پس فردا شب، پنجشنبه شب، مهمون دعوت کردم انشاالله جشن تولد پسرا را بگیریم:))
2_ هر شب که میخوام بخوابم میگم فردا صبح هشت صبح بیام کتابخونه اما باز صبح که میشه اینقدر کارهای ریز ریز هست که تا بجنبم و به اینها برسم باز میشه نه و نیم که کتابخونه ام:( باید جدی بگیرم این یک ساعت و نیم صبح را.
3_ دارم برای تافل میخونم یعنی هدفم ا
دل تنگم و از دل‌تنگی اشک میریزم. وسط کتابخونه. چندین و چند شبه که خواب آشفته می‌بینم‌. نمیتونم. پر از غلطم و نیاز به تنهایی دادم.
کاش به مادرم نگفته بودم. کاش...
دلم میخواد ببینمت و بهت بگم مسئول اشتباهِ من تویی.
می‌ترسم اسیب برسونم به عین. میدونم چقدر دوستم داره‌. من نمیتونم اندازه ای که اون منو دوست داره دوستش داشته باشم. نمیتونم...
1. امروز مدرسه پیچونده شد و فردا نیز. من و این همه خوشبختی محاله :)
2. بابام تو ایستگاهی که حقیقتا سگ پر نمیزنه وایمیسه که برگشتنی راه کتابخونه نترسم :) زیبا نیست بابام؟ بعد تازه سه چهار تا اتوبوس پشت سر هم رسیدن به ایستگاه و من نبودم داخلش. نشسته کلی غصه خورده که لابد من تا رسیدم دم اون ایستگاه ها اتوبوسا رفتن :) عاشقشم :)
3. پسر همسایمون این دفعه عربده نکشید بابت تعطیلی فردا. نگرانشم حقیقتا :) برم بگم عمویی چرا امشب برامون تکنوازی نکردی؟ خوش صدای لن
اقا ما این همه سال رفتیم دانشگاه هیچ وقت خبری نبود تا اینکه بعد شش سال رفتیم امضا فارغ التحصیلیمونو بگیریم  دیدم جلو کتابخونه یه پسر جوونو یه پیرزنه درگیر شدن 
دیگه من داد زدم مشت اول ۱۰۰۰ تومن ولی خب ۱۰۰۰ تومن نمیصرفید براشون
دیگه محل ندادیم رفتیم داخل کتابخونه دیدم مسئول کتاب خونه پس از شنیدن صدای درگیری شتابان در حال دویدن سمت در خروجیه... همین حین چنگیز جلوشو گرفت گفت کجا میری؟ بیا اینا رو امضا کن... گفت ها ... برو همکارم هست 
قبل اینکه جوا
امروز اولین برف بارید. دیدن اولین بارش برف یه حس خاص قشنگی برام داره. بس که هر دفعه با این صحنه خاطرات خوشی داشتم. 
ماشین این روزا تو تعمیرگاهه. از پشت بهمون زدن و سپر داغون شد و با یک برگ بیمه طرف ما باید چند روزی معطل باشیم و هیچ کی جوابگوی این معطلی ما نیست. لابد حقمونه دیگه یکی کوبیده بهمون باید معطل شیم. وقتی ماشین دستم نیست میفهمم چقدر وابستشم و لنگمممم
پریروز بعد اداره رفتم کتابخونه و تا خود ۹ شب موندم اونجا و واقعا مفید بود. برگشتنی هم تن
سقوط بویینگ 707شاید برای خیلیا غیر قابل باور و عجیب باشه یا فکر کنن دروغ میگم
ولی من از هفته قبل کاملا حسش میکردم دقیقا همون احساسی که شب قبل سقوط هواپیمای مینا بارشان داشتم بود
حتی تو گوگل سرچ کردم ببینم خبری شده یا هواپیمایی سقوط کرده که دیدم نه آخرین اتفاق هوایی چن ماه پیش بوده که یه هواپیمای خارجی دچار نقص فنی میشه و فرودگاه شیراز میشینه
تا امروز که خبر بوینگ 707 شنیدم واقعا ناراحت شدم
چن سال پیش برای زلزله هم هنین جوری شده بودم تا بهش فکر م
نشستم تو کتابخونه ی دانشگاه و دارم به این روزا فکر میکنم
کاری ندارم ولی دلم نمیخواد برم خونه مریم
باور این که اشتباه کردی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم
دلم میخواد برم تو چونان دراز بکشم...اما نمیشه اینجا نمیشه دلم میخواد برم تو محوطه قدم بزنم...اما از شلوغی بدم میاد
شارژم موبایلم داره تموم میشه...
