نتایج جستجو برای عبارت :

آخرِ بدبخت بودن

ارزش بعضی چیزا با به زبون آوردنش از بین می‌ره. این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی گاهی حالم رو بپرس.همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی‌هوا، از آدمی که انتظارش رو می‌کشی، می‌تونه حال و روزت رو عوض کنه.گاهی آدم، خودش رو گم و گور می‌کنه، فقط به این امید که یه نفرِ «مشخص» سراغش رو بگیره. بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ غمگین خیلی سخت نیست، فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی.
آدم ها فکر می کنند که خوشبخت یا بدبخت آفریده شده اند ،
اما واقعیت این است که آدم ها خوشبخت یا بدبخت "می شوند" ؛
با دیدگاهی که دارند و مسیری که انتخاب می کنند .
یکی سنگ را مانع ، و دیگری همان سنگ را سکویِ پرتاب می بیند ، مسئله این است که تو دنیایت را از چه دریچه ای می بینی و با چه انگیزه ای آن را شکل می دهی !
جهان ، محیطی ست خنثی و خمیری ست آماده ی شکل گیری ، و هرکس ، آمده تا دنیایِ خودش را داشته باشد و هرکس ، مسئولِ آینده ای ست که با رفتار و باورهایش می
بعضی ها اصلا دنبال غم و غصه می گردند. انگار بدشان نمی آید بدبخت و بیچاره باشند. روانشناسان بعد از سال ها تجربه و مطالعه به این نتیجه رسیدند که بیچاره و مفلوک بودن هنر می خواهد، چون به زحمت می توان شرایط را برای همیشه بد نگه داشت. کسی که ادعا می کند ذاتا بداقبال است، خلاقیت زیادی به کار برده تا بداقبال شود. درست زمانی که اوضاع رو به بهبود است و نه زلزله و سیلی در کار است، نه جنگ و تهدیدی و حتی تحریم ها هم یکی یکی غیب می شوند، غم و غصه جور کردن هنری
بهش میگم ای دل بدبخت من آخه چته....همه رمبیدگیت از دو سه روز دیرتر دانستن ماجراست؟ میگه نه ای شعور کور من آخه این درد چهار بعدی رو باید با تمام زجرش بچشی تا بفهمی اینجا بیشتر از یکی دو تا قطعه با هم جور نیست. لعنت خدا بر قوم ظالمین. چرا باید این توی کاسه ما گذاشته میشد؟
می فرمایید امتحان است؟ هست اما فقط امتحان نیست. مجازات هم هست. مجازات چه؟ خودم را آخر از همه خواهمم بخشید حالا که کل دنیای من بهم می ریزد. دیگر هیچ نمی دانم و به دامن هیچ کس پناهنده
فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولی هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)
✍️ آدم ها فکر می کنند که خوشبخت یا بدبخت آفریده شده اند، اما واقعیت این است که آدم ها خوشبخت یا بدبخت "می شوند"؛ با دیدگاهی که دارند و مسیری که انتخاب می کنند.
یکی سنگ را مانع، و دیگری همان سنگ را سکوی پرتاب می بیند، مسئله این است که تو دنیایت را از چه دریچه ای می بینی و با چه انگیزه ای آن را شکل می دهی!
جهان، محیطی ست خنثی و خمیری ست آماده شکل گیری، و هرکس، آمده تا دنیای خودش را داشته باشد و هرکس، مسئول آینده ای ست که با رفتار و باورهایش می سازد.
م
یک حرفهایی می ماند بیخ گلوی آدم
می ماند و فریاد هم نمی شود
می ماند و بغض هم نمی شود
بغض یواشکی حتی
بغض آخرِ شب توی رختخواب که اشک شود آرام
می ماند بیخ گلوی آدم، هیچ چیزی نمی شود اصلا
می ماند و یک خنده هایی را، یک لذتهایی را کمرنگ می کند
می ماند و سایه می اندازد روی هر چه بعد از این…
از بینِ همه ی بد ها، من بدترینشونم...
و چشم هات، خوبترینِ خوبی هاست برای منِ بد.
نگاهم میکنند وقتی نگاهی درگیرِ روز های زندگیم نیست. 
و دستانت، وقتی در دستانم قفل میشود و مرا تا آخرِ دنیا همراهی میکند. چقدر وجودت، در کنارِ وجودم به هم میاید..
و چقدر این روز ها با سازِ دلم کوک است..
 
۲۶۷۸ - «زینا تهرانی» مجری شبکه‌های سلطنت‌طلب و از حامیان «ربع پهلوی»، با ابراز خوشحالی از شیوع بیماری کرونا در ایران و ضربه آن به اقتصاد کشور، گفت: “شنیدم در بازار تهران هم کرونا آمده. این بازاری‌ها که اینقدر از انقلاب‌اسلامی و حکومت حمایت کردند در طول این سالها، امیدوارم دربِ کاسبی همه‌شان بسته و بدبخت شنوند!”لینک منبع:  www.tiny.cc/mzdr120
دانلود فایل اصلی
سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوا
ساعت یک و خورده‌ای تعطیلاتم را اینطور می‌گذرانم که از پیوندهای این وبلاگ می‌روم به آن یکی وبلاگ و چندتایی از پست‌هایش را می‌خوانم و فکر می‌کنم چقدر خوب می‌نویسه، و چرا من خوب نمینویسم؟؟ بعد می‌روم از پیوند‌های این بروم در وبلاگ دیگری و دوباره حسرت بخورم بس‌ که همه خوب مینویسند . بعضی از این خیلی خوب نویس‌ها که آدرس صفحه‌ی اینستاگرامشان را گذاشته‌اند،عرصه‌ی وسیع‌تری برای حسرت خوردن روی من باز می‌کنند،چطور می‌شود کسی هم خوب بنویس
گاهی بعضیا رو میبینیم که خیلی با خانواده شون فرق دارن...
همیشه فرق داشتن ...منظورم ظاهر و شکل و شمایلشون نیست اصلا...
منظورم کاریه که میکنن...شخصیته که دارن ...علایق و سلایقشونه !
با برادر و خواهرشون ...با پدر و مادرشون ...
نمیدونم منظورم رو میفهمید ...یا نه!
اونا هیچ وقت نمیخوان خانوادشونو اذیت کنن ...
نمیخوان موجب عذاب اونا بشن ...اما خلاف اکثریت بودن و عمل کردن؛ چیزیه که هر دو طرف رو آزار میده  و متاسفانه در نهایت این اکثریته که رای ش به اون اقلیت بدبخ
بسم الله الرحمن الرحیم
یا اباصالح المهدی ادرکنی
بدبخت وحقیریم  وقتی احترام واستقبال برای دیدن و عکس گرفتن و امضاء گرفتن از یک هنر پیشه و یا یک خواننده که آثاری ارائه میکند که مرهمی بر زخمی از زخمهای جامعه نیست ، بیشتر از متخصص مفید به حال جامعه باشد...
 
وقتی اطلاعات دانش آموزان و دانشجویان ما از زندگی متخصصان بیشتر از مانکن ها است
 آموزش و  تربیت ما رو به سقوط است و باید یک علامت سوال در مقابل تمام زندگی خود بگذاریم که چه کرده ایم؟؟؟
چرا همه فقط وقتی کارم دارن یادم میفتن؟ بعدش چی؟ قبلش چی؟
چرا انقد سرم درد میکنه؟ چرا حد تموم نمیشه؟ چرا هوا ابریه و بارون نمیاد؟ چرا چشمام درد میکنه؟ چرا امروز باید سه شنبه باشه؟ چرا سه روزه دارم خون دماغ میشم؟ چرا همه چی رو هواعه؟ چرا آخرِ آذره؟ 
کدوم ماه پاییز قشنگ بود؟ کدوم ماه امسال؟ کدوم ماه پارسال؟ کدوم ماه زندگیم؟ هیچکدوم...
+ امروز ستی رو دیدم. همونکه میگفت وقتی دقت میکنم شبیه سنگ کلیه میشم :)
امشب خونه عموم بودم . دامادشو مهمون کرده بود . فکر کنم ۵ ماهی بود که مهمونی خونوادگی ندیده بودم.خلاصه اینکه سه چهارم جمعیت برام نا آشنا بودن .اما راحت بودم . تجربه بهم گفته در مهمونی ای که راحتم حتما یک چیزی رو زدم شکوندم . امشبم یه لیوان شیشه ای شکوندم . رکوردم سه تا بشقابه ، اونم همین پارسال خونه پدربزرگم . نه اینکه دستپاچلفتی یا چیزی تو این مایه ها باشما اتفاقا خیلی سنگین و رنگین میشکونم . نمیدونم چرا میشکنن اصلا ...
داماد نوه دختر خاله زن عموم
میشود لحظه ای خصوصی تر فکر کرد
به لحظه ی خداحافظی
حتما رفتن های آخرِ شب حال و هوای دیگری دارد...
مثلا تو فکر میکنی قبل رفتن که همه خواب هستند چایی بگذاری و شاید بهانه ای باشد که چند لحظه ای کنار هم بنشینید..
معمولا اینطور وقت ها مرد ها از زمان برگشتنشان حرف میزنند...به اینکه قول میدهند طولانی نباشد..چشم به هم زدنی سفر تمام میشود..
اما تو بازهم آرام نمیگیری...
حتما قبل اینکه ساکش را ببندی مطمئن میشوی که همه چیز را گذاشته ای اما باز خیالت راحت نمیشود.
بعضیها طوری زندگی می‌کنند که یقین دارند به دنیا آمده اند تا بدبخت باشند و آن دنیا هم بدبخت تر بسوزند. دورباد این آدم ها. آنقدر زندگی شان نجس و نحس است و بر حال بدشان لجاجت دارند که تمام اطرافیانشان را هم در گردباد حس های بدشان خفه می‌کنند. 
اگر کسی تقدیرش این باشد که کنار چنین آدم هایی روزگار بگذراند و دوست نداشته باشد خفه شود، به کجا باید فرار کند؟
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به
     سوسن خانم تعریف میکرد که نیمه های دهه ی ۶۰ با کاروانی از خواهران بسیجی میرن دیدار آقای منتظری. توی ایستگاه بازرسی بیت بودن که یهو جیغ و داد و هوار بلند میشه که ای وای جادو جنبل آوردن، سحر کردن، بدبخت شدیم و بگیریدش و فلان و بهمان. یکم که سر و صدا میخوابه کاشف به عمل میاد که یکی از دخترا که بنده ی خدا روستایی هم بوده پنهانی موهاشو کوتاه کرده منتهی از ترس مامانش اون موهای بلند رو قایم کرده با خودش نگه داشته و حالا هم توی کیفش اوردتش تجدید میث
فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*. 
بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.
سی
ببین میخواهم چیزی بنویسم. خب؟ بگو خب. 
- خب 
- آن چیز حول محور تو می‌گردد خب؟ 
- اما من که محوری ندارم. 
- مشکل درست همینجاست. اصلا برای همین تصمیم گرفته‌ام درباره‌ات بنویسم. 
- من باره‌ای ندارم که در آن بنویسی. 
- اما بالاخره یک چیزی هستی که با من سخن می‌گویی. 
- من سخن نمی‌گویم. تو حرفت را دوپاره کرده‌ای. نصف حرفهایت را توی دهان من می‌گذاری. 
- فرض کنیم اینطور باشد. همین که سخن نمی‌گویی یعنی هستی. چون اگر نبودی نمی‌توانستی حتی سخن نگویی. 
- تو
چرا دید جامعه نسبت به شغل کارگری بد و منفی است؟، مثلا هر وقت میگیم طرف کارگره میگن کارگر بدبخت، اما تو جامعه اکثر بساز بفروش ها تو دهه شصت کارگر ساده ساختمانی بودند، بعد با دستمزد کارشان خونه خریدند و کار کردند و دهه 80 چند تا خونه داشتند. 
بقیه مشاغل هم همین طور، مثلا فردی کارگاه چند میلیاردی مبل و نجاری داره، اکثر این افراد بیست سال قبل نجار ساده بودند، الان سرمایه زیادی دارند. 
اما چرا الان جامعه این ها را میدونه اما اکثرا بعد از اسم کارگر
ای کاش  باران نبارد.باران هم می شود سیل و روی سر کدام بدبخت هایی می ریزد ؟ نمی شود از کسی هم خواست این را. چون آن بالا هیچ کس نیست. الکی هم نه خودمان را نه هیچ کس دیگر را با این ارجیف خسته نکنیم. حالا بنشین و از ان بالایی چیزی بخواه. مثل گدای در خیابان که به حمد و قوه الهی خودش کم نیستند و روز به روز بیشترند و کم کم شاید ماها هم به صنفشان در بیاییم. یعنی کشور یک گداخانه بزرگ شود. مثل کره شمالی یا شوروی سابق یا رومانی سابق یا اصلا چرا راه دور؟ همین ای
خوشبختى یا بدبختى
✍️ آدم ها فکر می کنند که خوشبخت یا بدبخت آفریده شده اند، اما واقعیت این است که آدم ها خوشبخت یا بدبخت "می شوند"؛ با دیدگاهی که دارند و مسیری که انتخاب می کنند.
یکی سنگ را مانع، و دیگری همان سنگ را سکوی پرتاب می بیند، مسئله این است که تو دنیایت را از چه دریچه ای می بینی و با چه انگیزه ای آن را شکل می دهی!
جهان، محیطی ست خنثی و خمیری ست آماده شکل گیری، و هرکس، آمده تا دنیای خودش را داشته باشد و هرکس، مسئول آینده ای ست که با رفتار و
باید امروز یک قرارِ ملاقات می‌گذاشتم با کلاغ‌ها. روی تپه‌ای بینِ یک مسیرِ خوش‌منظره. مذاکراتی انجام می‌دادیم دربارۀ حمل‌ونقلِ هوایی. آخر شنیده‌ام این روزها دسته‌دسته مهاجرت می‌کنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبی‌یی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمی‌دانم لباس‌های مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی می‌طلبد... خیاط
باز پای ما به مشهد امام رضا باز شد . این بار با این تفاوت که باید تا چند روزی بشینم تو خونه . فعلا حرم بی حرم ...
+ هرچی نباشه ما از وسط مسطای ایران اومدیم . همه به ما به چشم یک کرونایی بدبخت نگاه می کنن . فقط کافیه یه نفر از دور و بر ما کرونا بگیره . قطعا اولین کسایی که محکوم می شن ما چهار نفر هستیم [خنده]
سه ماه دیگه در چنین روزی چه حالی دارم؟!
١) با خیالی آسوده سر به بالین میگذارم
٢) با خیالی آسوده در جزایر اینستاگرام عید دیدنی(!) میکنم
٣) با خیالی آسوده فیلم های منتخبم رو میبینم در حالیکه از شدت خوردن تخمه به حالت استسقا رسیدم :|
٤) با خیالی آسوده سرم رو میذارم زمین و میمیرم :| :دی
+ "کاشکی بد نشود آخرِ این قصه ی بد!"
+ امیدوارم اسمش اولین شبِ آرامش باشه، همین! خواسته ی زیادیه؟ :)
+ همیشه که تونل زمان برای یادآوری گذشته نیست، گاهی هم برای آینده ای هست ک
سرَم به کار خودم است، ولی فکرم یک چهارراه پرازدحام. مکدّرم امّا در تنم غیرتی برای  برآشوبیدن نیست. غیرت نه، که انگیزه‌ای.
«هرکس آن طور فکر نمی‌کند جمع کند و از این کشور برود» را بارها و بارها به خاطر آوردم. برای من این‌که «چه کسی گفت»اَش مهم نبود؛ حتّی منتظر شنیدن عذرخواهی نبودم، که «آبِ ریخته» بود و حمله به گوینده و پذیرفتن یا نپذیرفتنِ عذرخواهی‌اش اصلاً دغدغه‌ام نبود. آن‌چه مسلّم است این تراوشی از یک جریان عقیده است که از چشمه‌ی «آتش ب
وقتی داشتم توصیف میکردم اون دنیا برم قراره خدا چطوری حالمو بگیره کلی غش غش خندیدم
اونجا بود که خنده من از گریه غم انگیز تره...
کار از غم انگیز بودن گذشته...
منِ فراری تسلیمِ مرگ شدم... منتظز وقتشم و ببینم چی میشه...
تو این دنیا که دیگه رنگِ خوشی رو نمیبینم ... چه ۲۰ سالِ الان ...
چه ۳۰ سالگیم...
فقط اوضاع بدتر میشه بدتر میشه بدتررر....‌کیه که ببینه کمک کنه....
چقد دلم میخواد قلبم وایسه از این همه بی رحمی....من حتی نمیتونم دردمو برای کسی بگم...  خیلی سخته سکو
بچه ها زندگی خیلی پیچیده هست
و آدمهایی که حتی فکرش رو هم نمیکنین که ممکنه مشکل داشته باشن، در حقیقت در مشکلات زیادی غرقن. مشکلاتی که شاید برای شما مشکل به نظر نیاد ولی برای اونها فاجعه هست. همونطور که برای ماها مسائلی فاجعه و سخت هکه ممکنه بای بقیه به طرز خنده داری ساده باشه.
آدم ها رو شوخی نگیریم.
حال ادمها رو حتی اگه شده یه بار، بپرسیم.
حتی یه بار.
سه سال بعد ممکنه پشیمون بشیم که چرا یه بار ازون آدم نپرسیدیم حالت خوبه؟
همون طور که سه سال من این
عزیز دلم، مگر چیزی هست که تو ندانی؟ مگر می‌شود اتفاقی در دنیا بیفتد و تو از آن خبر نداشته باشی؟ مگر می‌شود من بخواهم قدمی بردارم و تو دستت را پشت من نگذاری؟ هرکجا، حتی وقتی فکر می‌کنم قایم شده‌ام، وقتی فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌بیند، وقتی فکر می‌کنم هیچ‌کس حواسش نیست، یک کسی هست که مرا می‌بیند. مطمئنم که مرا می‌بیند. 
وقتی فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌داند توی قلب من چه خبر است، وقتی فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌فهمد از چه حرف می‌زنم، تو می‌فهمی. ن
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
خب به نام خدا
صبح شنبه ست و بدبختی ما دانش آموزا شروع شد
مطمئنم همه دانش آموزا به امید سه شنبه که تعطیل دارن میرن مدرسه
یه سری دانشجو بدبخت هم هستن که امروز تازه اولین روز دانشگاشونه
آقا کلا لپ مطلب ما همه بدبختیم
کسی هم حرف نزنه
07:26:22
جالبه
ادم اینقدر زنده میمونه تا به فاک رفتن و بدبخت شدن همه کسایی که به نحوی اذیتش کردن،
رو ببینه.
 
کسایی که من الان دلم میسوزه براشون، کسایین که چند سال قبل به هر نحو ممکنی اذیتم میکردنو لذت هم میبردن.
حکمت دنیا.
اخر هفته تون عالی.
دوستون دارم.
مشهورترین و در عین حال گمراه کننده ترین تعریفی که برای انسان گفته شده و ورد زبان خاص و عام است تعریف ارسطوست که او را حیوان ناطق دانسته در صورتیکه غالب مردم بیشتر از هر چیز تحت تاثیر احساسات و عواطف خود هستند تا عقل !
آدمیان در سرزمین و اقلیمی که متولد می شوند و رشد می کنند و بزرگ می شوند همان عقاید و باورهای پدران و نیاکان خودشان را یدک می کشند و به فرزندان و نسل های بعدی منتقل می کنند و در عین حال به باورهای خود افتخار می کنند در حالی که در این
داشتم می‌نوشتم که بگم اون‌قدر ها هم بدبخت نشدم و میتونم از پس همه‌چی بر بیام..
که بگم حالم خوب میشه..
که بگم گریه نمیکنم.
اما گوشیم زنگ خورد و بعد از شنیدن کلمه‌ی خوبی؟ 
بغض کردم..
و بعد صدای هق‌هقم بلند شد.
من خوب نبودم..
و این حقیقت بود.
حقیقتی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم.
 
فقط یادم است که درد می‌کشیدم. نمی‌دانم چرا.
از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده
روزم به شام غربت و غم تیره تر شده
آزرده گشت خاطرت از کرده های من
آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده
تنها خودت برای ظهورت دعا کنی
وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده
از شام هجر یار بسی توشه می برد
آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده
بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من
حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده
رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی
حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده
بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا
حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده
یَثرب برای فا
کدوم بی شرفی شایعه کرده بود شص تومنه؟!
شونزده و دویسته
من هر شایعه ای رو تحمل میکنم اما شایعه های مربوط به موز رو عمرا
من روش حساسم..
چطور جرئت میکنین؟! 
این هممممه میوه
چرا به موز بدبخت من حمله میکنید؟! 
واقعا که! 
کو اون همه شرافت و انسانیت و عطوفت و مروت؟ ها؟ 
این دفه ی آخریه ک میگذرم 
 
بسم الله مهربون :)
 
امروز برای بار دوم رفتم امتحان عملی دادم و قبول شدم *_*
دفعه ی قبلی راهنمای آخرِ دورِ دو فرمونه یادم رفت، وقتی هم میخواستم پیاده شم درو با دست چپ باز کردم. امروز دیگه حواسم به همه چی بود، همه رو هم بلند برای خودم تکرار میکردم که یادم نره. میگفتم اینجا راهنما داره، اینجا توقف داره، اینجا ممنوعه، درو با دست راست باز میکنیم نگاه میکنیم و ... =))
دو بار هم از منِ طفلک دوبل گرفت، یه بار توی سربالایی یه بارم توی سرازیری! و دوبار هم دور
   امروز بعد از مدت ها، یک جفت کفش مشکی که درزِ چند سانتی کنار لنگه سمت چپش داشت رو بردم پیش کفاش خیابان شهید درویشی(ره) محمودآباد. سید بود. گفته شده بود مشهدیه. ولی خودش گفت مالِ افغانستانم و شهرِ مزار شریف. شاید ۴۰ سال باشه که اومده ایران. عکس پدرش که مرحوم شوده بود را بالای سرش نصب کرده بود. پیرمردی در لباس دینی و ریش سفید و شالِ سیاه. 
خوب حرف ها و درد دل ها را زد و شنید و آخرِ کار که گفتم چند مزدِِ دست، گفت ۲ تومن !!. کارت کشیدم و یک عکس یادگاری گ
بله! 
هر کسی یه جوری برا خودش یه قانون میذاره 
و اینگونه است که بدبختها بدبخت می مونن :/ :(
قبلا هم دیده بودم پسر آقای بازنشسته راهداری بجاش رفته بود سرکار 
بعد اومده بود ترک اعتیاد کنه!!! یعنی به همین زرشکی!! 
پولدارها هم که خودشون گفتن ژن برتر هستن 
از سیستممون متنفرم 
متنفر 
و حق میدم به کسانی که ایران رو ترک می کنن و نمی مونن
بعضی وقتا به خودم میگم آخه بدبخت، مشکل دار، روانی،
اخه گفتن این حرفا به ادمایی که وقتی میرن ترکیه کلی ذوق میکنن که خارج رفتن، تازه اول راهن، دوست دارن تجربه کنن، خود منم توی این مرحله بودم، اخه چه فایده ای داره؟!
 
نمیدونم.
 
درد دل هام رو مینویسم و شما بخونین و جدی نگیرین.
یه فاز هست که باید خودتون واردش بشین و نیازهاتون عوض بشه و بعد درک کنین چی میگم.
:(
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی! 
من نمیفهمم
دوس ندارم تو سال جدید مردم به همه آرزو هاشون برسنبه جاش...
آرزو میکنم از روی فکر آرزو کنن
برای بدبخت شدن کسیم آرزو نکنن
و همین طور آرزویی نکنن که پشیمون شن
آرزو میکنم به آرزو های خوبتون برسید
سال نو مبارک
ببخشید دیر تبریک گفتم
 
چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !
بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.
این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .
زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم ...
خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم ...
چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم ...
ب
سمیه: میدونی چرا مرتضی با خوشحالی از بدبختی آدمای دیگه برامون میگه؟
چون خیال کنیم زیاد هم بدبخت نیستیم!
 
ابد و یک روز
سعید روستایی
 
پ.ن: حکایت این روزهای رادیو تلویزیون میلی ایران
پ.ن : میگما فقط صف خرید دستمال توالت تو اروپا زشت بود؟! یه وقت صف دریافت سیمکارت برای ثبت نام وام ۶۸ دلاری اونهم بدون رعایت فاصله اجتماعی زشت نباشه؟
 
#همین
انقدر بدم میاد به بعضیها که سالگرد ازدواج یا کلا ازدواج و نامزدی و ... شون رو تبریک میگی در جواب میگن : ایشالله روزی خودت :|واقعا با خودشون چی فکر میکنن همچین جوابی میدن؟
شاید اصلا طرف نخواد ازدواج کنه یا هزار تا دلیل دیگه.
نگید آقا نگید...زشته
به یاد نمیارم چی باید بنویسم
چیزهای به زعم من مهمی ک فراموش میکنم بنویسم اما شبحش توی سرم میگرده
...
باید روزی بشینم و فکر کنم
روزی ک ته نشین شده باشم
ذهنم شربت خاکشیره
تا میاد ساکن بشه کسی همش میزنه
حال و آینده من الان گیر همین ته نشین شدنه
نمیشه ک نمیشه
فاک
 
لعنت به هدر و قالب و بک گراند واقعا.
بدبختی یعنی به سرت بزنه هدرتو عوض کنی، بعد هدره پاک بشه و تو هم نداریش و هیچ بک گراندی هم باهاش ست نشه. تو هم بلد نباشی قالب درست کردن و...
سه ساعت بدبختی کشیدم ،به فوتوشاپ و پینترست توکل کردم و به غلط کردن افتادم که این شد.
اگه کسی در این میان میومد ویلاگ بدبخت رو میخوند، سرگیجه می گرفت از بس هی عوض کردم و هلن خانوم نپسندید!
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...

امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ام...
واقعا راهروی اتاق عمل جای ترسناکیه ...ولی اتاق خودش جای خنده و شوخی...
بدبخت جراح نمی دونست از حرفای من بخنده یا عمل کنه ...
 دم دکترم گرم ...
جانِ دل ؛
باور کن من هم دوست دارم جمعه ها
آرامتر نفس بکشم ...
چای زعفران دم کنم با چند دانه هِل
و با خیالی آسوده
تکیه کنم به دیوارِ خیالت ...
فکر کنم ، فکر کنم ، فکر کنم ....
و لا به لایِ دریایِ دلتنگی هایم ،
ناگهان بیایی و بگویی :
هفته بدونِ منِ سختی بود جانم !
جمعه‌مان بخیر ...
 سیدطه_صداقت
.....
شنبه‌ها
همین که 
یادم می‌آید رفته‌ای
تا آخرِ هفته
حالم بلاتکلیف می‌ماند
نه خوب می‌شود
نه خوب می‌شود...!
..
آدم
اگر عاشق باشد
برای دوست داشتنش
دلیل نمی‌آورد
چ
سلام وقت بخیر امروز باهم همراه هستیم تا به شما اموزش بدیم که اگر باد لنز طبی شمارو با خودش برد چیکار کنید!در مرحله ی اول خیلی سریع سعی کنید دست تون رو از هرنوع الودگی پاک کنید اگر مایع لنز نزدیک تون بود با اون انگشتاتون رو تمیز کنید اگر نبود با اب کافیه!
سپس به خاک اطراف تون دقت کنید و نوع خاک رو تشخیص بدید،بعد کافیه چند مشت از خاک رو بردارید و بریزید رو سرتون که اینقدر بدبخت و بی شانسید لنزتون باد برده.
پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد‌.پرده می‌رقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر می‌آمد‌.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم‌.داشتم فکر می‌کردم‌.به این‌‌که من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن‌.گم شدن.پرده آرام‌تر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خط‌ش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز می‌خواند‌.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی
پنجره را باز کردم.گذاشتم اردیبهشت بریزد توی اتاق.باد می آمد‌.پرده می‌رقصید.از بیرون بوی درخت و از اتاق بوی لاوندر می‌آمد‌.یک گوشه با لئونارد کوهن خو گرفته بودم‌.داشتم فکر می‌کردم‌.به این‌‌که من فقط چند خط میان انبوه خط هایم.ناگه اندوه فرایم گرفت.اندوهِ خوانده نشدن‌.گم شدن.پرده آرام‌تر شده بود.دیگر شور رقصیدن نداشت انگار.عود هم آخر خط‌ش بود ولی نه آخرِ عطرش.کوهن هنوز می‌خواند‌.من هم هنوز در فکر بودم.که یکم اردیبهشت سی سال بعد،آیا کسی
سلام علیکم...
خب گفته بودم کارنامه مو می ذارم که درس عبرت بشه برا بقیه که شب امتحانی نخونن
ولی خب الان بد آموزی داره
فقط می تونم  بد ترین نمره ام که مربوط به شیمی می شه بذارم در س عبرت بگیرین :)
مستمر 20
پایانی 17.5
کل 18.5
 
خلاصه این که اصلا شب امتحانی نخونین وگرنه بدبخت میشین :)
 
با سپاس فراوان 
زری ....
 
 
پ ن : با این که میدونم برا کسی مهم نیس ولی برای این که  حرفم دو تا نشه کسی خواست نظر بذاره عکس کلشم می ذارم...
( شرمنده همه تان)
اولا یه سلام و عرض ادب خدمت مدیر خوشحال بیان داشته باشم. دیروز وقت نشد بهشون سلام کنم.
چرا که الان خوشحال ترین فرد ایرانی شما بیانی ها هستید. بالگفای خبیث که نمی تونه فعالیت کنه. ایسنتاگرام هم با حدود 33 میلیون کاربر ایرانی در کما به سر می بره بیقه هم که ول هستن. خوش به حال خودت تک تاز میدونی.  اما دنیا به هیشکی وفا نداره. فعلا از ضعف ملت استفاده بفرمایید. اما فکر نکن ما نمی فهمیم بسی تنبل هستید که یه جستجوگر ساده(سلام که مال شماست  ) رو هنوز درست ن
ساعت یک و چهل و نه دقیقه ی بامداد شده و بعداز یک روز پرکار ، خسته ام اما ذهنم مشغول است...
خیالِ پریشانم ؛ کمی برایت بگویم که اینجا پراست از آدمهایی که عاشقند...خیلی هم زیاد...
مثلا امروز عاشق یک نفرند و دقیقه به دقیقه، محبت نثارش میکنند، عکس دونفره میگیرند و کادو میدهند...و فردا عاشق یک نفر دیگر...و باز هم محبت...
امروز عشق و نفس و زندگیشان یک نفر است و فردا ، یکی دیگر...
امروز در اوج احساسات و رمانتیک بودن ها، با یک نفر قول و قرار عاشقانه میگذارند که
آخرِ خیابانِ آخرین خیابان
آخرین خانه
آخرین دو اتاق ساده
آخرین روشنایی که از شهر به چشم میخورد
آخرین روزهای خوب و
آخرین دوستی ساده که به جا مانده بود
اولین فرار از دنیای کودکانه
اولین حرف های عاشقانه
اولین باران دوتایی
اولین شب های رویایی
اولین غروب دلگیر
اولین روزهایی که شدیم پیر...
دکور خانه ای که بهم ریخته نشد تا همیشه یادآور خاطرات روزهایی باشد که آخرین نفس های زندگیمان را میکشیدیم
و امروز
دلتنگ همان هوای صاف شدم
هوای صاف دم غروب نارنج
برای هیچ کار یا تصمیمت نیاز به اجازه یا مشورت با این نداری
برای هیچ کار یا تصمیمت به خودت نگو این نمیذاره. گه میخوره برو توی شیکمش حقتو بگیر
هیچ لزومی نداره راستشو بگی! همش بپیچونش همش بپیچونش همش بپیچونش! دلیلی نداره چیزیو براش تعریف کنی دلیلی نداره از هیچی خبر داشته باشه
به نظرم با اومدنش داری بدبخت تر از قبل میشی
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم چقدر واقعی دارد ...شاید
از بی بی سی با او تماس گرفتند و گفتند از پخش بی بی سی فارسی هستیم برای برنامه .... میخواهیم با شما گفتگو داشته باشیم
در پاسخ گفت
بد بخت مردم کشورم که بخواهد صدای .... خودش را از لندن بشنود 
چقدر به شیعه نزدیک است این پاسخ
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر والغلبه
آدمها وقتی احساس تنهایی می‌کنن، خطرناک میشن. کارهایی از دستشون برمیاد که درحالت عادی میگفتن "مگه دیوونه‌ام که اینکارو کنم؟!".آدمها وقتِ تنهایی .. روراست باشم؟ باشه. خب .. "من" وقتِ تنهایی می‌تونم به خودم آسیب بزنم. نه جسمی .. نه. طوری روح خودم رو زخمی می‌کنم که خونِ بی‌رنگش تموم دیوارهای خونه رو رنگ کنه بدون اینکه کسی بفهمه. حتی چندقطره‌ش ریخت روی موهای رنگ‌نشده و پر از تارِ سفید مامان. راستی بابا، ببخشید بابت کت جدیدت.من جوری روحم ر
نام کتاب: #آویشن_قشنگ_نیست | نویسنده: #حامد_اسماعیلیون | #نشر_ثالث | ۷۳ صفحه.شیش تا داستان کوتاه که در عین مستقل بودن، به هم مرتبطن. در اصل هفت تا بوده، اما یکی از داستان ها حذف شده چون یه جورهایی می گن در مورد اتفاقات سال ۸۸ بوده و همون قضیه ی معروف #کوی_دانشگاه که ریختن توی خوابگاه کوی دانشگاه و کلی دانشجوی مظلوم رو پرپر کردن. این کتاب جایزه #هوشنگ_گلشیری رو در سال ۸۸ برنده شد و همون سال در #جایزه_ادبی_روزی_روزگاری به عنوان اثر شایسته ی تقدیر مورد
دیروز شنبه 
رفتم مدرسع امتحان چاپ داشتم اها اره ... بعد باید برمیگشتیم خونه مدرسه لنتی فاکینگی مارو تا ۱۲ نگه داشت
ماهم اعتراض چ وضعشه مدیر خاک تو سری بدون اینکه به حرفامون گوش بده گذاشت رفت خیخواستیم بگیم خود همون کسی که زنگ زد اومد میخواست بگه من خودم چهارشنبه زنگ زدم گفتید امتحان میدیم برمیگردیم.... ولی اصن گوش نداده رفته
ماهم رفتیم جلو در گفتیم خودمون میریم رفتیم چند نفررفتیم بیرون بقیه موندن:// گفتیم واااا:/// حالا بحث بین بچه ها بعد سرایدا
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم چقدر واقعیت دارد ...شاید
از بی بی سی با او تماس گرفتند و گفتند از پخش بی بی سی فارسی هستیم برای برنامه .... میخواهیم با شما گفتگو داشته باشیم
در پاسخ گفت
بد بخت مردم کشورم که بخواهند صدای .... خودشان را از لندن بشنود 
چقدر به شیعه نزدیک است این پاسخ
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر والغلبه
امروز رفتم کلاس، به دانشجوها میگم فقط همین تعدادتون رو سیل نبرده؟ میگن نه استاد! نصف بیشترمون خواب موندن!:)
یکیشون گفت من وسط سیل گیر کرده بودم با هلی کوپتر اومدم، گفتم نکنه تو همونی بودی که کمک خلبانِ هلی کوپتر رو کتک زدی؟ گفت نه...ولی  آخرش معلوم شد خالی بسته و اصلا تو سیل گیر نکرده:) ولی یکی از دانشجوها گفت دلیل کتک زدن کمک خلبان این بوده که بدلیل نقص فنی که هلی کوپتر مجبور به فرود اضطراری شده کمک خلبان گفته پول خون شما ارزونتر از پول هلی کوپت
امروز رفتم کلاس، به دانشجوها میگم فقط همین تعدادتون رو سیل نبرده؟ میگن نه استاد! نصف بیشترمون خواب موندن!:)
یکیشون گفت من وسط سیل گیر کرده بودم با هلی کوپتر اومدم، گفتم نکنه تو همونی بودی که کمک خلبانِ هلی کوپتر رو کتک زدی؟ گفت نه...ولی  آخرش معلوم شد خالی بسته و اصلا تو سیل گیر نکرده:) ولی یکی از دانشجوها گفت دلیل کتک زدن کمک خلبان این بوده که بدلیل نقص فنی که هلی کوپتر مجبور به فرود اضطراری شده کمک خلبان گفته پول خون شما ارزونتر از پول هلی کوپت
گاهی در آماج تیرهای زهرآگین روزگار قرار میگیری و ناگهان دخل خودت و بابای بابای بابای جدت در میاد .
اوهوم ...
اما در مورد من کلا این کلمه" گاهی " جای خودش را به  "اکثریت مواقع تا حدودی همواره "داده !
یعنی اوضاع من قمر در عقرب اعلام شده از لحظه ی بسته شدن نطفه ی بسیار تصادفی ام در زهدان مادر بسیار تصادفی ترم که خیلی اتفاقی سر سفره ی عقد شوهرش و بابای خیلی تصادفی ام نشست ...
یعنی این قوز بالاقوز بودن روزگارم فابیرک توی دی ان ای من بوده !
کور خوندی اگر فک
یکی در ماه چند ده میلیون یا میلیارد درآمد داره و روزی چندین میلیون خرج می‌کنه و پنج میلیون و ده میلیون واسش هیچی به حساب نمیاد، اون وقت من سه روزه زمین و زمان رو زیر و رو کردم و به این و اون رو انداختم برای چهار میلیون تومان ولی نیست که نیست.
برای ما بدبخت بیچاره ها چهار میلیون اندازه چهل یا چهارصد میلیون تومان ارزش داره.
 
قبل از شروع ترم 9، اتوبوسِ شیراز-ناکجاآباد! و طبق معمول توام با لرزش‌های مکرر اتوبوس. یه تابستونِ پوچ و بی‌حال گذشت و دوباره مسیرِ دوست‌داشتنیِ همیشگیِ این چند سال؛ ناکجاآبادِ عزیز!!!
آخرین باری که این مسیرو طی می‌کنم، مگه اینکه اتفاقی تو راه باشه که ازش بی خبرم هنوز. دوست نداشتم امروز برسه، ولی عمر گذراست و ما هم ناگذیر به گذر...
یه روز میرسه که کلی از روزای این ترم گذشته و خیلی چیزا تموم شدن، اون روز نمی‌تونم حدس بزنم، شاید خوب باشه شایدم ب
این روزها به لطف برنامه های اجتماعی دایره ارتباطات و مقایسه های بشر وسیع تر شده است.
قدیم تر ها اوجِ ارتباط گیری و باخبر شدن از چند و چون زندگی ها ختم میشد به مراسم های هفتگی دعای کمیل محترم خانوم!!! اما امروزه تنها و تنها با لمس کردن یکسری آیکون ها میشود از خصوصی ترین مسائل زندگی دیگران باخبر شد،مسائلی که قدیم تر ها خبره ترین خاله خانباجی ها هم از کشفش عاجز بودند!
نمیخواهم شعاری صحبت کنم که ایها الناس تهدید را به فرصت تبدیل کنید،ما در مقابلِ ت
شامی درست کردم که نه با ترشی نه با سالاد و نه با سس و نه با هیچ‌کوفتی نمیشد از حلقمون بره پایین ...
....
من استعداد آشپزی ندارم و مامان به زبون بی زبونی میگه اون بخت برگشته ای که قراره بشه سایه سرت ،آدمه ...!قبل اینکه دلت واسه یکی بره ...یه کم آشپزی یاد بگیر بدبخت از گشنگی نمیره ...!
....
بابا گفت الحق دست مریزاد ...گفتم واس چی؟گفت تا حالا ندیده بودم از مواد اولیه درجه یک محصول نهایی به این صورت گند در بیاد ...(و قاشقش را توی برنج شفته فرو کرد...! ‌‌‌)
ارباب…آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من ، این همه بدبختی را ... .
 
امثال و حکم علامه دهخدا
استادم رفته کنفرانس قم:))براش پیام دادم مراقب خودت باش در واقع منظورم این بود برگشتی باید قرنطینه بشی
کی مقاله داده بود؟؟پسری که قبلنا دوستش داشتم
بدبخت بعد از 8 ترم یه مقاله داد اونم توی بد مکان و بد زمانی بود امیدوارم واسشون اتفاقی نیفته
منم به امید اینکه استادم باید قرنطینه بشه یا شاید خودم پیشش نرم امروز با دوستام رفتیم کوه
یه نم نم بارونی میومد جاتون خالی :)
من بیزارم از 29 دی، از سال 93، از کسی که خبر داد آخرِ هفته نامزدیته، از اتاقی که این خبرو داخلش شنیدم، از راهروهای بیمارستانی که شاهد حالِ خرابم بودن، از همه ی چیزی که برسه به اون روز بیزارم.
من بیزارم از خطهای درهم کف دستت که داخلش یه M افتاده! بیزارم از عشقی که سهم من ازش شد چهار سال غصه و حالِ بد:/ بیزارم از تظاهر، بیزارم از خنده های الکی، از گریه های شبانه، از آهنگِ بمون یگانه، از هرچی منو به تو میرسونه بیزارم.
دیگه هرچی امیدِ واهی و انتظار کشید
دوستام و بقیه میگن تو خیلی لی لی به لالای بقیه میذاری و خیلی صبوری میکنی
و خیلی تحمل میکنی
و خیلی زیاد سعی میکنی درک کنی بقیه رو با اینکه گاهی ابدا درک هم نمیکنی.
در جواب باید بگم که (به خودشون هیچوقت نمیگم ولی اینجا مینویسم که خالی شم)
من توی زندگیم حتی یه کار هم نکردم که بعدها از انجامش پشیمون بشم
یا یه بارم به خودم نگفتم کاش این رو میگفتم در گذشته
یا کاش این محبت رو میکردم 
یا کاش به فلانی میگفتم دوسش دارم.
 
به نظر من
اشک های تموم نشدنی که ما ر
ادم های بدبخت دودسته هستنددسته اول ادم هایی هستندکه واقعا بدبختن !وبدبختی خودشون رو بانقاب کشیدن به چهرهشون ابرازنمی کنن ولی مدام باسودجویی ازدیگران به هر شکل وشمایلی خودروخوشبخت تصورمی کنن ولی درواقع بدبخترین وگداترینن ...دسته دوم ادمهایی هستندکه به واقع خوشبختن وتمام ایده الهای یک زندگی خوشبینانه وجسورانه رادارندولی بازدرزمره بدبختها هستند


ادامه مطلب
عشقی که با آن آشناییم زودگذر است. روزی هست و
روزی دیگر نیست. زودگذر بودن عشق بیانگر آن است که واقعی نیست. چیز دیگری است که
لباس عشق را به تن کرده! شاید شهوت یا نیازی جسمانی است. شاید نیازی روانی است. ترس
از تنها بودن و تلاش برای مشغول شدن با دیگری، رغبتی برای پر کردن خلأ به این یا
آن طریق. می‌تواند هزار و یک چیز دیگر غیر از عشق باشد. اگر عشق می‌بود... اساسی‌ترین
کیفیت عشق، ماندگار بودن است.

آن‌گاه که طعم جاودانگی عشق، طعم ابدیت عشق را
بچشی، دگرگ
توی کانادا، همه چیز زندگی دراما هست،
از مثلا خرید بلیط هواپیما بگیر، تا اجاره خونه، تا نمیدونم پیدا کردن کار، تا مثلا رفتن به خرید،
همه چیز دراما هست.
یعنی
همه چیز براش داستان میسازن.
اینجا دنبال کار نیستن، دنبال پیشرفت نیستن. 
یه سری ادمن که همه چیز زندگیشون رو از دست دادن، و بیشتر بازی باخت-باخت رو دنبال میکنن.
 
یعنی تو برای داشتن یه چیز معمولی، چون مهاجری، چون لهجه داری، چون غریبه ای، باید به همه کس و همه چیز جواب پس بدی.
از همه کشورها هم ک
برای خوردن قورمه سبزی آخر هفته هم باید شیش هفت روز صبر کنی، پس انتظار نداشته باش که زندگی بدون زحمت و گذر زمان خوبی هاشو بهت نشون بده. امیدتو به زندگی از دست نده همون طور که به قورمه سبزی آخر هفته از دست ندادی. حتی اگه احساس می کنی دیر شده به این فکر کن که این هفته مامان مریضه، هفته ی بعدی هم وجود داره.
کاملا واضحه که عکس تزیینیه و از سطح وب برداشته شده. اما قول میدم در آینده ی نه چندان نزدیک یک عکس از قورمه سبزی مادرم بذارم.
پی نوشت: کوچیک تر که بو
به گزارش گروه بین‌الملل باشگاه خبرنگاران جوانبه نقل از پایگاه خبری کنگره آمریکا [هیل]، نتایج نظرسنجی جدید نشریه وال استریت ژورنال و شبکه ان بی سی حاکی از آن است که بیش از نیمی از آمریکایی‌ها از اقدام دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا در مقابله با شیوع ویروس کرونا ناراضی هستند و معتقدند او در ابتدای وقوع بحران، آن را به اندازه کافی جدی نگرفته است.
بر این اساس، ۵۲ درصد رای دهندگان اعلام کردند ترامپ در اطلاع رسانی به موقع و اقدام سریع برای مقا
آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کم
چند صباحی بمان، یا حسن عسکریبار مبند ای جوان، یا حسن عسکریلحظه ی دردسرت، آمده بالاسرتمهدیِ صاحب زمان، یا حسن عسکریشکرِ خدا در گذر، حضرت نرجس ندیددست تو در ریسمان، یا حسن عسکریتشنه لب سامرا، ماه ربیعت چراگشته شبیه خزان؟! یا حسن عسکریدر دل زهرایی ات، خاطره ی محسنشریخته داغی گران یا حسن عسکریداغِ دلت این شده، از غم محسن شده...فاطمه، قامت کمان، یا حسن عسکریرنگِ رخت را عجیب، زهر بهم ریختهتشنه لبی بی گمان، یا حسن عسکریخورد اگر ظرف آب، بر لب و دند
سلام من امروز براتون یک ماشین زمان دارم . گفتم مخترعم البته دارن روش کار می کنن ام این یکی زهنی است.الان می خواهیم بریم توی ماشین زمان فکرش را بکن که به 15سال بعد برویم چه اتفاقی می افتاد.من که میشد25سالم بعد مثلا باید الان برم دانشگاه هیچی هم بلد نیستم بدبخت شدم فقط باید دانشگاه رو دور بزنم فرار کنم برم پیش ماشین زمان تا برگردم به15 سال پیش اگر الان برم 15 سال قبل به موقع میرسم به کلاس چهارم که وقتی 10 ساله بودم.
سلام من امروز براتون یک ماشین زمان دارم . گفتم مخترعم البته دارن روش کار می کنن . این یکی زهنی است.الان می خواهیم بریم توی ماشین زمان فکرش را بکن که به 15سال بعد برویم چه اتفاقی می افتاد.من که میشد25سالم بعد مثلا باید الان برم دانشگاه هیچی هم بلد نیستم بدبخت شدم فقط باید دانشگاه رو دور بزنم فرار کنم برم پیش ماشین زمان تا برگردم به15 سال پیش اگر الان برم 15 سال قبل به موقع میرسم به کلاس چهارم که وقتی 10 ساله بودم.
مرگ هرچقدر حقه برای ما بدبخت بیچاره ها حق تره!
والا با این زندگی چی قراره از ما دربیاد؟ انتظار یه آدم سالم دارید؟ باید بگم شرمنده 99.99 درصد خانواده های ایرانی داغونن از نظر روانی و روحی کافیه یه شبانه روز مکالمه و برخورد هاشون رو زیر نظر بگیرید اونوقت می فهمید چرا اغلب بچه ها بددهن و خشمگین و بی هدف و پوچ شدن و چرا دیگه هیچ انسانیت و حمایتی تو آدم ها نمونده. از اینا زن و شوهر های آینده و پدر مادر های آینده و مردم جامعه ی آینده قراره دربیاد و این د
مرگ هرچقدر حقه برای ما بدبخت بیچاره ها حق تره!
والا با این زندگی چی قراره از ما دربیاد؟ انتظار یه آدم سالم دارید؟ باید بگم شرمنده 99.99 درصد خانواده های ایرانی داغونن از نظر روانی و روحی کافیه یه شبانه روز مکالمه و برخورد هاشون رو زیر نظر بگیرید اونوقت می فهمید چرا اغلب بچه ها بددهن و خشمگین و بی هدف و پوچ شدن و چرا دیگه هیچ انسانیت و حمایتی تو آدم ها نمونده. از اینا زن و شوهر های آینده و پدر مادر های آینده و مردم جامعه ی آینده قراره دربیاد و این د
بسم الله الرحمن الرحیم
محل کار قبلیم گاهی با ماشینی میرفتم سر کار که آقا جان با اون میرفت باغ یعنی اون ماشینه باغشون بود...
پر خاک بودنش بماند گاهی بیل و کلنگای پدر جانم داخل ماشین بود
من ماشینو تو حیاط مرکز پارک نمیکردم میبردم پشت مرکز تو سایه زیر درخت توتا
بعد اونجا گاهی یه چندتا جوون علاف بودن ...
یه بار اومده بودند به آقای صالحی گفته بودن؟؟
اون دختره خانوم دکترتونه؟؟چقد ماشینش ضایس توشم بیل و کلنگه مگه باز بعد مرکز میره سر زمین خخخ ما هم کا
یادمه توی دانشگاه که بودیم ، دانشگاه به هر دانشجو یک ماشین حساب کاسیو داد. اونوقت یکی از سرگرمی های تمام دانشجوها برنامه نویسی با این ماشین حسابها بود. خلاصه ما کارهایی با اون ماشین حسابها می کردیم که جای خالی کامپیوتر را برامون پر می کرد. یه جورایی مثل مسابقه بین دانشجوها بود که هر کسی یه کار محیر العقول تر می کرد با این ماشین حسابهای بدبخت، جلوتر میفتاد.
 
این هم یه خاطره ای بود که الان یادم افتاد
وزیر بهداشت :
هم‌اکنون با وضع یک‌سری سهمیه‌، رتبه‌های اول کنکور در کنار رتبه‌های ۱۱۴هزار در رشته داروسازی یا رتبه ۸۴ هزار در رشته پزشکی می‌نشینند.
افزایش سهمیه‌ها حداقل در حوزه وزارت بهداشت که با جان مردم سروکار داریم، به ضرر سلامت آنها است؛ بنابراین باید این روند را اصلاح شود.
_خب الان چه فایده ای برای ما داره 
مارو که بدبخت کردن حقمونو خوردن یه آبم روش
این رو هم بگم،
اگه نگم نامردی و کم لطفیه،
 
این گونه افراد که متکبرن و پیر درون دارن، از میانگین جامعه (حداقل ایرانیاش که میشناسم، کاناداییاش نه، فقط ادعا حمل میکنن)، به شدت بالاترن، نه از نظر مقام و اینها، از نظر شعور.
خود همین گرگ زاده بدبخت خیلی توی حیطه خودش باسواده، باشخصیته، باشعوره. درد کشیده هست. 
این ادمها سالم هستن. 
ولی اخلاق بد و اون دید از بالا به پایینشون، باعث میشه حالت به هم بخوره ازشون.
اگه من یه درصد احتمال میدادم که این ادمها
نرفته غربتش از یاد، یا رسول اللهز داغ فاطمه فریاد، یا رسول اللهبه ضربه ای درِ آتش گرفته با مسماربه روی دخترت افتاد یارسول الله****چه شد که حُرمت این بیت، در مدینه شکست؟!درِ حریمِ الهی به خشم و کینه شکستچه شد وصیتِ بر دوستی به اهل کسا؟!سه روز بعد شما استخوان سینه شکست***پیام غربت او شد به عاشقان ابلاغکه پر کشید پرستو نیامده از باغشکست شاخه و افتاد سِرّ مُستَودعنشست فاطمه بر خاک، آه از این داغ***برای دفن، تنش دستِ خادمه ماندهبه گاهواره ی او خیره ف
با سروش و ف اومده بودیم  بیرون، که رتبه ها رو اعلام کردن:)) محض  اطلاعتون سروش همون کراش اولیه است؛))  بگذریم.  سروش رتبه  اش خیلی باحاله:)) تاریخ تولدش  شده (۱۳۷۹). بخاطر اینکه  سه رقمی  نشده ناراحته ولی. ف هم که خسته نباشه  ۱۸ هزار شده. منم ۵۸۵:)) (عدد رو حال کنید فقط-__-) و ۲۲۸ منطقه شدم:)) تو زیرگروه  یک هم ۲۰۹:)) در صدای  ادبیاتاممخ
پ.ن: ریدم  دهن  عمه ای که تو کل سال فقط یه روز دختر  رو تبریک میگه و یه رتبه ی کنکور رو می پرسه. خاک تو سرت بدبخت:))
موفقیت یعنى آنطور که دلِ خودتان مى خواهد، زندگى کنید، کارى که خودتان دوستش دارید را انجام دهید، آدمى که خودتان دوستش دارید را دوست بدارید، لباسى که خودتان مى پسندید را به تن کنید، در راهى که خودتان انتخاب کردید، قدم بردارید. به تعبیری با تمام تاسف، ما بیشتر می پسندیم که خوشبخت نباشیم، اما دیگران ما را خوشبخت بدانند، تا این که خوشبخت باشیم، اما دیگران ما را بدبخت بدانند....
یک هموطن متولد 1327 مینویسد:
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪم و ﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺎ ﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم.
ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﻣﺼﺪﻗ ﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺩﺑﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶ ﺗﻮﺩﻩ ﺍ ﺑﻮﺩ ﺩﺑﺮ ﺍﺩﺑﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﻒ ﻪ ﻣﺮﺯﺍ ﻮ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻦ ﺑ ﺪﺭﺍﻥ ﺸﺘﻨﺪ! ﺑﻘﻪ ﺩﺑﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺎ ﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺎ ﻓﺪﺍﺋ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺎ ﻣﻔﺘند ﺣﻒ ﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﺪ ﺍﺳﺖ !!
ﻣﻦ
صبح سوار اتوبوس شدم، خانومه با پسرش حرف میزد(پسره شاید 8 یا 9 سالش بود).نمیدونم راجع به چی حرف میزدن که یهو پسره به مامانش گفت: مامان ما چقدر بدبختیم که تو ایران زندگی میکنیم. 
مامانش هم جواب داد: مامان جان، آدم بدبخت هرجا زندگی کنه همینه.
 
 
من از "احمد محمود" فقط "همسایه‌ها" را خوانده‌ام. خوب هم نفهمیدم‌اش، ولی دوست‌اش داشتم. در قسمتی از "همسایه‌ها" می‌گوید "باید یاد بگیری که وقتی درگیر مبارزه هستی، درگیر احساس نباشی"نویسندگی همچون مبارزه است. احمد محمود در این وادی همچون یک فرمانده در جنگ، جنگید و احساسش را فراموش کرد. به قول خودش، می‌توانست شغلی با بیمه داشته باشد یا بازاری باشد، اما نویسندگی را برگزید. نویسندگی شغل نیست، و اگر شغلت بشود نویسندگی، یکی می‌شوی مانند "چارلز
برای سومین بار، این جمعه هم اون شعر قرارمون رو تو ذهنم مرور کردم.
جراحی قرار نبود تا این اندازه بخش بدی بشه. هرروزش یک سال و هر سالش پر از سال ۹۶ و از دست دادن هاش!
جراحی قرار بود آخرین بخش از دوران دانشجویی و شادیش نوستالوژیک شیرینی باشه برای سال ها بعد. قرار نبود بفهمم طعم تلخ هم میتونه انواعی داشته باشه و بدترین نوع اون، رنگ عوض کردن نزدیک‌ترین آدم‌هاست؛ یکی بعد از دیگری. شبیه دونه‌های تلخِ آخرِ یک ظرف آجیل که همه چیو حیف میکنن. گاهی روی تخ
 نوشته‌های شخصیِ قدیمی ام را نگاه میکنم . میرسم به یک یادداشت در چهارم تیر ماه ۹۷ ، که بعد از مشاهده‌ی دقایق آخرِ بازی پاناما _انگلیس در جام‌جهانی نوشته‌ام . معمولا اگر وقت و حوصله داشته باشم ، دقایق آخر مسابقات را نگاه میکنم . دیدن چهره‌ی شادِ برندگان همیشه برایم لذت‌بخش است . یادداشت از این قرار بود : " کاش من اون پانامایی بودم که بعد از ۶ تا گل خورده از انگلیس ، از زدن یه دونه گل اش انقققدر خوشحااال میشه و شادی میکنه که گزارش‌ گر میگه انگا
وقتی بعد از خوابــای نصف و نیمـه روزانه بیدار شدم ! یادم افتــاد که امسال دیگه هیچگــونه ۱۳۰۰تکرار نمیشه امسال  آخرین سالیه که داره تکرار میشه !این تکرار آخرِ پس تمام استفاده رو ببرید :)) ! خواستـَم دست همتـون رو بگیرم ببرم توی اتاقم که از دوتا اتاق دیگه داره نور میندازه و منو یاد آوری میکنه که این آخرین آفتاب اردیبهشت ۱۳۰۰ ! الخصوص۳ام اردیبهشت ۱۳۰۰! 
بعدترش رفتم خیابون وقتی برگشتم اذان شده بود یادم رفته بود که روزه ام و باید زودتر برم خونه !
_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم می‌بینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. می‌روم ببینم چیست، می‌بینم این سبک‌مغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای برهنه نشسته وسط حیاط؛ می‌گویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب می‌کنی می‌میری بدبخت! لبخند می‌زند. بله، همین ایشان. سینه‌پهلو کرده بود، هذیان می‌گفت. لبخند می‌زند و می‌گوید می‌خواستم پابرهنه بروم روی برف ببینم چه‌طور است. بعدش هم
نباید اینطوری بگم ولی میگم به جهنم،کود طبیعی تو این کار گروهی واقعا!!یعنی دو هفته تمامه برای من بدبخت اعصاب نزاشتن باشه بابا فهمیدیم یه کارو نمیتونید درست انجام بدید،مسائلو قاطی میکنید و از هر جا شاکی اید سر هم گروهتون خالی میکنید میخواید بیشتر از این جنبه های زیبای شخصیتیتونو نشونم ندید؟بخاطر از بین رفتن ظاهر شما نمیگما واقعا الان اعصاب خودم برام مهمه که داره منفجر میشه،آره خودخواهی رو از خودتون یاد گرفتم:)
امروز تنها بودم.هیچ اسنرسی نداشتم.
گفتم خوبه بشینم چیزهایی را از آنها لذت می برم،بنویسم.
نشستم فکر کردم و فکر کردم.....
۱- از با دوستانم بودن لذت می برم....
۲-از با فرزندانم بودن لذت می برم.....
۳-از با همسرم بودن لذت می برم.....
۴_از با پدر و مادرم بودن لذت می برم....
۵- از با خواهرم بودن....
۶-با برادرم بودن....
۷-با خواهرزاده هام بودن....
۸-با پدر و مادر شوهرم بودن....
۹-با خواهرشوهرهایم بودن....
۱۰-با بچه های خواهرشوهر ها بودن....
۱۱-با برادرشور و جاری بودن....
۱۲-در
یک روز میرسه که اگر توی کاخ پادشاه هم باشی غرق در نعمت هیچ چیز رو نخوای هیچ چیز برات لذت گذشته رو نداشته باشه چیز جدیدی بخوای خیلی جدید دلت بخواد درها رو باز کنی و تجربه کنی و لذت های جدید را میدا کنی دلت تنگم دل تنگ رفتن و غرق شدن بین تمام غریبه ها و بعد زندگی کردن و پیدا کردن راه خودت دیروز داشتم فکر میکردم چقدر دختر عموم بدبخت شد اینجا غرق در ثروت بود حالا باید کار کند و در سخت ترین شرایط کنار یک آدم بسازد امروز فهمیدم اصلا هم بدبخت نیست ارزوی
میدونی میخوام قبول کنم که این دنیا چه خوشبخت باشی چه بدبخت اصلا مهم نیست
اما پس زندگی که میگن چیه؟چرا یه سریا دارن خوبشو یا سریام مثل من افتضاحشو !
یه سری از کارا رو بخاطر ابرومون انجام نمیدیم و این خیلی بدع
وقتایی که مامان میگ بریم و برای خودمون زندگی کنیم دلم میخواد قبول کنم اما ...
خدا چرا یکم زندگیمونو درست نمیکنی چرا همه ی بدبختی مردن همه عزیزم مریضیای مختلف اخلاف افتضاح اون ابروی رفته رو نضیب من کردی چرا ؟
گاهی به مامان میگم تو خیلی وضعت
یاعلی سرفصل خوب درعبادت بودن است/عشق حیدرمعنی آن باولایت بودن است/گشته آغاز پرستش باعلی و مصطفی/شیعه راگویم که بااو درسعادت بودن است/کیست مانندولایت ریشه دین مبین/سروقامت مثل حیدردرشجاعت بودن است/یاوران حضرت او قله های افتخار/رمزاسلام محمدبا بصیرت بودن است/حامی خوب علی شدمثل زهراو حسین/کربلاقاموس دینی درصلابت بودن است/رهبرم سیدعلی راهست تیغ ذوالفقار/چون سلیمانی برایش درارادت بودن است/میرسدکم کم ظهور مهدی صاحب زمان/مسلمین آنجا زمان باش
امروز رفته بودم پیش دوستم.
برگشت گفت که فلانی؛ اسم تی ای مون چی بودش؟
منم نگاش کردم.
گفت مثلا باقالی پور؟
گفتم آره انگار
گفت تو با اون رل زدی آیا؟
گفتم وات؟
گفت بچه ها میگفتن تو با اون رل زدی؟ جان من نکردی؟
من : دقیقا کی همچین حرفی زده؟
تازه میگه یادم نیس عن خانوم.
گفتم والا آش نخورده دهن سوخته.
کونیا.
بیان برن این تو همشون.
تازه آخرش میگه پسره بد هم نیستا. قبلا میگفت اه پیف چون پسره تحویلش نمیگرفت.
گفتم گوه نخور.
حس میکنم چوب تو اونجای پسره کردن چو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ویولونیست معروف ایرانی | آموزش ویولن | نوازنده ویولن