نتایج جستجو برای عبارت :

امروز علی میاد خونه

از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
امروز از حدود ۷ونیم بیدارم و صبح جمعه رو با خوردن کیک یخچالی که دیشب درست کردیم با دخترها آغاز کردیم.دیروز و پریروز خونه مامانم بودن و امروز انگار دلشون واسه وسایل و اتاقشون تنگ شده والبته برای کل کل و دعوا با همدیگه و گیس و گیس کشی
یه لیست بلند بالا نوشتم از کارهایی که امروز باید انجام بشه.در اثر تنبلی و گشت و گذارهای روزهای قبل یه خونه بهم ریخته و کثیف مونده رو دستم.امروز آخرین روزیه که میم رفته سرکار.فردا صبح انشاءالله بستری میشه بیمارستان
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییز‌ها میشه نمره پایان ترم. باید انرژی‌ام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت می‌کرده مرتب. اما
از چهارشنبه اون هفته تا امروز به غیر از شنبه که ۲/۵ ساعت تلفنی صحبت میکردم و خونه بودم، درگیر بیرون رفتن و خرید عقد دوست و عقد دوست و خرید خونه و نوبت دندونپزشکی و رفتن به شهر مجاور گذشت
به استراحت و خواب زیاد نیاز دارم
خونه تکونی هنوز انجام نشده و ای کاش میشد کمکی زبر و زرنگی داشت که همپای من کار کنه
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
احساس میکنم بیان خیلی سوت و کور شده !!توی این ۱۰ روز گذشته دو سه شب خونه بابا اینا بودم . عجیب اینکه اصلا یادم نمیاد اونجا زندگی کردن ( مجردی ) چجوری بود :/ امروز ظهر برگشتم خونه ، یه کم تمیز کاری کردم ، غذا پختم و ازین کارا . یه کم ( خیلی کم ) استراحت کردم . در واقع دامادک چنان با خشم در خونه رو باز کرد که من از خواب پریدم و تا چند دقیقه تپش قلب داشتم ...دلم برای روزانه نوشتن تنگ شده بود ...
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
اون کیه که از هفت خان رستم رد شه و فردا میره خونه جدیدش؟
اون کیه که هیچ وقت تو زندگیش خونه اجاره نکرد تا رسید به نیویورک اونم منهاتن؟
اون کیه که دل رو زده به دریا و کنار اعیونا خونه گرفته؟
از فردا اگر که انشالله به ارامش برسم زندگی چند ماهه من شروع میشه...
باید پر بشم از تجربه های نو...
از کشف سوراخ سمبه های شهر...
باید برم اون فروشگاه جدیدی که تو خیابون بغل خونه است...
باید برم از کانکس های برگر فروشی حلال تو خیابون کناری برگر کثیف بخرم بخورم...
میگن
امروز زیاد حالم رو براه نیست. هرچند باید بهش توجهی نکنم تا درست شه. اما نیچه رو دست گرفتمو دارم میخونم. بعدشم ظهر میریم خونه بابابزرگم نوبت مامانه و غذا رو اونجا میخوریم. بعدش میام خونه وباقی کارها دیروز فقط دو سه تا کارمو نرسیدم که کوچیکم بودن تنبلی کردم اما امروز همشو انجام میدم. خلاصه که همین. خبر دیگه ای نیست. بابا بزرگم حالش زیاد خوب نیست :(( امیدوارم زودتر خوب بشه. خیلی ضعیف شده. همشم تقصیر اون زنه هست. همش بهش قرص خواب اور میدادو غذا هم هی
دیروز خنجر کلی التماس کرد که باهاش برم آش یا سیب.خب آش انتخاب کردم در حالیکه ناهار یه ظرف پر خورشت بامیه داشتم!بازم جای همیشگی و بازم شله قلمکار....
تو راه خونه هم کمی....
وقتی می خواستم سوار شم دیدم دست چپشو گرفته .فکر کردم داره سکته می کنه.بهش زنگ زدم گفت خوبم!رفتم خونه و  تا یه ساعت خبری ازش نبود!بعدش گفت حالش بد شده و با آژانس رفته خونه.دوستش میاد دنبالش و میرن کلاس...
از اون طرف بابا هوس قرمه کرده بود .به یاد اسبق!دو پرس گرفتیم و خوردیم!بعدش پدر گ
سلام 
امروز بعد مدت ها رفتم چهار شنبه بازار . و بعد مدت ها غذا درست کردم ولی آخرش یادم اومد تو عدش پلو روغن نکرده بودم . مهمون هم داشتم :)
امروز مهمونمون خونه رو دسته گل کرد که از فردا سه روز روضه داریم . (همچین مهمون دار هایی هستیم ما ) 
اربعین امسال شنبه است و روضه ما پنج شنبه جمعه شنبه . فکر کنم همه برن روستاهاشون . به روضه خون گفتم یه وقت اومدی دیدی منم و خودت بهت برنخوره . برا تبرک شدن خونه جدید روضه گرفتیم و آروم شدن دل خودمون از نبودن در کربلا ر
امروز رفتیم خونه خواهری ! خواهرم تقریبا۱۷سال از من بزرگتره معلومه که
دنیای منو و اون کاملا متفاوت باشه !الان از خونه شون برگشتم در واقع باید
بگم زیاد بهم خوش نگذشت بیشتر دیدنش منو یاد این میندازه که آدم میتونه تو
روزمرگی گیر کنه بزرگ کردن سه تا بچه ی قدم و نیم قد خیلی حوصله و اعصاب
میخواد .راستش تا الان فک میکردم خیلی آدم با حوصله و تقریبا خوش اخلاقیم
ولی دیدم نه منم یه روزایی پکر میشم و اونم جا هایی رقم میخوره! این دومین
بار بود که سر یه نفر
روزای قبل اصلا حالو هوای عید نداشت. نمیدونم چرا اما امروز حال و هوا یجوریه. با این که امروز نه مامان خونه است و نه بابا. به هر حال امروز صبح زود بیدار شدم ساعت هشت الانم رو تختم خوابیدمو دارم کتاب میخونم تا شب بقیه برنامم انجام میدم. یه خورده نگرانم برای امسال نمیدونم چرا فقط امیدوارم بخیر بگذره. دیروز بیشتر کتاب خوندم تا کارای دیگه اما امروز دیگه اینطوری نمیشه. مهمون هم که خبری نیست :/ بابا که سر کاره مامانم یروز در میون خونه باباحاجی. شاید واس
امروز اومدم پیش مادر بمونم. 
چقدر این خونه بدون آقام دلگیره. ازون موقع تا الان فقط نشستیم پای تلویزیون. 
نه تلفن میتونه این دلگیری رو رفع کنه نه هیچ چیز دیگه. آدم دلش میخواد این خونه شلوغ باشه.
الان میفهمم آقام تو این دو ماه چی کشید. حداقل قبل کورونا پا میشد میرفت مغازه.
چقدر پیری سخته.
آدم چشم انتظار این و اونه.
الان اگر خونه بودم با مهدیار بازی میکردم بعدم پا میشدم میرفتم بالا اینترنت بازی.
اما الان یادم نمیاد با اینترنت در حالتی که خونه بودم
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
 
وسط هال خونه اى دراز کشیدم که واسه منه. با همه ى کم و کاستى هاش، با همه ى عیب و ایراداش، با همون دوتا پنجره اى که دلبرى کرد، دیگه خونه ى من شده و قرار روزهامو توش سپرى کنم... الان از خستگى چشمام داره میره و اومدم فقط بنویسم که امروز یادم نره که خب البته بعیده.. این بود یکى دیگه از آرزوهام که محقق شد.
آدمایى که این مدت کنارم بودن رو محاله فراموش کنم..
خدایا شکرت
 
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
من دیشب خیلی دیر خوابیدم و ساعت رو برای ۷ کوک کردم و گفتم خدا کنه بیدار شم. الان ساعت ۶ هست و من بیدارم. میدونم امروز قراره خیلی سخت بگذره، اعصابم خرد شه، تمام کمبودها و کم‌کاری‌ها با هزاربرابر بزرگ‌نمایی به چشمم بیاد و درمقابل تمام اینا باید صبر کنم و خودم همه چیو درست کنم. قراره حرف بشنوم و رو بزنم و دلم برای خونه تنگ شه. امروز از اون روزایی هست که هزار دفعه آرزو میکنم کاش خونه بودم، کاش خواب بودم و کاش امروز زودتر تموم شه. امروز قراره جور خی
16/7/97امروز گوشی موبایل دستت بود منم گفتم سوفیا عشقم بگو الو سلام بابا،واااای باورم نمیشه تو سریع گفتی الو للام،باورت نمیشه کشته شدم از بس ذوق کردم،صبحشم خاله گفت دست نزن بده،تو هم سریع گفتی بده!!!!وای مامان شکر خدا که تو رو دارم ماشاءالله بهت که ایقد تیز و باهوشیکلمه های که میگی رو دوست دارم همون موقع برات بنویسم اما وقت نمیکنم مخصوصا این روزا که اسباب کشی داشتیم و از خونه رجایی اومدیم خونه جدید،ان شاءالله که اساب کشی بعدی خونه خودمون باشیم،
امروز بعد از کلاس آناتومی خوابیده بودم و بیدار نمیشدم! انقدر خسته بودم که دلم میخواست یه روز کامل بخوابم.
تنها چیزی که میتونست منو از خواب بیدار کنه، شنیدن صدای دختر کوچولوی همسایه بود. اومد، کلی بازی کردم باهاش، فیلمشو گرفتم، لاک زدم به دست و پاهاش، آهنگ باز کردم رقصید و ... . تا حد امکان سعی میکردم بخورمش^__^ ولی فشار که میومد به بدنش، فرار میکرد:( . هنوزم مزه ش زیر دندونامه:)) ... سر تا پاشو بوسیدم و خوردم:) (زیاد اجازه نمیداد متاسفانه).
شبم رفتیم خ
حرمت حریم خونه، بیشتر از حریم دل آدم نباشه، کمتر نیست
سالهاست نامَحرم ترین!! خود خوانده رو گذاشتیم در راستای قبله خونه .. و هوش از سر اهالی خونه پرونده!!
 
 
نکنیم ..
قبله دل 
قبله خونه 
فقط برای خداست ..
نکنیم
اینقدر خودمونو نزول ندیم ..
خدا چیزایی خییییییییلی بهتر تدارک دیده برامون
چرا از دست بدیم؟؟!
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
سلام ماه کوچولو
امروز (۲۹ام) تو یک ساله شدی:)))
یک سالی که گذشت پر ازخنده و گریه، خستگی و بی خوابی، ذوق و نگرانی بود
یک سالی که نمیدونم قبلش چجوری بود قبل اینکه تو بیای دنیامون چه رنگی بود، نمیدونم بدون تو خونه چه شکلی میشد فقط اینو میدونم که تو الان ماه کوچولوی خونه ی کوچیکمونی:)
(این پست و نصفه میذارم تا بعد فعلا تاریخش اینجا محفوظ بمونه)
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
مثل این که قسمت نمیشه ما یه سفر بریم که خیلی بهمون خوش بگذره! داستان از این قراره که ما از روز سه شنبه تصمیم گرفتیم که این تعطیلات رو بریم شیراز. آووکادو هتل رو رزرو کرد و منم دیروز کل وسایل و لباس هامون رو آماده کردم. قرار بود امروز صبح زود حرکت کنیم به سمت شیراز. تا این که دیشب آووکادو رفت باک بنزین ماشین رو پر کنه و تو همین فاصله و دقیقا ساعت 22:03 ،هستی خانم (از دوستان خانوادگی و تقریبا صمیمی!) با من تماس گرفت و گفت که فردا با شوهرش دارن میان ا
پا شدم زنگ بزنم خونه، حرف بزنم یه کم دلم باز شه. برادر عزیز گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی تمام گفت کسی خونه نیست، منم خوابم...این دور از مرام و معرفته :)
فردا برمیگردم خونه، چشم من رو دور دیدن :)
نمی دونم چرا از وقتی در شرف ازدواج قرار گرفته دیگه محل نمی ده :)
مادر جان بعدش زنگ زد البته، میگفت چند ساعت پیش میخواسته زنگ بزنه ولی برادرزاده های عزیز تنظیمات گوشیش رو بهم ریختن، نتونسته زنگ بزنه. خیالم راحت شد :)
صبح دیدم یه خودکار شیک و لاکچری رو میز آشپزخونه س
دیدم آشنا می زنه
یکم فک کردم دیدم عه اینکه واسه خودم بود
یکم دیگه فکر کردم که اینو از کجا برداشتن و به این نتیجه رسیدم که اینو زده بودم به اون کلاسور چرم لاکچریه و گذاشته بودم بالای قفسه ها
و هیچوقت دلم نمیومد از هیچکدوم شون استفاده کنم
الان اومدم می بینم کلاسور چرمه نیست
اعصاب مصاب نذاشتن برام
کلاسور و خودکاری که خودمم دلم نمیومد ازشون استفاده کنم
کلاسوره رو که سر به نیست کردن
پررو پررو خودکا
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
تو روستامون داریم خونه میسازیمیه قسمتیش رو بابام خودش گفت انجام میدمبماند سه روزه که به خاطر باران اینور اونورش میکنهامروز اومدیم سر خونه،بیل به دستملات درست کردم،بلوک و اجر دادم دست پدرمیگم بسم الله شروع کنرفته بالا دیوار یک ساعت دوتا بلوک کار گذاشته میگم گفتین یه ساعت کار داره هاااااخرش راضیش کرذم بنا بیارهعااااقا کار را به کاردانش بسپارید
خدا این بارش نمیشد تابستون می بود که زمین جون بگیره نه سیل ببره
تعطیلات ما هم تموم شد و فردا به س
خونه رو تمیز کردم در حد خونه تکونی حالا نشسته ام و با نگاه کردن ب خونه غرق در لذت می شوم بوی مایع لباس شویی ک رایحه ی  گل دارد پنجره ها باز هستند و صدای جیک جیک گنجشک ها می آید عود روشن کردم خانه در آرامش کامل بوی عشق و زندگی می دهد و من شکر گزار پروردگارم هستم بابت زنده بودن، بابت عشق، بابت زندگی ، بابت همه چیز خدایا ممنونتم
13بدر  امسال مزخرفترین 13 بدر نبود
ولی به نوبه خودش افتضاح بود 
دلیلشم کاملا مشخصه چون 2 عدد دختر احمق بیشعور هیچی ندار تشریف آورده بودن 
از روز اول عید به بابام گفتم اگه روز 13 این دوتا احمق **** اومدن من بعد از نهار میام خونه تو و مامان بمونید باغ 
دلیل این که گفتم بعد از نهار هم کاملا مشخصه چون حوصله شر و ورای بقیه نداشتم که هی بخان بگن چرا نیومدی وای حال عموت بده و تو داری حرصش میدی و از این دست چرت و پرت
بابامم به بدبختی قبول کرد بعد نهار بیام.
ه
امروزم شروع شد. هنوز شروع نکردم میخواستم چند تا عکس آپلود کنم از مجموعه ی جدیدم که کم کم داره شکل میگیره ولی نشد. هنوزم نمیشه فکر کنم باید با لپ تاپ بیام به هر حال که توی اینستا گذاشتمشون. هرچند که شاید عالی نباشن اما کار ادم کم کم کم خوب میشه دیگه. نه یهو. این پروژم برای خودم یه خورده سخت بود باید به یسری چیزا پشت پا انگار میزدم یعنی سعی میکردم نادیده اش بگیرم. شاید اگه مامان خونه باشه هیچی اینجوری نشه چون خیلی سخت گیره ولی خب حالا که کم خونه میا
بعضی وقتا دلم میخاد فقط چارشنبه بشه و خودمو برسونم خونه و زار زار گریه کنم
مث امروز که خسته بودم و نا امید و دلشکسته
اما وقتی میرسم خونه نمیتونم گریه کنم. نمیخام مامانم بفهمه چقدر ضعیف و الکی ام
بعد میام اینجا مطلب جدیدو باز میکنم و هی میخام حرف بزنم اما همون موقع مغزم خالی خالی میشه
خدایا یادته اولش چی خواستم ازت؟ یه اتفاقی بزار تو زندگیم ک تموم شه این بی خاصیتی و بی شوقی
خب ! 
من دیگه رسما از امروز به بعد از بابا پول نمیگیرم :)) 
خیلی هم بابا استقبال کرد از این جریان، برخلاف تصورم ...:)) 
تا شهریه ی دانشگاهمم خودم قراره بدم :))
یه مقداری هم قراره *************************************سانسور :))
ریسکه دیگه ، ولی تصمیم دارم ریسک کنم... 
هم ترسناکه ! هم راضیم از این جریان...
هزینه ی زندگی و تحصیلم رو تا سال دیگه میتونم جور کنم...
دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم پول یه ماشین رو هم جور کنم :) 
باید فکر کنم...
با کشیک اضافه خریدن و ... پول ماشین
امروز روز عجیبی بود برام.دیشب آخرشب بعد سه روز خونه نبودن برگشتیم با کلی خستگی.صبح زود میم رفت سرکار و من تا ده نتونستم پاشم و حالم بد بود.به سختی پاشدم و کارها رو سروسامان دادم و یکمی خونه مرتب شد.میم سه اومد و خیلی یهویی گفت که باید بره یه ماموریت دو سه روزه.چهار رسوندمش و اومدیم خونه در حالی که همه چیز دلگیر بود و حتی فرصت نشد درست و حسابی ازش خداحافظی کنم.دخترها شونصد بار باب اسفنجی دیدن و من بی حال افتاده بودم.به هیچ کس نگفتم که میم رفته که
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم...
دوست داشتن هم لذت داره هم درد...تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،
و نمیدونی کی میاد!
وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.
چون دلت براشون تنگ شده.
اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!
وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.
و مدام مشغول کارهای خونه ای.
وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟
وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست..
وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابون
تصمیم دارم در آینده هم که قطعا خونه ی بزرگتر و با امکانات تری میگیرم و احتمالا مهمون ها ی بیشتری دعوت میکنم همینقدر ساده و راحت برگزار کنم پذیرایی هام رو! 
حدس میزنین هلناز برای نهار مهمونش امروز چی تدارک دیده بود ؟؟؟ 
بعله 
آبدوغ خیار !!!! 
مواد لازم : 
خیار 
ماست
آب 
کمی دوغ ترش 
نمک 
فلفل 
گل محمدی 
پونه 
نعنا 
گردو 
کشمش 
نان سنگک تست شده ی خشک شده ! 
بعله ...
شما همه رو با هم مخلوط میکنین از شب قبل ، میذارین یخچال و ظهر که همزمان با مهمونتون م
هوالرئوف الرحیم
خونه مامان جون مهربون که رفته بودیم، من که از صبح سر کوک بودم، با رضوان اوکی بودم و هی بغلش می کردم و نوازش می گرفت ازم. بنابراین حرف گوش کن تر شده بود.
امروز هم همینطور. برای کارهاش هی قربون و صدقه ش رفتم و دیدم نه، انگار اثر داره.بعدشم دیر رسیدیم به کلاسش ولی مهم این بود که قبل از کلاسش، کل خونه جمع آوری شده بود.
بعد از کلاسشم رفتیم پارک. قرار بود نریم ولی به پهنای صورت اشک ریخت و منم دلم سوخت بردمش.
برگشتنا گفتم: "ببین، امروز دخ
هر طور که فکر میکنم میبینم آرزوی خونه دار شدن رو با خودم به گور میبرم. واحد آپارتمان ۱۰۰ متری در حاشیه شهر، ۴۰۰ فاکینگ میلیون تومان
اگر تمام درآمدی که دارم رو پس انداز کنم و هیچی نخورم، هیچی نپوشم و قیمت خونه هم الی الابد همین بمونه، حدودا ۳۰ سال دیگه خونه دار میشم. 
زیبا نیست؟ 
خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
هوالرئوف الرحیم
از وقتی از خونه مامان جون و بعدتر خونه ی مامان رضا اومدم، "الحمدلله" از زبونم نیفتاده.
امروز تونستم درست حرف بزنم و در عین حال دل چندین نفر رو شاد کنم. شاکر خدام واقعا واقعا.
آخرشم که حرفهای مامان رضا در مورد دعا کردن برام و رفتن خونه ش برای بعد زایمان دلم رو حسابی گرم کرد.
رضوان هم بسیار شاد و خرم. با دوست جونش بازی کرد و بازیش به خوشی تموم شد.
رضا طبق معمول در قبال حالاتم، عکس العملش "هیچی" هست.
این ویروس کرونا بد جوری ما رو خونه نشین کرده.
البته بدم نیست . شب عیدی جهت  فریضه ی خانه تکانی در حالت آمادش باش کامل در رکاب همسر عزیز هستیم.
به دور از شوخی توی خونه موندن اولش حال میده ولی وقتی طولانی بشه خیلی خوشایند نیست. مرد باید صبح از خونه بره بیرون دست کم ساعت سه بیاد تو خونه. خسته و کوفته.
ناگفته نماند که ما معلما با خونه نشینی خیلی غریبه نیستیم . نوروز و تابستون خود گواه بر این ماجراست.
ولی خب اونجا آدم تکلیفش را میدونه برنامه ریزی میکن
امروز میخوام دقت کنم تو کارهای روزمره ام؛
ببینم چقدر از کارهام لغو و بیهوده است.
 چقدرش هیج دردی رو ازم دوا نمیکنه.
چقدرش وقت کارهای مفید دیگه رو پر میکنه که من به اونا نمیرسم.
میخوام امروز یه خونه تکونی ذهنی داشته باشم.
نتیجه متعاقباً اعلام خواهد شد.
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 
"پس برگرد خونه منتظ
نمیدونم ما ادمها چرا جنس مون اینجوریه! 
تا وقتی یه چیزی رو داریم قدرش رو نمیدونیم به محضی که از دستش میدیم دلمون براش تنگ میشه و ناراحتی هاش سراغمون میاد.. 
حالا این چیزی میتونه کسی هم باشه! 
گاهی این دلتنگی یه پایانی داره چون مثلا دو روز یا دو هفته یا دو سال دیگه اون شخص رو میبینیم و همین اروم مون میکنه.. 
اما اگر خدا ناکرده این دلتنگی پایانی نداشته باشه.... 
همسر امروز صبح که من خواب بودم رفت سفر و فردا شب برمیگرده.. 
قرار بود دیروز عصر بره و من
 بعد شیش روز  سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!
به  خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم  که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید..
سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خون
هوالرئوف الرحیم
امروز هم کلی کار کردم.
فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم...
این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 
عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
نمیدونم چرا دلم نمیخواد اصلا از خونه برم بیرون الان چند هفته است میخوام یکم خرت و پرت (مداد و خودکار و مغزی) این چیزا بخرم ولی اصلا حوصله ندارم برم:/
امروز خیلی جدی تر چسبیدم به رژیمم اونم با کالری شماری:) 
برای هدفم که موفقیت توی امتحان ۱۷ ام روزی ۳ ساعت وقت میزارم براش:) 
این روزا چون از خونه بیرون نمیرم اتفاق نمیوفته و چیز خاصی ندارم بنویسم :( 
عصر میرم چیزایی که میخوام بخرم بعد از یک سمت دیگه برمیگردم خونه یکم طولانی بشه پیاده روی کنم!
راسی هر
خب میبینی که ساعت چهاره و منم بیدار شدم. امروز قطعا حتما میرم عکاسی. تا چهار عصر وقت دارم کارو ریلکس انجام بدم کتابمو بخونم زبانمو جلو ببرم. درسته هنوز یه خورده گرفتم اما راه میفتم. البته بعد عکاسیم زمان دارم. امشب خونه بابابزرگمم مراسم. اما من نمیرم. مهام البته. پس تو خونه تنهاییم. البته این چند وقت که کلا تنهاییم :/ خب میشه هم ازش استفاده کرد. بیخیال بهتره برم. ببین امروزو چه میکنم. کاش خوب باشم. 
اومدم پنل و یهو ترس برم داشت،میخواستم پست قبلی رو ادیت کنم،حواسم نبود که تایم انتشارش رو واسه ساعت صفر امروز گذاشته بودم،امروز به خیلی چیزا فکر کردم،به اینکه کاش پستهایی که مربوط به کتابها میشد با اتفاقای چرت و پرتی که واسم افتاده و نوشتم قاطی نمیشدن.اما بعد یادم اومد هدف من از نوشتن توی این صفحه معرفی کتاب نیست،من قادر نیستم به خوبی اینکارو انجام بدم.این هفته برای ن.ف پارت های یه سریال مزخرف ترکی رو جمع میکردم و فکر کنم وقت فردا رو هم بگیره
دانلود آهنگ خونه ی مادر بزرگه با کیفیت بالا
Download Ahange Khooneye Madar Bozorge
دانلود آهنگ شاد خاطره انگیز قدیمی خونه ی مادر بزرگه – دانلود اهنگ خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره
شعر خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره – دانلود آهنگ کارتون خونه مادر بزرگه نوستالژیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
متن آهنگ خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره♪♪♪
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میم
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای جلز ولز اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب
توی خونه‌ای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونه‌ی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و دزد و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.
 
پ.ن: بله می‌دونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زن‌های تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضه‌ای نداشتند، هیچی نمی‌شدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات ای
بعضی وقت ها با خودم میگم چطوری بعضی ادمها انقدر پولدارن ؟ از کجا میارن ؟ چرا ما هر چی میدویم به جایی نمی رسیم ؟
اجاره نشینی واقعا سخته و سخت تر هم شده واسه ما
کاش ما هم یه روزی دستمون به خونه برسه بتونیم خونه بخریم از این فلاکت رها بشیم
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
هر شب
وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت
فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد
 
برام چایی درست میکرد
 
گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد
 
و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.
 
و اگه نشه
میخواد بره همجنس گرا بشه.
 
الان من با کی هر شب حرف بزنم؟
 
من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!
 
عمری هم خونه ای داشتم.
 
باید بر
پنبه ی بالشت‌ها رو خالی کردم جلوم ودارم مثل یه حلاج ،حلاجیش میکنم
امروز اول اسفندماهه و می‌خوام دوسه روزه به حول و قوه ی الهی خونه تکونی کنم
روزای خونه تکونی روزای زنده شدن هزارتا خاطره ست که بعضیاشون نفس آدم رو میگیره
****
اَنا کوزت،اَنا حنا دختری در مزرعه:)))
ادامه مطلب
امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیا
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
۱. هر بار میگن محمد منصوری خانومش بارداره...
یا میگن محمد منصوری اینو گفت اونو گفت...
میخوام بگم محمد؟ محمد در پناه تو؟
یعنی الان مریم بارداره؟
یعنی الان خوشبختن محمد و مریم؟
 
۲. اتفاقی نیفتاده جز دیدن چند تا خونه...یه خونه گرون مرغی وسط منهاتن و یه اتاق از خونه یه پیرزن که دختراش لس انجلس و سان فرانسیسکو زندگی میکنن و دلش نمیخواد تنها بمونه تو خونه...
هنوزم در حال گشتنم...
یکی از بخش‌های سخت زندگی تنهایی و مستقل اینه که شب میای خونه و در رو باز می‌کنی و همه جا تاریک و سرده. نه کسی منتظرته و نه تو منتظر کسی هستی، نه چای داغ آماده‌س واست. خونه سرد و تاریکه و تو باید درو باز کنی، چراغارو روشن کنی، چای دم کنی، لباسا رو جمع کنی از روی بند، ظرفای صبحانه رو بشوری و بعد فکر کنی به اینکه آیا دلت میخواد شام بخوری؟ جواب من همیشه منفیه. چون انگیزه و دلیلی برای تنها شام خوردن ندارم. «غذا» و «خوردن» به خودی خود برای من هیچ وقت م
ری ری امروز رفت برا مامانش کادو بگیره، منم امروز رفتم برا مامانم گل خریدم و عاشق گلفروشی شدم، صبا هم رفت سر خاک مامانش... ۱۶ اسفند میشه یک سال. و جواب من برای همه «صبا چرا نیومد کلاس؟» ها افتادن دفتر کتابام رو زمین بود و خم شدن برای برداشتنشون و دیگه هیچوقت پا نشدن.
+ به چوب شور پیشنهاد ازدباج بدم یا زوده؟
+ خرس و شکلات بخوره فرق سرتون که پدر مارو در آوردین :)))
+ مچ دستم تا فردا وقت داره خوب شه، در غیر اینصورت میرم خونه بابام.
کاش پسر بودم، توی روز های مشابه امروز،
دستمو می‌گرفتم، می‌بردمش به ناکجا آباد.
بغلش می‌کردم و می‌گذاشتم از هرجا و هرچی حرف بزنه، بدون اینکه لحظه‌ایی احساس خستگی کنم. 
براش سه بسته چیپس می‌خریدم فلفلی و سرکه‌ایی و شب وقتی به خواب عمیقی می‌رفت بغلش می‌کردم میاوردمش خونه، و قرصی می‌ساختم که آلزایمر بگیره...
 
 
#عنوان: آهنگ هیج از رضا بهرام‌. امروز شنیدمش قشنگه
 
یکی از علت هایی که دلم می‌خواد به خاطرش زودتر برم سر خونه زندگیم اینه که قفسه های کتاب خونه م دیگه جا نداره و داره ازش کتاب نشتی می‌کنه!
فکر کنم در حقیقت دلم می‌خواد برم سرِ کتاب‌خونه و زندگیم! :)

پ.ن: نه کتاب نه هیچ چیز دیگه ای به مثابه هوو نیست! ☺
آقا بعد اون دعوای خواهر و مادر، مادر با پدر هم قهر کرده . 
بعد امروز منو بابا خونه تنها بودیم گفت 11 ام بریم شهرستان نظرت چیه؟! :/ 
من هم گفتم نظری ندارم :/ 
بعد فهمیدم که حدسم درست بود و خواهر عجوزه ی من رای بابا رو زده نذاره من خونه تنها بمونم و باعث تمام این دعوا ها شده درحالی که بابا خودش راضی بود مامانم راضی بود من نمیدونم چرا تا وقتی من پدرمادر دارم اون عجوزه باید کاسه داغ تر از آش بشه. 
حالا با توجه به اوضاع قمر در عقرب خونه به نظرتون یکم آتش ب
صبح خبر گرونی بنزینو خوندم. تا ظهر کم کم همه چیز «باز هم» غمگین تر شد. باز هم گرونی، باز هم خواستن و نتونستن.عصر با آدمایی که دوسشون دارم ساز زدم و عشق کردم و خندیدم. خندیدم.شب اما، غم بالا آوردم. گوشم به حرفای رفیقم بود که از نداری و آرزوهای تلف شده و جوونی مُرده میگفت، ذهنم تو حکومت خونخوار و دولت دزد و جوونی مُرده‌ام میگشت. تا خودمو جمع کنم و برسم خونه، مادرم دست به کمر از قوانین دختر بودن تو قلمرو «خونه‌اش» گفت. گفت که حق دارم کی برسم خونه،
خوش‌شانس فقط یکی از بچه‌های فامیل ما...
اوایل اسفند ازدواج کرد...
بعد بخاطر کرونا، کارش تعطیل شد...
نامزدش هم که همه‌ش خونه‌ست... اینم همه‌ش خونه نامزدش!
نشسته داره واسه کنکور ارشدم می‌خونه!
بهترین قرنطینه قرن رو داره این بشر! یعنی کرونا فرصت نهایت استفاده از همه چیز رو با هم بهش داد!
دیشب تو بیداری رویای حسین رو دیدم 
بعد که رفتم خوابیدم نمی دونم خواب چه چیزیو دیدم اما خیلی خوب خوابیدم و وقتی بیدار شدم فکر می کردم رو بهارخواب خونه مون هستم 
وقتی هم راه افتادم صبح بیام خونه باز هم رویای حسین باهام بود 
رویای قشنگی بود 
گرچه که تو کلش گریه می کردم اما همین که بغلم کرده بود و من همه ی دلخوریامو بهش می گفتم و میخواست از دلم دربیاره خیلی خوب بود 
کجایی تو؟ چی کار می کنی؟
دومین پست امروز
سلام امروز که همه جا صحبت از کرونا است گفتم بهتره حال وهواتون رو عوض کنم .بهترین کار در این روز ها ورزش است اما چون نمیشه از خونه بیرون رفت بهتره در خونه ورزش کنین.شما میتونید از دوچرخه های ثابت استفاده کنید اما اگر شما دستگاه ایکس باکس دارید و آن کینکت هم دارد می توانید از آن استفاده کنید.باتشکر.
یه روز شاملو میاد خونه می‌بینه آیدا هنوز نیومده و از اونجایى که اون موقع تلفن نبود براش یادداشت می‌ذاره: «ایدا من ساعت٦:٣٠ اومدم و الان٧:٣٠ه. تو هنوز نیومدى، تحمل خونه بدون تو سخته. میرم بیرون چرخى می‌زنم، امیدوارم برگشتم تو درو برام باز کنى، خونه بدون تو جهنمه!»
امروز هم تانیا جان اینجا بود و کلی شیرین زبونی کرد. شب رفتیم بیرون همگی با کیانا و تانیا ، هوگر رزروش پر شده بود و یه رستوران جدید هم رفتیم که چای بخوریم، گفت اژ دو ساعت دیگه باز میشه. خلاصه که برگشتیم یه جا آیس پک و اب هویج خوردیم فقط . بعد کیانا اینا رفتن و ما رفتیم خونه مامان بزرگ جان. بعدش هم که اومدیم خونه. 
 
پ.ن: امشب بارون میاد :)
پ.ن۲: بابابزرگم در سررسیدی کارهای روزانه اش رو مینوشت. فکر کنم این عادت رو از اون به ارث بردم که اگر اینطوره، باعث
مدّتی بود که کولر آبیِ خونه ، سر و صدای عجیب و غریبی می داد ، بخصوص از نصف شب به بعد که همه جا ساکت می شد صدای کولر خیلی اذیت کننده می شد برامون ولی همش امروز و فردا می کردم که بعد می رم نگاش می کنم !
تا این که بعد از روزها بالاخره چند پله ناقابل رو رفتم بالا و دیدم دو تا بستِ دینام روی کانال کولر هست که لرزششون باعث ایجاد سر و صدا می شه و ما رو اذیت می کنه .. برداشتمشون ، رفتم پایین و مشکل حل شده بود و سکوت به خونه برگشت .
اصلا نمی دونم چه حکمتی هست که
1. چرا دو شنبه نمیشه بریم عروسی و از شر این ناخونای دسته بیل راحت شم؟ :| کوتاهشون کنم، دلم برا خود بچه مثبتم تنگ شده :|
2. مامانم صبح بیدارم کرد درس بخونم :| نمی دونم چه فکری راجع به من کردن :|| رفتن بیرون و منم تا بیان تنهایی تو خونه قر دادم :| شما هم وقتی تو خونه تنهایین قر بدین خیلی حال میده :)))
3. ری ری زنگ زد دو ساعت تمام خودش حرف زد :|| دست منو از پشت بسته تو حرف زدن :||
4. باورتون میشه؟؟ دارم حاضر میشم برم مدرسه :| 
5. امروز شیمی و هندسه و فیزیک امتحان دارم.
1. چرا دو شنبه نمیشه بریم عروسی و از شر این ناخونای دسته بیل راحت شم؟ :| کوتاهشون کنم، دلم برا خود بچه مثبتم تنگ شده :|
2. مامانم صبح بیدارم کرد درس بخونم :| نمی دونم چه فکری راجع به من کردن :|| رفتن بیرون و منم تا بیان تنهایی تو خونه قر دادم :| شما هم وقتی تو خونه تنهایین قر بدین خیلی حال میده :)))
3. ری ری زنگ زد دو ساعت تمام خودش حرف زد :|| دست منو از پشت بسته تو حرف زدن :||
4. باورتون میشه؟؟ دارم حاضر میشم برم مدرسه :| 
5. امروز شیمی و هندسه و فیزیک امتحان دارم.
دو سه روز مونده به امتحان و بخاطر تست زدن یکی از مسرا میرن خونه مامانم که خونه خلوت باشه وقتی هر دو با همند صدای بازیشون بلنده و نمیشه تمرکز کرد. امروز فسقلی جانم داوطلب شد بره مامانم خونه برادرم مهمون بودن و فسقلی هم خوش خوشانش شد و رفت اونجا. دوبار بهش زنگ زدم حرف زدم و الان که نه شب هست واقعا دیگه دلتنگیم اذیت میکنه انقدر دلتنگشم که ابدا نمیتونم تمرکز کنم. زنگ زدم که بچموو بیارین با دایی جونش رفته ددر. شازده هم بدتر از من هی میگه نمیخوام تنها
یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.
خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به
با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.
از امروز مجددا رژیم غذایی م رو شروع کردم.
یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.
اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals
برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم..
سیستم گرمایشی و موتور خونه ی ساختمون دیوونه شده امروز ...
خونه یخ بسته ...به این سرما و برف!
تعمیرکار روز جمعه ای اومد و گفت باید فردا رو هم کار کنه تا درست شه....
منم که اتاقم تو حیاطه و بخاری دارم...
قراره امشب اتاقمو اجاره بدم به داداش سرما خورده ...۲۰۰ دلار!
والا...
....البته
میگه اگه ۲۰۰ دلار داشتم منت تو و اتاق نم کشیده ات رو نمیکشیدم ...میرفتم هتل!!!خخخخ
میگم نامرد حداقل ۲۰۰ هزار‌ تومن بده...اتاقمو دارم میدم بهت خودم آواره میشم...میگه تو بگو ۲۰۰ تا ت
مامانم توی راه هست و فردا احتمالا یا وقتی من خونه نیستم میرسه یا همزمان با من *__* انقدر خوشحالم انقدددر خوشحالم که نگووقتی مامان خونه نیست همه چیز واسم غریبه ... حتی از پدرم هم که خیلی بیشتر باهاش در ارتباطم خجالت میکشم! فکر کن
مسئولیت تمام خونه با من بود این چندین روزی که گذشت.این فشار هم کمتر میشه حتی :))) 
کلاسم هم که روز آخرشه حتی ....
خلاصه که دو تا اتفاق جالب پیش رو داریم !
امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم...
تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.
خواب عجیبی دیدم..‌ شفاف و واضح...باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم... چغلی کردم....دلخور بودم و بغض کرده... گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه ...
ببینم چی میشه... کلاس امروز هم کنسل شده بود... 
دنیای خواب دنیای عجیبی است...
 
من همیشه فامیلام و دور و بریام و هم خونه ایام بهم میگن که باید به خودم افتخار کنم و...
چون که از بچگی مستقل شدم و تنهایی زندگی کردم و دحتر بسازی هستم.
هیچوقت متوجه نشدم چرا بهم میگن باهوش چوون وقتی میپرسی چرا میگی بهم باهوش، دلیل ندارن!!! :|
اونجا ادم متوجه میشه که خالی میبندن و این صفتیه که به همه میدن!
ولی در کل،
امروز داشتم فکر میکردم
بچه ها ماها که مستقل هستیم
مخصوصا ما دخترا
دخترا همه جا از استقلال فرار میکنن
نمیخوان مستقل باشن
شما برین امریک
امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 
فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی ..
یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم...
قلبش تند تند میزد و بیحال بود..
هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد..
همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه.. 
اما از تاکسی که پیاده شدم ... یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تکونی داد و یهو قلبش
قراره امروز عصر بریم خونه دوستم و بعد از حدود چهار ماه ببینمشون.میخواستم به مامانم نگم اصلا.حدس میزدم ناراحت بشه.بهش حق میدم البته و اینکه توقع داشته باشه این روزها که حالش خوب نیست بیشتر کنارش باشیم.الان ولی زنگ زدم و تلفنی بهش گفتم و راحت شدم.
مادری هستم که دیشب خونه مامانم به بچه ای که هنوز داره آنتی بیوتیک مصرف میکنه بخاطر گلوش، ماهی سوخاری +سیب زمینی سرخ کرده+ سس قرمز دادم.امروز صبح هم شیر کاکائو درست کردم، خودم خوردم به اونم دادم! نمیدون
عکس های خونه بیشتر از هر چیزی به وجد میارنم و میتونم مدت ها توی پینترست نگاشون کنم و هربار بیشتر غرق بشم، میتونن بهم انگیزه بدن که سگدو بزنم واسه داشتن گوشه های دنج و خونه ای که هر جای دور یا نزدیک بری، برگشتن بهش هست و از معدود چیزهای ثابتیه که انتظارت رو میکشه.
سفر قشنگه اما ترجیح من به ساختن و داشتن خونه و گوشه های دنجم، بعد پول جمع کردن واسه سفره، تا که تو هر سفری بدونم خونه ی قشنگم انتظارم رو میکشه.
دیروز داشتم فکر میکردم چرا انقدر باید واس
مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه…زنش میگه 
خونه ریختوپاشه مرده:  میدونمزنه:  ظرفا کثیفهمرده: میدونم زنه:  توى یخچال هم هیچی نداریم …مرده:  میدونم !!!زنه:  تو ک همه رو میدونی پس چرا دعوتش کردی؟
آخه هوس زن گرفتن کرده، گفتم،بیاد وضعیتمو ببینه شاید پشیمون شه ….!?
با اینکه امروز صبح تازه رسیدم. اما دلم تنگه، دوباره خونه رو میخوام. دوست داشتم الان کنار خونوادم بودم. صدای تلویزیون از یه طرف میومد، جیغ جیغ برادرزاده هام که عادتشونه از صبح که بیدار میشن تا شب که می خوان بخوابن خونه ی ما تلپن:)) از یه طرف بلند می بود. و ما خونوادگی الان نشسته بودیم دور هم و داشتیم چایی و می خوردیم و الکی حرف میزدیم و میخندیدیم. آره، بره ی همه ی اینا دلم تنگه. بره بوی نون تازه ی اول صبح( البته اول ظهر میشد تا من بیدار میشدم:)) ). بره
راستش رو بخواید هیچوقت فکر نمیکردم تو کمتر از شش ماه این همه تغییر ببینم. حالا میتونم بگم که انگیزه و تلاش یلدا تو زندگی خیلی بیشتر از من شده! چند ماهه که یلدا کار تدریس زبان رو شروع کرده و حالا سرش شلوغ تر شده. بعضی روزا تا پنج جلسه کلاس داره و حداقل یک و نیم ساعت رو صرف رفت و آمد میکنه؛ اما شاید باور نکنید که همیشه غذاش گرم و خوشمزه و آماده س. همیشه لباس های من تمیز و اتو کشیده س. کیک یا شیرینی های مخصوصش بین همکارام تو شرکت معروف شده! از بس خونه
چیدمان و دکوراسیون خونه های کوچک
دکوراسیون خونه های کوچک شاید سخت باشد ولی در اینجا می خواهیم چند نمونه از این چیدمان وسایل خونه
را برای شما بیاوریم و با ایده گرفتن از عکس های زیر راحت تر می توانید خونه را به سلیقه ی خودتان بچینید.
امروز میخوام عکس یک خونه کوچیک ولی فوق العاده مرتب و زیبا رو براتون بزارم و نکته هاش را براتون
بگم و توضیح بدم پس با ما همراه باشید. چیدمان خونه کوچک درسته سخته ولی شدنی و شما می توانید
با ایده گرفتن از عکس ها و مدل
برخلاف بیشتر اوقات که دلم لم دادن تو خونه رو فقط می خواست، امروز از همون اولش دلم می خواست بیرون باشم از خونه. ظهر دیدم که خواهری اومده خونمون و ناهار به دست رفتیم سمت خونه شون. با ذوق لباس پوشیدم و پریدم بیرون. دم خونه ش که رسیدیم گفتیم با همسایه ش ناهار رو بیرون بخوریم که دیدیم اعصاب ندارن و رفتیم تو خونه شون. یکم صحبت کردیم تا بعد از ظهر برگشتیم. سر ناهار حواسم نبود و یه عالمه سس فلفلی روی جوجه ها خالی کردم که حسابی دهنم سوخت ولی خوشمزه بود. بع
سیکل معیوب تا صبح نخوابیدن ها، غلت زدن تا طلوع، شنیدن اولین صدای قار و اولین صدای جیک و اولین صدای استارت خوردن یک ماشین، شکسته نشد! حالا من پشیمون از خواب بعدازظهر، در حالیکه سرم رو به انفجاره، نه از درد، که از سنگینیِ این فکر میکنم که چه بر سر این خونه پر از آرامش آوردی تو که من دیگه نمیتونم شبها همه چراغ هارو خاموش کنم، توی تختم بخزم و بخوابم.
چطوره که امروز رو از همین ساعت پنج و خورده ایِ صبح شروع کنم؟ قهوه جوش رو بذارم روی گاز، حوله م رو بر
هم خونه ای من یه اقای 80 ساله هست که صاحب خونه هست. هیچ کس رو نداره.
یه خونه دو طبقه (دوپلکس) خیلی خیلی بزرگ داریم که حدود 600 متری میشه.
بچه های محله ما مطابق معمول suburbia هست
صاحب خونه م یه اقای کانادایی هست که پدر پدربزرگش و مادربزرگش سالها قبل از انگلستان امده اینجا و اینها اینجا به دنیا اومدن همه شون.
هم از طرف پدرش هم مادرش هر دو از انگلستان اومدن.
کلا یه دونه pet داریم
اونم یه خرگوشه!
یه خرگوش سفید خوشگل چشم آبیه!
کلا همون یه خرگوش!
یادتونه تو خونه
متن آهنگ عشق تو صدام از مازیار فلاحیعشق تو صدام مثله غم تویه بارونه زندگیم شده شبو روزای وارونهاز حاله من کسی چیزی نمیدونه، وقتی نیستی خونه، خونه ساکتو آرومهشب تو خیالم سر تو رویه زانومه، برگرد بیا به خونه، خونه بی تو زندونه

ادامه مطلب
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
اقا دیروز بیان برای من پوکیده بود.
خدارو شکر درست شده امروز.
فقط خلاقیت ذهن من هنگام یک اتفاق تازه رخ دادن:/
ان تا احتمال ذهنم تراشیده اعم از اینکه جدی عن اومده هک کرده وبلاگمو://
بیخیال بابا
بچه ها امروز با داداشم رفتیم خرید.
خییلی خوش گذشت
یه مغازه باحال نزدیک خونه پیدا کردم و کلی هول شدم و خرید کردم و خوشحححالم.
و البته برگ هایم از گوش دادن پادکست رواق ریخته است.
قسمت ۸
خیلی ترسناک
والا ما نفهمیدیم هنوز ...
خدا آخر عاقبت مون رو بخیر کنه
امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز د
امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.
به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.
پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.
آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.
درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شکونیدم.
حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.
روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سف
نمیدونم دلیلش قرار گرفتن در روزهای پی ام اس بود، بی پولی وحشتناک این روزها بود، دوری از میم بود، برنامه هایی که خانواده ریختند و طبق معمول ما نتونستیم باهاشون بریم، تنهایی مون، نمیدونم دلیلش چی بود.فقط میتونم بگم که دیشب و امروز، تو جمع و تو تنهایی یه چیزی انگار گلوی من رو سفت چسبیده بود و ولم نمیکرد و نمیذاشت راحت نفس بکشم و من تمام دیشب و امروز با خودم بردمش اینور و اینور و غروب که برگشتیم خونه یه جایی دور از چشم دخترها ترکید و من  بالا آور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها