نتایج جستجو برای عبارت :

عید فطر کوآلا

می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه. نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/واسه همتون آرزوی خوشبخت
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شد
عنوانم شبیه اسم و فامیل یه شخص خاص شد :) تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و نزدیک صبح متوجه اومدن مادری شدم، سریع گرفت خوابید ولی من نتونستم بخوابم. ساعت ده، یکساعتی بود که خواب عمیق و در واقع بیهوشی یک موجود خسته رو تجربه می کردم که خواهری زنگ زد، می خواستند ناهار رو در جوار طبیعت بخورند که با جواب نه قاطع من و مادرم روبه رو شدند... جالب اینکه زیاد خوش نگذشته و شاهد صحنه های عالی ای نبودند، اینست قدرت حضور کوآلا :)
مادری دوباره خوابید و من با یک پیامک
خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه... کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم. 
من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا
عکس بالا رو نگاه کنید..
این کوآلا از آتش سوزی یک جنگل 2000 هکتاری در استرالیا جان سالم به در برده ولی زخمی شده! حالا کاری ندارم قیافش شبیه بعضی از دانشجوهای منه وقتی که از چرت سر کلاس بیدار میشن و می بینن انتگرالهای دوگانه تبدیل شده به سه گانه!!:)
آی آدمهای مهربون...با ندونم کاریتون!!! (خشایار اعتمادی خونده گمونم)
هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش) 
یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ول
دخترک این روزها حسابی کوآلا شده. 
چسبیده به من و بسی بداخلاق!
فکرمیکنم بخاطر دندون های بالاییش باشه که یکیش در حال بزرگ شدنه..
دیشب با گریه از خواب بیدار شد و شاید یک ساعت تلاش کردیم تا آروم بگیره و بخوابه..
کلا یه هفته ست خواب روز و شب اش حسابی به هم ریخته..
خیلی از این موضوع ناراحتم.. گریه هاش دلم رو کباااب میکنه از بس که سوزناکه :(
نمیدونم مشکلش چیه دقیقا..
بین این همه فکر و دلمشغولی و کارهای خونه و بیرون، بخش "مامان" وجودم از همه پررنگ تر و حساس ت
"سکوت را بر هم مزن.
نتیجه فریادها، 
پژواکی ست که نهایتا به خودت برمیگردد.
در سکوت اما،
قادر به شنیدن اسرار خواهی بود."
امروز توی باغ یه بچه گربه خیلی کوچولو پیدا کرده بودیم که فکر نکنم بیشتر از چند روز سن داشت چون گوشت نمی خورد ولی وقتی یه پاکت کوچیک شیر رو دم دهنش گذاشتم خیلی خوشحال شد و همه ش رو خورد. کلی به سرو گوشش دست کشیدم و وقتی کار می کردم همش بین پاهام با هر چیزی که اطرافش بود بازی می کرد. دوست داشتم با خودم بیارمش خونه ولی خب هم اجازه آور
این چند روز استرس ما تو اوج بود و امروز تو همون اوج خدافزی کرد و رفت. البته من هنوزم نگرانم چون همه چیز قطعی نیست. بذارید کامل تعریف کنم، هر چی می خوام خلاصه بگم دلم نمیاد... همون خونه ای که بهتون گفتم براش خواب دیدم رو چند روز پیش قیدشو زده بودیم، دلیلشم اعلام فروش خونه بغلیش بود، همون همسایه خواهرمه که ما بیشتر روزها خونشون بساط می کنیم. یجورایی انگار این جو فروش و خریدها باعث شده بود اونهام به ولوله بیفتند که خونه رو به ما بفروشند و یه خونه دو
از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده رو
BluRay,The Outback 2012,x265 HEVC,بلوری,دانلود انیمیشن The Outback 2012,دانلود انیمیشن قهرمانی به نام کوالا با دوبله فارسی,دانلود دوبله فارسی انیمیشن The Outback 2012,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی انیمیشن The Outback 2012,دانلود فیلم The Outback 2012 720p,دانلود کارتون با دوبله فارسی,دانلود مستقیم انیمیشن The Outback 2012 1080p,دوبله فارسی,قهرمانی به نام کوآلا,
ادامه مطلب
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
سلاااااام بر دوستان عزیز دلم. حالتون چطوره؟
متاسفانه بازگشت پر افتخار کوآلای خسته ی بیان رو اعلام می کنم. تو این وضع اقتصادی ازتون انتظار گاو و گوسفند سر بریدم ندارم. خودم یه مورچه ای چیزی پیدا می کنم می کشم...
تو این مدت کمتر از دو ماه انگار تو غار زندگی می کردم. از هیچی و هیچ کس خبر نداشتم...
بعدش قضیه ی عمل لیزر پیش اومد و مادر من دوتا گزینه پیش روم گذاشت: 1) عمل چشم و راحت شدن از شر یه عینک مزاحم 2) خرید گوشی
خب منم گزینه اول رو انتخاب کردم و چون هن
یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخ
انسان «معتقد» و نه «اندیشمند»، مدام فراموش می کند که همواره در معرض درنده ترین دشمن خود یعنی «شک»، قرار دارد.
زیرا در جایی که «اعتقاد» حاکم است، شک همیشه در کمین است.
برعکس، برای انسانی که می اندیشد، شک حضوری خوشایند است؛ زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتراست.
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می‌پندارد.
از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفت
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
انتخاب کردن مهم ترین مسئله توی زندگیه چون تمام مسئولیتش با کسیه که انتخاب کرده، شرایط و محیط و اتفاقات صرفا بهانه ست... آدمایی رشد می کنند که به تموم کارهای روزانشون آگاهند و کم کم عادت های بدشون رو با عادت های سازنده جایگزین می کنند. اهدافشون رو خوب میشناسند و انگیزه ها و ارزش های مطابق با خودشونو دارند. روتین های روزانه باید طوری تنظیم بشه که هر کاری در راستای اهداف بزرگ و بلند مدتمون باشه، شاید قدم های اول سخت باشه ولی وقتی شروع کنیم و راه ب
"I've never met a girl who thinks like you." "A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is different from other people's. I'm not trying to be different. But when I speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. When that happens, I feel like everything's such a pain!" 
