نتایج جستجو برای عبارت :

حسرتِ دیدار

من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا. 
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیش‌تر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش. 
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش می‌ماند و مرا هم با خودش می‌برد.
روزی چند تسبیح دمِ "لعنت بر جبر جغرافیایی" می‌گیرم. فکر کن هر شب به جای یار، بالشت بزرگت را در آغوش بکشی و خودت را گول بزنی که "فکر کن یار است!"، و صبح با نوازش یادش بیدار شوی. صدایش را بشنوی و به ترسیم چشمان زمردینش بپردازی. حسرتِ یک لمس دستانش به دلت بماند و به وصال نرسی...بیچاره های لانگ دیستنس، محصور شده در -قفس- اعداد و ارقامِ مختصات جغرافیایی، هرروز با خیالِ بودن دلبر و نبودنش، مرگی دمادم را تجربه می‌کنند..
سلام
هیچ حرفی برای گفتن ندارم!
فقط دلم یه معجزه میخواد
یه معجزه ی نارنجی
یه معجزه ی کوتاه و نارنجی رنگ
یه معجزه ی نارنجی با یه کوله ی دیوتر!
یعنی ممکنه یبارم اونطوری بشه که من میخوام؟
یعنی ممکنه فقط یکبار برسم به اون چیزی که آرزوشو دارم؟
فقط همین یبار...
میدونم به صلاحم نیست، ولی حسرتِ نرسیدن، خیلی داغش سنگین تر از اندوهِ شکست خوردنه...
☆خدایا بذار خودم شکست بخورم!
♡میشه برام دعا کنین به آرزوم برسم؟!
یه کلبه‌ی سرد و مرطوب، یا حتی یه خونه‌ی نمور ِتاریک که گوشه‌ی شهر افتاده. وقتی عین چی داره بارون می‌آد و همه‌ی جوارح آدم تیر میکشه از درد و اونجاست که خاطره مثه فواره می‌زنه بیرون از همه جای وجودِ آدم. از همه چیز. خاطره‌ی چیزهای تموم شده. پری از آرزوهای نرسیده و لحظه‌های نداشته. دردِ ناشی از ادامه دار نبودنِ اون لحظه‌هایی که تجربه کردی. و حسرتِ لحظه‌هایی که هیچ‌وقت نداشتی.‌ همه‌چی تموم می‌شه به یکباره. قبل اینکه بفهمی چی شده و کی اتفاق
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگی‌ام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامه‌ریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگی‌ام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همه‌اش دارم روز دفاع‌ام رو متصور می‌شم که بعدش به بابا می‌گم «
اصلا گور پدر هر چه خیر و مصلحت و آینده است!
وقتی دو نفر میخواهند به هم برسند، بگذار برسند!
تهش این است که میفهمند نمیشود و جدا میشوند دیگر. غیر از این است؟
به ما چه که انتهای این راه بن‌بست است!
به ما چه که آن دو از زمین تا آسمان فرق دارند!
تا بوده همین بوده! آدمی تا خودش تجربه نکند، درس نمیگیرد.
وقتی با گذشت چند سال و با وجود ازدواج، هنوز بگویند: «نگذاشتند که ما به هم برسیم»
وقتی هر چه بگویی و دلیل بیاوری به خرجشان نرود که نرود؛
بگذار به سنگ بخورد
دوستی هایتان را به عشق نرسانید !به جایی که سلام دادنش ، سَر حالتان بیاورد و قربان صدقه های بی منظورش ، خاص شود برایتان...به جایی که عقربه ها وقتی کنارش هستید ، برای گذشتن عجله داشته باشند و قهوه ها تلخ به نظرت نیایند...دوستی
هایتان را به جایی که یک روز حرف نزدن با او ، خُلقِتان را تنگ میکند و
احوال پرسی نکردنش ، حالِ خوبتان را بَد میکند ، نرسانید!دوست که بمانید ، لااقل کنارِ خودتان داریدش...قدِ یک تبریکِ تولد ، قدِ یک گپ و چایِ عصرانه ، قدِ یک شب
من آدمِ " به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل"‌ام. یه فرهاد درون دارم که ترجیح میده یه تیشه‌ی بیست‌سانتی بگیره دستش و کوه بیستون رو با اون عظمت، با هزار امید و آرزو بکنه تا اینکه دست روی دست بذاره، یا از غصه مثل مجنون راهی بیابون بشه. من فرهادی‌ام که ترجیح میده به کوهکن معروف باشه، حتی اگه آخرش به شیرینش نرسه. بالاخره گر مراد نیابم، به قدر وسع باید بکوشم که.نمیگم تو هم کوهکن باش، نمیگم به راه بادیه برو، ولی حداقل این رو از من بپذیر که حسرتِ ن
اگر از حال من می‌پرسی...روزهای بهتری‌ست، اما نه آن‌قدر که مانع دلتنگی‌های من شود. نه آن‌قدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغض‌های خانه‌کرده وسط سینه‌ام...روزهایی‌ست که بسیار رویا می‌بافم، شیرینی‌شان می‌نشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض می‌شوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینی‌ها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این ساده‌ترین رویاهای جهان که کوچک‌ترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرت
چند سال پیش، یکی از بچه‌های کلاس -سینا- که با هم رفیق بودیم، بهم گفت از شیدا -همکلاسی- خوشش اومده...من از ترم ۱، که نماینده بودم، با دختره گه‌گاهی حرف می‌زدم. صمیمی بودیم. می‌دونستم دختره از یکی از پسرا خوشش میاد... خیلی هم خوشش میاد. عاشق بود دیگه... بدجور هم عاشق بود.اما اینو به دوستم نگفتم... گفتم شیدا رو دوسش داری؟ برو بهش بگو... عاشقشی؟ برو بهش بگو...رفت گفت. و طبیعتاً، شیدا هم بهش گفته بود من آمادگی رابطه رو ندارم...بعد، سینا اومد پیشم گلایه کرد
زمان در گذره.
با سرعتی بیشتر از حدِّ تصورِ تو ..
گذشته هیچوقت،هرگز... برنگشته.
حسرتِ حرف های گفته و نگفته..کارهایی که باید انجام میدادی و ندادی،کاش گفتن و فکر کردن و آه کشیدن،جز خراش دادنِ روحت ثمری نداره..
نیلوفر! تو در لحظه,توى لحظات خاصی.. تصمیماتِ مهمِ درستی گرفتی....اگر هم حالا،وقت مرورِ وقایع گذشته، میبینی یه جایی رو درست نرفتی،تقصیری نداری.تو فقط اون زمان تجربه ى الان رو نداشتی . 
تک تک اون اتفاق ها و اون ادمها فقط باعث تغییر بینشت و افزایش
منتشر شد:


تشریح
(۵۸ غزل اجتماعی و اعتراض)
مریم جعفری آذرمانی
 پاییز ۱۳۹۷
انتشارات فصل پنجم
تلفن: ۶۶۹۰۹۸۴۷
نشانی فروشگاه: 
روبروی دانشگاه تهران. پاساژ فروزنده. طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم
یک شعر از این کتاب:
سربازهای مرده، جوانند همچنان
جان‌های بی‌گناه، روانند همچنان
عقلم به هیچ معجزه‌ای قد نمی‌دهد
دیوانه‌ها رییسِ جهانند همچنان
هر دختری به شیوه‌ای آخر عروس شد
پس مادران چرا نگرانند همچنان؟
زن‌ها دو پای له شده در ازدحام را
ب
عادت میکنیم...به همه چیز عادت میکنیم،حتی به چیزهایی که یه روز ازشون متنفر بودیم،حتی به چیزهایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکردیم...حتی به چیزهایی که مطمعن بودیم اگه دیگه نداشته نباشیمشون زندگیمون تمومه،خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم عادت میکنیم...جوری که خودمون هم نمیفهمیم چطور تونستیم کنار بیایم و چطور برامون عادی شد،گذشت زمان ما رو غرق خودش میکنه و با همه چیز وفق میده حتی اگه نخوایم و مقابله کنیم،حتی اگه سخت باشه...! تنها چیزی که باقی می
تکست آهنگ بام نبود کسی علیرضا طلیسچی
من یه مو نذاشتم از سرِ تو کم بشه
قبلِ تو نذاشتم هیشکی عاشقم بشه
من گذاشتم عشقت حسرتِ دلم بشه
اما تهش دو سه تا یادگاری موند ازت
بعدِ تو دلمو دیگه خوش کنم به چیت
لَک زده دلم برای حرفای دلیت
بعدِ من نذار کسی بیاد توو زندگیت
من فقط دلم به دیدنت خوشه فقط
باهام نبود کسی تا وقتی باهام بودی
در میومد اشکت اگه جام بودی
این دلم یه ذره میشه واسه عطر و بوت
کاشکی دست نذاشته باشه یکی دیگه روت
یکی دیگه روت …
لطف کن ، هر چی پی
مقابل به مقابلِ جهانی تلخقرار گرفته اممن چای دم میکنمآنها مُدام دور میریزند..این مقابلهء تکراریرا هرروزهر شبو هر بامدادنگاه میکنم،به تکرارِ رفتارهایی مزاحم..#تلخ_بنوشم_کافیستباشد که چندی طعمِ چایِ تلَخبه حافظه ی سلولهایم بماند،باشد که تلخیِ هرروزه ی ایناسراف،و حسرتِ شیرینی در حافظه ام بماندو نه قلبی بشکنمنه سرد کنم چاییه کسی را که به شوقو زحمت دم گذاشته بودمن در این مقابلهء تلخدیدم کهخُداشیرین نگاه میکندو آنها که حاصلِ این تلخی بودند؛
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چش
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی؛ گمشو، گفتم؛ دوستت دارم
 
​​​​​​​«ناصر تهمک»
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من
صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم
 
«ناصر تهمک»
قلبت را بگیر...پُر از سیاهی آن بیرون منتظر توستلقمه ی حرام مثل تیزی در قلب انسان ها فرو رفتهو ....امان از قلبِ زخمی ای که حتی نمتواند از تیغه های غل و زنجیر و حصار کرده رها شودمگر به خلاصیمگر به آب شدن قلبشآه که در این دوره ی آخرالزمانقلب مومن اگر نخواهد در چنگِ حرامی ها باشد باید ذوب شودباید ذوب شودباید ذوب شود....قلبت را بگیر...دُنیا سیاه استمردمان هم خر را میخواهند هم خدا را..و خودشان نه مالِ خر هستند..و نه مالِ خُدانقاب ها را بر رُخ بیفکنید..آماد
خیلی از داشته‌هایت، آرزوهای دست نیافتنیِ دیگرانند، و حتی شاید داشته‌های امروزت، رویاهای دیروزت باشند که رنگ رویا از رویشان پریده و شده اند داشتنی‌های عادی. یا زمان برایت بی اهمیتشان کرده، یا آنقدر دیر به آرزویت رسیده‌ای که بیات شده و از دهن افتاده... 
* میگوید در خانه مانده‌ای و حوصله‌ات سر رفته، اما حواست نیست که این "در خانه ماندن" آرزوی خیلی از قرنطینه‌ای هاست... به جای نق زدن برای سلامتی‌شان دعا کن
 
* یکی از اتاق‌های خانه‌شان همیشه
توفیق‌هایی را که به دست می‌آوریم خیلی وقت‌ها با عجب و ریا خرابشان می‌کنیم، اما حسرت‌های معنوی‌مان کم‌تر به چشم می‌آیند و کمتر آفت می‌خورند؛ مثل بادمجان بم!جوجه‌ی زیارت‌های‌مان را آخر پاییز قیامت می‌شمارند. آن‌جا معلوم خواهد شد با این همه سلفی و استوری و پز و کلاس، چندتا زیارت آفت‌نزده ته نامه‌ی اعمال‌مان مانده. شاید آن روز بیشتر نان حسرت کم‌توفیقی را بخوریم تا نان کارها و دست‌آوردهایی که کلی گردوخاک کردیم بعدش! بعید است خدای او
 
سیب سرخی به روی سینی سبز
اینچنین کرده‌اند میزانتاینچنین کرده‌اند میزانتپیش روی هزار مهمانت
 