کاش میشد برم یه جا کسی کاری به کارم نداشته باشه
خوابیدم تا یک ظهریک پاشدم نهار خوردم دو رفتم کتابخونه تا پنج
تقریبا دو جلسه فیزیو عصب خوندم
کولر روشن بود آی خنک بود آی حال کردم
دیگه پنج کتابخونه تعطیل شد اومدم خوابگاه
جههههننننم واقعی
انقدرم این دختره در رو باز کرد و من بستمش دیگه تستیسش رو نداره بازش کنه الان به باز کردن پنجره بالا سرش اکتفا کرد
آخه صبحم با صدای پر زدن تو فضای تختم بیدار شدم
دختره م بیدار شد فک کرده بود زیر تختم دارم بایه چی ور میرم که صدا داده
من میگفتم پرنده تو اتاقه
اون
از کتابخونه اومدم....
نون و پنیر بهترین انتخاب برای کسی که تا ساعت 10 شب تو کتابخونه با کتابها سروکله می زده است....
یه قطره اشک بخاطر سردرد و خستگیم از چشمم ریخت...
یه قطره اشگ دیگه,بخاطر نبود مادرم,تو این روزای خیلی طاقت فرسا,شدیدا بهش نیاز دارم.....کاش اومدنش اینقدر پرسه نداشت....
رفتم و صورتم رو با مایع شستوشوی صورت شستم....
بعد رفتم زیر گاز رو خاموش کردم.....گل گاوبونم رو داخل لیوان ریختم و اوردم کنار تختم گذاشتم.....
کتابهام رو از کیفم دراوردم که دوبا
خب من اومدم کتابخونه یه گوشه ی دنج باحالم پیدا کردم خیلی خوبه. دارم فلاسفه ی بزرگ نوشتهٔ براین مگی رو میخونمو برای خودم خلاصه مینویسم. تا شب کلی میخونم مطمئنم. افلاطون رو تموم کنم میرم سراغ زبان باید جبران کنم دیروزو. همین فعلا خبر دیگه ای نیست. مهام اومده سپهرم بعد مدرسه اش میاد. من با این جا عشق میکنم. 
پس از نثار فاک های فراوان به وجود بی وجودم پست رو شروع میکنم
تو ریکاوریم.حوصله هیچ احدو ناسی رو ندارم علی رغم اصرار بچه ها واسه بیرون اومدن، من ترجیح میدم تو خونه باشمو کسیو نبینم.فقط مجبورم امروز پاشم برم اون کتابخونه چون دوستم میخواد با دوست پسرش بره بیرون و از اونجایی که مامانش رو دقه زنگ میزنه و حتما باید صدای من بیاد تا خیالش راحت باشه با منه، باید برم همراش.البته اولش میرم مامانش زنگ بزنه صدام بیاد.بعد گفته با من قراره بره سینما.که تو سی
سلام دوستان
تقریبا دو ماه پیش با دوستانم کتابخونه بودیم، دنبال کتابی بودم که نداشتن، آقایی در اون جا شنونده صحبت های ما بود و وارد بحث شد و گفت یکی از دوستاش با ما هم رشته هست و احتمال داره کتاب رو داشته باشه، کمی هم صحبت شدیم البته بیشتر با دوستم صحبت میکرد چون اون بیشتر در این گفتگو شرکت کرد و شنیدم که از ما هم میپرسید که چی خوندن و ... 
از طرفی دنبال آدرس کتابفروشی بودیم که ایشون گفتن بلدن و تا محل که دو سه تا خیابون بالاتر بود با ما همراهی کر
طلاهاتون رو تو خونه نگه ندارید! تو بانکم نذارید! امن‌ترین جای دنیا کتابخونه مدرسه‌ست چون هیچکس هیچوقت اونجا نمیره! کتابخونه یه جای پر از گرد و خاک و کتابای کاهی 40 50 سال پیش و جلد‌های پاره و صفحات کنده‌شده بود. همه اینا دلیل خیلی خوبی شد که معاون پرورشی اجازه بده دو ماه از تابستون رو به بهانه مرتب کردن کتابخونه اونجا بگذرونم! کتابخونه یه چیزی حدود 1500 تا کتاب و قفسه‌هایی با گنجایش حداکثر 500 600 جلد کتاب داشت. معادله ساده بود: 1000 جلد کتاب باید ب
ارسطو در واقع یکی از انعطاف پذیر ترین و بی تعصب ترین فلاسفه بوده که فلسفه را کوششی متوقف نشدنی و مداوم برای رسیدگی به همهٔ پیچیدگی های تجربه های انسانی تلقی میکرده و هرگز از پا نمینشسته و همیشه در جستجوی این بوده که بلکه باز هم راههای بهتر برای کنجانیدن آن پیچیدگی ها در افکارش پیدا کند. 
کتاب فلاسفهٔ بزرگ آشنایی با فلسفهٔ غرب ، براین مگی، عزت الله فولادوند ، نشر خوارزمی
مثلا چی میشد من یکی بودم مثل ارسطو. شایدم بشم کسی چمیدونه! 
تا الان داشتم
دفترچه راهنمای بچه ام رو تا حالا نخونده بودم 
ضبط ماشین رو که بگردم هِ....چ! 
حالا یه مقدار خوندمش 
فکر کنم اولین فرصتی که پیدا کنم باید ببرمش نگاهش بندازن 
 
دارم سعی می کنم اجازه ندم علیرضا بیاد 
البته که وقتی می نویسم برعکس میشه 
ولی خوب بذار حداقل بنویسم که به سرم زد 
 
 
خسی در میقات یک قرن بود از یک ردیف بالای کتابخونه گذاشته بودم تو ردیف شخصی خودم 
برداشتمش گرچه هنوز شروع نکردمش 
 
ممنون نفیسه بخاطر دعوتت :)
واقعا تصور اینکه بخوام بیست سال آیندمو شرح بدم خیلی سخته.... اما تصویری که همیشه تو ذهنم داره اینجوریه: من بیست سال آینده بیوتک قبول شده و تو آلمان درسشو تموم کرده. ولی قرار نیست اونجا بمونه و به احتمال زیاد میره امریکا. علاوه بر کار کردن توی رشته خودش یه کتابخونه بزرگ باز میکنه که پر از گیاهای مختلفه. همینطور یه خونه بزرگ میخره واسه بچه هاییکه بی سرپرستن و جاییو ندارن که شبا بخوابن و کسیو ندارن که بهشون درس بده. اونا
تبلت ۷تومنی بعد آپدیت اندرویدش مثل جی‌ال‌ایکس کار می‌کنه، و واقعا گند کشیده به اعصاب من. عح، عح، عح.
عح.
پ.ن: این ولی بهانه‌ست. کلا منتظر تلنگرم که بغلتم به قهقرای دپرشن.
پ.ن دو: اون وقت‌هایی که اگه تمام دنیا هم تلاش کنن نمی‌تونن قانعت کنن چیز خوبی در وجودت هست و آینده خوبی خواهی داشت و لیاقت اینو داری که اتفاق خوبی بیفته برات. نجمه بازم حالش بد شد، ولی پر از رویاست برای آینده‌ش. برای زندگی‌ش. بدترین چیزی که آدم می‌تونه دچارش بشه سرطان نیست.
چقدر تلخ بود.. کتابو میدیدم میخواستم ازش فرار کنم :(
از کتابخونه امانت گرفته بودم و دوبار تمدید کردم از ی طرف نصفشو که خوندم دیگه نمیخواستم بخونمش و از طرف دیگه نمیخواستم کتاب رو کامل نخونده تحویل بدم ..تو این دو روزه تمومش کردم ..خوب شد کامل خوندمش ..
چقدر گریه کردم برای مرگان و هاجر ..
ولی میدونم ما آدما قدرت تحملمون بالاس ..وقتی چاره ای نداری ، نداری دیگه..
امروز شروع شده. خیلی وقته از ساعت شیش اینطورا بیدارم سریع حاضر شدم با مها برم ازمایش بده ابوریحان. رفتیم گفتن باید پزشک عمومی تایید کنه پزشک عمومی ۹ میومد مها گفت بیخیال بریم شیلا دوباره اسنپ گرفتیم برگشتیم ازمایشو دادو من زنگ زدم بابا اومد دنبالمون. تازه الان میتونم شروع کنم. پیش خودم گفتم برم کتابخونه اما حوصله ام نیومد یعنی خب ترسیدم جایی که میخوامم پر باشه پس بیخیال شدم همین خونه انجام میدم جاش فردا و پس فردا میرم کتابخونه. و شنبه البته.
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
زندگیم شبیه بازی GTA شده. بخش‌های جدیدی از نقشه کشف می‌شوند و جاهای جدیدی را پیدا می‌کنم. امروز با کتابخانه ادبیات آشنا شدم که کتاب‌های سینمایی هم دارد. رایگان است و مثل کتابخانه مدرسه اسلامی هنر ۱۵۰ هزار تومان هزینه ثبت نام نمی‌گیرد. آن قدر تمیز و ساکت و آرام است که آدم مطالعه کردنش می‌آید. دوست دارم بروم و پای پیج اینستایم بنویسم: این رلم با یک کتابخونه پولدار!
امروز داشتم تو کتابخونه به این فکر میکردم واقعا دخترای دور و برم همچین وضعیتی دارن؟! بعد اونوقت پسرا دوس دارن بااین آدما باشن و برن زیر یه سقف!!! تازه عاشقشونم میشن؟! :) بعدش یادم افتاد پسرامونم دست کمی از دخترامون ندارن و به احتمال زیاد بدترن :)
ینی دانشگاه هم دخترا همچین اوضاعی دارن؟! :)
همون بهتر زمین تا آسمون با دخترای هم سن و سالم فرق دارم :) میخوام صد سال سیاه بقیه از من خوششون نیاد☺
مخاطب اکثر دخترا و پسرا بود نه همشون :)
رفتم کتابخونه تشخیص بخونم.یک ساعت خوندم دیدم هوابینهایت خوبه سریع زدم بیرون و ساعت ۴ونیم از میدون تقی آباد حرکت کردم و تاخودخوابگاه پیاده امدم و راس۶رسیدم خوابگاه.
هواانقدرخوبه که انصافا حیفه سینگل باشی
یکی ازدوستای صمیمیم مشکل بدی براش پیش اومده بود چندوقت پیش و من چندتاکلاسوبجاش رفتم.یکی ازاین کلاساکه عملی بودیک دختره ی تازه دانشجوی پی اچ دی شده مسئول تدریسش بود.خیلی اتفاقی حس کردم چ
قدرشخصیت خوبی داره.گرم صحبت شدیم و یباردیگه هم دیدم
خاطره : تور کردن یک کتابخوان
 
تور کردن یک کتابخواناز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،جورابی هم نپوشیده بود؛تا حالا توی محل ندیده بودمش .گفتم باید تورش کنم!!!
دو سه قدم مانده بود تا بهم برسه، که با لبخند سلام کردم. خوبی ؟نگاهم کرد و جواب داد: سلام، بله.گفتم: دوست داری کت
تا ۲۵ تیر روزا به طور mp3 فشرده هستن‌...
اوضاع اینجوریه که:
_درس، درس و درس!
(تو این گرونی ، ۲۱ هزارتومن عضویت کتابخونه رو تمدید کردم...آخه واقعا چخبره؟؟! ...همش هم برای یه ساله و من در طول یکسال ، حداکثر روی هم رفته دو ، سه ماه میرم کتابخونه و از سالن مطالعه استفاده میکنم...خلاصه درصدد این برآمدم که نهایت استفاده رو ببرم...فردای روزیی که این پول گزاف! رو واسه عضویت دادم ، درحالی پا به کتابخونه گذاشتم که یه لیست با ۱۲ عنوان کتاب دستم بود تا امانت بیارم
گفتم بخوابم که خروس خون برم کتابخونه
دیدم خوابم نمیاد
تشر زدم که اگه نخوابی باید پاشی غدد بخونی و به خودم چند دقیقه زمان دادم
زمان گذشت و نخوابیدم
سیم چراغ مطالعه رو چپوندم تو پریز
و الان یه منِ جلسه 7 غدد خونده در خدمت تونه
میخوام دوباره یه فرصت به خودم بدم که بخوابم
اگه اینبارم فرصت سوزی کرد
میشم منی که جلسه 8 رو هم خونده
خدا رو چه دیدی
شاید سر همین لج و لج بازی با خودم
با همین فرمون پیش رفتم و زدم تو گوش هر 8 جلسه
"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم..."آلن دو باتنجستارهایی در باب عشق خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم... هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون... چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس م
خی امروز اولین کلاس دانشگاه بود دانشگاه فرهنگیان 
ساعت 7/30شروع رفتیم سر کلاس استاد اقای وردی بود کلا استاد خوبی بود؛
از این که ما بهترین انتخاب رو کردیم که امدیم فرهنگیان و از این که الان فارغ التحصیل ها بیکارند و کار نیس صحبت کرد تا درس که مبانی فلسفه بودو ما جزوه نوشتیم البته تا جایی که تونستم ادامشو از روی صوتی که صادق گرفت ؛
الان میخوام گوش کنم و بنویسم ؛بعد از ظهر هم که کلاس دارم ساعت 16/30 به امید خدا البته دنبال کار های کتابخونه ام که بتون
مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم.... فکر نمی کنم!
مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!
دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!
بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، ... پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)
+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی «ایمان بیا
دقت کردی امروز اصلا شبیه جمعه نیست؟ جمعه ها یه شکل دیگن بابا. غم عالم رو دل ادم میریزه جمعه. اما امروز نه که غم نباشه یه رگه هایی از سرخوشیم هست. فقط خیلی کما ولی رنگ امروزو عوض کرده. راستی نمیدونی چقدر دلم هوای کتاب خوندن داره. یا کتاب خریدن منتظرم این ماه تموم شه پول تو جیبی بگیرم تندی برم مولی کتاب بنیامین رو بخرم بشینم خودمو خفه کنمو بخونمش یه سره تمومش کنمو باش زندگی کنم. راستی بهت نگفتم که چند روز پیش البومارو نگاه میکردم اولین عکسی که تو
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
یکشنبه عصر ی سر رفتم کتابخونه
خیلی وقت بود هوس کرده بود دوباره کتاب آناکارنینا رو بخونم
تا حالا شاید پنج .. شش بار خوندم این کتاب رو
آنقدر گشتم تا ی جلد اول که امانت نباشه رو پیدا کردم
ی کتاب هم از نیچه گرفتم... مشخصا خیلی سخته خوندنش
ولی خوب سعی خودم رو میکنم بخونم و بفهمم
ادامه مطلب
ری اکت یه کتابخونه یا بهتر بگم یه پلتفرم جاوا اسکریپته که باعث میشه شما بتونید محتویات داخل صفحاتتون رو بصورت زنده بروز رسانی کنید.
 
به چه درد می خوره ؟
خوب فکر کنید سایت بورس رو دارید طراحی می کنید. یا قیمت لحظه ای طلا و دلار رو می خواید توی سایتتون نشون بدید.
 
چه تفاوتی با Ajax داره پس ؟
هیچی ! فقط این خیلی شسته رفته تر شده. دیگه نیاز نیست دیتاها رو جیسون کنید و بفرستید و بگیرید و هندل کنید و اگه ارور داد چیکارش کنید و امنیت انتقال اطلاعات رو چک
به نام او...
بعد چند روز با تنش های عصبی فراوان امروز صب رفتیم ایران مال!
قدم زدیم و کللی تو کتابخونه نشستیم و حرف زدیم از بد و خوب...
حس میکنم خیلی مبهم و پیچیدست همه چیز!
تو یه دوره ای از رندگی قرار گرفتم که قبلا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم انگار.
نهار رو سنسو بودیم با حضور پرافتخار امیر!
و یکسری حرف هایی اون وسط...
هدی و ریحانه اومدن خونم و یه چایی و شیرینی و یکم تنقلات و یه گپ چند ساعته و درگیری ذهنیم تو کل این مدت...
چقدر بده که کم کم درگیری های فکری
الان ساعت دو نصف شبِ.و بالاخره یه کتاب پیدا کردم!
تو کتابخونه‌ی قدیمیمون گشتم و یه کتابی کشف کردم!! که خیلی به نظر کاربردی و خوب میاد.
متاسفانه جلدش کنده شده و اسمش مشخص نیس.اما یه کتاب اشپزی خیلی خوب به نظر میاد که انواع مختلفی از غذاها رو داره.
برای فردا که روز اول خواهد بود،یه غذای نسبتا ساده از توش انتخاب کردم با یه پیش غذای ساده‌تر!
اردور پاته جگر به عنوان غذای اصلی و برانی خیار به عنوان پیش غذا.
اسمشون به نظر لاکچری میاد اما خیلی دستور ساد
امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم
ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها
مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/
واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار
و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی
درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزن
برای رسیدن به هدفام باید بتونم روزانه هشت ساعت درس بخونم، من که نه باشگاه رفتم نه دکتر رفتم نه کلاس زبان ثبت نام کردم نه به اندازه کافی درس میخونم،  پس دارم چه غلطی میکنم دقیقاً؟؟ چرا همش وقت ندارم؟؟ باید یه برنامه جدی و اساسی بریزم، خونه که نمیشه درس خوند، آدم میخوابه همش، کتابخونه دانشکاه خوبه ها اما شبا ترسناک و خلوت میشه مسیرهاش نمیتونم تنهایی برگردم، کتابخونه‌ی حَرَم هم حالم بهم میخوره بسکه ایام کنکور رفتم اونجا، کتابخونه‌ی خامنه‌
بعد از یه مدتی تو سال تحصیلی بیدار می موندم تا یک و دوی شب.
بیشتر اوقات،دقیقا کاری نداشتم.
اما من اتاقی که یه دیوارش پنجره ست و زیرش کتابخونه،یه دیوارش کمدای قهوه ایه،سکوت سکوت سکوته رو ترجیح می دادم به خواب.
می رفتم زیر پتو و از سرما می لرزیدم،چاووشی گوش می دادم.
حتی گاهی وقتا روضه ی حسین.
دروغ میگن روانشناسا؛
فرداش تمرکز داشتم.
شاید از همه ی شما بیشتر.
شب های سرمه ای از همینجا شروع شد.
همون زمانی که از بین باریکه های کرکره موقع چاووشی گوش دادن
چند عکس عاشقانه میبینی
یهو یاد بوی عطرش میوفتی به طوریکه انگار کنارت نشسته
دستاشو تصور میکنی
صداشو
و بوم! تو وارد وادی نابودی شدی
بهش زنگ میزنی صدای بعد از خوابش رو که خیلی دوست داری میشنوی یه مکالمه معمولی رو پیش میبری
و خداحافظی میکنی
و گریه میکنی به اندازه یک ربع یا بیشتر بعد اشکتو پاک میکنی با سردرد مبارزه میکنی میشینی پشت میز کتابخونه و  درس میخونی و حواستو جمع میکنی که حواست جمع باشه :) 
بله تموم شدن در ثانیه نیست 
بله من اینو میدونستم 
بله بالاخره امتحان جهنمی فارماپاتو گوارش رو دادم و باید بگم چیزای خیلی کمی از فارما بلد بودم ولی هر چی بلد بودم اومد:)))) 
دیروز با فاطمه و مهلا رفتیم خرید و خوش گذشت، برای باشگاه لباس گرفتم و یه مرطوب کننده هم برای دستم خریدم. موقع برگشت هم شیک خوردیم که چون هوا بی نهایت سرد بود من که خیلی ازش لذت نبردم ولی تقریبا آخرای شب بود و توی کافه اش فقط ما بودیم و تلوزیون لیسانسه ها نشون میداد و هزاران سال بود که تلوزیون ندیده بودم :)) و جالب بود.
الان دو
1. امروز در نهایت خل بازی و در حالیکه واقعا نمیدونم چرا همچین کردم، سوالای عمومی کنکور رو تصحیح کردم و تا جایی که یادمه خوب بود:)) ادبیات و دینی 72_84 درصد و زبان و عربی 82_87 بشم احتمالا:))
2. فردا کلاس زبان دارم دوباره:)) ^__^ 
3. جوری اتاقم پر کتاب شده و دیگه تو کتابخونه ام جا نمیشه که قشنگ هر  گوشه ی زمین تپه های کتاب رشد کرده:| :))
4. میخوام گوشی بخرم در حد، سه میلیون، سه و پونصد. پیشنهادی ندارید؟:))
5. دلم برا به آفرید تنگ شده:))
+ انقدر اردیبهشت اردیبهشت کردید که اردیبهشت چشم خورد! یا هوا سرده یا داغ و گرم! هوای خل و چل :/ کی دیده تو اردیبهشت برف بباره آخه؟!! کی؟!!
+ هی هر روز می خوام بیام بنویسم هی نمی شه! چرا مولودی های ما اکثرا شبیه عزاداریه؟!
+ چند روز پیش حسنا راجع به یه کتابی تو وبش نوشته بود که داستانش تو کره شمالی اتفاق افتاده بود؛ چند روز بعدشم خودم به صورت اتفاقی مطالبی راجع به کره شمالی خوندم که منو یاد کتابِ "اتاق" انداخت! [آیکون ترس و لرز]
+ با جرات می تونم بگم ترکی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برگ و اندیشه