نتایج جستجو برای عبارت :

خداروشکر .

زندگی هنوز جریان داره، مهم نیس تا حالا چه اتفاقاتی افتاده، مهم نیست گذشته چی بوده، مهم اینه که حالا تو این شرایط بهترین آینده رو برا خودم رقم بزنم، خدا رو شکر میکنم بابت سلامتی جسمم، خدا رو شکر میکنم بابت زیبایی روح و جسمم، خداروشکر میکنم بابت اوضاع مالیم، خداروشکر میکنم بابت تحصیلات عالیم، خداروشکر میکنم بابت خانواده خوبی که دارم، خداروشکر میکنم بابت روابطی که با دیگران دارم، خدا رو شکر میکنم بابت دلخوشی های بزرگی که تو زندگی دارم... آیند
اول رب
دوم خرید و بازار
سوم خیار شور
چهارم سبزی خورشتی
پنجم دوباره رب
ششم گردو
هفتم فرش شستن
هشتم لوبیا سبز و لابد دیگه نخودم تا اونموقع میرسه
نهم خونه تکونیه پاییزی
دهم خیاطی
یازدهم شاید یه تابلو روباندوزی
 
خداروشکر چه خوب:) کاری هست که انجام بدم خانواده ای هست که کنار هم انجامش میدیم خونه ای هست که توش اینا رو درست کنیم و روزی ای هست که بخوایم کاراشو بکنیم
خداروشکر که زنده ایم فرصت شکرگزاری داریم
خداروشکر که روزیمون دست فرمانرواست
 
کارای
مدتی که کلا فعال نبودم در واقع کلا زندگیم فعال نبود
به هم ریختگی هایی داشتم
مشکلی نبود
بهم ریختگی بود
رفع شده خداروشکر

خداروشکر هنوز بیشتر از نصف ماه رمضان مونده و وقت هست استفاده کنم از این فرصت خونه بودنم
ببخشید کامنت دادید و جواب ندادم
امیدوارم از این جا به بعد برنامه ها عالی پیش بره
به امید خدا
یه اکانت جعلی اینستا ساختم با عکس یه خانوم خیلی دلبر 
و پسر عمومو فالو کردم خواستم بدونم هنوزم تو فاز دختربازی هست یا نه
خداروشکر رو سفید از آب در اومد...کامنت هارو خوندم..برادر عروسمون زیر عکساش کلی قربون صدقه ش رفته بود و همچنین برادرزاده جوانم...
 
 
 
بنیامین رو هم درخواست فرستادم خداروشکر اونم روسفید شده فعلا
دیر شده بود.
به خدا گفتم لطفا کمک کن سر وقت و قبل شروع سخنرانی به مراسم برسیم.
خداروشکر ترافیک نبود و در بین راه از امام رضا خواستم یه جاپارک خوب بی دردسر هم پیدا کنم و شروع کردم به فرستادن صلوات.
خداروشکر هم به موقع رسیدیم و هم جای پارک خوب پیدا شد.
خدایا ممنونم
امام رضا ممنونم
 
➕ ثروتمندی از پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله دنبال چیزی میگردد.گفت : خداروشکر فقیر نیستم.
➖ مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت :  خداروشکر دیوانه نیستم
➕ آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حل می‌کردگفت : خداروشکر بیمار نیستم.
➖ مریضی در بیمارستان دید جنازه‌ای را به سردخانه می‌برند.گفت: خداروشکر زنده‌ام. ‼️
 فقط یک مرده نمی‌تواند خدارا شکر کند.
اینس
درجریانید که زود بیدار شدم...ساعت 5 رفتیم یه چرت بخوابیم ساعت 7 خواهر جانمون زنگ زد و اطلاع داد نتایجو زدن منم مثه وحشیا از رو تخت پریدم و مامانمم بیدار کردم:|
بعد تا 7:30 درگیر سایت بودم...چون کسی بهم نگفته بود اون برگه رو میزتو بکن و ببر خونه....منم نیاوردمش!شماره داوطلبی و کد رهگیری نداشتم....باهزار دنگ و فنگ وارد سایت شدیمو مامانمم همچنان بالای سرم بود...(خو به جای این میرفتی عینکمو میاوردی عزیزم:|که من کور نشم!!)
رتبم از اونی که احتمال میدادم بهتر ش
نمیدونم چرا چند روزه این ساعت که میشه دلم میگیره با اینکه این روزا که میگذرن همه چی خوبه خداروشکر ولی این دلگرفتگی شبونه تا جایی پیش بره که کل انرژی رو که توی روز داشتمو بگیره ازم ولی اجازه نمیدم بهش و تلاشمو میکنم بهش غلبه کنم و تا حالا که موفق بودم خداروشکر 
این روزا بیشتر از قبل باهات حرف میزنم ولی کمتر صداتو میشنوم؛ نمیدونم تو رو گم کردم یا خودمو و چقدر دلتنگتم.....
یادمه قبلا یه متنی نوشتم که دلتنگی اینه که دلتنگ جایی و یا کسی باشی که نمیدو
از اینکه دارم اینجا مینویسم...غمگینم...برای آدمی که بیشتر از وبلاگ، کانال میخونه و تو کانالش مینویسه...اینجا بودن غم انگیزه...البته بازم خداروشکر (با لحن مهران مدیری تو هیولا)...که اینجا هست سرگرم میشم...هی چرخیدم و هی وبلاگ فالو کردم و هی کامنت گذاشتم...منی که معمولا خواننده خاموش بودنو ترجیح میدم...!!
به دوران زیبای پیامک بازی هم برگشتیم...و بازم خداروشکر (همچنان با همون لحن) که سرویس پیامک دادنو قطع نکردن...آره بیاید جنبه های مثبت این قضیه رو ببینی
دیشب جشن یلدا رو خونه مامان بزرگم گرفتیم و همه هم بودن. حسابی خوش گذشت خداروشکر و البته جای پدربزرگم حسابی خالی بود. امروز هم کیک خامه ای پختم واسه اولین بار، برخلاف تصورم خامه کشی اصلاااا خوب نشد. خامه شل شد و یه وضعی اصن. اما خب به هرحال خوشمزه بود. 
این روزا خیلی کار میکنم خداروشکر. حوصله درس هم ندارم. مینویسم که بدونم درس بده و من نمیخوامش و بعدا واسه دانشگاه دلم تنگ نشه! البته بگم بازم خوبه ادم تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، خوش میگذره دانشگ
خداروشکر من همیشه سعی کردم در عین اینکه مراقب کارام باشم، آدم شاکری هم باشم، 
بارون میاد، شکر میکنم، 
گرمه، شکر میکنم، سرده، خوشحالم و شکر میکنم،
تصادف میکنم، شکر میکنم که خودمون چیزیمون نشد، 
مشکل سلامتی پیش بیاد، شکر میکنم که چیز خاصی نیست و خوب میشه،
کباب میخوریم، شکر میکنیم، نون خشک میخوریم، شکر میکنیم...
خداییش هم خدا همیشه خوبی ها رو برامون بیشترش میکنه.
خداروشکر همیشه درست میشه برامون.
امروز از یه سفر کاری برگشتیم،، توی جاده، بعد از
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و
خب دیروز رفتیم ابن سینا پارچه واسه عید بگیرم و توی اولین مغازه چیزی رو دیدم که دنبالش میگشتم! باورم نمیشه هنوز! یه مانتو دیده بودم تو اینستا گفتم این ک پیدا نمیشه؛ ی همچین رنگی یا ابی میگیرم اما اولین مغازه اولین پارچه ای که دیدم اون بود! بعد هم یه پارچه روتختی دیدم که قبلا توی یه سایت ترک بود خیلی خوشم اومده بود و اونو اصلا انتظار نداشتم پیدا کنم اما دیدمش!! خب واقعا خداروشکر :) 
دیگه اینکه امروز رزومه ام رو حرفه ای تر کردم و برا چند نفر صحبت کر
ما در چه شماریم؛ که خورشید جهان‌تاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
 
صبح خنک که خنکیش رو به سردی میره ، سوز میزنه تو صورتت . ولی مگه میشه کنارش راه رفت و سرمایی حس کرد. انقدر صبحم با وجودش با کنارش راه رفتن خوش رنگ و خوش بو شد که فکر میکردم پشت قدم های ما داره از زمین گل درمیاد  :) یعنی میخوام بگم انقدر میشه کنارش گرم شد و دلگرم بود. خداروشکر که دارمش . خداروشکر بایت عشقمون . خلاصه با وجودش زندگی همیشه قشنگیاشُ داره ...
گل پسرمامان 
حالا دیگه برا خودت مردی شدی ،روز اول مهر ومانی ومامان ومدرسه ،مانی جانم کلاس اولی شده ،
نازنینم خیلی طول کشید تا براکلاس اول تصمیم گرفتیم که کجا ثبت نامت بکنیم ولی خداروشکر این دبستان خیلی خوب بود وارد حیاط مدرسه که شدیم هیاهوی شیرینی بود ،با هم رفتیم کلاست وسائل تورا گذاشتیم واومدیم سر صف ،از اونجا زیر قران واسفند رد شدی ومعلم مهربونت تورو بوسید ومن دروبستم ....
ظهر هم با با اومد دنبالت که بدونی کجا باید سوار سرویس مدرسه بشی .خی
خداروشکر اوضاع زندگی شخصی اروم شده
گذاشتم یه کم بگذره ببینم ثبات پیدا میکنه یا نه
واقعیتش در شرایط بد هم صبر میکنم اگر طول کشید اینجا مینویسم
 
اوضاع کار هم تقریبا مثل قبله
چند تا پروژه رو از دست دادیم که طبیعی هستش
 
این روزها که شرکت نمیرم، به شدت با خودم درگیرم
اینکه بتونم با کیفیت وقتی که شرکت میرفتم کار کنم
واقعا کار توی خونه سخته
 
خیلی اراده میخواد
خیلی خیلی زیاد اراده میخواد
 
اگر بتونم توی خونه مثل شرکت کار کنم، یه قله بزرگ توی زندگی
یا رب نظر تو برنگردد 
خداروشکر که الان زنده‌ام سالمم نشستم تو کتابخانه می‌تونم درس بخونم و غر بزنم که چقدر این ریاضی مزخرفه و اخه استاد چه جزوه‌ای داده و من تو طول ترم چه غلطی داشتم می‌کردم. 
خداروشکر که همه‌ی اینا هست و این نفسه هنوز میاد و میره و حال همه تو ایران خوبه گرچه اوضاع آشغاله. 
خدایا مرسی که زنده‌ایم‍♀️
خدایا دلم بی قراره ، میترسم ،پناه میبرم به مهر بی پایانت ؛ به خیر بگذرون .. خدایا میدونی که بهت ایمان و امید دارم و حتی مطمئنم بهت، میدونی که دلشوره به این معنی نیست که بهت ایمان ندارم نه این فقط یه مکانیسمه و یه قسمتی ازش دست من نیست.
• دکمه ی انتشار رو زدم و صفحه رو بستم ، بعد از چند ساعت مامان صدام زد ؛ گفت میخواد یه خبر خوب بهم بده ، با لبخند قشنگش بهم نگاه کرد و گفت دکتر سی تی اسکن و جواب ازمایش های بابا رو دیده و گفته خداروشکر حالش خوبه و جای
۱)یکشنبه شماره نظام پزشکیم اومد(:
۲)امروز هم محل طرحم مشخص شد،البته مشخص بود ولی خب نگران تقسیمات سامانه طرح بودم که خداروشکر همونجایی که میخواستم افتادم(:
۳)امروز عصر تازه درمانگاه رو بسته بودیم که سرایدار زنگ زد مریض اورژانسی اومده،بدو بدو رفتیم و یه جوون با یه صورت ورم کرده و کبود و چشمای قررررنز و حال بد جلومون سبز شد،حساسیت داده بود و حالش واقعا بد بود،زود علائم حیاتیشو گرفتیم و من براش رگ گرفتم و همسر داروهاشو آماده کرد و زدیم و خداروش
خداروشکر همونجور که تو این پست گفتم قرار گذاشتم که از امروز مراقبه رو شروع کنم.
چند روز گذشته گوشیم رو کوک می کردم برا ساعت 3وربع صبح که پاشم و نمازشب بخونم اما یا بیدار نمی شدم یا وقتی بیدار می شدم خیلی کسل بودم و در نتیجه می گرفتم می خوابیدم. به نحوی که حتی نماز صبحم قضا شد 2روز گذشته.
اما امروز گوشیم که زنگ زد قشنگ بلند شدم ولی بازم کم کاری کردم و گرفتم خوابیدم.
اما دوباره ساعت 4صبح ، سراذون صبح بیدار شدم. بچه ها تو نمازخونه اذون صبح گذاشته بودن
امشب بالاخره بعد از چند روز پر کار وقت شد بیام و بنویسم، خداروشکر اولین شب روضه به خوبی تموم شد هر چند سخنران بدقولی کرد و نیومد، البته  اومد ولی سر یه موضوعی قهر کرد و رفت مثل بچه ها!!! ولی همه چی خوب بود.
چند روزه همش درگیر کارای روضه ایم و اصلا وقت نمیشد به کارای خودم برسم ولی امشب دیگه حتما باید ادامه ی کتاب زوربای یونانیو بخونم.
امشب خیلی حس خوبی دارم برعکس دیشب که اصلا حوصله ی هیچ کاریو نداشتم" دیشب به این فکر کردم دلیل ناآرومیم چیه هرچند م
"هیچى سلامتى "!
این همون جمله ى کوتاهیه که تا همین دو سه هفته قبل، در جوابِ "چه خبر" خیلى راحت به زبون میاوردیمش، اما حالا شاید متوجه شده باشیم که سلامتى واقعاااا "مهم ترین چیزه"!
شاید حالا متوجه شده باشیم که همون دور زدنِ ساده تو ماشین با رفیقمون خیلى خوب بود و قدرشو ندونستیم. همون قهوه اى که تو کافه بى خیالِ دنیا، سفارش میدادیم خیلى میچسبید همون پیتزایى که یهویى هوس میکردیم و با یه تلفن میاوردن دمِ خونه خیلى حال میداد.همون چرخ زدنِ الکى تو پا
با حال خیلی بدی که اثرات مصرف داروهام بود یکماه رو سر کردم بدون انگیزه بدون تلاش بدون برنامه ولی بعد از مصرف نکردن حس خوبی دارم و دوباره برگشتم به زندگی خداروشکر این آخرین دوره بود حالا می تونم راحت زندگی کنم.
حال و حوصله ها همه گرفته و ناامید و نگران خداروشکر که کنکور دارم و حداقل اونقدر حال و هوام درگیر این مسائل نیست.
این هفته قشنگ ترین هوا رو داشتم همش برف و بارون ولی نزدیک یک ماهی میشه که از خونه بیرون نرفتم برای گردش فقط آزمون میرم دوهفت
ما از بچگی تو شهرمون هرشب ماه رمضون می رفتیم مسجد. (خود این شبا خیلی خاطره داره ها!)
هر شب یه جزء قرآن رو می خوندیم. البته تو همه شهرهای ایران هست این رسم.
این چند سالی که دانشگاه اومدیم و ماه رمضون خوابگاه هستیم خب بازم دلم می خواست یه جایی چیزی برم شرکت کنم برا ختم قرآن.
خداروشکر داخل خوابگاه و دانشگاه امسال این مسئله حل بود.
ظهرها ساعت 12 داخل دانشگاه البته نیم جزء به دلیل کمبود زمان.
داخل خوابگاه هم (حافظ) ، هرشب یه ساعت مونده به اذون مغرب.
البت
۱. عروسی محدثه :اشک شوق + رفتیم عروسی دوس خانوادگی [مدل ارایشمو عوض کردم خیلی خودمو دوس داشتم]
۲. عینک دودی جدید خریدم [ریبن طور:دی] [خداروشکر حس میکنم این ماه پولم برکتش زیاد بود]
۳. باقالی پلو با گوشت خیلی خوشمزه + جوج + چایی با رولت تازه
خب نتایج علوم پایه که اومد و خداروشکر پاس شدم.همش استرس داشتم که نکنه سر جلسه که حالم بد شده اشتباه وارد کرده باشم و جابه‌جا زده باشم چیزی رو.خداروشکر اتفاقی نیفتاد.قطبمون هم که ماشالا به سوالای سخت وبی ربط و مزخرف معروفه ولی به خیر گذشت دیگه حالا هرچی بود.
چشمام که چند روزی هست خوبه.روزای اول خیلی اذیت و درد داشتم اما الان دیگه درد ندارم اصلا.هنوز تاری دید رو دارم  با گوشی مشکل چندانی ندارم اما کتاب رو فعلا ترجیح میدم به چشمام زیاد فشار نیار
98/3/18 بود که تصمیم گرفتم از کارها و اعمالم مراقبه کنم.
به مدت یک هفته انجامش دادم.
هفته دومش ولی ... 
ولی بله. کم کاری و غفلت کردم ... .
اما خداروشکر که الان می تونم ادامه بدم.
الحمدلله... .
از همین چهارشنبه تا جمعه ، هفته دوم مراقبه ام باشه خوبه.
ان شاء... .
مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...
این روزا روحیم حسابی پایینه...
بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....
خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...
اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...
20 خردادِ امسال فارغ التحصیل شدم. 4 ماه گذشت. چقدر زود. خداروشکر. امیدوارم 4 ماهِ بعدی هم تو یه چشم به هم زدن بگذره، جوری که تعجب کنم از سرعتِ گذرِ عمر.
خوابم میاد، صبح ساعت 8 بیدار شدم و دیشب ساعت 4 و خورده ای خوابیدم. 
میتونم از امروز ناراضی باشم.
احساسِ سردرگمی، نوسان، تشویش.
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
بعضی وقتا چقدر دنیا تنگ میشه، فضا سنگین میشه به حدی که فکر میکنم دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونم تحمل کنم. و واقعیتش اینه که این روزا خیلی این حس به سراغم میاد. فقط خداروشکر میکنم که صبح که میشه میرم کلاس و اونجا اینقدر با بچه ها درگیرم که به کل فارغ میشم. حداقل برای چند ساعت..
هوالرئوف الرحیم
تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.
امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.
یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 
امشب و امسال هم گذشت. 
خداروشکر که زخمی نخوردم.
ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده...
سبزی پلو با ماهی شب عید رو خوردیم. به به و خداروشکر. انشاا... سال ۹۹ پر باشه از خوشی برای همه ی همه. اونقدری که همه بگن تمام غم هایی که از اول عمرمون داشتیم رو یادمون رفت. همه چی رو فراموش کردیم و خوشیم و خوش و خوش و خوش. انشاا... . خدایا از تو میخوام که تو میتونی همه چیو. همه چیو.
 
 
بعدا نوشت: من واقعا امیدوار و خوشبینم! مثل قبلا! خب خدا رو هزار مرتبه شکر. انشاا... همیشه هممون شاد باشیم. :)
گاهی که حرفای عروس خانوما رو اینطرف اونطرف میخونم، به این فکر میکنم که خداروشکر من عروس نیستم میترسم منم تو ذهن و زندگیم از آدما مهربونی که ممکنه اشتباه کنن مثل همه، هیولاهایی بسازم که در واقع اون هیولا درون خودم که نمیذاره بقیه رو درست ببینم
پس مدیریت کجا باید اعمال بشه؟
زندگی چیه؟
 
یکی از دوستام مسیرش با مترو خیلی سر راست و خوبه و همیشه بعد از دانشگاه بهم میگه توام بیا با مترو بریم. من با مترو میتونم برم با BRT هم میتونم :) ولی با مترو قشنگ شهر دور میزنم و میرم و مسیرم طولانی میشه بخاطر همین موقع برگشت چون خیلی خستم ترجیح میدم با مترو نرم ولی هربار دوستم اصرار میکنه که همراهش برم 
از اون اصرار از من انکار ... گاهی میگم چی میشد میگفتم مسیرم به مترو نمیخوره از اول -_- 
خلاصه پریروز باز اصرار کرد و منم با مترو برگشتم خونه (به سلامت
از نظر صدا و سیما ما دو نوع کرونا داریم
 
کرونای آمریکایی که عذاب الهی هست و در آمریکا به سرعت یک آتش در حال گسترش است و هیچ کاری هم در برابرش نمیتونن بکنن
 
کرونای ایرانی که امتحان الهی هست و بسیار آروم و نجیبه و خداروشکر با تدبیر مسئولین کاملا کنترل شده و جای هیچ نگرانی نیست و مردم میتونن به زندگی عادی برگردن !!
گاهی یه کاری رو شروع میکنی که اطلاع خاصی از چگونه نجام دادنش نداری ولی میخوای انجام بدی تا بفهمی راه درست چیه....
اولش امیدوارانه،بعد امیدوارانه،بعد یهو ناامیدوارانه و امروز امیدوارانه بود این نمودار...
نشون میده تلاشم بیراه نبود.....تونستم راهِ درستِ خودم رو پیدا کنم و این کلی خداروشکر داره...
 
من از این دنیا چیـ میخواااااام؟
یه وجب کلبه چوبی:)
 با دو ورق قرص خواب
هیچکس هم نباشه
کلبه هم نشد نشد یه پتو و بالشت و تشک با دو ورق قرص خواب
یک ماه فقط بخوابم... و یه اتاق تاریک که هیچ نور و صدایی نباشه...
خدایا خواب لازمم... 
اگه شبا راحت میخوابید برید خداروشکر کنید که خوشبختید
تو کل هفته میانگین شاید ده ساعت بخوابم
بعد از شونصدسال بالاخره درست شد *__* 
دست و جیغ و هورااااااا 
 
واقعاً هیچ کاری نمیتونستم کنم بدون لپتاپ. خدا هیچ نامسلمونی رو بدون لپتاپ نکنه. حالا انرژی و انگیزه دارم و میتونم کلی درس بخونم ^__^ شاید هم خیرش در این بود که من قدرشو بیشتر از همیشه بدونم و خداروشکر هنوز فرصت جبران دارم
 
خدایا شکرت :)
سلام
بهار هفده
به قول گرامی دوستی: همه از گرانی می‌نالند ولی خداروشکر برای رفتن به رستوران‌ها باید از قبل رزرو کرد
و
همطاف اضافه می‌کند همه از ناداری و گرفتاری می‌نالند ولی خداروشکر برای سفر (مثلا تعطیلات پیش رو - نیمه خرداد و عید فطر) باید از قبل‌تـــــر رزرو کرد. همه ظرفیت‌ها تکمیل!؟


* سعدی عزیز
جهانت به کام و فلک یار باد... جهان آفرینت نگهدار باد
غم از گردش روزگارت مباد...وز اندیشه بر دل غبارت مباد
درونت به تأیید حق شاد باد... دل و دین و
 امروز صبح, با اکراه جمع کردم و سوار اتوبوس شدم اومدم دانشگاه,تا اخرین جلسه کلاس اندیشه رو شرکت کنم,همینکه  میخواستم سوار اتوبوس بشم ,اشک هایم سرازیر شد ,,,, هیراد بغلم کرد ,اما آروم نشدم .ساعت یک رفتم کلاس اندیشه و خداروشکر تموم شد.
 
از صبح تا حالا مدام دارم غر میزنم,منتظرم این مهمونای هم اتاقی های پررو ام برن تا بخوابم... .
خوش اومدی به دنیا نفس من..
فرشته کوچولوی بهشتی..
یه ماه زودتر زمینی شدی
و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم..
هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم.. نگاهت کنم..
زندگی منی..
زهراسادات قشنگم..
لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته..
دوستت دارم.. قد تموم دنیا..
.
به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.
بسم الله مهربون :)
+ چند روزی که رفتم مسافرت حسابی از درس خوندن افتادم و کلی مطالب نخونده دارم الان. حتی اگه تا لحظه ی امتحان هم بی وقفه بخونم بازم تموم نمیشه و مجبورم یه مطالبی رو حذف کنم. حالا وسط این همه مطلب دچار وسواس خوندن شدم و هی برمیگردم عقب دوباره میخونم، سوال برام پیش میاد، میرم سرچ میکنم :-|
++ همه چی بخیر گذشت خداروشکر :)
الهی که بخواین و بشه.
آقا ترم ۲ هم شروع شد و منم از ترمولکی دراومدم هووووورا =||||
درمورد روز اول ترم ۲ و رویش بهمن ۹۸ بعدا میام مفصلللل مینویسم این هفته کلا خیلی کارم زیاده یکم سرم خلوت تر شد بهتون قول میدم کامل میام میگم
الان فقط اومدم که بگم همه چی روبه راهه و خداروشکر برخلاف ترم ۱ که خیلی تلخ شروع شد و روزای اول دانشگاهو واسم زهر کرد ولی ترم ۲ شروعش خیییییلی شیرین و پر از اتفاقات خوب بود ایشالا که آخر ترم هم بیام بگم ترم ۲ خیلی خوش گذشت
 
Te he echado de menos Todo este tiempo He pensado en tu sonrisa y en tu forma de caminar…
 
پ.ن:خداروشکر که دیالوگ باکس هست برای مثل امروزی که دلتنگی میکنم و شایدم گله میکنم و یکمی ام گریه میکنم...
پ.ن: ۹ ام فروردین اولین روز سخت ۹۹
پ.ن: چقد دوس دارم به یه نفری که تا حالا البوم terral پابلو رو نشنیده معرفیش کنم بعد بگم بیا باهم بریم گوشش بدیم و هر چند که اون خوشش نیاد شاید خودم حظ کنم=))
به نام خدا
سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست...
ادامه مطلب
 
گفت:دیدیش امروز؟
زمزمه کردم: نه خداروشکر!
یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟ 
لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره...میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود می افتاد...آروم میشدم...اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم آشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش!
حالا هم که ندید
پریروز با خواهران گرامی رفتیم دکتر و جواب آزمایشات قبل بارداریم رو گرفتم و خداروشکر خوب بود...بعد از دکتر هم رفتم و کتاب نیمه ی تاریک وجود نوشته ی دبی فورد رو خریدم ...کتابفروشه گفت این الان سی و هشت تومنه ها...ولی خب توی کتاب زده بیست و دو،شما همون بیست بده:))
بازم می خواستم کتاب بخرم ولی خب شب شده بود و خواهرام اجازه ندادند توی کتابها بگردم و انتخاب کنم ،این کتاب رو هم چن وقت پیش فرزانه دوستم معرفی کرده بود و دوست داشتم بخرمش،برای همین تا دیدمش
وقتی فکر انجام دادن یه کاری میاد توی ذهنم تا زمانی که انجامش ندم آروم نمیشم و کمی عجولم ، هفت ماهه به دنیا نیومدم ولی مامانم میگه دو هفته زودتر به دنیا اومدی عجله داشتی D:
تا اومدم بنویسم ، امروز خداروشکر تونستم یه کار خیلی کوچیک برای اون بچه ها انجام بدم ساعت از 12:00 گذشت و وارد روز جدیدی شدیم :)
خلاصه که نمی دونید چقدر ذوق کردند ، هر وقت به خوش حالیشون فکر میکنم ناخودگاه یه لبخند میاد روی لبم :)
دیشب با بابا آشتی کردم، یعنی در واقع آشتی کرد،چون منکه قهر نبودم:))
یه پاستای فوق العاده خوشمزه درست کردم که وقتی بعد از صلح گفت شام بریم بیرون؟ سوپرایزش کنم و بگم نههههه یه شام فوق العاده تو آشپزخونه منتظرتونه:)))
امروزم رفتیم خونه باباجون اینا... خداروشکر بلاخره عمه ام اومد و تونستم باهاش حرف بزنم....
بهش گفتم چه غلطی کردم، البته قبلش قول گرفتم به بابام نگه،البته می دونستم نمیگه ولی خب میخواستم دلم قرص شه. 
خیلی عصبانی شد ،خیلی و کلی دعوام کرد
بعدا میگم دیشب چی شد. 
امروز وقتی بیدار شدم تا مدتی هنگ بودم... نه هنگ هم مناسب نیست... نمیدونم. تو یه حال دیگه بودم اصن. راستش هنوزم هستم!
بعد از چند سال شاید بیش از ده سال، اولین باریه که اینطوری بیدار میشم! بدون درد! انگار همیشه یه بک گراندی تو سرم بود و الان که نیست میفهمم عععععع... چه حالیه!!
خدارو شکر
اصلا یادم نبود آخرین باری که اومدم اینجا کی بوده 
الان که تاریخش رو دیدم یاد اون روزهای پرالتهاب دوباره برام زنده شد
خداروشکر که تموم شدن و با خوبی تموم شدن 
مادرم جراحی شدن و حالشون خوبه ممنون از همه که نگران بودن 
براتون دعا میکنم هیچ وقت شرایطی که من تجربه کردم رو تجربه نکنین 
برام دعا کنین هیچوقت دوباره چنین شرایطی رو تجربه نکنم
ممنونم از همگی 
1.
ترس میاد همنشین عشق میشه
میگم چرا؟
میگه:«دائم گل این بستان شاداب نمی ماند»
میگم:«پس دریاب ضعیفان را در وقت توانایی.»
فک میکنه:چه دلیلی منطقی تر از همین ترس ک ادم دل به دریا بزنه الان که میتونه دل به دریا بزنه:)
 
 
2.
بابا بغلشو باز میکنه
نمیرم بغلش اما سرمو تو دستم میگیرم و میگم نمیتونم...
میمونه رو دلم.
این بغل نرفتنه،چشای سرخ بابا،اونقدر که هنوز بغض شه برام.
اما دیشب وقتی کنارش نشستم دستشو دورم حلقه میکنه
و امروز میپرسه ازم
پشتت گرمه؟خیالت ر
اینقد به خاطر دیروز ناراحت بودم که از صبح شدن و حاضر شدن وحشت داشتم ولی چقد تو خوبی دختر. دخترم شب ۱ ساعت زودتر خوابید صبح خودش درحال دست زدن بیدار شد وقتی رفتم تو اتاق دیدم نشسته تو جاش دست میزنه. بعد در حال نی نای نای حاضر شد داروشو بدون خون و خونریزی خورد. با کمک کلیپ آقا خرگوشه لباس پوشید . تو مهدم فقط خودش تنها بود میتونه راحت بازی کنه و بخوابه. خداروشکر
وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.
پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند. 
بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه...
 
این دیکشنری گوشی‌ها خیلی باعث آبروریزی میشه اگه حواست نباشه. با یه خانمی در مورد عدم امکان زدن ماسک موقع اصلاح سر و صورت در ارایشگاه مردونه صحبت میکردم.
پیام رو ارسال کردم: چون اگه شورت باشه که باید برداشت برا زدن.اگه موی سر باشه، کش ماسک مانع زدن بغل و پشت سر میشه!
 
نمیدونم دیکشنری گوشی چطور ریش رو به شورت تغییر داد ولی خداروشکر با این خانم یه کم راحتترم و فهمید اشتباه دیکشنری بوده! :))))
 
 
این دو نفری که تو بابل کرونا گرفتن برا بیمارستان روحانی بودن، جایی که بچه های پزشکی ما کار میکنن. این ینی چی؟ ینی اگه اینا کرونا بگیرن کل دانشگاهمون کرونا میگیره!:)) حالا همه دارن تو گروه بحث میکنن که دانشگاه باید تعطیل شه! ماسکای بابل تموم شده. ضد عفونی کننده اصلا نیست. و خلاصه وضعیت بی نهایت افتضاحیه. من فقط نشستم به بازیای دنیا میخندم و به این فکر میکنم که خداروشکر ما تو ایران انقدر ماجرا داریم که هیچوقت حوصله مون سر نمیره!:)) بله. 
خانوادمو بیشتر میبینم
کلی با بچه هام بازی میکنم
سوراخ سنبه های خونه رو کشف کردم
کلی کار تعمیری داشتیم
کلی خوابیدم
کلی بیدار موندم
کلی شنبه خونه موندم
کلی به باغچه حیاط رسیدم
سیزده به در پشت بوم رفتیم، یه تجربه جدید بود، عین چهارشنبه سوری
خیلی خوبه الانم که نصفه نیمه باید بریم سرکار وسط هفته دو سه روز تعطیله آدم خوب میتونه استراحت کنه و کنار بچه هاش باشه.
برخلاف پیشبینی ها اصلا هم دعوامون نشده و خیلی هم خوب بودیم با عیال و بچه ها
 
 
+ در حال ت
طبق روال هرسال باید تا دیشب نمره هامونو میداده ولی نداده هنوز
باور نمیکنم داره تصحیح میکنه
من یه جواب بلد بودم برای اکثر سوالام نوشتم
ازتون میخوام یه صلوات از ته ته قلبتون بفرستید پاس شم حتی به12 هم راضیم(پاسیش دوازده است)
+خب خداروشکر پوسیدگی پاس شدمو رادیو هم18وخوردی شدم،ولی از استرس امتحان دیروزم دارم میمیرم
سلام
این پست رو خاطرتون هست؟
امروز میخوام این مژده رو به جوامع بشری بدم که استاد سبک جدیدی از آثار رو دارن خلق میکنن که خداروشکر تمایل بیشتری به رئالیسم داره و کم کم داره به واقعیات دنیای پست مدرن نزدیک میشه :)
برای اینکه عمق و ارزش اثر اخیر رو پی ببرید عکس واقعی صحنه ای که در این اثر به نمایش گذاشته شده رو هم براتون قرار میدم ^_^

ادامه مطلب
توی زندگیم چندین آرزو داشتم و دارم
آرزوهایی که بابت براورده شدن بعضی هاشون خداروشکر میکنم
بعضی های دیگه رو، خداروشکر میکنم اما... واقعیتش خیلی هم برام مهم نیست که براورده شدن
اون زمان مهم بودا
الان نیست
مثلا دانشگاه شمسی پور که من خودم رو سرش جر دادم اینقدر بعد نماز صبح نشستم دعا کردم که قبول بشم
و قبول شدم
و...
که چی؟ الان چی شد مثلا؟ واقعا مسخره بود
 
اون حجم از دعا رو برای فرج کرده بودم مینیمم 100-150 سال ظهور رو جلو مینداخت!
 
اینا مهم نیست
مهم ا
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
خداروشکر انقدر خودمو درگیر خودم  میکنم که نه حوصله و نه وقت فضولی توی کارای بقیه رو ندارمـ
_برنامم هم شلوغ تر شد و باید برای اون کتاب ۶۰۰صفحه که ۴۷۵صفحه اش مونده برنامه بریزم روزی ۳۵صفحه:/ چشمام نمیکشه واقعا...
و بقیه کارا و...دستبند هم قرار بود ببافم که سرد شدم نبافتم:( بتونم شمع سازیو شروع کنم فکنم خوبه! شمع ساختین شما؟ 
صدای گریه‌ی مامانم رو شنیدم و از خواب پریدم. انقدر نزدیک و واقعی که تا برسم به اتاق دوبار خوردم زمین. بعد می‌بینم خونه آرومِ و مامان حالش خوبِ و مشغول به مرتب کردن. خداروشکر...
+خواب‌های لعنتی!
+سالگرد عمه نزدیکِ و باز من آشفته شدم
یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم
توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر
یکم دوست مشکلیه
سروکله زدن باهاش سخته
خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده
کلافه ام میکن
زور میگه
باهاش ادم بهتری نیستم
یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام
کسی هستم که اون من اون مدل میبینه
ولی
ولی
تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره
تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر
تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود
عجیبه
من در ماه 8م دانه هایی روی شکم و قسمت های دیگه بدنم بیرون زد. که خارش داشتن و اذیت کننده بودن ولی بدتر از اون این بود که بعد از زایمانم رو نقطه به نقطه بدنم زیر چونه م بیرون زد و شدیدا خارش داشت واقعا بد بود. حتما درصورت داشتن این دونه ها به متخصص پوست نه دکتر زنان مراجعه کنید. ولی خب دکتر به من گفت باید صبر کنی تا خودشون برن و صبر کنی. خداروشکر که این دونه ها رو بدن پسرم نزد . امیدوارم که خدا به همه سلامتی بده. اگه شماهم این طور شدید نترسید و صبر کنی
هفته پیش بابت امتحانام نبودم
این هفته هم درگیر مسافرت اینا
خداروشکر بابت همه چیز
+بچه ها یه اتفاق خیلی خیلی خوب برامون افتاده که دلمون نمیخواد حسرت ایندش به دلمون بشینه میشه میشه علاوه بر اون صلوات همیشگیهروقت که انرژی مثبت داشتین و هر وقت خواستین دعا کنید و سر نمازاتون بگید خدا حواسش به منو و خانوادم باشه؟
من آلام بین کارام پادکست ایده ها از کجا میان استرینگ کست رو گوش کردم و عااالی بود اینم بین این همه ایده که خداروشکر به ذهنم میرسه و فکر کنم جالب بود دونستن علت ایده و اینکه چطور میشه ایده های بیشتری به وجود بیاد و... 
راستی برنامه ریزیم رو به صورت روزانه کشیدم واسه شش هفته مربع مربعی ببینم چطوره. تا الان که خیلی دوسش داشتم(روز اوله). الانم ی محتوا نوشتم میخوام برم قهوه پفی! درست کنم و بعد فیلم وب ببینم. لایسنس انتی ویروسم بعد صد سال خریدم. دیگههه
آفتاب هنوز قوت نگرفته بود که برای خریدن نان و شیر بیرون رفتم. فراموش کردم موهای ژولیده ام را شانه کنم و با پیراهنی که خوابیده بودم، از خانه بیرون زدم.
چه اتفاق مهیبی، چه ننگی! آیا ممکن است که من با این سخت گیری پیراهن خوابم را از تنم بیرون نکنم و بدون لباس رسمی پایم را از خانه بیرون بگذارم؟ شگفتا!
در راه برگشت، دخترک همسایه که حسابی خودش را ترگل ورگل کرده بود مرا دید و گفت:خداروشکر که شیر میخوره، لااقل استخونهاش محکمه!
ادامه مطلب
 
