نتایج جستجو برای عبارت :

و تو وقتی آمدی که انتظارش را نداشتم، با یک بلیط تخفیف‌خورده هواپیما.

از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه...
سلام،وقت تون بخیر
دختری 21 ساله هستم که تا به حال 4 بار کنکور دادم، سال اول (95)_ رتبه 3هزار و خورده ای، سال دوم (96)_ رتبه 2 هزار و خورده ای، سال سوم (97)_ رتبه 50 هزار و خورده ای (در بخش اختصاصی در یه بازه ای جا به جا وارد پاسخنامه کردم)، سال چهارم (98)_  22 هزار و خورده ای.
برای کنکور 98 حدود یه ماه درس خوندم، چون اصلا روحیه و انگیزه ای نداشتم و با توجه به تلاشم از رتبه ام شکایتی ندارم، بعد از دیدن رتبه م که انتظارش رو هم می کشیدم تصمیم گرفتم یک سال دیگه هم ب
امروز خیلی حال و حوصله درس خوندن نداشتم.زورمو زدم ولی کلا با خودم حال نکردم.یه سری فایل صوتی انگیزشی پیدا کردم که امیدوارم در روزهای آتی کمکم کنه.
شیراز خیلی سرد شده اصلا نمیشه شب رفت بیرون!
سرم یه خورده درد میکنه.فکر کنم باد سرد خورده به کله مبارک!!!
امروز به خودم نمره ۵۵ از ۱۰۰ رو میدم.فردا باید خیلی بهتر باشم...
شب بخیر...
دیشب قبل از خواب به هانیه گفتم معنی این کلمه از ذهنم رفته، تو یادت نیست معنی‌اش چیه؟ گفت نه. گوشی‌اش رو گرفتم که از توی دیکشنری‌اش پیدا کنم؛ اما املای درستش یادم نمی‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم فردا حتماً توی یه متنی که انتظارش رو ندارم پیداش می‌کنم، و فردایی که امروز بود واقعاً توی یه متنی که انتظارش رو نداشتم به چشمم خورد. 
قبلاً دربارۀ این فرضیه حرف زده بودم که کتاب‌ها ما رو پیدا می‌کنن؛ اما الان می‌خوام فرضیه‌ام رو با محدودتر کردنش گ
امروز فهمیدم پولی که قراره برای کارم بگیرم خیلی کمتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم . خیلی زیاد نبود اما چون اصلا انتظارش رو نداشتم ، بد جوری خورد تو برجکم . رو حال و هوام و نمازم تاثیر گذاشت اصلا :( داشتم با خودم فکر می کردم با مرگ می خوام چیکار کنم که قراره همین طور غیر منتظره تمام دنیا رو ازم بگیرن ...
+ برام خیلی مهمه که پسرم بهم به عنوان یک تکیه گاه نگاه کنه . این که کنارم احساس امنیت کنه . این که وقتی دستش رو میگیرم انگار که دیگه هیچ چیز نمی تو
ݗب گند زدم...
کنکور دکتری رو میگم.
سال پیش وقتی شروع کردم هدفم کسب رتبه یک بود. می‌خواستم بترکونم. از جلسه که بیرون اومدم گفتم رتبه‌ام زیر ۲۰ میشه؛ ولی ۱۰۹ شدم. انتظارش رو نداشتم. و البته هیچ تحلیلی هم ندارم. نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه کردم. زمان کافی در اختیار داشتم؛ منابع مهم و اصلی رو هم خوندم. تست هم زدم. سر جلسه هم هیچ استرسی نداشتم. ولی آخرش...خراب شد. خراب کردم.
شهرستان که نمیرم. میخونم برای سال بعد. به امید خدا.
امیدوارم سال بعد نتیجه بگیر
من شبیه کوهم  امّا از وسط تا خورده امتو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام
 
 نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیستمن هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام
 
 ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایستمن همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده ام
 
 قطره ام امّا هزاران رود ِ جاری در من استغرق در دلشوره ام انگار دریا خورده ام
 
 دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینهبارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
خب میبنیم که دوباره برگشتیم خوابگاه و باز ... .
 
امروز از خونه که اومدم بیام بیرون تقریبا هیچی پول نداشتم. اسنپ گرفته بودم ولی این پا و اون پا میکردم تا سفر رو تایید کنم چون پولی نداشتم که به راننده بدم . با یه خورده تعلل و وقت تلف کردن مادر ۲۰ تومن پول داد بهم ، فکر میکرد پول نقد ندارم و پولهام توی کارته ولی نمیدونست که هیچ کدوم رو ندارم .
زدم اسنپ دیدم ۷ تومنه ، وقتی اومدم بگیرم دیدم شده ۵ تومن ، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت‌.
۵ تومن اسنپ تا ترمی
باسلامی دوباره خدمت دوستان جان
قصه اونجایی به پایان رسید که منو پسر عموم عازم تهران شدیم .
من تا لحضه اخری که بخوام پامو تو اتوبوس بذارم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی لحضه ای که سوار اتوبوس شدم ودرها بسته شد و بسته شدن در منو از خونوادم جدا کرد سخت ترین لحضه زندگیم بود انگار دنیا داشت روی سرم خراب میشد ولی چاره ای جز قبول جدایی نداشتم و باورم شدکه دیگه باید این فراق رو تحمل کنم ،به هر ترتیبی بود مت روی صندلی کنار دست پسر عموم نشتم وتا س
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
ما بزرگترین تولید کننده سنگ مالون برش خورده در ایران هستیم که سنگ مالون قهوه ای و سنگ مالون طوسی متعلق به معادن مجموعه خود را برش میدهیم.سنگ مالون برش خورده در مجموعه سنگبری نگین ایران از ابعاد تایل تا ابعاد اسلب در حال برش خوردن است.سنگ مالون برش خورده ما با نام سنگ ونگه روستیک جهت تمام قسمتهای کاربری ساختمانی و ویلایی و ... مورد استفاده قرار میگیرد.سنگ مالون برش خورده قهوه ای ونگه روستیک با ضخامت ۲ سانت جهت نما و ضخامتهای ۳ و ۴ سانت جهت سنگ ک
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
این بازی رو دانلود و نصب کردم ولی به مشکل بر خورده بود، مشکلش رو حل کردم و خواستم به اون بنده خدا هایی که کمک می خواستم کمک کنم اما اجازه ارسال لینک دانلود نداشتم. بخاطر همین این مطلب رو به صورت موقتی میزارم.
http://bayanbox.ir/download/5421849417817758055/xlive.rar
زمان همیشه به تغییر آدم ها کمک کرده! زمانی نمیگذره که میبینیم دیگه اون آدم قبلی نیستیم و یه جورایی فرق کردیم؛ گاهی بهتر و گاهی متاسفانه بدتر!
ولی تو همه ی این تغییرها همیشه حسابم با او فرق داشته و داره و ان شاءالله خواهد داشت!
من هیچ وقت حس و حالم با امام رئوفم عوض نشده 
هیچ وقت دوست نداشتم تو حرم عکس بندازم چون حس میکردم وقتم تلف میشه
هیچ وقت دوست نداشتم جز برای غذا و استراحت و استحمام تو هتل باشم
هیچ وقت دوست نداشتم فقط یه جا بشینم و بعدش پاشم
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به
من همان شوالیه رخشان در تاریکی امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد...
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها...
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که...آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام...
 
