لازم دارم یه مدت همهی انسان ها رو از خودم دور نگه دارم، یا خودم رو از همه انسانها دور نگه دارم، یا هر چی. یه مدت غایب باشم، و زمان این غیبت به حدی طولانی باشه که بعد از ظهور دوبارهم همه مجاب شن با آدم دیگهای رو به رو هستن. یا انقدر طولانی شه که دیگه همه یادشون بره منِ الانو. یه منِ دیگه. همیشه آرزو داشتم یه روزی برسه که دربارهم بگن اصن انگار یه آدم دیگه شده. منتظر یه اتفاقم. یه اتفاق بزرگ، یه نقطهی عطف با شکوه، که از این رو به اون روم کنه.
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچه ای بیش نیستم و قطعه ای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همه ی آنچه که میاندیشیدم و همه ی گفته هایم، اشیاء را دوست میداشتم نه به سبب قیمتشان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست میدهی. راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند، بیدار میماندم به گاه خواب آنها و گوش میدادم وقتی که در سخن
درباره این سایت