نتایج جستجو برای عبارت :

با خواهرم رابطه دارم

دارم تو اتاق خواهرم درس میخونم.
بلند بلند انگار که معلم باشم، دارم به جن ها درس میدم.
به در کوبیده میشه.
من: بلللههه؟
صدای خواهرم میاد: باز کن منم.
باز میکنم.
خواهرم: با کی حرف میزدی 
من‍♀️ 
من: داشتم حفظ میکردم. 
اون 
من
نوع درس خوندم همینجوریه، بلند داد میزنم و راه میرم و...
سلام
خواهری دارم 25 ساله، حدود یک سال پیش با پسری آشنا شد، پسر حدود ۴ یا ۵ سالی کوچیکتره از خواهرم. در ابتدای آشنایی شون پسره سن واقعیش رو به خواهرم نگفته بود، میگفت نخواستم از دستت بدم سر مسئله سن، با صحبت هایی که روانشناسان معروف در مورد سن مطرح کردن اختلافی سر سن چه از لحاظ سن تقویمی یا روانی ندارن.
خاله پسره با خواهرم در مورد ازدواج صحبت کرده بود که کمک شون میکنه، فقط کافیه مادر پسره راضی بشه، یه مدت که از رابطه شون گذشت پسر این طور که خودش م
باورتون میشه خواهرم به حدی اذیتم می کنه 
که به رفتن از این شهر و پیدا کردن خوابگاه و کار جدید در شهر دیگه ای مث کرمانشاه یا تهران فکر می کنم.
هربار هم تو دلم میگم ایراد نداره فکر کن یه غریبه س تا از دستش ناراحت نشی 
خیلی حالم گرفته س
هم از نظر مالی همه چی بهم ریخته ، هم خواهرم رو مخمه 
در واقع اگه کار مناسبی داشتم صد در صد زندگی مستقلی رو برای خودم شروع میکردم 
خیلی اذیتم و همش حس سربار بودن دارم 
یه دوره تو نظام مهندسی دارم چن روز پشت سر هم هست
ش
آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 
مادرم،
دلم رابطه جنسی میخواد!
میدونم زشته این حرفا رو زدن، ولی خب وبلاگمه و دوست دارم توش بنویسم.
واقعااااااااااااااااااا دلم رابطه جنسی میخواد و تمام بدنم و فکرم و همه چیم بهش معطوفه و به شدت درد دارم.
متاسفانه هرگز خودارضایی نکردم و یه بارم در جوانی خواستم انجام بدم و دیدم اصلا خوشم نیومد و به روحیاتم نمیخوره.
جدا دلم رابطه جنسی میخواد.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
به نام خداسلامامروز وقتی از بروجن برگشتیم من زیباترین کادوی امسالم را دریافت کردم.خواهرم که ۸ سال دارد برای من یعنی برادر خود یک کاردستی زیبا درست کرده و هدیه داد.خواهرم برای ساخت این کاردستی از چوب بستنی و کاغذ و مداد رنگی و چسب استفاده کرده بود.من این پست را برای خواهرم می نویسم.من او را خیلی زیاد دوست دارم.خواهرم روی کار دستی اش با خط خود نوشته بود: داداش جان دوست دارم.من هم او را دوست دارم.ما در خانه همیشه باهم دیگر بازی می کنیم.بازی مورد ع
سلام دوستان 
این اواخر که به خودم میرسم ادمای بیشتری بهم علاقمند میشن خخخخ 
سر قضیه همون باغ ، پسر مالک از بنده حقیر خوشش اومد و به مادرش گفته بود و مادرشم با خواهرم در میان گذاشته بود...خب درسته وضعیت مالی شون به علت مالک بودنشون در گذشته عالیه،  ولی پسره از اینایی بود که دماغش عملی نصف سرش کچل کرده بود و موهای اون نصف دیگه رو اینور ریخته بدد و ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود مخلص کلام از من دخترتر بود و خواهرم زنگ زد و قضیه خواستگاری رو تعری
سلام دوستان
من دخترم، سی ساله و مجرد. مدتهاست تو شبکه های اجتماعی عضو هستم، از اون موقع که فیسبوک مد بود تا حالا، اما هیچ وقت عکس خودم رو روی پروفایلم نذاشتم با اینکه کسی مانعم نمیشد، اما شخصیتم کلا محافظه کار بود. 
الان یه کم مردد شدم که واقعا این همه محافظه کاری لازم بود؟، تا مدت ها خواهرم که یه کم اوپن مایند تره و راحت عکس میذاشت منو سرزنش میکرد که چرا خودت رو مخفی میکنی، این جوری کسی تو رو نمیشناسه. بر خلاف نظر خواهرم من هیچ وقت حس نکردم که
امروز دوبار زبونم نچرخید که اون حرفی که میخوام رو بزنم... نه به خاطر جرات نکردن یا مراعات یا هر چیزی... فقط یه حرف ساده بود. مثلا عصری یه بار خواستم بگم آب بیاره خواهرم برام، نتونستم بگم. و همین الان مامانم یه سوال درباره چرخ خیاطی پرسید که قرقره اش کجاست و... ، باز نتونستم بگم :| عصری فک کردم یهویی بوده و همینجوری! ولی الان اعصابم خرد شد! :| کلا یه حس بدی دارم... 
 
+چرا واقعا؟
 
+ الکی ناراحتم. مگه نه؟ میدونم شورشو در آوردم! :(
 
+ برم خواهرم برام لاک بز
نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال رو
برای خودم و خواهرم و مامانم پالتو دوختم برای یکی که دوسش دارم ولی همیشه یه عالم مهربونی ازش طلبکار بودم هم یه لباس دوختم یه ماشین نمدی با آقا حسین دوختیم از یه بنده خدایی هم که از اونم همیشه طلبکار بودم و متهم میکردم به تبعیض بین من و خواهرم، عذرخواهی کردم. به یه عزیز دیگه ای هم که همیشه  بهش کم توجهی میکردم زنگ زدم و بهش گفتم خیلی برام عزیزه...
 
راهی یادگرفته زندگی خیلی کوتاهه
میشه خوب گذروندش
این اتاقی که الان مستقر هستم با خونه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند... ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
پ.ن: خیلی دوست دارم سریع تر برگردم تهران...
سلام
بنده 29 سالمه و عاشق دختری هم سن حود هستم که به نظرم اگه کامل تعریف کنم چون که شدیدا به کمک و مشورت دوستان مخصوصا خانم های محترم بخاطر همجنس بودن دختر بهتر میتونن راهکار پیشنهاد بدن
دقیقا یک ساله عاشق شون هستم و دو روزه بهشون گفتم، فکر کنم تو شوک مغزی باشن الان! دوست خیلی صمیمی خواهر بزرگ بنده هستن، خواهر بنده 9 سال هست رئیس اتاق عمل هستن، ایشون هم 4 سالی میشه باهاشون همکار شدن و البته دوست خیلی صمیمی هستن.
من چون که بیش از 90 درصد اوقات خواه
 
صدای تو، موهای تو، چشمانِ تو، لبانِ تو... عشقای من
صدای من، موهای من، چشمانِ من، لبانِ من... فدای تو
 
مریم خواهرم
مریم جانم
دوستت دارم، می خواهمت، می خوانمت...
نه
این ها آرامم نمی کند
این واژگانِ ساده و ناتوان نمی توانند احساسم را ترجمه کنند
حتی عشق هم واژه ی ناچیزیست در مقابل عمق احساسی که در قلب من موج می زند
"پرستش"
پرستش و ستایشی که با تمام وجودم به آن اقرار کنم، شاید بتواند احساسم را نسبت به خواهرم توصیف کند
 
این پرستش در مسیر پرستش خداست
خواهرم از توی اتاق داد می زند « بابا ول کنید. او دیوانه است. روانی است»
واقعا دیگر در این حد ها هم نیست ولی خود پدر هیچ‌وقت دوست نداشته ( شاید نتوانسته) با بچه هایش رابطه ای دوستانه و صمیمی داشته باشد.
البته او هیچ وقت این جرئت را ندارد که جلوی پدر این حرف را بزند.
خواهر زادم چند وقت پیش از خواهر کوچیکم که پزشکه میپرسه که خاله راست میگن آدم با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه خواهرم میگه آره میشه با یه کلیه هم زندگی کرد
بعد میگه خاله یعنی هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد خواهرم میگه نه هیچ مشکلی پیش نمیاد
میگه دیگه کدوم از اعضای بدنمون رو بیرون بیاریم مشکلی پیش نمیاد 
خواهرم یه چنتایی نام برد گفت بدون اینا هم میشه زندگی کرد
گفت اونوقت همه اینا روهم چند کیلو میشه
خواهرم میگه خاله واسه چی داری اینا رو میپرسی
میگه خ
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و... 
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احسا
روزی که بالغ شدم فکر کردم اینجا آخر دنیاست
روزی که سر کنکور غش کردم گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که مامان رفت گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که خواهرم دیابت گرفت گفتم اینجا آخر دنیاست
وقتی دو ترم متوالی مشروط شدم
وقتی فهمیدم توی سرم یه تومور شش میلیمتری هست
اما هیچکدوم آخر دنیا نبود.
داروهای خواهرم کمیاب شده.میترسم این بار آخر دنیا باشه...
میدونم این بار هم آخر دنیا نیست...
به شدت خسته ام و به شدت افسرده شدم از طرفی قضیه اظهار نامه مالیاتی موسسه که ب
وقتی یک خودشیفته می‌گوید: دوستت دارم!
 
اگر با یک خود شیفته در رابطه هستید پس می‌دانید که رابطه‌تان یک طرفه است‎
 
اگر با یک خود شیفته در رابطه هستید پس می‌دانید که رابطه‌تان یک طرفه است. زمانهایی را تجربه کرده‌اید که بینهایت دلگیر شده‌اید، غصه خورده‌اید و به سلامت عقل خود شک کرده‌اید که واقعا چرا تا الان در این رابطه‌ی مسموم مانده‌اید.
ادامه مطلب
باورتون میشه خواهرم از شدت حسادت نه پیام هام رو سین میکنه. 
نه جواب تماسم رو میده 
و حتی برای خواهر بزرگم و بچه هاش و حتی دومادمون سوغات فرستاده داده دست مسافر ، برای من‌ هیچی...
و من از خیلی قبلترش یه مانتو داشتم  طرح هندی دوخته شده بود از قشم سفارش داده بودم فقط ۳ بار پوشیده بودم رو از خیلی وقت پیش بهش گفتم اینو برات پست می کنم و حتی لحظه ای که مانتو رو با ساعتی که بنی براش آورده بود براش پست کردم خواهرم از چند روز قبلش جواب تماسم رو نداده بود
هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(
همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و ه
خب امتحان رو اول کلاس گرفت..برای من بدک نبود ..اما برای خواهرم جالب نبود و من خیلییی از این بابت استرس دارم ..که نکنه نمره کلاسیش کم شه ..اما رفتم با تیچر صحبت کردم که گفت جای جبران داره..خیالم راحت شد .. حالا توی خونه باید بیشتر با هم کار کنیم ..بعدش دو تایی با کلی ذوق رفتیم کتابفروشی مولی بغل شیرینی فرانسه..کلی کتاب خوب خرید خواهرم تازه یکی از بهتریناشو من به عنوان هدیه روز عکاس براش گرفتم :)
بعدم چون بارمون سنگین شد ،دیگه با اسنپ اومدیم..ظهر هم جات
بچه ها سلام.
باورم نمیشه دوباره اینجام و مینویسم.از بسکه دور مونده بودم.
دلم تنگ شده بود...خیلی 
خوب خواهرم اومده ایران و تقریبا بیست و چهار ساعته کنار اونم.خصوصا از وقتی شوهرش رفته خونه ی مادر اینای خودش و باقی شوهر خواهرامم نیستن دیگه شبها هم خونه ی مامانم میخوابم.
جعبه ی سوغاتی هام خیلی پربار بود و موقع باز کردنشون خدا میدونه که جای همتون ذوق کردم.راستش ذوقم فقط بخاطر این بود میدونستم سیاوش برام هدیه فرستاده...
از سوغاتی های خواهرم که بگذری
امروز با خواهرم حدودای ساعت چهار رفتیم لب ساحل 
محل اقامتمون خیلی فاصله کمی داشت 
رفتیم و یکم تو آب راه رفتیم و اومدیم صدف جمع کنیم . یه اقایی که معلوم بود جنوبی بود اومد و یه مشت صدف اورد گفت این برای شما . اولش گفتم چقدر مهربونه. بعدش دیدم به طرز حال بهم زنی داره سعی میکنه صمیمی بشه . 
خواهرت چند سالشه؟ تو چند سالته؟محل اقامتتون کجاست ؟کجایی هستین ؟
من سعی میکردم همه رو سر سنگین جواب بدم اما اون کوتاه نمی اومد.
اومد گفت بیاین اینجا پاچه شلوارت
+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.
 
+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی
 
+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من
امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم ت
سلام...
عادت به سلام کردن ندارم کلن ولی به نظرم بعد این سی و چند روز غیبت صغری لازمه دیگه :) چقدر دلم واسه این صفحه تنگ شده بود. چقدر الان عوض شده م... بهتره جو گیر نشم، در واقع این حسیه که هرروز صبح درمورد خودم دارم... چقدر همه چی تغییر کرده :/
از این یکماه بگم که حیف نتونستم با جزییات تعریف کنم... خلاصه که ما کوچ کرده بودیم خونه خواهرم، صبح به جای صدای خروس یا آلارم گوشی با گریه بچه بیدار می شدیم و شب هم همون گریه بچه واسمون لالایی بود، چقدر این مامان
خواهرم می خواست یه باغ بخره تو یکی از روستاهایی که توریستی هست و حسابی قیمتش بالا رفته ..
بعد منم گفتم بزار من بیام GPS کنم ببینم جز منابع طبیعی هست یا کشاورزی 
بعد بخرید 
امروز با دامادمان و صاحب باغ رفتیم داخل زمین،  با توجه به پوشش جنگلیش خیلی بعید دونستم مسثنیات باشه،  فایل Gps رو فرستادم برای دوستم که کارمند منابع طبیعیه،  از دو هزار متری که خواهرم می خواست بخره،  ۱۷۵۰ مترش جز منابع طبیعی بود. 
خب سادگی خواهرم اونجا بود که همش تاکید داشت که
سلام
همه عمر این وبلاگ به تنهایی و نبودن انکه باید و غم و غصه گذشت!
گرچه من با خودم عهد کردم که دیگر به کسی دل نبندم اما مدتی است با دکتر نامی رابطه دارم!
حدودا 5 ماه از اوایل شهریور اوایل یک رابطه خطی داشتیم تا این یک ماهه گذشته که من اصرار داشتم خب من که ادم بدی نیستم شما هم که ادم خوبی هستین خب بهتر نیست که وارد فاز جدیدی بشویم ؟!
من دوستش دارم و او هم رفتار خوبی دارد اما هنوز جواب قطعی به من نداده است و می گوید فعلا که با هم هستیم! من دلم اطمینان
نمیدونم چمه فقط از دیشب پنیک کردم و یه احساس انزجار شدیدی توم فعال شده.احساس زدگی.احساس امنیت نمیکنم و دستام یخ زدن.حالم از همه به هم میخوره و دلم میخواد هیچکس رو جز روانشناسم نبینم.چه مرگمه واقعا؟من چرا انقدر از رابطه وحشت دارم؟چرا کوچکترین نشانی که ممکنه به یه رابطه ختم شه منو دیوانه میکنه؟؟حالت تهوع دارم..دلم میخواد جوابشو ندمچرا عنم میگیره از کسی که بهم نزدیک میشه؟چرا یهو ازش زده میشم؟چرا وقتی بهم نزدیک میشن ذهنم یه کاری میکنه حالم از ط
این هم آخر این رابطه. هر چیزی توی این عالم تموم شدنیه، و من چقدر خنگم که درس نمی‌گیرم. همه چیز... همه چیز... رابطه با م هم تموم شد، باید میشد مثل همه‌ی رابطه‌های این سال‌ها. ذهن فاحشه‌ی من رابطه‌ای جدید می‌جوره...من غمی محو تو دلمه و حالم معمولیه و فقط باور نمی‌کنم، حتی همین حالا که دارم اینها رو می‌نویسم یه امید گنگی مانع میشه باور کنم بینمون تموم شده. خوابم میا  و نمیاد ولی باید بخوابم. روز سختی در پیشه روزهای سختتری هم. باید دندون به جیگر ب
امروز برای محمد دلم تنگ شده و حدود 3 ساعت گریه کردم.
من سندروم استکهلم دارم احتمالا. 
میدونین محمد مرد خوبی بود. هم میزنم لهش میکنم و کل تقصیر این رابطه رو به گردن خودم میگیرم که همیشه یا بی محلی کردم یا جواب ندادم (تا که بتونم این رابطه رو به نحوی تموم کنم) هم از دست خل و چل بازیاش سالهاست که خسته م. 
هم اینکه دوسش دارم.
گاهی وقتا به خودم میگم کاش مدتها قبل مرده بودم. کاش به جای برادر بزرگم میمردم.
مدتی بود تعجب می کردم از اینکه نیستی 
پیام‌ میدم جواب نمیدی 
پست هات و میخوندم و بهت راجبشون میگفتم
حالت و می پرسیدم ....
نگو دو طرفه بود 
من خیلی وقته ازت پیامی دریافت نکردم 
نمیدونم مشکل از کجاست 
تنها راهی که به ذهنم رسید اینکه پست بزارم 
 
+سلام خواهرم 
رسم برادری رو به جا آوردم و اصلا ترک نکردم 
اما چه کنم متوجه نشدم که مشکل اینه که نه پیام های تو به من رسید نه پیام های من به تو 
امیدوارم بتونی توی این‌پست نظر بزاری و بهم‌نشون بده 
چطور فردی رو پیدا کنم که دوست دارم؟اغلب افرادی که ازدواج نکردند یا در روابط خوبی نیستند معمولا میگن من چطور میتونم اون فردی رو پیدا کنم که مثل خودم باشه و چیزایی که دوست دارم توی اون رابطه اتفاق بیوفته؟برای رسیدن به چیز هایی که میخوایم باید نیروی جذابیت درونی مون رو بالا ببریم تا با آدم های بهتری در زندگیمون رو به رو بشیم و هم خودمون از زندگی با اون افراد لذت بیشتری ببریم و هم دیگران از بودن با ما لذت ببرند.این خودش یک لذت بزرگ هست که فرد بدون
این اتاقی که هستم با خانه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند...
ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت!هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمیماند!گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید میمیرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید میمیرند!رابطه هایتان را به به بهانه زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست.رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند ..رابطه ها جان دارند و جاندار ها میمیرند!برای هزارمین بار میگویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنی
یه کامیکی بود با این مضمون که یکی به دوستش گفته بود اگه 20 هزار نفر رو بکشیم مساویه با کاشتن 20 میلیون درخت و دوستش جواب داده بود بعضی وقتا عجیب میشی.من اینو فرستادم واسه خواهرم و در جواب گفت تفکر ترسناکی داره.
خب منم موافق بودم با خواهرم ولی به حرف اون کامیکه هم فکر کردم.حالا از دیروز دارم میبینم یه جایی به وسعت اروپا داره تو آتیش میسوزه و اون وقت هم کلاسی من با افتخار میگه من یه لباس رو دو بار نمیپوشم.دخترم ( که هشت سالشه) هم مثل منه.خواهرم از یه
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپ
دیگه چجوری بهش بفهمونم دوسش دارم؟چرا هی ی بهونه ای برای دلخوری پیدا میشههه؟چرا امروز انقدر روز ***بود قلبم داره میترکه از درد...از اینکه ناخواسته زخم میزنه به قلبم...چقدر بهش بفهمونم؟تا کجا زار بزنم تا بفهمه هیچکس تو زندگیم مثل اون نیست؟چقدر زار بزنم تا بفهمه به خاطر اون بود اون سرم لعنتی رو نکندم...پست اولم تو این وبلاگ رو برید ببینید...اون روز  رو تخت ک بودم...وقتی پرستاره بهم گفت دستتو تکون نده فقط به این فکر کردم انقدر تکون بدم تمام رگام پاره
شده خسته باشی و ندونی باید چکار کنی من میدونم باید چکار کنم ولی بشدت خسته ام و ناامید نمی دونم باید برای آینده چکار کرد به من باشه پنجره میکردم و خودم رو پرتاب میکردم وسط اتوبان حداقل روحم ازاد می شد زنگ نمی زدم خونه صدای گرفته مادرم رو بشنوم با خواهرم حرف بزنم و به جای یه خواهر سالم و موفق یه ادم مریض با روحیه از دست رفته جلوم باشه و یا برادری که تمام هم و غمش جمع کردن ثروت پدرت باشه و خودت از فردای خودت با تمام این ادم ها بترسی و بگی خدایا من با
با خواهرم رفتم خریدکارتمو جا گذاشته بودم خونهمن هر چی میخواستم برمیداشتم و خواهرم کارت می کشید :-) چنان لذتی داشت که نگووووو!میخندیدم ،خواهرم پرسید ها!؟گفتم خیلی میچسبه کارت میکشی،من هنوز خریدام تموم نشده ها موجودی داری دیگه؟انصافا ازدواج اینش قشنگه،خوشم اومد،تاحالا همش خودم کارت کشیدم اسمس بانکا لذت خریدو می گرفت ازم،اونم میخندید به حرفام
پ.ن:البته من شب ریختم به حسابش، تازه فهمیدم چه کردم با خودم!داغ بودم اون لحظه چون حساب از دستم خارج
من از درامای اون رابطه خسته شدم و تا بلاک کردن و کامل بریدن ازش حدود دو قدم و نیم فاصله دارم. برام مهم نیست که بگه عوض شدی، گفته بودم اینجوری میشه، توام یکی مث بقیه و همه‌ی حرفایی که میزنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که سلامت رابطه‌ی الانم حفظ شه. به علاوه از این حاشیه‌های درگیر کننده خارج شم و این بازیا تموم شه. این انرژی رو میتونستم رو نوشتن متنم بذارم. خلاصه که یا من دارم بزرگ میشم یا که هنوز همون کودک ۱۸ ساله‌ی شیفته مونده‌ام فقط دیگه رمق
مقاومت کردم، این بار شکل جدیدی در رابطه ظاهر شدم، برای خودم قیمت گذاشتم، نپرداخت، رها کردم.
بله واقعیت همین است که کسی حاضر نیست برای بودن با تو چیزی بپردازد، رابطه‌ای که از سر خوش‌گذرانی‌ست و دیگر هیچ اما فهمیدم که مفت هم نفروشم، اهل معامله شده‌ام، شاید اینجور بهتر است، می‌دانم حدیقفی ندارد، اما خوبیش این است که خودم را مفت نمی‌بازم.
گمان هم نکنم جز میم کسی حاضر به معامله شود. مهم نیست لااقل از امروز معیاری برای رابطه دارم، البته پیاده
دومین شبی هست که اینجام، خونه‌ی خواهرم. تنهاست. داشتیم می‌اومدیم یه سگ جلوی در خونه‌ش ایستاده بود. ما هم دور ایستادیم. مثل دو تا کابوی که می‌خوان با هم دوئل کنن، به هم زل زده بودیم و حرکت نمی‌کردیم. قدم اولو من برداشتم و گفتم نترس، نترس، بریم. فقط کلیدو دربیار آماده باشه. سگ هم راه افتاد. از کنار هم رد شدیم.
فیلم دیدن با خواهرم هیچ مزه نمیده. تمام مدت فیلم در حال چت کردن با شوهرشه. میگم نگاه نمی‌کنی که، چرا میگی فیلم بذار؟ میگه چرا دارم گوش می
سلام دوستان 
دختری ۲۱ ساله هستم در آستانه ازدواج، مشکلی که ذهن من رو درگیر کرده خواهرم هست که ۱۰ سال پیش ازدواج کرد و دقیقا در سن من شوهرش که به خواستگاریش اومد یه آدم باشخصیت خیلی محترم بود که به شخصه من خیلی براش احترام قائلم.
همون موقع خواهرم گفت نمیخوام چون با ظاهرش مشکل دارم اما همه گفتن ظاهر و مال چند ماه اول زندگی عادی میشه و از این حرف ها، بالاخره بعد از چند ماه با صحبت های مادر و پدرم قبول کرد و عقد کردند، اوایل عقد که اصلا میگفت روم نم
وانتی تو کوچه داد میزنه سبزی دارم سبزی تازه.
من فکرمو بلند بلند تکرار میکنم: کاش من جای این وانتیه بودم. سبزی می فروختم. می رفتم.
خواهرم بلند بلند می خنده.
منم بلند بلند می خندم.
اما جنس خنده هامون فرق می کنه و این رو فقط من می دونم.
نه فقط شبه عبایی مشکیستکه سرت بندازی و خیالت راحت 
که شدی چادری و محجوبه!
چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد
قاعده ، رسم ، شرایط دارد
شرط اول همه اش نیت توست …
محض اجبارِ پدر یا مادر
یا که قانون ورودیه دانشگاه است
یا قرار است گزینش شوی از ارگانی
یا فقط محض ریا شایدم زیبایی،باکمی آرایش!
نمی ارزد به ریالی خواهر …
 چادر مادر من فاطمه، شرطش عشق است
عشق به حجب و به حیا
به نجابت به وفا
عشق به چادر زهر اکه برای تو و امنیت تو خاکی شد
تا تو امروز شوی راحت
سلام دختری هستم 20 ساله و مجرد یه خواهر بزرگتر دارم  ک شوهرش بهم نطر داره برام پیامکای عاشقانه میفرسته من بلاکش کردم از همجا و جوابشونو هیچوقت ندادم باهاشون خیلی سرد برخورد میکنم ولی دس برنمیداره میترسم ب خواهرمم بگم زندگیشون بهم بریزه اخه یه دختر ۷ ساله هم دارن چیکار کنم کمکم کنید
خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 
منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 
گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟
خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 
گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 
گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته
ممکنه نتونم بیام 
گوشی رو قط کردم .
دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 
من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.
صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.
یاد جمله ای افتادم "
چند روزه دارم بش فکر میکنم. به نظرم یکی از اساسی ترین فاکتورای هر رابطه تعلق و تملکه. اینکه دو طرف چقدر از رابطه شون انتظار حس تعلق دارن چقدر تملک؟ مثلا به نظرم اگه دو نفر از رابطه جویای حس تملک باشند اون رابطه از ی جایی به بعد کار نمیکنه چون حس تملک یک طرف، در پی حس تعلق طرف مقابل میاد. 
حوصله بسط دادم مطلب رو ندارم. 
و اینکه خودم دلم حس تعلق میخواد یا تملک؟ واقعا نمیدونم.
فکر نمیکنم کسی باشه بتونه بین این دو تا یکیشون رو انتخاب کنه، بهرحال مکمل
قاطعیت در روابط چیست؟
قاطعیت یعنی نشان‌دادن صریح و محترمانه‌ی این‌که من چه کسی هستم، در چه موقعیتی قرار دارم و دوست دارم چگونه با من رفتار شود.
محور اصلی قاطعیت، توانایی "خودافشایی" یا آشکارکردن افکار، احساس‌ها، علائق و دیدگاه‌های خودم به دیگران است.
هر چه دو طرف رابطه بیشتر خود را برای دیگری به شکل مناسب افشا کند، هم کدورت‌ها در رابطه زودتر برطرف می‌شود و هم سوءتفاهم‌ها رفع می‌گردد.
خودافشایی یعنی گفتن چیزی درباره‌ی خود در رابطه. مث
خطاب به زنان میهنم، لطفا اگر نگران سرنوشت ایران، سرنوشت خود و دخترانتان هستید بدقت بخوانید و اگر موافق بودید به اشتراک بگذارید:هر زنی که در جمهوری اسلامی رای می‌دهد  یعنی با صدای بلند به همه ی جهان می‌گوید: من قبول دارم که عقلم نصف مرد است، من می پذیرم که ارزشم نصف بیضه ی چپ مرد است، من تحقیر و حجاب اجباری را قبول دارم، من می پذیرم که شهادتم نصف مرد است اما هنگام رای گیری میتوانند از رای من برای تثبیت و حکومت بر من استفاده کنند، من می پذیرم ک
اعتراف 1:
خب پدرم یه اینترنت هدیه برام فرستاد همینجوری 7 گیگ بود یه ماهه !
گفت میخوابم منو دوساعت دیگه بلند کن !
و من تو این دوساعت 7 گیگ رو تموم کردم !
:((
پدرم :  0_o
خواهرم :  :/
من :  :)))))))
 پ.ن : بابام سر افطار جلوی خیل عظیمی از اقوام گفت اره دخترمو میخوایم بفرستیم عصر جدید و قضیه رو گفت :/
ای خدااااااااااا پدررررررررررر :(
یعنی فقط نگاه داییم :)))

اعتراف 2 :
وقتی خواهرم داشت جلوی یه بنده خدایی که کلا دلش میخواد از من و خانواده ی من یه اتویی بگیره از میر ب
سلام 
من یه دختر ٢٣ ساله ام، میخواستم یه موردی رو مطرح کنم، راستش من واقعا هیچ دوست واقعی ای ندارم، کسانی که اطرافم هستن دوستم ندارن، مثلا توی دانشگاه یا محل کارم با کسی طرح دوستی میریزم، اما اکثرا علاقه قلبی بهم ندارن و دنبال هدف و خواسته ی خودشون از رابطه هستن و رابطه ی عمیقی بین مون نیست. 
حتی حاضر نیستن کوچیک ترین فداکاری ای برات بکنن در صورتی که من سعیم اینه که خیلی صاف و صادق و مهربون باشم و هم دردی کنم اما سریعا گارد میگیرن یا پز داشته ه
رابطه با فرزند خوانده در ابتدا می تواند بسیار سخت باشد. اما با کمی تلاش میتوان رابطه را بهبود بخشید. تنها کاری که لازم است انجام دهید اینست که در همان ابتدا بنیان رابطه را خوب بنا کنید. اگر همه چیز خوب پیش برود این رابطه همانند آهن محکم خواهد شد. در این مقاله راه های تقویت رابطه با فرزند خوانده ها را به طور کامل گفته ایم. ادامه مطلب را ببینید. 
ادامه مطلب
خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام
مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد
مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده
هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/
ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/
دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11
داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد
دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
 
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» 
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ 
برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ بر
امروز ذهنم درگیر "دوستی" بود. دوستی هایی که به شکل های مختلفی بین ما آدمها در جریانه و اتفاقاتی که برای این دوستی ها میفته: رشد میکنن، تکثیر میشن، رها میشن، میمیرن. دوست داشتم بیام و از دوستی هامون بنویسم که نوشته یانوشکا رو در مورد رابطه جدیدش خوندم و افکارم جهت تازه ای گرفت.
من اینجا نشسته م و به رابطه ام در هفت سال گذشته فکر میکنم، رابطه ای که بخوام صادقانه بگم نتونسته بودم تصاحبش کنم. اتفاقاتی که توی اون رابطه افتاد باعث شد من با تمام تلاشه
برای انسان از حیث روابط چند گونه ساحت وجود دارد :
1-رابطه انسان با خودش
2-رابطه انسان با خدا
3-رابطه انسان با جهان
البته ماتریالیست ها (ماده گراها )از آنجایی که به خدا اعتقاد و باور ندارند خدا و جهان را یکی می دانند و از آن به طبیعت یاد می کنند.
روزی یه دختر خیلی زیبایی در پارک دیدم و با او دوست شدم.  اسم اون زیبا بود. مثل اسم‌اش زیبا است. من دوست اون هستم. 
 
ما همیشه با هم دوست خواهیم بود. 
 
یک روز در باغ، او را دیدم و گفتم شما زیبا هستید؟ تو همون زیبای هستی که در پارک با من بازی می‌کردی؟
 
بله، خودم هستم!
تو خواهر داری؟
    نه.
 
من ۱۰ تا خواهر دارم.
 
  خب باهات شوخی کردم من هم خواهر دارم.
 
این چیه پشتت؟   یه جایزه برای خواهرم است.
زیبا؟!
بله
 
تو یکی از خواهرانت رو دوست نداری؟ چرا خب؟
 
با سلام خدمت دوستان گرامی در "خانواده برتر"
یه سوالی دارم ممنون میشم خانم ها در این مورد راهنمایی کنند.
اگر دختر خانمی که حجابش رو کامل رعایت نمیکرده ولی به خاطر خواستگارش بگه که از این به بعد برای همیشه  محجبه خواهد بود واقعا میشه به قولی که میده اعتماد کرد؟
موضوع اینه که خواهرم دختر یکی از فامیل های دورمون رو برای خواستگاری پیشنهاد داده ولی من به خاطر بدحجابیش قبول نکردم، اما اصرار کردن که بریم خواستگاری، اگه به توافق نرسیدیم که ازدواج نم
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
خواهرم، ۳۶ سالشه. فوق لیسانس مدیریت داره. مجرد. بی‌شغل.
خواهرم، اصولاً اینقدرا درسش خوب نبوده. جثه‌ی کوچیکی داره.
حدس می‌زنم توی دوران کودکی، اینطور بهش قبولونده شده که دختر ضعیفیه.
می‌دونم که تهِ دلش احساس ضعف می‌کنه. همیشه قبل از شروع هر کاری، با این پیش‌زمینه‌ی قوی به مسئله نگاه می‌کنه که «نمی‌تونم. چون خنگم.» اینو گاهی هم به زبون اورده.
الان، واسه ساده‌ترین کارها هم، قبل از شروع کار، می‌ترسه که نتونه. از آموزش ساده‌ی ادیت عکس به یه
 بعد از اون جدایی دیگه نمیخواستم زنده باشم  من دو سال پیش اولین رابطه عاطفیم رو شروع کردم، 6 ماه اول رابطه خیلی پر شور و حرارت بود اما یک روز بدون مقدمه به من گفتن که من دیگه نمیخوام با تو باشم، تو دیگه انتخاب من نیستی و همه چیز روی سر من خراب شد. اونقدر حالم خراب بود که احساس کردم دیگه نمیخوام توی این دنیا زندگی کنم.کارم به دکتر اعصاب و روانشناس رسید. یک هفته گریه میکردم، غذا نمیخوردم و فقط داروی اعصاب میخوردم.چند روز بعد اون آقا ازم خواست برگر
رابطه ها را باید ساخت! هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند! 
گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند! 
 رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست.
 رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند! 
 رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!... نگذارید که این گلدان ها
یه موقعی داشتم با ریحانه در مورد رابطهی یه طرفه حرف میزدم البته بحث کلا میگفت بده ولی همون جا یه لیست از ادما نوشتم که این مدلی شرو کنم رابطه رو و خلاصه بعده یه بحث در مورد بدی های رابطه های یه طرفه رفتم یه دونشو استارت زدم =)) و برنامه دارم یه سری دیگشم استارت بزنم تازه 
و با همهی این ها ولی یه فرقی هست بین کاره من و اون صحبته این که بدم نمیاد میشه گفت یه جورایی از این وضع یعنی میدونم اگه یه سال هم پیام ندم پیامی قرار نیست بیاد (مثله ۲ ساله پیش =))‌
1. ی روزی یکی بهم گفت برای داشتنت و این که دوست منی نماز شکر خوندم ولی ...
احتمالا این حرف رو به هزار نفر دیگه هم زده
اگر اینجایید و یکی هست که این رو بهتون گفته بدونید که چرت گفته :دی
 
2. دوستی دارم به شدت مذهبی و از خانواده خیلی خوب و اصیل و انصافا خوش قیافه. تعریف میکرد خواهرش ی خواستگار داشته و همه چی اوکی بوده و معرف خیلی خوبی داشته و قرار عقد و ... گذاشته شده. ولی این دوست ما دلش شور میزده باز. بدون اطلاع خانواده خودش یک روز پا شده رفته محل کار پس
یه دوستی دارم توی حوزه کاری ما و کلا تو زمینه کاری ترانسفرماتور غولیه برا خودش و همه به سرش قسم میخورن طوری که همه مدیرهای نیروگاهها شماره مستقیمشو دارن ،هم سن و سال خودمونه ولی یه استعداد ذاتی خاصی تو این زمینه داره و در رابطه با کارش همه نرم افزارهای مرتبط با کارشو بلده، چند روز پیش که باهاش سر یه پروژه بحث میکردیم بهم تعریف میکرد: یه وقتایی باید اینهمه مهارت و استعداد و دانش رو کنار بذاری و ادای گوسفند در بیاری تا بچه ت یه قاشق غذا بذاره ده
۱.از هفت و نیم صبح که مانیا رو رسوند مدرسه راه افتاده..یه ربع پیش زنگ زدم گفت: ده دقیقه ی دیگه می رسم!
#خدای بزرگ هر جا که هست سلامت دارش :)
 
۲.من و بابام و یکی از خواهرم اگه در حد مرگ هم مریض باشیم یه ناله ام نمی کنیم .هر چی درد و مریضیمون بیشتر باشه ساکت تر میشیم دقیقا برعکس مامانم..مامانم از سیصد و شصت و پنج روز سال سرجمع سیصد روزشو مریضه و  هر روز انقدر صدا میزنه و ناله می کنه و به ائمه پناه میبره که  قشنگ چهارده معصومو میاره جلو چشمون..همشون خون
سلام
مهربان بانو هستم. من یه خواهر دارم که از خودم پنج سال کوچیکتره، تو جشن ها و عروسی هامون تیپ پسرونه می زنه(مجلس های ما مختلط نیست یعنی خواهر من با تیپ دخترونه وارد عروسی می شه بعد تیپ پسرونه می زنه می شینه کنار خانم های مجلس عروسی با موهای پسرونه طوری که بارها فکر کردن خواهرم پسره)، موهاش رو پسرونه کوتاه می کنه از لحاظ اعتقادی هم برعکس منه (معتقد نیست). 
جدیدا به مادرم میگه من با تیپ پسرونه برم بیرون، ولی مادرم مخالفه میگه عرف جامعه رو زیر پ
یه روز بابا با خانواده دوستش می‌خواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به  مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس می‌خونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم می‌خورد. 
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته
رابطه جنسی بسیار قدرتمند است و منجر به بهبود خلق و خو حتی باریک شدن دور کمرتان می شود. داشتن رابطه جنسی یک بار در هفته طول عمر را افزایش می دهد. این که نداشتن رابطه جنسی چه تاثیری بر بدنتان می گذارد کاملا بستگی به میزان سلامت شما دارد.

ادامه مطلب
با سلام
ممکنه سوالم خنده دار باشه ولی جدی جدی برای من دغدغه شده و آزارم میده و اون این هستش که خواهرم با یه خانواده ی بسیار پولدار وصلت کنه.
ببینید ما جزو قشر معمولی جامعه هستیم. خواهرم تخصص پزشکی میخونه و همیشه دنبال کیس های ازدواجی هست که بسیار بسیار پولدار هستن و اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. 
من میدونم که باید با توجه به رشته ش فردی باشه که در حدش باشه، ولی خب اون مورد ها زیادی ثروتمند هستند و من ناراحتم چون اختلاف مالی، اختلاف فرهنگی رو به ه
رابطه طلا و سهام
 شاخص سهام داوجونز مجموعه ای از 30 شرکت برتر وال استریت است مانند اپل، وال مارت و...
♦️رابطه سهام با طلا مثل رابطه نفت با طلا معکوس است. با این تفاوت که معکوس بودن رابطه نفت و طلا بسیار بارزتر است.
مهمترین عامل تاثیر گذار بر قیمت نفت تنش با ایران و منطقه خلیج فارس است.
مهمترین عامل تاثیر گذار بر طلا و سهام، جنگ اقتصادی چین و آمریکا است.
 
بیشتر ما اطلاعات کمی درباره رابطه بین خواهرم و برادران و نحوه تاثیر آنها بر خویش دارند.

وقتی تصمیم گرفتم درباره رابطه بین برادر و خواهر صحبت کنم.
متوجه شدم که تحقیقات کمی در مورد این موضوع وجود دارد.
با خواهرم رابطه دارم
بیشتر تحقیقات در مورد مسائل خانوادگی در اطراف مشکلات والدین و خواهرم است که به نوبه خود بسیار مهم است.
بنابراین تصمیم گرفتیم که رابطه ی بین برادران و خواهران را با داستان ما تحت تاثیر قرار دهیم.
چرا که این داستان ها تعیین می
بابام: محدثه حالش خوبه؟
خواهرم: آره، امروز باهاش حرف زدم. خوبه.. چرا؟ چی شده؟
بابام: نه،حال روحیش.. منظورم اینه که از خوابگاه اومده بیرون، خونه داره، دیگه خوبه؟ اذیت نمیشه؟
خواهرم: آره بابا، خیلی خوبه.. خیالتون راحت.
 
من: کاشکی انقد باهات صمیمی بودم که میتونستم بگم دمت گرم که انقد هوامو داری و با اینکه من هیچی نمیگم، خودت همه چی رو میدونی..
فواید و عوارض رابطه جنسی دهانی ویژه متاهلین
رابطه جنسی بین زن و شوهر حالت های مختلفی می تواند داشته باشد.برای اینکه تنوع در رابطه جنسی داشته باشید می توانید از رابطه دهانی استفاده کنید اما آیا رابطه جنسی دهانی عوارض دارد؟
به ادامه بروید
ادامه مطلب
یه وقتایی از یه رابطه کنده میشی و میای بیرون. رابطه‌ی کاری یه جور رابطه عشقی یه جور رابطه دوستی بدتر از همه.من دیگه فاتحه رو خوندم. فقط نمیدونم چجوری به کسی که یه زمانی از صمیمی‌ترین دوستام بود بگم خدافظ. بگم دغدغه‌هات منو اذیت میکنه. بگم یکم بزرگ شو. آه. آآآآآه. مثل یه دود غلیظ و عمیق از سینه‌ام بیرون میاد.
دو ماه مانده به کنکور دکتری و من همچنان بی‌خیالی طی می‌کنم و درعین حال توقع دارم آی‌پی‌ام قبول شوم. راستش حال و حوصله ندارم احساس می‌کنم با اینقدر خواندن کاری از پیش نمی‌برم پس چرا وقت بگذارم. اما واقعیت این است که حاوی بهتر از هیچی. 
در مورد روابط کمی دارم به رابطه روی می‌آورم. کمی از عزلت دربیایند.
راستش قصد دارم از ایران برویم. باید ابتدا زبانم را تقویت کنم که بدرد کنکور دکتری هم می‌خورد و بعد بدنبال رفتن باشم.
چاقی کلافه ام کرده باید ف
سلام
همیشه کوچکترین تغییر ها بهم استرس میده و مضطربم می کنه... حتی تغییرات خوش آیند، مثلا سفر زیارتی! در عین خوشحالی این اضطراب همراهمه...
حالا نشستم تو خونه در حالیکه بیشتر وسایل جلوم جمع شده، و باید راه بیافتم برم خونه ی خواهرم...
اما اینکه بعد از برگشتن چقدر خونه ام تغییر خواهد کرد، یه حس غریبی بهم داده... انقدی که دیشب یه فص گریه کردم و آخرشم وسط کار رها کردم رفتم جلسه‌ی یاد ماه، تا یه کم فضام عوض شد و ذکر  خیر گفتن از آقا جانمان مثل همیشه آروم
دوست داشتن خدا سخت نیست چون او خارق‌العاده است. ولی اگر بخواهیم واقعاً خدا را دوست داشته باشیم، باید روی رابطه‌مان با او وقت و انرژی بگذاریم، درست مثل کاری که برای هر رابطه انسانی انجام می‌دهیم.
۱. به او فکر کنید. هر چه بیشتر به او فکر می‌کنم، بیشتر دوستش دارم. به این فکر می‌کنم که او بعنوان یک خالق تا چه اندازه بزرگ و فوق‌العاده است و تا چه اندازه به دور از خودخواهی است. به این فکر می‌کنم که تا چه اندازه با من خوب بوده و من را با وجود همه کار
میخوام بهش بگم اگر یکشنبه و سه شنبه هفته دیگه بره اونجا رابطه ی پدردختریمون تمومه...
به احتمال زیاد رفتن رو انتخاب میکنه...
به احتمال زیاد دوباره دل من و خواهرم و مامانم رو میشکونه....
به احتمال زیاد دوباره جایگاه م رو بهم یاداوری میکنه...
به احتمال زیاد دوباره دیگری رو به من ترجیح میده...
نمیتونم به خودم قول بدم که گریه م نگیره و افسرده نشم. اما به خودم قول میدم که اینبار زود کنار بیام... 
پ.ن : یه دیالوگ از یه فیلم بود که پسره میخواست بره تو رینگ و مس
خواستم یک روز عادی از زندگیم رو ثبت کنم که بعدنااا بخونم و لذت ببرم :)
از خواب پا میشم، کمی کتاب میخونم یا مستقیم میرم سراغ صبحونه و بعد کمی حرف میزنیم با مامان و خواهرم؛ بعدشم کار. البته ممکنه اول کار کنم کمی بعد صبحانه بخورم، اگه مامان بعد من از خواب پاشه.
وسط کار کمی استراحت میکنم، بعدش نماز و ناهار. ممکنه ظهر کمی کتاب بخونم و عصر بقیه کارامو شروع کنم. البته این واسه کرونا هستش، قبلا عصرا خیلی بیرون میرفتیم الان خیلی کم. و رستوران و کافه هم که
قبول میکنیم که بیماری مهمان خانه ما شده قبول میکنیم که این مهمان صاحب خانه هم شده ولی درد درد هیج وقت عادی نخواهد شد درد هیچوقت مهمان نخواهد شد دارم سعی میکنم یاد بگیرم وقتی خواهرم درد میکشد آرام باشم یاد میگیرم کنارش درس بخوانم درد که میکشد بخوابم میدانم اوج نامردیست ولی چاره چیست چکار میتوانی بکنی جز تسلیم شدن به چشمانش نگاه میکنم اشک می ریزد و تو فقط میتوانی نگاه کنی و هزار بار از تو فروبریزی از ناتوانی خودت سرش را میگیرد نگاهت می کند وتو
من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.
شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.
مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.
با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.
در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میک
تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.
در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.
وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش
سلام
من اول پیامم رو با "من" شروع میکنم ولی سوالی که دارم کلی هستش و فقط مربوط به خودم نیست. به خاطر همین توی این صفحه میگم.
من یه دختر بیست ساله ام. سال دوم دانشگاهم. از 15 سالگی درگیر فضای مجازی شدم و درگیر یه رابطه ی دوستی. البته ما از هم دور بودیم و رابطه مون تا سال آخر مجازی بود فقط. سال آخر دوستی مون دو سه بار از نزدیک دیدیم همدیگه رو و رابطه مون هم به خاطر خیانت اون پسر تموم شده، یک ساله. 
رابطه مون مجازی بود، ولی حس من واقعی بود و هنوزم دارم اذ
سلام
دوستان جریان این پیشنهاد رابطه به خانم های متاهل از طرف بعضی از پسران چیه راه افتاده توی فضای مجازی ؟، خانم متاهلی هست برای رابطه ...، خانم متاهل بیاد دایرکت، یا خانم سن بالا !، یا حتی توی تلگرام ایدی ناشناس میرنه اگر متاهلی قصد آشنایی دارم!، واقعا هدف این آقایون احتمالا هم وطن  چیه ؟!
متاسفانه تو دنیای واقعی هم هست. دوستم که شاغله اونم میگه همکارش با علم به اینکه میدونسته متاهلم شروع به فرستادن متن های عاشقانه کرده و چراغ سبز برای راب
 
بدون شرح؛
 
 
راست میگه
مریم رو میگم
راست گفته
وقتی دنیای دَنی و دنیای دون، اشک های مرواریدگونه ی مریمِ من را از گونه ی سرخ فام و زیبایش سرازیر کرد، فقط و فقط قلبِ مادرش هست که می لرزد
 
البته به غیر از مامانِ دختردوستِ مریم یکی دیگه هم هست
که اگر آب در دلِ نازکِ مریم تکان بخورد؛ دلش می ترکد
اگر اشک مریم در آید؛ جان از بدن او بیرون خواهد آمد
یکی هست که دین و دنیا و شادی و غمش مریم است
 
ولی چرا خواهرِ عزیز تر از جانِ من، یادش به این یک نفر نبود؟؟
سلام
دوستان شرایط من به این صورت که ۳ تا بچه ایم، ۲۰ سال پیش پدرم از دنیا رفتن و همون زمان  تعدادی  از املاک پدر مرحومم رو تقسیم کردیم، نصف مهریه مادرم و سهم من و خواهرم و برادرم مشخص شد . یه خونه خوب هم سهم من و خواهرم شد که الان مادر و خواهرم دارن در اون زندگی می کنن. الان ۴ تیکه زمین مونده که میخوایم به زودی بفروشیم . دو تا از این زمین ها  با ارزش و گران قیمت و دو تا شون معمولی و کم بها هستند. 
حالا موضوع اینه که من یه خانم  ۲۹ ساله متاهل هستم، دو
زندگیم شده میدون جنگ، صبح پا میشم فکر میکنم کجاها رو باید بشورم و ضد عفونی کنم . توانش رو ندارم خودمم سرفه میکنم اما روی پام.نمیدونم حساسیت قدیمیمه یا منم مبتلا شدم ؟ هفته پیش تب داشتم اما علی رغم میل مدیرم سر کار نرفتم چون ترسیدم کسی مریض شه و حالاخودش میگه نیا...
منتظرم شستنیهام تموم بشه تا دستشویی و حمام رو هم بشورم.
از اون طرف اطرافیان فشار میارن به کسی نگو که کروناس 
نمیفهمم چرا میگن نگو؟ 
هر کی حال بد بابا رو دیده باشه و بدونه سرما خورده م
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
سلام
الآن که این متن رو خدمت تون مینویسم در سردرگم ترین حالت زندگی ام هستم و واقعا به یک نقطه ای رسیدم که نمیدونم چکار کنم و چه تصمیمی بگیرم. ممنون میشم راهنمایی ام کنید
دخترم با 21 سال سن، مدتی هست با آقایی آشنا شدم که از همون اول آشنایی قصدشون ازدواج بوده و هست. یعنی از همان روز اول که من رو دیدند تصمیم داشتند به خواستگاری من بیان. ایشون شرایط خوبی دارند و حقیقتا به دل من خیلی نشستند و احساس مون دو طرفه شده و همدیگه رو دوست داریم.ایشون چند روز
خب اولین داستان هم تموم شد با عنوان سعادت زناشویی! خب فکر کنم هنوزم میشه ازش درس گرفت. حالا مال اینا بخیر گذشت. اخه سن اینقدر کم وقت ازدواج؟ اصلا ادم نه میدونه کیه نه میدونه چی میخواد نه زندگیش شکل گرفته هیچی بعد ازدواج کنه انگار ازدواجو هدف ببینن بعد میگذره میبینن زندگی اون چیزی نیست که فکرشو میکردن. من خواهرم مریض شد یعنی در این حد اونجا براش وحشتناک بود و اذیتش میکردن. اینقدر آدمای بدی بودن الان ولی عوضش داره به معنای واقعی کلمه زندگی میکن
در سیر پیش تا پس از ازدواجم
حس می‌کنم دعا از زبانم
رفت به لایه‌ای عمیق‌تر
به قلب
به باطن
و بعد عمل
و دوباره زبان
 
من این جوشش از درون را دوست دارم
این جاگیری معنا در محل خودش را عاشقم
من دنبال دعاهایی بودم که نه وهمِ من باشند و نه خیالاتم
من دنبال زندگی کردنِ دعا بودم.
 
پ.ن: این حرف‌ها را در اینستاگرام نمی‌شود زد. در کانال و گروه دوستان هم نمی‌شود. به دوستان که اصلا نمی‌شود گفت. می‌گویند جوگیری. پز می‌دهی. دل ما را آب می‌کنی. نه، خواهرم، عز
هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و... حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم...
این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه... من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم
کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا
هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و... حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم...
این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه... من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم
کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها