مطمئن هستم که منشاء پیدایش این موجود هیچ خفاش یا خوک و یا همچه جانوری نیست؛ بل که یک روزی یک جایی یک زمانی، منِ تنهایِ دور از تو، با حسرت به دو دست گره خورده به هم نگاه میکرده که ناگهان یک قطره از چشمِ منِ حسود جدا افتاده و تبدیل شده به این موجود کوچک عالم گیر.
پ.ن:
دلم برای تو...دل تو هم...
بعضی وقتها فکر میکنم این زوجهایی که در دوران عقدند یا تازه ازدواج کردهاند، واقعا راست میگویند که دلشان آنقدر برای هم تنگ میشود که میخواهد بترکد؟ یا وقتی با هم قهر میکنند، همزمان طاقت دوری هم را ندارند و دلشان پر میکشد برای آشتی؟
خب فکر کنم از من همچه چیزی درنمیآید هیچوقت.
کلاس که تمام شد دوستم را در ابتدای کوچه دیدم. خوشحال شدم...
در طول مسیر از همه چیز گفتیم...
از پشت بیشه حبیب تا انقلاب را پیاده رفتیم، زاینده رود هم دنبالمان می آمد.
گفتم: کاش یه لقمه نونی میخوردیم، چمیدونم، یه چایی میخوردیم...
رفتیم تو یکی از کافی شاپ های چهارباغ، طبقه بالا بود...
به پایین نگاه میکردم، به مردم که در شور و ولوله بودند...
تو دلم میگفتم خدایا چکار کنم؟ خودت یه راهی نشونم بده
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا...
آهنگ توی کافه کل چهارباغ را گرفت:
God
خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.
نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!
آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود.
از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطف
ستار گفت :
- گفتهاند که دزد دنبالِ آشفتهبازار میگردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفتهتر ؟! اینجور آدمها ، همیشه میانهی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان میگردند . دست آخر هم رفیق و همراهِ سوارهها هستند . همیشه در کمین نشستهاند ببینند کدام طرف برنده میشود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که میبینی ! چهرهی ملی به خود گرفتهاند و دارند با آرزوهای مردم میلاسند . خوشباورها ، خیال میکنند که همین امروز و فردا است که جام
بیبیسی دهها سال است که مرجع شمارهی یک اخبار ماست. از زمان به سلطنت رسیدن محمدرضا شاه پهلوی تا انتخابات سال 1388 همواره بیبیسی برای همهی گروههای راست و چپ مرجع خبری بوده است. آرشیو بیبیسی از تمام وقایع معاصر ایران بینقص است. بیبیسی در بین ایرانیان جایگاه واقعی یک رسانه را دارد. وقتی قضیهی تجاوزهای سعید طوسی در مجاری اداری ایران بهجایی نمیرسد بیبیسی است که وکیل مدافع میشود. وقتی دلار گران میشود بیبیسی است که
دراز کشیدهام روی تخت و قصد باز کردن چشمهایم را ندارم. از قبل پنجره را کمی باز گذاشته بودم و حالا صدای گنجشکها اتاق را برداشته. شرایط مطلوبیست. نفس عمیق میکشم و به غرغرهایشان گوش میکنم. چیزی نمیفهمم. لابد یک مشت خاله گنجشکه، غروبی جمع شدهاند دور هم و دارند به زبان گنجشکی، از در و همسایه باهم حرف میزنند. مثلا خاله گنجشکهٔ شمارهٔ یک به خاله گنجشکهٔ شمارهٔ دو میگوید: «شنیدی پسر کوچیکهٔ گنجشک کلهسیاه دیروز چه کرد؟ پیپیاش را صاف
یادم میآید قبلترها شباهنگ عزیز در یکگوشهٔ بلاگستان گفته بود از یکجایی به بعد آدم دیگر نمیتواند دوستان جدیدی به حلقهٔ روابطش اضافه کند چون سالها طول میکشد تا یک رابطهٔ قدمتدار و درستحسابی رقم زد و سخت میشود بههرحال. (نقل به مضمون.)
به نظرم این حرف درست است. گویا هرچه سن آدم بیشتر میشود ترجیح میدهد دایرهٔ امنش را همانطور که هست نگه دارد. اضافه کردن آدمهای جدید دشوار میشود و دلکندن از قدیمیها دشوارتر. من نمیگویم ب
باز خانعمو به ستار روی کرد و پرسا گفت :
- مغز حرف تو یعنی این است که اربابها ... این اربابها بهخودیخود نمیتوانند کاری از پیش ببرند ؟
ستار به جواب گفت :
- میتوانند ... چرا ، میتوانند ! اما ... این جماعت فقط با قدرت خودش به جنگ حریف نمیرود ! علاوه بر همهی کثافتی که دارد ، چیزهای دیگری هم دارد . خیلی رذل و بیچشم و رو است ؛ بدتر از گربه . برخلاف آنچه مینماید ، خیلی هم بزدل و ترسو است . از همهی اینها گذشته ، خیلی ملاحظهکار است . یعنی این
بالای تصویر کناری به زبان روسی نوشته: «همه تغییرات در سی سال گذشته». بعد دیدن عکس و تیتر بالای آن، من یاد این روایت تاریخی میافتم که ما ایرانیها؛ زمانی به توالت میگفتهایم مستراح به معنی جایی برای استراحت. مستراح، برای نسلهای گذشته ما در واقع دم دستترین مکان بوده برای فاصله گرفتن از هیاهوی رایج در دنیا. اما حالا چه؟ فناوری به آن حدی از پیشرفت رسیده است که ناظر کیفیت آب، دوربین مداربسته، سامانه اعلام وضعیت جریان آب سیفون، نمایشگر کی
من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد...
هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد...
نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:
_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!
_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.
بله م
من اینجا نشسته ام. راه می روم. میخورم. میخوابم. و آن طرف. آن ور دنیا، جایی محصور در آب ها، دارد می سوزد...
هر دقیقه یک انسان و چند هزار موجود زنده دیگر از بین می روند. چهره هاشان را میبینم غصه ام میگیرد...
نگرانم و غصه دار و کاری از دستم بر نمی آید. حتی چند بار خواستم غمم را با چند نفر شریک شوم و با همچه مکالمه هایی مواجه شدم:
_وااااای حالا چیکا کنم؟ اوف چقدم که تو زندگی پرمشغله ی من کوالاها مهمن!!
_اخبار منفی رو منتشر نکن انرژی منفی خوب نیست برام.
بله م
تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بستهکردن چیزمیزها بود. میز تلویزیون را باز میکردم و با پیچگوشتی میافتادم به جانش. ضبط صوت را باز میکردم و نگاه میکردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابیتری شدم. بیشتر میخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همین دیگر دستطلا نبودم. برای همین وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفهوفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی
اگر سرعتمان بیشتر بود حتمی چپ میکردیم. مثل همیشه حادثه در یک آن اتفاق افتاد.
من ردیف آخر نشسته بودم. دو نفر در ردیف آخر بودیم. ون پر از مسافر نبود. غرق فکرهای خودم بودم. بغلدستی ام چند لحظه قبلش موبایلش را آورده بود جلوی من. بارکد تومن را با دوربین موبایل اسکن کرده بود کرایه را آنلاین پرداخت کرده بود. من هیچوقت بارکد را اسکن نمیکنم. همیشه کد راننده را وارد میکنم. یکی دو بار سعی کرده بودم بارکد اسکن کنم. اما تکانها و دست اندازها نگذاشته
رانندهی تاکسی دیروزی سگ اخلاق بود. با فون پی کرایه 1350 تومانیاش را پرداخت کردم. وقتی کد فون پی را به صندلی و داشبوردش چسبانده پس میشود پرداخت کرد دیگر. بعد بهش گفتم که آقا من با فون پی پرداخت کردهام. شاکی شد که اول پرداخت میکنی بعد می گی؟
ازش پرسیدم مگه فون پی پولتون رو روزانه پرداخت نمی کنه؟
گفت: چرا. هر روز ساعت 8 شب پرداخت می کنه.
پیرمرد جلویی گفت: پس مشکل چیه؟
راننده با گستاخی برگشت گفت: مشکل اینه که 1350 تومن نرخ اول ساله. الآن نباید این
دو هفته گذشت، دو هفته مانده.
می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)
بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!
من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مد
از دانشگاه خاتم خوشم آمد.
خب اولین دلیلش مسلما این است که امروز، من و محسن را دعوت کردند که به عنوان یک نمونه مطالعاتی در درس Getting Things Done In Iran برای دانشجویان از کارهای کرده و نکرده ی دو سال اخیرمان در دیاران حرف بزنیم. از آن حرفه ای بازی هایی بود که فقط از یک استاد هاروارد خوانده برمی آید. علیرضا عبدلله زاده فارغ التحصیل MPA از هاروارد است. این درس را این ترم در دانشگاه خاتم ارائه می دهد. در مورد نمونه های موفق تغییرات در سطح سیاست ها و قوانین در
این روزها مشغول خواندن کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع میکند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل میکند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسلهی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم میکند.تا پول نباشد کاری برنمیآید. این یک حقیقت غیرقابل انکار است. اینکه صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می
حالا دیگر مشتری تئاترهای گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوستداشتنیاند. چپاند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپاند. نمایش قبلی که ازشان دیدم «مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدمهای قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بیعدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهرهکشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدسترفته. «مترسک» هم به طرز تکاندهندهای چپ بود. اینکه میگویم به ط
قبلاً در مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژهی دوستداشتنیاش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:
«ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا توکلی صابری تکوتنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکتهی خاصی ندارد. به تبوتاب نمیاندازد آدم را. آرام است. خیلی
پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و... نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که
پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و... نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که
دیروز رفتیم دادگاه. علیه بابام و خاله و دایی و پسرخالههایم شکایت کرده بودند. آقایی که همسایهی خالهام شده شکایت کرده بود. خانهی خالهی من آخر دنیاست. از جادهی آسفالته و خاکی و فرعیهای روستا میگذری و به یک دوراهی میرسی. آخر کورهراه سمت چپ میرسد به خانهی خالهی من. بهارها از انبوه علفها و سبزی برگ درختها شک میکنی که ماشین تا انتهای کورهراه برود. پاییز زمستان هم آنقدر گل و شل است که به فکر شاسیبلند میافتی. ساکتتر
توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چ
ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استانها خوشم نمیآید. میل به تهران شدنشان حالم را بد میکند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیکهای آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. میخواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. «نامههایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. میخواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. میخواستم بهش بگویم تو یک نویسندهی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمیآید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط مینویسد. چون نمیشد برن
شنبه 24/01/1398
جمله این هفته:
"الان نمی توانم در این مورد اظهار نظر کنم، اگر اجازه بدید بررسی می کنم و اطلاع خواهم داد"
کاش می شد موقع تصمیم گیری های آنی می توانستیم دکمه آرام شدن زمان را بزنیم و با حساب شدگی کامل پاسخ بدهیم. دارم به پرلود اول از کویینتت در جی مینوز شاستاکوویچ گوش می دهم. دیروز و پریروز خیلی پر استرس و پر فشار بودند. فشارهای روانی ناشی از نداشتن خانه ناخودآگاه دارد تاثیرات بدی رویمان می گذارد. من به توانایی های خودم کمی باور دارم ا
1- اقتصاددانها عاشق شوکها هستند. شوکها به آنها این فرصت را میدهند که تأثیرات دو رویکرد متفاوت را اندازهگیری کنند. مثلا میخواهند تأثیر نیروی کار مهاجر بر نرخ بیکاری افراد بومی یک کشور را بررسی کنند. باید بگردند ببینند در کدام برهه از تاریخ به یک باره تعداد زیادی نیروی کار مهاجر وارد یک کشور شدهاند. مدلسازی کنند و وضعیت قبل و بعد را بسنجند و نتیجه بگیرند.
مثلا میخواهند ببینند دورکاری بر اقتصاد یک کشور چه تأثیری میگذارد. آیا د
میگویند وبلاگ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمیکند. الد فشن شده است. نوشتن متنهای طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جانمایهی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمیآید. این روزها سایتها هزینه میکنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا میکنند. وبلاگها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد میرود برای آن سایتها مینویسد؛ تا گوگل تشنگا
ساعت 7:30 است که از خواب میپرم. خیلی خوابیدهام. آفتاب دیگر از پنجره نمیتابد و تاریکی افتاده توی خانه. کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردکها و جوجهغازها و مرغ و خروسهاست. دارد هر کدامشان را میفرستد لانهشان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانهی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک میکند. سریع میروم سمت دوچرخه که گوشهی حیاط پارکش کردهام. زمین کنار دوچرخه را شخم زدهاند که آن گوشه هم سب
چالش نامه که آقاگل آغاز کردن و آقای صفایینژاد دعوت. ممنون از هردو.
+این نامه احتمالاً برای هیچکس معنایی نداشته باشه، مگر اینکه دکتر هو و سوپرنچرال رو دیده باشه. فلذا ارجاعها هم به شخصیتهای این دو سریاله. امیدوارم بعد دیدن نامه جوگیر نشید برید دانلود کنید. اصن به نظرم نخونید نامه رو. نمیدونم باز.
...........................................................................
هجده نوزده سال بیشتر نداشتم. همهچیز تازه بود. همهچیز ترسناک بود. زندگی ترسناک بود. زندگی پایش ر
گام آخر
حالا، پشیمان و درمانده، تکیه زدهای به دیوار روبهرو. حالا، بعد از اینکه یک بار رفتی طرف جادهی دیگر و دیدی که انتهایش چه درهای بوده، دیگر یقین داری. دیگر میدانی که راهی به جز او نیست. که محکومی به عاشقش بودن. که دیگر هرگز، هرگز، هرگز، به هیچ قیمتی دستت را از دستش بیرون نمیکشی. راهت را از او جدا نمیکنی. دیگر کبوترِ جلدش شدهای.
میایستی. یک بار دیگر، برای بار آخر میروی پشت در و شروع میکنی به حرفزدن. حرفزدن نه. التما
چند روز پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیشدبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول مینشست. دو سال بود که رفوزه میشد. مدرسهای که میرفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر مینشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانشآموز داشت. شیفت عصر برای ابتداییها بود. کلاس پنجمیهای مدرسه قدبلند بودند. خیلیهایشان سبیل هم داشتند. من آن سالها از بچهبازی و تجاوز و اینها هیچ نمیدانستم. الان که نگاه میکنم آن
توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟
اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.
همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آ
خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.
نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!
آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود.
از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطف
خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.
نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!
آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود.
از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطف
از دو ماه قبل دنبالش بودیم. روز جهانی مهاجران را میگویم. همفکری کرده بودیم. ایده زده بودیم. اولین بار بود که در طول ۴۰سال گذشته میخواستیم در وسعت یک شهر به مهاجران پرداخته شود. حتی به مهاجران خارج از ایران هم فکر کرده بودیم. این که به مناسبت این روز یادی هم از آنها بشود. مهاجران بازگشته به وطن بعد از چند سال هم خودشان یک ژانریاند. به آنها هم میشد پرداخت. هر جور فکر میکنم مهاجرت خودش یک رشتهی دانشگاهی است. هر چه به مرحلهی اجرا نزد
دیگر کم آورده ام. خلنگ ها و بوته های ریواس حالا دیگر حالم را مگسی می کنند. تند تند نفس می زنم. نفس کم می آوردم و از دهان هوا را می کشم تو. پی در پی تشنه ام می شود. جلودار نرم و آهسته و روان می رود. شیب ها یکی از یکی تندتر می شوند. از من فاصله دارد. هی می خواهد برود و هی من ترمزش می شوم. می دانم که سوال مزخرفی است. ولی می پرسم: خیلی مانده؟! امیدم نمی دهد. می گوید آری. خیلی مانده و می پرسد: هایده بذارم؟ می گویم: چرا که نه.
زیر پایم را دقیق نمی بینم. بهتر است که
چراغهای جلو و عقب را روشن میکنم. حالت چشمکزن میگذارم. همیشه وقتی مجبور میشوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس میکنم شبیه تریلیهای کانتینرداری شدهام که سرتاپایشان چراغ چشمکزن است. تریلیای هستم که اول جادهی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آمادهی حرکت است. حس میکنم آن چند لحظهای که دارم کلاهم را سرم میگذارم و دستکشهایم را دستم میکنم، رانندهی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیکها و بادشان را وارس
چراغهای جلو و عقب را روشن میکنم. حالت چشمکزن میگذارم. همیشه وقتی مجبور میشوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس میکنم شبیه تریلیهای کانتینرداری شدهام که سرتاپایشان چراغ چشمکزن است. تریلیای هستم که اول جادهی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آمادهی حرکت است. حس میکنم آن چند لحظهای که دارم کلاهم را سرم میگذارم و دستکشهایم را دستم میکنم، رانندهی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیکها و بادشان را وارس
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
درباره این سایت