Haruki Murakami
Norwegian Wood
 
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت... البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد...
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم... دست و
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
به شدت دلم هوای نوشتن را کرده بود. قلم و کاغذی برداشتم و کمی بعد لعنت فرستادم به دستی که عادت کرده به تایپ کردن توی گوشی و خودکار رو رها کردم. دلم می خواست یکم توی تنهاییام برای خودم فکر کنم.راستش این روزا نه رضایتی از اتفاقای درونش دارم و نه رضایتی از خودم، این نارضایتی باعث میشه تنفرم از خودم بیشتر بشه و این که اطمینان پیدا کنم من نمی تونم خود مزخرفمو تغییر بدم. وقتی میگم از شرایط الانم راضی نیستم یه صدایی ته ذهنم می گه خب چیکار کنم که رضایت د
یه سری از حرفا هستن که گفتن نداره ولی هر جا می رسی میگی... 
صبح با مادری در حال خرید و گشت زنی بودیم. قبل از عید یه چیزی گرفته بودیم که هنوز تحویل داده نشده بود، در واقع هر چی سراغ می گرفتیم به هفته بعد و هفته های بعد ارجاع داده می شدیم. امروز رو در رو و با قیافه طلبکارها وارد مغازه شدیم که کلی عذر خواهی کرد و آدرس گرفت و گفت تا یکی دوروز آینده با هزینه خودش میفرسته. تو راه برگشت تصمیم گرفتم برم خونه خواهری که هر بار میرم پشیمون میشم، کسی مجبورت کرد
بدترین شروع واسه یه روز می تونه نزدیک صبح بیدار شدن با خوابای بد و دیگه خواب نرفتن باشه، البته اون تیکه ش که پتو رو بغل می کنی و هی تو تختت وول می خوری تا خوابت ببره خیلی حال میده. ولی خب بقیه روز رو خسته گذروندم، خونه خواهری رفتم و چند تا مهمون هم تو خونه خودمون داشتیم. 
توجه کردین کسی که از هر حالتی و هر وضعی ناراحت میشه یهو یه عالمه آدم که برعکس اون خیلی راضی و خوشحالن و اوضاعشون خوبه دوروبرش پیدا می شن؟ این واسه سوزوندن اون بدبخته؟ یا تصادف م
فکر می کنم از این به بعد زندگیم همین یک ذره حرف واسه گفتن رو نداشته باشه. کاملن مشخصه، یه دوره افسردگی دیگه و بعدشم ادامه روتین امیدوارانه بدون هیچ موفقیتی. امید مزخرف ترین احساس بشریه. من الکی خودم رو گول زدم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. وقتی خونواده من، منو آدم حساب نمی کنن و بهم می گن تو نمی فهمی با اینکه خودشون منو تربیت کردن چه انتظاری از دنیا باید داشته باشم. غیر از تنفر و رنج چه هدیه ای گرفته م؟! الکی فکر کردم دارم رشد می کنم ولی نمی دونم د
وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" هیچی نگفت و سریع رفت بیرون... رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش...درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و با مادرش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا... برو خونه... همین الان..." از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونی
رویاهایی که به واقعیت نمی‌پیوندند، می‌توانند ما را خُرد کنند.
اما این الزاماً بزرگ‌ترین رویاها نیستند که ما را بیشتر خُرد می‌کنند.
اتفاقاً دردناک‌ترین تجربه،
عملی نشدنِ رویاهایی است که به نظر ساده و قابل دستیابی به نظر می‌رسیده‌اند؛
و آن‌قدر نزدیک بوده‌اند که حتی لمس‌شان کرده‌ایم، اما هرگز به چنگ‌مان نیامده‌اند.
نیکلاس اسپارکس
بیخیال بودن، چیزی که این روزها از خودم زیاد میخوام. انگار که بیخیال شدن و حذف کردن می تونه منو به خواسته
جرأت کنید راست و حقیقی باشید.جرأت کنید زشت باشید!اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید.خود را همان که هستید نشان بدهید.این بزک تهوع انگیز دوروئی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید!ژان کریستف
امروز دومین روزیه که بدون مادرم سپری میشه، مادری که با کلی سفارش به سمت مشهد رهسپار شد. و این دوروز خیلی بد داره میگذره. فکر می کردم وقتی بره می تونم با آزادی کامل بیرون برم و هرکاری می خوام بکنم ولی اصلن بهم خوش نگذشت، در
"شمس تبریزی گوید: اگر سخنی را شنیدید و به دلتان نشست، بدانید که آن سخن حق است و به دنبال آن بروید، پس بر این باور باشیم که: متبرکند انسان های اندک شماری که پیوسته در روح دیگران جاری هستند و آدمی را از روزمرگی به روز سبزی می برند. - شمس تبریزی
تو دو تن هستی، یکی بیدار در ظلمت و دیگری، خفته در نور!  یادمان نرود، در دفتر دیکته فردایمان بنویسیم: باید انسان بودن، پاک بودن ،مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن وظیفه نباشد، بلکه صفت آدمی باشد!"
برگ
سه شنبه دو هفته پیش بهتون گفتم قراره عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر اشتباهات پرستارها و بی اطلاعی من متاسفانه کنسل شد و به هفته بعدی موکول شد. تا سه شنبه بعدیش انقدر ناراحت و عصبی بودم که دستم به نوشتن نمی رفت و دو تا کتاب رو تموم کردم.
گذشت تا سه شنبه هفته پیش، این دفعه دیگه همه چیز روال بود و نفر اول عمل بودم... نگم براتون که وحشتناک بود... همه چیز رو میدیدم و حس می کردم، مثل وقتی می ری تو دندون پزشکی، فقط با این تفاوت که چشمته و خیلی وحشتناک
"در زندگی نیازی به جست و جوی معنا نیست
زندگی نه بی‌معناست نه با معنا
معنا یک چیز ذهنی است
زندگی یک طعم است
آیا تا به حال فکر کرده‌ای طعم چه معنایی دارد؟
به هنگام خوردن اسپاگتی، آیا میپرسی که طعم آن چه معنایی دارد؟ 
به هنگام نگاه کردن به غروب آفتاب، با رنگ‌های بسیار زیادش که در تمام افق پخش شده است، آیا پرسیده ای که غروب آفتاب چه معنایی دارد؟
سوال اشتباه بپرس تا به جواب اشتباه برسی."
اوشو
از یه قسمت از شخصیتم به شدت متنفرم... اینکه وقتی با آدمای
واکنش‌های ما، شیوه‌ی اندیشیدن ما، شهودهای ما، به موضوعی که بر پهنه‌ی آن می‌آید بستگی دارند، همان که روان‌شناسان تکاملی آن‌را زمینه موضوع یا رویداد می‌خوانند. کلاس درس یک زمینه است؛ زندگی واقعی زمینه‌ای دیگر. ما به اطلاعات نه بر پایه‌ی بار منطقی‌اش، بلکه از روی چارچوبی که آن‌را در میان گرفته است  و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می‌شود واکنش نشان می‌دهیم. ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، در سر کلاس یک‌جور برخورد کنی
بعد از چند روز رها کردن، همت کردم و رمان دراکولا رو تموم کردم، وقتی پاش می نشستم سرعت خوندنم به شدت بالا می رفت، انگار کلمات رو می بلعیدم. داستان درمورد کنت دراکولاییه که در زمان خودش جنگاوری بی مانند بوده که نذاشته دست ترکها به ترانسیلوانیا برسه، دلیری با هوشی وافر که روی دست پادشاهان می زده. حالا دویست سال بعد مرگش از قبر بیرون اومده تا امپراطوری جدیدی بسازه، اربابی باشه که در خون مردم بیگناه حمام می کنه و از ساختن هیولاهای مثل خودش ابا ند
«معضل جانور همه‌چیز خوار»
مجموعه‌ی 3 جلدی
اثر: مایکل پولان
ترجمه‌ی آرش حسینیان
جلد اول: 214 صفحه-  35 هزار تومان
موضوع: تغذیه، تکامل، کشاورزی، دامپروی، دامپزشکی، اقتصاد، سیاست، تاریخ، بازاریابی
 
 
معرفی اثر:
خرس کوآلا در مورد اینکه چه باید بخورد مشکلی ندارد: اگر آنچه می‌بیند از نظر ظاهر، بو و مزه شبیه به برگ اُکالیپتوس باشد این یعنی آن چیز غذاست. در واقع، ترجیحات غذایی کوآلا در ژن‌های او حک شده است. اما برای جانور همه‌چیزخواری مثل ما (و یا
درد هر جورش که باشه باعث می شه دائم احساس مظلومیت کنی، لحن حرف زدنت عوض میشه و یجوری جمله هاتو آروم و کشدار میگی که طرف مقابلت بگه خب چه مرگته؟ حالا این درد می تونه از زخم شدن پشت مچ پا باشه یا از معده ای که ورم کرده و انگار یه نفر باهاش گره ی ملوانی زده یا هر چیز دیگه ای... دردی که تمام روز درگیرش بودم و انگار امروز برایم باید پر مشغله میشد. از کلاس صبح بگیر تا ظهر که با خواهری کلی گشت زدیم و عصری که سر به منزل دوستم زدیم و شبی که با جیغ و داد های دو
برخلاف بیشتر اوقات که دلم لم دادن تو خونه رو فقط می خواست، امروز از همون اولش دلم می خواست بیرون باشم از خونه. ظهر دیدم که خواهری اومده خونمون و ناهار به دست رفتیم سمت خونه شون. با ذوق لباس پوشیدم و پریدم بیرون. دم خونه ش که رسیدیم گفتیم با همسایه ش ناهار رو بیرون بخوریم که دیدیم اعصاب ندارن و رفتیم تو خونه شون. یکم صحبت کردیم تا بعد از ظهر برگشتیم. سر ناهار حواسم نبود و یه عالمه سس فلفلی روی جوجه ها خالی کردم که حسابی دهنم سوخت ولی خوشمزه بود. بع
‍ "از کسانی که می کوشند
آرزوهایت را کوچک
و بی ارزش جلوه دهند،
دوری کن
افراد کوچک
آرزوهای دیگران را
کوچک می شمارند،
ولی افراد بزرگ به تو می گویند که 
تو هم میتوانی بزرگ باشی"
مارک تواین
اول از همه با یک روز تاخیر عیدتون رو تبریک میگم :) امیدوارم واقعن این همه سختی ارزشش رو داشته باشه و به چیزی که به خاطرش روزه گرفتین، برسین...
امروز واسه من شلوغ پلوغ بود. از صبح که بیدار شدم یهو هوس دلمه برگ مو کردم. خودم نشستم و یه عالمه با برگ های درخت انگور تو حی
"قشنگ ترین آدم‌هایی که می‌شناسیم کسانی هستند که شکست، رنج، مبارزه، و خسران را شناخته‌ و راه خود را از اعماق بازیافته‌اند.این افراد قدردان زندگی‌اند و نسبت به آن حساسیت و درکی دارند که آنها را از همدردی، مهربانی، و نوعی توجه دوست داشتنی و عمیق سرشار می‌کند.آدم های قشنگ اتفاقی به وجود نمی‌آیند."الیزابت کوبلر راس این دوروز به پارک رفتن و مراسمای قبل از محرم گذشت. با این که اعتقادی ندارم ولی فقط به خاطر رضایت مادرم باید شرکت کنم :/ این چه
سلام...
عادت به سلام کردن ندارم کلن ولی به نظرم بعد این سی و چند روز غیبت صغری لازمه دیگه :) چقدر دلم واسه این صفحه تنگ شده بود. چقدر الان عوض شده م... بهتره جو گیر نشم، در واقع این حسیه که هرروز صبح درمورد خودم دارم... چقدر همه چی تغییر کرده :/
از این یکماه بگم که حیف نتونستم با جزییات تعریف کنم... خلاصه که ما کوچ کرده بودیم خونه خواهرم، صبح به جای صدای خروس یا آلارم گوشی با گریه بچه بیدار می شدیم و شب هم همون گریه بچه واسمون لالایی بود، چقدر این مامان
از آدم‌ها بت نسازید، این خیانت است هم به خودتان ، هم به خودشان !
خدایى می‌شوند که خدایى کردن هم نمی‌دانند ، و شما در آخر می‌شوید سر تا پا کافر به خداى خودساخته ...!
فردریش نیچه
چقدر تو این مدت تو دلم باهاتون حرف زدم، حتی یه شبایی خواب بیان رو میدیدم. راستش بعد یه مدت روزانه نویسی مغزم عادت کرده بود به دقت کردن به اتفاقات و تصور چطور نوشتنش برای پست گذاری... اون لحظه هایی که یهویی با خودم می گفتم جون میده واسه نوشتن و...
امروز تولد پسر برادرمه، یه
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
مولوی
 
خیلی وقته از خودم ننوشتم. دست و دلم به نوشتم نمیره. حس می کنم خواننده های این وبلاگ هم خوندن درمورد زندگی کسالت بار کوالاوار من لذتی نداشته باشه. به هر حال زندگی در جریانه و این وبلاگ هم برای خاطراته و منم که الان دارم سرریز می شم از حرف، هر چند انگشتام می سوزه و حال تایپ کردن ندارم.
پا گذاشتن مرگ تو ز
آدمها فکر می کنند ؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند ، جورِ دیگری زندگی می کنند . شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود . فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند ، محکم و بی نقص ! اما حقیقت ندارد..اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم ، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم ، اگر آدمِ ساختن بودیم ، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختیم !آنتوان دوسنت اگزوپری
خب این چند روز دوباره شلوغی های خودشو داشت، از شبی که تو خونه خاله ط سر شد، باغذاهای خوشمزه
"اندیشه وجود جنبه های مرئی و نهفته حیات از مدتها قبل برای فلسفه شناخته بوده است. 
اذغان می شد که رویدادها با پدیدارها فقط یک جنبه جهان، جنبه ظاهر، را نشان می دهند، جنبه ای که از وجود واقعی  تهی است در لحظه برخورد ما با جهان واقعی به وجود می آید و در مقایسه با جنبه دیگر بسیار کوچک و بی اهمیت است. جنبه دیگر، یعنی ذات معقول را واقعا موجود فی نفسه می دانستند و می گفتند که فکر ما نمی تواند آن را درک کند. 
اما هیچ خطایی نمی تواند بزرگتر از این باشد که ج
ما هنوز درگیر و عصبانی هستیم، چقدر به آرامش یکماه پیشم حسودیم میشه. قبلن به خاطر تنبلی کاری نمی کردم الان به خاطر درگیری ها مختلف. دعواهای مختلفمون تمومی نداره. دائم تو بنگاه ها و تو خونه دعوا داریم. دیشب کلی حرص خوردم، نه به خاطر خودم ولی در آخر با جمله تو چیکاره ای این وسط رو به رو شدم و دارم می بینم چطور خونوادم دارن تموم پولشون رو حروم می کنند فقط به خاطر اینکه فکر می کنند باید این خونه رو بخرن. چقدر دلم می خواد رهاشون کنم و بذارم سرشون کلاه
"زندگى مثل یه کابوسه، سیاه و 
دردآور و «پوچ». بـه نظر من 
تنها راه چاره براى شاد بودن، 
سر خود کلاه‌گذاشتنه! هممون 
باید براى زنده‌بودن یه داستان 
خیالى ببافیم. اگه بخواى رک و 
راست باشی‌زندگى «کوفتت» 
می‌شه و نمی‌تونى تحملش کنى."
| وودى آلن |
گاهی وقتا از متنایی که میذارم بدم میاد، شاید واقعا این حرف از وودی آلن نباشه... نمی دونم.
اگه یه روزی مجبور بشم بین درام و جنایی یکی رو انتخاب کنم، صد در صد اون جناییه. از همون بچگی فیلم های کارآگاهی و پل
“مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند. وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.”من توانایی خاصی دارم :/ تو این روزا فقط توانایی رو تو نامرئی شدن، سفر تو زمان، قدرت بیش از حد و چیزای دیگه می بینن ولی دنیا عجیب تر از اونیه که ما تصورشو می کنم... خب بذا
هر سال شب قبل تولدم حس می کنم حتمن فردا یه اتفاق خاصی میفته یا قراره یه روز خیلی متفاوت و خاص باشه ولی فرداش می فهمم که اصلن اونطور نیست، یه روز مزخرف مثل روزای دیگه ست... صبح خواهری تلفن زد و دعوتم کرد به صرف ناهار، چند روز پیش بهش گفته بودم به شدت دلم هوس آبگوشت کرده و حالا برام پخته بود... چقدر خوبه که یه نفر حواسش باشه تو قبلن دلت چی می خواست :) بعد از ناهار با هر چی توی خونه پیدا می شد اتاق رو تزیین کردیم و با هم کیک پختیم... بعد از کلی کثیف کاری ک
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده... تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم
"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم..."آلن دو باتنجستارهایی در باب عشق خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم... هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون... چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس م
صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود...
تا رسیدم خونه لباسا
"پس، بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسان ها باید درک کنند که هیچ کس با کارت های علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباشید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدر تلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آنکه آن چیز دیگر در زندگیتان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه ر
بیشتر آدم‌ها، در نوعی بی‌خبری همیشگی زندگی می‌کنند. آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند!حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت!آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود...!حکایت آنکه دلسرد نشدمارک فیشر
احساس می کنم وسط یه فیلم گیر کردم، روی یه صندلی نشستم و این صفحه روبه رومه که انتخاب می کنه من چی ببینم و چه اتفاقی بیفته نه من... هیچی زندگیم دست خودم نیست و ازش مت
فهمیدم که توضیح دادن واسه بقیه بهترین کاره واسه یادگیری، وقتی می خواستم توضیح بدم ذهنم تموم اطلاعات درهم برهمو جمع کرد و از کوچیک به بزرگ توی صف گذاشت تا بتونه باهاش یه مطلب منسجم درست کنه، مخصوصا اگه بحثی باشه که نمی خوای کوتاه بیای، چون اگه راه حل و نتیجه درستی نداشته باشی صد در صد مسخره میشی. این روزا درگیر نوشته های سحر شاکری شده م، این دفعه کانال اونو دارم از اول بررسی می کنم و چندتایی پادکست از علی یکانی... تو کانال سحر شاکری یه سری فیلمه
"وقتی به همه چیز و همه کس اهمیت می‌دهید، احساس می‌کنید که حق دارید همیشه در آرامش و شادی باشید و همه چیز باید دقیقا همان طوری باشد که شما دوست دارید. اما این یک بیماری است، و شما را زنده زنده خواهد بلعید. شما در این حالت، هر اتفاق ناخوشایندی را بی عدالتی می‌بینید؛ هر چالشی را یک شکست می‌دانید؛ هر ناراحتی را یک ناسزای شخصی تلقی می‌کنید؛ و هر مخالفتی را یک خیانت تصور می‌کنید. در جهنم کوچک خود که به اندازه‌ی فکرتان است، گیر می‌افتید؛ در حس حق
یسری آدم ها هستند که نمی تونی حست بهشون رو مشخص کنی، انگار که هم دوستشون داری هم ازشون بیزاری. نسبت بیشتر آدمای دوروبرم همین حالو دارم، این ربطی به خوبی و بدی هاشون نداره، مشکل خودمه. مثلا وقتی که اصلا حال و حوصله طرفو ندارم می رم پیشش و از با اون بودن لذت می برم و وقتی برمی گردم دوباره حسم بهش بد می شه و به خودم قول میدم این بار آخره، این چرخه تکرار می شه. 
مادری امروز به مسافرت یک شبه رفته و تنها بودم، برای ناهار خونه خواهری لنگر انداختم و یه ع
سعی کردم واسه یه مدت هیچ کتابی نخونم و فیلمی نبینم و خودمو از این دنیایی که فقط خودم توشم بکشم بیرون. تمام تلاشم این بود که واسه خودم یه داستان بسازم و برای هرروزم یه اتفاق تازه رقم بزنم... آدمایی که دوست داشتم رو پیدا کردم و چسبیدم بهشون از صبح تا شب برای اینکه من بشم اتفاق زندگی اونا و اونا بشن اتفاق زندگی من... بیرون بودن از خونه اونم از صبح تا شب حالا به هر قصدی واسم جذاب بود و جدید... به خودم که داشت خوش میگذشت اگه این زن بزرگ زندگیم جلومو نمی
بخشی از پریشانیِ تو،ناشی از یک خشم مدفون شده است.چیزی در تو هست،نوعی ترس و کم رویی،که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد. به جای آن به فروتنی ات می نازی!نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده ای:احساسات را در عمق مدفون می کنی،و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی،تصور میکنی یک قدیسی!فرو خوردنِ خشم،انسان را بیمار میکندوقتی نیچه گریستاروین د یالوم
امشب بعد از مدت ها باد بوی بارونای پاییزی رو زد تو صورتم، قلبم پر شد از حسای خوب که دیدن ماه کامل اونم در
یه روز یکی از دوستام بهم گفت تو بیشترین چیزی که دوست داری تو جهان، تعریف و تحسینه. راست می گفت من با تحسین و تشویق اطرافیانم خوشحالم، راستش همیشه فکر می کردم همه آدما همینطورن، کیه که با یه تعریف درست حسابی جون نگیره و خوشحال نشه؟ امروز صبح هم همین طور بود، با چند کلمه خیلی خوب کشیدی و کارت خوبه داشتم توی آسمون سیر می کردم. انرژی یه روز کامل رو گرفتم از مربیم... بعد از کلاس با بچه خواهرم توی اتاق خوابیدیم، عجب خواب خوبی بود :) حس می کنم دوباره از
گاهی وقتا واقعا احساس حماقت عجیبی می کنم. چرا باید یه سری اتفاقات احمقانه امروز برای من پیش بیاد و من فقط بشینم و همکاری کنم... امروز فهمیدم تنها دوستی که دارم دشمن منه و هر کاری می کنه تا منو بندازه توی چاله ای بدون انتها :/ من همیشه تو اینجور موقعیتها خیلی احمق ظاهر می شم و بعدن که بهش فکر می کنم انقدر از دست خودم عصبانی می شم که کاش صاعقه بزنه خشکم کنه همین حالا...
با اینکه خسته ام و خوابم میاد نمی تونم چشم روی هم بگذارم، وقتی طرفم یه آدم دوروئه
"انسان مجموعه ای از آنچه دارد نیست،بلکه مجموعه ای است از انچه هنوز ندارد اما میتواند داشته باشد!"ژان پل سارتردیشب وقتی منو دید با ذوق منو به دوستاش نشون داد و گفت دخترمه :) کنارش جا نبود و رفتم یه جای دیگه نشستم که اومد کنارم تا چک کنه جام خوبه و اذیت نمی شم...وقتی مراسم تموم شد و زدیم بیرون برگشت گفت: واسه ی چی اومدی...گفتم: فقط به خاطر توگفت: دیگه نیا... :/ (مگه می تونم عاخه لعنتی...)امروز کلن خوابیدم پای اینترنت، وبلاگ ایمان نظری رو یکم خوندم و ت
ونسان گفت: خب، آقا، یک جوان چگونه بفهمد که راه خود را در زندگی درست انتخاب کرده است یا نه؟ فرض کنیم، فکر می کرده که می بایست زندگیش را در فلان راه به کار اندازد و پس از مدتی متوجه می شود به که بکلی برای رفتن بدان راه استعداد نداشته است؟ 
مندس گفت: شما نمی توانید برای همیشه درباره چیزی یقین داشته باشید. فقط باید شهامت و قدرت آنرا داشته باشید که آنچه را که گمان می برید درست است انجام دهید. ممکن است طوری شود که خطا از آب درآید، ولی شما لااقل کوشش خو
"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد...و من عقب نشینی نخواهم کرد،و من تسلیم نخواهم شد!حتی در تاریک ترین شب ها،حتی در عمیق ترین بن بست ها!در من کسی هست هنوز،کسی که مرا باور دارد..."نرگس صرافیان طوفان‌ با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم
تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره... تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن...
خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همی
"وقتی از ته دل بخندیوقتی هر چیزی را به خودت نگیری،وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی،وقتی برای شاد بودن،نیاز به بهانه نداشته باشی،آن زمان است که واقعا زندگی میکنیبازی زندگی، بازی بومرنگ‌هاستاندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما، دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمیگردندزمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد."فلورانس اسکاول شینوقتی به خونه برگشتم انگار تموم پشیمونی ها دنیا رو قلبم سنگینی می کرد
دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کُشتی بگیرم - شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید ، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید ؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست - میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.زنده بگور صادق هدایت
ماه کامل و پیاده روی توی شب بهم کمک کرد که مغزمو آروم کنم... بهتر از همه دیروز بود...برادرم گاهی وقتا یهویی جوگیر می شه و میزنه
"شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است، همه به آن بد می‌گویند، اما همگی آدم‌ها در آن زندگی می‌کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می‌دهند و من در عیان؛ و این است که دیگر گناهکاران به خاطر سادگی ام بر من می‌تازند."
فئودور داستایفسکی
قضیه از اونجا شروع میشه که من یه دختر خاله دارم، در واقع دوقلو بودن ولی غیر همسان، مخصوصا تو اخلاق... هر چقدر خواهرش خوش اخلاق و مهربون و مظلومه، این یکی غ
در واقع ذهن خسته من حتی دو سال آینده رو هم نمی بینه ولی به نظرم ایده جالبیه...
بیست سال آینده یعنی وقتی که من 42 ساله شدم و تقریبا دوبرابر عمر الانمه، خیلی زیاد به نظر می رسه ولی می دونم که مثل برق می گذره و زمانی می شه که من صبحها جلوی آینه به چروک ها و موهای سفیدم خیره می شم و نچ نچ می کنم. 
قطعا تا اون موقع ازدواج کرده ام یکی دوتا بچه ی قد و نیم قد دور و برم رو گرفته اند، خونه ی خودم رو دارم با باغچه ای که همیشه آرزوش رو دارم. چیزی که ازش کاملا مطمئن
آموزش مرحله به مرحله نقاشی سری اول
 کشیدن نقاشی در هر سنی و هر مقطعی برای کودکان لذت بخش است. اگر شما قصد آموزش نقاشی به کودک خود دارید امّا هیچ تجربه ی قبلی در این زمینه ندارید، نگران نباشید. با رعایت کردن مراحل زیر به سادگی می توانید نقاشی های جالبی به کودک خود آموزش دهید.
تنها چیزی که نیاز دارید:
یک مداد
یک پاکن کن و یک کاغذ سفید است.
شما می توانید با کمک گرفتن و استفاده از تصاویر مرحله به مرحله آموزش حیوانات مختلف به کودکان خود نقاشی را به
دیروز درمورد آدمهایی گفتم که هم ازشون لذت می برم هم ازشون متنفرم. امروز دقت کردم این دقیقن حس من به تموم آدمها و اشیا اطرافمه. وقتی بهم لذت و حس خوب هدیه می کنند بابت این تنفر احساس بی انصافی و نامردی می کنم، یجورایی قدرنشناسی من رو می رسونه. چون وقتی بهش فکر می کنم اگه به یکی خوبی کنم و ته دلش، دوست داشته باشه آخرین باری باشه که منو می بینه به شدت عصبانی میشم، حس می کنم این آدم لیاقت خوبی نداره و چیزی در دنیا جز تنهایی شایسته او نیست... 
وقتی بید
 دوست ندارم درمورد حال پست دیشب و حرفایی که زدم فکر کنم. خیلی وقت بود خودمو اینطور عصبانی و خشن ندیده بودم، طوریکه بایستم و با صدای بلند داد بزنم. شاید به نظرتون دختر خیلی غیر جذابی به نظر بیام ولی من وقتی عصبانی میشم در حق خودم این ظلم رو نمی کنم که تو خودم نگه دارم، حتی اگه دلیلم منطقی نباشه. بعد از اون حرفا و عذاب روحی بعدش و تکرار تک تک حرفای وسط دعوا توی ذهنم، با یه شخصیت خورد شده سعی کردم حال بدم رو بریزم توی وبلاگمو گند زدم. من هیچوقت فکر
کاش شماها و تموم جهان و آدماش واقعا آفریده های ذهن من بودین. یجور ماتریکس بامزه که تموم اتفاقات توش غیرواقعی باشه. از تصور این که یه سری آدم هم زلزله رو تجربه کردن و هم سیل رو، عزیزانشون رو از دست دادن یا ازشون بی خبرن، جونشون رو از دست دادن با تموووم خاطرات و آینده و امیداشون، یا همه چیز زندگیشون رو ازدست دادن و بعد از این بلاها باید از زیر صفر شروع کنند تموم سلولای بدنم می لرزه. راستش من تجربه اینجور چیزا رو اصلن ندارم، زلزله و سیل رو تو دنیای
گاهی وقتا احساسات انقدر ضد و نقیض میشن که نمی دونم باید کدوم رو به عنوان اصلی انتخاب کنم. اینجور مواقع وقتی خونواده م چند نفری بهم هجوم میارن و می خوان یه تصمیم قاطع بگیرم واقعن دلم می خواد تکه تکه شون کنم. من از کجا بدونم زندگی توی یه شهر دیگه رو دوست دارم یا نه؟
بدم میاد که تو همین موقعیت هزارتا احتمال مزخرف ریخته میشه وسط که نمی دونی واسه کدوم زار بزنی. حتی نوشتن مزایا و ضررها هم فایده ای نداره وقتی نمی دونی کدوم واست مهم تره. انتخاب کردن و تص
قبلن اینطور نبودم ولی جدیدن خیلی معده احساساتی ای پیدا کردم، از این کلاسا نداشتم و هر چی دم دستم بود می خوردم اما این چندوقته دچار بی اشتهایی میشم، یعنی تا صحنه دردناکی می بینم یا چیزی ناخوشایند می شنوم یهو معدم برچسب closed روی خودش می زنه و دیگه هیچی قبول نمی کنه. دلیل بی اشتهایی الانم ون گوکه. وقتی می خوام غذا بخورم یاد معدنچیایی که واسه یه تیکه نون و یه نیم فنجون قهوه جونشون رو کف دستشون می ذاشتن و تو قعر زمین با گازهای سمی و گرمای شدید دست و پ
علت سر گیجه هام رو بالاخره متوجه شدم، بدن کوآلاییم دچار کمخوابی حسابی شده واسه همین مغزم یاری نمی کنه. چند روزیه سرگیجه وحشتناکی دارم در حدی که اصلن نمی تونم سرم رو از حالت روبه رو تغییر جهت بدم یا یهویی بلند شم از جام. امروز ظهر بعد از کلاس یه خواب حسابی رفتم و این دفعه بدون سرگیجه بلند شدم. هنوز گیج خواب بودم که تصمیم گرفتم برم توی حیاط. هنوز هوا ابریه ولی خبری از بارون نیست. نسیم خنک عصر حسابی سرحالم آورد و بیشتر از نیم ساعت توی حیاط قدم زدم و
- اگر قرار باشدیک خصوصیت را در آدمیزاد نام ببریم که واقعن شگفت انگیزتر از خصوصیت دیگری باشد، به نظر من همان حافظه و خاطره است. قدرت ها، ضعف ها و نابرابری های حافظه از هر چیز دیگری در ما غیرقابل درک تر است. حافظه گاهی خیلی قدرتمند است، فوری به سراغ آدم می آید، گوش به فرمان است... گاهی گیج و سرگشته، و خیلی ضعیف... در مواقعی هم خودسر و غیرقابل مهار!... ما آدمها از هر لحاظ معجزه ی خلقتیم... اما قوه ی یادآوری و فراموشی، دیگر واقعا غیرقابل درک است.
منسفیلد
"بگذارید باد بوزد و خورشید بتابد. همه چیز را خوشامد بگویید. وقتی با قلبی باز با زندگی هماهنگ شوید، هرگز بسته نخواهید شد.
البته زمان اندکی باید صرف آن کنید و حالت باز بودن را حفظ کنید؛ وگرنه دوباره بسته خواهید شد. 
باز بودن، یعنی آسیب پذیری.
وقتی باز هستید، احساس می کنید که چیزی نادرست می تواند وارد شما شود و این یک احساس نیست، بلکه یک احتمال است. به همین دلیل است که مردم بسته اند.
اگر در را به روی دوستی باز کنید که وارد شود، دشمن هم ممکن است بیای
"جان، شخصیت اصلی داستان، در صحنه‌ای از فیلم به آپارتمان دوستش در شیکاگو می‌رود. فضایی تنگ و باریک که کمتر از یک متر با ریل قطار فاصله دارد. زمانی که جان روی تخت می‌نشیند قطاری با سرعت عبور می‌کند و همۀ وسایل اتاق را به حرکت درمی‌آورد.جان می‌پرسد: «روزی چند مرتبه قطار از اینجا رد می‌شود؟» جواب می‌شنود: «آن‌قدر قطار رد می‌شود که دیگر حتی متوجه رد شدنش نمی‌شوی.»و بعد یک چیزی از روی دیوار به زمین می‌افتد...حالا مثل داستانی که تونی فدل تعر
"بعضی ها خوشبخت به نظر می آیند؛ چرا که کارشان را راحت کرده اند و اصلن به موضوع فکر نمی کنند. بعضی ها برنامه ای دارند: شوهر می کنم، خانه می خرم، دوتا بچه می آورم، یک خانه ییلاقی می خرم. سرشان به این گرم است و مثل گاو دنبال گاوباز می دوند: غریزی واکنش نشان می دهند، پیش میروند، اما اصلا نمی دانند مقصدشان کجاست. می توانند ماشینی بخرند، گاهی حتی می توانند یک فراری بخرند، فکر می کنند معنی زندگیشان همین است، و هیچ وقت چیزی نمی پرسند. اما با این همه، چشم
شیخی به زن فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنان که می نمایی هستی
خیام
دیشب نزدیکای صبح، حدودا ساعت چهار و نیم بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. سعی کردم دوباره بخوابم که بعد از چند دقیقه دوباره صدای زنگ شروع شد و این مسخره بازی تا ساعت پنج و نیم که دادم دراومد ادامه داشت...
مادری عادت داره شب ها تو گوشیش واسه نماز صبح آلارم با صداهای نابهنجار برای اطمینان از بیدار شدن میگذاره، عادت داشت گوشیشو کنارش
"می گویند، در این جهان اندازه ی خوشی بر میزان درد چربش دارد، یا دست کم توازنی بین این دو برقرار است. باشد، اگر خواننده مایل است به اِجمال از صحت و سقم این عقیده آگاه شود بگذار  تا بین حالِ دو حیوان که یکی در حالِ دریدن و خوردنِ دیگری است قضاوت کند. در بدبختی و مصیبت از هر قماش، بهترین کار این خواهد بود که در اندیشه ی آنان باشیم که در مقایسه با ما باز هم در شرایطی دشوارتر گرفتارند؛ و این هم ملجأ و تسلی خاطری است که درش بر روی همه کس گشوده است. با ای
"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آ
تند و مطمئن راه می رفت و با خود زمزمه می کرد. سرانجام با صدای زیبا و غم انگیزی به خواندن پرداخت که برای خودش هم غریبه بود. با خود اندیشید: شاید اصلا این صدای من نیست. شاید خودم هم به هیچ وجه خودم نیستم. شاید خواب می بینم. شاید این آخرین خوابی است که می بینم. آخرین رویای بستر مرگ! به یاد اظهار عقیده ای افتاد که لاین باخ سال ها پیش، در جمع بزرگی، کاملا جدی و حتی با غروری خاص مطرح کرده بود. آن روزها، او دلیلی پیدا کرده بود و معتقد شده بود اصولا در جهان
"من فکر می‌کنم لایه‌ی “ارزش‌ها” در زندگی، قابل تقلید نیست و حتی برای اون نمیشه چیزی از جنسِ «نقشه راه» ارائه کرد.
شاید بشه الگویی رو که ادگار شاین برای فرهنگ سازمانی مطرح می‌کنه، برای زندگی فردی هم مطرح کرد:
سطح اول: مفروضاتی که هر یک از ما در مورد خودمون، جهان اطراف و کل عالم داریم.
سطح دوم: ارزش‌ها و اولویت‌هایی که بر اساس این مفروضات شکل می‌گیرن.
سطح سوم: رفتارها و عادت‌هایی که بر اساس اون ارزش‌ها انجام میشن.
سطح چهارم: آرتیفکت‌ها یا
گوگن:خوب چه نتیجه ای می خوای بگیری؟
ونسان: این نتیجه گوگن، مزرعه ای که گندم می رویاند، آبی که در نهر می خروشد، شیره انگور، زندگی بشر، همه این ها یک چیز و از نوع همند. در دنیا تنها وحدت وجود دارد، وحدت وزن، وزنی که همه ما به آهنگ آن رقصانیم؛ مردم، سیبها، رودخانه ها، مزارع کشت شده، ارابه های گندم کش، خانه ها، اسبها، خورشید. گوگن، ماده ای که تو را تشکیل داده فردا در خوشه انگوری راه خواهد یافت. چرا که تو و خوشه انگور از یک جنسید. وقتی من دهقانی که زم
از اون روزایی بود که اصلن حال و حوصله ی اینترنت رو اصلن نداشتم. انگار به زور دستم رو گرفته بودند و بهم گوشی داده بودند که یهو تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسمش یاد شب جمعه ای افتادم که دعوت شدم برای مراسم حنابندان دوستم، همون که قبل از عید بهم گفت جهزیه ی گرانقیمتی خریده... نرفته بودم و نمی دونستم چی جواب بدم، صد البته که مادرم رو بهانه کردم. درواقع از چند سال پیش مادرم باهاش لج افتاد و هرجا که می خواستم با اون برم یا هر کاری که خواستم بکنم و به اون مرب
"مُدام باید مست بود،تنها همین!باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمانکه تورا می‌شکندو شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،مُدام باید مست بود،اما مستی از چه؟از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشیدو اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،روی چمن‌های سبز کنار نهرییا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدیدبپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعتاز هرچه که می‌‌وزدو ه
با صدای هلکوپتر بیدار شدم که یکم بعد تو اخبار متوجه شدم به سمت پلدختر می رفته. خب... از این کمک ها خیلی خوشحالم و از شنیدن خبر سلامتی دوستم بیشتر. نزدیک ظهر هم که از خونه زدیم بیرون، راستش اصلن دلم نمی خواست برم، همون آدمای تکراری همون مکان همیشگی و همون کارهای هر سال سیزده بدر... اما امسال سعی کردم یکم تنوع بدم و کلی کرم ریختم و بازی کردیم و خندیدیم. اول که قرار بود بریم پیش خونواده عمم، خونواده ای شلوغ و پر جمعیت که سالهای پیش قبل از خود ما توی ب
ناگازاوا گفت: « حس می کنم سر راهت یک مشت گرفتاری داری، اما از بس کله شق مادر سگی، مطمئنم از پسش برمی آیی. عیب ندارد نصیحتی بهت بکنم؟»
«نه، بگو ببینم»
گفت: «به حال خودت تاسف نخور. فقط عوضی ها این کار را می کنند.»
گفتم: «یادم می ماند.» دست دادیم و هر کدام به راه جداگانه ی خود رفتیم، او به سوی دنیای تازه ی خود و من که به باتلاقم بازگشتم.
- - - 
«فقط یادت باشد، زندگی یک جعبه شیرینی است.»
چند بار سر جنباندم و نگاهش کردم. «شاید علتش این باشد که چندان زرنگ نی
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته اى راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن! اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن، می ترسن، می ترسن!
روزبه معین
 
امروز با خیال راحت تا ظهر خوابیدم. کی به کیه؟ نشستم پای فیلم، اولی فیلم bolgen یا "موج" بود که تو کوهستان های نروژ اتفاق میفت
ممکنه کمی بی‌ربط حرف بزنم ولی خب...
اولین آشنایی با پل استر برمیگرده به سال اول دوم راهنمایی،سال‌هایی که به شدت گیر داده بودم به رمان‌های پلیسی و شرلوک و پوآرو خوندن.یه روز داشتم بین قفسه‌های فوق العاده جذاب کتاب‌فروشی چیستا دنبال یه کتاب رمان جنایی میگشتم که چشمم به یسری کتاب افتاد که کنار همشون نام پل استر تکرار شده بود.کتاب سه‌گانه نیویورک رو برداشتم،کمی پشت و کمی درونش رو خوندم و بعد رفتم به سمت صندوق.سالیان سال از اون روز میگذره اما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سرویس پکیج دیواری لورچ چیست؟