نتایج جستجو برای عبارت :

حوصله خودم به درک ! کاش حوصله تو رو پیدا کنم !

بی‌لشگریم! حوصله‌ی شرح قصه نیست فرمانبریم، حوصله‌ی شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می‌رویمما کمتریم! حوصله‌ی شرح قصه نیست
فریاد می‌زنند ببینید و بشنویدکور و کرّیم! حوصله‌ی شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنه خود در لباس نوبازیگریم! حوصله‌ی شرح قصه نیست
آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اندیکدیگریم! حوصله‌ی شرح قصه نیست
همچون انار خون‌دل از خویش می‌خوریمغم پروریم! حوصله‌ی شرح قصه نیست
فاضل نظری
#گرانی بنزین و همه چیز
دیگر حوصله ام با من همکاری نمی‌کند، می‌دانم خسته است، به استراحت نیاز دارد، اما اکنون، در این سن، نه، اصلا حوصله ی عزیزم، همکاری لازم را با اینجانب به عمل آور، پس از مرگم به اندازه ی کافی وقت برای نبودنت هست.تو با این کم کاری ات به زندگی ام، به خودم ضربه میزنی، نزن جانِ من، نزن
 
در زندگی به جایی رسیدم:
اصلا حوصله گوش کردن به شاهین نجفی رو ندارم حتی بگو یه اهنگشو (قبلنا هم به جز دو تا اهنگ بقیه شو دوست نداشتم ولی الان حدود یه ساله که حوصله اونها رو هم ندارم)
حوصله کامبیز حسینی رو نارم اصلا، مینیمم شش ماه میشه
حوصله مسود بهنود
ابی 
مبی و... 
اصلا
از اول هم نفهمیدم ملت چرا میرن کنسرت ابی؟! 
ابی چی داره؟!
ابی یه خواننده میان مایه هست که نصف ترانه هاش چرت و پرته.
سلام
من هستم
کم هستم
و کمی خسته م
ببخشید که دیگه حوصله بلاگ بازی ندارم، حوصله شلوغ کاری ندارم، حوصله کامنت بازی ندارم. حوصله هیچ کاری ندارم.
نق نمیزنم،
غر نمیزنم،
کاملا بی تفاوتم
و معنی ش این نیست که برام مهم نیستین ( البته بعضیا که از اولم مهم نبودن همچنان مهم نیستن )
فقط این که عوض شدم کمی
دوز خوشحالی م کم شده
دوز بی تفاوتی م بیشتر شده
یخ شدم
اینا اعترافات سنگینیه ها از کنارشون به راحتی نگذرین :))
im a monster
می دونم و بازم اهمیتی نمیدم آه ...
حوصله مراسمی ک قراره اول تا آخرش معذب باشم و باکلاس بازی دربیارم رو ندارم
حوصله راه رو ندارم
و حوصله تهران رو ندارم
ترجیحم این بود ک اون تایم رو با دوستام یا مهدی بگذرونم
اما عروسی؟ ن!
تجملات عروسیشون برام هیچ جذابیتی نداره و اصن از تصورش حالم بد میشه
+ این تفاوت مرد ها با زن هاس یا من بیش تر از اون وابسته شدم؟
چرا نبودنش بهمم میریزه اما اون انگار براش مهم نیس؟
افسردگی لعنتی دوباره عود کرده است.بی حوصلگی، افکار خاکستری بیهوده بودن و تمایل به گریه و فریاد خفه ام کرده است. دلم می خواهد فرار کنم جای دوری از هیاهو و آدم های آشنا.دلم می خواهد تنهای تنها در خلوت خودم باشم و هیچ کاری نکنم، به معنای واقعی هیچ کاری.خیلی وقت است جلسات مشاوره ام بیهوده می گذرد و احساس می کنم باید روان شناس دیگری را انتخاب کنم اما در حال حاضر نه حوصله اش را دارم نه شرایط مالی اش را.همه چیز گره خورده و هیچکس نمی فهمد شرایط برای یک
فکر می کنید چرا وقتی آدم بیکار می شه، برای خودش کار می تراشه؟ چرا آدم ها به بازی های کامپیتوری علاقمندن؟ چرا گاهی بی حوصله و بی انگیزه می شیم؟
دلیلش این هست که نفس (روح) انسان احتیاج داره به یکسری اهداف برسه. چالش یکی از نیازهای اصلی انسان هاست. خدا ما رو اینجوری آفریده. این صفت رو با دیگر صفات اگر در نظر بگیریم، می بینیم خدا ما رو جوری آفریده که خودمون رو تکامل بدیم و به پرستش او برسیم.
موقعی که بی حوصله شدید، به این موضع هم فکر کنید!
نمیدونم نمیدونم نمیدونم !
+ کاش یکی باهام حرف بزنه و براش درد دل کنم و بهم راهی نشون بده و تهش نگه چقدر عوض شدی ! حالم از این جمله بهم میخوره !
چرا چپ و راست به ادم میگید چقدر عوض شدی !؟ خب ادم عوض میشه بدیهیه ! عوض نشه و تو همون حالت بمونه جای تعجب داره ! پ انقدر با یه لبخند احمقانه خشک شده رو لبتون نیاید به ادم بگید چقدر عوض شدی ! باشه ؟
+ من عصبانی نیستم :)
خب این دوروزم گذشت مثل تمام مراسمای ترحیم :( دیرپزو از صبح بیرون بودم تشیع جنازه بود. این که چه خبر بودو دیگه نمیگم چون فکر کنم مشخصه ولی امروز دیگه نمیرم. دیشبو به خاطر مسائلی گریه کردم تا خوابم برد. حالم زیاد خوب نیست. این که چرا مهم نیست. شایدم مهمه من حوصله ندارم بگم این که چه تربیت مزخرفی داشتم. بگذریم مامان گیر داده برم مانتو شلوار شال از این چیزا مشکی بخرم اما من مرغم یه پا داره و حوصله خریدارو ندارم و گفتم بمیرمم نمیرم. اصلا حوصله ندارمو
..::هوالرفیق::..
سلام، اینبار یه سوال از شما دارم؛ تا حالا شده از خواندن یا نوشتن بترسید؟ بی‌حوصله بشید چطور؟
داستان من از اونجا شروع میشه که دقیقا از یک سال و نیم پیش، زمانی که تصمیم گرفتم برای یک مدت کانال KAARK رو متوقف کنم، دیگر نه حوصله ی نوشتن را داشتم نه حوصله خواندن. حتی گاهی وقتی می خواهم بنویسم نگران می‌شود، دلیل آنکه این وبلاگ هیچ نظم و ساختاری ندارد و مطالب را به سادگی هر چه تمام تر می نویسم همین است...
ادامه مطلب
همه که شبیه هم نیستن. عکس های قدیمی را نگاه می کنم. خنده ها، شادی ها. کتاب هایم دور و برم. در قطار آدم های فراوانی هستند. آدم هایی که احساس می کنم حوصله شان را ندارم. زن و شوهری که تند و تند تخمه می خورند و پسر ده دوازده ساله شان چند صندلی جلوتر نشسته است و گاه می آید و با صبوری به آن ها نگاه می کند و من نگاهشان می کنم. زن هراز گاهی بر می گردد و نگاهم می کند. شهر قدس یا کرج سوار شده اند اما وقتی مامور قطار برای گرفتن پول می آید به روی خودشان نمی آورند.ش
این روزها اصلا باورم نمی شود که دلش برایم تنگ شود...تماس نمی گیرد، جواب پیامک نمی دهد... وقتی جواب می دهد بی حوصله است...
کاش بتونم ازش دل بکنم قبل از این که آسیب بیشتری ببینم...
 
+ حتی این آخر سالی هم تلاشی برای بهبود رابطه مان نمی کند و فقط هر وقت تنهاست و بی حوصله و... حرف می زند، امازودتر از آن چه فکرش را بکنید فراموش می کند...
استرس و اضطراب خیلی زیادی دارم....
پایان نامه این سخت ترین سخت ها
هنوز به هیجا نرسوندمش
اون به کنار باید برای آزمون زبان هم خودمو آماده کنم....
از استرس زیاد دست و دلم به هیچ کاری نمیره
شدیدا بی حوصله ام
به حدی بی حوصله ام که دلم نمیخواد برم حتی حموم
دلم میخواد فقط بخوابم...
 
اینجا مثل قبرستان بی گور شده برایم.تا دست به قلم میشوم اشکهایم سر میخورد روی گونه هایم..
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نمیدانم چرا در عین حال که همه چیز معنایش را برایم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه میکنم به کلمات اینو آن.نمیدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بی حوصله میشوم و سرم را میکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا پریود هم نیستم..نمیدانم چه مرگم است..
مری معتقده که من ناناحن و بی حوصله ام. ناناحن نه، ولی بی حوصله هستم. میخواست منو ببره بیرون :| بهش میگم ترجیح میدم از بی حوصلگی بمیرم اما دلیل مرگم کرونا نباشه :| ناموسا بیرون نه :|
+ بالاخره بعد مدتها ساعت یه ربع یه شیش پا شدم :)))) ولی باز از ۹ تا ۱۱:۳۰ خوابیدم و مری با قلقلک بیدارم کرد :( #نه_به_خشونت_علیه_پانداها :(
به نام او...
من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم
تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.
همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم
من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان...ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.
شرایط بدی شده.همه چیز سخته
من
تمام روزو خواب بودم. چرا؟؟؟ نمیدونم فقط خوابیدم و واقعا هم خوابم برد. باورت میشه؟ زبان هیچ کاری نکردم حوصله اش رو هم ندارم که کار کنم فردا برم الا مخوام تا ابد بخوابم مگه چی میشه :((( آسمون که زمین نمیاد. اما اینا همش حرفه. یجور دیوونگی دارم دلم میخواد این روزا تموم بشه. فقط تموم بشه. فردا نمیدونم برم نرم حوصله ندارم حوصله هیچیو ندارم :(( فقط میخوام بخوابم نفهمم هیچیو نفهمم اما تا کی میشه فرار کرد. کاش زودتر درست بشه همه چی. 
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
بابا میگه : گُر اینترنتین باغلیب لَه گور نه طز یاتلار 
من اصلا به هیچ ورم نیس که نت بستن چون خودم واسه همچین روز های آماده کردم . حتی واسه خیلی بدتر از این مثلا اون دی ماه لعنتی که قرار  سر برسه . هر چی که فک میکنم عقلم جای بند نمیده یه سری آدم بدون هویت دارن واسمون تصمیم میگرین . دیدی یه وقتی یه سری آدم ها هستن یه دفعی تصمیم میگیرن یه حرکت فوق انقلابی بزنن بدون هیچ بررسی . بعدش فقط گند میزنن . من نه  چپی هستم و نه راستی . من فقط چند سالی هستش که حوصل
سیب زمینی های خلال شده را داخل روغنی که از قبل داغ کرده بودم، یکی یکی می چیدم!
_ چه قدر حوصله داری دختر! همه شان را یکجا بریز داخل روغن!!
+ حوصله هایم را جمع می کنم، لازم شان دارم!
_ برای کِی آن وقت؟!
+ اگر یکجا بریزم شان، روغن به این طرف و آن طرف می پاچد و بعدش باید کلی بشور و بساب کنم و وقتم را هدر دهم! نهایتا چیدن این سیب زمینی ها 2 دقیقه طول بکشد!!
_ فرق داشتن که شاخ و دم ندارد، می گویم با همه فرق داری، قبول نمی کنی! خب نگفتی حوصله ات را برای کِی جمع می
سلام.... بچه ها ببخشید......مى خواستم بگم که... امکانش هست که یه مدت فعالیت نداشته باشم....مبینا و ویستا ادمینن.... خب شاید اونا پست بزارن ولى من نمى تونم....ببخشید ولى واقعااا حوصله ى انجام هیچ کارى رو ندارم....شاید بیامو باهاتون (با دوستام) حرف بزنم ولى..... فک نکنم حوصله ى پست گزاشتنو داشته باشم...ببخشید 
سلام و عرض خدا قوت خدمت اهالی قرنطینه خانگی :دی 
امیدوارم حالتون خوب باشه . 
 
بچه ها حوصله شما هم سر رفته یا فقط حوصله من اینطوریه؟
 
عنوان : بیانه دیگه عنوان میخواد :دی آدمو مجبور میکنه یه چیزی بنویسه :دی دیگه شما هم ببخشید با دیدن عنوان زحمت رنجه فرمودید ویه تک پا اومدید وب من وسرکار رفتید :دی
الان زمان بچگی نیست که اگه حوصله‌ت سر بره، آویزون مامانت بشی و هی سرش نق بزنی. بهونه این و اون رو بگیری و به هیچی راضی نشی. بچگی‌ت بلد بودی حال و هوای دیگه‌ای بسازی. یکی رو داشتی که پا به پات بیاد و هی لی‌لی به لالات بذاره. الان شرایط فرق کرده. بزرگ شدی. نباید حوصله‌ات سر بره. نباید احساس تنهایی کنی. احساس نیاز کنی. حوصله و تنهایی و افسردگی غلط می‌کنه بیاد سراغت.
الان که بزرگ شدی...
ولش کن اصلا. حوصله نوشتنش رو هم ندارم. برم یه نماز بخونم، یه چیژی
مامانا چرا اینقدر خوبن؟! 
 
 
مهمونامون دارن بر می‌گردننننننننن
فقط من یکم بی حوصله‌ام:) 
 
کلیپی دیدم و اشکمو در آورد.
 
محیا یه روز اگه حوصله داشتم، میام یه چیزی راجب پست "سرگرمی ۲" می‌گذارم تا بفهمی چرا این سری قصد کشتنت رو داشتم:) 
ماجراشو همون روز نوشتم  اما تا اومدم ذخیره کنم یه اتفاقی افتاد که پاکش کردم:/
قول میدم بنویسمش:))
بهتر است نتوانند شما را 
درک کنند و بمیرید
تا این که زندگی تان را به 
توضیح دادن بگذرانید...

حرف نزدن دلهره‌ای بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره‌ای دیگر... 
#من_رولان
پ.ن: حتی حوصله پ.نویسی هم ندارم
مثلا دیروز تولدم بوده و باید الان کلی خوشی هاش رو بنویسم ولی
یه وقت هایی آدم از درون خالی میشه با یه حرف با یه ظن با یه دید که کلا با چیزی که در مورد خودت فکر میکنی کلی فرق داره
دیدی که ازش بدت میاد ولی به تو نسبت میدن
بی طاقتیم
حوصله شرح قصه نیست
از صبح ساعت ۸ با حبیب بودم رفتیم دولت آباد میخواستم دانشگاه ثبت نام کنه برای لیسانس بهش گفتند برای مهارت لیسانس داشته باشی بهتر هست بجز اون هم رفتیم برای تمدید دفترچه بیمه مون از طرف شرکت مون گفت لیست تون رد نشده الان حسابدار شرکت میگه نه باید بری شعبه ۵ تا تمدید بشه!!!!! بعدش رفتیم سپاهان شهر دانشگاه من حبیب با مسئول حرف زد که ببین میذارند من برم اون ۳۰ واحد درس رو پاس کنم گفت نه باید کنکور بده!!!! خودم موندم چرا از صبح تا حالا روی موتور نشستم و د
امروزم کارام زود تموم شد. نمیدونم جریان چیه :/ هرچند که کتاب باز وقت دارم بخونم اما گشنمه و حوصله ام نمیاد. رسیدم به بخش ارسطو. احتمالا جالب تر برام باشه چون از خودش کتابی نخوندم تا حالا. نشستم رو مبل و منتظر که مامانو بابا بیان شام بخوریم از ساعت پنج گشنمه و دلم ضعف میره هی جلو خودمو گرفتم. تقریبا به هیچی فکر میکردم. یه ذره هم حوصله ام سر رفته. چند تا فیلمم زدم ببینم حوصله نداشتم. نمیدونم چرا یجوری شدم انگار شب که شد غم عالم ریخت رو دلم. اما نمیفه
خسته ام ?... نه هر‌چه فکرش را میکنم من خسته نیستم .چون کاری انجام نداده ام که به خاطرش خسته شده باشم .احساس تنهایی میکنم?...نه ، احساس تنهایی هم نمیکنم. بی حوصله ام ?...نه ،ینی شاید. حوصله ی درگیری با چیز هایی که دوست ندارم را ندارم .دلتنگم?...اره، من دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده .حتی برای چیزهایی که در زندگی ام هرگز نبودند. دلتنگی دلیل خوبی برای بی حوصله بودنه?...من نمیدونم . و فکرم نمیکنم اینطوری باشه.... دلم خیلی چیزا میخواد ولی هیچکدومو ندارم ... ینی هس
ط دسته دار گفت فردا حدودا ده و نیم یازده میاد دنبالم که بریم باشگاه . چه باشگاهی؟ نه درستش کلاس رقصه ؛ میخوایم بریم زومبا . من تا حالا زومبا رقصیدم؟ نه! استرس دارم؟ اره صد البته :/  حوصله چی؟ حوصله دارم؟ خیر بازم معلومه که نه ولی دیگه چه کنم گفتم بریم ببینیم چی میشه :|
سلام
دیروز قکر میکردم چقدر موضوع دارم که دربارشون بنویسم.
اصلا مدتهای مدیدی هست که وعده میدم به خودم یا حتی اینجا مینویسم که درباره ی فلان موضوع خواهم نوشت اما....
اما هیچی...
حتی دیروز داشتم متن مورد نظرم رو توی ذهنم مرتب و ویرایش میکردم اما...
یهو توی همون دستم select all  کردم و  دکمه ی  delete  رو زدم و تمام...
بعد فکر کردم، خب چرا؟؟؟
چرا نمینویسی؟
اول گفتم حوصله ندارم!
بعد گفتم مخاطب ندارم!
بعدش گفتم بهانه و انگیزه ندارم!
و فکر کردم که در گذشته هم همه
حالم اصلا خوب نیست..قلبم درد میکنه... دارم خفه میشم.. دارم آدم بدی میشم.. من اهل تیکه انداختن نبودم...آخه چیکار کردید با من لعنتیا چرا نذاشتید دنیای کوچیک خودمو داشته باشم! چرا درست لحظه ای که به درست شدن فکر میکنم،به خودم میام و میبینم همه چی خراب شده چرا انقدر همه چی مزخرفه..حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم..من هیچوقت انقدر خنثی نبودم..اما این روزا حتی حوصله صدای زنگ تلفنمو هم ندارم..همش سایلنت..همش رد تماس..تولد زهرا هم کوفتم شد..چون همش داشتم به خودم
وقتی با خودم فکر میکنم که یه زمانی من و خواهرم با آهنگ «عمرا اگه لنگه‌ام را پیدا کنی» شادمهر عقیلی، فاز می‌گرفتیم و هِد می‌زدیم و فکر میکردیم که خیلی باحالیم؛ دلم میخواد هیچوقت دیگه با خودم درباره گذشته فکر نکنم.
دختر، گذر زمان عجب چیز عجیبیه!
خیلی وقته عاشقانه کمتر می‌نویسم. بنا به دلایل مختلفی که یکشون تصورات خودم از سلیقه خواننده هاست. آره میدونم که اشتباه هست داشتن همچین تصوری، اما خب نمیشه نداشت. درسته یک نویسنده باید روش خودش رو داشته باشه، برای خودش و از وجودش بنویسه تا خواننده رو جذب کنه، باز هم نمیشه حس مسئولیتی در برابر خستگی کسی که تو رو میخونه نادیده گرفت. گاهی یکی از دوستان خوبم مهدیه، میگه مثل قدیما بنویس. با دلت بنویس و از عاشقانه‌های زندگی بگو. که من میترسم کسی حوص
امروز یه دوستی خونه مون اومده بود  که بحث کردن باهاش باعث می‌شد اولش بخندم آخرش از خنده زیاد گریم بگیره. یه تیکه از حرفاش برام جالب بود، گفت از فصلا خسته شده، از اینکه این همه بهار وتابستون و زمستون اومد ورفت
دیگه حوصلش سر رفته.بعد که بیشتر باهاش حرف زدم دیدم این ویژگی مشترک همه مون هست که هر روز بچگی انگار به اندازه یه هفته تو بزرگ سالی مون دیر می گذره:) یکی از اقوام خانوادگی مونم تو سن 38 دوباره حامله شد. همش دارم با خودم میگم عجب حوصله ای داره
یک فکری به ذهنم میرسد.واکنش های شیمیایی در نورون ها.رسیدن قدرت به انگشتان و زدن دکمه ها روی کیبورد.
حوصله ات سر میرود.می آیی که به من سر بزنی.میخوانی.تحریک سلول های بینایی.واکنش شیمیایی در نورون ها.تحلیلِ فکر های من.
میخواهم فکر هایم را برایت بنویسم.از اول تا آخرش.بدون اینکه چیزی را جا بیاندازم.حوصله ام سر میرود و نمیتوانم بنویسم.واکنش شیمیایی در نورون ها.میخوابم.
منتظر من میمانی.دلت برایم تنگ میشود.منتظری که چیزی بگویم.نمیدانی حوصله ندارم.در
سه روز هست ندیدمش و دیگر مثل قبل دیوانه نشده ام یا نرفته ام داخل پی ویش و بگویم دلم برات تنگ شده بعد اون هم با خونسردی تمام بنویسد ای بابا...وقتی فقط مینوشت ای بابا اعصابم خورد میشد انگار تمام غرورم را له میکرد بعد با خودم فکر میکردم مگر میشود اون آدمی که وقتی بهش گفتم اصن دیگه نه من نه تو زد زیر گریه حال نبود من برایش اینقدر راحت باشد پس تکلیف این عشق چی میشه این وسط؟ نمیخواهم این پست را به موضوع عشق ربط دهم یه پست منحصرا برای عشق مینویسم. داشتم
در این روز هایی که از این به اصطلاح«قرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.
مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه
حوصله ام سر برود.
یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توانش قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
و من یک زمانی عاشق پاییز بودم و تنها قدم زدن زیر نم نم باران. از خوابگاهمان  در پردیس ارم تااااااا پارک آزادی و اطلسی و حافظیه!! 
و حالا اما... از آن عشق ها فقط عشق به پاییز مانده !
دیگر نه حوصله خودم را دارم که خودم را بردارم ببرم بیرون ، نه توان قدم زدن را... و نه دیگر حافظیه را دوست دارم! 
اگر هم خواستم خودم را ببرم جایی، اولین جا حتما "شاینار" است و خوردن یک آب انار ملس به یاد کلاس های انقلاب دانشکده مهندسی با زهره ! :)
به این فکر میکردم بچه های این دوره و زمونه شلوغ و پر انرژی شدن یا پدر و مادر های این دوره و زمونه تنبل و خسته و بی حوصله!؟
به این نتیجه رسیدم هم بچه ها، بچه های دوره قدیم نیستند و هم پدر و مادرا زیادی کم صبر و حوصله شدن!
به پدر و مادر ها حق میدم . به بچه ها هم !
اما پدر مادرها میتونند با مطالعه و یک سری تغییرات ایده آل بشند. پس ...
لطفاً تا زمانی که مطمئن نشدی از این که میتونی یک بچه رو با وچود همه سختی هاش بزرگ کنی. به بچه دار شدن فکر نکن.
بچه پاک و معصوم
دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم .دوس دارم مامان بابام زودتر جدا شن.و دنیا به آسایش برسه.دوس دارم زودتر درسم تموم شه و من بتونم احساس آزادی کنم . دوس دارم یکی رو داشته باشم که حوصله ی منُ داشته باشه . فقط یکی.فقط همون یدونه رو میخوام. دوس دارم به کامک بگم یه نازپروده ی لوسِ گریه اوی آب دماغیه و مادرش گند زده با تربیتش.و بهش بگم ازین ضعیف بودنش متنفرم. و اونم بدش بیاد و ناراحت شه و بیشتر به قول خودش احساس خشم و نفرت کنه .
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
هوالرئوف الرحیم
با رضا سر خونه مامانش بحث کردم.
مارو می گذاره می رههههههههه که می ره.
منم حرفی برای گفتن ندارم. حوصله شنیدن بدبختی هاشون رو هم ندارم. مخصوصا که دلیلش رو رفتار خودشون می دونم و نمی تونم بگم و قصد هم کردم تو خونه شون فقط شنونده باشم. چون برای کوچکترین جمله م پرونده سازی میشه و ماجرا دارم.
خلاصههه
جمله ی" زنگ می زنی کجام" دیشبش حسابی عصبانیم کرد. چون اعتقاد خودم بر این بود که هرگز چنین کاری رو نکنم و نمی کنم. ولی اتهامی که بهم زد رو نت
انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم...هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص 
میشه..اما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادم..مخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم 
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم 
و وقتی چشمم بهش میخوره
سلام . . . تا حلا این ضرب المثل رو شنیدید که میگن "ماهی رو هروقت از آب بگیرید تازه است ."
این ضرب المثل تنها جایی بکار می ره که آدم فرصت داشته باشه . . .
از این رو اگر مردی که پیری که در دنیا خیری ندیده باشد که برایش این ضرب المثل رو تعریف کنیم با حسرت میگه "ما فرصت ماهی گرفتن داشتیم ولی حوصله شو نداشتیم ، الان حوصله شو داریم ولی ماهی دیگر نیست. . . "
پس تا زمانی که ماهی است بگیرید و گر نه ماهی ها تموم میشن . . . از همین لحظه برای کار هایی که حوصله شو نداری
سلام . . . تا حلا این ضرب المثل رو شنیدید که میگن "ماهی رو هروقت از آب بگیرید تازه است ."
این ضرب المثل تنها جایی بکار می ره که آدم فرصت داشته باشه . . .
از این رو اگر مردی که پیری که در دنیا خیری ندیده باشد که برایش این ضرب المثل رو تعریف کنیم با حسرت میگه "ما فرصت ماهی گرفتن داشتیم ولی حوصله شو نداشتیم ، الان حوصله شو داریم ولی ماهی دیگر نیست. . . "
پس تا زمانی که ماهی است بگیرید و گر نه ماهی ها تموم میشن . . . از همین لحظه برای کار هایی که حوصله شو نداری
این هفته اگه نمیرفتم دانشگاه بهتر بود اصلا! دوشنبه که نرفتیم واسه آلودگی. سه شنبه آز رو نرفتم، هوش رو رفتم که بچه ها گفتن زیاد درس میده و تشکیل ندیم. بعدی رو هم نموندیم و با شیوا رفتیم کافه. هوا خیلیییی سرد بود. ما هم شیک نوتلا خوردیم و براونی شکلات داااغ. 
چهارشنبه که امروز باشه هم کلاس اولی با استاد بد بودم و حوصله هم نداشتم ؛ واسه همین سوالاشو جواب نمیدادم و گوش‌ نمیدادم زیاد. اخر یه سوالو جواب دادم؛ استاد گفت از معدود ادمایی که توی کلاس جوا
ما دیگه حوصله ی حرفای پوچو نداریم

دانلود آهنگ ما دیگه حوصله ی حرفای پوچو نداریم

دانلود اهنگ حمید شاهی بنام عمریه
ترانه عمریه عمریه ک عاشق

آهنگ سر به سرم بذار سربه سر دلم نذار
امیر شاملو عمریه که عاشق خداییه
دانلود اهنگ عمریه که عاشق
دانلود آهنگ سربه سرم بزارسربه سردلم نذار
از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوستناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم
در سینه‌ام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفس‌های خودم را بشمارم
از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس ‌از توحتی ننشسته‌ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم
زنگ می زنم به عین ..جواب میده که کار دارم کار ضروری که نداری ...میگم نه 
دو قسمت از سریال نهنگ ابی را می ببنم جداب نیست برام .
لیست مخاطب ها را بالا و پایین می کنم 
پیام میدهم به الف . می نویسه رفته پیست اسکی ..
زنگ می زنم به نون ..هنوز درگیر هدیه ولنتاین است و داره میره بیرون ...
زنگ میزنم میم ..رفته سر مرده ها ...حوصله ام سر رفته ..از پنجره ادما را نگاه می کنم که با یه نم باروون وسایل جمع کردند به سمت ماشین ..
به گزینه گلستان شهدا و پیاده روی فکر می کنم ...به
وی در خانواده‌ای کم جمعیت چشم به جهان گشود اما از یه جایی به بعد انگار یادشون رفت چجوری باید کنترلش کنن و گهش دراومد.چیز تو هر چی بچه‌ی زر زرو و زبون نفهمه.
پ.ن: قرار بود شروع کنم از دانش خودم در و گوهر بیفشانم منتها حوصله‌ش نبود
 
 
 
 
 
امروز کلاس زبان داشتم اولین جلسه از ترم جدید..خوب بود اونجا ولی رسیدم خونه خیلی بی حوصله بودم.نمیدونم چرا..از خواب بیدار شدم تا یه چرخ زدم بابام گفت میخواد بره دنبال مامانم ..بیمارستان..اخه حال پدر بزرگم خوب نیست زیادحالا هم نشستم آماده برای رفتن..
دارم فکر میکنم چرا نمیشینم پای پروژه ام ..چرا من اینطوری ام م...این مسأله واقعا آزارم میده..اما هر طور شده باید بلند شم ..تا دوباره بشم سوفی سابق!مطمئنم میتونم✌
امروز خیلی حال و حوصله درس خوندن نداشتم.زورمو زدم ولی کلا با خودم حال نکردم.یه سری فایل صوتی انگیزشی پیدا کردم که امیدوارم در روزهای آتی کمکم کنه.
شیراز خیلی سرد شده اصلا نمیشه شب رفت بیرون!
سرم یه خورده درد میکنه.فکر کنم باد سرد خورده به کله مبارک!!!
امروز به خودم نمره ۵۵ از ۱۰۰ رو میدم.فردا باید خیلی بهتر باشم...
شب بخیر...
 
به بدترین حال ممکن حالم گرفته شده ':(
از یه طرف غروب 
از یه طرف اربعین 
از یه طرف حال و هوای پاییز
از یه طرف آسمان ابری 
و 
از همه مهتر حال خودم :(
تو حیاط رو پله ها نشسته بودم یه آن یاد بچگی هام افتاد یاد بازی های کودکانه و از همه 
بازی های کودکانه یاد بازی این دختر اینجا نشسته گریه میکنه افتادم و تمام دنیا انگار 
رو سرم آوار شد .
یاد مادرم و داییم افتادم و یاد آرزوهای مادرم ...
یاد بچگی هام خوشی هام  یاد حرفای دلنشین مادرم یاد خنده های دایی و مادر
حتما براتون بارها پیش اومده که با یک حال گرفته و صدای بی انرژی یه گوشه ی اتاق نشستین و با خودتون گفتین “حوصله ام سر رفته” 
اصلا حوصله سر رفتن یعنی چی؟ یه حس ناخوشایندی که بهمون دست میده و معمولا زمانی اتفاق میوفته که “کاری برای انجام دادن نداشته باشیم”. اگر خوشحالتون می‌کنه باید بگیم فقط شما نیستین که این حس رو تجربه می‌کنین، هر فردی تو هر سنی میتونه بهش دچار بشه و درواقع بنا بر یک سری تحقیقات ۹۱ تا ۹۸ درصد جوان ها این حس رو تجربه کردن.
ادا
حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.
رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.
رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 
رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی ر
نمیدونم چرا قبل از اینکه تعطیل شیم همه ی فیلما و کتابا میگن بیا منو ببین و بخون ولی وقتی تعطیل میشی همه میرن کنار...:/
عاخه این چ وضعشه؟!
چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟!
پ ن:می خوام رمان بخونم...شاد باشه آخرش هم غمگین تموم نشه...
لطفا پیشنهاد کنین^...^
#حوصله های سر رفته:/
#فیلم_کتاب_نقاشی_خواب...:/
روز و شبتون سرشار از آرامش و وقتتون پربرکت...

یاعلی...
بعضی روزها سعی میکنم با تمام سختی ها خودم را شاد نشان بدهم 
سعی میکنم بخندم و به عبارتی شادی های کوچک برای خودم درست کنم 
اما....
به یک باره با یه خبرهمه ی ان دلخوشی ها دود میشود و به هوا میرود
درست مثل الان که حتی حوصله ی خودم را هم ندارم.
خدایا میبینی دیگر؟؟؟
بعضی روزها سعی میکنم با تمام سختی ها خودم را شاد نشان بدهم 
سعی میکنم بخندم و به عبارتی شادی های کوچک برای خودم درست کنم 
اما....
به یک باره با یک خبرهمه ی ان دلخوشی ها دود میشود و به هوا میرود
درست مثل الان که حتی حوصله ی خودم را هم ندارم.
خدایا میبینی دیگر؟؟؟
چند وقته که حالم اصلا خوب نیست. این روزا حوصله هیچی رو ندارم
 خسته‌ام از این شرایط مسخره که توش گیر کردم
حس و حال درس و دانشگاه رو که اصلا ندارم و بیشتر کلاسام رو نمیرم
فعلا فقط دارم ورزشمو ادامه میدم و البته به خاطر شرایط بد زندگی خوابگاهی خیلی اذیت میشم،میخواستم بهمن برم مسابقه اما دیدم با این اوضاع زندگی فعلا بیخیال مسابقه باشم سنگین‌ترم 
 
نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم ... ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم ... 
مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده ... خیلی خسته میشم ... توانم کم شده ... دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل ... 
چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم ... از روز اخر خرداد ریختم به هم ... هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی ... ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی
اصلا حواسم به حرف هایش نبود
نه اینکه دوستش نداشته باشم ! 
فقط حوصله ی حرف زدن نداشتم ...
یادمان باشد همه ی آدم ها حق دارند یک وقت هایی خسته باشند ،
حق دارند گاهی حوصله نداشته باشند ،
و حق دارند بخواهند یک زمان هایی سکوت کنند و تویِ لاکِ خودشان باشند ...
آدم هایِ بی حوصله ، همان آدم هایِ سابق اند ،
فقط کمی خسته اند ،
قدری به حالِ خودشان که باشند ؛
خوب می شوند ... 
 
[نرگس_صرافیان_طوفان]
نمیدونم من از دید اطرافیان آدم بسیار مرموز و شیادی هستم !!!! سال قبل کسی بهم گفت " بیش از حد مظلوم نمایی میکنی؟ " شاید حق با اون بوده و هست !!! من فقط مظلوم نمایی میکنم و هیچ خبری از درد و ناامیدی نیست !! یا یکی دیگه بهم گفت تو دو سوم ت توی زمین ! شاید حق با اون هاست ولی نمیدونم من فقط میخوام خودم باشم یعنی من با درد بی حوصله ام و نمیتونم بخندم وقتی درد دارم ...شاید هم حق با کس دیگری ست باید پارک مو عوض کنم
اینجا بارانی است و گربه ی توی حیاط از اینکه پاهایش خیس شده به نظر می‌رسد احساس بدی دارد :/ و بیشتر از همیشه ناتوانی انسان در درک رفتار گربه ای دارد خودش را نشان میدهد :/ 
عصر قرار بر سفر اجباری ای است به یزد :| و مرا میل سفر نیست :|چون که آنجا زمستانها خیلی سوز می آید و من یادم است که یک وقتی که زمستان از همین اجباری ها:/ رفته بودم ، نمیشد توی خیابان ایستاد :| حس میکردم حتی کلیه ها ی درون بدنم هم می‌لرزند :/کلا مرا میل سفر به یزد نیست :/ آب و هوایش به من
زنی که از صبح تا شب در خانه تنها بوده و بیشتر وقت خود را در آشپزخانه گذرانده است، حوصله اش از تنهایی سر می رود و نیاز بیشتر به روابط و مصاحبت دارد. لذا وقتی شوهرش شب به خانه می آید و یک راست پای تلویزیون می نشیند، زن شروع می کند به صحبت (یا از نظر شوهر "وراجی") کردن از شهین خانوم زن همسایه و دیگر وقایع... اما این مطالب گاه از از نظر شوهر پیش پا افتاده می آید و او حوصله شنیدنش را ندارد. چرا؟ عموما بدین علت که شوهر در طول روز بیش از حد با مزدم سر و کله زد
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونه‌ی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ول
 
از اینکه آدمها فکر میکنن من قوی و مستقلم متنفرم . من انقدر از نظر روحی داغون و متلاشی ام که گاهی چند دقیقه به یه نقطه خیره میشم و فکر میکنم چطور میتونم به این نکبت پایان بدم بعد به خودم میام و فکر میکنم من ترسوتر از این حرفام و بهتره بجای فکرای بیخود یه حرکتی برای زندگیم بکنم ، اما پنج دقیقه بعد دوباره مایوس میشم و دلم میخواد بزنم زیر گریه . حالا نمیفهمم چرا با این روحیه‌ی نابود ، همیشه درحال خندیدنم و همه فکر میکنم من زندگی به هیچجام نیست . من
توقف ؛ تنها چیزیه که میخوام دقیقا .
اما حال متوقف کردنش را ندارم !
روح وحشی
+شایدم جرئتش را .
نمیدونم . دلیلش هر چی هست امید به بهبود اوضاع نیست ...
++حال و حوصله ی خودم را هم ندارم . چه برسه به دیگرانی که هیچ ربطی به هم نداریم .
ممنون که میفهمید .
دست بردار . . .
نمی دونی واسه زخمای کهنه 
یه وقتایی چه قدر سرپوش خوبه
× چرا آدم وقتی توی حماقتشه نمی فهمه چه قدر احمقه ؟
× نتیجه چی هستیم؟ باز خوبه که آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید شبیه یه سوسک سرسخت که به این راحتیا نمی میره!
البته شایدم شبیه زنبور یا یه لیسه ! یا هر جونور دیگه ای که سخت می میره با اینکه بهش نمیاد
× فقط خودم می تونه زخمامو التیام ببخشه. اینکه همه زندگی من حماقت هام نبوده ...! 
× جالب تریش می دونید کجاست؟ اینکه ما اینقدر میخوایم خارجی و
به حدی حوصله ی هیچ کسی و هیچ کاری رو ندارم که کار گروهی رو که استاد گفته با یکی از هم کلاسی هام انجام بدم و هم کلاسیم گفته بود که امشب بنویسیمش ، پیچوندم و الان اومدم توی حیاط خوابگاه قدم می زنم. :)) به هم کلاسیم هم پیام دادم که امشب حوصله ی نوشتن رو ندارم. :)
هوا یه کم سرده ولی با خودم فکر کردم ارزشش رو داره که ماه رو ببینم و یه کم توی هوای آزاد قدم بزنم.ولی ماه معلوم نیست کجاست!پس ماه کجاست؟؟؟؟؟؟؟چرا توی آسمون نیست؟فقط آسمون شب و چند تایی ستاره ه
با حال خیلی بدی که اثرات مصرف داروهام بود یکماه رو سر کردم بدون انگیزه بدون تلاش بدون برنامه ولی بعد از مصرف نکردن حس خوبی دارم و دوباره برگشتم به زندگی خداروشکر این آخرین دوره بود حالا می تونم راحت زندگی کنم.
حال و حوصله ها همه گرفته و ناامید و نگران خداروشکر که کنکور دارم و حداقل اونقدر حال و هوام درگیر این مسائل نیست.
این هفته قشنگ ترین هوا رو داشتم همش برف و بارون ولی نزدیک یک ماهی میشه که از خونه بیرون نرفتم برای گردش فقط آزمون میرم دوهفت
یک سوال دارم که دوست دارم خانم های خانواده برتر نظر بنویسن چون سوالم فقط از خانم هاست.
من خودم قبل از اینکه به آستانه 30 سالگی برسم خیلی حوصله بچه کوچیک ها رو داشتم، هر چند هنوزم سر حالم و برای کارهای خودم با حوصله، ولی برای خیلی از کارها دیگه حوصله و انگیزه و شادابی قبل رو ندارم. هر چند در کل خیلی اکتیو و عالیم اما خب با چند سال پیش فرق کرده از نظر انگیزه ام برای ازدواج و رابطه با دختر و داشتن حس به جنس مخالف.
اشتباه برداشت نکنید غریضه ام تقوت هم
نمی‎دونم چرا تمام پست‎هایی که قبلا گذاشتم و نیم‌فاصله‌هاشون درست بوده؛ به هم متصل شده‌ن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.
مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بی‌حوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که می‌خوام، پرونده‌
همیشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گریه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
زمین سبز میشود
باران طراوت میبارد و خاکستر غم و یاس بر شیشه دل را می شوید.
بهار آمد،
دیگر لازم نیست دل به سرما بسپاریم.... هزاران تبریک.
 
+ حدودا ۱۰ روز دیر زدم این پست رو چون اصلا حوصله پست نوشتن نداشتم.
تو این شرایط حوصله ی هیچیمون نیست... امیدوارم شرایط بهتر بشه هرچند بعید میدونم.
 
 
++ نهم فروردین زادروز یکی از قدیمی ترین ، بهترین و آدم حسابی ترین دوستای بیانیمه . تبریک میگم
از صمیم قلب آرزوی بهترینارو دارم برات .
 
 
دوره روان شناسی من هم کم کم تموم شد
جلساتم کمتر شده و نسبت به گذشته خودم خیلی بهتر شدم
حتی نسبت به اطرافیانم...
البته هنوز جای کار دارم اما خب میتونم بگم سلامت روانی هم مهمه همونطور که سلامت جسمی مهمه
هنوز هم غمگین میشم. هنوز هم نسبت به خودم اعتماد به نفس ندارم. هنوز هم حس تنهایی گلومو چنگ میندازه ولی باهاشون کنار اومدم...
...............................................
بچه ها شده بی حوصله باشید؟ به همه چیز؟ حتی خودتون؟
شده سرد بشید؟
 
دیشب سرِ کلاس فلسفه حرف هایی زده شد که اضطرابم برای حرف زدن و نوشتن را بیشتر میکند.اینکه با چند جلسه کلاس رفتن و چند تا حرف شنیدن میتونم بشینم اینور و اونور از چیزهای مختلف حرف بزنم و خودم را بزرگ نشان دهم.اینکه فقط جوری رفتار کنم انگار فرهیخته هستم و نگذارم که بقیه بدانند تا چه اندازه تو خالی ام.خودم این آفت را حس کرده بودم.وقتی چند جا رفتم و حرف هایی که از فتح زاده شنیده بودم به آن ها گفتم و احساس بزرگی کردم.چه حماقتی.در حقیقت هیچ چیز نیستم.
 
خاطره ای از خواستگاری حمید آقا وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم: « من آدم عصبی هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی،» حمید انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من ارومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.» گفتم : « اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خس
سلام
بار ها خواسته ام وبلاگ عزیزم را حذف کنم... 
کودکی من، نوجوانی من، حوصله ی بسیار عجیبی داشت... 
اکنون در بیستمین سال زندگی ام به سر میبرم و یک سال است هیچ شعری از من نجوشیده است...
راحت باشم، بسیار ترسیده ام، زمانی شعر و نقاشی پیشه ام بود و اکنون کور شدن هر دورا به چشمم میبینم...
هرچند اکنون هنر آغوش های تازه اش را برایم گشوده و تئاتر و موسیقی را دنبال میکنم، باز هم احساس میکنم حوصله ی کودکی ام را در اینها باز نیافته ام...
با تمام وجودم ترسیده ام.
به روزهای آخر دانشگاه نزدیک شده ام. چهار سال فرصت خوبی بود که به من بفهماند هنوز چقدر راه نرفته دارم و چقدر نادانم. 
نه کیفیت زندگی ام بهتر شده است و نه نظم برنامه آن. منِ وارد شده به دانشگاه و منِ خارج شده از آن تنها در مطالعه روزنامه وار چند کتاب بیشتر برای شب امتحان که معلومات آن مثل آفتاب دم غروب از ایوان خاطرم پریده است و نشستن گوسفند وار سر کلاس درس و بر باد دادن هزینه های بیشتر برای آموزش توخالی و پیدا کردن دوستانی سرگشته تر از خودم فرق ک
+تبلت رو جا گذاشتم تهران. اگه می‌دونستم قراره ایییین همه بمونیم خب برمی‌گشتم میاوردمش!
+دارم از بی‌حوصلگی می. می. رم.!
+همین که گوشی رو برمی‌دارم داد و بیداد راه می‌ندازن. خب شما بفرمایید من الان دقیقا چه غلطی بکنم؟
+کارلا هم که رفته زنجان، نیست بریم ببینیمش دلمون وا شه!
+امین و مهدی دارن می‌رن مشهد. و هی از خودم می‌پرسم که ارزششو داشت که به جای اقیانوس آرام رفتی نمایشگاه؟ و هی به خودم جواب می‌دم که آره، داشت!
+این قدر بی‌حال و بی‌حوصله‌م، ا
خیلی وقتا دوست داری تنها باشی و با هیچ آدمی در ارتباط نباشی 
حوصله هیچکسیو نداری حتی حوصله خودت 
دوست داری یه گوشه بشینی و منتظر گذشت زمان باشی 
دوست داری این روزا بگذره 
روزهای که از خیلیا رنجیدی 
روزایی که غمهات از دیگران بود 
روزایی که خیلیا دوست داشتن تو کله پا بشی ولی تو لبخند زدی و گفتی خوبم .بقیه غمهاتو ندیدن 
با سیلی صورتتو سرخ نگه داشتی 
اینجا را انتخاب کردم برای نوشتن .برای روزهای که می گذرن و من دوست دلرم ثب کنم 
شاید نوشتن بهانه ا
نسبت به گذشته فکر میکنم عاقل تر و پرتجربه تر شدم. کم‌حوصله تر و زود رنج تر :/ بدیو و خوبیام گاتی شده همینی که میبینید از آب درادمده.
ولی فکر میکنم مراقب خودم نیستم :( جسمی نه اصن جسمی مهم نی
روحی /وقتی / فکری نمیدونم.
از نوجونی چند نفری هستن که نمیبخشمشون اصلااااااااا ینی باعث شدن خورد بشم. برام مهم نی فعلا برن به درک تا بعدا خودم بفرسمشون درک :) یا شایدم "جهنم دره" 
جهنم دره یکجایی تو آذربایجان غربی_خوی.
یه وقتایی کارام بنظرم غلطن یه وقتایی درست تر
یکی دو هفته ی پیش رو تقریبا میشه گفت، افسرده بودم... گیج و بی حوصله، خسته و حساس... خلاصه اوضاع خوبی نبود، تا تقریبا جمعه که بهتر شدم. ارکیده رنگی‌ رو دوباره پیدا کردم.
از شنبه، ورزش های بارداری و مراقبت هایی که هی پشت گوش مینداختم رو شروع کردم. با کوچولوم حرف زدم، و چقدر برای روحیه خودم خوب بود :)
تصمیم گرفتم با وجود تموم سختیش این ترم رو مرخصی نگیرم و خب این یعنی باید تو این یک ماه باقی مونده، پروپزال رو بنویسم تا ان شالله اوایل ترم آینده تصویب ب
یکی دو هفته ی پیش رو تقریبا میشه گفت، افسرده بودم... گیج و بی حوصله، خسته و حساس... خلاصه اوضاع خوبی نبود، تا تقریبا جمعه که بهتر شدم. ارکیده رنگی‌ رو دوباره پیدا کردم.
از شنبه، ورزش های بارداری و مراقبت هایی که هی پشت گوش مینداختم رو شروع کردم. با کوچولوم حرف زدم، و چقدر برای روحیه خودم خوب بود :)
تصمیم گرفتم با وجود تموم سختیش این ترم رو مرخصی نگیرم و خب این یعنی باید تو این یک ماه باقی مونده، پروپزال رو بنویسم تا ان شالله اوایل ترم آینده تصویب ب
در حالیکه دارم فیلمایی که تازه دانلود کردم رو دسته بندی میکنم یهو به خودم میام و میبینم یه پوشه‌ی پر و پیمون به اسم آ‌ دارم که فیلمای مورد علاقه ش رو بهم معرفی کرده و الحق که همشون عالین! 
یه پوشه دارم به اسم korea! که گیلتی پلژرهام توشه :)))) وقتایی که حوصله ی هیچ چیزی تو دنیا رو ندارم چند قسمتی میبینم و از رنگ و لعاب و روشنیشون لذت میبرم وبه هیچ چیزی فکر نمیکنم و زمان میگذره :)
یه سری فیلم بلاتکلیف مد روز هم دارم! چند قسمتی از بیگ بنگ تیوری رو هم د
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد.... ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
.. خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم  که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که
این برنامه نویس های شرکت برای خودشون خوراکی میاریند نمیدونم صبحونه میخورند خونه میایند اینجا صبحونه بازم میخوردند بعدش من اگه به خودم باشه هیچی نمیخورم این مسئول خدمات برای من ساعت نه یه چای میاره وگرنه هیچی میل ندارم به خوردن
تنها چیزی که قادره
- بر من فشار عصبی وارد کنه
- کارهای روزانه و برنامه ریزیهامو بهم بریزه
- فکرمو ساعت ها مشغول کنه
- بی حوصله ام کنه
- نشاطمو بگیره
- بی خوابم کنه
- و درکل از همه لحاظ داغونم کنه
گناهه
با یه گناه میتونم به راحتی روز زیبای خودم رو خراب کنم.
استغفرالله ربی و اتوب الیه
خدایا از من بگذر
از دور که به خودم و زندگیم نگاه میکنم میگم نه دیگه آدمای جدیدی قرار نیس ولرد زندگیم بشن زندگیم اونقدر حال بهم زن هس که خودمم میخوام ازش فرار کنم از زندگیم از خودم از اطرافیانم 
یا مثلا وقتایی که حوصله ندارم با ادمای جدید اشنا بشم نمیخوام بدونم کی اند چی اند و حتی اسمشون چیه!چون همیشه پیش خودم میگم همه ادمارو هم که بشناسم هیچ کس حاصر به شناختن تو نیس! شاید حرفام عجیب باشن و هیچکس نفهمه چی میگم. نمیدونم هرشب سعی میکنم تو ذهنم خودم با آدمی که نمیش
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یاصاحب الزمان ارواحنافداه♥️
یاصاحب الزمان عادت کرده ایم به نبودنت،به شکستن دلت...!!!
عادت کرده ایم که هرروز از شیطان پیروی کنیم و از شما غافل باشیم!!!
عین بچه های کوچک نمیفهمیم که اگر میدانستیم الان شما در کنار ما بودین..!!!
نه حوصله صبح زنده داری داریم و نه حوصله درد و دل باشما!!!
یادمان رفته کی هستیم،ازکجاآمده ایم،درکجاییم و به کجا میرویم...
یادمون رفته شما کی هستین!!!
یادمون رفته داریم چیکارمیکنیم،بندگب شیطا
http://aleme-n.blog.ir/post/1251
 
این پست عالمه رو خوندم و تک تک جملاتش رو با گوشت و استخونم درک کردم.
یادم اومد که جلسه ی قبل وقتی دکترم بهم گفت چی بیشتر از همه اذیتت میکنه ناخودآگاه گفتم وقتی با امیر بد رفتار میشه.
برای خودم هم عجیب بود. با اینکه خودم هم رابطه ی خوبی باهاش ندارم ولی همین بیشتر خودم رو آزار میده.
میدونین چیه؟ میدونم که امیر احتیاج داره با یکی حرف بزنه و از اتفاقات روزانه و شیطنتاش با دوستاش تعریف کنه. همه ی اینا رو میدونم و میدونم کسی رو جز م
حدود چهار ساله به خودم نگفتم ایول مریم خیلی خوب بودی!ذوق نکردم برای خودم...تو هیچی انتظار خودمو برآورده نکردم.الان پر از ترسم...تو شروع هر کاری میدونم اون چیزی که میخوام نمیشه و نصفه نیمه رها میشه یا به سختی تموم میشهتو نوشتن هم حتی اینجور شدم...حوصله ندارم مثل چندسال قبل اتقاقات رو با جزییات بنویسم و تحلیل کنمیک ماه دیگه باید برگردم خونه و هیچ برنامه ای ندارم که چجور زندگی کنم و میخوام چیکار کنم...راه زیاده ولی کی میره
سلام، من یه اسلات تنبل هستم!
نمیدونم چرا با وجود اینکه اسمم رو خیلی گُنده اون بالا حک کردم (با کلی صرف انرژی و چندخط کدنویسی!) باز دارم خودم رو برای شما معرفی می کنم!
شاید با خودم فکر کردم ممکنه موجودات یه سیاره ی دوردست خودشون رو اون جوری که هستن معرفی نکنن
ولی همین الان به شما بگم که من یه «اسلات تنبل» هستم، نه کمتر و نه بیشتر
اگه تو روزهای بعدی حوصله داشته باشم باز هم براتون اسلاتر میگذارم
 الان هم خیلی خسته م و باید برم استراحت کنم
شب به خیر
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه...اَه. 
:((((((((
جدا شمایی که متاهل هستی چجور بیس چاری وجود همسرت رو تحمل میکنی؟
عاخه فکر کن وقتایی که ازش دلخوری کمِ کم باس چهار پنج ساعت تنها باشی تا باخودت حلش کنی،اونوقت هی چشمت به چشمش می افته‍♀️
یا اصلا اون وقتایی که حوصله عالم و ادم که پیشکش حتی حوصله خودت رو هم نداری،چطور وجودش کنارت تحمل میکنی؟
اصلا اون وقتای تنهایی دلچسبت چی؟مفتی اونا رو هم از دست میدی :|
خلاصه که از این زاویه تاهل خیلی سخته،همین زاویه ایی که انگار یکی با چسب دوقلو میچسبونن بهت :|
پ
من هنوزم  بعد یک ماه دارم به این فکر میکنم من تا الان چرا یه اقدامی برای خیاط شدن نکرده بودم؟ هنوزم هنگ اینم که اگه تا الان کلاس رفته بودم به کجاها که نرسیده بودم.
هرچند هنوزم دیر نیست
ولی سن که میره بالا حوصله آدم کمتر میشه
همش تو ذهنم هست بشینم لباس خلق کنم از خودم.
یا مثلا جیبای مختلف بزنم. یا گلدوزی شماره دوزی رو رو لباسی که خودم میدوزم، پیاده کنم.
اما فکرشم خسته‌م میکنه.
ولی خوششششحالم که به آرزوی بچه‌گیام اجازه دادم تحقق پیدا کنن.
خوشحال
من برای این عشق هر بار تکه ای از خودم را قربانی می کردم.
هر بار به دریچه ای چنگ می زدم و به اندوهی جدید می رسیدم. دیگر حوصله ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.
نمی توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.
حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.
حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،
برق نگاهش را نپوشاند.
معصومه باقری
برشی از رمان
 
مدتیست دندون درد بیچارم کرده!
دندون عقل یا همون نهفته داره هویدا میشه و درد عجیبی انتهای لثه و فکم حس میکنم.
تا دیروز با خودم فرمودم بزار برم پیش دندون پزشک اینجا حداقل یه مسکن برام تجویز کنه.
یه نیم ساعت پیچوندم و رفتم بخش دندان وفک!
چه بخشی! گل و بلبل بود اصن.
همه شاداب , همه با حوصله , همه شیک 

ادامه مطلب
دستام خواب رفته‌.
ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.
ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.
حال دارم؟ نه.
خوش‌حالم؟ نه.
ناراحتم؟ نه.
مهمه برام چیزی؟ نه.
با خودم روراستم؟ نه.
حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.
اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.
اصلا کاری می‌کنم؟ نه.
این جا رو دوست دارم؟ نه.
جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.
todo: add more useless q&a
آه... الکی سخت می‌گیرم. :)
مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی که همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:د
" آشپز خانه درمانی " نوعی از درمان افسردگی است که خودم کاشف ِ آنم. وقتی حوصله ی احدی را ندارم، وقتی انقدری بی دلیل عصبی ام که دلم بخواهد زمین و زمان را به هم بدوزم ، وقتی می رسم به آن نقطه ی " لعنت به زندگی " ، همه ی توانم را جمع می کنم و کشان کشان هر طور که شده خودم را به آشپزخانه می رسانم و پیش بند را می بندم و شروع میکنم... ظرف ها را سر حوصله کف میزنم و آب می کشم. ظرف ها که تمام شدند سینک را با سیم می‌سابم.( مهم است که با آب شروع کنید، چون آب به شدت نشا
مثل خری شدم که تو گِل گیر کرده. یا شاید شبیه کسی که افتاده توی باتلاق. 
دست و پا بزنم زودتر خفه میشم. دست و پا نزنم، کمی دیرتر. در هر صورت خفه شدنم قطعی هست.
دیگه نه فیلم و سریالی منو سرگرم میکنه و نه آهنگی منو شاد.
این روزها فقط نفس میکشم. جسته گریخته یه غذایی میخورم و عصرها راه میرم.
همین و بس. 
حتی حوصله نگاه کردن به اطرافم رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام با کسی حرف بزنم.
حتی حال و حوصله ندارم به کسانی که اونها رو دنبال کردم سر بزنم و کامنتی بذارم.
موهام پر از گره بود، حوصله ام نشد شونه‌ش کنم زدم بیست سانتشو کوتاه کردم.حالا دیگه گره ایم وجود نداره.به همین راحتی :)))
تا سر شونه هام هست الان.
به هرحال میشه گفت از تاثیرات قرنطینه هم بود.
اخرین بار دو ماه پیش بود ده سانتشو کوتاه کردم که اونم باز به خاطر این بود که نخوام شونه‌ش کنم!
از بچگی با شونه کردن مشکل داشتم.بهم میگفتن برو شونش کن میگفتم مگه میخوایم بریم عروسی؟ یعنی فقط واسه عروسی رفتن، شونه کردن برام تعریف شده بود.
 
مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی که همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:د

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع تعمیرات وفروش لوازم جانبی تلفن همراه درآمد کده جاسوس Spy