نتایج جستجو برای عبارت :

۴۷.بزن و بکوب

از صب نشستم پشت میز بکوب تا الان .. گردنم به شدت دردگرفته .. چشام باز نمیشن و بدنم خسته شده ...دلم ... آخ که چقدرررررررر پره...
چرا اینقدر زیست دوم نچسبه! برای بار هزارم هم فصلاشو رو بخونم باز نچسبه این زیست دوم! 
حالم گرفته س شدید ... 
+ وبم خیلی سوت و کور شده و میدونم کسی نمیخونه :) ولی خب واسه دل خودم مینویسم ، مغزم یه لحظه دستور میده منم باید همون لحظه بنویسم هر چند بعدش پاک میکنم ..
حتی ذره ای اضطراب ندارم اما ظهرها همین که سر روی بالشت میذارم تپش های افسارگسیخته ی قلبم شروع میشن.دست میذارم روی سینه ام و بالا و پایین رفتنش رو با هر ضربه احساس میکنم...حتی ضربه های محکم نبض رادیالم که زیر سرم بکوب بکوب میزنه رو هم احساس میکنم...
ظهرها خوابم نمیبره...کلافه ام...نهایت استیصال...
خدایا به دادم برس...
مرد اهل یکی از روستاهای اطراف بود، سال ها قبل با دوستانش یک کار تولیدی شروع کرده بودند و حالا پس از پیشرفت ها و شکست های مختلف در حال صادرات محصولاتشان به خارج از کشور بودند. 
از او یک نصیحت به یادگار دارم، هر وقت به در بسته ای رسیدی اینقدر بکوب تا باز شود؛ مطمئن باش که بالاخره روزنه ای پیدا می شود.
نگران نباش.
هنوز هم هر کودکی نخستین بار، واژه‌ی الکی را به هنگام بازی کردن با بزرگترها می‌آموزد، آن‌گاه که ایشان الکی تیر خورده‌اند و یا مثلا الکی مرده‌اند. اما از یک تاریخی به بعد برای هر انسانی بازی تمام می‌شود و تازه می‌فهمد تنها چیزی که توی این عالم الکی نیست مُردن است. هورا کشیدن‌ مردم، هو کردن‌ مردم، ذوق کردن‌ الکی، دِق کردن‌ الکی. به پیر به پیغمبر، دروغ‌های مصلحتی، قرآن‌های بر نیزه، ایمان‌های الابختکی، قاریان الکی، آیه‌های یاس الکی، سی
قرار بود تا کارم تموم نشده، نیام که به خودم جایزه بدم! چند روزم نیومدم و بکوب نشستم سرش. ولی فقط تونستم دو/هشتمش رو انجام بدم. خسته شدم. نمیخوام ناامید بشم... ولی وقتی اومدم یه سری هم بزنم دیدم "یک پاسخ جدید" دارم.... اخمام (بشکل فکر کردن) رفت تو هم گفتم "من کجا کامنت بی پاسخ داده بودم اخیرا؟!"
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
   به کارگاه آهنگری آمده ­اند تا شمشیرها را تحویل بگیرند. هنوز آخرین شمشیر آماده نیست. این دو نفر و شاید چندنفری دیگر، در کنار علی(ع)، امور امنیتی مدینه را سر و سامان می ­دهند. گاهی نیز دور هم جمع می­ شوند. در سایه ­بانی  نزدیک مسجد پیامبر(ص)، جایی که به سجده گاه علی(ع) مشهور شده است.
مقداد پسر اسود، کناری می ­ایستد؛ زبیر پسر عوام تحمل ایستادن و منتظر ماندن ندارد. می­ رود تا بعد که
میبینید تو رو خدا؟
ملت شادی عروسیشونو با همه شهر قسمت میکنن هیچ!یه سری از من بیکار تر میوفتن دنبالشون و تا این موقع تو خیابون بوق بوق بوق ‌...اهنگ بالا...بزن و بکوب !روز  عیدی خوش بخت بشید به حق علی ...
فقط تو رو خدا مراعات کنین!
در ضمن:
یکی دیگه عروسه یکی دیگه داماده...
شما دنبال سرشون راه میوفتین ...؟
خب که چی؟
الان چیکار کنم من؟تو چیکار کنی؟
بعد بوق پراید تو چه تاثیری تو شادی و خرمی و زندگی اینده این دو فنچ که از فردا با قسطای عروسی و ماشین و گل و شی
بکوب حلقه در را که عاقیت ز سرای سری برآید اگر حلقه را بجنبانی
سَیدی عَبدُکَ بِبابِکَ اَقامَتُهُ الخَصاصَة بَینَ یدَیکَ یقرَعُ بابَ اِحسانِکَ بِدعآئِهِ
آقایِ من، بنده ات به درگاه توست، فقرش او را پیش رویت قرار داده، با دعایش در خانه ی احسانت را می کوبد. |دعای ابوحمزه ثمالی|
     
برای دیدن تصویر در اندازه اصلی با ذکر صلوات بر روی آن کلیک کنید.
ثواب این طراحی تقدیم به حضرت خدیجه سلام الله علیها
من از قوی بودن میترسم!از آن جنس قوی بودن ها که در ذهن اتفاق نمی افتد… که فقط تظاهر است، نمایش قدرت است…از آن ها که وقتی کسی غمی دارد، سکوت می کند، معمولی رفتار می کند، لبخند می زند تا به همه نشان دهد که محکم است اما در حقیقت آنقدر به گذشته فکر می کند که امیدهایش زیر خروارها حسرت دفن می شوند، و احساس زنده بودن را از خودش می گیرد …قوی بودن، خودسانسوری نیست سکوت نیست…گریه کن !فریاد بزن به در و دیوار مشت بکوب دلت را خالی کناما بعدش روی پاهایت
خیال می‌کنند وقتی می‌گوییم «نشاط»، یعنی باید آنجا (مدرسه) بزن و بکوب و رقّاصی و [امثال این‌ها باشد]! نشاط این نیست؛ نشاط یعنی جوان سرزنده باشد، پژمرده نشود؛ با ورزش، با فوق‌برنامه‌های آموزنده و جذّاب، با این چیزها. نشاط این است که شما کاری کنید که این جوان، سرحال، سرزنده، باامید، باانگیزه، آماده‌ به کار و پُرانرژی مشغول کار بشود، درس بخواند.
1398/2/11-رهبر انقلاب اسلامی
من برای تغییر دادن چیزهایی که خوشایندم نیستند تلاش نمی کنم.
من صرفا می گذارم می روم.
یعنی اساسا به عنوان یک اصل پذیرفته ام که هیچ چیز قرار نیست تغییر کند. جهان مثل دنیای سوپرماریو است. اگر نمیتوانی از روی این شومینه رد شوی هیچ راهی نیست که کجش کنی، خرابش کنی، دورش بزنی یا قلاب بگیری تا بالا بروی. چون هیچ کدی برایش ننوشته اند که بشود در محیط بازی تغییری ایجاد کرد. بپر روی لاکپشتی ابری چیزی، از آن طرف رد شو. یا اصلا کاستِ ماریو را در بیاور مایکل جک
خب دوباره فصل امتحانات پایان ترم فرا رسید.
هفته بعد شنبه شروع میشه به مدت دو هفته.
محمد جان!
اردوجهادی عید میخوای بری یا نه؟
خادم الشهدا میخوای بری یا نه؟
میخوای 6بهمن تا9بهمن بری مشهد یا نه؟
همش و همش در گرو همین نتایج امتحاناتته.
پس از الان به مدت دو هفته بکوب بچسب به درس.
شب امتحانی بخون و نمره بگیر.
 
یه نگاه به برنامه امتحانی:
شنبه 10/21  مدار2 / کاربرد فناوری
یکشنبه
دوشنبه 10/23  کنترل خطی
سه شنبه
چهارشنبه 10/25  الک صنعتی
پنج شنبه  10/26  مبانی تحقی
دیشب به بابا می‌گم: بابا وقتی دارم تست ادبیات می‌زنم، از یه سری از این شعرا خیلی خوشم میاد. مثلا همین یکی.و براش اون بیت رو می‌خونم. بابا هم یه لبخند می‌زنه و شعر رو برای خودش تکرار می‌کنه. 
بعد که دارم توی اتاق لباسم رو عوض می‌کنم، می‌شنوم که داره به مامانم می‌گه:نگاه کن سولویگ از چه شعری خوشش اومده: بکوب ای دست مرگ، ای پنجه‌ی مرگ/به تندی بر درم، تا در گشایم. یعنی از زندگی‌ش خسته شده که از همچین شعرایی خوشش میاد؟
و من با خودم لبخند می‌زنم
خیسن میز و چشمای خستم دستام به جلو چشمات وصلنخاطراته تو بدیات و خوبیات نه نمیرن از یادم اصلاچشم تو چشم شدیم بدجوری هل کرد دوباره باز خجالتش گل کردخستمو خالی از هر چی عشقه ولی جای خالیت موزیک پر کرد
نه داش علی بکوب کلیکو ولم بره بالا تویه دیسکواینجا هیچ دستی پایین نیست شاه شطرنجم بکوب پیکوروزگار جای ما رو عوض کرد تغییر کردی بل هوسترببین هر قفلی یه کلید داره تا دیر نشده زودتر برگرد
 
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را
بزن باران بزن...
بغض سنگین ابر افسار گسیخته فلک را یکریز بریز
و دستان تیره و سرد آسمان را
که چون تازیانه ای بر پیکر کودکان معصوم است
بر خانه های ترک خورده تنهایمان بکوب.
دیگر از طغیان و عصیان تو باکی نیست
نه... دیگر کسی شاکی نیست!
چراکه سیلاب
 دل ندارد،
احساس ندارد
انصاف ندارد
و نه وجدان را بلد است.
بزن باران، که پیش از آمدنت، ما سیل غم را دیده ایم
و درد را چشیده ایم،
آه که من از هجوم آنهایی که ناجوانمردانه 
خانه ی دل را ویران می کنند، بیش از ویران
مثل همیشه سر ساعت دو ونصف شب جمعه قتل رخ داده بود.گهگداری جملات شاهدین بااین عبارت آغازمیشد.فردعصبی وحواسپرتی بوداصلاباورش برایم سخته فردی که کم از خانه فاصله می گرفت جلوی در منزل به قتل برسه.
شواهدعینی همه اش میگفت قتل کاربردی در پروژه قاتل داشته وگرنه چرافردمقتول که پشتیبانی هم نداشته که ثروتی جمع کندوریشه در جامعه بزن بکوب لندن بدواند بایدبه قتل برسد.
نگاه کارشناس تیلرسون به همه چیزاینگونه بود.اوبه سودقتل اهمیت میداد.اینکه یک فرد به م
تنها چیزی که این روزا غمگینم میکنه دور شدنش هست 
وقتی بهش فکر میکنم بی اختیار چشم هام خیس میشن... همین جوریشم چون که خواهر ندارم کلی احساس خلا و تنهایی میکنم
از کل دنیا ی دلم به داشتن برادر بزرگتر خوش بود که اونم میشه دورترین نقطه
تو این دنیا
اولین روزی که فهمیدم رفتنش حتمی شده آخرین امتحان ترم 2 بود 
که از خود شهر دانشجویی تا خود خونه بکوب گریه کردم 
همین جوریشم سالی 3 بار بیشتر نمیدیدمش 
ولی اینکه وقتی بهش فک کنی و بدونی حتی دیگه دستت هم بهش ن
الان دوس دارم سیگار بکشم و توی اتاق کوفتیم بشینم و سیگار بکشم و احتیاج نداشته باشم که هیچ پنجره ای رو باز کنم و احتیاج نداشته باشم که نگران چیزی باشم .و سیگار بکشم :/ من زیاد اینکارو نمیکنم ولی مامانم اصلا متوجه نیست ‌‌ اصلا منطقی نیست .من نمیتونم بخوابم و یه عوضی همه ش تو سرم داره سیگار سیگار می‌کنه :/// و این قضیه داره مخمو میخوره .من واقعا نمیخواستم این موضوعو اینجا بنویسم:/
آخرین پاکت سیگارو در حالی که سه تا نخ توش بود طی یه دعوای کاملا بی اس
دیروز اولین روز کاریم بود (به صورت تخصصی)
یه اتاق واسه دو نفر بود، خداروشکر همکارم خیلی آدم خوبی بود... دیروز از 5 ساعت 4 ساعتش خوش و بش بود و چای پشت چای، شیرینی هم تازه
چون تقریبا تو سنای خودم بود باهم مچ شدیم، امشبم قراره بریم شام بیرون
الان تو شرکتم... راحت راحت، صندلی چرخ دار... شیرینی و چای روی میز.... دستا هم روی کیبورد.... چی از این بهتر... ولی آقای «الف» (همکارم) میگفت هفته اول اینجوریه از هفته بعد بکوب باید کار کنی الکی که استخدام نشدی... ولی فعل
سلام . 
خب دلم میخواد با دید خوبی نسبت به این مسافرت نگاه کنم و برم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و ..... حس صف ناشدنی اون لحظات .
جمعه شب یک مراسمی هست و ما هم از اقوام نزدیک هستیم و مجبوریم در این مراسم شرکت کنیم . مراسم خیلی خاصی نیست اما گرفتن باغ تالار برای این مراسم و بزن بکوب دیگه ندیده بودم و چی بپوشم ها خانوما و غذا چی میدنهای آقایون هم شروع میشه . اگه عروسی بود میگفتم اشکالی نداره اما این ....  آخه کی اینجور چیزا رو مد کرده ؟؟؟؟  ://
با خود میگم ول
بزن باران بزن...
بغض سنگین ابر افسار گسیخته فلک را یکریز بریز
و دستان تیره و سرد آسمان را 
که چون تازیانه ای بر پیکر کودکان معصوم است
بر خانه های ترک خورده تنهایمان بکوب.
دیگر از طغیان و عصیان تو باکی نیست                                            
نه... دیگر کسی شاکی نیست!
چراکه سیلاب
 دل ندارد،
احساس ندارد
انصاف ندارد
و نه وجدان را بلد است.
بزن باران، که پیش از آمدنت، ما سیل غم را دیده ایم
و درد را چشیده ایم،
آه که من از هجوم آنهایی که ناجو
بزن باران بزن...
بغض سنگین ابر افسار گسیخته فلک را یکریز بریز
و دستان تیره و سرد آسمان را 
که چون تازیانه ای بر پیکر کودکان معصوم است
بر خانه های ترک خورده تنهایمان بکوب.
دیگر از طغیان و عصیان تو باکی نیست                                            
نه... دیگر کسی شاکی نیست!
چراکه سیلاب
 دل ندارد،
احساس ندارد
انصاف ندارد
و نه وجدان را بلد است.
بزن باران، که پیش از آمدنت، ما سیل غم را دیده ایم
و درد را چشیده ایم،
آه که من از هجوم آنهایی که ناجو
آخر شب خوابت که می آید نتوانستنی از جنس پیری به سراغت می آید،شبانه روزی که هدر رفت،عمری که آب رفت. هر چه قدر تلاش می کنی قلم،عصای دستت شود تو و قلم با هم زمین می خورید. چشمانی که صبح بی دلیل باز شده بودند آخر شب با دلیل بسته می شوند، دلیلش می شود خستگی یا همان زندگی. به دنیا می آییم تا از دنیا برویم، از خواب برمیخیزیم تا دوباره بخوابیم، این همان صفر شدن سیصد و شصت درجه است. می گویند شب را مایه ی آرامش قرار دادند، آرامشی که در بیداری به دنبالش بودی
خیال می‌کنند وقتی می‌گوییم «نشاط»، یعنی باید آنجا (مدرسه) بزن و بکوب و رقّاصی و [امثال این‌ها باشد]! نشاط این نیست؛ نشاط یعنی جوان سرزنده باشد، پژمرده نشود؛ با ورزش، با فوق‌برنامه‌های آموزنده و جذّاب، با این چیزها. نشاط این است که شما کاری کنید که این جوان، سرحال، سرزنده، باامید، باانگیزه، آماده‌ به کار و پُرانرژی مشغول کار بشود، درس بخواند
ادامه مطلب
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید! اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
از دیشب مخصوصا گوشیمو زدم یه شارژ که  از صبح که پاشدم بکوب بشینیم پای وویس نوشتن ..که اگه وویسا تموم بشن حالم خیلی خوب میشه.. یک باری از رو دوشم برداشته میشه ... همش با خودم میگم امسال سال درس خوندنه.. سال ترکوندنه.. اگه توپ مثه قدیما خررر بزنم جایی نیست که نشه ندرخشید!اررره!
+من اگه ادامه بدم همینطوری موفق میشم ..قول میدم..میدونی ..اتفاقا بر عکس پارسال که میگفتم باید تمام تلاشمو بکنم واسه کنکور ..امسال سالیه که باید تمام تلاشمو بکنم واسه اول شدن تو
 
 
 دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمی‌گشتم بکوب درس می‌خوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر می‌خوانم، شبانه‌روز می‌خوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمی‌کردم، چرت‌ترین درس‌ها را هم شونصدبار می‌خواندم که ملکه‌ی ذهنم شود... همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع می‌دانستم، بی‌رغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ن
 
 
 اینقدر درد روی درد ریخته است، اینقدر به غم آلوده شده‌ایم، اینقدر غمگین بوده‌ایم و همگان ما را غمگین دیده‌اند که انگار خجالت می‌کشیم شاد باشیم، اگر وقت خوشی هم می‌رسید خوب استفاده کنیم و خوشی کنیم... از خود غم بدتر این عادتِ به غم است... شاید گمان می‌کنیم اگر اندکی خوشی کنیم، غمها را به کناری بنهیم و همه‌ی تیرگی‌ها را فراموش کنیم، صبح فردا که آفتاب بزند و نسیم خنک بوزد و در گل شیپوری بدمد، همه ریشخندمان می‌کنند که این بی‌جنبه‌ها را،
از توی آشپزخونه سر و صداهایی میاد، انگار یخچالم داره  می زنه و می رقصه. یا شایدم داره از ترس به خودش می لرزه. نمی دونم به خاطر تمیز کردن برفک هاشه یا این چهار کیلو گوشتی که اداره داده. آخه بهم می گه من از اول عمرم، چه اون موقع که در خدمت عمه گانت( شما بخونید عمه جان، مثلا من خیلی عمه هام رو دوست دارم...) بودم، چه این یک سال و خورده ای که نگین مطبخ خونت شدم، اینقدر گوشت به خودم ندیدم که بزارن تو جا یخیم. میگه حاجی من بیشتر نگران خودتم، یه موقع نریزن ت
 
انقد بدم میاد از این مرده خوری صدا و سیما!
کم مونده بر طبل شادانه بکوب بذاره برای تهییج مردم!
الان مردمی که میخوان بیان تظاهرات خیلی خوشحالن؟! مجبورن! مجبور!
پس انقد رو اعصاب مردم نرو با این آهنگ هات! اسم تظاهراتش هم روشه؛ «صف بندی با اغتشاش گران»، نه «خفه کردن هر صدای اعتراضی که بلند شد»
از قضا از این فرصت اعتراض صلح آمیز باید استفاده هم کرد برای حرف زدن و نشون دادن اعتراض، صدا و سیما هم باید پوشش بده.
زهی خیال باطل که پوشش بده!!
 
گزارش هاشم ک
 
انقد بدم میاد از این مرده خوری صدا و سیما!
کم مونده بر طبل شادانه بکوب بذاره برای تهییج مردم!
الان مردمی که میخوان بیان تظاهرات خیلی خوشحالن؟! مجبورن! مجبور!
پس انقد رو اعصاب مردم نرو با این آهنگ هات! اسم تظاهراتش هم روشه؛ «صف بندی با اغتشاش گران»، نه «خفه کردن هر صدای اعتراضی که بلند شد»
از قضا از این فرصت اعتراض صلح آمیز باید استفاده هم کرد برای حرف زدن و نشون دادن اعتراض، صدا و سیما هم باید پوشش بده.
زهی خیال باطل که پوشش بده!!
 
گزارش هاشم ک
فردا امتحان محیط زیست دارم و هیچ نخوندم
گربه ی درونم فعال شده و هیچ طوره حاظر نیست از جاش بلند شه بلندشم که میکنن میره یه ور دیگه میوفته(تصور کنید گربه ای رو که دو تا دست به زور میخواد بلندش کنه و مقاومت گربه و اون حجم از کش اومدنش الان دقیقا همونشکلی ام)
طبق روال هر آخر هفته دو تا فیلم آبکی فاقد هر گونه ارزش هنری دیدم و اصلنم از کار خودم پشیمون نیستم چون ترجیح میدم دو ساعت بی دلیل بخندم تا دو ساعت بدبختی ببینم و بعد فیلم ذهنم درگیرش باشه حداقل ا
امروز شش ساله شدی عزیز دلم. شش سالی که برای من به شخصه خیلی خیلی ارزشمند بوده. دلم میخواهد لحظه به لحظه این شش سال رو قاب کنم و بزارم جلوی چشمام. با تو خیلی از اولین ها رو تجربه کردم. با تو فهمیدم چقدر ضعیفم. با تو فهمیدم چه قدرتی دارم. با تو معنای عشق رو فهمیدم. خیلی دوست داشتی تولدت مثل قبل تو مهد پیش دوستات برگزار بشه ولی بخاطر ترافیک کاری این روزای مهد فرصت مهیا نشد. دلم خواست سورپرایزت کنم و چهرتو ببینم. من که از صبح تا ظهر بکوب تو جلسه بودم و
سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسه‌ی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسه‌ی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب می‌خوندم...
 جهت مشاهده ادامه و منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
۱ - بر طبل شادانه بکوب، یار پسندید مرا. 
هرچند که ح. من ُ توی یک مخمصه‌ی جدید انداخت، ولی ارزش‌ش ُ داشت. 
 
 
۲- روش‌های تربیتی صددرصد موثر.
برادرم به م. که نه‌سالشه، می‌گفت که توی کارتون «پاندا کونگ‌فوکار» بازی کرده و استاد شیفو هم به‌ش هنرهای رزمی ُ یاد داده. م. هم می‌گفت «اگه راست می‌گی، چرا تا حالا نشون‌ت ندادن؟» من‌م گفتم «هنوز وارد داستان نشده؛ توی قسمت‌های آینده نشون‌ش می‌دن.» باور کرد.
امروز هم ناخن‌هاش، اندازه‌ی ناخن‌های من ش
خالی ز خون بکوب سرتاسر سرم
ای ساقی شهید؛ سردار سرورم
 
ما را ز جام خویش یک قطره مرحمت
من گرچه چرک و زشت، از قطره کمترم
 
هر گام و هر زمان، شور تو در
میان
وقتی رسد امید، آتش فشان ترم
 
بی لطف روی تو، قلبم سیاه و تار
در زیر نور ماه یک شرزه شب پرم
 
ای ساقی شهید؛ ای ماه بی نشان
زین معتقت بگیر از تن کبوترم
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که ت
پدرد فردیست که عمرش را با عیاشی گذرانده است و امروز از همه طلبکار است .
پدرد فردیست که اعضای خانواده اش دوست ندارند جایی باشند که او هست .
پدرد اهل ِ نماز و روزه نیست به جایش از الکلیجات و افیونیجات ! استقبال گسترده میکند !
پدرد فکر میکند هر که هر چه دارد از دزدی بدست آورده و خودش که آه در بساط ندارد حلال خور است !
پدرد یادش رفته اوقاتی که همه بکوب کار میکردند ایشان در باغها مشغول عیاشی بودند!
پدرد خیلی بد دهن است ، هر چه مادر مودبه، پدرد کلکسیو
من نمیدونم چرا دو روزه که انگار مسخ شدم ... مدام میرم تو فکر و خیال و نتیجش ؟ اینه که امروز حتی به یک چهارم برنامم هم نرسیدم !! و خیلی‌ عصبانی ام ..
خیلی زمان از دست دادم این دو روز .. دو روزی که فرصت داشتم کم کاری که برای ریاضی کردم رو جبران کنم ولی از شانس من فقط سنگ نبارید از آسمون این مملکت توی این دو روز .. مدام پرش ذهن دارم و نمی تونم تمرکز کنم.. از طرفی یه صدایی تو سرم میگه تو باید الان اون دانش آموزی می بودی  که از این فرصت ۲ روزه که بقیه حواسشون
تو این سفر آخری که داشتم کارهایی رو کردم که قبلا فکرشون رو هم نمی کردم :دی
ولی درست تو اوج شادی و بزن و بکوب ی لحظه دلم می گرفت
خوشحال نشید
هیچم اینطور نبود که از این نوع شادی احساس سرخوردگی و پوچی بکنم
از این دلم می گرفت که چرا مردم کشور من نباید آزاد باشند برای همین شادیا و دلخوشیای کوچیک
چرا باید شادی رو تو جای دیگه ای جستجو کنند
چرا باید اینهمه عقده ای و سرکوب شده تربیت شده باشند/ باشیم
به قول پرویز پرستویی همه که امکانات فضانوردی ندارند
اون
چند هفته پیش یکی از دوستانم که تازه از سربازی برگشته بود رو دیدم.بعد حدود دو سال. میگفت فرستاده بودنش مرز واسه خدمت..نمیتونست چیزی بگه از سختی هاش و فقط میگفت سخت بود لنی! خیلی سخت بود! میگفت اونجا دستشویی نداشتن و آبی که بهشون میدادن ناسالم بوده و وقتی بر میگرده خونه کلیه هاش درد میگیرن. میره پیش دکتر و دکترها بهش میگن که کلیه هاش از کار افتادن بخاطر آبی که میخورده..بالاخره به هر ضرب و زوری از یه پزشک معروف نوبت میگیره تهران و اون دکتر بهش میگه
 عاقبت نوکری امام حسین ع
 

میگفت عروسی دعوت شده بودم روستابا کلی شوق و ذوق آماده شدیم و رفتیم ...عاشق سادگی و مهمان نوازیشان بودم... بی ریا و بی تکلف ...ساده و خاکی ... راحت بودم در خانه ی روستائیشان... حیاط خانه همسایه را فرش کرده بودند برای آقایان...درست همان جوری  بود که همیشه آرزویش را داشتم...حیاطی بزرگ با دیوارهای کاه گلی ...گلدانهای شمعدانی ...اتاقهایی با تیرک های چوبی...وووووو ... جوانترها و هم سن وسالهای من یک گوشه دور هم نشسته بودند و اغلب با گ
رییس یک کارخانه بزرگ، معاون خود را احضار کرده، به او می گوید: روز دوشنبه، حدود ساعت هفت عصر، ستاره دنباله دار هالی دیده خواهد شد. نظر به این که چنین پدیده ای هر هفتاد و هشت سال یک بار تکرار می شود، به همه کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت هفت، با به سر داشتن کلاه ایمنی، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود. در صورت بارندگی، مشاهده هالی با چشم عریان (غیر مسلح) ممکن نیست و به همین خاطر کارگران را به سالن نهارخوری هدایت کنید تا از ط
تیتر فرعی : بازگشایی دخمه با مدیریت جدید .
اگه بخوام مطلق گو نباشم اکثر ادم ها توی زندگیشون با یه بحرانی روبه رو میشن کوتاه مدت یا بلند مدت ضعیف یا قوی همه ی ادم ها دورانی رو تجربه میکنن که که میتونه عنوان دوران بلوا ( با بهره گیری از سال های بلوا ) رو از آن خودش بکنه .
تو تاریخ من این دوران از ۱۳ سالگی تا ۱۶ ۱۷ سالگی منو در برمیگیره و میخوام اعتراف کنم که بیرون اومدن ازش واقعا سخت بود و جدا از اون چیزی که سختی راه رو بیشتر میکرد ایده ال گرایی و کما
توی خوابگاه، روی تختم پلاس شده ام
جزوه های اصول و مهارت پرستاری را به دورم پخش کرده ام
و بعد از لغو امتحان پرت کرده ام آن طرف
آهنگ سالار عقیلی را گوش میدهم و زمزمه میکنم :
"مدامم مست می‌دارد، فریبِ چشمِ جادویت"
دنیا کمی برایم ناخوشایند است
و زندگی آن چیزی که می‌خواهم اصلا نیست!
حالم از غر زدن های متوالی ام بهم می‌خورد!
در ساکن ترین حالت ممکن از زندگی ام هستم و هیچ کار مفیدی نمیکنم شاید باورتان نشود اما دقیقا هییییچ!
کتاب جز از کل و دنیای سوفی و
اوکی سیزن سه 13ry رو هم نشستم بکوب دیدم ... چرا یه حس  i need a closure ئی دارم نسبت بهش ؟ الان چیشد ؟ منتظر سیزن 4 باشم عایا ؟ انداختن تفنگا تو رودخونه روکی میستِیک نبود ؟ همیشه تو همه فیلما وقتی یه چیزی تو رودخونه قایم میکنن یه جوری بالاخره پیدا میشه ...
 
اسپویل
موضوع این سیزن ... یکم برای من به شخصه tricky بود. تغیر کردن ... چیزی نیست که یه شبه انجام بشه . تایم میخواد. آیا برایس اگ زنده میموند قادر میبود که کاملا خودشو تغیر بده ؟ شاید آره شایدم نه ... آنی فقط فوکو
امروز از همون صبحش دلبرو بهاری بود. الان که هوا از این نارنجی ابریاست. من که اولش نفهمیدم گرم هوا ، لباسم گرم بود واسه بیرون رفتن ولی خب تا ظهر رسیدم خونه بابابزرگم دیگه الانام با بابا اومدیم خونه. بالاخره لباسمو خریدم. راحتم پیدا کردم ولی کفشم مونده باید یه مشکی بخرم که گذاشتم مها بیاد با هم بریم. باورم نمیشه سه روز دیگه عروسی بالاخره. روحیه امون شاد میشه یه کم چی بود همش عزا عزا. لباس مشکی تو کمدم تا دلت بخواد دارم :/ کاش زودتر بهار بیاد واقع
   میخ
    
      در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. 
روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشن
..

دلتنگم. نمیدانم برای چه!
تا جایی که خاطرم هست این دلتنگی همواره با من بوده است. گاهی غلیظ..گاهی خفیف
در کافه های زیرزمینی،  در کوچه پس کوچه های نجف...نیمه های شب و صلاه ظهرهای تابستان..
در کلاس آناتومی یا پای درس استاد فاطمی نیا
در اتوبوس...در اتاق پرو...در بزن و بکوب عروسی فامیل
در
اثنی خواب حین گذر از خوابی به خواب دیگر.
خاطرم نیست شاید آن وقتی که در بطن مادرم بودم و محتمل است آن زمانی که همصحبت خاکم..

دلتنگم نمیدانم برای چه و نمیدانم دلتنگی به
نمیخوام.

با پررویی تمام زل زدم به چشمای خودم و
اینو گفتم.

مثل دیروز.

و روز قبل.

و روزهای قبل.
البته واقعیت انکارناپذیر اینه که وضعیت
امروز نسبت به روز قبل و روز قبل نسبت به روزهای قبل به مراتب بدتر بوده. از سه
الی چهار ساعت کار مفید رسیدم به یکی دو ساعت... امروزم به صفر.

ببخشیدا... ولی احساس میکنم من اگه یه ماه
بشینم بکوب بخونم بازدهیم خیلی بهتر میشه. اصلا من آدم کم کم کار کردن و اینا
نیستم. من باید دقیقا نود کارو انجام بدم تا همه انرژیمو بذارم رو
موضوع انشا: آسمان شب
تاریک شدن زودتر از حد معمول تو زمستون اخرش کار دستمون میده ، اینو من به دوستم گفتم یکم همدیگرو نگاه کردیم شونه هاش رو بالا انداخت گفت:حالا که چى! ما که هر روز اومدیم و تا اخراى شب موندیم چیزیمون نشد ..
دستمو تو جیبم کردم یکم اطرافو نگاه کردم خبرى نبود،سرد بود آسمان رو نگاه کردم هوا نیمه ابرى بود یه نفس عمیق کشیدم داشتم با پام سنگ ریزه ها رو پرت میکردم یهو احمد با مشت کوبید تو بازوم گفت: پسر اومدن با ذوق منو نگاه میکرد روشو بر
طنزپردازی مهران مدیری و رضا عطارانطناز دیگری که بایستی از وی یاد کرد که مهران مدیری است . [44] مدیری چه درمقام فیلمساز و چه در منزلت هنرپیشه , سیمای ویژه‌ای در دنیای کمدی اهل ایران داراست . مدیری اگر چه چهره ای بدون شوخی و کم آب دارااست البته شیرینی خاصی در چشمانش دارااست توان وی در خنداندن مخاطب با به کار گیری از پباده سازی موقعیت‌ها و تکه کلام‌های رندانه و چه بسا خبیثانه‌ای است که در عین آسانی و مظلوم نمایی ادا می‌نماید
 
یعنی شما شک نکردین من کجام؟ خراب شده بود بیان امیدوارم درست شده باشه. این متنی که نوشتم برای صبح هست. و کتابمم رو به اتمام. هرچند هنوز پیام میده خطای داخلی سرویس دهنده. هنوز درست نشده و من نمیتونم نوشته صبح ام رو بذارم.
 
خب باورم نمیشه تا تموم شدن سال ۹۸ فقط سه روز مونده. یه کم راستش استرس گرفتم. شاید برای شروع یه سال جدید که سال خیلی خیلی مهمی برام. امیدوارماتفاق بدی نیفته . هرچند که همین الانشم با این وضعیت بیماری خیلی وضعیت خوبی نداریم :( 
با
طبق معمول صفحه ی من دنبال کننده ی کنکوری ، خصوصا کنکور تجربی زیاد داره ...
چند نفری خصوصی بعد از اومدن رتبه ها بهم پیام دادن ، مشورت خواستن ...
هر سال برای کنکوری ها پست میذاشتم ؛ هر سال هم فحش میخوردم :)) 
خب طبیعیه ...
شاید منم تو اون موقعیت یه سری واقعیات رو بهم میگفتن دردم میومد و صدام در میومد ...
اما از اونجایی که انسان مدام در حال رشد و تغییر هست ، من تو این مدت به نتیجه رسیدم که یه چیزهایی هست که آدمی باید خودش تجربه کنه ...
خودش بهش برسه... 
۶ ماه
داستان سگره و پیچیونی رو امروز می‌خوندم. جریان اینه که سگره یکی از کساییه که به برکلی ( کالیفورنیا) دعوت میشه تا پادذره‌ی پروتون رو توی شتاب‌دهنده‌ی Bevatron پیدا کنه. که اون زمان بزرگترین شتاب‌دهنده تو دنیا بوده. خلاصه... این آقای سگره میره اونجا و میگه ما باید سرعت یا تکانه‌ی این ذره رو اندازه بگیریم، تا بتونیم ثابت کنیم چنین ذره‌ای وجود داره. ولی چجوری اندازه بگیریم؟ خدا میدونه! تا اینکه یه نفر به اسم اُرسته پیچیونی وارد آزمایشگاه میشه و ی
چیزی که در مورد کلمه ((دکتر)) به صورت
ایده آل در ذهن دارم، آدمی هست که با روپوش سفید در مطب نشسته و وقتی روی
صندلی، در مقابلش مینشینی، ازت میپرسه: ((خب عزیز من! بگو چه داروهایی دوست
داری برات بنویسم؟!))... اما شوربختانه همیشه بسیاری از چیزها با ایده آل
های ما فاصله دارند و اتفاقا دکترها هم جزئی از همون بسیاری از چیزها
هستند!... اغلب اونها از اینکه خودت بهشون بگی چه داروهایی رو برای من
بنویس ناراحت شده و قاعدتا علاقه ای به پیروی از دستورات تو ندار
امروز جمعه است
نهمِ آذر
و من حالم خوبه
دیروزـرفتم کتابخونه و همه کتاب هامو بار زدم آوردم خونه
و کمدِ امانی تقریبا خالی شد فقط یه سری خرت و پرت موندهـتوش که یا امروز یا یه روز سر فرصتـمیرم میارمشون
تصمیم گرفتم تو خونه درس بخونم
اوایل فکر میکردم نمیتونم تو خونه تمرکز کنم و بخونم
اما یه روز تصمیم گرفتم امتحانش کنم
خونه ما معمولا شلوغ و پر سر و صداست مخصوصا روزای تعطیل
اما من یه راه حل پیدا کردم 
باند های کامپیوتر رو را انداختم و یه موزیک بی کلام
دامنۀ پیامبران 
7321
 حضرت ایوب (ع) بازنشر دامنه خلاصه نگاری و نقل از منابع:
 
حضرت ایوب (ع) از نوادگان حضرت اسحاق (علیه السلام) و نوه حضرت ابراهیم (علیه السلام) است. شیطان بلاهای گوناگون بر سر وی آورد. قرآن اشاره میکند که ایوب برای مدت زیادی تحت فشار قرار می گیرد اما اشاره میکند که ایوب هیچگاه ایمان خود را به خداوند از دست نداد. ابلیس به سراغ حضرت ایوب (ع) رفت و دارایی و فرزندان وی را نابود کرد ولی دید ایوب هم چنان سپاسگزاری می کند. «ابلیس از خدا اذ
دیروز عصر که داشتم از دفتر برمیگشتم مشغول صحبت با مستر اچ بودم.....از اینکه بابا اینا گفتن تاریخ عروسی رو مشخص کنین و ....
خوبی محل کارم اینه که با اتوبوس همش چند ایستگاه تا خونه فاصله س....و من اکثرا ترجیحم اینه که با اتوبوس برم و دردسر پیدا کردن جای پارک رو برای ماشین نداشته باشم.....مخصوصا صبح ها که هر وقت ماشین بردم قشنگ پشیمون شدم اینقدر که بلوار رو چندین مرتبه دور زدم تا جای پارک گیرم بیاد.....
توی اتوبوس بودم و گرم صحبت با مستر اچ که یهو مسافرا د
امروز سه شنبه ، ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۸ است توی این پست سعی دارم خاطرات جوانان ایرانی رو براتون بگم .  جوانانی که رویای مهاجرت از ایران دارند ؛ همون جونایی که دوست دارند جای مارک الیوت زاکربرگ (موسس فیس بوک) و بیل گیتس(موسس مایکروسافت)  بگیرند.   
خیلی از جوانان ایرانی رویای مهاجرت به غرب و زندگی کردن در اروپا و امریکا دارند ، خیلی از بچه های ایرانی اگه الان باهاشون مصاحبه کنی اکثریت حرف از مهاجرت می زنند .  
اما جالب اینجاست همین بچه هایی که حرف ا
زخمی قسمت سوم
جمع یکی یکی خودشان را معرفی کردند.
تا نوبت به سمانه رسید.عباس خوب گوش می داد و می نوشت. این کارها برای همه عجیب بود. چه نوشتی دارد مگر این حرف ها.
عباس_ خوب جالب بود بلاخره هر کسی یه جوریه دیگه. اما من. بگم براتون یا می خواید برگردیم.
جمع یک نگاهی به هم انداختند و : بگو مشتاقیم
_ برمیگرده به حدود 6 سال پیش. یعنی اول اول داستان. من یه پسر شر خلاف بودم. تک محل. از اونایی که هرجا بره شر و شورم با خودش می بره. از پول و مال چیزی کم نداشتم. از دخ
برایش پیغام فرستادم که مهمان آمده برایمان و قرار انقلاب عصرمان کنسل است. می‌دانست وقتم باز نیست. اما پیغام داده بود بیا تلگرام. نوشته بود که نمیتواند هیچ حرفی بزند و باید من وارد شوم. استیصال از لا به لای کلماتِ sms اش به چشم هایم می‌ریخت. گروه را که چک کردم دیدم الف بعد از این همه سال آمده است و ناگهان نوشته است " بچه ها من بچه ی طلاقم :) "  و همین ! و بچه ها خوانده اند و وا رفته اند. و وا رفته اند ... این شک را برده بودم. اما دلایلی وجود داشت که نمیتوا
+ دیروز خبر مرگشون کلاس آنلاین فیزیک گذاشتن و آقاهه که از قضا ازش متنفرم بعد اینکه با بدبختی به سایت کوفتیش وصل شدیم میگه ریاضیا ۴۰ دیقه دیگه بیان الان تجربیا بیان، بعد ریاضیا بیان ۴۰ دیقه بمونن، بعد دوباره تجربیا بیان. و این تو چه وضعیتی بود؟ وضعیتی که کلاس مسخرشون از ساعت چهار به شیش منتقل شد و ارتباط تازه ساعت ۷ اوکی شد و فاااااااااک خب منم کامپیوترو خاموش کردم. من مگه اسکل شماهام؟ همین جوری سر کلاسش هیچی نمی فهمم دیگه اونجوری مث غاز از تو
ساعت 6 صبح تو سرمایی که خودشو به استخون میرسونه، کوله مو گرفتم رو دوشمو دارم تند تند قدم میزنم
تو گوشم میخونه و من قدم میزنم، میخونه و میخونه و راه میرم و راه میرم...
میگه دلم برات تنگ میشه و من زااارر میزنم
 
 
یه خونه ای هست که صاحب خونه اش آمریکاست
یه کارخونه ای که صاحبش کاناداست
یه کوچه ای هست که نصفشون لندنن
یه خیابون دراز که تهش معلوم نیست کجاست
یک شهری هست که همه شون مسافرند
چمدوناشون رو بستن و همیشه حاضرند
کلاسهای چینی و روسیشون ترک نمیش
مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟
بغض کردم. 
مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 
تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد.
از دو ماه قبل دنبالش بودیم. روز جهانی مهاجران را می‌گویم. همفکری کرده بودیم. ایده زده بودیم. اولین بار بود که در طول ۴۰سال گذشته می‌خواستیم در وسعت یک شهر به مهاجران پرداخته شود. حتی به مهاجران خارج از ایران هم فکر کرده بودیم. این که به مناسبت این روز یادی هم از آن‌ها بشود.  مهاجران بازگشته به وطن بعد از چند سال هم خودشان یک ژانری‌اند. به آن‌ها هم می‌شد پرداخت. هر جور فکر می‌کنم مهاجرت خودش یک رشته‌ی دانشگاهی است. هر چه به مرحله‌ی اجرا نزد
گزیده هایی از کتاب "بر جاده های آبی سرخ" نادر ابراهیمی:
◊◊◊◊◊
گوش کن عبدلله گوش کن و فراموش مکن! خدام خائنان، کثیفتر از خود خائنان هستند . بازویی که از مغز اطاعت میکند ، اگر نباشد ، مغز ، فقط فرمان عربده جویی خواهد داد. دهان هم اگر نباشد چه بهتر.
عبدالله! این حکام نیستند که به ملت ها خیانت می کنند ، این آمران حکام هستند که از ملت اند و پشت کرده به ملت . یک ستاره ی دریایی بدون آن همه بازو یک لاشخور بدون آن بالها و منقار ، یک تیرانداز بدون تیر ... این

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها