اومدم بگم اصلا پایان کتاب جذاب نبود!همیشه گفتم از اینکه مفصل یه کتاب نقد و بررسی کنم فراری م و ناتوان.
نوشته ها فقط برداشت من از کتابِ نه چیزی بیشتر؛
موضوع کتاب "زهیر"مربوطِ به یک نویسنده مشهور فرانسویِ که همسرش به طور ناگهانی ترکش کرده و شوهرش رو در سردرگمی قرار داده،توی کتاب تاجایی که به خاطر دارم اسمی از نویسنده برده نشد!و این باعث شد فکر کنم اتفاقات مربوط به خوده پائولوِ!
یه کتابِ پیچپیچی بود برای من D: خوب بود اما نه اونقدر که بگم برید و بخ
کتابِ در باب حکمت زندگی رو چند وقت پیش شروع کردم اما متاسفانه به خاطر مشکلی که برام پیش اومد نصفه رهاش کردم، در اولین فرصت دوباره میخونمش! راستش دلیلی که هنوز نخوندمش اینهکه به این کتاب علاقه زیادی دارم! و منتظرم که توی یه فرصت مناسب و درست و درمون بخونمش!
آدمیان در محیطی یکسان در جهان های متفاوت زندگی می کنند. ( از متن کتابِ در باب حکمت زندگی)
مبتذلترین غرور، غرور ملی است. زیرا کسی که به ملیت خود افتخار میکند در خود کیفیت با ارزشی برای ا
خدایا پنج شنبه ها را از من نگیر.خانم کاف را از من نگیر.این کتابِ هر روز تازه تر از دیروز را از من نگیر.که اگر به محال بگیری،دنیا که سهل است،خود مرا از من گرفته ای.
+اگر هر کس یا خودش یک خانم کاف بود یا یک خانم کاف داشت او هزاران سال پیش بازگشته بود.شک ندارم!
چون بمیرم – اِی نمیدانم که – باران کن مرا
در مسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بِسْرشتیام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را، گیرم به قدرِ قطرهای، در نیمروز
بر گیاهی در کویری بار و، باران کن مرا
مُشتِ خاکام را به پابوسِ شقایقها ببر
وینچنین چشم-و-چراغِ نوبهاران کن مرا
باد را همرزمِ توفان کن، که بیخِ ظُلم را،
بَرکَنَد از خاک و، باز از بیقراران کن مرا
زآتشام شور-و-شراری در دلِ عشّاق نِه
زین
✍️ با توجه به تجربه تدریس بیش از 20 سال در کنکورفنی، کتاب درسی را بهترین منبع برای مطالعه و آمادگی کنکور میدانم و به همه داوطلبان کنکورفنی99 (هنرجویان شاخه فنی و شاخه کاردانش) توصیه میکنم قبل از رفتن سراغ کتاب تست و یا شرکت در آزمون آزمایشی موسسات مختلف، ابتدا کتاب درسی را مطالعه کنند.(فایل PDF هشت کتاب درسی تخصصی در کانال بارگذاری شده است)
https://t.me/KonkorFanni/950
در تالیف کتابِ کنکور کامپیوتر قصد داشتیم برای همه دروس، خلاصه درس نوشته شود، اما به
باید کتابفروش باشی که بفهمی چه لذت عمیقی داره وقتی ساعت یازده شب یه دختر کوچولو با پدرش بیاد کتابِ سرمگس بخره و موقع رفتن، همینطوری که دستش توی دست باباشه و داره میره، سرش رو برگردونه که موهای خرماییش بریزه روی شونه ش و نمکی بگه عمو خداحافظ.
تولد مبینا بود دیشب. دختر عزیز خوش قلبی که آرزومیکنم نمونه اش در جهان فراوان شود. هرکس در ظاهر ببیندش، میگوید دختره ازین شراست!
در باطن ولی قلبی دارد وسیعِ وسیع :)
چندتا بچه دارد. یتیم خانه ها و مراکز کودکان فلج و... میرود. میخنداندشان، خوشحالشان میکند و اینها.
تولدش رفتم چون دوستش داشتم. خوشحالم که رفتم. دلم برای همه ی این بچه های خلِ و قرتی تنگ می شود :(
شنبه قرار است برویم اردو. و اردو را که بروم و بیایم، تمام توانم را میگذرام روی هدفم :)
روی بادک
تولد مبینا بود دیشب. دختر عزیز خوش قلبی که آرزومیکنم نمونه اش در جهان فراوان شود. هرکس در ظاهر ببیندش، میگوید دختره ازین شراست!
در باطن ولی قلبی دارد وسیعِ وسیع :)
چندتا بچه دارد. یتیم خانه ها و مراکز کودکان معلول و... میرود. میخنداندشان، خوشحالشان میکند و اینها.
تولدش رفتم چون دوستش داشتم. خوشحالم که رفتم. دلم برای همه ی این بچه های خل و قرتی تنگ می شود :(
شنبه قرار است برویم اردو. و اردو را که بروم و بیایم، تمام توانم را میگذرام روی هدفم :)
روی باد
یه مشکلی که دارم، که خیلیم بزرگ و اساسیه، اینه که خیلی رو بازی میکنم! زیادی معلومم! همه چی همینجوری قشنگ معلوم. هرکی باهام حرف بزنی فورا میفهمه من تو سالادم چجور سسی میریزم:| یعنی در این حد معلومم! هیچ نیازی هم به کند و کاو و بررسی و جست و جو نیست ها! خودم تو پنج دیقه همه چیزو راجب خودم میگم! همینطوری مثل یه نوار ضبط شده! و این اصلا خوب نیست. بد هم هست
از این قسمت از کتابِ رهش خوشم اومد. همینجوری...
شاید برای اینکه لیا، مادرِ ایلیا رو شهرآشوب خطاب کرده!
و جالب، اینکه ایلیا، عبریِ کلمه ی "علی" ـه...
لیای شهرآشوب، مادرِ ایلیاست
و منِ ام شهرآشوب، مادرِ علی...
یه جورایی با لیا همزادپنداری میکنم، با این تفاوت که اون خیلی آرمانگرا تره!
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمیکنم که تکلیفِ خود را از حسین میپرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیا را برای حسین میخواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
•
از کتابِ #نامیرا
•
- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
مگر که باز رخت از پس نقاب در آمد؟و یا که صبح دمیدست و آفتاب در آمد؟همین که خلق دو چشمت تمام گشت خدا گفت:مبارک است، مبارک، چه خوب از آب در آمدتویی که نقطه بسمِ اله کتابِ خداییز شرح خال سیاهت علی کتاب در آمدیداللهی و نبی دید در میانه میداناز آستین خدا دست بوتراب در آمدگره زدم دل خود را فقط به زلف سیاهتچه راست راه من از بین پیچ و تاب درآمدبنازم این همه رحمت، که بارها همه دیدندگناه تا به نجف آمد و ثواب درآمدعلی مقدم (عاصی خراسانی)
میگن کار میکنی برای اینکه بهتر زندگی کنی اما خوب که چشتو وا میکنی میبینی فقط همون کارو کردی و زندگی نکردی اصلا یادت رفته که داشتی کار میکردی که چیکار کنی !
اصلا وقتی برات باقی نمیمونه که بشینی فکر کنی چی دلت میخواد؟ الان میتونی چی کنی که بهت خوش بگذره ؟ فقط خسته و غرغرو میشی با یه عالمه برنامه ی اجرا نشده ...
کتابِ نخونده ، فیلمِ ندیده، کافه ی نرفته، دوستِ ندیده، گپِ نزده !
شعرهایِ شعرای معاصر برایِ من جذابیت بیشتری از شعرهایِ شعرای کهن داشته، شاید بخاطر سختتر بودن درکِ شعرهایِ کهن باشد و ملموستر بودن شعرهایِ معاصر. به هر حال تو فهرستِ کتابهایی که باید بخوانم، چند عدد کتاب شعر از شعرای مورد علاقهام هم به چشم میخورد، اما همیشه ادبیات داستانی را بر شعر ترجیح دادم در خرید. البته یک بار کتابِ شعری خریدم از جناب فریدون مشیری برای همسرِ گُلم، و آنهم بخاطرِ علاقه همسرم به فریدون مشیری و البته علاقه من
شعرهایِ شعرای معاصر برایِ من جذابیت بیشتری از شعرهایِ شعرای کهن داشته، شاید بخاطر سختتر بودن درکِ شعرهایِ کهن باشد و ملموستر بودن شعرهایِ معاصر. به هر حال تو فهرستِ کتابهایی که باید بخوانم، چند عدد کتاب شعر از شعرای مورد علاقهام هم به چشم میخورد، اما همیشه ادبیات داستانی را بر شعر ترجیح دادم در خرید. البته یک بار کتابِ شعری خریدم از جناب فریدون مشیری برای همسرِ گُلم، و آنهم بخاطرِ علاقه همسرم به فریدون مشیری و البته علاقه من
تلاش میکنم از وضعیتِ نمایشگاه کتاب غر نزنم. مثلاً نگم که چرا مصلی؟ چرا بدون پارکینگِ مناسب؟ چرا اینقدر شلخته و درهم برهم؟! چرا سالنها و فضاها، اینقدر پیچیده و دور از هم؟امروز با محیا رفتیم خرید. سه تا بنِ دانشجویی داشتیم (برای هرکدوم نود تومن پرداخته بودیم و میتونستیم صدوپنجاه خرید کنیم. / با تشکر از «فا») که فکر میکردیم با نزدیک به نیم میلیون تومن، اونقدر کتاب میخریم که برای بردنش تا ماشین، چرخدستی نیاز میشه!امسال برخلاف همیشه، نه
اولین بار که کتاب را دست گرفتم، خواندنش حدود چهار ماه طول کشید و فقط توانستم 50 صفحه را بخوانم. بیشترین دلیلم هم برای خواندن این بود که زیاد اسمش را می¬شنیدم. اکثر اوقات توی برنامه¬های تلوزیونی جز بهترین کتابِ خوانده شده¬ای بود که مهمان¬های برنامه نامش را می¬بردند.جز کتاب¬های بورسی بود که نماد با کلاسی حساب می¬شد. برایم جذاب بود که توی لیست کتاب های خوانده شده¬ام باشد. تا بتوانم در موردش صحبت کنم. از قسمت¬های وحشتناک خواندنش اسامی مشابهی ب
اولین بار که کتاب را دست گرفتم، خواندنش حدود چهار ماه طول کشید و فقط توانستم 50 صفحه را بخوانم. بیشترین دلیلم هم برای خواندن این بود که زیاد اسمش را می¬شنیدم. اکثر اوقات توی برنامه¬های تلوزیونی جز بهترین کتابِ خوانده شده¬ای بود که مهمان¬های برنامه نامش را می¬بردند.جز کتاب¬های بورسی بود که نماد با کلاسی حساب می¬شد. برایم جذاب بود که توی لیست کتاب های خوانده شده¬ام باشد. تا بتوانم در موردش صحبت کنم. از قسمت¬های وحشتناک خواندنش اسامی مشابهی ب
این #کتاب سال ۷۶ چاپ شد و تمام اشعار #شعرای_ایرانی پیرامون #مادر را گردآوری کرده است. جز پنج اثر، هرچه #شعر پیرامون #مادر است نوعا اثر #شاعران_قرن_چهاردهم_هجری یعنی #قرن_معاصر است و از عصر #رودکی تا پایان قرن سیزدهم، تنها از #خاقانی_شروانی، #نظامی و #سعدی، شعری پیرامون #مادر خواهید خواند! و اگر از آن بزرگان هم این پنج اثر مشاهده نمی شد، یقین می بردم که #شاعران پیش از قرن معاصر، ابدا طعم مهر #مادر را نچشیده اند!___#مظاهر_مصفا :راستی مادر! از تو بهتر کیس
کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمدهاند. آنچه میخوانید فارسیِ یکی از همین روایتهاست.
به راه آوردنِ قدیس فرانچسکو استاد برناردوی آسیزیایی را
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بیاجازهی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچههات را به مرزها فروخت
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجلههای خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پایبندِ تن نبود
توی واژهنامه جای جنگ،
با خوندنِ کتابِ دیروزیِ آدیشی،تصمیم گرفتم از تایم خالیه این روزهام استفاده کنم و کتابِ"مانیفست یک فمنیست در پانزده پیشنهاد"رو شروع و تموم کردم،دوتا کتابی که اخیرا خریده بودم همین کتابا بودن.آدیشی قلم خوبی داره اونقدر ملموس و مهربونانه نوشته که گاها حس میکردم یکی از عمه هام داره باهام صحبت میکنه،شاید در آینده بقیه کتاباشو تهیه کردم.
تعداد کتابایی که توی کتابخونه ی کوچیکم انتظارم رو میکشن،اومد دستم،12 تا!افسوس که اگر همینطور پیش برم تا پای
کتاب"پدران فرزندان نوه ها"تموم شد،قسمت های تکراری انگشت شماری داشت که اون ها رو مشخص کردم،اون مطالب رو در کتابِ "مکتوب"و"دومین مکتوب"خونده بودم.
این کتاب هم مثل مکتوب و دومین مکتوب برش هایی از کتاب ها و اثرهای دیگر نویسنده ها و برخی نوشته های خودِ پائولوِ.
سفر و کارای بعد از سفر و موقعیت های عجیب غریبی که پیش اومد نذاشت که بتونم زودتر کتاب تموم کنم ولی بلاخره امروز صبح انجامش دادم.
نمیدونم کتاب بعدی برای خوندن چی باشه،با خرید کتاب از تهران و ق
متن آهنگ اسب وحشی امیر عظیمی
چه زیبا میشود شب هایِ من وقتی که میخندی
تویی که در کتابِ آفرینش بی همانندی
تمامِ زندگی را خط به خط خواندی برایِ من
همان روزی که بر حجمِ تنِ من سایه افکندی
شبیهِ اسبِ وحشی در میان رقص موهایت
ادامه مطلب
برنامه سخت و فشرده و حجم زیاد مطالب، به سرم میزنه یکم برنامه تغییر بدم و بعد درلحظه منصرف میشم و فکر میکنم همین برنامه خوبیه وقت و مجال تغییر برنامه نیست .
دلم میخواد با پشتیبان مشورت کنم ولی خب اینروزا حسابی مشغوله و نمیخوام مزاحمش بشم.
مغزم سوت میکشه ازاون سوت های قطار توی قصه ها. کاش زمان میشد یکم کِش داد مثل بُرش لقمه های پیتزا دیشب تا من بیشتر زمان داشتم...ولی با اما و اگر و ای کاش هیچی تغییر پیدا نمیکنه.
اینروزا چرا فکر میکنم زمان
با واژه ای به نام ِ student of life آشنا شدم .واژه ای که قلبمو آروم میکنه چون من عاشقِ یادگرفتنم .میتونم بگم لحظاتِ عمیقی که حس ِ لذت اعماق وجودمو پُر کرد وقتایی بود که داشتم چیزی یادمیگرفتم .سر کلاسا ،موقعِ درس خوندن،کتاب خوندن ،پادکست گوش دادن ،با مریضا و ادمای مختلف حرف زدن و بودن کنارِ خودم.و این واژه میتونه یادم بندازه که جهتم باید به چه سمت باشه.
.
امشب شب سومه .شب سومی که آرومم .که دستِ سیاهِ افسردهگی از گلوم برداشته شده .ذهنم آرومه .قدمام مح
روانکاوی و ادبیّات
7217
به قلم دامنه. به نام خدا. کتابِ «روانکاوی و ادبیّات» نوشتۀ خانم حورا یاوری. با عنوان فرعی «دو متن، دو انسان، دو جهان؛ از بهرام گور تا راوی بوف کور. تهران: انتشارات سخن. چاپ اول ۱۳۸۷ در ۲۸۸ صفحه.
چندی پیش، به «حاشیۀ» قم رفتم! دوراندیشی کردم در کیفم کتابی از «حورا یاوری» گذاشتم که اگر برنامه، باب طبع من نبود، گوشهای خیز بردارم و کتابم را بخوانم. نیمی چنین شد، و من هم رفتم زیر سایهی خنک درخت توت، گرفتم کتابِ «روانکا
یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.
ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژانکریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.
ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از
یکی از ترسای خیلی کوچیک و کم اهمیت زندگیم تو این اواخر کتابِ ژان کریستف بود. میترسیدم کتاب خوبی نباشه، یا ترجمه ی خوبی نباشه و الکی اون همه پول و وقت صرفش کرده باشم.
ولی جلدِ یکش خیلی دوست داشتنی بود. ژانکریستف، "یه انسان" که تشکیل شده از راستی و ناراستی و پُره از درست و اشتباه. و نکته ی جذابش انسان بودنشه که از دیگران متفاوتش میکنه. گوهرِ کمیاب، هر چند دارای خطا و هوس و جهالت.
ترجمه ی محمد مجلسی هم خیلی خوب بود، البته تو جلد اول. تازه 150 صفحه از
با خوندن مقداری از ، کتابِ جدیدی که هدیه گرفتم ؛یک جورایی تمام چیدمان ذهنم تغییر کرد و راه ، برای خیلی از افکار دیگه باز شد و مدام کلی سوال به ذهنم میاد و از خودم میپرسم که واقعااین همه سخت گرفتم و غصه خوردم ، برای چی؟! من که هنوز اولاشمکلی راه نرفته موندهکلی هدف و لذت هایی که در انتظارمنواقعا یک جاهایی فکر میکردم آخر دنیاست ،تمام درهای پیش روم بسته اندنیام به اندازه ی سیاه چاله های کهکشان تیره و پوچ بنظر میومد و
فکر میکردم تمام زندگی همین
با خوندن مقداری از ، کتابِ جدیدی که هدیه گرفتم ؛یک جورایی تمام چیدمان ذهنم تغییر کرد و راه ، برای خیلی از افکار دیگه باز شد مدام کلی سوال به ذهنم میاد و از خودم میپرسم که واقعااین همه سخت گرفتم و غصه خوردم ، برای چی؟! من که هنوز اولاشمکلی راه نرفته موندهکلی هدف و لذت هایی که در انتظارم هستنواقعا یک جاهایی فکر میکردم آخر دنیاست ،تمام درهای پیش روم بستهندنیام به اندازه ی سیاه چاله های کهکشان تیره و پوچ بنظر میومد و
فکر میکردم تمام زندگی همین
روی زمین، مورچه ست، روی پام مورچه راه میره، همه جا مورچه ست! پیش خودم میگم منم مثل عاقبت آخرین نواده خوزه، توسط مورچههای قرمز خورده میشم! کتابِ "زمانی برای زن بودن" رو میخونم و یاد "تالی" میافتم، یاد خاطراتی که انگار از منن. نقاشی میکشم و "ماد" میاد توی ذهنم. روزی چندین بار ذهنم ارجاع میزنه به فیلمایی که دیدم و کتابایی که خوندم. گاهی یادم نمیاد این خاطره از کجاست، از کدوم فیلم، از کدوم داستان یا از خودم؟! نمیتونم تشخیص بدم...
+ خوبه یا بد؟
ماه، غمناک، در این گُلشنِ خَضرا میگشت
باد، بیخویشتن، افسرده و شیدا میگشت
گُلبُن، از دردِ نهان، زار بهخود میپیچید
شب، فرومانده در اندیشهیِ فردا میگشت
بانگی از دور میآمد، همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و، نالان پیِ مأموا میگشت
رازی اندر دلِ شب بود که ناگاه اگر،
برگی از شاخه جدا میشد، رسوا میگشت
سایهیِ بیدبُن، از بیم، میآویخت به شاخ
باد چون میشد از او دور هویدا میگشت
یادِ آن یارِ سفرکرده، پریشان و غمین
زیرِ هر
من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی این که روباهی چگونه میفریبد زاغکی! قصّهی افتادنِ دندانِ شیری از هُما لاکپشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی! قصّهی گاو حسن، دارا و سارا و امین روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی! تیلهبازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق! بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی! چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق مادرم هرگز نیاورد استکان بینعلبکی! داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لکلکی! هاچ زنب
«قرآن برای هدایتِ مردمان کافی نیست.»
شیخ مالک گفت: «چگونه کافی نیست؟! قرآن کامل ترین کتابِ مقدّسِ تمام عالم است.»
رسول گفت: «اگر قرآن کامل ترین کتابِ تمامِ عالم است به من بگویید کجای قرآن نوشته است که نماز صبح دو رکعت است؟»
شیخ مالک حرفی برای گفتن نداشت. می دانست که درباره دو رکعت خواندنِ نمازِ صبح آیه ای در قرآن نیامده است. عبدالحمید و عبدالله در انتظار به شیخ مالک نگاه کردند و او همچنان ساکت بود. رسول ادامه داد: «ما نمازِ صبح را دو رکعت می
آنچنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوهیِ هجرانِ تو با باد کنم
نهچنان بستهیِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گمکردهره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غمکده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر
خیلی سریع رفتم تهران و خیلی سریع برگشتم.
حالم خوب نبود،از پارک ملت سه تا کتاب خریدم،بابا قبلش واسم یه کتاب خریده بود.
تو راه برگشت به خونه هم از قم یه کتاب خریدم.
سر جمع ۵ تا کتاب،که یکی شون بارها خونده م.
مامان صبح زنگ زد و پرسید فلان کتاب داری؟گفتم اره.
متاسفانه یا خوشبختانه کتابِ رو خریده بود،بهش گفتم غصه نخور هدیه ش میکنیم به کسی.
من امسال توی این فصل گرم فعالیتهای مفیدم خیلی کم بود،با اومدن پاییز فعالیت هام در زمینه کتاب خیلی کمتر میشه ول
من کلا تو کل زندگیم با یک کتاب خیلی حال کردم و اون هم کتابِ "یادت باشد" خاطرات شهید مدافع حرم ، شهید سیاهکالی از زبان همسرشون هست . این کتاب رو به اونایی که اهل رمان عاشقونه هستن توصیه می کنم . از اون رمان های عاشقانه و در عین حال عارفانه ست ...
و کتاب صراط استاد علی صفایی رو هم به شدت توصیه می کنم . مبنا و اساس برنامه ی زندگی من این کتاب هست . برنامه ای که ای کاش بتونم بهش عمل کنم ...
ممنونم از آقای میم عزیز بابت دعوت از من به چالش معرفی کتاب
دعوت می
یا ذا الجود و الاحسان
کتابِ " پریدخت" :)
من از کتابخونه گرفتم خوندمش. نمایشگاه کتابِ امسال نتونستیم با ف سین غرفه ناشرشو پیدا کنیم.
من از حامد عسکری قبلش کتابی نخونده بودم. اما اسمش برام آشناست. شاید تو شعرهایی که خوندم، یکی از شعرهای ایشون هم بوده باشه
+تم داستان، نامه های دو تا نامزده. یکیشون برای درسِ طبابت رفته پاریس.
من حقیقتش اولش فقط میخوندم ببینم برای چی انقدر تعریفشو میکنن.
اما خیلی زود جذبم کرد . و خیلی دوست داشتنی بود بر
عادت میکنیم...به همه چیز عادت میکنیم،حتی به چیزهایی که یه روز ازشون متنفر بودیم،حتی به چیزهایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکردیم...حتی به چیزهایی که مطمعن بودیم اگه دیگه نداشته نباشیمشون زندگیمون تمومه،خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم عادت میکنیم...جوری که خودمون هم نمیفهمیم چطور تونستیم کنار بیایم و چطور برامون عادی شد،گذشت زمان ما رو غرق خودش میکنه و با همه چیز وفق میده حتی اگه نخوایم و مقابله کنیم،حتی اگه سخت باشه...! تنها چیزی که باقی می
داداشم اینا امروز برگشتن و شاید دوباره یک سال (یا بیشتر) نبینمشون. ای بابا.
این روزا مشغولِ خواندنِ کتابم. کتاب بارون درخت نشین رو خوندم که بنظرم بزرگنمایی شده بود و اصلا اونقدرا خوب نبود و شاید برای رنج سنی نوجوانان خوب باشه. و کتاب کوری-ترجمه ی مینو مشیری که خیلی با انتظاراتم فاصله داشت. خودِ کتاب خوب بود، ولی ترجمه ی مشیری اصلاً چنگی به دل نمیزد و نمیدونم چرا توی نت اینقدر ازش تعریف کرده بودن. البته من ترجمه ی اسدالله امرایی هم گیر آوردم و
انجمن بین المللی ترنم صلح، برای فعالیت در راستای چشم اندازهای خود، و برای معرفی ظرفیت های خودجوش و اشتراک محتوای آموزشی-تبلیغی، اقدام به انتشار خاطرات مبلغین بین المللی اسلام و خاطرات تبلیغی مسلمانان نموده است.
خاطره تبلیغی یک مسلمان از کانادا:
داشتم با عجله دنبالِ کتابِ حساب میگشتم که شنیدم کسی گفت چند دقیقه وقت دارم یا نه.همکارم فیلیپ بود. گفت کنجکاو است در مورد اسلام بداند. کمی جا خوردم. فیلیپ هر چند یک سفیدپوست ِ موقرمزِ ایرلندی است،
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ، تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
حالا شاید به نظر برسه که روی آرمان حساس شدم، ولی اینجوری نیست. شایدم هست... :)۱) عاطفه، دختریه که یه زمانی به شدت دوستم داشته و یهو به طرز عجیبی نظرش برمیگرده. با هم تا حالا حضوری حرف نزدیم. کاری به کار هم نداشتیم. من اصن نمیشناختمش. دوستش اینا رو بهم گفته... نه علتِ علاقهشو فهمیدم، نه علتِ عدم علاقهشو.۲) به دوست عاطفه، گفتم با توجه به شخصیت عاطفه، بهش پیشنهاد میکنم بره سراغ یه سری پسرای خاص. این واضحه که ما دوتا به هم نمیخوریم. و به عنوا
سیدوحید سمنانی در گفتوگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس درباره اثری با محوریت بیدل اظهار داشت: اردیبهشتماه نودوسه بود که تصحیح تازهای از دیوان غزلیات میرزا عبدالقادر بیدل به تصحیح دکتر سیدمهدی طباطبایی و دکتر علیرضا قزوه از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شد و در نمایشگاه کتابِ همان سال با استقبال ویژهای از سوی علاقمندان این شاعر روبهرو شد.وی گفت: توجه ویژه بیدلپژوهان معاصر از جمله استاد محمدکاظم کاظمی، استاد اسدالله ح
✍️ بدون شک تمامی کتابها در چاپ اول، دارای اشکالات تایپی، صفحهآرایی و فنی هستند. حتی در کتابهای درسی با وجود نظارتهای مختلف، چنین اشکالاتی مشاهده میشود.
ویژگی منحصربهفرد کتابِ کنکور کامپیوتر پاسخگو بودن مولف است.حتی تضمین میشود اگر منابع کنکورفنی99 تغییر کند، فایل PDF تغییرات، به رایگان در اختیار خریداران محترم کتاب قرار خواهد گرفت.متاسفانه سال گذشته، کتاب تخصصی 2 انتشارات، تستهای یکی-دو درس از جمله تجارت الکترونیک را نداش
بسم الله
آدم هیچ وقت دنیای بیرونش را درست نمیفهمد.نمیفهمد که آدم ها چه خوشی هایی دارند و چه دردهایی میکشند.روزهایشان چگونه شب میشود و به امید چه چیزی از خواب بیدار میشوند.انگار خودم را مرکز عالم میدانم و دنیای اطراف برایم کمرنگ تر شده.
یک جمله ای در کتابِ ادبیات مدرسه داشتیم که یک چیزی بود در مایه های:"ای کاش زیبایی در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن نگاه میکنی." این جمله را همیشه مسخره میکردیم.با بچه ها مینشستیم و میگفتیم:"آههه پاراپاگوس،کاش
صدای گوشخراشِ ناقوسِ کلیسا را با گوشهای کورت بشنو! صدای شیههی کلاغهای پیر را با چشمانِ پلیدت ببین! دستانی که به سمتِ پروردگارت برای نابودیِ دیگران دَرهَم گِره کردهای، سَرانجام خرخرهی بیجانِ دیگری را نشانه خواهد رفت. چه چیزی درونِ تاریکی خرخرهی نازکِ تو را نوازش خواهد داد؟ من همان سایهی مرگم که همانندِ بختکی ثقیل، درونِ سیاهی، لاشهی بیجانِ تو را با چشمانی باز، نشانه خواهد رفت. چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه ب
به نام خداوند بخشنده ی مهربان ،،،
راستش همون طوری که مطلع هستین مدتی هست که پریناز خانوم یکی از کاربرانِ محترمِ این وبلاگ به همراه تعدادی دیگه از بچه ها به مطالعه ی دسته جمعیِ آیاتِ قرآن کریم میپرداز، این اقدامی بسیار پسندیده و شایانِ تقدیر هست .
بنده هم که به شخصه خیلی از این طرحِ خوب و جذاب خوشم اومده به سهمِ خودم و به ضرورتِ فضای این روزهای وبلاگ سعی میکنم یکی از سوره های مطرح ولی غریبِ بین ما در جزء 30 ام قرآنِ مجید رو به نام سوره ی فلق ب
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
میخواهم اکنون قصهی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصهای که میخواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
میخواهم اکنون قصهی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصهای که میخواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
❓من کتابهای پائولو کوئلیو رو خریداری کردم چکارشون کنم؟ بخونم؟
✅ پائولو کوئلیوی برزیلی اسلام رو دینی شایسته احترام می دونه و گفته: "در اسلام چیزهایی یافتم که در دیگر ادیان آسمانی ندیدم". اما به هر حال آثارِ ایشون اشکالاتِ فاحشی داره. دلیلِ اقبالِ جوانان به کتاب های ایشون اینه که قالبِ نوشتاریِ پائولو کوئلیوی "رمان" هست. مثلا کتابِ "کیمیاگر" ایشون پر فروش ترین کتابِ سالِ ایران شد!!!
⛔️ پائولو که به گفته خودش آدمى افراطى است و هیچ وقت میانه
اغلبِ مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش می کنند .
اما یک اهانت را سالها به خاطر می سپارند .آنان مانند آشغال جمع کن هایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست سال پیش به آنها شده با خود حمل می کنند .و بویِ ناخوشایندِ این زباله ها همواره آنان را می آزارد .برای شاد بودن باید بر افکار شاد تمرکز کنید .باید ذهن خود را از زباله های تنفر ، خشم ، نگرانی و ترس رها کنید .
از کتابِ رازِ شاد زیستننویسنده; آندرو متیوس
#چند_خط_کتاب
آدمیزاد است که گاهی دلش
برای هیچ کس تنگ نمی شود!!!!.
دلش و دستش به نامه نگاری هم نمی رود
و حتی شاید از احوال پرسی ها هم
چندان خوشش نیاید....
مریض نیست این آدمیزاد!!!
هوای دلش خالی شده
انگار درکویری ست که هیچ کس
تابه حال ساکنش نشده
و نه اوکسی را دیده
ونه هیچکس او را....
آدم مگرمی شود کسی را که ندیده به یاد بیاورد؟!
جز ذاتِ حقیقی اش را.
صفحه ی کتابِ زندگی م خالی شده
از آدمهایی که روزی بودند
و حالا دیگر باید به نبودن تک تک ِشان
خو گرفت!
بااین تفاوت که حتی
بالاخره آقانسیمطالب هم دهنِ مبارک رو گشودن و با جملاتی موجز احمقهایی که به هراری رفرنس میدن رو شستن و گذاشتن کنار.
با MahdiNews از عطسه و سرفه نسیمطالب هم بیخبر نمونید.
پ.ن: هرشب یادم میاد چقدر ما کوچیک و بیاهمیتیم. وقتی چنددقیقهای شروع میکنم به چرخیدن توی بلاگهای بهروزشده، توی چنلهای شخصی آدمایی که نمیشناسم؛ و با خودم میگم، خدایا، چقدر با پیشفرض مهمبودن زر میزنن، یک آن به خودم میام و میبینم ما از دور هیچی نیستیم. سرساما
از کتاب صوتی مکاشفات قسمتی را انتخاب کردم که بشنویم:
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
دیدم، اومد، این ویروس لعنتی رو از همینجا گرفتم. کتابم رها شده یه گوشه، و من یک حقیقت دستکاری شده رو از یکی از آدمای مجازی خوندم و واقعا کاهلی و سستی از خودم بود که چیزایی رو که نباید بخونم رو میخونم، شاهکارِ گابریل گارسیا مارکز رو ول کردم چسبیدم به نوشتههای یه مشت عنتر منتر. این نرخ انزجارم رو بیشتر میکنه.
ببینید، من حاملِ حقیقتی سترگم، که مومنم کمتر کسی تابِش رو داره. گرچه گفتم، بیشتر از هرکسی دارم با خودم بازی میکنم. بازیهای مکدر کن
یا وکیل
من برگشتم :)
سفر بودیم. عروسی یکی از اقوام. خیلی خوش گذشت.
اما انقدر همه اتفاقا پشت سر هم افتاد که نمیدونم کجاش رو بنویسم!
کاش دفتر خاطراتمو برده بودم حداقل اونجا مینوشتمشون.
+روز آخر همه باهم رفتیم جنگل.
یه مسابقه تیر اندازی هم گذاشتیم.
حدود22، 23نفر تو مسابقه مون شرکت کردیم.
7 تا تیر داشتیم هرکدوممون. خواهربزرگ هام و مامانم و یکی از دایی ها هر 7 تا رو زدن به هدف.
من فک کنم 3 تای اول و زدم به هدف، یه نفر از اونور هی به سمت سیبل سنگای بز
وقتی داشتم سرسختانه کلمات نزدیک بهمِ جامعهشناسی رو حفظ میکردم،در همون بین که نگران فراموشیشون دقیقا سر جلسهی امتحان بودم،داشتم به روزهای بعد از امتحانهانم فکر میکردم!روزی که میپرم روی تختم و تا لنگ ظهر میخوابم،یک بستنی لیوانیِ بزرگ با طعم قهوه رو تموم میکنم درحالیکه دارم قسمت به قسمت سریال خاطرات الحمرا رو میبینم و بعد ادامهی کتابِ کافکا در کرانه رو میخونم و زودتر از سه روز تمومش میکنم و به رفیقِ فوقِ صمیمیجانم میگم بیاد بریم
امروز امضای آخر رو هم گرفتم و الان مهندسم دیگه، مث همه ی آدمای دیگه. مهندسا از در و دیوارِ شهر بالا میرن.
فردا یک شنبه هست. صبح واسه پرس و جو و گرفتن مدارک مورد نیاز واسه سربازی میرم دانشگاه. البته گزینه ی مطلوب خودم و اطرافیانم امریه گرفتن هست. که ممکنه جور بشه و شایدم نشه.
دانشگاهِ عزیزم! سالی که ما اومدیم یه برهوتِ محض بود. کم کم و کم کم بهش رسیدن و الان کلی ترگل ورگل شده، کلی فضای سبز، کلی سازه ی جدید و... . ولی به شخصه عاشقِ همون تمِ خشک و برهو
آمدهام خانه. بعد از چند وقت خانهام؟ نمیدانم.دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی میرفتیم، نمیدانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینهاش و از دهاناش خون بیرون میزد، جلوی چشمانام جان میداد. صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاهاش کردم. صبحانه را همانجا خوردم، اینبار او بود.همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار میشدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانیاش خون بیرون میزد و به سرعت چهرهاش را سرخ میکرد،
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
فیروزه جزیزه ی دوما نام نویسنده ی این کتابِ تقریبا طنز است، که درباره ی زندگی خودش از وقتی که با پدرش در کودکی به امریکا سفر کرده و حالا که صاحب چند فرزند شده است.
در هر قسمت داستان به یک ویژگی از کشور ایران و فرهنگ اون و همچنین رفتارهای پدر و مادرش که آمیخته با طنز بیان میشد را در قالب داستان هایی کوتاه کوتاه بیان می کند. از زمانی که وارد یک دبستان در امریکا شده و در اولین روز مدرسه مادر که از بچه کمتر از انگلیسی حرف زدن سر در می آورد همراه فی
یا من هو فی صنعه حکیم
ای آنکه در آفرینشت با حکمتی
آقا! هرچی در مورد فیلم قبل گفتم اگر هم سلیقه منید نبینین، نتتون و بذارید رو کولتون سریع این یکی و دانلود کنین و ببینین :)))
مخصووووصا اگر کتابش رو خوندین
کدوم فیلم؟!
نام: can you keep a secret
به فارسی؟ :
میتونی یه راز رو نگه داری؟
بلهههه
فیلمِ کتابِ قشنگِ رازم را نگه دار از سوفی کینزلا.
از اون جایی که 2019 ساخته شده احتمالا بعضی هاتون دیده باشیدش.
چقد دوسش داشتم :))
چهره شخصیت ها بانمک و دوست داشت
تنهاییات را در آغوش بکش تا دیگری را سپرِ انزوا نکنی! زیرا تنها آنکه تنها زیسته باشد، میتواند در عشق نفس بکشد و در عشق بمیرد.تنهایی، مرگـِ کبیر استحتی شاید حق با سلیمانِ پادشاه و پیغمبر - پسر داوودِ نبی - باشد که در "کتابِ جامعه" با اندوه میگوید:" یک حکیم همان گونه میمیرد که یک ابله!"اما درباره زیبایی و شکوهِ مُردگان، هرچه بگوییم، هیچ نگفتهایم.جایِ تعریف یا تعارف نیست؛ مرگ،نه دروغ میگوید و نه چیزی به خوبی و زیباییِ ما میافزاید! پس چ
فکر میکنم تمامِ رمانهایی را که از اومبرتو اکو ترجمه شده خواندهام: نامِ گلِ سرخ (نه ترجمهیِ رضا علیزاده از نشرِ روزنه. از نشری دیگر و چاپِ خیلی وقتِ پیش که از کتابخانه گرفتم)، بائودولینو (که من را جزو دوستدارانِ اومبرتو اکو کرد)، آونگِ فوکو، جزیرهیِ روزِ پیشین (نسخهیِ دستِ دوم با ترجمهیِ فریدهیِ مهدویِ دامغانی که بهنظرم کتابِ جالبی نیامد)، و حالا گورستانِ پراگ.
نکتهیِ جالب اینکه من داستانِ آونگِ فوکو را یادم نمیآد. بهنظرم
امروز در کمتر از یک ساعت خوندمش و اینم از کتاب آبان ماه!با وجود حالِ بد دارم به قول و قرارام عمل میکنم!
کتابِ "ما همه باید فمنیست باشیم"خیلی روان و ساده و با صمیمیت بسیاری نوشته شده،قطور نیست و برای توصیفش از همون واژه آشنا و همیشگی استفاده میکنم؛
جذابِ،بشینین بخونیدش،یا وایسین بخونیدش D:
برشی از این کتاب :
ما به دخترهای مان شرم و حیا را می آموزیم. پاهایت را بپوشان. خودت را جمع و جور کن. ما این احساس را که شما از بدو تولدتان زن و ذاتا گناهکار هستی
تاکنون پردهی اول و یکی دو صحنه از پردهی سوم را تکمیل کرده بود . سرشت موزون اثر به او اجازه میداد تا مدام آن را مرور کند و مصراعهای دوازده هجایی را بدون مراجعه به متن ، اصلاح کند . فکر کرد که هنوز دو پرده مانده است ، و مرگش بزودی فرا میرسد . در تاریکی به خدا متوسل شد : اگر اصلاً وجود داشته باشم ، اگر یکی از تکرارها و خطاهای تو نباشم ، به عنوان مصنف دشمنان وجود دارم . به منظور پرداخت این نمایشنامه ، که شاید وجود مرا توجیه کند ، و بالطبع وجود ت
چرا از نسرین تشکر نکردم بابت آشنا کردنم با "تاریک ماه"؟! شاید اگر وبلاگ نداشتم و با نسرین دوست نمیشدم، هیچ وقت با میرجان و خاطراتش همراه نمیشدم و حس خوب لذت بردن از یک کتابِ خوب را ناخواسته از خودم دریغ میکردم. ممنون نسرین جان.
از بلوچها هیچ نمیدانستم و نمیشناختم جز لباسهاشان که در نوجوانی دیده بودم، حالا با لیکو قشنگ، سیاه چادر، کپرها و حتی درخت کهورشان هم آشنا هستم. حالا حس بومی هایشان را درک میکنم وقتی از عزت بلوچ و ذلت نابلوچی میگویند.
“Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.”
و اما بعد؛ این جملهی بلدشدهی ایتالیک از کتابِ معروف سلینجر «ناتور دشت»ئه. جملهای که از اولینباری که خوندمش [بیشتر از شش سال پیش] تا همین اواخر درکی ازش نداشتم. « هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه. »یک روز که توی کافه با ف. نشستهبودیم و اون آخرین وقایع عشقِ نافرجامش ُ برام تعریف میکرد و ازم میخواست چندتا پندواندرز درستدرمون بهش بدم، یاد این جمله افتادم. من ه
کتاب سه جلدی "در جستجوی صبح"، خاطرات شادروان "عبدالرحیم جعفری"، بنیانگذار مؤسسه انتشارات امیرکبیر است که چاپ اول آن در بهار 1383 توسط انتشار روزبهان در ایران منتشر شد.
در این کتاب که به صورت زندگینامه و با نثری دلنشین تألیف شده است، نویسنده با نگاهی متفاوت به زندگانی خود، خواننده را با وقایع تاریخ معاصر ایران نیز به نحوی جذاب و قابل لمس آشنا میکند. این زندگینامه که به طرز تاثیرگذاری از عناصری چون مادر، همسر و خانواده، کارگر و کارمند و قشر
کتاب سه جلدی "در جستجوی صبح"، خاطرات شادروان "عبدالرحیم جعفری"، بنیانگذار مؤسسه انتشارات امیرکبیر است که چاپ اول آن در بهار 1383 توسط انتشار روزبهان در ایران منتشر شد.
در این کتاب که به صورت زندگینامه و با نثری دلنشین تألیف شده است، نویسنده با نگاهی متفاوت به زندگانی خود، خواننده را با وقایع تاریخ معاصر ایران نیز به نحوی جذاب و قابل لمس آشنا میکند. این زندگینامه که به طرز تاثیرگذاری از عناصری چون مادر، همسر و خانواده، کارگر و کارمند و قشر
توضیحاتِ تاریخی
نخستینِ کتابِ نیچه، زایشِ تراژدی، در سالِ 1872، وقتی او 28 سال داشت و استادِ فیلولوژیِ کلاسیک در بازل بود منتشر شد. این کتاب مدافعانِ خاصِّ خود را داشت، اما در کلّ با بازخوردی بسیار منفی از سوی جامعۀ آکادمیک روبهرو گردید و باعثِ تنزّلِ وجهۀ آکادمیکِ او شد. همچنان که نیچه در بخشِ آغازین (الحاقشده در سالِ 1886) بهروشنی بیان کرده، خودِ او نیز بعدها تردیدهایی جدّی در بابِ بعضی از بخشهای این کتاب داشته است. علی ایّ حال، این کت
نظرِ حقیر راجع به "مسخِ" کافکا که داخل سایت گودریدز نوشته بودم و حال نداشتم اینجا باز تکرار کنم. گودریدز برای امتیازدادن نمراتِ 1 تا 5 در نظر گرفته.
چون حجمش کم بود 3 ستاره دارم، اگه با این ریتم حجمش بیشتر بود بهش 2 ستاره میدادم. و بنظرم با این مضمون و این مفاهیم بهتر بود کلا 20-30 صفحه باشه؛ درخورِ یک داستان کوتاه. تو این کتاب به مفاهیمی که از نقد و بررسی هاش خوندم، پیشِ پا افتاده پرداخته شده بود. یه کتاب با این همه شهرت فقط و ققط یک ایده و خلاقیت د
به قلم دامنه : به نام خدا. در نشست بررسی رمان «فرمانروای حلقهها» نوشتۀ جی. آر. آر. تالکین ترجمهی رضا علیزاده نشر روزنه این نکتهی مهم بیان شد که گوهرِ «خیر» عشق و آزادی است؛ چندانکه خیر نمیتواند خود را به جبر و زور تحمیل کند، مگر آنکه از خیربودن دست بشوید.
گزارش این نشست در کتابِ «مردم شناسی ایرانی» نیز آمده است که من در 19 آذر 1396 در این پست: اینجا این کتاب را معرفی و گزارش کرده بودم. ۷۳۹۱.
به آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریایِ ژرف،
چو آزرده از خشمِ توفان شود،
چو بر چهرِ دریایِ نیلوفری،
شکنها و چینها نمایان شود،
برآید زِ هر سوی موجی چو کوه
که شاید زِ کشتی شکست آورد
گُشاید زِ هر گوشه گردابِ کام
که شاید شکاری بهدست آوَرَد؛
بپیچد چو زرّینهمار آذرخش
دَمی روشنایی زَنَد آب را
خروشنده تندر بدزدد زِ بیم،
زِ دلها توان و زِ تن تاب را؛
زِ دل برکشد هر کسی نالهای
برآید زِ هر گوشه فریادها
بیامیزد ان
امروز اولین روزِ باشگاه رفتنم بود، خوشحالم، و راضی ام از خودم، امیدوارم راضی بمونم، این بار بدنسازی رو نه فقط به امیده چاق شدن بلکه برای داشتن یه جسم سالم تر شروع میکنم و ادامه میدم تا روزی که زنده ام ، چنتا درس مهم به خودم دادم این چن روز: 1. خودمو رو با هیچ چیز و هیچ کس تحت هیچ شرایطی مقایسه نکنم چون این نوع مقایسه واقها مضحک و عبث هستش 2. وقتمو صرفاً برای فعالیت هایی صرف کنم که در راستای هدف هامه 3. من همین الان ایدهآل ترین و کافی ترین ام در نو
چرا کتاب صوتی برای کودکم؟
کتابهای صوتی کودکان که به شیوهی حرفهای تهیه و تولید میشوند به دلیل موسیقی متن، افکتهای صوتی، راوی مجرب برای هر یک از کاراکترهای داستان و تبدیل شعرهای کتاب به سرود بسیار شنیدنی هستند و از همان ابتدا کودک را به دنبال کردن ماجرای کتاب ترغیب میکنند که خود عامل افزایش تمرکز در کودک می شود. تقویت مهارت شنیداری، افزایش دامنه ی لغات، آموزش ناخودآگاهِ تلفظ درست لغات و در نتیجه افزایش مهارت سخن گفتن، از ابتدایی
کتاب خرخروی عرعرو هم پاره شد... توسط علی... اونم ساعت یک نصفه شب...
درحالی که پسرک کتاب رو آورده بود توی رختخواب تا براش بخونم، یهو به سرش زد که ببینه چطور میشه اگه این طرف صفحه رو بگیره بکشه و به اونور صفحه نزدیکش کنه!! که ناگهان برگه ی کتاب پاره شد. و علی با تعجب نگاهش کرد.
گفتم پسرم! کتابت رو پاره نکن، خراب میشه ها!!! نگاهی به من کرد و بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه، زد زیر گریه!! حدود دودقیقه گریه کرد، بعد دوباره کتاب رو برداشت و صفحه ی بع
صبحها هیچ میلی به دوباره باز کردن چشمهایم ندارم. این که دستور زبان لعنتی هیچ پیشوندی ندارد که تکرار فعل را نشان دهد آزارم میدهد.
کجایی که ببینی چقدر حجیم دلتنگ و غمگینم و تمام گلایههایم به دنیا مدام تف سربالا میشود و برمیگردد توی صورتم. میدانی؟ نصیحت به صبوری یک نوع گ*ه خوری اضافی است که به من - حداقل از این به بعد - نمیآید. کاش آنقدرها هم مبادی به آداب نبودی. من استعارهها را خوب نمیفهمم. بچهام هنوز. باورشان میکنم.
حالا تم
+ ریتم یعنی نظم به علاوه برنامهریزی در حال حرکت
از اول ماه مبارک، برنامه این بود که شب ساعت ۱۱ میخوابیدم و همسر اون ساعت میرفتند جلسههای کاریشون و وقتی حدود ساعت سه بامداد برمیگشتند من رو بیدار میکردند. بعدش یا نماز، یا دعا یا گفتگو با همسر و سحری خوردن با ایشون. بعد بین الطلوعین رو بیدار میموندم و مقداری قرآن میخوندم و بعد دوباره دو- سه ساعت میخوابیدم.
دیشب خوابمون دیر شد و بعدش هم دیگه خوابم نبرد. ساعت یکِ شب بود که شروع کرد
اخیرا کتابِ خانه ای با عطر ریحان که روایتگر زندگی شهید محمدهادی ذوالفقاری هست رو تموم کردم ، کسی که این شهید بزرگوار رو از ترک تحصیلی به مسجدی شدن ، طلبگی و در نهایت شهادت می رسونه عزیزی هست بنام سیّد علیرضا مصطفوی که بخاطر بیماری به رحمت خدا می ره ! داغ سیّد علیرضا خیلی محمدهادی رو اذیت می کنه بطوریکه بارها لابلای متن کتاب این سنگینی و سوز دل حس می شه .
اما کنجکاو شدم برم سراغ کتاب زندگی سیّد علیرضا . کسی که شهید نشده اما واقعا سبک نگاه و زندگی
خاطره کتابخوان معلول
خاطره کتابخوان معلول
خاطره کتابخوان معلولدیدی بعضی وقتا هرکاری میکنی حالِ دلت خوب بشو نیست؟!با چند تا دوستی که معمولا با اونا بودی حس خوب داشتی، این ور اونور میری، حالت خوب نمیشه…موسیقی مورد علاقهات رو گوش میدی، نوچ…بازم خوب نمیشه…تفریح و سفر میری…میبینی نه، مث اینکه باز کارساز نیست…اما یهو یکی میاد یه کتابِ مشتی بهت میده… و انگار پرتت میکنه وسط بهشت!میری تو کتاب و نمی خوای از توش در بیای!اصلا تا حالِ دل
ایتأ کۊجی دانه داستان
می دیل خأیه وختی پیلهʹ بؤستم, میراث فرهنگی رئیس ببم.
نأ اینکی می دیل گۊل چیره دیلˇ أمرأ تۊشکه بۊخۊرده-یه, خۊدا شاهده نأ.
أنˇ وأستی کی أ ایداره خؤرۊم جیگایه.
کارˇ خاصی کی نۊکۊنیدی اۊ دۊرۊن,
بۊنگائی-یانˇ مانستن صؤب تا غۊرۊب اۊطاقˇ دۊرۊن نیشتئده دئه.
أمأ هر جگا شیدی تا خۊشانʹ معرفی کۊنید, همه أشانه بپا ایسیدی.
بۊخۊصۊص بۊنگائی-یان ؤ بساز بۊفرۊشان.
بۊنگا بۊگؤدم, دیرۊ من ؤ می پئر بۊشؤبیم بۊنگا خانه دۊمبالʹ.
أمی مهلت دئه کر
در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتادهام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون میآیند. چشمانم صفحههای گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار میکنند؛ و گوشها به دستْ التماس. میخواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمیشود. نمیتوانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگها تنها فرسوده میشوند.
در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسشب
گفتند:قرآن را از ریشهء «قَرَءَ» مگیرید،از «قَرَنَ» بگیرید و نتیجه اش اینکه«کتابِ خواندن» نیست،کتابِ «همراه داشتن» و «به خود چسباندن»است!!!گفتند:اسراری را که فقط در نقطهء زیر «ب» در بسم الله نهفته است،اگر کسی بخواهد تفسیر کند،یک عمر کفاف نمی دهد!!!
گفتند:قرآن هفتاد«بطن» دارد و هر بطن آن باز هفتاد بطن و همین طور!این درست است؛امّا این را طوری معنی کردند که یعنی نباید نزدیکش رفت،یعنی هرکس قرآن را گشود و خواند و در آن اندیشید و از آن چیزی فهمید،
یه دوستی میگفت این روزها بعضیها چرا انقدر افتادن دنبالِ حفاظت از محیطزیست و دفاع از حقوق حیوانات و...؟ که چی بشه؟ مثلاً میخوان بگن ما خیلی آدمهای خوبی هستیم و دغدغهمونه؟ حالا چرا نگرانیهای محیطزیستی و بشر دوستانهات یهویی از زیر بوته سبز شد و زد بیرون؟ چقدر ریاکار!خُب دوست عزیز،ملتمسانه ازت خواهشمندم الکی هم که شده آدم خوبی باشی و برای ریا هم که شده این موضوع رو دغدغهت کنی!نیّت و تفکر شاید جالب نباشه ولی در عوض توی یک بخش از ا
کتابی خوب در زمینۀ فلسفهٔ دین
«رسالهٔ دینشناخت (مدلی در تحلیل ایمان ابراهیمی)»، تألیف احمد (آرش) نراقی، انتشارات طرح نو.
آرش (احمد) نراقی در این کتاب در باب ایمان، وحی، تجربه دینی و نظام اعتقادات دینی به گونهای تحلیلی به بحث پرداخته است. اگرچه ارجاعات بسیار کتاب، ردپای نویسنده را کمرنگتر کرده است ولی کتاب از انسجام خوبی برخوردار است و نراقی نیز بر بحث تسلط دارد. ازاینرو، کتاب، کتابِ سودمندی است برای علاقهمندان به فلسفه دین و نیز
عزیز دلم، مگر چیزی هست که تو ندانی؟ مگر میشود اتفاقی در دنیا بیفتد و تو از آن خبر نداشته باشی؟ مگر میشود من بخواهم قدمی بردارم و تو دستت را پشت من نگذاری؟ هرکجا، حتی وقتی فکر میکنم قایم شدهام، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیبیند، وقتی فکر میکنم هیچکس حواسش نیست، یک کسی هست که مرا میبیند. مطمئنم که مرا میبیند.
وقتی فکر میکنم هیچکس نمیداند توی قلب من چه خبر است، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیفهمد از چه حرف میزنم، تو میفهمی. ن
تو گروه کتابخوانی با رفقای بلاگر سر این بحث میکردیم که چطوری میشه یه کتاب فوقالعاده رو کشید بالا و معروفش کرد تا به حقش برسه! حقی که داره توسط کتابهای سطحپایین و آبکی مثلاً روانشناسی و بازاریابی و موفقیت و رمانهای درِپیت ضایع میشه! قرار بر این شد که بهترین کار معرفی شاهکارهاییه که مطالعه میکنیم و در سکوت و تنهایی، ازشون لذت میبریم که این بدترین ظلم در حق یک کتابِ فوقالعادهس!
حدود چهار ماه پیش بود که شهر دزدها رو خواندم و ت
همۀ ما شنیدهایم که در انجیل آمده مسیح گفت اگر کسی به یک طرفِ صورتِ شما چَک زد، طرفِ دیگر صورت را بگیرید تا به آن طرف هم سیلی دیگری بزند. من این مفهوم از مسیحیت را در فیلم 21 Grams ساختۀ اینیاریتو دیده بودم که در سکانسی وقتی پدرِ متعصب مسیحی با دختر، پسر و همسرش سرِ میز غذا نشسته بودند و غذا میخوردند، پسر کوچک سرِ شیطنت کودکانه توی صورتِ خواهرش یک سیلی میزند، بلافاصله پدرش دختر را مجبور میکند که طرفِ دیگر صورتش را بگیرد تا برادرش آن طرف دیگر
کتابی گریان به سمتِ خانهاش میدوید. پشتِ در رسید و با مشتهای کاغذیاش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورقهایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشتهایش را به درِ خانه میکوبید و جیغ میکشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پ
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شا
"دومین مکتوب"رو تموم کردم :)
چند نفر تا الان بهم گفتن خیلی تندخوانی قوی ای داری،اما خودم اینطور فکر نمیکنم،سرعتم خیلی پایینِ نسبت به قول و قرار هایی که با خودم داشتم.
کنار اومدم با تنبلی هام و سعی میکنم به مرور کمش کنم.
این کتاب هم دقیقا مثل "مکتوب"جذاب بود،هرازگاهی متوجه این میشدم که بعضی از نوشته ها رو قبلا خوندم.
کتابِ من از نوع جیبی بود،صفحه ی 133 با عنوان"آموزش"برام عجیب بود،اول محمد رسول خدا خرما خورده بود یا مهاتما گاندی شکر؟
قسمت های جذاب
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبهای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا میزدم.)
چه جملهی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما میدانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها میکند. برای مثال گاهی که میرفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبهای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا میزدم.)
چه جملهی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما میدانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها میکند. برای مثال گاهی که میرفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
نرمافزار SewerGEMS جامع چهار نرمافزار SewerCAD، Civil Storm و SrormCAD و البته خودش (SewerGEMS) است و این کتابِ 700 صفحهای شرح عناصر، مشخصات فنیِ عناصر، قابلیتها و امکانات نرمافزار SewerGEMS نسخهی CONNECT Edition است. فهرست این عناصر و امکانات از این قرار است:
در حال تکمیل شدن.................
علاوه بر این، یک فصل از این کتاب اختصاص یافته است به طراحی صفر تا صدِ شبکهی فاضلاب یک شهر واقعی. قسمتهای مختلف این فصل به شرح زیر است:
در حال تکمیل شدن.................
مردی از جنس نور نویسنده: سیدمهدی شجاعی انتشارات نیستان
مردی از جنس نور : روایتی از شرح بزرگترین تحریف و انحرافات در عالم..بشدت متفاوت
مردی از جنس نورنویسنده: سیدمهدی شجاعیانتشارات نیستان
معرفی:
سلیم: این کتاب، شرح بزرگترین تحریف و انحرافات در عالم است. من این کتاب را نه با مرکب و قلم، که با خون و استخوانم نوشتم…(ص۱۲۰)یه رمان متفاوت تر از اون چیزی که فکرشو می کنی…
خلاصه:
سلیم ابن قیس هلالی از اصحاب حضرت رسول(ع)است که کتابی بسیار ارزشمند دارد
مقالهٔ «تحلیلی پیرامون فراز و فرود اخباریان» در شمارهٔ ۳۸ (تابستان ۱۳۹۷) فصلنامه علمی و پژوهشی «تاریخ اسلام و ایران» چاپ شد.
فایل تماممتن مقاله را از اینجا دریافت کنید. چکیدهٔ مقاله به شرح زیر است:
حرکت اخباریگری، صورتبندی مجددی از طریقة محدثان بود که توسط محمدامین استرآبادی در سدة یازدهم آغاز شد. این حرکت حدود یک و نیم سده بر سرزمینهای شیعی سایه گستراند. دربارة توفیقات این جریان در ایران و عراق معمولاً بیش از اندازه اغراق شده است، گ
فرخندهاسم آن حضرت است درکتاب اشعیاى پیامبر قاطعنام شهرى است که به صورت جزیره و بر روى دریا است .طبق حدیثى از حضرت على(ع)، صاحب الامر(ع) پس ازگشودن شهر زنج، عازم قاطع مى شود. (الشیعه والرجعه ج 1، ص 64 1، عقد الدرر، ص 200، احقاق الحق، ج 13، ص 229. "قاطع " نیز اسم حضرت مهدى(ع) است درکتاب قنطرة. (نجم الثاقب باب دوم.) فردوس الاکبراسم آن حضرت است درکتاب قبرس رومیان فیروزاسم آن حضرت است در نزد آمان، به لغت ماچار، و درکتاب فرنگان
در بخشِ دومِ مبحثِ چگونگیِ ساختن و سروشکل دادن به یک نامِ
تجاری(برند) ادامۀ مطالبِ کتابِ «ساختنِ یک نامِ تجاری در 30 روز» رو با هم مرور
می کنیم:
روز 11 – به چه کسانی نمی خواهید بفروشید؟
غالبا مؤثرترین راه برای تعیین بازار هدف و مشتریان آن است
که به طور دقیق معلوم کنید که چه کسانی را نمی خواهید جذب کنید.
حقیقتِ صرف این است که نامِ تجاریِ شما هیچگاه نمی تواند،
واقعا نمی تواند همۀ افراد را جذب کند.
اگر بخواهید که همه عاشقِ شما باشند باید بسیار ان
هفتهها وحشیانه میآیند و بدونِ آنکه بفهمم، تمام میشوند. اما به نظر میرسد من میان چرخدهندههای زمان گیر کردهام و زمانی از من نمیگذرد. حدود بیست و پنج روز میگذرد که دلخوشیهای احمقانهی خودم را تحریم کردهام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زندهگی میکنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشهها خیلی سخت شده. عادت داشتهام هر چیز را جمع کنم و بستهبندی کنم، بگذارم توی جعبهی نامهها
کتاب اعتراف
لف تولستوی کتاب اعتراف
را بعد از گذراندن دوران سختی از زندگی خود که دچار یاس و سرشکستگیِ عمیق
روحی شده بود به نگارش درآورد. این کتاب هشتمین جلد از مجموعه تجربه و هنر زندگی از انتشارات گمان است.
تولستوی
در اوج شهرتش به شکی عمیق از زندگی رسید و سوالاتی از قبیل معنای زندگی
باعث شد تا نیم نگاهی به سراسر گذشتهاش داشته باشد. و به دنبال پاسخ
پرسشهای فلسفیای که آزارش میداد برود. تولستوی بعد از گذر از آن دوران
سخت که دائما بین ش
بابا لنگ دراز عزیزم
تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی می فهمی و میرانی ام،
چیزی درون دلم فرو می ریزد ...
چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم،
لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ...
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ...
نمی گذارم ... نمی خواهم ...!
بابا لنگ درازِ من،
همین که هستی دوستت دارم ...
حتی سایه ات را که هرگز به آن نمی رسم ...!
فرازی از کتابِ: « بابا لنگ دراز اثر جین وبستر»
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نواز
درباره این سایت