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم...
تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام
هر چه تلاش کردم نشد که خداحافظی کنم و بگم دیگه نمیام. نه به بچه‌ها گفتم، نه پرسنل. فقط مدیر و سرپرستار خبر دارن. نهمین و آخرین شیفتم تو مرکز توانبخشی بود. با بچه‌ها مشکل اساسی نداشتم، ولی با کادرش تقریبا چرا.
دیشب تو مرکز افطار_پارتی بود! اول افطار، بعد هم ارکستر و رقص و فلان!
یکی از بچه‌ها دستش خورد کاسه‌ی سوپ چپه شد رو گوشی من که به عنوان چراغ گذاشته بودم رو میز (چون تو حیاط بودیم). حالا انگار سرما خورده، صداش درنمیاد. گمیشان هم که رسیدیم، هم
اونقدر تو فشارم که یه ساعت بعد خواب، بیدار شدم دیدم دارم گریه می‌کنم
چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام
واقعیت اینه که واقعا باور کرده بودم همچین اتفاق بدی برام افتاده. چون همیشه انتظارش رو داشتم
ولی برای اولین بار توی خواب یکی از ترس هام رو تجربه کردم
فشار زندگی فقط اینجاش که لپ‌تاپ‌ای که پارسال همین موقع سه و خورده ای بوده رو الان با قرض گرفتن و فروختن سکه باید بخری نه تومن!:/
نکته جالبش اینه پارسال من واقعا نیاز نداشتم و نگرفتم(که خاک کاهو بر سرم)
الانم واقعا حداقل تا دوماه آینده نیاز ندارم و الان تنها دلیلم برای خرید اینه که مطمئنم دوماه بعد همینم نمیتونم بگیرم:|
به قول مبهم زیبا نیست!
سفرمان از مریان یکی از ییلاقات تالش شروع میشد و به دران یکی دیگر از ییلاقات تالش ختم میشد. سفر جالبی بود از این نظر که انتظار سرمای به این شدت را نداشتم، انتظار شب را تا صبح از ترس حمله گرگ بیدار ماندن و حواس خودمان را با منچ بازی کردن، پرت کردن نداشتم. انتظار آن دو قطره اشکی که شب در راه طی مسیر ریختم را نداشتم؛ اما هربار همیین غافلگیری ها برایم جذاب است و باعث میشود بیشتر و بیشتر به این سبک سفر کردن ادامه دهم. ساکت تر از قبل شده ام، در بحث های گ
عما: چرا این مدت باهام تماس نگرفتی؟ چرا پیغامی نذاشتی؟
ویلیام: ادرسی ازت نداشتم.
عما: خب چرا دنبالم نگشتی؟ تو که پیدا کردن من برات از هر کاری راحت تر
ویلیام: نمیدونم... چون انگیزه ای نداشتم.
عما : (زیر لب گویان) امیدوارم یه روز بیاد که منم دیگه انگیزه ای نداشته باشم. 
یادمه اون روز دلم گرفته بود 
می خواستم های های گریه کنم 
یه بغض وحشتناک داشت خفه م می کرد و دوست نداشتم هیچ کسی رو ببینم
از اون سالن زدم بیرون 
راه رفتم راه رفتم 
یادم نمیاد تونسته بودم جلوی اشکامو بگیرم یا نه 
باز شکست خورده بودم
باز جلوی یه عالمه آدم له شده بودم
فکرای آدما توی سرم می چرخید و لعنت می فرستادم به بخت و زندگیم 
یه لحظه به خودم گفتم آخه تا کی؟ تا کی قراره شکست بخورم و غرورم ریز ریز شه؟ تا کی؟ چند بار؟ من باید درست شم یا ...؟
واقعیت ا
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکه‌های مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمی‌اومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
 
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد
خیلی خوبه که انگیزمو بیشتر میکنه برای درس خوندن
من میخواستم از سال بعد شروع کنم اما بشدت تشویقم میکنه که از همین امروز شروع کنم!
یکم میترسم ک بی انگیزه بشم بعد انتظارش از ی دختر درس خون و دنبال پیشرفت بی پاسخ بمونه. چون من همیشه انقدر پر انرژی نیستم:/
اما تو این لحظه از این که بهم جرئت میده لذت میبرم
از دیروز فکر کنم هیچی نگفتم. نه که خبری نباشه ولی دستم به نوشتن نمیرفت. حتی حالا هم به سختی دارم مینویسم. کتابم توضیح خاصی نداره که بخوام بگم تاریخ فلسفه یونان و روم هست اسمش معلومه. یه خورده این دوروز کم وقت گذاشتم براش ولی حدود دویست صفحه اشو خوندم. یه خورده افلاطونش کسل کننده است ولی باید پیش ببرمش. 
دیروز وقت روانشناسم داشتم خیلی خوب بود با این که اولش طبق معمول حرفی نداشتم بزنم اما همیشه میشه از یه جایی شروع کرد. 
همین! هوا هم خیلی سرده خیل
در تمام زندگیم
از ازل
تا الان
من عاشق و شیفته دو نفر شدم
توی کل عرصه رسانه و مدیا و موسیقی و هرچی
کامبیز حسینی وقتی بالای 37 سال بود
مکابیز وقتی بالای 40 سال بود.
به جز این دونفر من هرگز و هرگز به هیچ کسی علاقه نداشتم چه ایرانی چه خارجی.
جفت اینها هم بدبختی رنگ پوستشون خیلی روشنه و حس جنسی نداشتم بهشون. 
تامام.
من خیلی چیزها داشتم که به خاطرش خدا را شاکر بودم،اما خیلی چیزها هم نداشتم.من خیلی دیر به حرف افتادم و زبان حرف زدن نداشتم،من خیلی منزوی بودم و در مدرسه، دوست زیادی نداشتم،من زود به زود  عاشق می شدم و جرات اعتراف نداشتم،من خیلی دلم برای خیلی ها می سوخت ولی جرات انجام کاری برایشان  نداشتم،من از خیلی ها می رنجیدم اما جرات پاسخگویی نداشتم،و مهم تر از همه، من خیلی خیال پردازی میکردم اما جرات عمل نداشتم !...پدرم در آغاز جوانی، در فرانسه سینما خوان
پستهام مدام داره بیشتر میشه، کی بشه به صد برسم؟ بلاگ نویسی یه چیز وابسته به مود آدم است معلوم نیست تا کی ادامه بدم فعلا که هستیم. اگه اتفاقی نیفته مثلا سیستم از کار نیفته و فیلتر نشیم و ... فعلا مثبت فکر کنیم و بریم به پیش :)

Photo Credit: New Indian Express
یه سری ایده دارم و میخوام تست کنم. فکر نمی کنم وبلاگها خواننده داشته باشه این روزها. بیشتر ابزاری در خدمت ابزار دیگه است. مثلا برای خبرپراکنی، برای ساپورت خبرها و سایتهای دیگر یا پخش محتوا در صفحات بیشتر ،
زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش
 
پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس
‎انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش
 
آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام
‎گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش
 
‎رفت اما یادگاری بین ما جامانده است
‎حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش
 
‎هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان
‎لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش
 محمد شیخی
در این تاریکی ملعون تنهایم. تنهاتر از تنها. رسید آن روز که انتظارش را می‌کشیدم. میم عاشق و دور. از ح جدا شدم و سرگرم خودش است. بی‌کس شبیه خیالاتم برای آینده‌ای که رسید روی تخت تنها.
بسم از قبول عامی و صلاح و نیک نامی.
دنیا ... آی دنیا .... آآآی دنیا ......
نجات دهنده در گور خفته‌ست.
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!...
ادامه مطلب
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
 
اگر "دل" دلیل است، آورده ایم!
اگر "داغ" شرط است، ما برده ایم!...
ادامه مطلب
« به نام اوی من و تو »
✍ هوای سرد و مه آلوده خیابانها، فضای دود زده ی شهر، پس از یک شب بارش بی وقفه، مانند هوای دلی ست که شبی سخت داشته و تا سحر مدام باریده ست، اما صبحی روشن و پر از امید در انتظارش نبوده! چه باید کرد؟ با یک شهر مه آلوده، با غربتی بر دوش، با دلتنگی هایی که کسی نمیداند از کجا سر برآورده اند، با اشکهایی که از هم سبقت میگیرند، چه باید کرد؟؟
ادامه مطلب
سلام
این چند ماهه ورزش درست حسابی ای نکردم، و خب رژیمی هم نداشتم، چطور میشه برنج و آش و کله گنجشکی و ... دوست داشته باشی و بتونی رژیم بگیری؟
خب میشه 
بدین صورت که یک روز میری روی ترازو و میبینی که وزنت به 73 کیلو و خورده ای رسیده، همونجا از ترس یک سکته میزنی و به خودت قول میدی که وزنت رو بیاری پایین، توی این حین یه آشنا که یه رژیم خوب هم داره به کمکت میاد و نتیجه میشه اینکه امروز صبح ترازو عدد 67.700 رو نشونت میده، اونم طی دو هفته و نیم. و تو مصممی که ای
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نشم
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارو
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارومم کنه
ا
haniyehh bts
3:25 AM (14 hours ago)
to me
سلاممن یه سوالی دارم که خیلی ذهنمو مشغول کرده. من سوم تجربی هستم و سال بعد کنکور دارم. میدونم اگه تلاشمو بکنم پزشکی قبول میشم. اما یه مشکلی هست. من خیلی جاها شنیدم که دانشجوهای پزشکی وقتی وارد دانشگاه میشن اون چیزی که انتظارش رو داشتن رو نمیبینن. یعنی خیلی پایین تر از اونی که جامعه فکر میکنه. یعنی من شک دارم که این رشته بتونه منو به آرزوهام برسونه. من یه خصلت بدی که دارم اینه که به هیچی قانع نیستم و همه چیزو به بهترین شکل
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نش
توی مباحث مشترک ارتوپدی،اطفال و نوروسرجری اصطلاحی داریم به اسم "battered baby syndrom"که سندروم کودک کتک خورده ترجمه اش میکنن...
از علائمش و وحشتی که توش هست بگذریم،خود همین کلمه ی "کودک کتک خورده" یک غمی داره که هربار با خوندنش قلبم فرو میریزه...
هم ثروتمند بود و هم جایگاه اجتماعی ویژه ای داشت خواستگارهای زیادی هم داشت یکی از یکی ثرتمندتر.  سران قبائل و طوایف یکی یکی می آمدند و دست از پا دراز تر برمیگشتند. و چه هزینه ها و عمرهایی که هدر دادند در راه به دست آوردن او. 
اما او جوانی را انتخاب کرد که هیچ کس انتظارش را نداشت
حضرت خدیجه هرچند ثرتمند و دارای جایگاه اجتماعی خاصی بود اما معیارهایش مادی نبودند و بالاخره محرم حریم نبوت شد و به همسری رسول خدا (ص) در آمد. 
تا حالا شده بخوای یه چیزی بگی کلمات رو توی ذهنت مزه مزه کنی اما درست  لحظه یی که می خوای به زبون بیاری از ذهنت می پره  از بچگی بدم می اومد یادم بره این که می خواستم چی بگم یا چی بنویسم 
حالا این طوری ام نپرسین چرا ؟چون یک کمی دل شکسته ام خوب یه مدت طول می کشه دوباره خودمو بچسبونم وقتی که تکه پاره ام 
 باخبرم که  دوباره اشکال ویرایشی دارم و یک کم عجله کردم اره همه ی ایرادهامو می دونم و بابتشون عصبانی ام از خودم 
ولی باید یک کم به خودم استراحت بدم 
سلام به همه دوستان گرامی
واقیعت اینه که یک مدتی هست یک دغدغه ذهنم رو به شدت درگیر کرده و جایی بهتر از اینجا برای مطرح کردنش سراغ نداشتم!
من دختری ۲۰ ساله هستم، سال اول پزشکی پردیس، سال اول که کنکور دادم با رتبه ۱۲۰۰ منطقه ۳ در رشته پزشکی پردیس مرکز استانی که توش ساکن هستیم و جزو دانشگاه های مطرح هست قبول شدم، اما خوب تصمیم گرفتم دو مرتبه کنکور بدم، اما متاسفانه سال دوم مشکلات زیادی پیش اومد.
از دوران عید به بعد مشکلات خانوادگی غیر قابل پیش بی
سلام
من حمید سعادتمند هستم. سن زیادی نداشتم که به موسیقی علاقه‌مند شدم. این علاقه منجر به ادامه مسیری شد که من رو به سمت دیگر رشته‌های هنری کشید. از اون موقع تا به الان، زندگی من همیشه با مفهوم هنر پیوند خورده و امیدوارم این پیوند ادامه پیدا کنه. به وبلاگ نویسی روی آوردم، چون در دنیایی که همه اطلاعات داره به بستر شبکه‌های اجتماعی منتقل می‌شه و دیگه کمتر می‌شه با جستجو به اطلاعات دسترسی پیدا کرد، این نیاز رو احساس کردم که باید مطالبی تولید
ارزش بعضی چیزا با به زبون آوردنش از بین می‌ره. این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی گاهی حالم رو بپرس.همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی‌هوا، از آدمی که انتظارش رو می‌کشی، می‌تونه حال و روزت رو عوض کنه.گاهی آدم، خودش رو گم و گور می‌کنه، فقط به این امید که یه نفرِ «مشخص» سراغش رو بگیره. بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ غمگین خیلی سخت نیست، فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی.
  و جنون می کُشد مرا 
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می
گاهی اوقات هست که تو خیلی شدید روی یک موقعیت و یک امکان در خلوت خودت و دوستان پافشاری میکنی که داشته باشیش ولی امکان دسترسی به اون برات فراهم نیست و همیشه حسرتش رو میخوری. بعدِ یه مدت یهو توی جایی که اصلا انتظارش رو نداشتی اون موقعیت برات مهیا میشه ولی تو دل و جرات بدست آوردنش رو نداری و به راحتی از دستش میدی و به کلی از خیر اون موقعیت میگذری!
زندگی پره از این داستان های تضاد خواستن و رها کردن :)
✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌...
✓ سکانس دوم: فردا در کلاس...هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.
ادامه مطلب
*دستم لرزید و  این شعر به ذهنم خطور کرد
ناگهان یاد معلم ادبیات دبیرستان افتادم و نزدیک بود بهش پی ام بدم
اما پشیمون شدم
شاید فردا بهش پی ام دادم
چون که خیلی دوستش دارم
و اگر پی ام بدم حتما اینو بهش میگم
* آقا باز امروزمون به چوخ رفت!
امروز سه ساعت و چهل و پنج دقیقه با ال حرف زدیم دوتایی
وسطش از شدت دسشویی جفتمون داشتیم از حال میرفتیم
اما بعد از دسشویی دوباره برگشتیم
خیلی رازایی که ازش پنهون کرده بودم رو براش برملا کردم
خیلی چیزا گفتیم
و عملا جفت
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
سندروم کودک تکان خورده یک آسیب مغزی جدی است که به علت تکان دادن شدید نوزاد یا کودک نوپا ایجاد می‌شود. این آسیب سلول‌های مغزی کودک را تخریب می‌کند و مانع از این می‌شود که اکسیژن کافی به آن‌ها برسد. از آنجایی که سندروم کودک تکان خورده ناشی از سوءرفتار است؛ نوعی کودک آزاری نیز محسوب می‌شود که می‌تواند به آسیب دائمی مغز یا مرگ منجر شود. بروز این سندروم از طریق آموزش به والدین و اطرافیان قابل پیشگیری است. برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه ت
شصت سالِ پیش، سهرابِ خدابیامرز، یه خبطی کرده، گفته اهل کاشانم!
بعد از اون، یه شیرِ پاک خورده ای اومده، یه کانال خبری زده تو تلگرام، به اقتباس از سهراب، اسمشو گذاشته اهل کاشانم!
و سپس بعد از اون شیر‍ِ پاک خورده، یه سری بیل به کمر خورده، از روستاها و شهرهای اطراف کاشان، هی میان کانال میسازن: 
«اهل آرانم!» 
«اهل نیاسرم» 
«اهل قمصرم»
« اهل کله ام»
«اهل محله عربام»
«اهل فلکه چه کنمم!!!» 
بابا بسه دیگه! شورشو درآوردید! 
اسم قحطیه؟! 
اححح

پ.ن: «کلّه»
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشی‌ها و نا خوشی‌هاش، روزهای خوب و بدش، خنده‌ها و گریه‌هاش، آرامش‌ها و استرس‌هاش... به عنوان جمع‌بندی می‌تونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاش‌هایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر می‌رسه که ثمربخش نبودن.
الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو می‌کنم که امید رو در دلم زنده نگه‌دارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدم‌ها با امید زنده‌ن و من امید دارم به ب
«کاهانی» کارشناس پزشکی قانونی:
▪️۲ نظریه مدنظر دارم یکی این که گلوله به دیوار اصابت کرده و بد کمانه کرده به کف دست خورده و در وان فرو رفته است و کمی هم در این میان خون پاشیده شده و مرحوم تعادلش به هم خورده و در وان افتاده است.
▪️میتوان نبش قبر کرد و بررسی کرد که آیا آسیبی به استخوان جناغ وارد شده یا خیر، اگر شکستگی ایجاد شده باشد می توان این نظریه را تایید کرد که گلوله پس از از ورود از دست و خروج از آن به سینه خورده وبا برخورد به استخوان باعث د
سلام و عرض ادب دارم خدمت تمام عزیزان
22 سالمه و در شهری غیر از محل زندگی خانواده مشغول تحصیل هستم، مسئله ای که ذهنم رو درگیر کرده اینه که بعد از یه مدت هم اتاقی شدن با هر کس، یک حالت انزجار نسبت به اون شخص پیدا می کنم و فقط تحملش می کنم و چیزی به روش نمیارم ولی در درون واقعا ازش متنفر میشم.
خودم فکر می کنم این اتفاق بی دلیل صورت نمی گیره بلکه بخاطر بعضی بی مروتی ها و کارهایی که انتظارش رو ندارم از اون ها سر بزنه این طور میشم، ولی ...
آخه مگه همه این
داستان فیلم در مورد شش نفر از اعضای ایستگاه فضایی بین‌المللی است که در حال تحقیق و مطالعه بر روی اولین نمونه‌ی زنده‌ی بدست آمده از مریخ هستند که ممکن است وجود حیات در این سیاره را تایید کند. اما نتیجه بسیار مخوف‌تر از آن چیزی است که انتظارش را می‌کشند...
ادامه مطلب
دوباره نوبت و وقت ترک دیار!
هزار و خورده‌ای کیلومتر فاصله و شما همین رو ضرب در هزار و خورده کن دل‌تنگی!
هان؟!
مگه دل‌تنگی کمّ‌ه که با عدد بسنجم؟!
اصلاً فاتحه این چنین جمله ادبی برای بیان دل‌تنگی رو خوندم!
بگذریم...
خیلی دلم تنگ میشه برای شهر و دیار دلبر!
به اندازه تک تک قدم‌ها و... دلم تنگ میشه!
همین.
دیشب خواب درستی نداشتم..  از 1:30 بامداد تا 4 و خورده ای صبح که بیخواب شدم..  بالاخره خوابم برد..  
در عالم رویا جعبه در دستم بود و از مکانی آشنا گذر میکردم، شخصی از منزل خارج شد و به سمتم می آمد. نزدیکتر که شد شناختمش:  برادرش بود ، با اینکه تابحال نه من و نهخ او مرا از نزدیک ندیده بود، مرا شناخت و  با فاصله ای از من ایستاد و به من زل زده بود. جعبه را که دید پرسید چرا جعبه خالیه؟  و من جواب دادم که همیشه پر بود و ازین مکان رد میشدم اما حالا خالیست.   ب
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده هایى است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده
حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورده که تار افتاده!
#سید_سعید_صاحب_علم
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکنچون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن
باده‌ی خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ایبوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد می‌ای ز خوان توخواجه‌ی لامکان تویی بندگی مکان مکن
مولانانقاشی: مارِک روزیک

مطالب بیشتر را می توانید در کانال تلگرامی لامکان دنبال کنید.
این روز ها به درجه ای از درک رسیده ام که درک می کنم چقدر دعوا ها،تنفر ها،زشتی ها،پلیدی ها و هر چیز نا مثبتی که در محیط اطرافمان وجود دارد بی ارزش است،زندگی این روز ها برایم شیرین است،اما نه مانند عسل که از بچگی شیرینی اش دلم را زده...سبک بال تر شده ام،آزاد تر،رها تر و همه را مدیونم به آن سپید ریش بالای سرم که همه "خدا" صدایش می زنند:)
+شدیم پیشرفته و حرفه ای تو تئاترمون و بدجور سرمون شلوغ شده:) خدایا ممنون که دارم کم کم برا رسیدن به هدفم رو پای خودم
بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچکسیو دورم نداشتم کاش تنهای تنها بودم 
کاش از اون اول اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه
بعضی وقتا داشتن ادمای نزدیک بیشتر از هرچی میتونه بهت اسیب بزنه میتونه فکرتو درگیر کنه میتونه قلبتو بشکنه شاید خواسته و ناخواسته اذیتت کنن
یه وقتایی ادما خیلی دوست نداشتنی میشن
یه وقتایی ارزو میکنم کاش همون ادم گوشه گیر و تنها بودم کاش حتی یبارم کسی در این اتاقو نمیزد و وارد نمیشد کاش هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم
 
من اگر 79 سال از خدا عمر می گرفتم خیلی هم آدم نیکوکار و خیر و خدمتگزاری به ملت می بودم دیگر از خیر خدمت رسانی !! به مردم در آن سن و سال می گذشتم و می رفتم یکم در لاک خودم و فکر تقسیم دارایی هام و ارث و میراثم بین فرزندانم می افتادم ...یک باغ پسته می خریدم اگر نداشتم! یک تخت می گذاشتم در سایه ی باغ و آنجا پسته می شکستم و جای مردمانی که پسته در ابر آرزوهایشان بود را خالی می کردم!همین جای کسی را خالی کردن خودش امر بزرگی است ... هر کسی دل ندارد در خوشی هایش
بعضی روزهاحال آدم یک جور عجیبی خوب استخوب که می گویم نه اینکه مشکل نباشد ها ، نه.خوب یعنی خدا دستت را می گیردمقابل غم هامیگوید " امروز بنده ام باید خوشحال باشد سراغش نیایید "و تو هی ذوق میکنیاز خوشی های کوچک زندگی اتاز اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود
من ،هر روزی که بی انتظار و شاکر چشم گشودم حالم خوب بود"خوب که می گویمنه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها ! نهخوب یعنی خدا را راس آرزوهایم قرار دادم و همه چیز را به او سپردمامیدوارم حال دلت
دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.
به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. دختر همسایه ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.
اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.
دختر همسایه ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر
آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.
آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.
هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.
می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست
رحمت ماه مبارک برفلسطین میرسد/وحدت وعزت برایش سوی آئین میرسد/دشمنان مابه دنیاجانی وشمر زمان/بهر نابودی آنان گلشن دین میرسد/وقت هم عهدی ماشدباامام ورهبری/زمزم خوب دعارافصل آمین میرسد/قدس اینک شد اسیر دست اسرائیلیان/موعد محو ستمها روزتعیین میرسد/جلوه ماه مبارک جنگ باشیطان دون/برنمازو روزه ما گنج تزیین میرسد/درحمایت از فلسطین مسلمین آماده باش/موسم ریشه کنی بر ظلم ننگین میرسد/قدس اینک انتظارش مهدی وایرانیان/روزگار خوب دوران وقت تحسین میرسد
«خون خورده» اثر مهدی یزدانی خرم.
پسر جوان دانشجویی برای تامین مخارج زندگی و تحصیلش، مسئولیت خوندن فاتحه و نماز و گرفتن روزه برای درگذشتگان رو به عهده میگیره. هر هفته هم موظفه برای پنج برادری که هر کدوم مرگ متفاوتی داشتن، فاتحه بخونه. با فلش بک به گذشته زندگی هرکدوم از این پنج برادر و شیوه‌ی مرگشون روایت میشه.
خون خورده کتابیه که واقعا بوی خون میده. روایت‌های جذاب با شیوه‌ی روایت خاص مهدی یزدانی خرم. دومین کتابی بود که ازش خوندم و واقعا جذا
سنگ طرح ترمووود سنگی کاملا طبیعی به رنگ قهوه ای با سطحی چرمی شده شبیه به چوب سند بلاست است. در سبک فرآوری سنگ طبیعی طرح ترمووود بسیار تلاش شده است که مطابقت آن با چوب ترمووود بسیار زیاد باشد. از آنجایی که بسیاری از شهرداری های شهرهای ایران ممنوعیت استفاده از چوب ترمووود در نما را اعلام نموده اند و از طرف دیگر قیمت چوب ترمووود بسیار بالا می باشد لذا سنگ طبیعی طرح ترمووود میتواند جایگزین مناسبی برای چوب در نما باشد. سنگ ترمووود به صورت عرض ۴۰
ھدایت تحصیلیم اومد!
الویتام ھمش الف بود جز تجربی ک ج بود:/
جالبش اینجاس ک،،،،
1*
نمره علومم19بود ریاضی18   بعد تجربیمو الویت آخر  زدن=/////
نمره معلما و مشاورا و خودمو والدینمم تجربی بود
آزمونامم علومو از 100 شدم91و خورده
ریاضیو85و خورده
آقا بى انصافیھ بخدا 
اصلا ب الویت2 ھم راضیم
آخھ جیم چچچچچچچرررررررررا؟!
اصلا من انقد خوشبختم ک خوشبخت ، خوشبخت نیست
:/
آقاى وزیر انقد پارتى بازى نکن لطفا
اھ
یاحق...
این روزها آرامش را در کارهایی می یابم که پیش تر، دل خوشی از آن ها نداشتم.
آرام می شوم وقتی که اسکاج کفی را به صورت دورانی روی ظرف های خیس خورده می سایم!
آرام می شوم وقتی که اسکاج نرم و لطیف بر ظرف ها ساییده می شود و این نشان از آن دارد که ظرف ها دیگر تمیز شده اند...
سرشار از آرامش می شوم وقتی آب را با فشاری ملایم روی ظرف های کفی می گیرم و کف های آرام آرام از روی ظرف سر می خورند؛ با خودم می گویم: «چه خوب شد که خداوند آبی پاک و پاک کننده برایمان فر
بله، سرما خورده‌ام و بسیار خواب آلودم اما به این نوشتن‌های آخر شب بسیار عادت کرده‌ام. هرچه سعی کردم با خودم کنار بیایم که ننویسم و بخوابم، دلم نیامد. این نوشته‌های آخر شب، حس جمع‌بندی روزانه را دارد. حس خوبی دارد.
امروز، روز سختی بود. سرما خورده‌ام و باید تلاش می‌کردم تمرکز کنم. نتیجه همین تلاش‌ها خود را به شکل پیشرفت در ریاضیات نشان داد. حالا دیگر بسیاری از مثال‌ها را کامل حل می‌کنم و زبان ریاضیات را بهتر می‌فهمم، هرچند که هنوز هم بسیا
من به عنوان یک پسر که با کسی تا حالا رابطه نداشتم و در دهه سوم زندگیم هستم نگاهی کالایی به هیچ دختری ندارم و کسی که دست خورده رو کم ارزش تر نمی دونم.
اما به دلیل رنجی که به خودم دادم و اعتقادی که برای خویشتن داری داشتم و این همه دختر رو دیدم و و چشمم رو به روشون بستم و از تنهایی زجر کشیدم، دوست ندارم سرم کلاه بره یا با کسی باشم که دوست پسر داشته.
اصلاً من ضامن دوزخ و بهشت اون ها نیستم به منم ربطی نداره بر فرض توبه کرده باشه ولی از نظر من توبه اش قبو
به نام خدا
با اینکه حس و حال نوشتن ندارم اما به نظرم باید بنویسم. چون فقط نوشتن است که میتواند کمی مشکلات را کمتر کند. دیروز هم روز خوبی بود هم نبود. خوب بود چون سمانه السادات استاد خوبی است. دلش با هنرجوهایش است. می خواهد جذبشان کند. کارش را دوست دارد. به نظرم عاشق تدریس است. برای کلاس وقت گذاشته بود. با فکر برنامه چیده بود. آدم خون گرم و خوش مشربی است. اهل شوخی کردن. فکر بازی هم دارد. خودش را دربند قیود ذهنی دیگران نکرده. خودش هست. بازی در نمی آورد.
دیروز اینجا طوفان شدید و گردو خاک شد و بعد هم یکم بارون اومد. تو کانال هواشناسی خوندم که ییلاقات طوفان شدیدتر داشتن.من همین جمعه چند تا درخت تازه کاشته بودم فکر کنم با این طوفان مثل دفعه پیش همشون از ریشه در اومدن:|تو سطح شهر هم خیلی از درختای خیلی بزرگ شکسته بودن.حیف:(
 
دیروز اول شیفتم یهو لینک قطع شد.کابل اینا رو چک کردم مشکلی نداشت.همسر هم هنوز نیومده بود که بره کابل های تلفن بیرون ساختمون رو چک کنه. با نت گوشی هم نمی تونیم برای دورکاری وصل ب
مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.
اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.
آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.
در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرس
مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.
اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.
آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.
در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرس
«آگیم» در این عکس فقط دو سال دارد؛ کودک معصوم و بی‌گناهی که ترسیده و زندگی آن‌سوی سیم‌خاردارها انتظارش را می‌کشد.
جمهوری کوزوو نام کشوری در شبه جزیره بالکان در جنوب خاوری اروپاست که بخش زیادی از جمعیت آن را مسلمانان تشکیل می‌دهند. پس از جنگ جهانی دوم، جمهوری سوسیالیستی یوگسلاوی «کوزوو» را به عنوان یکی از استان‌های خودمختار صربستان به رسمیت شناخت. از طرفی ناسیونالیست‌های آلبانی همچنان در قالب شورش‌های خیابانی خواستار استقلال کوزوو ب
پرومتئوس که آتیش رو از خدایان دزدید و به انسان هدیه(!) داد، زئوس (خدای خدایان) فهمید و عصبانی شد. برای مجازات قرار شد که پرومتئه به کوه قاف بسته بشه و هر روز صبح با طلوع آفتاب یک عقاب غول پیکر (خدای انتقام - تایفون) بیاد و زنده زنده جگرِ پرومتئه رو بخوره. از اون جایی که پرومتئه خدا بوده، نمی‌مُرده، تا فردا صبح جگرش ترمیم می‌شده و دوباره توسط تایفون خورده می‌شده.مجازات اصلی پرومتئه فقط درد بی اندازه از خورده شدن جگرش نبود، بلکه آگاهی از  تموم نش
مدتی به این فکر می کردم به مناسبت شهادت صدیقه کبری سلام الله علیها مطلبی بنویسم. هم نکات زیادی به ذهنم می رسید و هم هیچ چیز برای گفتن نداشتم. احساسی دوگاه می دانی حرف برای گفتن بسیار است. اما چیزی نمی توانی بگویی. چنین وضعیتی عجیب نیست. هرچقدر چیزی از مراتب بالاتر عوالم وجود بهره برده باشد کاملتر است. بنابراین از دسترس درک بشر دورتر خواهد بود. همین است که صحبت کردن درباره حوراء الانسیه بسیار سخت است. شخصیتی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آل
این هفته اگه نمیرفتم دانشگاه بهتر بود اصلا! دوشنبه که نرفتیم واسه آلودگی. سه شنبه آز رو نرفتم، هوش رو رفتم که بچه ها گفتن زیاد درس میده و تشکیل ندیم. بعدی رو هم نموندیم و با شیوا رفتیم کافه. هوا خیلیییی سرد بود. ما هم شیک نوتلا خوردیم و براونی شکلات داااغ. 
چهارشنبه که امروز باشه هم کلاس اولی با استاد بد بودم و حوصله هم نداشتم ؛ واسه همین سوالاشو جواب نمیدادم و گوش‌ نمیدادم زیاد. اخر یه سوالو جواب دادم؛ استاد گفت از معدود ادمایی که توی کلاس جوا
این شتر رو یادتونه؟ 
حالا با دست‌های هنرمندانۀ ایشون جاودانه و تبدیل به یک خاطره شد :)
 

اینقدر دقیق که حتی اون خط مشکی انتهای بدن رو هم درآورده :). بچه‌هایی که اون روز سر کلاس بودند باز شیطونیشون گل کرده. یکیشون میگفت دیگه همیشه میتونیم بهش بخندیم :)
*خوب شد مجنون رو سیاه کرده بودم :))

خوش ذوق و کار درست :)

همیشه من رو شرمنده محبت خودش می‌کنه. با دیدن این خانم کوچولو که با کوسن‌هامون هم ست کرده :) حسابی ذوق زده شدم چون اصلاً انتظارش رو نداشتم.
حا
سعد از امام باقر ع حدیث. کند که  فرمود همانا دلخ چهار گونه اند  دلی که در ان نفاق و ایمانست ودلی که وارونه است و دلی که مهر خورده واز چرک. وزنگ روی ان پوشبده است و دلی که تابناکو پاکیزه است من عرضکردم تابناک 
 کدام است  فرمود انکه چون چراغی در ان است و اما دل مهر خورده خورده ان دل منافق است واما دل تا بناکان دل مومن است که اگر خدا باو بهد شکر کند واگر گرفتارش کند صبر کند واما وارونه ان دل مشرک است سپس این ایه را خواند ایا ان کس که نگونسازبر روی خو
سحرآهنگ خوب بروصال است/تجلی گاه حق سوی کمال است/در آن بیداری است وحق پرستی/نگارستان رب ذوالجلال است/دراین ماه خدا اخلاص گیرد/زمان دیدن فیض جمال است/سحرعشق نبی وآل پاکش/دفاع از ولایت با عیال است/طلوع مغفرت در آن فراهم/درخت خوب ایمان را نهال است/بگردد روضه رضوان مهیا/گذشتن از دل مال ومنال است/قیامت رابه مومن کرده آسان/رخ آمادگی بهر سوال است/سحرآمادگی سوی ظهور است/زمان انتظارش ماه وسال است/
 
تا پاییز صبر می‌کنم
اگر نیامد
خودکشی خواهم کرد
در انتظارش هستم
این جهان افسرده را
باید
با کسی تقسیم کنم
...
دیگر نمی‌گویم
اگر نیامد خودکشی خواهم کرد
هرکه از کنارم عبور می‌کند
می‌گوید: شما چقدر
به ابر
به باران
به سکوت
به نیستی شباهت دارید
من آرام، تنها و منزوی
در آستانه‌ی بهار ایستاده‌ام
پس از آن که برای آخرین بار
خودم را در آینه نگاه کردم
با کفش‌های کهنه
تنها
پا به بهار گذاشتم.
 
                     - احمدرضا احمدی
 
  
آیا ما سزاوار بودیم
ت
هیچگاه فکر نمی کردم آخرین روز فروردین چنین نحس باشد،تا کنون فکر میکردم محکومم به حبس مدت دار و سپس آزاد میشوم، امروز فهمیدم که حبس ابد خورده ام و شاید اگر مطابق میلشان رفتار کنم، تخفیف در مجازات شامل حال من بشود اما به قیمت تباه شدن روزهای جوانی ام...
راستی آرزوهایم هم حکم اعدام در ملأعام خورده اند،به خاطر حرف مردم....
خواستم بگم با شرمندگی فراوان گردشگری علامه هم نظرم رو جلب کرده یعنی خاک بر سر من کنن با این ثبات شخصیت نداشتم. واقعا خودمم نمیدونم کدوم علاقه ام رو باید تو اولویت قرار بدم. تازه از یه طرف به اینم فکر میکنم که میتونم مثل نجمه واحدی جامعه شناسی بخونم بعد ارشد رو مطالعات زنان که بتونم تو یه کشور درست و حسابی بخونمش. بنابراین اصلی ترین سوالم اینه که دوست دارم زبانشناس بشم یا مطالعات زنان دان!:))
واقعا فکر نمی کردم با اون همه عشق و تاکید بر ادبیات حت
وقتی شروع به نوشتن کردم مثل نوزادی بودم که 
تازه از مادر متولد شده باشمقدرت ایستادن نداشتم از خودم نمیتونستم دفاع کنمقدرت تکلم هم حتی نداشتم به همه کلمات بد بین بودمبه ساختار جملات تردید داشتم قلمم با من اصلا دوست نبودکاغذ همیشه با من دوروئی میکردبه همه شعرها شک داشتمبه عشق شک داشتم و ...
بخاطر همین تخلص نارین یازان بمعناینویسنده کوچک برازنده من بود ولی من دختر خورشید و آتشم وسوختن از ازل تا ابد رویای من استمن مثل خورشید خواهم سوخت و از زیب
کارهای آخر سالی خودم رو کردم و تموم کردم و بدون هیچ کار مونده میتونم برم به سال بعد و خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشم میکردم تمام شد . حال می‌تونم به همون سکوتی که داشتم انتظارش رو می‌کشیدم برم . ولی فکر می‌کنم توی این مدت وبلاگ رو به روز کنم و یک چیزهایی بنویسم . یا حداقل اگر نمی‌نویسم وبلاگ بخونم و توی وبلاگ‌ها نظر بگذارم . این برنامه رو دارم . باید دید برنامه چی میشه .قصد کتاب خوندن دارم و کلی هم براش برنامه ریزی کردم . در مورد پست قبلی بحث ت
صبح یکی از دوستام یک عالمه ازم مشورت گرفت واسه انتخاب واحد درسها ..و هماهنگ کرد باهام که عمومی چی برداریم اکیپمون با هم باشه
انتخاب واحد کی بود؟ 8 صبح فردا
بعد از ظهر ساعت 4 از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 3 سایت باز شده و بچه ها انتخاب واحد کردن
همین دوستم ازم پرسیده بود چی برداشتم نهایتا
میدونی چی شد؟ رفته بودن دوتا درسی که اصلا صحبتش هم نشده بود رو برداشته بودن و وقتی هم من رفتم دیگه ظرفیتش پر شده بود.
نه تنها شوکه نشدم واقعا که انتظارش هم داشتم.
و
درمان‌های خانگی پاشنه پای ترک خورده
«سال‌هاست کف پایم به‌خصوص در نواحی پاشنه دچار خشکی و ترک پوست است. مدام کف پایم را مرطوب کرده‌ام اما نتیجه نگرفته‌ام. ظاهر پوستم خیلی بدشکل و دلخراش 
است و تازگی‌ها بدتر هم شده و همیشه باید پاشنه پایم را پنهان کنم. بدتر اینکه اخیرا شکاف‌های عمیقی در پاشنه پاهایم ایجاد شده که گاهی خودبخود خون الود و دردناک 
می‌شود. لطفا مشکلم را با متخصصان پوست مطرح کنید تا راه چاره‌ای پیدا شود.» در این مقاله علل و راه
هم ثروتمند بود و هم جایگاه اجتماعی ویژه ای داشت خواستگارهای زیادی هم داشت یکی از یکی ثرتمندتر.  سران قبائل و طوایف یکی یکی می آمدند و دست از پا دراز تر برمیگشتند. و چه هزینه ها و عمرهایی که هدر دادند در راه به دست آوردن او. 
اما او جوانی را انتخاب کرد که هیچ کس انتظارش را نداشت
حضرت خدیجه هرچند ثرتمند و دارای جایگاه اجتماعی خاصی بود اما معیارهایش مادی نبودند و بالاخره محرم حریم نبوت شد و به همسری رسول خدا (ص) در آمد. 
 
انجام این کار در هر جایی عاقلانه نیست اما رفتن تا شش ایستگاه بعدی اتوبوس هم می تواند سودمند باشد. کمترین اتفاق این است که شما می توانید بخش هایی از شهر را ببینید، از منظره پنجره ردیف اول کارهایی که مردم  انجام می دهند را ببینید و در نهایت به یک مقصد شگفت انگیز برسید.
 
 
ذهن باز همان طور که در یک گوش دادن به یک گفتگو می تواند مفید باشد، در یک سفر هم شما را به جایی که انتظارش را ندارید هدایت می کند.هر چه بیشتر بتوانید پیش فرض های خود را در خانه ب
باید به خدا توکل کرد. باید به خدا ایمان داشت. میان روزهای سخت، میان روزهای ناامیدی، روزهایی که دیگر نگاهت به رو به رو نیست، روزهایی که دیگر نمی خواهی پیش بروی، روزهایی که خستگی وجودت را فرا گرفته، روزهایی که نمی دانی قدم برداشتن دیگر چه فایده ای دارد... لابه لای همین روزها، لابه لای همین ناامیدی ها، لابه لای اشک های پنهانی ات، لابه لای همین ها، زمانی که از سر ناامیدی خدا را صدا می کنی و انتظار نداری جوابی بشنوی، او به کمکت می آید. خدا با مهربان
امروزم کارام زود تموم شد. نمیدونم جریان چیه :/ هرچند که کتاب باز وقت دارم بخونم اما گشنمه و حوصله ام نمیاد. رسیدم به بخش ارسطو. احتمالا جالب تر برام باشه چون از خودش کتابی نخوندم تا حالا. نشستم رو مبل و منتظر که مامانو بابا بیان شام بخوریم از ساعت پنج گشنمه و دلم ضعف میره هی جلو خودمو گرفتم. تقریبا به هیچی فکر میکردم. یه ذره هم حوصله ام سر رفته. چند تا فیلمم زدم ببینم حوصله نداشتم. نمیدونم چرا یجوری شدم انگار شب که شد غم عالم ریخت رو دلم. اما نمیفه
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
فکر میکنی امروز چجوری بیدار شدم؟؟ هیچی چشمو باز کردم دیدم ساعت دو خورده ای شده سریع مهارو بیدار کردمو گفتم پاشو مها خواب موندی پاشو پاشو بدبخت هنگ کرد بعد بیدار شد گفت دو خورده ای صبح نه ظهر :////  یعنی اصلا بع مغزمم نرسید هوا تاریکه :// بیچاررو بیدارش کردم. هرچند که گرفت خوابید دوباره تخت. خب امروزم اینجوری شروع شد بریم کار کنیم ببینیم چی میشه من که به کل خواب الودگی از سرم پرید. 
سلام
من به این که سن ازدواج رفته بالا کاملا واقفم و حالا به دلایل مختلف که موضوع بحثم نیست، ولی به نظر شما اینکه یکی میاد میگه چرا هیچ کسی منو نمیگیره یا چرا هیچ کسی نمیاد خواستگاریم یا کجا برم شوهر پیدا کنم ... یه خورده نازیبا نیست؟  همه ی جذایبت یک خانم مگه به غرورش نیست ؟ مگه به مستقل بودنش نیست؟ 
بازم میگم همه دل شون میخواد ازدواج کنن . به مرد و زنش هم ربطی نداره. ولی اینکه یه نفر علنا بیاد بگه  هیچ کسی منو نمیگیره ، جز اینکه یه تصور بد تو ذهن
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت.دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتـش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشـت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد.کباب فروش که او را دیده بود به سـرعت از دکان خارج شـده دست او را گرفت و گفت : کجا؟پول دود کبابی را که خورده ای بده !
حکایت پول دود کباب صدای سکه است.رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر
اینکه میگم زندگی من با کتاب گره خورده یک شعار نیستیه حسی نیست که بخوام به مخاطب القا کنم زندگی من با کتاب گره خورده چون هر وقت هر کتابی رو خوندم باعث تغییری در نگرش من در ذهن من بوده و همچنان خواهد بود من هرزمان ورقی از کتاب را مطالعه کردم باعث دگرگونی در آفرینش خدا مقدار باعث دگرگونی ذهن افراد بشه اما حقیقت مطلب و به روانی اگر بخوام بیان کنم منظورم اینه که باعث شده کتاب تا من فردی دیگر خلقی دیگر در این زمین باشم من آمده ام تا ذهن خودم را با کتا
آیا میدانید:
اگر کمپ ترک‌ اعتیاد حتی مجوز فعالیت داشته باشد اما با معرفی خانواده‌ فرد معتاد ، وی را به زور و برخلاف خواسته خود فرد و بدون رای دادگاه و مجوزقانونی برای ترک به کمپ منتقل کند، مشمول ماده 621 قانون مجازات اسلامی می‌شود. این فرد آدم رباست و مجازاتی مطابق همین جرم در انتظارش است. مدیران کمپ‌ها بدانند که نمی‌شود شخصی را بدون رضایت خودش و به طورقهری وادار به ترک کرد، هرچند اگرهدف از این کار، ترک دادن معتاد و حسن نیت باشد.
 کمپ ها اگر
جلد اول..قسمت هشت
...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری._اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود._بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟_بعدش
بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به
ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که
حتی توان دفاع از خودمم نداشتم._درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح اح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها