نتایج جستجو برای عبارت :

از ما بهترون.

امروز متوجه یک حقیقت بد در زندگی شدم. اینکه بعضی آدمها "از ما بهترون" هستن. خدا همه چی بهشون داده و میده. واسه خدا عزیزن. خدا بهشون عزت و قدرت و مادیات داده. آدمایی که دست پایینتر از خودشون بهشون نمیرسه. مثلآ نمیشه یکی مثل من باهاشون دوست بشه. و اگه پامو از گلیمم درازتر کنم چوبشو میخورم. هم از اونا هم از خدا. چرا خدا بعضی ها رو اینقد دوست داره حتی اگه آدم نباشن؟!
کلی استرس داشت که باید بره مصاحبه برای ویزای تابستونش و به هیچ کس نگفته بود چون به قول خودش ویزای state ممکنه داده بشه یا نشه.
بعد رفته سفارت و مصاحبه کرده و همونجا پاسپورتش رو گرفتن و گفتن ویزا رو که چسبوندیم بیا ببر!!!
بعدم اومده میگه عجب این پروسه ی ویزا گرفتن استرس اور و سخته...خیلی...خیلی....
تازه این برا کشوریه که ویزا میخوان بماند که برا بقیه کشورا نمیخوان!
دقیقا کدوم استرس؟
نمیدونه بعضیا هم برای یه ویزای ساده باید برن یه کشور دیگه با یه تن مدر
در بلاد از ما بهترون
یه چیزهایی مثل نقل و نبات زیاده... 
مثلا بعضی ورزشکارها بخاطر یک مشت دلار و... به تیم ملی کشور دیگه ای میرن
یا بازیگرها، مجریها، پزشکها و یا حتی افراد سیاسی مثل شهردار و...
این قضیه خیلی عادیه
ولی تو ایران اگه یه نفر رده شونصدم صداوسیما یا فلون ورزشکار تو هر رشته و هر سطحی بره یه کشور دیگه
سریع قضیه را سیاسی و امپریالیستی و فاشیستی و بوتولیستی و روماتیستی جلوه میدن که ای بابا چرا بخاطر تنگ نظری مغزهای ما را فراری دادین!!
 
فقط
بسم رب الشهدا
محمدرضا:
به قول سردار ناصری که تو جمع یگان عملیات ویژه سپاه صحبت میکرد،ما باید برای سپاه حضرت حجت آماده شیم.
باید رزم بلد بود ، باید جنگ بلد بود.
حضرت حجت جنگجو میخواد.
شعار ما فقط اینه اللهم عجل لولیک الفرج.
اما وقتی حضرت ظهور کنه میتونیم تو سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم⁉️
چیزی از هنر جنگیدن بلدیم⁉️
_من: 
محمدرضا از ما بهترون  تا دلت بخواد هستن که بخوان جنگجو باشن.
_محمدرضا:
کی مثلا؟
کی فکر میکرد عقیل یا رسول شهید شن؟
_من:
عقیل بخ
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم... 
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مث
    هی ، تو راه بودیم خوش بودیم ، سوار لاکپشت بودیم ، لاکپشت مون خراب شد ، شانس آوردیم تخیلمون خوب بود ، مسیر پروین ها رو گرفتیم تا به مقصد ، وسط این بیابونی که حتی کلپک هم سر نمی کرد ، یهو بارون پاییزی زد ، پوشوند هرچی گریه داشتیم و گذاشت که تا دلمون میخاد گریه کنیم ، دنبال گریه بودیم که اون شوق بلند پرواز دوتا گذاشت رو دست مون ، داشتیم یاد خاطرات شون رو بالا پایین میکردیم ، اشک هامون رو زیر بارون میریختیم و مثل کولی ها به قاف میرفتیم .
    همینج
 
رکورد تاخیر در شروع 
 
بعضی نشست ها و همایش ها در شهر " درجورب " کره مریخ!شکسته شد!
به قلم: فرهاد داودوندی- بروجرد-  دست نگه دارید تا "فلان" مدیر بیاید!-  برنامه را شروع نکنید تا "بهمان" رئیس بیاید!-  تا وقتی آقای .... بعنوان میهمان ویژه نیاید، من نمی گذارم برنامه شروع بشود!ای بابا! دویست سیصد نفر توی یک جلسه باید منتظر ورود "فلان" مدیر یا "بهمان" رئیس باشند تا جلسه نشست و همایش آغاز بشود!یواش یواش تاخیر در آغاز بعضی برنامه های رسمی، غیر رسمی و حتی دع
برای هر
بچه بسیجی ،دانشجویی آرزوئه که یک بار هم شده به دیدار رهبری مشرف بشه
ما که از
اول تحصیل دانشجویی دنبال این بودیم
ولی از
ما بهترون همیشه حق ما رو خوردن و رفتن
از اون
ادم هایی که تا مسئول بسیج نشدند نمی دونستن دفتر بسیج کجاست
و یا
حتی همون ادم هایی که داخل دانشگاه بحث جدی می شد و تشنج دعوا بالا می گرفت
سوراخ
موش پیدا می کردند (یکبار دوتاشون رفتند سلف دانشگاه به بهانه جمع اوری غذا برای
ایتام قایم شدند...)
ولی فقط
از بسیجی بودن حکم مسئولیتشو
لعنت به " #زیبایی_گاهی_زن_است " !.اهل #تئاتر نبودیم، اما تعریف #زیبایی_گاهی_زن_است رو اینقدر شنیده بودیم که به سرمون زد بریم ببینیم. اما خب تنها؟! آره، نمی خواستیم تنها بریم‌، پس دوتا بلیط گرفتیم و ۷۰ پیاده شدیم، اما کو یار؟! هیشکی رو نداشتیم. یه روز توی دانشگاه اینقدر چرخیدیدم تا یکی رو ببینیم و از قضا دیدیم و سریع رفتیم جلو وگفتیم "میاین بریم #زیبایی_گاهی_زن_است رو ببینیم؟!"طرف هنک کرد و گفت "چی می گی آقا؟!"آب دهانمون رو قورت دادیم و افسار کلمات رو
بعد از اون داستانی که توی شام غریبان پیش اومد، با خودم عهد کرده بودم که دیگه با دختر خاله اینا بیرون نیام؛ اما نتونستم موفق بشم.دیشب تولد دختر خاله بود و خواهش کرد که به خاطر تولدش برم دنبالش. که اونم به بدترین شکل ممکن گذشت.از اون روزی هم که رفتم ولیمه شوهر خاله، دختر خاله ها برنامه ریزی کردن برن بیرون و منم حتما دنبالشون برم. نمیخواستم برم اما مامان بازم خامم کرد و خودمم خواستم که یه بار دیگه بهشون فرصت بدم.از یک ساعت دیر آماده شدنشون و معطلی
ته تغاری عزیزم،
یادمه وقتی که به دنیا اومدی، دغدغه اصلی ذهنی ام این بود که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. و در جایگاه دوم، اینکه کی بالاخره بزرگ میشی تا من بتونم باهات بازی کنم و دیگه محتاج اون دخترعموهای روانیمون برای همبازی شدن باهام نباشم.
تصور کردن یه ته تغاری بزرگ، وقتی که با پوست سرخ و سفید توی ملافه پیچیده شده بودی و نمیتونستی کاری بکنی به جز اینکه دست و پاهای کوچولوت رو توی هوا بگیری و تند تند تکونشون بدی، سخت بود. خیلی سخت!
کی فکرش رو میک
توی سیستم قوی و نرمال، هرکس برای خودش کسی هست
برای خودش کافیه
برای خودش شخصیت داره برای خودش روش زندگی داره هدف داره تلاش میکنه...
توی جامعه مریض و ضعیف (جامعه مثلا سوئد، المان، دانمارک، سوئیس، ایتالیا، یونان، نروژ، و کانادا)
مردم کار نمیکنن. هدف ندارن (به خاطر معایب سوشال دموکراسی)
پول های کلان میاد و میره و هیچ کس عین خیالش نیست
دولت یه چندرغاز به مردم میده و مردم صداشون رو درنمیارن که بقیه پول ها کجاست؟
چون میترسن همین پولها رو هم ازشون بگی
اگه بازگشت قسمت 1 رو نخوندین فکر نکنم چیز زیادی از دست داده باشید ولی اگه خواسته باشید که بخونید روی بازگشت؛ قسمت 1 کلیک کنید.
خوابم میاد، چشام داره تار می‌بینی امشب از اون شباست که یادداشتم پر از غلط املائی باشه.
بریم سراغ ماجرای من در تهران
هورت....بفرمایید چای :)
آقا (یا خانم حالا فرقی نداره) تا اونجایی تعریف کردم از اون دفتر انتشارات مدرسان شریف اومدم بیرون. یه آب معدنی خریدم و از کوچه‌پس‌کوچه‌ها عبور میکردم و به سمت بالا یعنی شمال شهر می
سلام سلام
خوب هستین انشاءالله؟ 
 هنوز به خونه‌ی جدید عادت نکردم. امیدوارم زودتر جا بیفتم و کار باهاش راحت بشه.
 
 
سامان اما از روی مبل تکان نخورد. غرق فکر به گل قالی چشم دوخته بود. نامزدی بنفشه را بهم زده بود. کم نبود اما همه چیز به روال سابق برمی‌گشت؟ آیا سامان می‌خواست که برگردد؟
بنفشه به کمک خاله‌مریم رفت و باهم میز شام را چیدند. وقتی همه نشستند بالاخره سامان هم به سنگینی هیکلش را از مبل جدا کرد و آرام سر میز آمد. روی آخرین صندلی مثل قبل ک
 
1. دکتر شین رویای نوجوونی من بود. هفت سال پزشکی عمومی خونده بود و یه شب سر یکی از کشیک ها و تو اوج به لب رسیدن جون از خودش پرسیده بود من اینجا چه غلطی میکنم؟ و همین جرقه ای شده بود واسه اتفاقات بعد! راه رو سوا کرده بود و رفته بود ینگهء دنیا واسه خوندن روانشناسی عمقی (یونگی)، و بعدترها برگشته بود واسه درس دادن و مطب داشتن و مشاوره دادن با یه دوره کوتاه تحصیلات تکمیلی! میگفت خیلی کتاب نخونده ولی آدم زیاد دیده! کارشو بلد بود، همون چیزایی رو میگفت که
1. دکتر شین رویای نوجوونی من بود. هفت سال پزشکی عمومی خونده بود و یه شب سر یکی از کشیک ها و تو اوج به لب رسیدن جون از خودش پرسیده بود من اینجا چه غلطی میکنم؟ و همین جرقه ای شده بود واسه اتفاقات بعد! راه رو سوا کرده بود و رفته بود ینگهء دنیا واسه خوندن روانشناسی عمقی (یونگی)، و بعدترها برگشته بود واسه درس دادن و مطب داشتن و مشاوره دادن با یه دوره کوتاه تحصیلات تکمیلی! میگفت خیلی کتاب نخونده ولی آدم زیاد دیده! کارشو بلد بود، همون چیزایی رو میگفت که آ
داستان‌ هایی راجع به کلبه وحشت انزلی وجود دارد که شاید برای شنونده کمی ناباورانه به نظر برسد، اما در نهایت با پیدا شدن اجساد قربانیان در این مکان، پلیس، تردد در حوالی کلبه و جنگل های اطراف را ممنوع اعلام کرد.
چندی پیش طی یک مقاله با عنوان گردشگری سیاه چیست؟ این شاخه از گردشگری را معرفی و به طور کامل به آن پرداختیم. همچنین توضیح دادیم که در چه مکان هایی می‌توان آن را تجربه کرد. به علاوه اینکه برخی معتقدند این نوع بازدیدها در صنعت گردشگری خی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها