نتایج جستجو برای عبارت :

مطمئنم بهتر از این آقا گیرم نمیاد، اما دلم باهاش نیست

حس میکنم دارم بهش خیانت میکنم وقتی به حرف بقیه گفتم بله، وقتی زورکی لبخند میزنم، وقتی میتونه با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته باشه، از تظاهر کردن هام خسته شدم، از اینکه خودم رو گول زدم دوسش دارم، دارم روانی میشم.
آره همه شرایطش خوبه تموم فامیل گفتن فلانی(یعنی مادرم) از بس زرنگه دخترش رو بند مهدی کرده ،مطمئنم خواستگاری خیلی ها بره زنش میشن، اینم مطمئنم بهتر از این گیرم نمیاد. اما دلم باهاش نیست، حرفی که هیچ کس نفهمیدش، همه چی خوبه اما به دل
 
واژگانی از جنسِ شور و مهر و شیدایی
 
از اونجا که ظاهراً عاقِّ خواهر شدم
و دیگه توفیقِ ارتباط و پیوند و تماس با او رو ندارم 
همینجا باهاش می حرفم؛
 
خواهرِ نازدانه ام
خیلی اندیشناکِتَم
(یعنی تو فکر تو ام)
الهی داداشت برات بمیره که توی خونه اسیر شدی
برای تو که عادت نداری، خیلی سخته می دونم
اونم توی غربت و تنهایی
خیلی دوست داشتم الان که شرایط سخت شده نزدیکت بودم و برات باعث خیر و برکت و شادی می شدم
یه روز آرزوم با حقیقت پیوند می خوره، مطمئنم
خواه
اوندفعه ای که به قصد بیمارستان لقمان اشتباهی سوار سرویس بیمارستان امام حسین شدمتو راه یه جایی و دیدم سر درش نوشته بود بنیاد فرهنگی هنری رسانه ایه بیان....دقیقا مطمئنم نیستم سردرش عین همین عبارت بود یا نه ولی مطمئنم رسانه ای و بیان توش بود؛) و بعدش لبخند زدم؛)
29 ام این ماه تولدشه و من بدون شک دلم واقعا براش تنگ شده ...
حتی نمیدونم که منو یادشه یامه ولی اینو مطمئنم که لاقل روز تولدم منو یادش میاد ...
دوست دارم بهش تبریک بگم ولی من ۴سال پیش تو روز تولدش برای همیشه باهاش خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت هیچ پیامی بهم ندادیم با وجود وابستگی وحشتناکی که بینمون بود ...
مطمئنم اونم هنوز منتظره ...
دلم برای وقتایی که با فحش نصیحتم میکرد تنگ شده ...
اون از من کوچیک ترین خبری نداره ولی من به هر طریقی بدون اینکه بفهمه ازش
خیلی دلم میخواست با اون آدم فضول دیشب دعوا کنم 
خب چی میگفت یه دلیلی از کار هوشمندانه ش میگفتو طی اقدامی یه
نکته ای از فلسفه ی زندگی بهم یادآور میشد
 
باید از عیب کارش بهش بگم چون امکان داشت اگه یکی دیگه این
رفتارو ببینه باهاش لج کنه اذیتش کنه بگم؟؟
 
به هر حال باهاش خداحافظی کردم :) نمیدونم چرا نمیتونم بدجنس باشم
باهاش خیلی خوب خداحافظی کردم و با لبخندو مهربونی ...اونم اتفاقا :)
اینم از این 
بعد از...چند روز شده؟ بیشتر از یه ماهه...
بعد از بیشتر از یه ماه قرنطینه، انگار دیگه کم کم باهاش به صلح رسیدم!
دیگه برام مهم نیست بیرون نرم...کافه ها و رستورانا هم که بسته ان اصلا...
واسه هر کی هم دلم تنگ شه، یه تماس تصویری و خوبی چه خبر و تامام...
البته که دلم پیتزا و چیز برگر و اوووف علی الخصوص ازون ساندویچای کثیف ال ای میخواد!
ولی خب بدونِ اونا هم سر میشه...
یه نظمی دادم به روزام که خودمم در عجبم...
این هفته ی آخر هر روز صبح پیاده روی و دوی صبحانه داشتم.
با گذشت ۲-۳ هفته از اون دعوا و فشار عصبی هنوز نمیتونم بخوابم و هرشب خواب دعوا و قتل و... میبینم . هنوزم دلم باهاش صاف نیست و دوست ندارم باهاش حرف بزنم حتی یک مقدار پول دارم میخوام با کمکش لپ تاپ بخرم ولی تو ذهنم کلا قیدش زدم چون نمیخوام باهاش حرفی بزنم . به جز سلام ذاتا هیچ حرف دیگه ای باهاش ندارم . دلم میخواد یا این زندگی تموم شه یا عمر من . چون واقعا درعذابم دیگه تحمل دعوا ندارم ... حالم خوش نیست :( 
چهارساعت و نیم...
و هیچ چیز مرا به اندازه ان نیم ساعتی که خودم را مجبور کردم لذت بخش نبود
 مطمئنم فردا روز بهتری است
قول میدهم که باشد
۴۷ روز مانده به جشن پیروزی...
طاقت بیار
بجنگ
دیر نیست
هر روز بهتر میشوم تا بشود
فقط به خودت و بیست خرداد فکر کن و دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد
من میتوانم
خدایا ناامیدم نکن 
ببخش
بپذیرم
پطرس ادم خوبیه ولی خوبیهای بقیه رو نمیبینه نمیدونم چرا !دیگه قول میدم واقعا درموردش ننویسم مثل یه إدم معمولی برخورد کنم :) ! گاهی این حجم از بی محلی نشون میده طرف هنوز ارزشت رو ندونسته !شایدم من در اشتباهم و اون ادم خوبیه اینم مطمئنم :)) 
سلام
هیچوقت فکر نمیکردم روزگاری به اینجا برگردم
و این بازگشت دلیلش تنهایی و دوری از همه دور و بری هام باشه..
مطمئنم اینجارو کسی سرنمیزنه برای همین امن ترین جاست برای حرفای دلی که ته نشین شده اند..
خلاصه من برگشتم به امید بهتر شدن حالم...
17تیرماه1398
ساعت03:50بامداد
#جاوید
یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم
توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر
یکم دوست مشکلیه
سروکله زدن باهاش سخته
خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده
کلافه ام میکن
زور میگه
باهاش ادم بهتری نیستم
یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام
کسی هستم که اون من اون مدل میبینه
ولی
ولی
تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره
تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر
تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود
عجیبه
امروز کلی برای حشمت فردوس گریه کردم. وقتی رفت سر قبر عاطی و گفت حتی پول ندارم کنار تو دفنم کنن ... یا موقعی که گفت اون روز داشتم به زنم فکر میکردم، به اینکه بدبختی من بعد از فوت اون شروع میشه.
و حالا فهمیدم چرا انقدر با حشمت فردوس همذات پنداری کردم و باهاش اشک ریختم. یاد پدربزرگم افتادم که چطور بعد از مرگ مادربزرگم داغون شد. یاد پدربزرگم افتادم که میگفت کاش زمین گیر میشدم، ولی اون زنده بود ... خیلی دردناکه از دست دادن رفیق ۵۰-۶۰ سالت که هر روز و هر
- چرا از این نانوایی سنگکی خرید می کنید ؟
- چون نان هایش بهتر از آن یکی هستند.
- چرا بهتر هستند ؟
- چون طعم بهتری دارند.
- چرا طعم بهتری دارند ؟
- چون نانوا کنجد روی نان را با دقت می ریزد در حالی که جای دیگر کنجد را یک گوشه نان می ریزد و همه جا به صورت یکنواخت کنجدی نمی شود.
- بسیار عالی ! این همون ارزشی هست که می شه باهاش محصولی تولید کرد و رضایت فروخت !
یه چیز عجیب و غریبی که بین مردم هست و بین مردمان شهرهای کوچیک ، بیشتر دیده می شه اینه که خیلی به همدیگه نگاه می کنن ! وقتی سوار ماشین هستی ، وقتی توی مغازه هستی ، وقتی توی پارک هستی و هزارجای دیگه یکی از چیزایی که آزارت می ده همین نگاه های اطرافیان هست البته این خصلت توی خود من هم هست ولی مطمئنم شدتش به اندازه خیلی از اطرافیانم نیست .

پس چون خودم این خصلت رو دارم شروع می کنم صحبت کردن با خودم :

شاید آدم ترسویی هستم ، می ترسم از قضاوت شدن که نکنه ی
دانلود آهنگ جدید سعید بیک مطمئنم کن
Download New Music Saeed Beyk Motmaenam Kon
آهنگ جدید سعید بیک بنام مطمئنم کن
بیا با عطر آغوشت هوامو تازه کن عشقم من اونیم که میذارم قدم هاتو روی چشمم
ببین آرامش چشمات منو آروم ترم کرده بمون که واسه ی قلبم نبودت بدترین درده
 
ادامه مطلب
کامبیز حسینی گفت آرزو داشته یه کارگردان تئاتر باشه که وقتی از صحن تئاتر شهر رد میشه همه ی جوونای سیگار به دست و تازه‌کار با حسرت بگن عهههه کامبیز حسینی آرزومه یه روز باهاش کار کنم :((( و اونم رد شه بره!
دوس داشته یه کارگردان تئاتر معروف و خلاق تو ایران باشه که آوازه ی کارهاش بین المللیه! تنها فرق آرزوی منو کامبیز اینه که من میخوام بازیگر خلاق و معروفی بشم! 
منم مثل کامبیز آرزومه تو ایران کار کنم! آرزومه که تو ایران بمونم و از بودن تو مملکت خودم
فکر کن بری از روی دلسوزی یه لاکپشت رو وسط اتوبان نجات بدی ، بزنن له و لوردت کنن...
یا زنده نمیمونی ، یا اگر بمونی دیگه نمیتونی زندگی کنی بدون مغز و پا ... 
                                                  ****
تو اورژانس خودم تحویلش گرفتم و لحظه به لحظه باهاش بودم ، هنوز به هوش بود باهاش مدام حرف میزدم شوخی میکردم و اونم به زور بعد ناله هاش یه خنده ای میزد...
امروز رفتم بالا سرش icu ...
کاملا بیهوش بود...
۷۰ درصد مغزش ایسکمی شده بود به خاطر شرایط وحشتناک پاهاش و
به من بود قطعا براش جشن خروج نمیگرفتم.
جشن خروج واس کسیه که مثل آدم بره. من که اخراج نمیکنم، پس میخای بری مثل آدم برو. هیچ عیبی هم نداره بگی دلم دیگه نیست نمیخام بیام. این بهتره تا اینکه همینجوری هرچی رو بهونه کنی بری.
امیدوارم تو همین ۹۷ یه کار خوب گیرش بیاد. والا سال ۹۸ سال سختیه. کلی تعدیل و اخراج منتظر بازار ایرانه. هرکی بارشو نبنده ۹۷ باید تو ۹۸ فقط بدوئه.
مطمئنم برخوردی که باهاش در شرکت‌های جدید میشه مخصوصا یکتانت اون چیزی که فکر میکنه نیس
نشستم و موهامو میکشم و به منظره آبی رو بروم نگاه میکنم نه که دریا باشه ها نه تونیک آبی نفتی دلبره که گذاشتتش روی صندلی میزکامپیوتر و به این فکر میکنم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا هر دو چون ظهر خوابیدم و حالا حالا ها خوابم نمیبره ولی حوصله هیچکدومشونو ندارم و به این فکر میکنم فقط منم که گاهی حوصله کارایی که میتونم انجام بدم و خودمو مشغول کنم و ندارم یا بقیه هم همینن؟ جوابش نمیدونمه .البته نمیدونم متمایل به قطعا آره بقیه هم همینن...الان فقط دلم م
نشستم و موهامو میکشم و به منظره آبی رو بروم نگاه میکنم نه که دریا باشه ها نه تونیک آبی نفتی دلبره که گذاشتتش روی صندلی میزکامپیوتر و به این فکر میکنم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا هر دو چون ظهر خوابیدم و حالا حالا ها خوابم نمیبره ولی حوصله هیچکدومشونو ندارم و به این فکر میکنم فقط منم که گاهی حوصله کارایی که میتونم انجام بدم و خودمو مشغول کنم و ندارم یا بقیه هم همینن؟ جوابش نمیدونمه .البته نمیدونم متمایل به قطعا آره بقیه هم همینن...الان فقط دلم م
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیک‌ترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کرده‌اند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
واسه من فاز روانشناسا رو برمیداره بعد خودش مدام میخاره تا باهاش کلکل کنه ،اونوقت ب من میگه بااین اگر کلکل کنی
 فرقی باهاش نداری :/ میگم تویی که مدام پلاسی تو صفحاتش و فحش میدی براهمین هی فک میکنه همه اینا ی نفرن
 و کارمنه-_- بدم میاد همچین کسی برام فاز برمیداره
من مطمئنم
یه روز میاد
که هیچکس از رفتن پیش مشاور و روانشناس خجالت نمی کشه،
هیچکس بخاطر مراجعه به تراپیست ”دیوونه” و ”روانی” خطاب نمیشه،
هیچ کس سفره دلشو پیش صغری خانوم و اصغر آقا و سکینه خانوم باز نمیکنه تا راهکارهایی که به کار خودشون هم نیومده، به خوردش بدن.

من مطمئنم
یه روز میاد
که کسی به رواندرمانگر نمیگه ”دکترِ دیوونه ها”
کسی یواشکی نمیره مشاوره‌‌‌
کسی نمیگه ”روانشناسا از همه دیوونه ترن” یا ”من خودم یه پا روانشناس و روانکاوم”

م
لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد
"ز"؟ نه واقعا
"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم
"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش
"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.
و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.
و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره
سلام
بحث من درباره خانم ها نیست. بالاخره خودم خانمم و همجنسان خودم رو تا حدودی میشناسم. خوبه این سوال رو آقایون جواب بدن راستی حسینی، و انتظار دارم ازشون صادقانه جواب بدن ولی استقبال میکنم از نظرات خانم های محترم همچنین. بالاخره بعضی هاشون ممکنه مردها رو از خودشون بهتر بشناسن. هیچی بعید نیست واقعا. میرم سر اصل مطلب. 
سوالم رو با یه موضوع کلی میپرسم، اما مثال پاراگراف آخر سوالم رو هم بخونید لطفا دوستان. شاید بهتر کمک کنه توی نظراتی که میدید.
و
نمیدونم اصلا باید بگم یا نه؟ اما یه آدم با ابراز محبت روزای الانمو خراب کرده. هی با خودم میگم برگردم و این مطلبو پاک کنم و از پرتالم خارج شم اما حس میکنم گفتنش بهتر باشه.
اعصابمو خورد کرد. چندشم شد ک انقدر واضح از احساسات عجیب و از نظر من بچگانه اش حرف میزد. چجوری ی آدم میتونه ب کسی که تا بحال یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده این حرفارو بزنه؟
حتی الان ک دارم مینویسم و هی یاد حرفاش میفتم عصبی میشم
اول با احترام باهاش برخورد کردم. وقتی دیدم هی رو حرف خو
مادر بزرگ بنی فوت شده
دلم برای پدربنی می سوزه چون الان حدود 18 ساله با خانوداش قط ارتباط کرده و پارسال پدرش و امسال مادرش به رحمت خدا رفت. خب این خیلی زجرآوره ، من دو سال قبل از فوت برادرم باهاش دعوا کردم. و بعد آشتی کردم حتی هر وقت میرفتم خونه شون پیشونیشو می بوسیدم اما هنوزم یاد دعوامون که می افتم با اینکه حق با من بود اما دلم خون میشه ...، الان پدر بنی نمیدونم چقدر حس عذاب وجدان بگیره اما مطمئنم باز سر ازدواج بنی بهش گیر میده .
و اما تصمصیم من
م
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
این ارامش رو مدیون تلاش هایی هستم که بی وقفه برای رسیدن به خوشبختی و حل مشکلاتمون انجام میدادم. دعا میکردم‌. میپرسیدم. حرف میزدم و حرف میزدم و حرف میزدم...
حالا وقتی یک بحثی بینمان پیش بیاید حتی اگر خیلی حاد شود مطمئنم که دوستم دارد مطمئنم که دوستش دارم و دقیقا بخاطر همین علقه هست که میتوانم در ارامش به حل مسائل فکرکنم. به اینکه ببین چقدر همدیگر را دوست داریم. ببین تا الان چه چاله ها و دست انداز های بزرگی را پشت سر گذاشتیم جانم! ببین که این اتفا
به گمونم باید یه دفترچه یادداشت برای خودم تهیه کنم تا همیشه همراهم باشه و چیزی که در لحظه تجربه‌اش می‌کنم یا به ذهنم میرسه رو به صورت کلیدواژه ثبت کنم. اصلا نمی‌دونم اون انرژی اولیه رو از کجا آوردم که اینقدر مفصل شروع کردم. شاید به خاطر این بود که قبلش هیچی نگفته بودم و یه سری حرف‌ها تلمبار شده بود. شایدم چون این روزها اتفاق معمولی خاصی برام نمی‌افته تا یادم بمونه که بخوام ثبتش کنم، در صورتی که مطمئنم می‌افته و اون لحظه برام حس خاصی داره. ش
یکی باشه ... باهاش راحت باشی ... همین ساعت از روز بهش پیام بدی بگی خوابم نمیبره ... اصن حس خواب نیس ... بیا باهم حرف بزنیم ... بعد منتظر شی ... منتظر شی ... جوابی نیاد بعد هر چی ترفند بلدی بزنی... به تلفنش زنگ بزنی...  به پنجره اش سنگ  بزنی ... آیفونشو بزنی ... بیدار شه فحشت بده ولی ... ولی تنهات نذاره ... بگه برنامت چیه خر بیشعور 
الآن توانایی اینُ دارم که بنفش ترین جیغ ها رو سر بدم از شدت کمردرد!!
مامان‌جان!! شما دقیقاً داری با ستون فقرات من چیکار میکنی؟!دورت بگردم!..
----
اونقدری که مسائل غیراخلاقی جامعه حال منُ بد میکنه بوی گوشت و پیاز و ماهی نمیکنه..
+++
یه دو سه روزی بود حالم گرفته بود..از دست خودم..گناهای کرده و نکرده‌م..دور و بر و جامعه و همه چی اصن!
تا اینکه دیشب همسر پرسید به جهنم اعتقاد داری؟! به این شکلی که واسمون جا انداختن؟!
فکر نکرده جواب دادم آره خب!! الکی که نمیگن
از من میشنوید معجزه حرف زدن رو هیچوقت دست کم نگیرید حتی زمانی که دلتون نمیخواد با طرف مکالمه ای داشته باشید! حرف زدن خیلی از سوتفاهم ها رو بر طرف میکنه و یه درکی از دیدگاه طرف مقابل به آدم میده... دیروز بعد کلی اصرار از طرف همسرم حاضر شدم باهاش حرف بزنم نه اینکه ناز کنم ها نه! واقعا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم چون عمیقا اعتقاد داشتم که بی فایدس اما اینطور نبود! من حس میکردم زندگیمون هر روز یکنواخت تر از دیروز میشه و همسرم منو نمیبینه بهم اهمیت ن
 
 
دکتره قلب رو ربط داد به مغز، مغز رو ربط داد به تشنج  و گفت ظاهرا لخته خونی تو سرت ایجاد شده بعد تشنج  و اصرار داشت من ترامادول مصرف میکنم ؟ منم هی تکرار کردم نه نه نه
یعنی حالمو گرف اساسی و حس می کنم بخوام درمانمو باهاش ادامه بدم روال زندگیم به هم میخوره.
الان با یه حال داغون میخوام بخوابم انگار یه سطل حس منفی خالی کرد رو سرم وقتی گفت آدم نباید الکی سر این چیزا بمیره. 
من نفهمیدم این چیزا دقیقا چیه .... اما مطمئنم یه چی شبیه مراوده با خودشه 
 
 
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی من باهاش کار دارم این روزا ‌
آپ موزیک ♫ برای شما کاربران ترانه زیبای من باهاش کار دارم این روزا ‌از روزبه بمانی ♫ با متن و دو کیفیت 320 , 128
Download New Song By : Roozbeh Bemani – Man Bahash Kar Daram In Rooza With Text And Direct Links In UpMusic

ادامه مطلب
امروز تا الان خیلی خوب کار کردم. کتابمو جلو بردم. زبان کار کردم هر جفتشو دیگه مقاله چشم و ذهن دوربین وارو خوندم که انگار جوری بود برام که اگه چیزایی که نوشتم نبود ازش فکر میکردم نخوندمش یادم رفته بود ولی خوب شد مروری بر مطالب گذشته انگار تازه قشنگ میفهمیدمش نمیدونم چجوری بگم. دیگه این که عکاس دیدم تو نگاهی به عکس ها رسیدم به رومن ویشینیاک. همینها فعلا. کتابم انگار فیلم داره میگذره خیلی باحاله جذاب شده من که باهاش زیاد همزاد پنداری ندارم جالب
هرکسی باید یکیو داشته باشه تا بتونه به زبان خودش باهاش حرف بزنه، به زبان خودش باهاش درد دل کنه و به زبان خودش باهاش بخنده.
شبیه این مکالمه ی من با آرشیدای ۵ ساله که از وقتی که برادر ۱۴ سالش آیفون ۱۰ دار شده گوشی قبلیش رسیده به اون (!) و می تونه دایرکت بده و ساعت ها باهم حرف بزنیم؛ به زبانی که مخصوص خودمونه..
+ شک نکن اگه آدمی رو داری که زبان مخصوص حرف زدن خودتونو دارید، یکی از آپشنای خوشبختی رو داری
امروز خوب بود خودش آخر شب من راضی بودم ولی تماس تصویری خانوادگی با داداش و دیدنش بعد بیست روز بهترش کردولی آخرشب که بعد خیلی وقت مامان رو مثل قدیما بغل کردم و به نفساش گوش دادم خیلی بهتر شد.+بابا هم اومد داداش رو دید و باهاش احوال پرسی کرد و رفت اونطرف وایساد.چشاش دلتنگیشو داد میزد++امروز مث مزه آلبالو خوب و دوسداشتنی بود
به عنوان هدیه بهش یه بازی فکری دادیم، همون‌موقع باز کرد و با توضیح کمی که جناب همسر بهش داد فوری یاد گرفت! نشون به اون نشون که تا زمانی که ما توی شهر شیراز بودیم، هزار بار مجبورمون کرد باهاش بازی کنیم.
رفتیم بیرون از خونه و چون دید نمی‌تونه بازی رو با خودش بیاره و در حین حرکت و داخل بستنی‌فروشی و جاهایی که توقفمون کم و ناپایدار!!! بود، قرار می‌گیریم منو مجبور می‌کرد براش چیستان بگم و اون جوابشو پیدا کنه. (هر چی چیستان بلد بودم گفتم و یه جاهای
شاگرد اول کلاس تخصصی دوره هنرستانم بودم. اما یه فاصله زیادی رو با معلمم حس میکردم. فاصله ای که دیگران باهاش نداشتن. راحتی که دیگران باهاش داشتن.
اونم با معلمی که از همه معلم هام برام عزیز تر بود.
اواخر سال بود فهمیدم رقیب درسیم باهاش خارج از مدرسه در ارتباطه. (اون موقع ایمیل خیلی رو بورس بود) ایمیلی با هم ارتباط دارن و معلممون خیلی باهاش گپ میزنه و دوسش داره.
حس بدی داشتم. هنوز هم دارم.
هنوز هم اصلاح نشدم.
 
یه معتاد به کارم که فقط کار میکنم. کاری
از دیشب که اومدم خونه همش داشتم دنبال هندزفریم میگشتم. انگار آب شده بود توی زمین. تا اینکه همین الان دیدم توی یکی از پتوهام قایم شده بود!! 
حواسم نبود سال ۹۹ هنوز پستی نداره. نمی دونم اگر ازدواج نکرده بودم روزهای قرنطینه چطوری می گذشت! ولی مطمئنم خیلی بد می گذشت. 
هیچ کجا نمی شد برم و بدون هیچ دلخوشی و امیدی و کاری و کلاسی و خریدی و دور دوری ... هیچی! الان تو هستی و چی ازین بهتر
هممون دلمون برای زندگی عادی تنگ شده. اصلا انگار مسائل چپکی تر میشه توی
خدایا دلم بی قراره ، میترسم ،پناه میبرم به مهر بی پایانت ؛ به خیر بگذرون .. خدایا میدونی که بهت ایمان و امید دارم و حتی مطمئنم بهت، میدونی که دلشوره به این معنی نیست که بهت ایمان ندارم نه این فقط یه مکانیسمه و یه قسمتی ازش دست من نیست.
• دکمه ی انتشار رو زدم و صفحه رو بستم ، بعد از چند ساعت مامان صدام زد ؛ گفت میخواد یه خبر خوب بهم بده ، با لبخند قشنگش بهم نگاه کرد و گفت دکتر سی تی اسکن و جواب ازمایش های بابا رو دیده و گفته خداروشکر حالش خوبه و جای
سلام به همگی
امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه....
دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.
تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید
ترجیح میدم طراحی وبم اونقدر ساده باشه که وقتی مخاطب واردش میشه گیج نشه و یه راست بره سر اصل مطلب ، همونی که من میخوام !
+ نمیدونم از کجا باید شروع کنم تا بتونم این من باشم که تصمیم میگیرم
   اینکه احساس میکنم دارم کنترل میشم توسط یکی دیگه و این من نیستم 
+ بله بله لازمه که الان تیکه کلام معروفم رو به کار ببرم " میفهمی چی میگم ؟"
+ لازم که ذکر کنم تاثیر بی وقفه فیلم دیدن نیست این حسِ " کسی داره منو و کنترل میکنه و تو تصمیم هام دخالت میکنه " بلکه چند وق
امروز روز دوستیه؟!از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت
امشب ه لا به لای حرفاش
شوخی شوخی بهم گفت که دوست نداشته که وقتی حالش بد بوده باهاش رفتم بیمارستان :/
می گفت من میخواستم خودم برم تو خودت یهو بیدار شدی اومدی
گفت دوست داشته تنها بره
و خوشش نمیاد وقتی میره دکتر کسی باهاش بره
جوابش رو شوخی طور دادم
اما واقعا ناراحت شدم
تشکر هیچی
این بود مزدم؟
من خیلی خوشم اومده که چند ساعت تو بیمارستان در به در این عتیقه بودم؟
واقعا که بی نمکه دستم
چرا این بشر انقدر بی چشم و روئه؟ 
سلااااام
امروز اولین جلسه رو رفتم یه موسسه زبان استخدام شدم از ماه ششم بیمه دارم و کلا ۶ ساعت در روزه.
 ای خووووبه ولی ناراحت همه دقایقی هستم که از سید دورم...
تقریبا ۲ یا ۳ ساعت اومده رو ساعات ددری قبلیمون....
عووووضی فهمید قراره سوپرایزش کنم برا کفش...
ولی همچنان سر جاشه در اولیییین فرصت.
اوضاع مالی این برجمون یه ذره خیییییلی داغونه... 
از برجای بعدی بهتر میشه مطمئنم
من
نباید
یادم
بره
قراره
معلم
بشم
نه؛
کارمند امور اداری زبانکده!!!
#
محمدم همه تل
مست بودیم تو خیابون. یه گوشه نشسته کنار نرده های اونجا. گفتم از زندگی خودم اگر بخوام مضمون بشکم بیرون که باهاش داستانی بنویسم، اون اینه که وقتی میدونم نهایت هرچیزی که با یه آدم دارم بالاخره بوسه است و عشق، باهاش دعوا میکنم. بهش بدی میکنم. مریض نیستما یعنی ممکنه یعنی. ولی اگه کسی مهم نباشه چرا دعوا کنی. گفت باحاله ولی چطور میشه باهاش پیرنگی پیش برد؟ گفتم نمیدونم. شاید اصلا پیرنگی با همچین چیزی پیش نره هیچ وقت تو دنیا. گفت شایدم بره و باید کشفش ک
خیلی جالبه
من هیچوقت فکر نمیکردم
که منیکه فانتزیم بود کسی رو ببینم و باهاش حرف بزنم و برم باهاش چایی بخورم و گپ بزنیم
روزی برسه، که نخوام که اینکارو انجام بدم و ردش کنم.
این اصلا هیچ افتخاری نداره در خودش، فقط دارم فکر میکنم که ادمها واقعنی عوض میشن ها!
اولا فانتزیای ادمها عوض میشن،
در ثانی آدمی وقتی دلش میشکنه، میشکنه! دیگه کاریش نمیشه کرد!
وقتی فانتزی آدمها، خود شما هستین، تا دیر نشده براورده کنین فانتزیشونو. بذارین از داشتن شما خوشحال باش
سلام 
نمیتونم قول بدم سوال باشه، خودم هم مطمئن نیستم، ولی نظرات تون واسم ارزشمنده، پس چیزی میدونین دریغ نکنین، مخصوصا خواهرهای عزیز که شاید نکته ای کنکوری داشته باشن و مفید باشه واسم.
مورد دیگه اینکه سعی کنین قضاوت نکنین میدونم سخته ولی ممنون میشم! و اینکه استثنایی هم اگه هست لطف کنین بفرمایید. 
دوست نداشتم از این جور سوالات و پست ها بذارم ولی خب یه دغدغه کوچیکی پیش اومده پرسیدن بهتر از نپرسیدن هست، به هر حال دوستان خوبی هستن که مشورت بدن.
م
چشما رو باز میکنم و بعد کمی مکث بلند میشم  
اطرافو نگاه میکنم..
یکی شبیه خودمو میبینه که راحت و بی دغدغه خوابیده
این همه شباهتش به من بخاطر چیه!!!
بیشتر دو رو برم و نگاه میکنم...
همه مغموم و خسته ن..و حتی گریون!
این منم!
این لحظه س که همه ی کنجکاویم برای اینکه تو چه سنی و چطوری میمیرم برطرف میشه!
ترس همه وجودمو میگیره...
برای از اینجا به بعدش نظری ندارم!
که میگن خانم خوبی بود خدا بیامرزتش یا بگن خوبه رفت راحتمون کرد و خودشم راحت شد!!!
یا حتی تر بگن خیلی
دو راهی بی تفاوت بودن یا نبودن 
نمی تونم تصمیم بگیرم ... نمیخوام اونی که ضرر میکنه باشم
 
+ من با ناخن بلند مشکل دارم  وقتی خوابم خودمو باهاش چنگ میگیرم ... میشکنه حس چندشی بهم میده ... کثیف میشه باز حس‌چندشی میده ...دستم میزنم بهش حس چندشی میده بهم ... چرا شما ناخن بلند دوست دارین ؟میرین میکارین و غیره؟!؟ البته من با مال شما مشکلی ندارم فقط نمی دونم چطور شما باهاش مشکل ندارین ولی من دارم:/ 
وقتی این حجم از استرس و نگرانی رو توی چهره ش میبینم قلبم به در میاد
شروع میکنم الکی به حرف زدن که مثلا جو رو عوض کنم
ولی خب میبینم که حالتش تغییری نمیکنه و مجبور به سکوت میشم
اما اینبار تو خودم فرو میرم
ترکش میکنم و تنهاش میذارم 
سرمو به کارای روزمره گرم میکنم و دور و بر پاشا میچرخم
 
دیروز بود که فهمیدم همین عمه خانومی که من این همه ازش ناراحتم و به نظرم بدتر ازون نیست
تنها کسی بود کهسریع دست همسری رو گرفت
چنتا چک رو که تا یکماه آینده به ترتیب پ
سلامیه سایت خوب میخوام معرفی کنم که خیلی عالیه سایت renderforestیا پردازش جنگل یه وبسایت فوق العاده عالی برای ساخت انیمیشن های تبلیغاتی هست این وبسایت چند کاربرد دیگه هم داره:میتونید باهاش لوگو بسازید
میتونید باهاش موکاپ بسازید
و همچنین میتونید یه وبسایت هم طراحی کنیدواقعا عالیه حتما یه بار امتحان کنیداین هم لینکش تقدیم به شما:Renderforest.com
خیلی ها میشناسنش وقتی که اسم اون میادغم تو دلاشون میشینه دوستش دارن خیلی زیاد
وقتی کسی تشنه میشه وقتی کسی آب میخوادوقتی که سیراب میشه فقط یه اسم یادش میاد
بهش میگن امام حسین امام خوب و مهربونامامی که بچه هاشو هدیه داده به آسمون
کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیمتو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم
امامی که گفته روی حق کسی پا نذاریدرفیق نیمه راه نشیم هیچ کسو تنها نذاریم
وقتی شنیدم که امام واسه خدا جونشو دادبدجوری عاشقش شدم چطور
یادم رفته بود این رو براتون بگم که من دوباره مشاوره رفتن رو شروع کرده ام و اون بار در باب
اتفاق ناخوشایند و مشکلات دیگه ام و اینبار برای بهترشدن روابطم با مادرم...
امروز 1خرداد هست(زمان از دستم در رفته نمیدونستم امروز چند شنبه هست)و دقیقا6روزه دیگه
نوبت دارم و باید تلاش ها و کارهایی که انجام دادم رو برا دکترم شرح بدم
اما هیچ تغییری احساس نکردم..نمیدونم الان دوروز میشه که بهتر باهام حرف میزنه
رفتار میکنه حتی گاهی وقتا ازم نظر میخواد!!!چیزی که اصل
معنیشو خودتون می‌دونید، پس نمی‌گم.
غر زدن فایده نداره، چون به هیچ دردی نمی‌خوره.
پاسخ به مشکلات دو گونه است:
۱-پذیرش
۲-تغییر
مثلاً: دلار هی‌گرون می‌شه، بدبخت می‌شیم.
۱-بپذیر این موقعیت رو و باهاش زندگی کن و درآمد کسب کن.
۲-تغییرش بده، نمی‌تونی تغییرش‌بدی.
کشورتو تغییر بده.
نمی‌تونی: باهاش بساز.
غر نزن عزیزم.
چیه این مثلا مرد بودن؟ 
وقتی برای اینکه کسی متوجه نشه باید سرتو ببری زیر پتو و تو اولین لحظه ای که چشاتو میبندی صورتت خیس بشه .... 
وقتی نداری کسیو که وقتی دلت آشوبه باهاش حرف بزنی ... 
وقتی حتی نمیتونی دل خودتو آروم کنی ... 
چیه این مرد بودن که مجبوری وسط همه کم اوردنا، به همه لبخند بزنی تا نشون بدی چیزی نیست ! 
+ نمیدونم ... شایدم اصلا مرد و زن نداره تا وقتی کسی نباشه تا باهاش حرف بزنی و درکت کنه :) 
به مصاحبه دوم با استاد آلمانیه دعوت گشتم...نمی دونم مصاحبه دوم چطور پیش بره و نتیجه چی بشه ولی خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم؛ بهم آرامش میده حرف زدنش؛ حتی پسرشم دوست داشتم!! چون دانشگاه ها و مدارس المان به علت کرونا تعطیل شدن، اسکایپ قبلی رو تو خونه انجام داد و پسرش هم که ۸,۹ ساله بود هی میومد تو اتاق به من نگاه میکرد، در کمدو باز میکرد، به شونه مادرش تکیه میداد مامانشم خیلی ریلکس بود و مهربون باهاش به آلمانی یه چیزایی میگفت که سوادم نمیرسید بف
هر اتفاقی بیفته من بخاطر همه تلاش هایی که همه این سال ها کردی همه بالاپایینایی که تجربه کردی همه اتفاقایی که پشت سر گذاشتی محکم محکم بغلت میکنم بهارم :)فردا حواستو حسابی جمع کن 
فردا نذار هیچی جلوی موفق شدنتو بگیره 
هرچی بلدی بزن و برگرد 
تو بخاطر بهار بودنت عزیزی 
هیچوقت خودتو با هیچکس مقایسه نکن حتی گذشته خودت فقط سعی کن الان کاریو انجام بدی که فکر میکنی حال دلتو بهتر و بهتر میکنه و کیف میکنی باهاش 
برات بهترین بهترین و بهترین ارزوهارو دا
چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با ... میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم
«... من می‌دونم دیگه.‌ من مطمئنم. یک دهم اون میزانی که من از نبودش ناراحتم، ناراحت نیست. به علی اگه یه بار فکر کنه به من. انقدر درگیر درس و پروژه و دوستاشه اصن یادش نمیمونه چیا گفتیم به هم. کسی که میشینه لست سین تلگرامشو چک می‌کنه منم. کسی که بوی عطرش که از لای کتابش می‌زنه بیرون اشکشو درمیاره منم نه اون. ناراحت نیستما. فقط یکم دلم میسوزه. همین...»
فکر کنم واقعا خیلی عجیبم.. واقعا در برابر اتفاقاتی که داره میفته دور و برم ذره‌ای احساس ندارم و پوتیتووار دارم زندگی خودمو میکنم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که ۱۲ ساعتم رو مفید پر کنم و درسمو قشنگ بخونم. اصلا حتی نمیدونم تا الان چند نفر مریض شدن و چند نفر مردن و چه اتفاقات دیگه‌ای داره میفته. نمیدونم خوبه یا نه ولی حداقل اینه مثل آبان و دی حواسم پرت نیست و تمرکزم روی درسمه نه چیزهایی که فقط میتونم براشون غصه بخورم. 
گاد فادر اتفاقا یه وید
دیروز از میم برای مح گفتم و تموم شد. هنوز تشنه‌شم... دیشب یه عالمه گریه کردم و قرص خوردم و الان که اول صبحه ولوام و منتظرش..
نمی‌دونم شاید بهتر شد گفتم تا باازیش ندم و منصفانه باهاش باشم.
دوسش داشتم... اونم منو و تقریبا بعد میم اولین فرد مهربون به تمام معنی بود...
کاش بزگرده ‌... ولی خیلی لجبازه و کوتاه نمیاد ... حق هم داره ... اون من رو برای خودش می‌خواست ... بگذریم... اینم یه پایان دیگه بهرحال ...
سلام و درود خدمت دوستان و همراهان عزیز
 ماجرا از اون جایی شروع میشه که بنده حدود 5 سال پیش به دختر دایی مادرم علاقه مند شدم . بد جوری هم عاشق شدم که تازه میفهمم فرهاد و مجنون چی کشیدن! 
اما حقیقتا بخاطر، نرفتن خدمت سربازی، دانشگاه و پول نشد ازش خواستگاری کنم، تا اینکه در محیطی شروع به کار کردم، پس انداز اندکی جمع کردم، به دانشگاه رفتم و کم کم داشتم آماده میشدم برای خواستگاری کردن که متاسفانه دچار یک بیماری شدم و شنواییم رو از دست دادم، خلاصه ه
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
گزینه های روز میز زیاده هنوزم خودم نمیدونم باید کدومو انتخاب کنم و ب سمت چ چیزی برم خودمم موندم و تکلیف هیچی روشن نیستشایدم هنوز قشنگ ننشستم مث یه مرد باهاش روبرو بشم و باهاش کنار بیامهمیشه واکنش و مکانیسم دفاعیم به مشکلات همین بودهیجورایی به جلو فرار میکنماولش یکم ناراحت میشم بعد برا یکی دو نفر تعریفش میکنم بعد دیگه دربارش با هیچکی نمیحرفم و درگیری های درونیم شرو میشه.........البته اینم بگم ک کلا اکثر تصمیم های من بعد از خواب انجام میشه این
رفته فیسبوک و اینستاگرم دراز رو (همون که کیرش کلفت بود) چک کرده.
 
میگه این پسره که سبزه هست، چرا میگفتی سفیده.
بهش میگم الان سبزه شده خر گاو. اون دوره ای که من باهاش اشنا شدم سفید بود.
بعدم موهاشو رنگ مییکرد که من دوست نداشتم.
بغدم خیلی زیاد سطحی و کودن بود. هم خیلی باهوش بود هم خیلی کودن بود. هوش اجتماعی داغون. دراز بی مصرف.
خیلی شبیه کوروس و انتونیو باندراس بود، ولی کودن بود کودن. کودنننننننن.
اره اگه سبزه میبود، و باهوش، و موهاو هم رنگ نمیکرد ص
چقدر خوبه یکی باشه که بتونی همه حرفاتو باهاش بزنی
البته لزوما نباید یه شخص خاص باشه که همه حرفاتو باهمون بزنی
میتونی تو مسئله های کاری با یکی حرف بزنی
تو مسائل خانوادگی با یکی دیگه
ولی بتونی تمام حرفای کاریتو مثلا باهاش بزنی
و بودن این فرد
یعنی وقتی یچیزی رو بهش میگی لزوما بعدش مجبور نباشی همه چیز رو بهش توضیح بدی  یا دلیل و مدرک بیاری
یعنی یکی که وقتی یچیزی میگی تاییدش میکنه و میفهمه و ادامه میده حرفت رو
هرگز احساس خوشبختی نمی کنی مگر اینکه با خودت به صلح رسیده باشی..
با خودت به صلح رسیدن ینی چی!؟ ینی این که عمیقا خودتو دوست داشته باشی، با همه ی نقص هات. ینی اینکه شرایطی رو که در اون قرار داری بپذیری با همه ی کم و کاستی هاش. ینی اینکه خودتو سرزنش نکنی، به خاطر هیچی. اگه احساس می کنی چیزی باید تغییر کنه تلاش کن عوضش کنی و از این تلاش لذت ببر وگرنه قبولش کن و باهاش کنار بیا. خودتو اذیت نکن به خاطر چیزایی که در بودن و اتفاق افتادنشون اختیاری نداشتی. ا
تو هم اینطوری هستی که خاطرات خجالت اور داشته باشی یا فقط من اینطورم؟  این خاطرات اذیتم میکنن به خصوص اگه دیگران هم باهاش شریک باشن و تو واقعا خجالت میکشی هم از خودت هم کسی که باهات شریک هست. همش وقتی باهاش حرف میزنی فکر میکنی نکنه یادش باشه. نکنه در مورد من فکر بدی کنه و اشتباهاتم تو خاطرش مونده باشه. نکنه هر دفعه که باهاش حرف میزنی تمام اون چیزا بیاد تو خاطرش و از تو بدش بیاد :( حس خیلی گندی دارم وقتی به این خاطراتم فکر میکنم :( هیچ جوره هم خیال
عکس پایین عکس یکی از روزهای پاییز پارسال بود که میرفتم کتابخونه..الان که نمیرم خیلی خیلی دلتنگ اونجام چون پناهگاه همیشگی من بود ...دلم برای سوفی تلاشگر ..جدی و هدفمند تنگ شده..نباید بذارم این روند ادامه پیدا کنه..روزای خوب تو راهن..مطمئنم
قدیما یه دوست داشتم ، به نسبت حجمش نه غذا میخورد نه اونقدر ها اجتماعی بود ، یادمه هر روز باهاش حرف میزدم ، اگر یک روز هم باهاش صحبت نمی کردم دق میکردم ، دق که نه ، میرفتم تو هسته زمین مایعات میخوردم !
اوایل فک میکردم همین قدر که من به دوستی مون اهمیت میدادم اومنم میداد ، ولی مشخص شد که از همون روز اول منو فقط برا وقت گذرونی میخاد ...
اولین فرصتی هم که شد منو کاشت و رفت ، دوست جدید پیدا کرد و منم باهاشون آشنا کرد ، یجورایی حس کردم داره پز میده و حساد
وقتی به تمام چیزهایی که توی دنیا هست و من چیزی ازشون نمیدونم فکر میکنم  به این نتیجه میرسم که چقدر من کار دارم هنوز با این زندگی!
همه ی کتابایی که نخوندم،جاهایی که نرفتم،علم هایی که چیزی ازشون نمیدونم فیلم هایی که ندیدم موسیقی هایی که نشنیدم نظریه های فلسفی که هنوز یه خطشون رو هم نمیدونم و ادبیات و علم روانشناسی و جامعه شناسی که چیزی ازشون سردرنمیارم...آدم هایی که هنوز نشناختم...جملاتی که ننوشتم حرفایی که نزدم عشق هایی که نورزیدم...خیلی کار د
دیروز شیفت بودم آقای همکار که قبلا در موردش گفته بودمم شیفت بود با من.
شب قبلش مطلب تو اینترنت خوندم که چه جوری می تونم سر صحبتو با یه آقا باز کنم.
پیش خودم گفتم این آقا که خجالتیه حداقل من به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم.
چند وقت پیش یه بار دیدم یه کتابی دستشه (از کتابش معلوم بود مربوط به آناتومی بدنه)تو اورژانس وقتی پشت میز نشسته بود داشت می خوندش.پیش خودم فکر کردم برم ازش سوال کنم اون کتابی که دفعه ی قبلی دستتون بود اسمش چیه؟‌کتاب خوبیه؟می خواس
لای پست های یکی از وبلاگ هایی که دنبال می کنم پست ِ غریبی دیدم. نویسنده نوشته بود: " دلم میخواد یک بار دیگر او را ببینم. "
تمام محتوای پست همین بود. 
بعد یک نفر آمده زیرش کامنت گذاشته " چرا انقدر مبهم و غیرمستقیم اونم توی یک فضای عمومی مثل وبلاگ ؟.. یه ایمیل بهش بزنید و باهاش قرار بذارید. "

...

داشتم فکر میکردم یحتمل احساس ِ غربت ِ نویسنده در هنگام ِ خواندن ِ این کامنت چندین برابر بیشتر از زمان ِ نوشتن ِ آن یک جمله باشد ...  
" یه ایمیل بهش بزنید و ب
در این روزها که آلودگی هوا تشدید شده و در واقع به یک عادت برای ساکنین تهران تبدیل شده، جای تعجب داره که برای طرح‌های مختلف شهری کلی وقت صرف میشه اما متاسفانه خروجی خاصی مشاهده نمیشه و همیشه بعنوان یک بحران باهاش مواجه میشه. در واقع بنظر حقیر دیگه نباید بعنوان یک بحران باهاش برخورد کرد چرا که تقریباً هرسال بازه زمانی این اتفاق معلومه و تصمیماتی هم که تیم مدیریت بحران میگیره معلومه. کلاً همه چی معلومه :)
ادامه مطلب
شاید بهترین استادی باشه که من قراره تا آخر دوره تحصیلم باهاش رو به رو بشم هم من هم بقیه بچه‌هایی که باهاش کلاس دارن امروز سرکلاس دیگه‌ای بودیم و حرف استاد آنجل شد بعد یهو همگی نشستیم غصه خوردن که ای وای دیگه از ترم دیگه نمی‌تونیم باهاش کلاس داشته باشیم ... بیاید اگه استاد شدید در همین حد خوب باشید.
انقدر بچه‌ها دوستش دارن که تقریبا بیشتریا خوابش رو می‌بینن مثلا دیروز قهرمان آنجلا گفت خواب دیده عروسی دخترش بوده و امروز احترام السلطنه می‌گف
مهر در سجاده ام پنهان بماند بهتر است
کفر ما در سایه ی ایمان بماند بهتر است
عشق و رسوایی خطر دارد زلیخای عزیز
یوسفت در گوشه زندان بماند بهتر است
در دلم نفرین و بر لب آفرین دارم ولی 
ماجرا بین لب و دندان بماند بهتر است
بعد از این از عشق ما در کافه های انزوا
نقش مرموزی ته فنجان بماند بهتر است
بی سلامی آمدی پس بی خداحافظ برو 
عشق بی آغاز بی پایان بماند بهتر است
احسان_افشاری
 
خب به نام خدا
صبح شنبه ست و بدبختی ما دانش آموزا شروع شد
مطمئنم همه دانش آموزا به امید سه شنبه که تعطیل دارن میرن مدرسه
یه سری دانشجو بدبخت هم هستن که امروز تازه اولین روز دانشگاشونه
آقا کلا لپ مطلب ما همه بدبختیم
کسی هم حرف نزنه
07:26:22
در آینده و توی زندگی مستقلی خودم،هیچ وقت گشنه نمی مونم...ولی آخر سر بر اثر یک بیماری که سر و تهش به معده بر میگردد خواهم مُرد-_-
پی نوشت:درسته از آشپزی متنفرم ولی دیگه قاطی کردن چهارتا چیز که آخرش خیلی بدمزه میشه ولی از گشنگی داری میمیری و مجبوری بخوریش که کاری نداره..‍♀️
که من نمیدونم براش چیکار کنم
به افکار مثبت رو بهش نشون میدم
باهاش حرف میزنم
اما ایشون فقط دارن به حسرتاشون نگاه میکنن
و صدایی هم جز صدای گریه ی خودشون نمیشنون
انگار که دیوونه شده باشه دور از جونش
انگار داره تقلا میکنه و داد و بیدادی راه انداخته که بیا و ببین
چطور بهش توجه کنم که آروم بگیره؟ چطوری نوازشش کنم که احساسم کنه؟ چطوری آرومش کنم؟چطور باهاش حرف بزنم که صدامو بشنوه؟ اگه یه لحظه بهم فرصت بده با صدای فوق ملایم و آرومی بهش میگم دوستش دارم
یکبار موقع سال تحویل از ته دلم آرزویی کردم ، به دو ماه هم نکشید که برآورده شد ، به یک هفته هم نکشید که فهمیدم چه آرزوی اشتباهی . از آن روز چند سال میگذرد و من دیگر نتوانستم چیزی را از ته دلم بخواهم .  انگار ته دلم با من قهر کرده ، شاید هم من با ته دلم قهر کردم . ولی مطمئنم خدا هنوز هست ، هنوز دست هایش پر است !
اینکه تمام تلاشم این بود کتاب رو تموم کنم که وقتی میرسه دستش بگه وای مرسی بعد هی بگه رسیدم اینجاش منم بگم اره یادمه میگی کجا ولی نشد دیگه ! اینجوری که من قدم های مورچه ای برمیدارم مطمئنم اون تموم میکنه و میگه آخرش تام و سارا ازدواج کردن ولی تو گفتی عاشقانه نیست وای بخدا از نظر من عاشقانه به این ازدواجهـــا نمیگن ! البته ما به صاحب نظران احترام میذاریم ...
قول نمیدم که دیگه درمورد پطروس و کتاب ننویسم :)) چون میدونم فردا کتابش بدستش میرسه و منتظرم
دلم لک زده واسه پا رو پا انداختنا موسیقی گوش دادنا ، لک زده واسه پا رو پا انداختنا مسئله حل کردنا ، واسه پا رو پا انداختنا فیلم نگا کردن و کتاب خوندنا ، دلم لک زده واسه پشت خط وایسادنا ، از رو پریدنا ، بدن کشیدنا همراه خمیازه ، حتی دلم لک زده واسه یه لحظه بیشتر آب گرم ریختنا !
دلم لک زده واسه هزار جور چیزا ، ولی حیف که نه این پا دیگه پا میشه ، نه این عید و نه این روزا .
شدم یه عقده ای ، عقده ای کارای عادی ، فقط بزار این نیز بگذرد ، اصن میدونی چیه ، اون
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
امیر، از اون دسته پسرهای کم سنِ به شدت جذابه - حداقل برای من -. از اون دسته پسرهایی که چخوف و هدایت می خونند با صدای دورگه و خسته، و امان از صداش، امان. تا نیمه شب، می شه باهاش درباره ی شعر و کتاب و س.کس حرف زد، بدون ذره ایی حس بد. می تونی درباره ی هر اتفاقی باهاش صحبت کنی، بدون این که قضاوتت کنه، شماتت کنه و کلاغِ یک کلاغ و چهل کلاغ بشه. دوستش دارم، موهای پریشون و حلقه حلقه ی خرماییش رو دوست دارم، از این که سایزها و سانتی مترها از من بزرگ تره و حس غر
میخواستم دیگه از مشکلاتم ننویسم اینجا... میخواستم غر نزنم دیگه... ولی این سلسله اعتفاقات مزخرف عصبی کننده تموم میشن مگه؟!! :/
فقط یه چیز هست که حالمو خیلی خوب کرد و چند روزه میخوام بنویسمش و هر بار موکولش میکنم به وقتی که حالم بهتر باشه و نمیرسه این وقت!!! پس همه مقدماتو حذف میکنم و یه راست میرم سر اصل اتفاق... من بالاخره موفق شدم یه بلاگر ببینم! :) یکی از عزیزترین و دوست داشتنی‌ترین دوستای مجازیمو تو یه موقعیت به شدت عجیب که مطمئنم هیچ دو بلاگری تا
 
سلام عزیزکم
سلام خواهر کوچیکه ی گُلَم
سلام آبجیِ خوشگِلَم
سلام مریم خانمم
 
یهو دلم یِجوری برات تنگ شد که انگار 
هیچی ولش کن
 
یادته اَزِت پرسیدم:
 
"به نظرت اگه سه میلیارد داشتم چِکار می کردم؟"
 
بهت گفتم بعداً اگر پرسیدی بهت می گم باهاش چکار می کردم
 
ولی تو تا الان که نپرسیدی
 
می دونی فرق من و تو چیه؟
 
تو مریمی
من داداشِ مریمم
تو خودتی
من تو ام
نه که فکر کنی دلم برای خودم تنگ شده 
نه
دوست دارم همینجوری "تو" بمونم
داداشِ تو
تو
 
 
 
اگر یه روز
شبا به این امید میخوابم که خوابتو ببینم، مسخره ست نه؟تو شبا با فکر کی میخوابی؟وقتایی که بهم فکر میکنی حس میکنم، تپش قلب میگیرم، نباید اینجوری میشد، نه؟دلم تنگته رفیق، نیمه راه بودی ولی رفیق بودی، حالا تنهایی تا چند روز دیگه دهنشو باز میکنه و منو می‌بلعه، مطمئنم...
دیگه نمی دونم تسلیت بگم، ناراحت بشم، ... کلا به نظرم به مرز دیوانگی داریم نزدیک می شویم. هر روز خبرهای بدتر از دیروز. هر روز کشته شدن تعداد بیشتری از هموطنان. من متخصص روان شناسی نیستم ولی مطمئنم که این ماجراها برای دیوانه کردن یک ملت کاملا کافیه
امروز یه دوستی خونه مون اومده بود  که بحث کردن باهاش باعث می‌شد اولش بخندم آخرش از خنده زیاد گریم بگیره. یه تیکه از حرفاش برام جالب بود، گفت از فصلا خسته شده، از اینکه این همه بهار وتابستون و زمستون اومد ورفت
دیگه حوصلش سر رفته.بعد که بیشتر باهاش حرف زدم دیدم این ویژگی مشترک همه مون هست که هر روز بچگی انگار به اندازه یه هفته تو بزرگ سالی مون دیر می گذره:) یکی از اقوام خانوادگی مونم تو سن 38 دوباره حامله شد. همش دارم با خودم میگم عجب حوصله ای داره
امروز دستگاه های باشگاهمون رو عوض کرده بودند / خیلی بهتر شده بودند / زود رفتم که دستگاه هارم زود ببینم ^_^ / یکی از استادهای باشگاه که باهاش سلام علیک نداشتم اومد باهام دست داد خیلی صمیمی / امروز یه پلیس و آتش نشان هم اومده بودند باشگامون / حسودیم شد بهشون / خیلی قوییییی!!! / درسهم زیاد نه ولی خوب خوندم / برنامه اعجوبه هارو ببینید خیلی قشنگه امشب که دیدم خیلی خنده دار بود / واقعا که بچه ها چه دنیایی دارند...اصلا روحم شاد شد...
چند روز قبل بهم گفت که این سفیدها مخصوصا سفیدهای اروپا و کاناداو استرالیا (و نیوزیلند) نمیدونم چرا اینقدر افسرده و منزوین، اینها همه ش به معادله باخت-باخت فکر میکنن.
چرا اینها عوض نمیشن؟
چرا اینها درست نمیشن؟
چرا اینقدر افسرده، تنها، و خلاقیتن؟
 
ازش پرسیدم،
الان اگه یکی بیاد بگه پسر گل، اجازه بده کیرت رو ببرم از ته، ولی در عوض همه دنیا رو میدم دستت، اصلا میشی رئیس جمهور امریکا، ایا قبول میکنی؟
 
بنده خدا با تعجب نگاهم میکرد که این کیر چه ربط
خیلی استرس کنکور دارم. همش فکر میکنم هیچ پخی نمیشم و این یکسال تلاشم از بین میره. اگه بالبنی مشهد قبول نشم دلم خیلی میسوزه.. واقعا داغون میشم..
خیلی نا امیدم
مطمئنم که سه رقمی رو هوا میشم ولی من زیر ۴۰ میخوام تا روزانه فردوسی قبول شم
نمیدونم میدونی چقد سخته یا نهولی خوندن معماری کامپیوتر و همزمان فکر کردن به اینکه چجوری بهش بگم ازش دلخورم چجوری بگم دارم از حسودی میترکم چجوری بگم دلم میخواد یکی محکم بزنم تو صورتش و علاوه بر همه ی اینا حواسم باشه اشکم نریزه چون حوصله جواب پس دادن ندارم، باعث میشه احساس کنم سلول های قلبم داره دونه دونه از هم جدا میشه.
.
.
به تک تک آدمایی که هرروز میبیننش حسودیم میشه.
به هم کلاسیاش، به هم اتاقیاش، به استاداش، به همشون...
از همشون سخت تر اینکه هی
کاسیوس مردی سیه چهرده با بدنی تنومند و پاهایی که غزال در مقابلش تعظیم می کرد ، مشت هایش که خون و اشک و عرق
حریف رادر هم می آمیخت و غرور به جایش همگان را میخکوب می کرد
مکتب محمد یا بهتر بگویم خدا اورا محمدعلی نامید
محمد علی قهرمان سنگین وزن بوکس در مقابل با جو فریزیر جمله ی طلایی اش را گفت : من فکر نمیکنم کسی نمی تواند مرا شکست دهد بلکه مطمئنم کسی نمی تواند مرا شکست دهد .مبارزات او به علاوه مبارزه سیاسی اش محدودیت سه ساله از فعالیت ورزشی ، بی پولی
قصد داشتم بار آخری که آمد رشت دعوتش کنم تا یک بار دیگر همدیگر را مزه کنیم. اما همزمان با او، کرونا هم به شهرمان رسید. حتی ملاقات عادی هم معقول نبود. من حرفی نزدم. او هم ظاهرا تمایلی نداشت. دو ماه از روزهایی که این افکار توی سرم بودند می‌گذرند. حالا خودم مطمئنم نیستم که دلم بخواد یک بار دیگر کنار هم بیدار شویم.
گفته بودم مطمئنم بر می‌گردیم یه روز. به تمام چیزای خوب. بر می‌گردیم ولی کاش اون روزی که بر می‌گردیم، هنوزم همدیگه رو بلد باشیم. کاش بلد باشیم بخندیم هنوز، کاش بلد باشیم بفهمیم همو.اگه یادمون رفته باشه چی؟ چی‌کار کنیم اگه رسیدیم و دیدیم خودمونو بلد نیستیم؟ اگه اومدیم رو لبه ی جدول راه بریم ولی تعادلمونو از دست دادیم؟
سلام
من ۱۹ سالمه، رشته دندونپزشکی تو کنکور ۹۸ قبول شدم، بخش بزرگی از موفقیتم تو کنکور را مدیون معلم شیمی هستم که باهام شیمی کار کرد و درصدم تو کنکور حسابی خوب شد. همون پارسال که می اومد برامون کلاس فوق برنامه تو مدرسه، کل کلاس عاشقش شده بودیم چون بسی زیبا و رعنا بود ...، اونم از من خوشش اومده بود و انقدر ضایع رفتار میکرد که همه بچه ها هم فهمیدن، تو موقع کنکور هم حسابی پیگیر بود منم کم و بیش باهاش تو تلگرام صحبت میکردم چون خیلی بامزه و جذاب بود.
و
 
خب سلام دوستان امروز می خوام یه موضوع مهمی رو براتون مطرح کنم در مورد اینکه چرا اصلن ما به مشاور نیاز داریم ؟چرا برم مشاور ؟ چرا هزینه اضافی کنم ؟ اون وقتی که صرف مشاور رفتن میکنم ۴ تا تست بزنم بهتر نیست ؟! اصلا چه نیازی هست مگه مشاور چیکار میکنه ؟؟این سوالایی که هممون تو دوران تحصیلمون باهاش مواجه شدیم اما واقعا آیا ما نیاز به مشاور داریم ؟
ادامه مطلب
کاش ب جای اینکه خعلی آروم اون مشکلاتی رو ک باهم داریم بزنه تو صورتم و اخلاقش بد بشه و عصبانی بشه و نشه باهاش حرف زد، بهم میگفت نگار، من میدونم ک تو میفهمی و تو هم داری تلاشتو میکنی، ولی الان زمان مناسبش نیست. میدونم ک در همون لحظه یکم ناراحت میشدم و دیگ چیزی نمیگفتم، ولی یکم ک روش فکر میکردم حالم بهتر از چیزی ک الان هست می‌بود و ب راحتی قبولش میکردم.
یکم حس گمشدگی دارم. نمیدونم از کجا باید شروع کنم و تقریبا کلی کار رو سرم ریخته و من راکدِ راکد ام
ام‌ّطوبا مثه خاهره چون پایه‌ست و قصه‌هایی رو از زندگیمون درمیاره که کسی جز خواهر نمی‌تونه این‌کارو بکنه! مسلمه که برام با خواهرم متفاوته. خواهرم هزاران برابر عزیزه و اصلن این قیاس از اساس و پایه اشتباهه:| به هرحال امّها شبیه یه خواهره برام ولی نه شبیه خواهر خودم...! :دی
ولی جیم مثه داداشم نیست! باهاش میشه سر سفره خندید، میشه درباره مدرسه باهاش صحبت کرد گرچه بهت نگاه نمیکنه و حتا جوابت رو نمیده! گرچه حتا نمیدونی قضاوتت می‌کنه پیش خودش یا نه.
هر لحظه ممکنه دخترش به دنیا بیاد، بعد اومده نشسته وَرِ دلِ ما، تو استکان چای می‌ریزه، میگه بفرمایید کاپوچینو؛  سیب تعارف می‌کنه، میگه بفرمایید پیاز:|
+ کلمه کلیدی زدم براش:))))
+ البته فعلا سه تا پست داره، ولی مطمئنم خیلی بیشتر نوشتم راجع بهش. باید بگردم تو آرشیو پیدا کنم :دی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها