نتایج جستجو برای عبارت :

۴۴۱. پستام جدیدا هی موردی میشن!!

*بزنید روی عکس بزرگ شه
این منم 4سال پیش، متاسفانه از همون زمان بار علمی پستام کم بودو خب شیوه فکریم تغییری نکرده مثلا الان دوست دارم دانشگاه نرم:)
*حقیقتا نمیدونم اون زمان اتفاق خوب هم بهم نزدیک میشده یانه،هرچی فکر میکنم یادم نمیاد
حقیقتا میخواستم ادرس بذارم یا اینکه یه اسکرین شات کلی بذارم اینجا از پستام ولی دیدم ابروم مهم تره و این خزعبلات چیه://///
(حالا انگار الان روزانه دوتا پست اکتشافی میذارم)
دقت کردین چن وخته من رد دادم؟
خیلی پستام داغون شده!
همش مزخرف میگم!
یکم دیگه..
کم مونده..
خب تحمل کنین
...
:|
اصن همینه که هس !
و نمیدونم چرا همش فک میکنن من از اوشون بزرگترم؟!
و چراهایی که بازم نمیدونمشون!
و راستی..
این دل تنگیایی که بهم فشار میاره و اینجا تخلیه میکنمو میشه انکار کنین؟!چیزِ مهمی نیست!و به اون شخصِ خاصی که شما فک میکنین ربطی نداره!
:)
همین امسال بود توی عید بود که یه وبلاگ زده بودم با ادرس yadegarii.blog.ir که توی اونم مثل این یه جور یادداشت های روزانه و تراوشات رهنیم و هر چرت و پرتی که گیرم میومد مینوشتم توش ! 
بعد چند روز یه مخاطب ناشناس دروپاقرص پیدا کرده بودم که از قضا اونم کنکوری بود و زیر همه پستام نظر میزاشت... 
الانم یه نفر دیگه اومده تو این وبلاگم .. 
د اخه لعنتی :////
چند میگیری منو به حال خودم وابگذاری ؟؟
+میدونم یه روزی میرسه که حال دلم خوب نباشه و دلم بخواد یکی نظر بزاره ولی ب
وقتی دارم با عکسای پروفایل و پستام باهاش حرف میزنم
ینی هنوز دوسش دارم
ینی هنوزم تو فکرمه
ینی هنوزم تو دلمه
ینی هنوزم نمیتونم قبول کنمو امیدوارم به این که درست شه
ینی دارم خودمو بقیه رو گول میزنم که بیخیالشم
وگرنه یه چیزی که تموم شده برام ،تموم شد رفت....
لعنت به من
لعنت به تو
لعنت به این عشق عمیقی که تو دلم کاشتی
طعم لبخندو ازم گرفتی لامصب.......
- من عاشق قارچم!
+ تاحالا قارچ آب پز خوردی...؟!
- نه...نخوردم!
+ پس انقدر سـاده نگو عاشقِ قارچم...
اگه عاشق قارچ بودی همه جورشو امتحان میکردی،
و در آخر میگفتی با همه مزه هاش، بازم عاشق قارچم!
نه اینکه فقط توی پیتزاس یا بین یه عالمه پَنیره امتحانش کنی و بگی عاشقشم...
تو عاشق نیستی
خیلیا عاشق نیستن
فقط گشنه ان!
+کپی شده از یه کانال 
++دلتون میاد جوون مملکتو رگباری آنفالو کنید؟:))
میدونم چرت و پرتن اکثر پستام ولی مهم دله، منه بخ بخ زیاد نمیتونم وقت بذارم وگ
سلام براونی های گلم مخصوصا اونی لیندایی که حسابی زحمت افتادی با اینکه کنکوری هم بودی ببخشید اونی واقعا:(بچه ها دیگه نمیرم کککک
اومدم بازم با پستام سرتونو ببرم 
اونی های گلم خدایی اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که نگین :(
بچه ها الان هم میخوام یه پست بزارم براتون که حال بیاین تلافی ایم چند روزه که نبودم  ♥

راستی اونی محدثه توکجا میخوایییی بریییی؟
گفتی شنبه میای باید بیای حتماااا
خب بچه ها گوسفند قربونی من کو؟ هااا؟ ...ککک

اونی هام براتون یه پس
۱. من یه نگاه کارشناسانه به "عصر جدید" انداختم و به این نتیجه رسیدم که اگه مجری‌ش به جای احسان علیخانی، احسان کرمی باشه و اون مجری پشت صحنه‌ش یکی تو مایه‌های باربد بابایی باشه، داورا هم اینقد خشک نباشن، مثلا مهران غفوریان یا اون داور شب کوک که آهنگساز بود، باشن... واقعا برنامه خوبیه!
۲. اون روزایی که به شدددت دنبال جا بودیم، من هر روز کلی طرح میکشیدم. کلی کتاب میخوندم، کلی زندگیم نظم داشت و واقعا پیشرفت داشتم. تا اینکه رسیدیم به اینکه باید دو
وقتی افسرده میشم هیچی برام مهم نیس
برام مهم نیس مامان کدو میگیره حلوا شو درست میکنه
برام مهم نیس تو اونشب ماکارونی نخوردی
برام مهم نیس دو کیلو اضافه کردم
برام مهم نیس هنوز اجرا ها و مومنتا و ریکشنا رو ندیدم
مهم نیس صورتمو پاک نکردم
مهم نیس پوست موز نزدم
مهم نیس پستام چقد لایک میخوره
مهم نیس تو چرا یه قرنه آن نمیشی
مهم نیس شام چی داریم..
مهم نیس .. هیچی!
مهم اینه که من اشتباه کردم..
بدم اشتباه کردم..
و یه دونه اشتباهم نکردم
پشت سر هم کردم..!
فقط کردم
باشه مامان
قول میدم...
اونجور که دوست دارم زندگی کنم.
من دیگه اونی نیستم که تا می رفتی بیرون لپتاپو روشن می کرد.
دیگه یه درسخون تک بعدی نیستم.
نقاشی می کشم، با اینکه دوست ندارم. اتاقم همیشه مرتب شده، روزم برنامه داره، درسامو به موقع می خونم نه شب امتحان. حتی نماز می خونم.
به خاطر تو.
من مثل دانش آموزات نیستم که تا نصفه شب با دوستاشون چت کنن.
شاید یه زمانی میتونستم باشم...
ولی میدونی؟
دیگه زیر بالشم کتاب نمی ذارم، پنج تا کتاب نمی برم مدرسه، مثل یه کو
دیدید که من زیاد تیتر پستام میزنم «من زنده ام هنوز و غزل فکر میکنم....»
دیشب که باز داشتم تو گروه دکلمه گشت میزدم و دکلمه میشنیدم ،یهو دکلمه ی این شعر رو خوندم که بفرستم توی گروه ،ولی خب نفرستادم ...بجاش میذارم اینجا:))
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل ر
من هر شب قبل از خواب با ذوق خاصی هر پست رو می نویسم. فکر این که روزی چند نفر پستام رو می خونن و حالا اگه چیزی به ذهنشون خطور کنه دراون مورد توی زندگیشون واسم می نویسن باعث میشه من هر شب با ذوق پستام رو بنویسم. چرت و پرت زیاد می گم، شاید به نظر زندگی یکنواخت و کسل کننده ای داشته باشم ولی به هر حال اینا ساعتای یه موجود زنده ست و حداقل واسه خودم ارزش زیادی داره... الان که فکرشو می کنم اصلن نداره چون اگه داشت انقدر بی خیال هدرش نمی دادم... کاش همین الان ص
من اونقدر خلم که دست مستر و خودمو میگیرم طرح ناخنامونو چک میکنم میگم وایسا ببینم درآینده ی (دورررررر) ((مستر از بچه خوشش نمیاد!)) طرح ناخنای بچم چه شکلی میشه اگه ترکیبی باشه طرح ناخنامون یا مثلا شبیه ناخنای من میشه یا مستر ولی انتخاب سختیه چون طرح ناخنای هردومون خوشگله چشماشم مث چشمای باباش سبزآبی هم باشه حله البته رنگین کمونی بگم بهتره چون تو موقعیت های مختلف رنگ عوض میکنه چشمای بچم
تازه دوست دارم مث خواهرشوهرم فندق و با نمک هم باشه خواهر کو
دروغ بود حسی که بهم تزریق میکردی!

و کم کم یاد میگیری واسه تکیه کردن٫ پاهات محکمتر از شونه بعضیاست✌
✨✨✨

[حآجی مآ حآل نِمیکُنیم هَمرَنگِ جَمآعَت بآشیم وآسع هَمینع بی رَنگیم:|✨

از آدمهای مهربانِ زندگی که دیر ناراحت میشوند باید ترسید، اینها یکبار برای همیشه همه چیز را میگذارند و میروند..!!


امیدوارم از پستام خوشتون بیاد نظر یادتون نره✌
دو تا پست گذاشتن در روز، در مرام و مسلکی که من در وبلاگ نویسی به کار میگیرم کاریست بس زشت و ناپسند و گاه گناه کبیره. اما چه کنم که با گشتکی در هفته نامه اینترنتی چلچراغ، هم آتش ذوقم روشن شده، هم نحوه نوشتن و حرف زدنم، انقدر طعم مسخرگی به خودش گرفته است. طوری که به جای اینکه بنویسم ببخشید که دارم سرتونو درد میارم و دوباره پست گذاشتم، یک بند اراجیف تحویلتان می دهم. 
ماجرای من و چلچراغ، از مطب یک دکتری شروع شد(نمی دانم کدامشان بود. من بچگی زیاد دکت
یه دونه دنبال کننده داشتم که سر پست قبلی منو از لیست دنبال کنندگانش حذف کرد. D:
حالا رفتیو من تنها ترین نویسنده ام تو بیان...
رفتی و نهادی چه آساااان دل مرا به زیر پاااا رفتیو خیالت زمانی نمیکند مرا رهااا
رفت و نوای غم ز طنین ترانه ی من نشنود... الکی D;
درسته که من خیلی برام مهم نیست حتی خودمم بعده یه مدت پستارو رمزی میکنم که اصن یه رهگذرم همیجوری الکی پیدا نشه بخواد بخونه(دلایل رمزی کردن پستام زیاده یکیشو بخوام بگم خود درگیریه یکی دیگشم چون ارزش ن
در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم... نه برای خرید! که برای اجاره!
و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون...
املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت «عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینق
اگه بخوام شبیه کسی بشم باید کارهایی رو انجام بدم که اون انجام میده یعنی به نحوی که اون انجام میده انجام بدم. نمیشه بگم میخوام شبیه کسی بشم که خیلی تلاش کرده و بعد من پامو بندازم رو پامو سوت بزنم حالا تا شاید شبیهش بشم. خیلی احمقانه است. اگه بتونم تو اجرا خوب عمل کنم عالی میشه تمام تلاشم اینه وگرنه برنامه رو همه میتونن بنویسن. مهم اجرا کردن که خب باید از خیلی چیزها بزنم و من فکر میکنم آماده ام. یعنی علاقمه و جز کار کردن چیکار دارم که انجام بدم و ب
حالا که بعد چند ماه برگشت دلم میخواد شونصد تا مطلب بنویسم 
یکی از پستام راجع امتحان تاریخم بود یادش بخیر جوگیر بودم میخواستم کلشو بخونم :| ولی بیشتر صفحات مهمی که معلممون گفته بود  (که تقریبا شامل کل میشد !) رو خوندم 
بگذریم مدرسه منم تموم شد و حتی کنکورمم دادم و الان منتظرم ببینم نتایج دانشگاه چی میشه ^^ دلم میخواد علاوه بر اینجا یه کانال هم تو تلگرام داشته باشم از وقتی که پامو میزارم تو دانشگاه تا آخرش و بعد ترش رو ثبت کنم برای کسایی که میخوان
تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده. 
خمار بودم، ناجور. چند شب می‌شد که نمی‌تونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه می‌شدم. 
دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.
الان حس می‌کنم های‌َم. جدی می‌گم. وقتی دارم راه می‌رم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگه‌ست انگار. بعد از هر جمله‌ای که یه نفر می‌گه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.
دیروز معلم دفاعی‌مون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. ام
لعنتی کی سه روز شد. پشمام:|
دیروز تمرینامو واسه دبیر ریاضیم فرستادم. همون که همش داریم با هم گیس و گیس‌کشی میکنیم. همون که از اول روش کراش زدم و همچنان بااینکه بچه‌ها متفق‌القول میگن روانیه، روش کراش دارم. به‌عرعال ازین نباید گذشت که درصد من که منفی بودو رسوند به هفتاد. کامان دیگه.
بعد تمرینامو فرستااد تو گروه گفت این درست نوشته. ببینین جواباشه. فلانی فرستاده که کاملا هم درسته. فلانی که من باشم چاق و لاغرشو از یکی از عکسایی که تو گروه بود دید
چه مخاطبای حرف گوش کنی دارم ...و خیلی هم خوب البته ...ثابت کردین بیشتر از یه
مخاطبین و ارزش این رو دارین بهتون گفت رفیق :) تو وبلاگ موقتم نزدیک 400 تا کامنت دارم که نتونستم
تایید کنم و جوابتون بدم ...هم نگران و ناراحت بودین هم کنارم بودین و می خواستین کمکی کرده باشین...
ازتون ممنونم و جواب محبتاتون رو فقط می تونم با بودنم بدم و پستای ثبت خاطرات روزانه...مثل قبل...
بابت پستام ناراحتم چون ثبتشون واسه خودم هم یه جور حس و حال خوبی داشت ...اگه یه روزی هم رفتم
تنها می خواست رویاهای شیرین داشته باشد. اما زیاده روی کرد و دیگر بیدار نشد...
فرولاین الزه 
آرتور شنیتسلر
 
در گذشته، زمان هایی می شد که خودم رو توی خونه حبس می کردم، لای فیلم و کتاب دفن می شدم و درنهایت یکی منو که دیگه تبدیل به دختر جنگلی شده بودم از لای این آوار بیرون می کشید و می برد بیرون حالا مادرم یا خواهرم یا... چقدر بد که دوستی ندارم تا اسمشو بیارم... حالا، که کمی اجبار هم توی کار هست برای تو خونه موندن انگار اتاقم تبدیل به زندان کوچیکی شده
دیروز دایی محترم اومد خونمون(با هم رابطمون خیلی خوبه )
خلاصه شروع کرد به نصیحت !!  بهم گفت بزرگ ترین اشتباه تو امسال این بوده که غذا زیاد نمیخوردی !!!!!!!! واقعا دلم میخواست سرمو بکوبم به دیواررررر
یکه دیگه از فرمایشاتشون این بود که ورزش نمیکردم !!!!!!!!!!!!خدایااااااا؟؟؟؟رحم کن !!!!
تازه بعدشم دوتا مثال زد که اون موقه اگه بالای برج ایفل بودم خودمو پرت میکردم پایین !!!!!!!!!
خدااایااا!!
مثالش پسر خالم بود !!! که ازشدت غذا خوردن و بی تحرکی مته بادکنک شده بود!!
طبق اطلاعات (درست یا غلط) من، توی کشور کره تمام اداره ها و فروشگاه ها و حتی مغازه های کوچیک خیلی خیلی مشتری محور (مشتری مدار؟ مشتری دوست؟! اصطلاحش چی میشه؟!) هستن، یعنی اگه خطایی از یه ارباب رجوع سر بزنه و این وسط یه سیلی هم بزنه تو گوش کارمنده، اون کارمند بدبخت باید عذرخواهی کنه! شاید این سیاست اونا بخاطر اینه که میدونن درآمدی که دارن از صدقه سری مشتری هاس، ولی خب این نکته رو در نظر نگرفتن که اگه کارمندی اونجا نباشه کی میخواد به مشتری خدمات بده
اقا یه نیگا انداختم به اخرین پستام دیدم چقده بد شده !!! پس گفتم یه تحول بدم اونم با چی با شلم شومبا
اول بگم ، کلی خاطره ثبت نشده دارم که از یاد رفته ، کلیم ثبت شده که از یادم رفته ، کلیم ثبت شده که تاریخشون گذشته خیلییی هم گذشته ،کم و بیش براتون می نویسمشون ولی موندم اینا تموم بشه چه کنم برا نوشتن !!! شدید خوردم به یکنواختی !!☹ ( اقااااا بگما نمیدونم چرا حس میکنم بعضیای این پستو رو قبلا هم نوشتم ، ولی خو توی ثبت نشده هام بود !!!)
۱_عقد دایی بود یهو صدام
بی شعور ترین فرد نزدیک به من با مامانم امروز بحث کرد سر اینکه چرا دوساعته خونه نبوده و زودتر نیومده و فقط کنار دوستش بوده برای دلداری دادن بهش که بچه ش بستریه!
خب نمیفهمم دیگه،  چه کارش میشه کرد؟
خب ، بی ریا نبودن تنها دغدغه ی زندگی منه ، که این آدم‌بی شعور از ریا کار ترین ادم های روی کره ی خاکیه،  تظاهر کننده ترینه! کاملا مشخصه چقدر پر از تنفرم وقتی دارم‌می نویسم ازش ،
امروزم جلوی مهمونمون که نمازخونه، بلند شد جانماز آب کشید! اخه لعنتی ... چی ب
با یکی از دوستام صمیمی تر بشم 
براش از احساسم گفتم 
گفتم نسبت به رابطمون این احساسو دارم
بعد گفتم الان که پیششم چه احساسی رو تجربه میکنم
بهش گفتم من وقتی پیشتم 
بهم احساس حقارت دست میده نمیدونم چرا
الان احساس غم دارم 
و اینکه ازت خجالت میکشم
بهش گفتم وبلاگ دارم 
و هیچکس نمیدونه
بهش گفتم گاهی بهش دروغ گفته ام 
و باهاش روراست نبوده ام 
بهش گفتم حتی با خواننده های وبلاگم رو راست نبوده ام
تمام پستام حتی همین پست 
شاید هیچ وقت صادقانه نبوده
من هم
خب رضا خان منو به چالشش  دعوت کرد و انگار چاره ای نیست (: فقط رضا شرمنده !من جنسایی که میخواستی گیرم نیومد. یعنی وضع خراب اصلا. بعد چند ماه کاسبی نه جنسی هست نه پولی ! ماشینم خراب ! حالا امیدوارم از چالشت خوشت بیاد ((:
 
1)  تغییراتی که در سالی که گذشت داشتم؟ هیچی! دقیقا مثل حس روح الله خمینی تو هواپیما! (:
امسال خیلی جرقه های تغییر مثبت برام زده شد یا میشه گفت برا خودم زد. بعضی از این جرقه ها به مغز نشست و بعضی هم تبدیل به باور شد ولی چون هیچ کدوم در عمل
به نام خدا، سلام. (این مدلی باید شروع کرد دیگه، هوم؟)
اول از همه این رو بگم که بخشی از چیزایی که قراره بگم رو قبلا در این پست هم گفتم، اما از اونجایی که شونزدهم شهریور روز وبلاگ نویسان فارسیه، خواستم یه مروری روش داشته باشم، علاوه بر اینکه پستیه در راستای چالشی که آقای هاتف در این پست شروع کردن. (با تشکر از ایشون)
خب، داستان از کجا شروع شد؟
از یه تابستون. یادم نیست کلاس دوم بودم، یا سوم.
یه تقی به توقی خورد و با کارلا یه وبلاگ توی بلاگفا زدیم. اسم
کلاس  سوم راهنمایی بودم. کار پدرم به یه منطقه ی به شدت بومی منتقل شد. اولش سعی کردیم توی همون مرکز استان بمونیم و بابا بره سر کار و عصر برگرده اما بعد از چند ماه تصمیم بر این شد ما هم جمع کنیم بریم توی همون بخش زندگی کنیم. به جرات میتونم بگم از غریب ترین دوران زندگیم بود اون دو سال.
مردم اون منطقه عشیره ای زندگی میکردن. به شدت هم در برابر هر گونه تکنولوژی ( حتی برق و مخابرات) و فرهنگ جدید مخالفت و مقاومت داشتن. در نزدیکی اون منطقه یه دانشگاه دولتی
به دعوت mardebarani.ir:
آشنایی: اواسط دهه 80
اون موقع‌ها که هنوز مجله گل‌ آقا بچه‌ها تعطیل نشده بود، یه بخش داشتن که توش از وبلاگ طرفداراشون مطلب میذاشتن؛ احتمالاً معرفی می‌کردن. اولین بار با کلمه وبلاگ اونجا آشنا شدم و اینکه یکی وبلاگ داشته باشه برام خیلی چیز عجیب و باحال و خاصی بود! حدودی می‌دونستم که وبلاگ یعنی توی اینترنت یه چیزی رو می‌نویسن و همه دنیا می‌تونن بخونن. اما فک می‌کردم کار سختی باشه. با توجه به اینکه آخرین شماره مجله توی سال 87 چ
سلام
در مورد اون دارو گیاهیه که نوشته بودم قبلا و اون بنده خدا رو نابود کردم نوشتم اگه علاقه مند بودید این پست قبلیه
یکی از خصوصیتای بد آدمای شبیه من، شبیه تیپ شخصیتی من، پرفکشنیست بودنشونه. یعنی نیاز دارن یه چیزی رو کامل بیان کنن وگرنه میره روی مخشون. 
و چه موضوعی برای پرفکت کردن بهتر از اون دارو ها.
نمیدونم چرا تو متن احساسات منتقل نمیشه ولی با چت ها کامنتایی که داشتم متوجه شدم چند تا نکته بد منتقل شده
1- اول این که هدفم از نوشتن این پست چی بو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها