نتایج جستجو برای عبارت :

هزاران بار آمدم که بنویسم

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
 
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
 
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
 
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
 
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
 
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا س
بسم الله الرحمن الرحیم


بارالها! من ز افعالم پشیمان آمدم
سوی تو با حال زار و چشم گریان آمدم

ناامید از هر امیدم جز امید عفو تو
با صد امید ای امید ناامیدان آمدم

سر به زیر و شرمسار از کرده های زشت خویش
واقفی، خود با چه احوالی پریشان آمدم

نیست جز درگاه تو ما را پناه و ملجایی
ای پناه مستمندان عذرخواهان آمدم

سوخت جانم ز آتش عصیان و نادانی خود
ای کریم، العفو من با قلب سوزان آمدم

سوی تو روی نیاز آورده ام ای بی نیاز
با هزاران فقر بر درگاه سلطان آمدم

گ
به نام "او"
آمدم بنویسم از شنیده هایم...و سکوت چشمانش را شنیدم... آمدم بنویسم از شکست...و شکستم را سال ها پیش باور کرده بودم...آمدم بنویسم از بودن در حیات وحش...و هجوم وحشیانه خاطرات را چشیدم...آمدم بنویسم از کافه مارکوف....و لطافت احساس مرا حیران کرد...آمدم بنویسم از "خودم"...و چقدر این واژه نا آشناست...
"مسافر"
هزاران بار آمدم که بنویسم اما دیدم کار کردن بهتر از نوشتن است
و یا نوشتن زمانی لذت بخش است که کاری کرده باشی و بیایی نتیجه اش را اینجا بنویسی
پی نوشت :
من معمولا لیستی از کارهایی که باید انجام بدم رو روی کاغذ نوشته و روی دیوار نصب میکنم تا بتونم انجامش بدم.
زمانی که این نوشته رو نوشتم ، کاغذ مربوط به وبلاگ نویسی رو جابجا کردم . در اولویت های پایین تر گذاشتم (مثلا زیر تمرین سنتور و زیر برگه مطالعه و ....) دلیلش هم این بود که دارم سعی میکنم اول اهل عم
راست است اگر می گویند: «جابر، میزبانی ست که مهمانانش را طبابت می کند، اما بی آنکه بدانند! و چنان شیرین میزبانی می کند که میهمان، وقتی که برخواست، عاشق شده است...»
این بار دوم است آمدمآمدم و باز مهمانت شدمبخاطر اخلاص عاشقانتمن نیز عاشقت شدم
ادامه مطلب
 
محسن چاوشی باز آمدم
دانلود آهنگ جدید محسن چاوشی به نام باز آمدم
Mohsen Chavoshi - Baz Amadam
ترانه سرا : مولانا ؛ تنظیم، میکس و مستر : محسن چاوشی
+ متن ترانه باز آمدم از محسن چاوشی
بازآمدم بازآمدم / از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر / بهر تو غمخوار آمدم
 

ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
بعد از چند سال نبودن در این مجاز آباد دوباره آمدم
برای خانه تکانی
آمدم تا گرد وخاک ها را از روی این صفحه بردارم
نمیدانم شاید برای شروعی دوباره
شایدم نه
دیگر مثل قدیم تر ها دست و دلم به نوشتن نمیرود
نه که حرف نباشد
چرا هست   خیلی هم هست   پر از درد 
اما...
من برای یکبار دیدن تو هزاران بارگریسته ام،هزاران بار غصه خوردم،هزاران بار ارزو کردمت و هزاران مرتبه ختم گرفته ام وهزاران بار به سجده رفته ام و تا نفس داشتم صدایت زدم و بارهالباس سفید پوش شدم وهفت بار دورت گشته ام وباز ازخواب پریده ام،من بارهاهنگام نمازتوراحس کردم وحس کردم درمقابلم نشسته ای وبارهاخیال کردم انجاکنارت هستم،اماباور کن دلم هوایی شده وبسویت پروازکرده اگرصدایم رامیشنوی تادیرنشده به تمام این خوابهاورویاهاودعاهاوارزوهاوخیال
کتاب عقاید یک دلقکهاینریش بُلمترجم: فاطمه عزتی سوران
زمانی که به شهر بُن رسیدم، هوا تاریک شده بود.
خودم را وادار کردم تا یک سری از اعمال مکانیکی را که
در طول پنج سال رفت و آمدم به این شهر انجام می دادم،
تکرار نکنم. پایین رفتن از پله های ایستگاه قطار،
بالا رفتن از پله ها، زمین گذاشتن ساک سفری،
بیرون آوردن بلیت از داخل جیب کت، برداشتن ساک،
تحویل بلیت، ورود به باجه روزنامه فروشی، خرید روزنامه های عصر،
خروج از باجه و اشاره به یک تاکسی. تقریبا در پ
آمدم غر بزنم به جانِ تابستان، اما دیدم چه فایده دارد؟ نالیدن من که این روزهای طولانی داغِ بی‌حوصله را خلاصه نمی‌کند. با ارادت به همهٔ میوه‌های رنگینش، چه می‌شد اگر ذره‌ای از دلبرانگی هوای پاییز را هم با خود داشت...؟ ابری، سایهٔ خنکی، نم بارانی؟ آخ پاییز، پاییز برگ‌ریز... کاش کسی مرا همین لحظه، به یک نقطهٔ خنک و خوش آب و هوای کشور می‌رساند؛ شرایط سفر اگر مهیا بود. نیست اما. باید گذاشت این تابستان هم، با همهٔ سنگینی‌ و پر زوری‌اش، از بی‌نفس
بار دیگر آمدم پشت درت راهم بده
در زدم گفتم رسیده نوکرت راهم بده
دست خالی آمدم رو برنگردان از گدا
آرزو دارم بمانم در برت راهم بده
من شکستم زیر بار معصیت شرمنده ام
سر به زیر آقا میایم محضرت راهم بده
خاطرت آزرده شد از دست اعمال بدم
گرچه بودم دائما درد سرت راهم بده
مانده ام بی سرپناه و التماست میکنم
امشب آقا جانِ زهرا مادرت راهم بده
دوست دارم من هم آخر در رکابت جان دهم
منجیِ عالم بیا در لشکرت راهم بده
همسفر کن با خودت یک شب مرا تا کربلا
گوشه ای در ص
#کهنه_سربازعشق#اشعار ۹۹
نمی ترسم من از لبان آغشته به باروتتمثل سرباز قدیمیدوست داشتن هایم هنوز بوی جنگ می دهد!
 
از رخت عبوس جنگقدیمی ترم من در عاشقیتنمبوی نفت، آتش و دود می دهددستانم،هزاران ماشه زندگی را چکاندهدر چشمانم،مرگ هزاران نفر همیشه در رقص است!
جنگ کار من نبود،ژنرال ها،هزاران مین کنار قلبم کاشته اندشبها،هنوز هم رژه تانکها می تکاند، آسایش خوابم را...
 
 
و تو؟!و تو همه امید این کهنه‌ سربازی!عشق به تومرا زنده نگه می دارد،لمس تنت در خو
از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.
آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم...
کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله
آمدم بنویسم «ماه‌های متمادی رغبتی و اشتقاقی به سرودن و نوشتن نداشتم ...» ترسیدم بشود آخرین پست وبلاگم! همانطور که یک سال و هفتاد و شش روز از آخرین پست اینستاگرامم می‌گذرد و هنوز پستی را در معرض قضاوت دیگران قرار ندادم!
آمدم بنویسم «چرا نوشتن تا این حد سخت است؟» دیدم باید ترس خوانده شدن و پاسخ نشنیدن اما قضاوت کردن را کنار بگذارم!
دیدم همیشه که نباید منتظر ماند ذهنمان یک متن تحلیلی و ادبی طویل با ردیف واژگان پرطمطراق تحویلمان دهد و گاهی هم با
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند زنان تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم ح
فکر میکنم هر کسی که مینویسه یبار این سوال ازش پرسیده شده.چرا انقدر مینویسی؟خسته نشدی از بس کتاب خوندی؟یکی مثل من که از بچگی هر جا میرفتم یه دفتر سررسید همراهم بود،هی ازم پرسیدن این چیه و توش مینویسی.و هر بار کلی با ذوق براشون از ایده ها و داستانام گفتم،خیلی بهش فکر کردم.
چون نوشتن بخشی از وجود نویسنده است.روح تنوع طلب یا بهتر بگم بی نهایت طلب بعضی آدمها فقط با نوشتن آروم میشه.چون هر چقدر هم که بنویسی هزاران حرف نزده،هزاران داستان ننوشته،هزار
یادم نمی‌رود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار می‌آمدم. یادم نمی‌رود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس می‌کردم. یادم نمی‌رود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمی‌رود که فلوکسیتین اثر نمی‌کرد. پتوی گرم اثر نمی‌کرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمی‌رود که احساس رهاشدگی، بی‌پناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمی‌رود که اشکم نمی‌آمد‌. خالی نمی‌شدم. آغوشی نبود. صدایی که نمی‌گفت آرام باش. گوشی ک
18ساله شدم 
به این سن به اینکه اینجا هستم به اینکه شدم ملینا که باید باشم خوشحالم.با تموم غصه ها غم ها شادی ها و تنهایی ها به اینجا رسیدم.یک سال نه هزاران سال بزرگ تر شدم.هزاران تجربه هزاران آموخته و این منم 
یه دختر 18ساله که قرار کودکی های گذشته رو فراموش کنه.یکم حس تلخیه.اینکه خانوم باشی 
ولی لازم از اینجا به18سالگیم بگم که کور خوندی من همون ملینا قبلی میمونم اصلا هم بزرگ تر نشدم تازه فقط ده سالم شده والااااا 
اخه من و چه به خانوم من تا آب  بای
 
(بغضِ چهل روزه)

برمزارت آمدم زار و پریشانم حسینمیکنم بر قبرِ شش گوشه فدا جانم حسین
.
آمدم از شام تا در بَر بگیرم قبرِ توهمچو شمعی درغَمت سوزان و گریانم حسین
.
آمدم با اَشک شویم قبرِ زیبایِ تو راخانه ام ، کاشانه ام شد بی تو زندانم حسین
.
مانده ام تنها در این دنیا ندارم یاوریکو؟ برادرها شود آرامشِ جانم حسین
.
یادگارِ مادرم پیراهنت آورده اماَرمغانی را جز اینم نیست، اِمکانم حسین
.
ِعطرِ زهرا را گرفته تار و پود پیرَهنبویَمش، دردِ دلم را  گشته در
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 
اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم.
محرم های پیش بیشتر حواسم بود، از روزها قبل از آمدنش، حواسم بود به دیدنی ها، شنیدنی ها، خواندنی ها، خوردنی ها. 
صبح که خبر رفتن مهدی شادمانی را شنیدم و رفتم متن هایش را خواندم نشستم و به حال خودم زار زدم، چقدر خدا دوستش داشت که انقدر طیب و طاهر شده بردش پیش خودش، چقدر نگاهش وسیع شده بود و چه خوب موقعی خودش را رساند به کاروان کسی که عاشقش بود.
به خودم آمدم و دیدم امسال یکدفعه چشم باز کرده ام و دیدم محرم شده، تا همین یک هفته قبلش اصلا از خودم راضی ن
  ای امت ایران در برابر خون هزاران شهید و هزاران مجروح این انقلاب و جنگ تحمیلی مسئول هستید که نگذارید افراد منحرف و ضد انقلاب به این انقلاب که از برکت خون هزاران شهید است ضربه بزنند و شما موظفید که فرزندانتان را به راه راست هدایت کنید و اگر فرزندان ، پدران ، مادران ، برادران و یا خواهرانتان با این گروهکهای آمریکائی همکاری می کنند آنها را تسلیم رژیم جمهوری اسلامی کنید وگرنه مسئولید . #شهید_والامقام #علی_حسین_درعلی ✋ #سلام_به_دوستان_شهداء ✋  
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر بود کنجکاو بودم ببینم چند ساعت تا لحظه تحویل سال باقی مانده. "ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه". لحظه‌ای به خودم آمدم و از ترس به خودم لرزیدم. فقط نیم ساعت به تحویل سال مانده و تو مانده‌ای و سیل این همه کار باقی مانده و ناتمام که روی هم انباشته می‌شوند. یک آن به خودم آمدم و تاریخ نوشته شده کنار ساعت را خواندم: روز یکم فروردین ۱۳۹۹. نفس راحتی کشیدم. ساعت هفت صبح فردا سال تحویل می‌شود نه هفت بعد از ظهر امروز. نمی‌دانم چرا دیگر آ
#اشعار_فروردین۹۹خدا کجاست؟
با ترس و کمی دوری از او پرسیدم:خدا کجاست؟و کرونا گفت:از تو که بنده او هستی می پرسم:تو خود می دانی کجاست؟
کنجکاوهایی ام به من خیره شدهگفتم با خودخدا لابد میان آسمان هاست!خدا میان صفوف مومنان پیشانی گره خوردهمیان کاشیکاری های مسجد اموییایا شایددر خانه ای سیاهکه هر ساله گرداگردش می چرخند هزاران زائریا میان حریم بزرگترین کلیسای جامع شهری مقدسیا باشد پای دیوار ندبه!   
به راستی خدا کجاست؟و کرونا گفت:باز کن چشمانت را!خ
عنوان :  از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
خواننده : کربلایی حمید علیمی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 1.83mb
زمان : 5:18
 
دانلود فایل / download
 
 
متن نوحه :
از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
نروم گر چه بدین تکیه کلامم ببرند
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
برادرم ...
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
با چه اجلال تمام آمدم اینجا با تو
بی تو بنگر به چه اجبار تمامم ببرند
به خداحافظی ات آمدم
3/ رهبر انقلاب: هدف سخنان بی پایه آمریکاییها، تضعیف روحیه عمومی است. آمریکا گرفتار هزاران میلیارد بدهی است و با گذشت چند سال از سیل و طوفان در مناطقی مانند کارولینا نتوانسته مشکلات را جبران کند اما برای تضعیف روحیه ملت ایران، یاوه سرایی میکنند/ حرکت عظیم ملت از ارتش، سپاه و بسیج تا هزاران طلبه و دانشجو برای کمک به سیل زدگان قابل وصف نیست، اما دشمن به مصلحت نمیبیند این عظمت را به زبان بیاورد.
امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.
مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.
مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین ال
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییت‌ها، خبرها، تسلیت‌ها و نفرین‌ها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشک‌هایم را ریخته‌ام و سکوت مرگ‌بار حاکم بر خانه کلافه‌ام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش ن
سلاموقتی آن شب درمانده بیرون آمدم به جزء ماه و ستارگان هیچ کس را در آنجا ندیدم، شاهد من تیر چراغ برق و سوسک سیاه شب گرد بود. از بچگی به من گفته بودند که این سوسک ها کور هستند. همیشه دلم به حالشان می سوخت همانگونه که دلم به حال خودم می سوزد. مثل هر زمانی که پر می شوم از اتفاق ها و از همه چراها، مثل هر وقتی که خالی نمی شوم از این گلایه ها. تو خوب می دانی مغرور نیستم ولی غرور دارم؛ هر بار که آمدم تو را ندیدم، اصلاً هیچ دخلی به چشم های ضعیف و آستیگمات ند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌‌سوختهیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوختدیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زدمحراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوختجانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوختآتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوختیاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوختآمد صدای سوت؛ آب از دستش افتادعباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوختسربند یا زهرای محسن غرق خو
من همان کهنه نفیرم که به پا خاسته ام # صحبت پیر مغان را ز خدا خواسته ام
آتش خفته به خاکستر علم و ادبم # چهره را از بزک و حیله چه پیراسته ام
پله را یک شبه از یک به هزاران نشدم # همچو مغزم که اسیر بدن و پوسته ام
یار ارتشیار بودم در اوان زندگی # شرکت طراح بود و خاطرات بسته ام
قطعه سازی هم پس از آن کار من # اندک اندک طی نمودم با قدم آهسته ام
در غذا وارد شدم با صد هزاران دلخوشی # گرچه اینک از تمام مردمانش خسته ام
گرجی طناز گوید از توان و کار خود # همچو حافظ که
برگی از هزاران
ارتقاء نرخ سواد جوانان به بیش از ۹۸ درصد
نرخ سواد در هر کشور از حاصل تقسیم تعداد افراد در یک بازه سنی مشخص که توانایی خواندن و نوشتن دارند به جمعیت کل کشور به دست می‌آید.
می‌توانید این لوح را از بسته نمایشگاهی برگی از هزاران سایت نو+جوان دریافت کنید.
              
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 

تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 

اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم
سلام
گاهی اوقات آدم باید به خودش انرژی بده.  انرژی مثبت.
منم اومدم اینجا تا به خودم انرژی بدم.  چونکه فردا تولدمه.  مثل همیشه یک دوست خیلی خوب دارم که یک روز زودتر ساعت 8 صبح تولدم را تبریک گفت. واقعاً شگفت زده شدم.  حتی خودم هم به یاد تولدم نبودم. 
اصلاً فکر نمی کردم، امروز کسی باشه و تولدم را تبریک بگه. 
می دونید من 27 اسفند به دنیا اومدم.  یعنی اصلا قرار نبود در این روز به دنیا بیام. نمی دونم چرا در دیدن این دنیا عجله کردم و 12 روز زودتر به دنیا
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
دراز کشیده بودم و ویسش را گوش می‌دادم. به خودم آمدم و چهره‌ام را در صفحه‌ی گوشی دیدم که لبخند می‌زند. حس کردم که دلم برای صدایش تنگ شده بود. بعضی‌ها می‌گویند که زمان همه چیز را حل می‌کند. ولی از نظر من، زمان که تنها کارش گذشتن است! این ما هستیم که عوض می‌شویم. محسن نامجو در سخنرانی «در رد و تمنای نوستالژی» می‌پرسد «چرا زمان خاصیت پاک‌کنندگی ندارد؟» به نظرم سوال به جایی‌ست. ترکش‌های بعضی اتفاقات تا ابد در روان ما باقی می‌ماند. هر از گاهی
یه آتیشی درونم روشن کرده بودی که اصلا برات اهمیتی نداشت چون هدفت روشن کردنِ آتیشه نبود هدفت این بود با اون آتیش منو بذاری کنار.
وقتی دیشب اون اتفاق افتادم و خیلی خیلی اتفاقی مشت نمونه خروارِ من برای خودت افتاد دیدم که چقد الکیه و واقعا اگر هزاران هزاران عکس و فیلم از خوشیِ این مدتت ببینم بازم خودت بیای بگی از دوریِ تو ناراحت شدم دلم میگیره فهمیدم حس درونی تو . 
من میفهممت . هر کس یه جوری میتونه بره شاید این مدل رفتنِ تو رو دوس ندارم چون من رفتن
برگی از هزاران
ایران جزو ۲۰ کشور برتر جهان ازلحاظ طول خطوط ریلی است
۱۷۰ سال از احداث اولین خطوط ریلی در ایران می‌گذرد. مجموع خطوط ریلی در طول ۱۳۰ سال حکومت‌های پیش از انقلاب ۴۶۰۰ کیلومتر بود. این عدد که بدون احتساب خطوط فرعی و عملیاتی است در دوره جمهوری اسلامی به ۸۶۰۰ کیلومتر رسید و رشد نزدیک به دو برابری را نشان می‌دهد.
می‌توانید این لوح را از بسته نمایشگاهی برگی از هزاران سایت نو+جوان دریافت کنید.
           
مرگ من حادثه ای بود که از ساختمان
به زمین تو فرود آمدم و رنگ شدم
ایستادم وسط رابطه ای نامربوط
تو که آرام شدی من به درک جنگ شدم
ارتفاع و سرم و تیرچه تاثیر نداشت
کوچت از کوچه ی ما حس سفر داد به من
رفتی و ، آمدم و ، حادثه ای بود فقط
بر خلاف همه اینبار خبر داد به من
 
«ناصر تهمک»
یکی دو سال میشود که در فکر وب نویسی ام منتها دلایل زیادی سبب شد که داشتن وبلاگ و این صحبت ها موکول شود به امروز و اکنون.
به هر جهت خوشحال هستم از بودن در اینجا :)
فقط‌ آمدم که بگویم سلام :)
عجالتا این سلام و کوتاه نوشت را از من تقبل کنید تا متن ها و قصه های بیشتر و طولانی...
Dr.Ahmad Farokhi Hajiabad, [۲۷.۰۸.۱۹ ۱۹:۱۲][Forwarded from Dr.Ahmad Farokhi Hajiabad]شعر نو با عنوان ترانزیت و تقدیم به راهبانان میهن عزیزمان ایران
ترانزیتواژه ای گمنام
میدانی .راه را برای من ساختند .حتی راهی از ابریشم ،یا همان راه ابریشم .ابریشم چرا ?استحکام یا لطافت ?یا شاید حساسیت ، اهمیت ،من سالها دور تولد یافتم .و با تولدم تو  تازه متولد شدی .او را بتو رساندم.تو را به او .عرب را به عجم .عجم را به ترک .ترک را به فرنگ .با خود آوردم .با خودم بردم .تو نفهمیدی ..من گریستم  ،تا تو خ
مدتی دلتنگی ما فراوان شد  برآن شدیم بازگریم پیج زیبایمان را از کنج عزلت دراوریمکه هرکجا گشتیم مطلوب تر از پیج همایونی مان نیافتیم.و من الله توفیق!__________گویا درنبودمان هم رعیت به پیج مان ورود و خروج داشته!:)________________نوشته ی قبلی مان شعریست بس دلکش ...
حال که تمام شده است
حال که بیرون آمدم از این تکرار تکراری
دلتنگ ابتدایش هستم
آن روزهای سخت
آمدن تو
شروع کار
نفرین هایی به زندگی
اما دلخوش به بودن تو
حتی روزهای رفتنت
حتی روزهای سخت تر
دلتنگم
کاش میشد همیشه در آن حلقه تکرار میماندم...
ای کاش ...
 
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازداما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافی استزمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کنددر زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنیدشاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشدزمان از شما قدرتمندتر استاز یک درخت هزاران چوب کبریت تولید میشوداما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت برای سوزاندن هزاران درخت کافیست
===============
کسانی که شما را دوست دارند حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشته باشند ترکت
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
والمستقرین فی امر الله...
 
برگشته ام به بنده ی خود اعتنا کنی
با یک نگاه، جان مرا مبتلا کنی
 
من مرغ پر شکسته ام و آمدم که باز
از بال زخمی ام گره کور وا کنی
 
ای مُستَقر به امر خدا، آمدم مرا
ثابت قدم به میکده ی هل أتی کنی
 
صد بار یا رضا مددی یا رضا کنم
با آرزوی اینکه مرا هم صدا کنی
 
دل را به هر کسی که سپردم، رهام کرد
غیر از تویی که نیست گمانم رها کنی
 
عمری است ای رئوف، گدایان خسته را
با شاهراه قرب خدا آشنا کنی
 
حالا که قسمتم نشده کربلا روم
روضه بخو
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره می‌کشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق می‌گریست، در گریه رقصیدم. 
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرا
✍استادحاج داو  احمدپور
 بسم الله الرحمن الرحیم من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزی که به دنیا آمدم، پزشک با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه کرد: «با او رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باش
ادامه مطلب
بنام خدا
هزاران سایت :
خیلی مختصر و کوتاه می خواهم مطلبی را بیان کنم :
اگر می خواهید وبلاگ تان مشهور شود و جایگاه خوبی پیدا کند  در سایت  " هزاران سایت "  که نامش را در جعبه ی  "پیوندها" ی  وبلاگ گلاسری آورده ام  ثبت نام کنید .
+
ثبت نام در  این سایت که یک سایت بسیار معتبر و مهم است   و شهرت جهانی دارد  کاملا رایگان می باشد .
+
لطفا روی  نام  سایت   " هزاران سایت"  کلیک کنید تا وارد سایت شوید . بعد نام و ادرس و مشخصات وبلاگ تان را وارد کنید تا  وبلاگ
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا منکاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا منگر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها منجز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا منگویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا منهرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
به سرم ، هوای عشقتدرد من ، دوای عشقت آمدم به جان نثاری بشوم فدای عشقتتب کهنه ، بیقراریجان خسته ، بردباری چه شود ، که با من آیدنظری ، نگاه عشقت دگران خبر ندارند که تو را چگونه خواهمهمه جان و تن ببازمسر ماجرای عشقت به امید صبحگاهیکه در این بند نباشممطلعی که سر بریدهبرسم به پای عشقت
سلام
 ام روز ظحر بعد از ابنکه ناحار خوشمزه ی مامان صادات را با پدر ومادرم وبا دوتا از برادر هایم خوردم    من امروز یک غذای خوشمزه خوردم ما کارانی  بود امروز مادرم توی غذا شاهکار کرده بود  چون مادرم  امرو ز دو نوع غذا درست کرده بود  یک ماکارانی ساده ویکنوع کوکو ماکارانی درست کرده بود  ومن از هر دوی آن ها خوردم  وهر دوی
آن هارا دو ست داشتم بعد از غذا پدرم لباس های  کاری اش  راپوشید  وبا ما شین از خانه رفت بی رون  ومن با دو تا برادر هایم  نشستم و
خیلی وقت قبل‌ها، یک‌بار کسی گوشه‌ای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشده‌ای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیه‌ترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا می‌خواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچ‌وقت به‌مانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخ
 میگن یکی از این سه گزینه باعث پیشرفت میشه:
1) عشق
2) پول
3) انتقام
من گزینه سوم رو انتخاب میکنم
انتقام از کسایی ک نفرت و کینه رو ایجاد میکنن، کسایی ک حسادت رو به جونشون میخرن، کسایی ک از کوچیکترین مسائل مسخرشون پست و استوری میزارن درصورتی که کارهاشون هیچ ارزشی نداره
خیلیا از کارهای من خبر ندارن، خیلیا نمیدونن من الآن کجام و حتی قرار هم نیست بدونن
خسته ام از این همه تکبر و فخر فروشی و طبل تو خالی بودن، اهداف پوچ و مسخره ای ک هزاران نفر اون رو داشت
سه جانور مرگبار زمین: 
 شاید فکر کنید مرگبار ترین جانور روی زمین، یک شیر درنده در جنگل هاباشه یا یک کوسه در قعر دریاها و یا یک دایناسور غول پیکر بوده که منقرض شده؛ اما همه این جانوران از ابتدای خلقت تا حالا نمی تونن اندازه بشر دو پای تربیت نشده  که فقط دنبال برآورده کردن هوای نفس شیطانی اش هست خطرناک و مرگبار باشه. 
فقط یک ترامپ جانی در مدتی کوتاه بیشتر از کل درندگان، جنایت کرده و بانی هزاران آدم کشی بوده از بیگناهان آمریکایی گرفته تا کودکان
گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی
تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی
آمدم دیگر بمانم پس مرا بیرون نکن
مشت خاک آورده‌ام تا کیسه‌ی زر وا کنى
اول مهمانی از تو خواهشی دارم فقط
می‌شود زنجیر را از پای نوکر وا کنی
من خودم رسوای این و آن شدم با معصیت
پیش چشم خلق لازم نیست دفتر وا کنی
افتضاحی که به بار آورده‌ام شد دردسر
اصلاً اینجا آمدم که از سرم شر وا کنی
واسطه چه بهتر از این نام زهرا هست که
آنقدر می‌کوبم این در را که آخر وا کنی
گریه از نان شبی که م
بسم الله الرحمن الرحیم 
سلام به عشق ، امید و کلمه سوم از خاطرم رفت این سه تا تو یک یک قاب با زمینه خونه های. قدیمی به دیوار راهرو مرکز درمانی بیماران سرطانی نوشته شده بود ، 
حس یک روز بازدید مثل بازدید های مدرسه رو داشتم گفتم بیا بنویسم ،، از دفعه قبل که قول دادم آون کیس بخس اعصاب رو بنویسم مدت زیادی گذشته و تو این ۲ماه اتفاقاتی هم از قبیل گرفتن آنفولانزا شدید در بخش عفونی برام رخ داد .
نمیدونم این کتابم رو چرا همش با خودم اینرو و انور میبرم ، من
وارد خونه شدم...
من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود...
یک انباری پر از دست نوشته
پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند...
و اشک هایشان بغض...!
دست هایم را به سمتشان بردم
 یک آن دنیا چرخید...
و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم...
به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم...
با اینکه ساعت چهار باید می رفتم ساعت سه و ربع آماده بودم...صدای قلبم را می شنیدم استرس در چهره ام موج میزد تا آمدم برسم تنها ذکر صلوات جاری بود بر لبانم منتظر باز شدن در سالن بودم... گریه ام گرفته بود ردیف سوم نشستم...
ادامه مطلب
روز دانشجو را چطور گذراندید؟
ابتدا امتحان میانترم داشتیم که خواب ماندیم. طبیعی است دیگر! دانجشویی که خواب نماند، دانشجو نیست.
۹:۱۵ امتحان داشتیم، ۹ از خواب پریدم، ۹ و ۱۷ دقیقه سرکلاس بودم.
شکرخدا امتحان را کنسل کردیم رفت البته.
بعد بساط لپ‌تاپ را از خوابگاه کشاندیم دانشگاه که با مریم و امیر ایلاستریتور یاد بگیریم. با هزار و یک مدل بدبختی نصبش کردیم و کمی هم کار کردیم ببینیم اصلا چی هست!
این بین، غدا را روز خرید کردیم. یعنی به بهای هنگفت، غذای
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
یادت دلیل گریه‌ی پنهانی من است
نامت انیس این دل زندانی من است

نـیمه شب آمدم که نبینی رخ مرا
بـار‌  گناه  علت  پـنهانی  من است

از خود بریده‌ام به تو نزدیک تر شوم
این لحظه ها که خلوت روحانی من است

در خلوتم  همیـشه  کلنجار مـی‌روم
میگویم این چه وضع مسلمانی من است

کاری بکن که رو نزنم بر کسی بیا...
چیزی بده که رزق سلیمانی من است

از سفره‌ی تو می خورم و سیر میشوم
صد شکر نعمتت همه ارزانی من است

یک جلوه‌ات بر این دل تاریک و سنگی‌ام
پایان
به نام خداوند جان و خرد
✅کارها را شمردن آسان است         فکر و تدبیر کار دشوار است(پروین اعتصامی)
✳️در شرکت ها هزاران حسابدار هر روزه به ثبت و ضبط معاملات مالی مشغولند. انجام امور حسابداری و مالی، هر ساله هزاران هزار تومان بودجه سازمان ها را می بلعد. آیا این همه، تنها برای آن است که دارایی و بدهی سازمان خود را بشماریم؟ که به گفته پروین، این قسمت (آسان) کار است. ولی آن چه که این همه تلاش را در واحد های مالی و حسابداری به راستی توجیه می کند، بهره
به نام خداوند جان و خرد
✅کارها را شمردن آسان است         فکر و تدبیر کار دشوار است(پروین اعتصامی)
✳️در شرکت ها هزاران حسابدار هر روزه به ثبت و ضبط معاملات مالی مشغولند. انجام امور حسابداری و مالی، هر ساله هزاران هزار تومان بودجه سازمان ها را می بلعد. آیا این همه، تنها برای آن است که دارایی و بدهی سازمان خود را بشماریم؟ که به گفته پروین، این قسمت (آسان) کار است. ولی آن چه که این همه تلاش را در واحد های مالی و حسابداری به راستی توجیه می کند، بهره
سوار قطار بودم. ناگهان باد بسیار شدیدی از روبرو وزید. قطار، تعادل خودش را از دست داد و ریل خارج شد. شیشه ی پنجره ی قطار شکست و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم. از ترس بی هوش شده بودم. پس از مدتی، وقتی به هوش آمدم،.... 
برای خواندن ادامه ی داستان لینک زیر را باز کنید:
http://dastan86.blog.ir/post/2/%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D8%A8%D8%B9%D8%AA
به نام "او"
 
آمدم خودم را قربانی کنم که جبران کنم...
 
که نگذارم کسی کاری که من کرده ام را بکند...
 
خودم را تندیسی کرده ام از عبرت... که دیگران شبیه من نشوند...
 
به او گفتم نکن... چیزی هست در جهان که اگر خاموش شود دیگر هیچ شادی ای را احساس نخواهد کرد..
 
و کاش خاموش نمیشد...
 
تمام شد... باید تمام میشدم...
 
"مسافر"
 
 
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاس
داشتم فکر میکردم که چه تعطیلات خوب و کم حاشیه ای بود و همزمان یک سایت خبری رو باز کردم. تیتر یکش این بود:  هشت عضو خانواده در یک تصادف کشته شدند.
ظاهرا من بی خبر بودم یا مسیری که آمدم، نرمال بود
ظاهرا زیاد سفر می رویم همه ما هموطنان، فرهنگ سفر و گردشگری هم امیدوارم بیاد
 
با عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام می دم. گفت : نه، کار خودمه.
بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: این برا چی بود؟ چرا اینقدر خودت را اذیت کردی؟
گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده، اما هنوز مشکل استخدام داره، کار او را انجام دادم. پرسیدم از بچه های جبهه است؟ گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برا
به حقیقت برو وبگو آمدم...اگرگفتند اینجا چرا آمدی؟ بگو:به کجا روم وبه کدام در رو کنم ؟این رَه است ودگردُوم رَه نیستاگر گفتند به اذن کی آمدی؟ بگو شنیدم:بَرضیافتخانه فیض نوالت منع نیستدَرگشاده است وصَلا دَرداده خوان انداختهاگر گفتند: تا بحال کجابودی؟بگو: راه گم کرده بودم.اگر گفتند چی آوردی؟بگو اوّلا: دل شکسته٬ که از شمانقل است:در کوی ماشکسته دلی می خَرند و بس بازارخودفروشی ازآن سوی دیگراستوثانیا:جز نداری نبُوَد مایه دارایی منطَمع بخششم ازدرگ

بعد از شکست عشقی سراغ این کارها نروید
  
یکی از مهم‌ترین راه‌کارها برای فراموش کردن غم‌ها و پیدا کردن روحیه‌ای با نشاط، سرشلوغی است
 
هزاران بار برای هزاران نفر این اتفاق افتاده، که در میانه مسیری که به نیت ساختن آینده‌ای مشترک با کسی قدم برداشته‌اند، متوجه می‌شوند اختلافات و ناسازگاری‌هایی که باهم دارند آن‌قدر جزیی به نظر نمی‌رسد که بتوان از آن‌ها چشم‌پوشی کرد و تا آخر عمر با آن‌ها ساخت.
ادامه مطلب
درجه ابهام: 4 از 4
شب بود. تاریک در خیابانی بی انتها در روی خط ممتد ایستاده بودم، هیچ ماشینی در خیابان نه پارک شده بود و نه حرکت میکرد. خیابان پیاده رو نداشت. در دو طرف خیابان دیوار بتنی کشیده بودند...
در دو لاین خیابان حرکت بود اما ماشین نبود، فانوس هایی بودند که معلق روی هوا حرکت میکردند... بدون آن که کسی آن ها را در دست داشته باشد خودشان خود را در دست گرفته بودند و میرفتند...
روی خط ممتد شروع به پیاده روی کردم، رفتم و رفتم و رفتم، چراغ بود و دیوار ب
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
استادحاج داود احمدپور
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت
ادامه مطلب
صدها و هزاران شرکت وجود دارد که ادعا می کنند در بازاریابی اینترنتی متخصص هستند. با این حال ، بسیاری از این شرکت ها درک و توانایی لازم برای دستیابی به موفقیت مثبت مورد نیاز مشتریان خود را از طریق نتایج و فروش ندارند. خیلی خوب است که یک شرکت در صدر بسیاری از موتورهای …The post بازاریابی اینترنتی جنبه های مختلفی در پشت سئو دارد appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/3fuD87J
مشاهده مطلب در کانال
می گذرد جمعه ها بی تو. در تقویم دلم، جمعه ها تعطیل نیست؛ بیا تا درِ تقویم انتظار را گل بگیری و رویش حک کنی: «تعطیل!». درِ این ویرانه، آقا! هنوز بر پاشنه می چرخد... .
می گذرد جمعه ها بی تو، این یکی هم پر زد و رفت؛ وقتی صاحب خانه ای نباشد، چرا لب پنجره، در انتظار دانه بنشیند کبوتر؟! آری! این جمعه هم پر زد و رفت... .
​​​می گذرد جمعه ها بی تو. کوچه پس کوچه های دلم، مثل لب های عمویت عباس (ع) ترک برداشته اند؛ نمیباری؟ بر این کویر سرد دلم نمیتابی؟ نمی خواهی گر
شب های مهتابی رو خیلی دوست دارم،دیدن ماه کامل به من حال عجیبی میده اون هم وقتی دور و برم کاملا تاریک باشه،انگار روشنایی تمام عالم رو در اون ریخته اند.دیشب حال غریبی داشتم،از خانه بیرون آمدم و یک ساعتی قدم زنان خیابان ها را پیمودم،اندک آدمی را دیدم آن وقت شب و هیچ کدامشان آشنا نبودند...
ادامه مطلب
محال شوند... هانیه عابدینی،۱۶ ساله از شهرری قلب تنـگی درخت، تجهیزات هایش را همه جا ریخت تا به همه ثابت بطی ء بیرونی سبو باران است! نازنین حسن پور، ۱۷ ساله از تهران ملاقات به دیدنت با سایبان آمدم با کرجی برگشتم بهنام عبدالهی از تبریز افت تو سال هاست از چشمانم  محذوف ای؛ برقرار درون مرکز قلبم! نرگس دارینی ،۱۶ ساله از کرج تصویرگری: زینب علی سرلک،۱۶ساله از پاکدشت
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
مگر می‌شود پاییز به هزار رنگ به جلوه درآید، آسمان بارانش را پرشکوه بباراند و دل از هرچه اندوه، شسته نشود؟ باران را بسیار دوست دارم، بارانش که پاییزی باشد بیشتر شیدایم می‌کند. گیرم که همین طور یک‌نفره بزنم بدل خیابان‌ها. حتی هوس نمی‌کنم چتر جدید برای خودم بخرم و می‌گذارم باران تنگ در آغوشم گیرد.
اما می‌دانی زیباترش چیست؟ اینکه باران یادم بیندازد شبهایی از بهمن‌ماه سال گذشته را، یادم بیندازد که شبها به شوق دیدنت بال می‌گشودم و باران، آ
برآورد می‌شود باب راس هزار نقاشی در برنامه تلویزیونی «لذت نقاشی» (The Joy of Painting) کشیده است. اما این همه نقاشی چه سرنوشتی داشتند و کجا رفتند؟ 
نشریه نیویورک تایمز به دنبال یافتن جواب این سوال رفته است و متوجه شدند هزاران نقاشی باب در شرکت Bob Ross واقع در هرندن ویرجینیا نگهداری می‌شوند.
جوان کوالاسکی، مدیرعامل شرکت Bob Ross می‌گوید قصد فروش این تابلو‌های نقاشی را ندارند و فقط مجموعه‌ای از آثار این هنرمند را برای معرفی به موزه اسمیتسونین دادند تا د
فقط یه چیز کوچیک این وقت شب:
 
خواهر من،برادر من
که بلند میشی میری مسافرت،میگی مامانم اونجاس،فلانم اونجاس.
منم یه ساله اقواممو ندیدم تو اون یکی شهر،ولی این یه سالو تحمل می کنم تا تبدیل نشه به ابد.
من که دانش‌آموزم ازت راضی نیستم تعطیلاتو کش میدی،تحصیل من و هزاران نفر دیگه رو خدشه دار میکنی.
تو یه کارگر رو شرمنده می کنی پیش خانواده‌ش.یه کارگر؟نه هزاران کارگر.
تو خانواده های زیادی رو به خاطر اجاره‌ای که باید بدن درحالی که کاری در کار نیست،..
من عشق را آموخته بودم،اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه ،به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال عشق ورزیدم به مدرسه عشق ورزیدم به دانشگاه عشق ورزیدم.
اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد؛یعنی عشق به تو.
فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها دروغین است...پس به عشق تو دل بستم.
بعد از چندی که به تو عشق ورزیدم به یکباره به خودم آمدم دیدم که من کوچک تر از آنم که عاشق تو بشوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری فهمیدم در این مدت
این اولین نوشته ی من نیست، من از همان سالهای دور که مردم فانوس به دست توی جنگلها میچرخیدند مینوشتم،
یک کلبه درختی داشتم در بلاگفا ، یک طوفانی گرفت و درخت و کلبه و جنگل را با خودش برد. من ماندم و بی کسی ها و حرفهایی که توی دلم مانده بود و باد میکرد ، ترسیدم غمباد بگیرم دنبال دوست گشتم، پیدا نکردم ، هر روز بالای سر تکه چوب های کلبه ام اشک میریختم تا اینکه به خودم آمدم ، یکهویی! فکر کردم من که بیست و دو سال بیشتر عمر نکرده ام و زود است برای غمباد گرف
امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.
​​​​​​
بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
همراهان گرانقدر، با سلام و عرض ارادت و تشکر از همراهی تان، به عرض میرساند که در بخش خاطرات، کتاب خاطراتم ( یک قطره از هزاران ) را به محضرتان تقدیم میکنم، باشد که مفید فایده قرار گیرد.
برگ سبزی است...
ارادتمند محمد علی بارانی
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.
اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .
اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح سپید بلند ، یاری ام خواهی کرد .
شاید حالا برایم خنده
در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد...
و خب  ^____^ 
راستی یادم رفت بگم خریدای اینترنتی ام رسید و تقریبا راضی بودم... لباسهای تو خونه ایم را واسه عید تنم کردم
چند روز قبل عید یکی از گلخانه داران، ۶۰ شاخه گل رز برامون اورد و سهم من ۱۲ شاخه گل بود و چقدر خوشحال بودم و به وجد آمدم از اینهمه گل رز و دلم میخواست همشو بزنم بغل و خودمو توی عطرشون و رنگشون خفه کنم
مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد... جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما  آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمید
از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به
دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس
می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و
شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم،
دیدم آن قدر با صدای بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من
جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم می‌تونم کمکت کنم.»
بهش نگاه کردم و بدون این‌که پا
امشب آمدم نحسیِ ناپاکت را برای لحظه ای دردُ غصه ی شبانه متصور شوم کِ بِ یادم نیامدی!
همیشه فکر میکردم باید عذابت را تا ابد روی درُ دیوار زندگی ام نظاره گر باشم.
اما انگار ننگ هم روزی در آغوش زمان جا می ماند.
اکنون فقط دوده ی سیاهی از تو اندکی چشم هایم را تار کرده است، و من منتظر دستانِ آشنایی هستم کِ غبار از دیدگانم بزدایند!
خدا بخواهد می رسد لحظه ای کِ قیافه ی یک لا قبایت را هم بِ سختی بِ یاد خواهم آورد، چِ رسد بِ خاطرات جهنمی ات!
 
" گوش کن می شنو
بسم الله الرحمن الرحیم سلام به عشق ، امید و کلمه سوم از خاطرم رفت این سه تا تو یک یک قاب با زمینه خونه های. قدیمی به دیوار راهرو مرکز درمانی بیماران سرطانی نوشته شده بود ، 
حس یک روز بازدید مثل بازدید های مدرسه رو داشتم گفتم بیا بنویسم ،، از دفعه قبل که قول دادم آون کیس بخس اعصاب رو بنویسم مدت زیادی گذشته و تو این ۲ماه اتفاقاتی هم از قبیل گرفتن آنفولانزا شدید در بخش عفونی برام رخ داد .
نمیدونم این کتابم رو چرا همش با خودم اینرو و انور میبرم ، من
بر بام بلند عشق
با بالی شکسته
غمگین دلی بر پشت 
رمز کدام نفرین تو را جدا کرد از من؟
افسوس!
 ای رمز و راز مهربانی
ای محبوب تر از هر محبوبی
ای نزدیک تر از من به من!
در نگاه تو
هزاران فاخته می خوانند مرا به تو
دریغ می‌کنی مرا از نگاهت؟
افسوس!
رازی نیست
رمزی نیست
این تنها اشتیاق من است به تو
زندگی یعنی،
من دوستت دارم!
تو برایم،
چون آوازی می مانی در کوچه‌ باغ های بی نهایت آفتاب
تو،
مثل بوی محبوبه شب
مثل نجوای ساحل و دریا
تو مفهوم دیگر زندگی....

وقتی از
بی حالی در نماز
علامه حسن زاده آملی نقل می کند: در تعطیلات تابستان به آمل رفتم، خوابیده بودم بچه ها سر و صدا کردند و از خواب بیدار شدم و غضبناک شدم و بعد از آن ناراحت شدم که چرا من غضبناک شدم، آن قدر گریه کردم تا این که نتوانستم غذا بخورم، به تهران آمدم و راهی تبریز شدم تا سراغ طبیبم بروم به محضر علامه طباطبایی رفتم و به ایشان گفتم من حال نماز ندارم، بدون این که به ایشان جریان را بگویم.
گفت: بی خود غضبناک می شوی و انتظار هم داری که در نماز حال داش
دوستان عزیزم درود (برگشتم 3 ساله هم پاک هستم)
امروز خیلی اتفاقی اومدم توی وبلاگی که تقریبا 3 سال پیش ساختم تا مراحل ترکم رو براتون بنویسم و دیدم هزاران کامنت مثبت ، هزاران پیام انرژی مثبت دریافت کردم از کسایی که ترک کردن ، از کسایی که میخوان ترک بکنن .
حتی از مادر ها ، خواهر ها ، همسر ها پیام گرفته بودم که ایکاش پسر من ، برادر من ، همسر من مثل شما اراده ترک داشت ، عزیزانم تمام ادمها میتونن اعتیاد به این لعنتی رو کنار بزارن .
 
بزارید براتون تعریف
 
به نام خدا
 
قبل از ما هزاران نفر، هزاران هزار جلد کتاب خوانده‌اند و پس ما نیز همین خواهد بود! در کل، شاید کتاب بهترین رفیق آدمی در بسیاری از لحظات زندگی باشد! دوستی که صرف نظر از آنچه که هستی، جدای از تمام افکار و احساساتت، تو را به ماورای خیال می‌برد و روحت را هرچند سرد، آنقدر صیغل می‌دهد که تصویری شفاف از حیات به دست آوری!
 
 
ادامه مطلب
١٣٩٧/٨/١۵
ناشناخته‌ها همیشه باورپذیر تر اند. در هر زمان، بی هیچ محدودیتی در هر قالبی می‌گنجند. با تمام چشم‌ها می‌نگرند، با تمام صداها سخن‌ می‌گویند، از تمام صداها شنیده می‌شوند، از تمام راه‌ها می‌رسند، با تمام راه‌ها دور می‌شوند. و من، تمام این مدت با ناشناخته‌ات زندگی کرده بودم؛ ناشناخته ات را با هزاران چهره، هزاران نام، هزاران هویت مجسم کرده بودم. اشک‌هایش را دیده بودم، و لبخندهایش را، حرف‌هایش را شنیده بودم و این ندانستن، اگرچه
استرس دارم، مثل تمام وقت‌هایی که قرار بوده یک کار مهم و بزرگ بکنم، کاری که خودم انتخابش نکرده‌ام و از طرف اطرافیان به من سپرده شده است، حالا این‌که می‌گویم بزرگ و مهم، از نظر من اینطور است، شاید شما یا هزاران آدم دیگر وقتی در جریان قرار بگیرید با تعجب بگویید: "همین؟" و این یعنی از نظرتان نه آنقدرها مهم است و نه بزرگ.
اما من ترسیده‌ام، مثل هزاران وقت دیگر، اطرافیان در من ویژگی‌ها و توانایی‌هایی دیده‌اند که خودم ندیده‌ام، آن‌ها چیزهایی د
امروز در پاکت می نویسم:
پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها ...
اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد ...
ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش ...
ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛
گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.
به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد ...
از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!
امروز در پاکت می نویسم:
پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها ...
اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد ...
ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش ...
ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛
گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.
به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد ...
از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شورای دانش آموزی