روزگاری به شاخسار بلندآزمونگاهِ سنگ‌ها بودیسنگ‌هایی که زخم‌ها به تو زدزخم‌هایی که کرد ارزانت
 
یادِ روزی که عابران فقیرحسرتِ خوردن تو را خوردندو به صد اضطراب و دِلدِله چیدیک نفر از تَبَنْگِ دُکّانت
 
اینک، ای سیب! شکل خورده شدنبسته‌ی انتخاب مهمان‌هاست؛تا چه‌سان می‌کنند تقسیمتتا چه می‌آورند بر جانت
 
آن یکی پوست کنده می‌خواهدآن یکی چار
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
دست بردار !
از رابطه ها و آدم هایِ اشتباه ، از تلاش هایِ بی فایده و تنش هایِ بی نتیجه ...
نه آدم ها عوض می شوند ، نه همه چیز ، همانی می شود که تو می خواهی !
بیخیالِ نداشته هایی که چون - دست نیافتنی اند - ، خواستنی شده اند ،
و بیخیالِ آدم هایی که جز ترسِ از دست دادنشان ، دلیلِ موجهی برایِ نگه داشتنشان نیست !
گاهی باید تمامِ حاشیه ها را دور ریخت و رویِ داشته ها تمرکز کرد .
همان هایی که چون خیالت از داشتنشان راحت بود ، از دایره ی توجهت خارجشان کردی !
باید ز
 وقتی که می‌رفتی
غرورم با غمِ آینده کار نداشت
اصلاً خیالِ حسرتِ دیوانه‌وار نداشت
اصلاً نمی‌دانست
آسودگی را در چشم بستن
آسودگی شکلی شبیهِ «من نمی فهمم»
وقتی که می‌رفتی
کاری نداشتی
داری
نداشتی
انگار فهمیدی
با رفتنت صد بار می‌آیی
من دیرتر این پرده از رویم کنار رفت
بی تار ، بی پود
بی هرچه قبل از رفتنت خوش بود
وقت ، آب ، دل ، بو
آمد گویی
نه
وقتی که برگردی ...
که باز هم بروی
من بی وزن شده‌ام
آمده‌ای و رفته است
 
«ناصر تهمک»
 از فرداشبِ همان شبی که درباره ی شب تاب ها گفتم یکی یکی گم شدند!
از فرداشبِ همان شب، هر شب که می نشینم لب پنجره و پیِ شب تاب هایِ توی آسمان میگردم و بعد همین ها ک نزدیک ترند و در همسایگی، می بینم ک یک به یک دارند ناپیدا می شوند شب تاب ها! و هر شب کم رنگ تر می شود ردّ نورهای جامانده شان...
امشب توی پنجره های روبرویی دیگر خبری از شب تاب های طبقه ی چهارم و سوم ساختمان دست راست و پنجره سوم از سومین ساختمان دست چپ و حتی همین دخترک همسایه ی پنجره سوم از ساخ
 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.
 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.
 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.
 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 
برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی
در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی
در بغض فرو رفتهدر وحشتِ تنهایییک گوشه در این عالمیک گوشه ی تنهایی
 
یک گوشه در این عالمصد بار ترک خورنصد بار دعا کردنیک روز تو می آیی...؟!
 
صد بار دعا کردندر حسرتِ این تفهیممستغرق این اغماافسوس ، نمی آیی...
 
مستغرق این اغماسرگرمِ کسی بودنسرگرم شدن با توسرگرمِ تن آسایی
 
سرگرم شدن با توسرمست شدن از هیچهی جرعه از این خالیهی فرضِ تو اینجایی...!
 
هی جرعه از این خالیهی فحش به هر چیزیمبهوت و فروماندهیک مرده ی سرپایی
 
مبهوت و فروماندهمبحوس شده در خو
خاطرات اصولا چیز های غم انگیزی‌ان. خاطرات بد که تکلیفشون معلومه. خاطرات خوب اما خیلی غم انگیز‌ترن. چون یک بار اضافی به نام «حسرت» رو به دوش می‌کشن. حسرتِ لحظه ی خوبی که گذشت و حالا چیزی جز یک تصویر ذهنی از خودش به جا نگذاشته. خاطرات خوب، دلتنگی آورن. خصوصا خاطراتِ خوب از آدم ها، خونه ها، مکان ها و هر چیز تکرار نشدنی. مثل خاطراتِ خونه ی قدیمیِ مادربزرگ که حالا جاش یه آپارتمان هفت طبقه سبز شده. یا خاطرات آدم های رفته. عشق های تموم شده. دوستی های ف
 (ترکیب بند ) 
تقدیم به همرزمان شهیدم 
روزها در پیِ آن بوده که شب را چه کنیم
خلوت و غصه و تنهائی و تب را چه کنیم 
شیشه بغض گلو گیر شکست و ماندیم 
خونِ پنهان شده ی بین دولب را چه کنیم 

حاصلِ بغضِ بجا مانده ی تقدیر شدیم 
سینه ی زخمیِ آلامِ نفس گیر شدیم 

عاشقی دام شد و دانه ی آنیم همه 
دانه ی خفته به سیلاب زمانیم همه 
طالعِ ما به بیابانِ خدا داد فلک 
اینچنین بود که بی نام و نشانیم همه 
خار روئیده به صحرایِ جنون یعنی ما 
لاله ی مانده به سودایِ نگون ی
شَک به دوست داشتنی بودنمان و به اینکه آیا به اندازه‌ی کافی، کافی هستیم!
دریغ که میکنند، هر چند سال هم که بگذرد، هر سنی هم که پیدا کنیم، باز شک میکنیم. شک به خودمان، به حرف‌هایمان به تصمیم‌هایمان و به هدف‌هایمان.
دریغ که میکنند، شک شروع میشود.
و آرام آرام دایره‌ی شک بیشتر میشود.
اول به دوست داشتنی بودنمان و بعد به دوست داشتنِ آدمها نسبت به خودمان.
و مدام از خودمان میپرسیم:
آیا واقعا مرا دوست دارد؟
تمام این سرگشتگی‌ برمیگردد به یک سوال اساسی
فیلم بلند داستانی
ماجرای نیمروز: ردّ خون | محمدحسین مهدویان | فیلمنامه از ابراهیم امینی و حسین ترب‌نژاد | ۱۳۹۷
 
جشنوارۀ فیلم فجر
نقد فیلم
ارزیابی: فاجعه
 
«گیشه
دستور می‌دهد!»
 
آنچنان طرفدار
ماجرای نیمروز نبودم و طبعا الان هم نیستم. هر چند که معتقدم ماجرای نیمروز ،
بهترین فیلم آنْ سالِ جشنوارۀ فجر بود. با این وصف، و سابقۀ فیلمساز با استعداد
آن- «محمّدحسین مهدویان»- «ماجرای نیمروز: ردّخون»، یک عقب‌گرد جدّی است. ردّ خون
در حسرتِ نگاه بدیع فی
سلام
امیدوارم حالت خوب باشه
امیدوارم خدا پشت و پناهت باشه و احساس یأس و غم و ضعف و بقیه ی حس های بد سراغت نیان
امیدوارم همیشه با سلامتی و روحیه ی شاد زندگی کنی
راستش خیلی دمق و بی حوصله ام
دیروز از صبح تا شب ناخوش بودم و نتونستم از جام برخیزم
دروغ چرا، بخشی از ناخوشیم جسمی نبود
هرچند ظاهراً دردِ جسمی داشتم، 
وقتی روحیه نداشته باشی، جسمِ سالم باهات یار نیست تا چه رسه به جسمی که ناخوش هم باشه
خلاصه سعادتِ بودنِ با تو رو از دست دادم
خیلی برای خودم
نشسته بودم کنارش، رویِ صندلیِ چوبی، تویِ یکسالی که ندیده بودمَش چند چینِ عمیق افتاده بود گوشه ی چشم هاش... نگاهَش را چرخاند رویِ دستَم، دستِ چپَم و احتمالن انگشتِ خالی ام که مثلِ خودش حلقه ی طلایی با نگینِ برلیان نداشت و این حرفها ..."هنوز مٌجردی تو؟ " نگاهم را چرخاندم رویِ دست هام و قدرتمند گفتم" میبینی که "، درحالیکه داشت حلقه أش را تویِ انگشتَش میچرخاند گفت: "بهتر بابا، ازدواج چیه آخه، راحت زندگیتو کن و خوش بگذرون" لبخند زدم، این حرفها را قبل
سلام
امیدوارم حالت خوب باشه
امیدوارم خدا پشت و پناهت باشه و احساس یأس و غم و ضعف و بقیه ی حس های بد سراغت نیان
امیدوارم همیشه با سلامتی و روحیه ی شاد زندگی کنی

راستش خیلی دمق و بی حوصله ام
دیروز از صبح تا شب ناخوش بودم و نتونستم از جام برخیزم
دروغ چرا، بخشی از ناخوشیم جسمی نبود
هرچند ظاهراً دردِ جسمی داشتم، 
وقتی روحیه نداشته باشی، جسمِ سالم باهات یار نیست تا چه رسه به جسمی که ناخوش هم باشه
خلاصه سعادتِ بودنِ با تو رو از دست دادم
خیلی برای خود
مامان همیشه پای ثابت انجمن های اولیا و مربیان تو مدرسه بود. زمانی که من دانش آموز بودم، علاوه بر انجمن، طرحِ دوستی با مدیر و معاون و معلم ها رو ریخته بود و خیلی روزها سر و کله ش تو مدرسه پیدا میشد. و همه ی بچه های مدرسه، حسرتِ مامانِ من رو میخوردن و دائما میگفتن که: "خوشبحالت." منتها دیدنِ مامانم علاوه بر خونه، تو مدرسه و با اون تعداد دفعات، چیزی نبود که من دوست داشته باشم. در واقع کاری هم از دستم برنمی اومد. پس سعی میکردم که باهاش کنار بیام.
حالا
شعر در مورد باد
در این مطلب از سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد باد برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
معمای پیچیده ای ست
موهای تاب خورده ات
در میان باد
شعر در مورد باد
به موهایت سنجاق بزن
باد
تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوء ظن دارم
به تو که می رسد
نسیم می شود…
شعر در مورد باد میوزد
من و باد ِ صبا مسکین دو سرگردان ِ بی حاصل
من از افسون ِ چشمت مست و او از بوی گیسویت
شعر در مور
یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلم‌چی" و "کتاب تست" اذیتم می‌کرد.
اما امروز مثل هیچ‌وقت نبود. کثافتِ زنده‌گی توش عیان‌تر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَون‌تَون با تیپای خیلی تماشایی و چشم‌نواز نبود. و نه خبر از کوله‌پشتی به کول‌های خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگه‌ای گم شدن. نه بچه‌های پر
|به نام پروردگار|
[1]
خب من این را بدشانسی تلقی می کنم که بعد از 6 ماه مرخصی مزخرف، این بار کرونا بیاید و دو قدم مانده به عید ما را خانه نشین کند. حقیقتش من ترجیح میدادم الان کشیک عفونی باشم و با چالش ها دست و پنجه نرم کنم تا اینکه روی تختم شب را روز کنم و روز را شب. و این را هم بگویم خودم با اصرار بخشِ اسفندماه را بهداشت انتخاب کردم که تا دلم می خواهد اسفندم را در بازار بگردم و در خانه با جوانه های درخت ها سبز شوم و با صدای پرنده ها بال در بیاورم و با
Shabahang00
این غزل بنا به درخواست دوست عزیز 
آقای امیر میم ، مجددا انتشار داده شده
فلک را سرسری منگر که این نیلوفری گردون
نه آن جام جمی باشد که چون افسانه پندارم
به دست خود زدم نقبی به دریای وجود عشق 
ندانستم که باید آن، چو یک پیمانه پندارم 
( ک. شباهنگ )

@@#@@@@@#@#####@@@@@#@#@
روزی شود که آیم، چون بادِ نوبهاران
دستم به زلف دلبر، اندر میان یاران
 
روزی که بندِ غربت، از پای خود بگیرم
نوشم ز لعلِ جانان، در جمع میگساران
 
آهی که سینه سوزد، در غربتش گذارم
دردم ک
"پـرِ
پـرواز ندارم
 امّا
 دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها
 
 و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
 در دریاچه‌ی ماه‌تاب
 پارو می‌کشند،
 خوشا رهــا کردن و رفتــن!
 خوابی دیگــر
 به مُردابی دیگر!
 خوشا ماندابی دیگر
 به ساحلی دیگر
 به دریایی دیگر!
 
 خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
 خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به
رهایی!
 آه، این پرنده
 در این قفسِ تنگ
 نمی‌خواند"
.
ای عشق کهنه‌ی من!
در عبور راهی که می‌روی،
به هرچه می‌رسد،
به هرچه در راه است،
چشم می‌بندم، تا تو را دریابم.
به قرار محبّت‌های طولانی‌مان قسم،
به هرچه که از سمت تو رسد، آرامم!
باورت بشود یا نه،
بیش از این،
تاب دیدن سنگینی شکوفه‌های انگور،
بر این جوانه‌ی گندم را، ندارم!
.
•••••••
.
ای عشق کهنه‌ی من!
من،
همانم که به عهد‌ نبسته‌ی تو، سال‌ها وفا کرده‌ام؛
پس بیا و خام کن مرا!
بریز می را در این جام خمارین؛
تا که یک جرعه از آن را، غلیظ‌ترین ب
چه دردیست؟!خب قَدرش را همین حالا بدانیدچند ماهِ دیگر...چند سالِ دیگر...میخواهید حسرتِ همین آدمى که کنارتان هست را بخورید!آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد.زمان احساسِ آدمها را تغییر میدهد!
 
 
 
علی قاضی نظام
.
من از چه با تو بگویم؟
از خنده‌ی تلخِ این صفحه‌ی تقویم،
که طوفانِ حادثه‌ها، حتّی، ورقش را تازه نمی‌کند؟
حالیا،
ای ثانیه‌های نگران،
به پیوستگی سردتان قسم،
که چیدن مرثیه‌ها در سبدِ تقدیر زمان،
اجبارِ خودساخته‌ی شب‌های دل‌تنگی من نیست!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هجومِ بی‌رحمِ اگرهای بی‌دلیل،
در دلِ مرور خاطراتِ هر شب‌مان،
که باور به رسیدن را، مکدّر می‌نمود؟
حالیا،
ای عاشقانه‌ترین قسمتِ کلام،
به التماسِ شب‌های دور از تو
دلم برای مادربزرگم می‌سوزد. بیش‌تر از سوختن، گاهی حتی می‌ترکَد. هیچ‌وقت خیلی دوستش نداشتم و این خودش شدت احساساتم را بیش‌تر می‌کند. توی خانه‌شان، بدون پدربزرگم، صراحتاً باید رید.
شبیه بیماری می‌ماند که پرستار و یا شاید نگه‌بانِ شبانه‌روزیِ 40 سالش مُرده. حالا خیلی تنها شده و بیماری‌هاش به طریقه‌های عجیبی بارز می‌شوند. رفتارهای وسواس‌گونه و کنترل‎گرانه‌اش جلوه‌های خنده‌داری گرفته‌اند. کسی نمی‌تواند تحملش کند. گمانم من توی ای
علیرضا داوود نژاد فیلم ساز معروف و کارگردان خوش نام سینما ، که بیش از 4 دهه در این عرصه فعال می باشد . او دارای یک خانواده کاملأ هنری و سینمایی است ؛ مادر بازیگر ، دختر و پسر و حتی برادر ، همه فعال در عرصه بازیگری و سینما می باشند . متولد 1332 و هم ماه نگارنده در تولد ، یعنی اردیبهشت ماه می باشد. او از سال 1351 یعنی در حالی که 19 سال داشت فعالیت هنری و رسمی و موثر خود را آغاز کرد و با نوشتن فیلم عطش در سال 1351 رسما خود را به سینما معرفی کرد و پس از نوشتن چند
بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.
مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وی پی ان های ویژه ایلیا