 
این چندوقت از صرف وقت برای فیلم دیدن برگشته‌ام به کتاب خواندن. خداروشکر به حد قابل توجه و خوبی موفق هم بوده‌ام. البته تکلیف برای خودم نمیکنم ولی چندکتاب رو مشخص میکنم که در طی روزهای آتی باید تمامشون کنم و خب خرده خرده مینوشم و کشش باعث میشه که برسم به نقطه‌ی پایانی و هم کتاب رو زودتر از موعد تمام کنم و هم یک آرامش روحی و غنا بهم بخشیده میشه.. هم خوب فکر میکنم و هم خوب لذّت میبرم.. واقعا خواندن یکی از بهترین لذتهایی است که انسان میتواند تجر
دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
الان دیدم تا مهمونا بیان،یه کوچولو وقت دارم و میخوام بنویسم....
۱۴ تا ستاره هم هست که باید بخونمشونو نظر بدم...
این شنبه ای که داره میاد میشه ۵ ام که نه،شنبه ی بعدیش،من پرواز دارم.تا حالا که همه چیز خوب بوده خداروشکر و سرم شلوغ پلوغه همش.فقط یه سرماخودرگیه رو اعصابی رو تجربه کردم من،که الان اخرشه.
یه چیزایی این وسط پیش اومد که جز ریزکاری حساب میاد که البته یادمم نمیاد.
 
 
 
دونفر از بلاگرهای خیلی محبوب که همیشه حضور داشتن و دور هم،دلمون خوش بود
وقتی بهی تو کافه بهم گفت: پنجشنبه ها که با توام تا آخر هفته بعد انرژی دارم از بس میگیم و میخندیم و شوخی میکنی و فراموش میکنم خیلی چیزارو،خوشحال شدم، خداروشکر که میتونم برای کسی تو یه سری شرایط انرژی باشم.وقتی همکار البته بیشتر دوست جونم فائزه، بعد از دیدن فایل های صوت ولحن که قسمت بندی کرده بودمش گفت: بغض کردم از خوشحالی معصومه،ان شاءاللّه قرآن جایی دستت رو بگیره که فکرشو نمیکنی، خوشحال شدم.خدایا خوشحالم که میتونم گاهی حال بعضی هارو خوب کنم.
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
اینطور که ترم بالاییا میگن، مث اینکه همه ی استادا با ورودی ما لج کردن به دلایلی که ما خودمون بهش واقفیم
ولی خداروشکر امتحانارو دارم یکی پس از دیگری پاس میشم(الان تو ترمکی باید ب فکر بیس گرفتن باشی ن پاس شدن!)
اینجانب در این خابگاه ب اسطوره ی آرامش تبدیل شده ام
تاریخ تمدن که سخت ترین تاریخ ارائه شده توسط استادمون بوده و هست رو با افتخار و در کمال ناباوری و با نمره ی نسبتا قابل قبولی پاس شدم
 
+یه تشکر به آقای اشکان ارشادی بدهکارم بابت یک نمره ی آ
سلام
تو فکر بودم که به مناسبت نیمه شعبان چه مطلبی رو قرار بدم.که خداروشکر به متن زیر برخوردم.
حرف هاش حرفای دل منه،منی که واقعا توی این سال ها نفهمیدم انتظار یعنی چی؟
متن زیر برای چندسال پیشه و الان تعداد سال های غیبت امام بیشتر هم شده ولی من هنوز همون آدمم.
 
                   
ادامه مطلب
امروز نمره امتحان بانک مشخص شد و استاد گفت نمره من که ۸.۴۵ از ده هست بالاترین نمره کلاس شده. خداروشکر واسه نمره خوبم و انشاا... هممون همیشه موفق باشیم. 
امروز خیلییی خسته ام و باید یک مطلب ۲۰۰۰ کلمه ای بنویسم که ترجمه ای و تالیفی به صورت توفیق هست. الان حدود ۸۰۰ کلمه نوشتم. اما با کیک خوشمزه و پفک دارم به خودم امید میدم که بنویسم :) 
تازه یه نمونه تست دیگه و چند تا محتوا هم باید بنویسم. که اونارو گذشتم واسه فردا. 
الانم برم یکم اینستا و بعد ادامه ک
سلام سلاممن اوووومدم دوباره‌ اما اینبار با یه عالمه حال خوووب
اغلب اینجا از ناراحتیام و دغدغه هام مینوشتم 
ولی امشب اومدن از حال خوبم بعد از مدتها بنویسم
من خیلی خوبم 
این مدت خیلی طولانی درگیر غول بزرگ ایده آل گرایی شده بودم که داشت نابودم می‌کرد و اگر استادم نبود و به دادم نمی‌رسید معلوم نبود تا کی و کجا این حال بد رو با خودم میبردم
خداروشکر واقعآ 
این مدت خیلی خیلی کم میام بیان بیشتر اینستام و مینویسم
بچه‌هایی که دوست دارن کامنت خصوصی
خیلیییییییییی سرم شلوغه
واقعا به یک محل کار نیاز دارم.. و اجاره مغازه ها هم سر به فلک کشیده س...
احساس میکنم از خود چنور دور شدم و خیلی تو زندگی فرو رفتم ..
چنور وجودم گم شده.
هر روز میگم این کار رو تموم کنم و راحت شم و هر روز یه روز دیگه پشت سرش
خداروشکر که بیکار نیستم ..از خود تعریف نیست خانودام بهم افتخار می کنم ولی نوعی حس تحقیر که تو هیچی نیستی تو درونم همیشه هست...
خب 12 سال از کنکور گذشت و من هنوز به کنکور 86 و انتخاب رشته مزخرفم فکر میکنم...
فکر ک
32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادم‌های جدید. 
دیشب که داشتم پیمونه های برنجو تو ظرف خالی میکردم یهو پسر طی یک پرش به جلو اومدو دست زدووو ظرف برنجو ریخت رو فرش و من همون لحظه به این فکر کردم که خداروشکر قبل این حادثه جارو کشیده بودم 
و دوباره یادم افتاد که چند شب پیش یه ظرف شیشه ای اونجا شکسته شده بود
و خب ممکن بود هنوز تیکه های کوچیکی از شیشه ها تو آشپزخونه مونده باشه :/ 
تو این مدتم پسر شبیه کسی شده بود که داشت برای جوجه ها دونه میپاشید :\
هیچی دیگه یا باید برنجا رو دور میریختم -_- یا برنج شیش
تو دربی براشون پنالتی مفت گرفتن، دوتا از بازیکناشون باید اخراج میشدن که نشدن، بازیکنشون هر کاری بکنه محروم نمیشه! مربیشون صندلی پرت میکنه جفتک به توپ میزنه کسی کاریش نداره اونوقت مدیرشون با وقاحت میگه نمیدونم از داوری‌ها چیکار کنیم!! اگه حمایت‌ها از تیمتون نبود الان بجای چهاردهم جدول مثل موکت به ته جدول چسبیده بودید، برید خداروشکر کنید و دست داوراتون رو ببوسید که اجازه دادن با تفاضل گل، بالاتر از گل گهر رتبه چهاردهم قرار بگیرید
و من بعد از دو سه روز کار تقریبا زیاد، امروز کمی سرگیجه دارم. کارم کلی دارما، اما خب نمیشه حالشو ندارم و باید دراز بکشم. شاید یه ذره کتاب فلسفه رو بخونم. واسه دانشگاه هم کار دارم اما نمیتونم انجام بدم ، از شیوا خواستم تکمیل کنه اونایی که من درست کرده بودم رو. راستی ترتیب بدنی هم اخرین جلسه اس بود امروز و امتحان تئوری خیلیییی راحت. کلا واقعا تربیت بدنی خوب گذشت و زود. خداروشکر :)
ناخنامو نگفتم درست کردم؟!! یاسی ساده و شاین زدم، طراحشون نبود. دیگه س
* از امتحانیان و کنکوریانیم؛)
ولی واقعیتش هیچ‌جام به کنکوریا نمی‌خوره:/ نه عین آدم درس می‌خونم و نه چیز دیگری:»
* و هم‌اکنون از اینجا صدای مرا می‌شنوید.
اینجا خیلی قشنگه؛ اما قشنگیش افاقه نمی‌کنه.. چرا که تنهام:/
تنهایی رو دوست دارم؛ اما نه این تنهایی رو! (این تنهایی با وجود خانوادست)
* دوست داشتم حالا که خونه نیستم و اینجام، کلی قدم بزنم و کلی عکس بگیرم و کلی از این موقعیت و فضای زیبا استفاده کنم؛ ولی به دلیل دختر بودنم فقط باید همینجا که الا
* از امتحانیان و کنکوریانیم؛)
ولی واقعیتش هیچ‌جام به کنکوریا نمی‌خوره:/ نه عین آدم درس می‌خونم و نه چیز دیگری:»
* و هم‌اکنون از اینجا صدای مرا می‌شنوید.
اینجا خیلی قشنگه؛ اما قشنگیش افاقه نمی‌کنه.. چرا که تنهام:/
تنهایی رو دوست دارم؛ اما نه این تنهایی رو! (این تنهایی با وجود خانوادست)
* دوست داشتم حالا که خونه نیستم و اینجام، کلی قدم بزنم و کلی عکس بگیرم و کلی از این موقعیت و فضای زیبا استفاده کنم؛ ولی به دلیل دختر بودنم فقط باید همینجا که الا
آقاجان خداروشکر که هستید! شمایید کوه استوار ایستادگی! شمایید پیر طریقت که از دامانتان هزاران هزار شهید عروج کرده اند. ان شالله به زودی زود امانت انقلاب اسلامی را به صاحبمان خواهید سپرد! دوستتان داریم آقاجان! ۴۱ سال پیروزی انقلاب مبارکتان باشد! ۴۱ اُمین سال پیروزی انقلاب مبارک همه آبجی ها و داداشای عزیزم
آیا یادتونه من برا آذر قرار بود روزی فلانقد درس بخونم؟ خب نخوندم !!! البته پیشرفت زیادی داشتم با اینحال به هدفم نرسیدم. 
برای دی هدفم اینه که : هر شب مسواک بزنم ( بلا استثنا ) + به تعداد ساعتهایی که درس بخونم میریزم توی بانک تلاشم D: 
اگه از هدفم سرپیچی کنم توی بهمن ماه حق ندارم هیچ فیلم یا سریالی ببینم. 
-- 
چه زود روزا میگذرنا. ولی واقعا دلم میخواد دی هم هرچه زودتر بگذره و دیگه راحتتتتت میشم!! 
امتحانمم خوب بود خداروشکر تستی بود، هرچند دیشب همه‌ش
به نام آن خــداوندی که نــور استرحیم است و کریم است و غفور استخدای صبـح و این شـور و طـراوتکه از لطفش دل ما ،در سُرور است
"بسم الله الرحمن الرحیم"مهرفوری زمان روزهای خوبی برای شما آرزومنداست و امیدوارم همیشه تنتون سالم و برقرار باشی. انشاالله . ما یه مجموعه داریم که سه چهار نفر فعالیت دارند و یکی مهرلیزری میزنه یکی مهرژلاتینی میزنه یکی طراحی لگومهر میکنه و خداروشکر روزگارو با تمام کمو کاستی هاش پشت سر میگذاریم
و اما بعد از سلام
آخرهفته خوب و پرانرژی بود خداروشکر
و هفته ای پرکار آغاز شد ولیکن  یکم خستم انشالله که حل بشه
دلم مثه یه شیشه بخار زده تو زمستون شده با این که هوا  گرررمه دنبال علتم امااااا0.
ولی فردا روز بزرگیه عرفه روز شناخت ای کاش بتونیم درکش کنیم 
حضرت ثارالله و درک کنیم خودم و میگم آدم بشیم
و اما تیتر زدم همیشگی ترین فقط به خاطر یه بیت اونم باشه حسن ختام  امشب با یه دعا         الهی العفو 
 
ای همیشگی ترین عشق  در حضور حضرت تو ....
 
یاعلی م
دیروز به اتفاق عموی عزیزم (مسعود) برای دیدن بازی شاهین بوشهر با سرخپوشان ماهدشت برای اولین بار برای تماشای بازی فوتبال از نزدیک به استادیوم ورزشی اکباتان تهران رفتم.خداروشکر بعد از 10 سال دوباره شاهین بوشهر به لیگ برتر راه یاقت و حس حال خوبی به ما داد.و اونجا پر از بوشهری هایی بود که مدت ها حتی توی خود بوشهر ندیده بودمشون! ان شا الله که امسال شاهین قهرمان لیگ بشه.
سلام دوستان....
طبق گفته ی هفته ی پیش,من ایران هستم....
حالم خوبه خداروشکر...اکثرا یا خونمون مهمان هست یا میریم مهمونی که خلاصه همدیگرو ببینیم و اینا..
در کل اوضاع خوبه..خداروشکر...
من از فردا میخوام سعی کنم به نوشتن ادامه ی پستهای قبلیم.
دارم کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین رو میخونم.
فردا میخوام برم ببینم چه کلاس زبانی هست که من بخوام برم,محض اینکه کمی وقتم الکی به بطالت نگذره و مشغول باشم.اونم در حد هفته ای دوجلسه.
میخوام کتاب اموزش زبان مجاری ر
یا منور
 
خب... من سه روزه حالم خوبه تقریبا مستمر. 
و خیلی زیاد خداروشکر. چون قبلش مدت طولانی مستمر حالم بد بود
منظورم از مستمر اینه که حال عمومیم چطور بوده. نه اینکه اصلا نارحت یا خوشحال نشده باشم
 
گفته بودم "چشم هایش" رو دارم میخونم بچه ها؟
چشم هایش، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن و ماجرای عجیب سگی در نیمه شب
اولی چاپی ایه ک دستمه
دومی کتاب بلندیه که قرار داشتم روزی 20 صفحه بخونم 
و سومی کتاب الکترونیکیه ک خواستم بخونم همراهشون. از کتابخونه عمو
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
یارحمان 
اربعین کربلا بودم 
و حالا خواهم نوشت از سفر عشق 
قبل سفر به هیچ کسی نگفتم جز خانواده و اونایی که دیگه بخوای نخوای اطلاع داشتن 
وقتی رسیدم بین الحرمین و دقیقا وسط بهشت بودم 
گفتم حالا وقتشه که بنویسم کربلام  
#الحمدلله 
دلهره ای که ازش حرف میزدم همین بود 
که نکنه دعوت نشم ؟ نکنه نیام کربلا ؟ و نکنه های زیادی ... 
خداروشکر که در پناه حسینم علیه السلام 
 
 
یآعلی 
 
 
خب کتاب موج ها تموم شد. یه کتاب اینجوری بود که مثلا میتونستن پیشگویی کنن و هاله های ادما رو ببینن و اینا . کتاب برای n هم قبلش خوندم که جنایی بود و غمگین . درباره این دوتا فکر نکنم پست اینستا بذارم. کتاب موج ها مثل بقیه کتابایی که از خانوم لانزدیل(؟) خوندم، یه کم کلیشه داشت از این جهت که مثل فیلمای کنار دریای خارجی بود! اما جذاب بود . مثل اکثر کتابای آموت میشه زود زود خوندشون و لذت برد اما خیلی عمیق نبود. 
دیگه اینکه پادکست های شب تاک رو دارم گوش می
سلام ...
روم نمیشه راجع به نت غر بزنم وقتی یه عالمه آدم تو این درگیری ها فوت شدن...
خب فرقی نمی کنه چ معترض چ پلیس، همه آدمن، خیلی ها عزادار شدن و خیلی ها آینده شون چ تحصیلی چ کار به فنا رفت....
دوست داشتم برم عزاداری تک تکشون به خانواده هاشون بگم تو غمتون شریکم.
دلم برای بنی تنگ شده ولی بی حس شدم ، وقتی اینهمه آدم مردن یا دستگیر شدن چ اهمیتی داره نت باشه یا نباشه...وقتی آمار فحشا اینقددددر زیاد شده چ فرقی می کنه من نت داشته باشم یا نداشته باشم ...
چقدر
+امروز رفتیم پیست فریدون شهر، خیلییی خوش گذشت. با تیوب اومدیم پایین و برف بازی و عکس و اینا، بعدشم ناهار خوردیم و خسته خسته اومدیم خونه. خوب شد من صبح یه سری کارامو انجام دادم چون بعدش دیگه حسش نبود اصلا. حالم خیلی خوبه خداروشکر :)
 
+پریروز رفتم یه کیف واسه عیدم خریدم که خیلی دوسش دارم و مدلش مده. بعدشم یه براونی شکلاتی پختم خوردیم. روز قبلشم پارچه مانتوم رو دادم خیاط بدوزه. 
 
+راستی کتابای عزیزی که سفارش داده بودمم رسید. دیگه هم برم یه ذره سایت
الان تو راه آهنیم، داریم برمیگردیم، خسته و ناراحتم،دلم نمیخواد...
الان تو سالن داره سلام مخصوص آقا پخش میشه.
اقا من رو زود زود دوباره دعوت کن...
آخیش خدا رو شکر که نتونستم ببینمت دیگه ،خداروشکر واقعا♡ همینطوری فکر تک تک ون از سرم بپره ایشالا...♡
آقا ازت ممنونم. هیچ وقت یادم نمی ره که تو صحن آزادی دعا کردم دلم ترم شه و جلوی پات گریه کنم و چند دقیقه بعدش از در ورودی تشرف به حرم صحن آزادی اومدم از دور وایستادم نگات کردم ،همینجوری نگات کردم تا گریه ک
خدای قشنگم!
سلام... 
این روزها آسمان از پشت نرده های سبز رنگ، یک جور دیگری دلبری می کند و من هر وقت که دلگیر و خسته میشوم، پنجره را باز میگذارم و دلم با بزرگی و مهربانیت آرام میگیرد!
خدای من!
تو چقدر عظمت داری... 
آن زمان، 
که لابه لای ابرهای پنبه ای،تو را جست و جو میکنم و خودم را به دستان نیرومندت میسپارم، به راستی که جز تو یاری دهنده ای نیست...
من، تمام وجودم را تسلیم اراده ی تو میکنم، دستانم به سمت امتحانت گشوده است و من ایمان دارم تو مرا شفا خواه
خواستم یه عکس بذارم که نشد ! خب همینجوری میگم که دارم چای میخورم و حسابی خسته ام اماااااا امروز توی دانشگاه کللللللی با شیوا خندیدیم و اصلا نمیشد اروم بشینیم. به خصوص سرکلاس پیاده سازی که اصلا جزوه ننوشتیم و فقط حرف زدیم و خندیدیم :))))  کلی هم خوراکی از بوفه گرفتیم خوردیم و شیوا هم اسنک اورده بود.
دیگهه کلی هم کار دارم که یکی دوتاشو فردا انجام میدم. از دانشگاه که اومدم شروع کردم کارامو انجام بدم واسه همینم نمازم داشت قضا میشد اما نشد خداروشکر !
 سلام به هرکی حرفام رو خوند:) یک کوچولو دیر امدم ...
یسری ادما هستن واقعا نیاز به روان درمانگر دارن روان کاوه یا هرچیز دیگه ای که هست آخه چرا تا کی میخوان این اخلاقاشونو تو خودشون نگه دارن ...
دلم میخواست حرفام رو بزنم باهاشون خیلیییی محترمانه و مودبانه ولی متاسفانه وقتی حرفای من با اون همه ارزشی که داره یکی ک شعورشم پایینه بیاد سرت بخاطرش داد بزنه قطعا ک نتیجه خوبی نمیده و ارزشی نداره خودمو خراب کنم ...
سختی کشیدن در گرو موفقیت می ارزه تو بدترین
پشتکار موضوع این پستم هست که واقعا تاثیرات فوق العاده بر جریانات در خصوص
پیشرفت یا پسرفت زندگی هر فردی میگذاره

حتی اگه زندگی به نقطه صفر مرزی هم رسیده باشه با پشتکار جدی میشه به
اوج رسوند

خداروشکر توی زندگی شخصی ام با همه مسائلی که بود درصدد تلاش جهت
رسیدن به اوج هستم و دوست دارم اطرافیانمم به اوج برسند...
یکی از راههای افزایش پشت کار هدف گذاری هست که آدمی دقیقا بدونه تا
آخر عمرش دقیقا به کجا میخواد برسه و دقیقه چیکار میخواد بکنه و چی بشه! و
اولین و احتمالا آخرین هیجان گروه ختم شد به گریه توی طالقانی از شدت اعصاب خوردی...
توی اسنپ به مقصد فرودگاه وقتی واقعا به‌هم ریخته بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم محمدحسین زنگ زد و گفت کجایی داریم عکس دسته جمعی میگیریم، با بچه‌ها با هیات علمی، میخوایم کیک ببریم، میخوان شام بدن، کادوهامون رو بدن کجایی پس؟ تو بک گراند هم صدای دست و خنده بچه ها می‌اومد. مُردم اون لحظه تا به محمدحسین بگم که تو دانشگاه نیستم و مجبور بودم بیام ب
یه اتفاقاتی یهویی میوفته که تو نمیدونی چی بگی و چیکار کنی!
فقط میتونی ببینی و بنشنوی
و نتیجه اش میشه سرد رفتار کردن،بی توجه بودن،بیخیالی،
در این موارد تاکید میکنم با کسی صحبت نکنید و زیاد سمت کسی هم نرید!
 شمایی ک حالتون این مدلیه با کوچک ترین حرفی ممکنه طرف مقابلون رو ناراحت و اذیت کنید!
مثل من! دچار همچین حال مزخرفی هستم و هیچی برام مهم نیست …
مشکل اینجاست ک دلم میخواد تمام این حس مزخرفم رو سر کسی خالی کنم، 
خداروشکر که هیچ وقت شارژ پولی ندا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها